هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#93

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۲:۵۶
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
ریونکلا

VS

اسلیترین



میمون

(آینه )


یک هفته قبل از برگزاری مسابقه

سو با هول تو رختکن بین بازیکنای تیمش می چرخید.
- خب بچه ها همتون می دونین که تیم امسال ما خیلی تیم خوبیه و تیم اسلیترین عمرا به پای ما نمیرسه. فقط همتون باید تمام تلاشتونو بکنید تا بتونیم امسال جامو مال خودمون بکنیم. من مطمئنم که امسال هم می تونیم جامو...

وقتی سو به این نقطه از حرفش رسید حرفش رو قطع کرد و به آلنیس و دیزی که در گوشه رختکن نشسته بودند نگاهی انداخت.
هیچ کدومشون به حرف های سو کوچک ترین علاقه‌ای نشون نمی‌دادند و هر دوتاشون داشتن در گوش هم پچ پچ می کردن و کر‌کر می خندیدن.
- اهم اهم.

با این صدا آلنیس و دیزی به خودشون اومدن.
- اِاِاِ... چیزه. میگفتی...
- آره سو ادامه بده داریم گوش می دیم.

سو از روی تاسف سری تکون داد و ادامه داد:
- خب می گفتم. من اطمینان دارم که اگه امسال هممون تلاشمونو بکنیم می تونیم جامو...
- سوووووووووو... سوووووووو

سو که عصبانی شده بود برگشت و به بازیکنان نگاهی غضبناک انداخت:
- دیگه چیههه؟

همه بازیکنان به بیرون نگاه می کردن.
سو از پنجره رختکن بیرون رو نگاه کرد و بالاخره منشا صدا رو پیدا کرد.
تری با عجله به سمت رختکن می دوید و تو دستش هم یه تیکه کاغذ بود.
تری خودش رو تو رختکن پرت کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد.

-دقیقا هفت دقیقه دیر کردی تری.
سو بالای سر تری وایستاده بود.
تری سعی کرد دیگه نفس نفس نزنه و به جاش حرف بزنه.
-آخ... آخه... آخه...داشتم اینو... می خوندم. بیا بگیرش...

تری تکه‌ای از پیام امروز را بالا گرفته بود.

همه بازیکنای تو رختکن دور سو جمع شدن تا ببینن چه نوشته.

نقل قول:

میمون های جارو سوار؟!


دیروز یکی از مقامات وزارت خانه اعلام کرد که قرار است در پی کم شدن جمعیت جن های خانگی و اعتراضات جادوگران فعالیت هایی صورت گیرد.
طبق گفته های این مقام قرار است چندین میمون آموزش داده شوند تا به جای جن های خانگی به جادوگران خدمت کنند.
وی گفت: قرار است در اولین گام این میمون ها را با شیوه زندگی جادوگران آشنا کنیم و برای همین تصمیم گرفتیم پنج میمون را به هاگوارتز منتقل کنیم تا هر یک از آنها به جای یکی از بازیکنان یکی از تیم ها به بازی مشغول شوند و میمون آخر هم قرار است به عنوان یکی از دو داور مسابقان به قضاوت مسابقه بپردازد.
وی همچنین افزود که این اقدامات با هماهنگی فدراسیون بین‌المللی کوییدیچ انجام شده و جای هیچ نگرانی‌ای وجود ندارد.



- آخه یعنی چی مگه میشه آخه؟
آمانو با تعجب به بقیه زل زده بود تا بلکه جواب سوالشو پیدا کنه ولی بقیه هم دست کمی از اون نداشتن.

روز قبل از مسابقه

سو میمون را با لگدی داخل رختکن پرت کرد و بعد خودش با قیافه‌ای عبوس وارد شد.
- آخه این چه کاری بود کردن. هیچ فایده‌ای نداره این تمرینا.

تری در حالی که جاروش رو روی دوشش نگه داشته بود وارد رختکن شد.
- ولش کنین بابا بیاین بریم تو سالن عمومی.

همه تیم به سمت سالن عمومی ریونکلا راه افتادند.
لینی بعد از همه وارد تالار شد و در تالار رو بست.
همه خودشون رو روی مبل های راحتی انداختن.
جرمی دستشو زیر چونه‌اش گذاشته بود.
- باید یه فکری بکنیم. اینجوری که نمیشه. این میمونه به معنای واقعی کلمه مشنگه.
لینی گفت:
- مطمئنم که می تونیم یه راه حل پیدا کنیم. فقط باید کله هامونو به کار بندازیم.
.
.
.
سو یکدفعه بالا پرید و باعث شد چند تا دانش آموز سال اولی که کنارشون نشسته بودند از جاشون بپرن.
- فهمیدم! فهمیدم!

آمانو هم با اشتیاق به سمتش برگشت.
- چیو فهمیدی؟ چیکار باید بکنیم؟
- معلومه باید یکیمون نقش میمونه رو بازی کنه.
- چی میگی برا خودت؟ به نظرت کدوم ما شبیه میمونه آخه؟
- خب اینکه کاری نداره! یه بشکه پر از معجون مرکب پیچیده تو دخمه ها هست از اونجا بر می داریم.
- ولی خب اون معجون برای تبدیل شدن به حیوونا مناسب نیست.
- چیزی نمی شه که خانم پامفری می تونن درستش کنه. اون معمولا زیاد سوال نمی کنه.
- باشه ولی آخه کی باید میمون بشه؟ اون میمونه کلا در حال آویزون شدن و ژیمناستیک رفتن رو جاروئه. کدوممون می تونه این کارارو بکنه آخه؟

تری تو مبلش فرو رفت.
لینی از اون سمت تالار به سمتشون پرواز کرد.
- معلومه دیگه. تری!
- نههههههه من نهههههههههههه

ولی فایده‌ای نداشت.

رختکن/ روز مسابقه

- بیا تری اینم معجون. بخورش. موی میمونه رو انداختم توش.

تری تصمیم گرفت که برای آخرین بار شانسشو امتحان کنه.
- حالا نمیشه...
- نه تری نمی شه فقط خودت باید بخوریش.

تری تو نهایت ناامیدی معجون رو سر کشید.
- اَه... چه مزه گندی می ده.

تری سریع دلش رو گرفت.
-آی... دلم درد میکنه.

تغییر شکل داشت انجام می شد.
تری به شکل یک میمون در اومده بود.

- زود باشین الان مسابقه شروع می شه. تری تو هم حواست باشه باید حسابی جنگولک بازی در بیاری.
سو اینها رو گفت و جاروش رو برداشت و به سمت زمین مسابقه رفت.
بقیه بازیکنا هم پشت سرش بیرون رفتن.
تری به فکر رفت. باید مثل یک میمون رفتار می کرد.
برای همین از همین ابتدا سوار جاروش شد و پرواز کنان وارد زمین شد و شروع کرد به ادا بازی در آوردن.
- سلام تماشاچی های عزیز با مسابقه بین دو تیم ریونکلا و اسلیترین در خدمت شما هستیم. دلاکور و لی با هم دست میدن و با سوت داور بازی آغاز میشه.
نکته جالب توجه بازی امروز اینه که امروز هر کدوم از تیم ها به جای یکی از بازیکناشون یک میمون آوردن و یکی از داوران مسابقه هم یک میمونه.

کوافل دست تینره برای اسلیترین. حالا به پلاکس پاس میده پلاکس هم برای هکتور می فرسته حالا دوباره کوافل به دست تینر می افته و حالا از اونور زمین دیزی یک بلاجر به سمتش پرت می کنه و بلاجر محکم به وسط تینر می خوره و ... خدای من تینر مفجر شده و تینراش دارن همه جا پخش میشن.
بلاتریکس داره میره که به تینر کمک کنه حالا تینر با مقداری از تینراش موهای بلاتریکس رو مورد رحمت خودش قرار میده.


بلا هم که موهاش تینری شده بود و داشت کمکم ذوب میشد با چماغش روی در تینر کوبید و باعث چهار برابر شدن سایز محل نشتیش شد.
بلاتریکس در حالی که داره به پست خودش برمیگرده موهاشو درست می کنه.
- خلایق هر چه لایق.
بلا تریکس اینو میگه و با چماقش به بلاجری که داشت به سمت هکتور میرفت ضربه میزنه و اونو به سمت جرمی می فرسته.
-حالا آمانو سرخگونو گرفته و... پاس میده برای میمون ریون حالا... خدای من... میمون اسلی با چماغش روی سر میمون ریون می کوبه و داور اعلام پنالتی میکنه.
جرمی باید ضربه پنالتی رو بزنه و توی دروازه گل برای ریونکلا.
ریونکلا ده اسلیترین صفر.


میمون داور از جیغ های تماشاگران به وجد میاد و از یکی از تیرک ها بالا میره و روی سر دروازه‌بان اسلیترین میپره.
تری اون سمت سرش رو می مالید و آخ و اوخ کنان سعی می کرد از روی جاروش نیفته.

