لرد سیاه به فکر فرو رفت. او نمیتوانست زمان را بیش از این از دست بدهد. دست از زدن کتی کشید.
- ظاهرا خودمان باید فکر کنیم. همیشه همین طور بوده. اخر سر مسئولیت گرفتن همه تصمیمات بزرگ به ما ختم میشود.
صدای پیتر که مرلین میداند چه طور و از کجا به گوش میرسید گفت:
-اربابی هستید تصمیم گیرنده و بزرگ.
-میدانیم پیتر!
-اون به شما گفت ارباب؟
لرد به طرف منشا صدا برگشت و جوانی بلند قد با ردایی سیاه و ماسکی که نیمی از صورتش را میپوشاند مشاهده کرد.
-شما چرا خودتان را شبیه مرگخواران ما کرده اید؟
جیسون با ناباوری به لرد سیاه نگاه میکرد. لرد فقط یکی از چشمان جیسون را میدید.
-این چیه تو چشمت داره در میاد ؟
-قلبه ارباب ! قلب!
- قلب چیست؟ همانی که ما نداریم؟
- همونه!
لرد سیاه او را شناخت. او جیسون بود.نیمه خون اشامی که علاقه ی زیادی به مرگخوار شدن نشان داده بود.
-ارباب!
-جیسون شما اینجا هم دست از سر ما بر نمیداری؟برو بذار فکر کنیم!
-ارباب خسته میشید بذارید من فکر کنم!
لرد نگاهی به کتی که گوشه دیوار خوابش برده بود انداخت. ظاهرا مجبور بود جیسون را بپذیرد.
- ما پول میخوایم جیسون! زیادم میخوایم! سریع یه فکری میکنی!
- خون ارباب! حلال تمام مشکلات!
جیسون به طرف کتی رفت و او را از یقه لباسش بلند کرد.
-الان شما این موجود نیم متری رو میبینید؟ کسی پول نمیده براش! اما همین موجود چند لیتر خون تو بدنشه که کلی می ارزه.ماگلا برای خونای جادویی خوب پول میدن.
لرد با فرمت "
" به کتی نگاه کرد. اما یادش آمد که در آینده به او نیاز پیدا میکند و نمیتواند او را بکشد. پس با همان فرمت به طرف جیسون برگشت.
-ارباب من خیلی وقته مردما. خون تو بدنم نیست که.
-خودمان میدانستیم جیسون.
لرد سیاه متفکرانه به جیسون و کتی نگاه کرد.
-شما دو تا میرید سراغ جادوگرا و خونشونو برامون میارید. میخوایم تجارت خون راه بندازیم.