یوآن آبرکرومبی ادامه داد:
- دروازه کوافل رو برای هکتور میفرسته. هکتور داره پا به توپ... آخ ببخشید دست به کوافل جلو می ره و از بلاجری که دیزی به سمتش می فرسته جاخالی میده و کوافلو محکم به سمت دروازه پرت می کنه حالا آلنیس تبدیل به گرگ میشه با پوزش کوافلو می گیره. آلنیس دوباره به آدم تبدیل می شه و کوافلو برای آمانو می فرسته. آمانو داره جلو میره ولی هکتور با یه بطری پر از یه معجونی جلوش وایستاده.
- سلام آمانو. معجون انفجاری می خوای؟
هکتور این رو گفت و با یه لبخند شیطانی معجون رو رو سر آمانو خالی کرد ولی همون لحظه دیزی به یه بلاجر ضربه زد و محکم به سمت آمانو فرستادش.
بلاجر به آمانو خورد و از زیر معجون کنارش زد ولی معجون داشت به سمت تینر می رفت که اون لحظه داشت دور خودش می چرخید و تینر پس می داد.
یک دفعه همه چی آهسته شد. تینر آهسته می چرخید و معجون خیلی آروم به سمتش پایین می ریخت. همه بازیکنان تیم اسلیترین هم فریاد زنان با سرعت کم به سمت تینر می رفتند تا کمکش کنن... ولی فایده ای نداشت و معجون روی تینر ریخت. همون لحظه سرعت همه چی به حالت اول برگشت و همه بازیکنا به تینر خیره شده بودن که داشت کم کم قرمز می شد... یکدفه تینر منفجر شد و همه محتویاتش به اطراف ریخت و کف ورزشگاه رو که تا حالا پر از چمن های بلند و نامرتب بود رو مستفیض کرد و همه چمنا خشکیدن.
میمون داور که هیجان زده شده بود از جاروش پیاده شد و شروع به جست و خیز کف ورزشگاه کرد.
یوآن که مثل بقیه از شوک انفجار تینر سکوت کرده بود بالاخره به حرف اومد.
- خدای من همین الان یکی از بازیکنای مهاجم اسلیترین منفجر شد و از دست رفت. لطفا به احترامش دو دقیقه سکوت کنین.
همه ورزشگاه به جز میمون داور که همچنان در حال جست و خیز کف ورزشگاه بود و میمون اسلیترین که جای اسکورپیوس رو گرفته بود و در اون لحظه از تیر دروازه ها بالا میرفت تو سکوت فرو رفت.
تری اولش ساکت شد ولی با چشم غره سو یادش افتاد که یه میمونه و مسلما نباید حرف یوآنو فهمید باشه وهمون لحظه شروع به جست و خیز و جیغ کشیدن کرد.
بلافاصله بعد از اینکه دو دقیقه تموم شد آمانو که کوافل دستش بود از غفلت اسلیترینی ها که روی باقیمونده تینر جمع شده بودن و گریه کنون و بر سر زنون عزاداری می کردن استفاده کرد و یک گل زد.
- آمانو از غفلت تیم اسلیترین اسفاده می کنه و یک گل می زنه ولی بازیکنای اسلیترین عین خیالشونم نیست و همچنان دارن گریه و زاری می کنن و بازیکنای ریونکلا هم از این غفلت استفاده میکنن و یک. دو. سه. چهار.پنج... ده گل می زنن و نتیجه بازی 110 به 0 به نفع ریونکلاست.
حالا بالاخره سیستم کنترل هوشمند خودکار بلند میشه و با جدیت دنبال گوی زرین این ور و اون ور رو نگاه می کنه.
سو هم به سمتش میره و کنارش شروع به گشتن می کنه.
تو همین زمان ریونکلا سه گل دیگه هم می زنه و بازی 140 به 0 به نفع ریونکلا میشه.
اوه اوه. نگاه کنین. بلاتریکس هم چماق به دست از زمین بلند می شه خون جلوی چشماشو گرفته. حالا به یه بلاجر ضربه می زنه و اونو محکم به سمت دیزی میفرسته تا انتقام تینرو ازش بگیره و بلاجر به سمت دیزی میره و محکم به صورتش می خوره و از رو جارو پرتابش میکنه. دیزی همونطوری تو هوا پرواز می کنه و... صاف می افته رو میمون داور که داشت بالا پایین می پرید. در همین لحظه آمانو گل بعدی رو می زنه و 150 به 0 به نفع ریونکلا. اونجا رو نگاه کنین سیستم کنترل هوشمند خودکار داره به سمت زمین شیرجه میره به نظر می رسه اسنیچو دیده. سو ه اره ب سرعت پشت سرش حرکت می کنه. اوه بله اسنیچ اونجا بالای سر آمانو و میمون بیهوش داره می چرخه.
اونجارو... میمون ریون داره کوافل به دست به سمت دروازه اسلیترین حرکت میکنه وگــــــــــــلللل.
تو همین لحظه سیستم کنترل هوشمند خودکار و سو دارن دنبال اسنیچ میرن و... سیستم اسنیچو گرفت.
ولی ریونکلا با نتیجه 160 به 150 برنده میشه!تبریک به همه ریونکلایی ها.


تری برای آخر بازی سنگ تمام گذاشت و با یک بالانس روی جارویش کار رو تموم کرد و داخل رختکن پرید.
وقتی همه بازیکنان ریونکلا وارد رختکن شدند هیچکس متوجه تری که در گوشه رختکن جفتک می انداخت نشد چون همه در حال خوشحالی کردن بودن.
- بچه هاااااا

همه دست از خوشحالی کشیدن و به تری نگاه کردن.
تری در نهایت تعجب به شکل خودش در اومده بود.پای راستش داشت وحشیانه تیک میزد.
- تا حالا هیچ وقت انقد شدید نبوده. فک کنم به خاطر معجونس.

سو که خشکش زده بود فریاد زد:
- یکی اینو ببره درمانگاه.

ولی هیچ کس از ترس لگد خوردن از جاش تکون هم نخورد.
تری هم از روی تاسف سری تکون داد و خودش لی لی کنون و جفتک زنون راهی قلعه شد تا بره درمونگاه.
بین خودمون باشه اون وسطا یه لگدم به میمون اصلیه زد و وانمود کرد تیک بوده.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#92

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
اسلیترین
‏vs
ریونکلاو

سوژه: میمون!


- ارباب نمیشه تجدید نظر کنید؟
- ارباب این همه انتخاب. اخه چرا این؟
- همین که گفتیم! انتخاب دخترمونه! بحث تمومه!

چند روز بعد- محل جلسه ی تیم کوییدیچ اسلیترین:

- هک اگه تا یک دقیقه دیگه بساط پاتیلو جمع نکنی تبدیلت میکنم به ملاقه میفرستمت بری محفل سوپ پیازشونو هم بزنی!

هکتور قطعا حرف بلاتریکس رو گوش می کرد!

- گابریل حرفی که زدم شامل تو هم میشه، با این فرق که تو تبدیل میشی به زمین شور!

گابریل بعد از تصور اینکه با موهاش هر روز و هر شب و هر ساعت بخوان زمین کثیف رو بشورن و بسابن، تصمیم گرفت خودش رو به مدت بیست و چهار ساعت در وایتکس نود و نه درصد بخوابونه. ولی به هر حال در این لحظه باید از زمین شور شدنش جلوگیری میکرد.

- خب خوبه! در حال حاضر ما پنج نفریم و هنوز دو نفر دیگه برای تیممون نیاز داریم. کسی هست که ایده ای داشته باشه؟
- پاتیل!
- وایتکس!
- بوم نقاشی!
- مگه گابریل ذخیره نیست؟

بلا صحبت های نفر آخر که کسی نبود جز اسکورپیوس رو نادیده میگیره. بلا هرگز اشتباه نمیکنه، حتی وقتی اشتباه میکنه!
- اول پست هامون رو تعیین میکنیم تا برسیم به باقی اعضا تیم! من مدافع میشم. کسی مخالفتی داره؟

کسی مخالفتی نداشت! بلا اخیرا بسیار خشن تر از قبل شده بود. چند روز پیش بود که یکی از اعضای اسلیترین رو تبدیل به کیسه بوکسش کرده بود و اگر از روی دست و پای آویزونش نبود قطعا اون رو با یه بادمجون غول پیکر حمله کننده به تالار اشتباه می گرفتند.
- اسکورپیوس تو هم با من مدافع میشی! مشکلی که با این قضیه نداری؟

اسکورپیوس توی شیشه ی مقابلش نگاهی به دایره ی بنفش دور چشمش کرد که در اثر آخرین مخالفتش با بلا ایجاد شده بود.
- نه! اصلا بلا. باعث خوشحالی من هم هست!

بلا سر تکون داد!
- خب کیا میخوان مهاجم باشن؟
- من!
- من!
- من!
- جستجوگر؟
- من!
- من!
- من!
-دروازه بان؟
- من!
- من!
- من!
- منو مسخره کردین؟

مطمئنا کسی قصد مسخره کردن بلا رو نداشت!
- خودم میگم کی کدوم پست بازی میکنه!

هکتور نگاهی به مدال کاپیتانی روی رداش میکنه و بعد به بلا نگاه میکنه.
- چیزی میخوای بگی هک؟
- خواستم بگم چقدر مشتاقم زودتر پستمو بگی!

سه روز بعد- زمین مسابقه:

- دو دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه و ما هنوز سه نفرو کم داریم. مگه نگفتی مشکلی برای اعضای تیم نداریم؟

هکتور به نظر می رسید بسیار هیجان زده و شنگول باشه.
- مشکلی نداریم! دروازه بان و جستجوگر و مهاجم سوم رو من پیدا کردم.

بلاتریکس اصلا به انتخاب های هکتور اعتماد نداشت. اما مگه انتخاب دیگه ای هم داشت؟ از اونجایی که جواب به طور یقین نه بود...
- بیاید زودتر بریم تو زمین قبل از اینکه اعلام کنن حذفمون کردن!
- اول باید گزارشگر اسم تیممون رو اعلام کنه.
- خبری از گزارشگر نیست. این فصل گزارشگری پیدا نکردن!

بلا این رو گفت و چوبش رو زیر بغلش زد و به سمت در رختکن رفت. پلاکس و اسکورپیوس هم دنبالش رفتن. هکتور از اونجایی که کاپیتان بود بدو بدو خودش رو به سر صف میرسونه.
- بریم!

هکتور این رو میگه و با کله وسط زمین شیرجه میزنه.

- آهای دگورث گرنجر! ما هنوز اعلام نکردیم که بیاید!

لنگ هکتور روی هوا خشک شده بود.
- چرا به ما همچون تسترالی که همه اون رو میبینن نگاه میکنید؟ ما تصمیم گرفتیم امسال گزارشگر کوییدیچ بشیم. حس میکنیم استعداد کافی در این زمینه داریم! حالا هم برگردید به رختکن و تا صداتون نکردیم نیاید تو زمین.

بلا که با دیدن لرد در پوست خودش نمیگنجید یقه ی هکتور رو کشید و ب سمت رختکن برد هنوز حتی نصف کفش بلا از لبه ی در رختکن نگذشته بود که...
- تیم اسلیترین! دگورث گرنجر، بلامون، پلاکس، اسکورپیوس مالفوی، به ما گفتن دروازه بانشون دروازه است. سیستم کنترل هوشمند خودکار؟ تینر؟ کی این تیم رو چیده؟
- من چیدم!
- اگر باعث باختمون بشی یه جوری ریز ریزت میکنیم که نشه سر همت کرد!

هکتور ویبره زنان وسط زمین رفت و به چشم غره های بلا توجهی نکرد.

- تیم ریونکلاو آلنیس اورموند، جرمی استرتون، آمانو یوتاکا، تری بوت، دیزی کران،سو لی و لینیمون! اسم هاتون سخت بود ما خسته شدیم.
- ارباب!
- داور مسابقه هم نمیدونیم کیه. به ما اسمش رو نگفتن. هر کی که هست بیاد زودتر مسابقه رو شروع کنیم ما خسته شدیم.
- عو عو عا عا!
- این با ما بود؟

بازیکن های دو تیم نگاهی به میمون پشمالو و زشتی انداختند که کیف و سوت داوری توی دست هاش بود!

- داورمونه!

نگاه معنادار اعضای تیم روی هکتور قفل شد!

چند روز قبل- خانه ریدل ها:

- ارباب محموله ای که سفارش داده بودین رسید. کجا بذاریمش؟
- این هدیه تولد دخترمونه که چند روز دیگه است. به ما گفت امسال میمون سوخاری با سس پیتزا میخواد. تا روز تولدش بذارید تو اتاق این ویبره رونده بمونه. احتمالا از همدیگه خوششون میاد.

بلا سری تکون داد و جعبه رو برد به اتاق هکتور!

چند ساعت بعد هکتور در حالی که از شدت شوق و ذوق پیدا کردن آخرین و مهم ترین عضو تیم کوییدیچ داشت منفجر میشد، وارد اتاقش شد.
- این هم از عضو آخر حالا تیم تکمیل...
- عو عا عا.
- ... شد!
- عا عا عا!

هکتور نگاهی به میمون پیش روش میکنه و بعد نگاهی به سیستم کنترل هوشمند که در واقع وجود فیزیکی نداشت که هکتور اون رو نگاه کنه! و بدین ترتیب پاتیل بالای سر هکتور شروع به جوشیدن میکنه و فکری به سرش میزنه.

***


- نگران هیچی نباشید بازی به نفع ماست!

اصولا وقتی هکتور میگفت نگران چیزی نباشید باید به طور کامل همه نگران میشدن. ولی وقتی برای ابراز نگرانی باقی نموند چون در همون لحظه میمون داور سوتش رو به صدا در میاره و همه ی توپ ها رو رها میکنه!
- قابل توجه اعضای تیممون که توپ الان دست تیم آبیه. اگه زودتر ازشون نگیرید گل میخوریم!

صدای سوت داور بلند شد که نشون میداد ریونکلاو گل اول رو به تیم اسلیترین زده.
- ما که گفتیم!

اعضای تیم اسلیترین بدون مکث با جاروهاشون پرواز کردن و هر کدوم سر پستشون رفتن.
هنوز دو ثانیه از پروازشون نگذشته بود که بلا با چوب توی سر تری میزنه و باز هم این سوت داوره که به صدا در میاد.
- عاو عو عو عا!

جرمی توپ رو برمیداره تا پنالتی خطا رو به سمت دروازه اسلیترین بزنه.

- عودا عا عا!
- این چی میگه؟ چرا نمیذاره توپو بزنیم؟

هکتور وسط ماجرا میپره و نقش مترجم رو ایفا میکنه!
- میگه خطا به نفع اسلیترین گرفته شده نه ریونکلاو!

جرمی احساس میکرد تا به حال حرفی به این مسخره ای نشنیده.
- شوخی خنده داری بود هک. حالا بذار ضربه رو بزنم.

قبل از اینکه جرمی بتونه حتی توپ رو بالا ببره تا ضربه رو بزنه مشت داور وسط صورت جرمی فرود میاد و اون رو راهی زمین میکنه!
- عا عا عا!
- داور میگه به نظر من بازیکنتون مصدوم شده و نمیتونه بازی کنه!

تری قصد داشت نسبت به این بی عدالتی اعتراض کنه، دهنش رو هم باز کرد تا فریاد مظلومیت بزنه که گوشه ی کارت قرمز رو در جیب داور دید و تصمیم گرفت حرفشو تو زمین بزنه. بنابراین توپ رو به پلاکس میده که در حال ثبت این صحنه روی بوم نقاشی اش بود.

- عو عو عو!
- داور میگه به نظرم این حرکت تری خشن بوده و خلاف قوانین بازی بنابراین نتیجه تا اینجا رو پنجاه بر صفر به نفع اسلیترین اعلام میکنه.

دودی که از سر ریونکلاوی ها بلند میشد به راحتی قابل دیدن بود. لینی قبل از اینکه داور به علت آلوده کردن محیط زیست چهل امتیاز دیگه به اسلیترین اضافه کنه، دخالت میکنه.
- بل بل! بیاید به ادامه مسابقه بپردازیم!
- ما از نتیجه بسیار راضی هستیم. داور هم به نظرمون بسیار آشنا میاد ولی به هر حال از داوریش بسیار خشنود شدیم.

در اون سوی زمین پلاکس توپ و بوم رو برداشته بود و تلاش میکرد از دست تینری فرار کنه که قصد داشت صاف روی بوم بپاشه. پلاکس میرفت و میرفت و البته صاف به سمتی می رفت که نباید!
- پلاکس اون دروازه خودمونه اون سمتی نرو!

این صدای اسکورپیوس بود که تلاش می کرد پلاکس رو آگاه کنه ولی اولویت پلاکس نقاشی هاش بود. این اولویت تا حدی بود که تا دروازه خودشون فرار رو ادامه میده و به همراه بوم نقاشی و توپ از اون عبور میکنه!
صدای جیغ شادی ریونکلاوی ها به هوا صدای سوت داور رو در خودش خفه کرد. ولی این خوشحالی زیاد دووم نمیاره.

- نتیجه شصت بر صفر به نفع اسلیترینی هاست!

اعضای تیم ریونکلاو با شنیدن این خبر وا میرن و متعجب به داور نگاه میکنن.
- عا عا عو عا عو عو عا عو!
- میگه فرقی نمیکنه اعضای اسلیترین از کدوم دروازه عبور کنن امتیاز براشون ثبت میشه!

اعضای تیم ریونکلاو کاملا از این وضعیت به ستوه اومده بودن بنابراین سو به عنوان کاپیتان تیم تصمیم میگیره کنترل اوضاع رو به دست بگیره.
- بیاید بریم سراغ پلن بی. من اسنیچ رو پیدا میکنم و ما میبریم. این تنها راهمون برای بردن بازیه!
- منم موافقم. بریم که ببریم.
بعد از اعلام موافقت سایر اعضای تیم همه برمیگردن که مسابقه رو ادامه بدن.

- عی عی عا عو عا عو عا!

همه به سمت هکتوری میچرخن که چنان شدید ویبره میزنه که هر لحظه امکان داشت از روی جاروش پایین بیوفته، تا صحبت های داور رو براشون ترجمه کنه.
- میگه تیم اسلیترین با نتیجه دویست بر صفر برنده مسابقه است و مسابقه تموم شده!
- شما که هنوز اسنیچو نگرفتید!

هکتور ویبره دیگه ای از سر شوق میزنه و به اسنیچی که توی دست های داور وول میخورد اشاره میکنه!

- خب که چی بشه؟ اون داوره! جستجوگر شما باید گوی زرین رو بگیره!

هکتور این بار ویبره دیگه ای میزنه که باعث سقوط تری بوت از روی جاروش میشه!
- من سیستم کنترل هوشمند خودکار رو تو مغز داور کار گذاشتم بنابراین اون جستجوگر ما به حساب میاد!
گویا اعضای ریونکلاو باید تسلیم میشدن و تیم اسلیترین رو برنده میدونستن!

- حالا که مسابقه تموم شده ما یادمون اومد. اون میمون زشت رو ما برای شام تولد دخترمون خریدیم. میمون سوخاری ما رو پس بدید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#91

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۰۴
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
ریونکلاو
vs

اسلیترین

سوژه:میمون




هوا در رختکن کوچک ریونکلاو اصلا جریان نداشت. مولکول های استرس و اضطراب جای مولکول های هوا را پر کرده بودند.

- خوشبختانه طی این چند روز تونستیم تموم تکنیک هامون رو تمرین کنیم و...

نگاه سو روی دیزی و آمانو قفل شد.

-مشکلاتی هم داشتیم که بر طرف شد.

آمانو رو به راه نبود. دیزی هم دست کمی از آمانو نداشت زیرا دیشب نتوانسته بود پلک روی هم بگذارد.

-اگه سوالی نیست، جمع کنید تا بریم.

سوالی نبود!
بازیکنان کوییدیچ ریونکلاو همزمان با بازیکنان اسلیترین وارد ورزشگاه بزرگ آمازون شدند.
صدای پرندگان و حیوانات محلی از هر طرف شنیده میشد. هر از گاهی صدای میمون ها هم شنیده می شد.

-مرلین کمک کنه به سرش نزنه بپره بیرون
- نترس! بیاد با همین حسابشو میرسم.

لینی چماقی را که به زور در دستانش نگه داشته در معرض دید دیزی گذاشت.
-قطعا نمیاد.

و ناگهان صدای یوان شنیده شد.

-سلام بر تمامی انسان ها، جادوگران،حیوانات، حشرات، پرندگان، و خزندگان گرامی! من یوآن آبرکرومبی و اینجا ورزشگاه آمازون. تا چند لحظه دیگه تماشاگر بازی دو تیم خفن و کار بلد ریونکلاو و اسلیترین خواهیم بود. درسته ورزشگاه خالی از تماشاگره ولی انرژی مون نباید بیفته... با سوت داور حسن مصطفی بازی شروع میشه و هکتور در یک آن سرخگون رو تصرف میکنه.

هکتور به سرعت به طرف دروازه ریونکلاو می رفت؛ دو سه متر با دروازه فاصله نداشت که بلاجری به جاروش خورد و باعث شد سرخگون را از دست بدهد.

-و چه میکنه لینی وارنر! بلاجر رو خیلی خوب به سمت جاروی هکتور فرستاد... . سرخگون در دست جرمی استرتونه. سرخگون رو به آمانو پاس میده. آمانو سرخگون رو میگره و به سمت دروازه میره. آمانو میره و گــــــــــــــــــل... گــــــــل برای ریونکلاو.

اثرات اتصالی شب گذشته در آمانو کاملا از بین رفته بود.

- تینر بازی رو شروع میکنه، گلی که خوردن تاثیر خودشو گذاشته چرا که تینر سرعتی کار میکنه... پشتیبان هم از راه رسید. تینر سرخگون رو برای پلاکس پاس میده و پلاکس با قدرت توپ رو به سمت دروازه ریونکلاو میفرسته و یک راست توی دروازه. جالبه! آلنیس به جای گرفتن توپ، اون رو تا دروازه همراهی میکنه با این کار، بازی مساوی میشه.

سرخگون کار دست آلنیس داد.

- آل چند بار باید بهت بگیم بگیرش نه اینکه بری دنبالش
- دست من نیست خودش منو می کشه!
- فعلا بیا بکشیمش بیرون دیزی!

ناگهان از لای ردای گشاد دیزی بچه میمونی بیرون پرید.
- گاگا بای بای گاگا!
- عه بچه کجا میری، هنوز سو علامت نداده.
- اینجا خونست گاگا! گاگا نه علامت گاگا!
-بچه برگرد!

فلش بک _ بامداد روز مسابقه

- منم از اینا می خوام! خیلی قشنگه!
- تحمل کن دیگه! دو هفته دیگه برات ارسالش می کنن!اوه اوه ساعتو دیدی؟ دیر وقته برو بخواب.
-نیاز نبود...

بوم

پای آمانو روی پوسته موزی رفت و به سرعت روی زمین پخش شد افتاد.

-من خوبم!
- میدونم آمانو! میدونم

صدا به قدری بلند که بیشتر ریونیان گرامی را بیدار کرد. اوضاع با ظاهر شدن سو و لینی در جلوی در اتاق دیزی بدتر هم شد.

- ام... میدونید من جدیدا کشف کردم آمانو تو خواب راه میره! جالب نیست؟
- این اخلاق آمانو و دیزی میتونه نوعی دفاع از حقوق جغد ها باشه
- اصلا جالب نیست! لینی یک ساعت دیگه خورشید طلوع می کنه، این موقع جغد ها هم تو خواب نازن
آمانو که تازه ویندوزش لود شده بود، دستش را بلند کرد ولی به دلیل اتصالی در ناحیه آرنج دستش افتاد.
- آلانیس درست میگه! من عادت دارم...

متاسفانه اتصالی به مغز زد و هارد سوخت.

- اینو ببریدش درمانگاه، برای فردا نیازش داریم. دو سه نفرم این پوست موز ها رو جمع کنید. بقیتونم برید بخوابید.
-سو منم بخوابم دیگه! شب بخیر
- منو تو باید باهم صحبت کنیم دیزی. برای خواب دیره!

سو وارد اتاق شد و در اتاق را بست. دیزی مطمئن بود عده از ریونیون کنجکاو پشت در ایستاده اند.

-جریان این پوست موزای توی اتاقت چیه؟
-هیچی! فقط امروز با بر و بچه ها موز خوردیم، یادمون رفته پوستش رو دور بندازیم.

دیزی همانطور که لبخند خرسی میزد با دستش چند پوست موز را جمع کرد.

- فقط همین؟
-آره دیگه.
-که اینطور! دیر وقته، خوب بخوابی!

سو خیلی زود قانع شده بود و این اصلا خوب نبود.

-گاگا دروغ گفت بهت گاگا.

ناگهان از زیر تختی که متعلق به دیزی بود، میمون ریزه میزه ای بیرون پرید.
-گاگا موزا مال من بود گاگا!
- آخی چه بچه میمون با ادبی.

سو نگاهش را از بچه میمون گرفت و به دیزی نگاه کرد. لبخندی که روی لب سو بود، پیام آور این بود که کاری دیزی تمام است.
-شما اینجا چیکار میکنی کوچولو؟

بچه میمون نه طاهر ونه حتی باقر بود، او خیلی خیلی صادق بود.

-گاگا من دفاع بلدم گاگا! برای همین کمک میکنم فردا گاگا! با این چماقه گاگا!

بچه میمون از زیر تخت چماقی که متعلق به دیزی بود را برداشت و چند حرکت نمایشی با آن اجرا کرد.

-که اینطور! جالب شد!
-میخواستم قبل مسابقه برات توضیح بدم سو، میدونی من میخواستم گاگا به لینی کمک کنه...

ناگهان در اتاق باز شد و لینی و چندی از ریونیون داخل اتاق افتادند.

-ملت شل کنید! له شدم.
ملت از روی لینی برخاستند و لینی توانست آزادانه پرواز کند.
- کی گفته من کمک میخوام؟ من خودم میتونم...
-لینی خودت گفتی دیگه
-فردا با خودمون می بریمش! ممکنه به درد بخوره. بعد مسابقه با تو هم تسویه میکنم.
-سو می بینی داره چی میگه؟ آخه بچه من خودم تو رو...
سو اصلا به لینی کوچکترین توجهی هم نداشت.

-گاگا خوشحاله گاگا! بفرمائید موز گاگا!
سو موز را از میمون گرفت و لبخند زنان با گرفتن بال لینی از اتاق بیرون رفت.

پایان فلش بک

اولین ضربه بچه میمون به بلاجر باعث شد، بلاجر مستقیم به سمت جرمی برود و نتیجه چیزی جز انحراف جاروی او نبود.

- گل بود به سبزه نیز آراسته شده!
-گاگا دفاع کرد گاگا!
-گاگا دفاع نکرد، گند زد

وضع برای دیزی بد که چه عرض کنم، داغون بود. گاگا هر چه پیش می رفت، بیشتر خرابکاری میکرد.

-بازی شصت به پنجاه به نفع اسلیترین پیش میره. از اتفاقات عجیب بازی میشه به بلاجری اشاره کرد که هر دفعه روی یکی از بازیکنای ریونکلاو کلیک میکنه! یعنی کار کدوم یک از مدافعین اسلیترینه؟
-گاگا کار گاگاست.

بچه میمون داد میزد و به خودش اشاره میکرد ولی خب به دلیل ریزه میزه بودن اصلا دیده و حتی شنیده نمیشد.

- گاگا دیگه هنرمایی کردن بسه، برگرد تو لباسم ببینم.
-گاگا مسابقه جذاب شد گاگا! من جایی نرفت گاگا.
- معلومه که جایی نمیری!

گاگا جایی نرفت، چون پاهایش به روش گره پاپیونی روی جارو قفل شده بود.

- گاگا من گناه دارم گاگا! به مامان گوریلم میگم گاگا
-هیس! حواسمو پرت نکن!
- ... در گوشه زمین نبرد جستجوگر ها رو داریم، جستجوگر اسلیترین سیستم کنترل هوشمند خودکار داریم که سعی داره سو کاپیتان ریون رو کنار بزنه...

دیزی به گاگا نگاه کرد.
آیا میتوانست؟
آیا اعتماد کردن به گاگا کار درستی بود؟
آیا تغییر سرنوشت دست گاگا بود؟
آیا گاگا حریف سیستم کنترل هوشمند خودکار میشد؟

متاسفانه مغز توسط مولکول های استرس پر شده بود به همین دلیل دیزی بدون هیچ گونه دلیل و اثبات منطقی گره پاپیونی گاگا راباز کرد و با چماقش گاگا را به سمت سیستم کنترل هوشمند خودکار پرت کرد

گاگا رفت و رفت. از پشت سر بلاتریکس، هکتور، اسکریپوس و حتی تینر گذاشت و دقیقا روی صورت سیستم کنترل هوشمند خودکار فرود آمد و وی را راهی باقالیا کرد.

کاپیتان سو لی نیز از فرصت پیش آمده استفاده کرد و در حرکتی حرفه ای با کلاهش اسنیچ را گرفت.

- سیستم کنترل هوشمند خودکار منحرف میشه... نتیجه اعتماد نکردن به جادوگر جماعت همینه دیگه بازی تمومه! اسنیچ در کلاه سو لی کاپیتان ریونه! روش گرفتن اسنیچ با کلاه رو باید به یاد داشته باشیم. تبریک به بر و بچه های ریون و متاسفم برای تیم....

-گاگا من خوبم گاگا!
-میدونم گاگا! میدونم
جمله آخر را سیستم کنترل هوشمندخودکار گفته بود. روحش شاد و یادش گرامی.

گاگا به دلیل جابه جایی مغز و معده اش طی پرتاب پس از خالی کردن محتویات معده اش به اکیپ کوییدیچ ریون پیوست. ریونیون شاد بودند. این شادی به گاگا هم منتقل شد و برای چندمین بار گل کاشت. او همانطور که لبخند ملیحی بر لب داشت، خوشحالی اش را با کوبیدن چماق بر فرق سر دیزی ابراز کرد.

پ. ن: به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی و وجود ویروس جرونا هزینه مراسم های سوم، هفتم، چهلم و سال مرحومه کران و سیستم کنترل هوشمندخودکار به مدرسه جادوگری هاگوارتز تقدیم گردید.

پایان




بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#90

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین

اسلی سبز vs ریون ابی


قبل مسابقه رختکن تیم اسلایترین:

- چــــــــــی؟ این چه وضعیــــــــــه؟ بنظرت من چطوری میتونم اینا رو رهبــــــــــری کنم؟
- ووی ووی ووی! عیح عیح عیح! میمون!
-
-
-
-

صحبت های اسکورپیوس چندان تاثیری تو تصمیم حسن نزاشته و حالا اسکورپیوس باید با فشاری چندین برابر باید خودشو برای سرنوشت ساز ترین مسابقه زندگیش اماده کنه و روی تیمی متشکل از میمون ها نظارت کنه در حالی که تیم ریونکلاو در اماده ترین شرایطش به سر می‌بره و بازیکنانش از لحاظ بدنی و مخصوصا عقلی امادن و این شرایط رو چندین برابر سخت تر و دشوار تر می‌کنه و اسکورپیوس باید امیدوار باشه محل برگزاری مسابقه که ورزشگاه امازون تو برزیل هست بتونه بهشون کمک کنه و راه پیروزی رو هموار کنه.

یک روز قبل


خانواده اسکورپیوس همیشه در گروه ابا اجدادی خود اسلایترین محبوب بودند و همه را در کنترل خودشان داشتند ولی خب اسکورپیوس از این قضیه مستثنی بود و نه تنها محبوب نبود بلکه به اون محل تسترال هم نمی گذاشتند و خب دلیلش هم مشخص نبود.
اسکورپیوس فرصت طلب بود بدجور هم فرصت طلب بود و کوییدیچ را فرصت خوب میدید برای محبوبیت. اتفاقا در تیم کوییدیچ هم بود ولی نقشش یعنی دفاع چنگی به دل نمی‌ زد و حتی ممکن بود به خودش هم اسیب بزند.او ممکن بود بتواند از دست بازیکن های تیم ریونکلاو فرار کند و اسیب نبیند ولی فرار از دست بلاتریکس و کتک هایش کاری غیر ممکن بود .
پس تصمیم گرفت.عزمش را جذب کرد و تصمیم گرفت کار تمام بازیکنان اسلایترین را یکسره کند تا مرجع توجه همه باشدو راه خوبی برای این کار داشت.
چندی قبل وقتی به خانه ریدل ها رفته بود تا علامت شوم را روی ساعدش بزند اتفاقی از اتاق هکتور گذشت و اسم معجونی را که هکتور در حال درست کردنش بود شنید معجون فرمان .

چندی بعد ازمایشگاه هکتور


ویبره های نامضون و صدای قلوپ قلوپ معجون ها از ازماشگاه شنید می شد و هکتور در حال چرخ دان ملاق در دیگ معجون بود و ان را هم میزد و روی موش های آزمایشگاهی اش امتحان میکرد و مدام از ان ور به این ور می رفت .

- هکتور جان! یه بوس بده اسکور! اسکور کارت داره!
- کاری داری؟ زود بگو کار دارم! هزینه ورود برای همه بجز ارباب بلا برای بقیه هزینه داره و هزینش خوردن یه معجون از معجونی منه!

صدای قلوپ از گلو اسکورپیوس پایین رفت و اماده شده تا حرفشو بزنه.

- هکتور جان! میشه به اسکور بگی ایا معجونی به نام معجون میمون شو داری؟

حرف اسکورپیوس به کلی منطق هکتور را خاموش و از کار انداخته بود و این را اسکورپیوس خوب می‌دانست .

- دارمش اونجاست! فقط یادت باشه بیشتر از پنج قطره روی کسی امتحان نکنی!
لحظه ای بود و لحظه ای دیگر نبود و به همراه ان اسکورپیوس هم نیز غیب شده بود و راستش را بخواهید خود نویسنده این رول هم از ان اطلاعی ندارد و فقط از یه چیز اطلاع دارد و انهم این ست که معجون اشتباه را هک به او داده بود .


با سرعت و هیجان به سمت تالار رفت و تصمیم گرفت معجون را در غذای اسلایترینی ها بریزد و سپس برود و بخوابد چون فردا کوییدیچ بود و باید اماده و پر انرژی می بود . باید , ریختن معجون در غذا را با احتیاط انجام می داد چون اگه کسی بویی می برد اسکورپیوس زنده نبود .

او معجون را با احتیاط در غذای اسلایترینی ها ریخت و رفت که بخوابد غافل از اینکه فردا چه ماجرایی دارد.

زمان حال

اسکورپیوس وارد فاز تهمت زدن شد تا شاید نتیجه بگیرد و گند خودش را درست کند.


اسلی سبز vs ریون ابی


- ما قبول نداریم! تقلب شده! ریونی های بد صفت تقلب کردند! ریونی ها فقط هوش تقلب دارن و در عوض اصلا اخلاق ورزشی ندارن!

- خب من یوان ابر کرومبی هستم و مثل بازی های قبلی کوییدیچ که گزارشگرش من بودم گزارشگر این بازی هم من هستم و الانم در خدمت شمام!

- تقلـــــــــــــب ای تقلـــــــــــــب! ما حقمـــــونو رو می‌خوایم!
- تقلـــــــــــــب ای تقلـــــــــــــب! ما حقمـــــونو رو می‌خوایم!

- معلوم نیست چرا اسکورپیوس داره از فعل ما استفاده می‌کنه در صورتی کسی از تیم اسلایترین نیســـــت! چــــــــــــی؟ چــــــــــــــی یه مشت میمونم همراهشونه!

- و حالا می‌بینید حتی میمونای جنگل امازونم دارن تشویقشون میکنن و از ستاد حمایت از حیواناتم اومدن و دارن حمایت میکنند. جو ورزشگاه به نفع تیم اسلایترینه و انگار ریونی ها ترسیدن. بله یه سری ماهیتابه چی هم دارن تو ماهیتابه شون میزنن و از اسلایترین ها حمایت میکنند.

- افرین بچه ها ، ادامه بدید!
- ما بهتون امیدواریم!
- ببرید ما رو بردتون شرط بستیم!

- و بله تیم اسلایترین شیر میشه و تن به بازی میده و بازی با سوت حسن شروع میشه. چی؟ همین اول کار یه غورباغه برزیلی لینی رو قورت میده و شانس اسلایترین برای برد زیاد تر میشه . البته تا قبلشم شانسشون همین قدر بود و لینی تاثیری نداشت.
و بله اسنیچ توسط تماشاگرا که گرفتنش به سمت میمون پرتاب میشه و اونو میمون شبیه هری پاتر قورت میده و بازی تموم میشه.
پایان




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#89

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
اسلیترین vs ریونکلاو
سوژه: میمون!


-خب خب خب...! سلام به همه هواداران دو تیم اسلیترین و ریونکلاو! با شماییم با گزارش اولین بازی از سری بازی‌های جام هاگوارتز! اعضای دو تیم تو رختکن مشغول گوش دادن به آخرین توصیه های کاپیتان ها هستند و...

دنـــــگ!

-بلـــــه! این هم صدای کوبیده شدن ملاقه به پاتیل هکتور، کاپیتان تیم اسلیترین بود که آمادگی خودشون برای خروج از رختکن رو به روش خودش اعلام کرد! خودش جلو تر از همه خارج میشه. پشت سرش پلاکس میاد و اینم عزیز کرده خانواده مالفوی ها... اسکورپیوس! دروازه بان تیم اسلیترین، دروازه هم خارج میشه و سرجای خودش قرار می‌گیره. سیستم کنترل هوشمند خودکار دوان دوان وارد زمین میشه و پشت سر داوران پناه می‌گیره. احتمالا مشغول فرار از دست گابریل، عضو ذخیره تیم بوده. اون سطل کوچیکی که داره خودش رو به سمت زمین می‌کشه هم احتمالا تینر، مهاجم تیمه. حالا فقط باید منتظر بلاتریکس باشیم.

گزارشگر، نفسی تازه کرد.
-خب خب! خبری از بلاتریکس نشده هنوز اما در طرف دیگه، اعضای تیم ریونکلاو دارن خارج میشن.

سو لی کاپیتان تیم ریونکلاو و به دنبالش سایر اعضا با نظم و ترتیبی که قابل مقایسه با تیم اسلیترین نبود، خارج شدند.

-تفاوت دو تیم از همین ابتدای امر قابل مشاهده‌است. حداقلش اینه که اعضای ریونکلاو همه جاندار هستند و خبری از سطل تینر و دستگاه های هوشمند و تیر دروازه نیست! داوران بازی به هکتور چیزی میگن... احتمالا به غیبت بلاتریکس در زمین اشاره می‌کنن.

حق با گزارشگر بود. همه آماده شروع بازی بودند، لاکن اسلیترین غایبی داشت.

فلش‌ بک، شب قبل مسابقه

-من نمی‌فهمم... اصلا نمی‌فهمم!

حال و روز هکتور شباهتی به روزهای قبل نداشت.
گابریل که به هیچ‌‌ عنوان دوست نداشت در تالار تحت نظارتش کسی بمیرد، لیوان حاوی چایی نبات را نزدیک دهان هکتور برد.
-بخور... اینو بخور حالت جا بیاد!

هکتور در حالی که چهارزانو کف تالار نشسته بود، بدنش را دورانی به اطراف تکان می‌داد و با دو دست روی پاهایش می‌کوبید.
-کوفت بخورم! کوووفت بخورم! بدبخت شدم... می‌فهمی؟ شب قبل مسابقه... شب قبل مسابقه مدافعم گم شده. می‌فهمـــــی؟! گم شده! ای خدا... بکش من رو راحتم کن!

و سپس آنقدر صورتش را چنگ زد که رعشه کرده، کف تالار افتاد و خواست بمیرد که با اقدامات به موقع گابریل، نجات پیدا کرد.
-بابا وایســـــا! یه دقیقه نمیر... تو مگه بلا رو نمی‌خوای؟ من تا فردا یه بلاتریکس بهت میدم... کپی برابر اصل خودش! هیچکس نمی‌فهمه که خودش نیست!

زمان حال، زمین بازی

-زمان داره می‌گذره و هنوز خبری از بلاتریکس نشده. داوران دارن هکتور رو توجیه می‌کنن که اگر تا چند دقیقه دیگه مدافع تیمش پیداش نشه، بازی به نفع ریونکلاو ملغی میشـ...

هنوز جمله گزارشگر به نقطه نرسیده بود که گابریل در حالی که دست شخص شنل پوشی را گرفته بود به سمت زمین بازی آمد.
-بفرمایید! اینم بلاتریکس... تو دستشویی گیر کرده بوده، در باز نمیشده، واسه همین دیر کرده.

هکتور به سمت بلاتریکس شنل پوش رفت. کلاهش را کمی عقب کشید و بعد از دیدن صورتش، در کسری از ثانیه، رکورد تغییر رنگ پوست را شکست و در نهایت در حالی که در بنفش ترین حالت ممکن خودش بود، لبخندی به داوران زد و سرش را در گوش گابریل فرو برد.
-این چیه؟
-بلاتریکس جدید تیمته دیگه. گفتم که پیدا می‌کنم!

هکتور سرش را از گوش گابریل بیرون کشید، نگاهی دوباره به بلاتریکس انداخت و دوباره در گوش گابریل فرو رفت.
-تو گفتی یکی رو میاری که با بلا مو نزنه... شبیهش باشه!

گابریل، بلاتریکس جدید تیم را کمی برانداز کرد.
-مگه شبیه نشده؟ به نظر من که شبیه سیبی می‌مونن که از وسطـ...
-این میمونه گابریل! یه میمون با کلاه گیس!

گابریل لبش را گاز گرفت و پشت دستش کوبید.
-هَووو! نگو اینجوری... زشته. میمون چیه؟ این پیشی دومینیکه. جا مونده بود تو تالار... منم گفتم یه استفاده‌ای ازش بکنیم... هرچی باشه با خلق و خوی بلا آشنایی داره.

در همان لحظه داوران به سمت هکتور و میمون آمدند تا هویت بلاتریکس را تایید کنند.
-وا! ایشون بلاتریکسه؟

رنگ از رخ هکتور پرید.
-ام...
-چیکار کردی بلاتریکس؟ چقدر زیبا شدی!
-فکر کنم بوتاکس کرده!

داوران تیک حضور بلاتریکس را زدند و هکتور را با شاخ های روی سرش تنها گذاشتند.

-خب! با حضور بلاتریکس و سوت داور بازی رسما شروع میشه.

اعضای ریونکلاو با نظم و ترتیب سوار بر جاروها بلند شدند و اعضای اسلیترین، به روش مخصوص خود.
-نزدیک من نشو ها... هی! با تو حرف می‌زنم! هکتووووور! این رو از من دور کن!

هکتور خودش را بین پلاکس و تینر قرار داد.
-حله؟ حالا بلند میشی؟

و پلاکس با قهر سوار بر جارویش بلند شد.
هکتور تلنگری به تینر زد.
-بپر!

و تینر هم پرید.

-هی! تو... کوشی؟

سطل تینر تقریبا خالی شده بود و هکتور یک عضو دیگر را نیز از دست داد.
-تو! چرا نشستی؟ بپر!

میمون چپ چپی به هکتور نگاه کرد و پشت به او، مشغول خوردن موزش شد.

-ببین... بپر! اگه بپری یه درخت موز می‌کارم تو اتاقت. قبوله؟

گویا قبول بود، چراکه میمون نیز در کسری از ثانیه پرید.
هکتور زمانی که از پریدن تمام اعضای تیمش مطمئن شد، سوار بر جارویش بلند شد.

-سرخگون دست تریه و پاس میده به جرمی. اسکورپیوس بلاجری رو به سمت جرمی شوت می‌کنه که بهش نمی‌خوره.

لینی نیش به دست به سمت اسکورپیوس حمله می‌کند تا تقاص بلاجر شوت شده را پس بگیرد. ولی با دیدن پیف پاف در دست او، مسیرش را به سمت دیگری منحرف می‌کند.

-جرمی بدون پاس دادن سرخگون یه تنه داره به سمت دروازه اسلیترین میره... آماده میشه برای شوت کردن و بله! نارگیل بلاتریکس صاف فرق کله‌اش می‌خوره و سرخگون رو از دست میده.

سرخگون به دست هکتور می‌افتد و او نیز بدون فوت وقت به سمت دروازه ریونکلاو حرکت می‌کند.

-پلاکس از هکتور توپ می‌خواد، اما به دلیل نامعلومی هکتور ترجیح میده تنهایی ادامه بده. بلاتریکس شونه به شونه هکتور داره پیش میره و تعداد بی‌شماری نارگیل رو آماده تو دستش نگه داشته.

دیزی بلاجری را به سمت پلاکس پرتاب می‌کند که مستقیما به هدف خورده و باعث می‌شود که سرخگون مجددا به دست ریونکلاو بیوفتد.

-آمانو سرخگون رو می‌گیره. فاصله‌اش با دروازه اسلیترین خیلی کمه... آماده‌است که شوت کنه... شوت می‌کنه و... چی شد؟

سرخگون مستقیما وارد دروازه می‌شود، لاکن دروازه از خودش دفاع کرده و سرخگون را به بیرون تف می‌کند.

-صدای اعتراض تیم ریونکلاو بلند میشه، لاکن داور خطایی نگرفته و گلی حساب نمی‌کنه. بازی دوباره به جریان افتاده و پلاکس داره به سمت دروازه ریونکلاو میره.

پلاکس سرخگون رو شوت می‌کند، لاکن سرخگون با فاصله زیادی از کنار دروازه می‌گذرد. اما لحظه آخر، اتفاقی رخ می‌دهد.

-دادا بگیرش!
-رو چشمم داداش!

دروازه ریونکلاو عقب عقب رفته، خم می‌شود و سرخگون را از خود عبور می‌دهد.

-گل به نفع اسلیترین! اسلیترین ده، ریونکلاو صفر!

برای بار دوم صدای اعتراض تیم ریونکلاو بلند می‌شود اما داور هیچ قانونی برای خطا اعلام کردن گل پیدا نمی‌کند. با تبانی دروازه‌بان اسلیترین با سایر دروازه‌ها، خیلی زود نتیجه بازی دویست و چهل به صفر به نفع اسلیترین رقم می‌خورد.

-سو حسابی عصبیه. سر آلانیس داد می‌زنه، اما کاری از دست اون هم بر نمیاد. چشم امید همه به خود سوئه که زودتر اسنیچ رو پیدا کنه و آخ...! بلاتریکس که گویا از صدای سو عصبی شده، نارگیلی رو فرق سر سو می‌کوبه و متاسفانه باعث سقوطش میشه.

در حالی که اعضای دو تیم حواسشان پرت سو شده بود، دروازه ریونکلاو قدمی جلو میاد و تری و سرخگون دستش را از خود عبور می‌دهد.

-و گل بیست و پنجم برای اسلیترین ثبت میشه!

یازده ساعت بعد!

-دوازده ساعت گذشته و حالا دو کاپیتان می‌تونن توافقی بازی رو تموم کنن. اما مشکل اینجاس که کاپیتان ریونکلاو، تو تخت مصدومیت افتاده و... وا! اگه اون بلاتریکسه، اینی که داره موز می‌خوره کیه؟ :wait2:

حق با گزارشگر بود. بلاتریکس لسترنج سوار بر جارو، مستقیم به سمت هکتور می‌آمد.
-حالا من رفتم یه دقیقه رودولف رو بکشم بیام، طول کشید شد ۲۴ ساعت، تو باید بازیکن بیاری جای من؟ بازیکن به جهنم! میمون میاری جای من بازی کنه آره؟ می‌کشمت!

اما قبل از آنکه دست بلاتریکس به هکتور برسد، داوران بازی به دلیل جعل عنوان، اسلیترین را خطاکار اعلام کرده و بازی به نفع ریونکلاو پایان میابد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۵:۳۸ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#88

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
جام کوییدیچ هاگوارتز

بازی اول


اسلیترینریونکلاو


سوژه: میمون

آغاز: 6 مرداد
پایان: 13 مرداد، ساعت 23:59:59

قوانین کوییدیچ

---

تیم اسلیترین:

دروازه بان: دروازه(مجازی)
جستجوگر: سیستم کنترل هوشمند خودکار (مجازی)
مهاجم‌ها: تینر(مجازی)، پلاکس بلک، هکتور دگورث گرنجر (کاپیتان)
مدافع‌ها: اسکورپیوس مالفوی، بلاتریکس لسترنج

بازیکن ذخیره: گابریل دلاکور

---

تیم ریونکلاو:

دروازه بان: آلنیس اورموند
مهاجمان: جرمی استرتون، آمانو یوتاکا، تری بوت
مدافعان: دیزی کران، لینی وارنر
جستجوگر: سو لی (کاپیتان)

بازیکن ذخیره: تام جاگسن


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۶:۰۹:۵۶






پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#87

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
سریع و خشن vs طفطشط
پست اول.

ارنست کم کم پایش را از روی گاز برداشت و بال های اتوبوسش را کمی آزاد کرد تا ارتفاع کم شود. بعد از فرار از ورزشگاه غول های غار نشین، هنوز هیچ جای مناسبی برای فرود به چشم نخورده بود. رکسان از داخل دوربین اش از شیشه ی جلو بیرون را نگاه میکرد.

-اونجا... اونجا میتونیم فرود بیایم!

و با دست کمی عقب تر از دهکده ی هاگزمید به جاده ی ورودی اشاره کرد. ارنست چرخ های اتوبوس را باز کرد و آمده ی فرود شد.
-مسافرین گرامی تا دقایقی دیگر بال هامون بسته میشه و در هاگزمید فرود میایم تا بقیه شو با چرخ بریم. من کاپیتان این پرواز از همه ی تشکر میکنم. مخصوصا اعضای تیم! گل کاشتین خدایی من به داشتن همتون توی این تیم، افتخار میکنم.

تاتسویا از جایش بلند شد و صندلی پشتی راننده که ارنست بود نشست و کاتانایش را روی دوشش گذاشت.
-راستش خودتم خیلی خوب بودی ارنی سان.

ارنست کاملا صورتش را برگرداند و به چشمان تاتسویا خیره شد.
-مرلینی راست میگی؟
-آره خب.
-وای تا حلا هیچکس اینجوری از من تعریف نکرده بود.
-جدی؟ چرا؟
-اخه بعدش همیشه یه اتفاقی میوف... . ...

هـــیـــــژ ویــــژ ...دامب

ارنست یکدفعه سرش را برگرداند اما برای کنترل اتوبوس کمی دیر شده بود. فرمان به هر طرف میچرخید و چراغ قرمز چشمک زنی در جلوی اتوبوس شروع به کار کرد. یکی از بال ها کاملا بسته نشده بود و تعادل اتوبوس را به هم می ریخت. ارنست فرمان را به سمت راست چرخاند اما بال نیمه باز با تابلوی اعلانات و نقشه ی هاگزمید که در ورودی هاگزمید نصب شده بود برخورد کرد و با یک ضربه محکم تابلو و بال از بین رفتند.

-یا مرلین هشتم.
-وای. مواظب باش.

پاق

-آخ. درخت... تیر چراغ برق...بپا!

ارنست فرمان را دو دستی چسبید و جفت پا روی ترمز کوبید. چرخ ها یکدفعه ایستادند اما اتوبوس متوقف نشد و با صدای ویژی سر میخورد و به جلو میرفت.
-با این همه گل و لای روی شیشه نمیتونم چیزی ببینم.
و سرش را از شیشه بیرون کرد و ده متر جلو تر تابلوی میدان را دید.
-بچه ها خونسرد باشید یه فکری دارم. بچه ها؟

بقیه داشتند حرف های اخرشان را به هم میزدند.
-آریانا سان. ببخش منو که با ماهیتابه ات کاتانامو تیز کردم.
-ایرادی نداره تاتسویا منم چند بار زدم با کاتانات دودکش شومینه رو باز کردم.
-هــــــــــا؟! چطور تونستی چنین کاری بکنی؟ کاتانا یکی از نماد های مقدس کشور منه. اون وقت باهاش دود کش تمیز کردی؟
-حالا بیخیال تاتسویا این دم آخری.
-باشه فقط چون این دم، دم آخره ها.

رکسان کله اش را زیر پتو کرده بود و معلوم بود که گریه میکند اما به خاطر آبرویش، شاید هم از ترس سرش را بیرون نمی آورد.
این وسط تام یکی لیوان قهوه از قهوه ساز اخر اتوبوس ریخت و برای مروپ اورد.

-نوش جانتان مادر عزیزمان.

و چشمانش را به قهوه خوردن مادرش دوخت که سنگینی نگاه بقیه را حس کرد؛ سرش را برگرداند و داد زد.
-چیه موجودات فانی؟ نکنه با وجود چهارصد جور هورکراکس میخواید من و مادرم از مرگ بترسیم؟

اعضا برای لحظه ای به همدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند.
-آره انصافا منطقی بود.

و بار دیگر هیاهو شروع شد.

-من نمیخوام بمیرم.
-یا ننجون خودت کمکمون کن.
-سفت بشینین.

این آخری را ارنست گفت و فرمان را تا انتها به سمت چپ چرخاند.
اتوبوس دور میدان، دریفت کرد و شروع به دور زدن اب نمای وسط میدان کرد. سنگ کوچکی زیر چرخ ارنست رفت و اتوبوس تعادل اش را از دست داد و به سمت تخته ی بزرگ چوبی که کنار جاده بود کشیده شد و از روی ان پرتاب شد و داخل سقف خانه ی رو به رویش فرود امد.

بوووم


گرد و خاک ها شروع به خوابیدن کرد و ارنست اولین نفری بود که از اتوبوس خارج شد. بعد از ان هم اعضا یکی یکی سرفه کنان و با بدن های داغون پیاده شدند.

-اوهو... اوهوم... ارنست لعنت بهت.
-ارنست رو ول کن اریانا سان. که با کاتانا شومینه تمیز میکنی. اره؟
-عع...چیزه راستش...اها فک نکنی ادم رفته با ماهیتابه کاتاناتو تیز میکردی!
- بس کنیـــــد.

رکسان این را داد زد و توجه همه را به خودش جلب کرد.
-اونجا رو ببینید.

از داخل خرابه های خانه ای که انها باعث خرابی اش بودند و از زیر یکی از سنگ ها صدایی امد.
-هیی.

پیرزن یک دستی سنگ را به طرفی پرت کرد و روی دو تا پا پرید و با یک عقب جلو قلنچ کمرش را شکاند بعد هم عصایش را از روی زمین برداشت و روی عصا قوز کرد. پیرزن خیلی گولاخ و بدبدن بود و یک جورهایی شبیه صاحبخانه ی مستربین بود و همینطور به انها نزدیک و نزدیک تر میشد.

-حالت خوبه حاج خانوم؟

پیرزن تا نزدیکی صورت ارنست رسید اما چون قدش کوتاه بود به شکم ارنست خیره شده بود. پیرزن کمی لرزید و همین تعجب ارنی را برانگیخت.
-حالت خوبه مادربزرگ؟
-غووودا. دیش.

پیرزن با یک ضربه ی آبدولاچاگی فک ارنست را منفجر و او را به هوا پرتاب کرد. ارنی در کوچه پشتی سقوط کرد. همه با ترس به پیرزن نگاه میکردند و کسی جرئت نکرد برای مبارزه جلو برود. یک جورهایی کاریزمای زن همه را تحت تاثیر قرار داده و همه از درون قبول کرده بودند که قطعا رئیس در این جمع، اوست. پیرزن قلنچ های گردنش را هم شکست.
-خونه ی منو خراب میکنید؟ یا همین الان خسارتشو میدین یا چی... همین الان همتونو میفرستم ازکابان.

همه از این حرف حسابی ناراحت شدند و به پیرزن اخم کردند. آریانا بلند شد و دست به سینه جلوی پیرزن فریاد زد.
-فک کنم تو منو نشناختی من چیم، کیم با کیا سر و کار دارم ها؟
-بگو ببینم با کیا سر و کار داری ؟
-وزیر، نخست وزیر، اسمشو نبر و کلی ناظر و مدیر.
--مبلغی که داریم روش صحبت میکنیم به گالیونه، نه به نفر. اگه نمیتونید خسارتم رو بدین. الان نگهبان هارو خبر میکنم-
-دست نگه دار.

ارنست که دستش را روی دماغش گذاشته بود تا خونش بند بیاید لنگان لنگان و با کاغذی در دستش جلو آمد و رو به بقیه گفت.
-ما پول داریم.

همه جوری به ارنی نگاه میکردند که انگار خل شده است.
-چی میگی ارنست پولمون کجا بود؟
-تنها سرمایه مون یه مشت گالیون بود اونم رکسان همه شو داد به گداهایی که بهش گفته بودن اگه کمکشون نکنه تو سه روز دچار عذاب دردناکی میشه.
-از قدیم گفتن هر حرف مکان و هر ضربه دلیلی دارد.
-شما حالا نمیخواد افاضه فضل کنی ارنی. بگو چی فهمیدی.
-من پرت شدم درست جلوی در یه گیم نت جادویی. بعد هم اینو دیدم. ببین روی دیوار این پوستر رو پیدا کردم.

"مسابقات و بازی های جادویی آمازون
بازی های سیاه، دلهره آور و البته پر سود
با برنده شدن در بازی ما برنده ی صد ملیون گالیون شوید.
توجه
توجه
...

-بقیه اش کو؟
-بقیه اش کنده شده بود. آدرسش هم پشتش هست. نوشته جنگل آمازون.
-اما اونجا همونجایی که بازی بعدیمونه. داره همه چی جور میشه.
-آره؟
-اره!
-خسارت منو کی میده؟

همه از جا پریدند و روی به روی پیرزن که سرش را از لای پاها، داخل میزگرد سریع و خشنی ها کرده بود ایستادند.

-ببینید حاج خانوم شما یه دو روز به ما مهلت بدین، ما قول میدیم پولتون رو بیاریم.
-باشه قبوله.
-جدی؟
-اره. بهتون وقت میدم در عوض تا اون موقع این اتوبوس گرویی پیش من میمونه.
-اما... این اتوبوس یه چرخ اش میارزه به نصف هاگزمید.
-متری چند حساب کردی چرختو؟
-متری شیش و نیم.
-اون مگه فیلم نبود؟
-حالا هر چی.

پیرزن برگشت و به سمت در خانه اش که دیواری دورش نبود رفت و روی صندلی تاشو اش دراز کشید.
-انتخاب با خودتونه.
بغض گلو و خشم چشمان ارنست را گرفت. او میخواست پیرزن را تبدیل به پیرزن بیمار روی تخت شماره ی سه بیمارستان سوانج جادویی کند.
-بیا بریم ارنست سان. شوالیه رو نجاتش میدیم. بیا بریم و پول رو به دست بیاریم.
ارنست سختش بود اما قبول کرد و به دنبال بقیه به راه افتاد.

فردای آن روز

اعضای تیم سریع و خشن که شب قبل را بدون جا و مکان و به سختی گذرانده بودند برای گرفتن جایزه ی مسابقه از هر وقت دیگری مصمم تر بودند. جاروهایشان را می تاختند و از روی درخت های تنومند آمازون پرواز میکردند.

-فک کنم اونجاست که چند تا مشعل روشنه.
-آره خودشه. فرود میایم.

ارنست روی دو پا فرود امد واز روی جارو پرید و جلوتر از همه به سمت فضای خالی وسط جنگل که درخت های اطراف با مشعل و اسکلت و جمجمه های سوراخ شده تزیین شده بود رفت و داخل اتاقک چوبی که بالایش نوشته شده بود اطلاعات را نگاه کرد.
داخل اتاقک زن جوانی نشسته بود.
-سلام ما برای جایزه اومدیم.
-جایزه؟
-آره دیگه مسابقه... جایزه... .
-برای مسابقه که اول باید از در سمت راست وارد بازی بشید و...

ویژ...

سریع و خشنی ها قبل از تمام شدن حرف دختر از در سمت راست رد شدند.

دخترک سرش را را خواراند.
-نذاشتن بازی رو توضیح بدم براشون.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۳:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#86

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
سریع و خشن
VS
تف تشت

پست دوم



سریع و خشنی ها، برازنده ی اسمشان، با سرعت و خشونت در را از جا خارج کردند و وارد بازی شدند. با گام هایی مصمم، برای یافتن پول و پس گرفتن شرافتشان بازی را آغاز کردند. فضای خالی زیر پایشان به احترامِ آن همه شهامت محکم شد و قانون جاذبه، برای لحظه ای در مقابل جذبه ی خالصشان متوقف شد. بعد، شاخه های تیز و دردآورِ درختانِ زمین بازی، به صورتشان خوش¬آمد گفتند؛ البته به جز دختر سامورایی که بی توجه به جاذبه و با کمک کاتانایش زودتر به استقبالِ شاخه ها رفته بـ...

- مث تسترال دروغ میگه!

جاذبه فریادی زد، با خشونت پاهای لاغر دختر را گرفت و به تنه ی درختی کوبید. به هرحال نیروی مهمی بود و در اکثر فرمول های فیزیک به صورت مستقیم و غیر مستقیم حضور داشت و توهین هارا تحمل نمی کرد.

چون در فرمول گفته نشده بود جسمی که با جاذبه رو به رو می شود، یک جوجه سامورایی باشد یا یک کاپیتان میانسال؛ گفته بود همه ی اجسام! با این وجود، نیروی جاذبه قصد نداشت بیش از این، دوستان بدبخت زخمی و مقروض و مفلوک و از عرش به فرش رسیده را آزار بدهد، برای همین پس از سقوط سهمناکی، با صدای گـــــرومـــپِ غیر انسانی ای بر روی چمن های گل آلود فرود آمدند.

"ارور. بی حرکت بایستید تا از نیروی درمانی کمکی بازی استفاده کنید."

- نگاهشون کن... چقدر جوون و جذاب و مشتاق مُردن! قبل از اینکه دوباره درمان بشن، بکشیمشون که سطحمون بره بالاتر!
- بعدشم وایسیم تا دوباره زنده بشن و بکشیمشون.

شلیکِ خنده ای به دنبال این جمله به گوش رسید.

- واقعا ایده های کثیفی داری! معلومه هیچی از بازی عادلانه سرت نمیشه. نگاهشون کن آخه... حداقل بلند شن یکم راه برن نقشه بیاد دستشون، اسلحه گیرشون بیاد، بعد...
- بعد عادلانه بکشیمشون، چارچشم خان؟!

اشکال رنگی و ستارگانی که مقابل چشم اعضا می رقصیدند، به آرامی درحال محو شدن بودند که خودشان را درون حلقه ای انسانی یافتند. شش نفر بودند که دور چشمانشان دایره های مشکی کشیده بودند و... اسلحه های مشنگی شان را با حالت تهدیدآمیزی به سمت آن ها نشانه گرفته بودند.

- هی! اون مومشکیه کدِ تقلب داره!

مهاجمان وحشی به سمتِ سامورایی برگشتند و به شمشیری که در دستش می چرخاند، خیره شدند. دختر هم با نگاه گنگی متقابلا به آن ها زل زد. کلمه ی تقلب در لغت نامه اش ثبت نشده بود.

- نمی تونی با سلاح وارد بازی بشی؛ اونم این شمشیر! بدون اینکه سطحت بالا بره نمی تونی حتی بهش دست بزنی! این آیتم رو کجا دیدی چارچشم؟


چار چشم – که دو حلقه دور چشمانش کشیده بود – با متانت جواب داد:
- هیچ جا. حتما جایزه ی یه مأموریتِ مهمه.

شش مهاجم با احتیاط از تازه واردهایی که دیگر خیلی تازه وارد به نظر نمی رسیدند فاصله گرفتند. گروه عجیبی بودند. یک مرد میانسال، یک مادر و بچه، یک خانم متشخص و سه دختر در رنگ ها و طرح های متفاوت.

- بالاخره گیرتون انداختم، راه زنای چرکِ ته آمازونی!

به دنبال فریادِ کر کننده ای از بالای سرشان، تیر نقره ای رنگی به سمتِ مهاجمان پرتاب شد.
اعضای سریع و خشن با نگاهشان تیر بلند و رعب¬آوری را دیدند که وارد بدنِ چار چشم شد.
قلب های سرخِ بالای سرش به سرعت رنگ باختند و پس از چند ثانیه درجایی که ایستاده بود، نور های سبز و سرخی به چشم می خوردند.

- جون¬تون رو بردارین و فرار کنین! رابین هود برگشته!

راهزنان چرک آمازونی مانند بچه هایی که از مقابل دمپایی مادرشان کنار می پرند، لابه-لای درختانِ بی¬شمار اطراف پنهان شدند.

- آریانا...؟ قرصام رو عوض کرده بودی؟
- چـ.... منظورت چیه؟
- ارنی سان، اگه شما الان یه دسته موجودات وحشی رو دیدین که یکیشون انفجار نور کرد، باید بگم عمیقا نگرانتون هستم!
- اگه خودت هم دیدیشون، نگران خودت باش!

صدای قهقهه ای از بالای درخت ها به گوش رسید و بعد، پسر جوانی مقابلشان ایستاده بود که تیرکمان نقره ای رنگی به پشتش بسته بود، خم شد و با احترام دستش را به سمتِ رکسان دراز کرد.

- من رابین هودم. نجات دهنده ی تازه واردا و له کننده ی راه¬زنا!
- مـ... منم رکسانم! رکسانِ خالی!
- راستش از ناظمای بازی ام و مراقب حفظ نظمم. ولی بدون یکم خوش گذروندن که نمیشه به وظیفه ادامه داد، نه؟

دستش را میان موهای لَخت و قهوه ای رنگش فرو برد و ادامه داد:
- خب... به بازی راز جنگل خوش اومدین! مطمئنم قوانین رو می دونین. اگه هم نمی دونین، تو دفترچه ی منوی کنار اسمتون هست. پس دیگه اینجا کاری ندارم... فقط...

نگاهی به چهره های متعجب و خالی اعضای تیم انداخت.
- مثل اینکه واقعا هیچی نمی دونین . پس... بذارین تریلر بازی رو براتون پخش کنم از همینجا!

چهره اش موقع ادای کلمات تریلر بازی جوری مشتاق بود که هیچکس دست رد به سینه اش نزد. دست هایش را بهم کوبید و فریاد زد:
- جان کوچولو! آخرین ادیت رو براشون پخش کن!

آسمان بالای سرشان لحظه ای تاریک شد. اعضای سریع و خشن یکدیگر را در آغوش گرفتند و منتظر ماندند. رابین هود درحالی که ستاره های ناشی از شور و شوق از چشمانش به هوا پرتاب می شد، مانند موجود جهنده ی دم انفجاری جست و خیز می کرد.

در همین لحظه ستاره های شبیه سازی شده ی آسمان بازی، بهم پیوستند و طرحی از رابین هودِ کمان به دست ساختند. نگاه همه به آسمان بود که صدای نخراشیده ای در گوششان پیچید.
- سلام آقا، برتی باتز دارین؟
- قوطی می خواین یا جعبه؟

رنگ از روی رابین هود پرید.

- قوطیشو بدین.
- سیرابی بدم؟ جیگر بدم؟
- جااااان کوچولو؟! داری چه غلطی می کنی؟ آخرین ادیت تریلر بازی رو پخش کن!

شکلک میمون های شرمنده بر روی آسمان نقش بست و پس از وقفه ای کوتاه، صدای خشدار و تلخی در گوش های اعضا پیچید.

- روزی روزگاری در جنگل اژدها، جایی که جنگِ گنجلـ... – سرفه – گنج جنگل، آرامش ابدی به ساکنان آن بخشیده بود، هر روز مسابقات و سرگرمی های شاد برگذار می شد. تا اینکه یک روز هیولاهای وحشت از سایه ها سر بر آوردند و گنج را در دل تاریکی مخفی کردند.

سکوت وهمناکی حاکم شد.

- اما... گنج در انتظار جنگجوی شجاعی بود که با غلبه بر موانع، سرانجام معمای شیطانی را به پایانی شاد مبدل می کند و تا ابد در افسانه ها ماندگار می شود. جنگجویی که پس از مبارزه با دشمنانی هیولا وار و مقابله با حریفانش راز جنگل را برملا می کند و... بقیه اش مهم نیست!

صدا با حالت شیطنت آمیزی که دیگر تلخی و خشونت سابق را نداشت ادامه داد:
- بلند شید! سلاح هاتون رو جمع کنید! قلب تاریک آمازون رو به همراه متحدانتون بشکافید و در ماموریت های مختلف، آیتم های هیجان انگیز جمع کنید. در این محیط خشن از زندگی لذت ببرین و زندگی کنین و... بمیرین!

"بمیرین. بمیرین. بمیرین..."

صدا قطع شد و تنها اکوی کلمات آخر گوینده در فضا پیچید.

- همشو خودم گفتم! باحال بود، نه؟
- خـ... خیلی.
- و آخرین نکته...

رابین هود با شیطنت خندید، دست هایش را در هوا تکان داد و لحظه ای بعد، پیغامِ "درخواستِ دوستی با رابین هود را می پذیرید؟" مقابل صورت رکسان ظاهر شد.
- مراقب خودتون باشین. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. بازیای ماجراجویی بدون خانومای خوشگل کیفی نداره! اگه خواستین ماموریت شرکت کنین، خبرم کنین!

چشمکی حواله ی دخترها کرد و با دو جست بلند، از میدان دیدشان خارج شد. آه از نهاد اعضا بلند شد و بر روی زمین نشستند و به صدای صاف و بی تفاوت مافلدا که نحوه ی جمع آوری امتیاز و پول و سلاح را برایشان می خواند، گوش سپردند.

در همین لحظه چتر نجاتی آهسته بر روی زمینِ کنارشان فرود آمد. چارچشم با همان متانتِ سابقش بر روی زمین ایستاد.

- تو... تو مرده بودی!
- اگه رابین هود نرسیده بود، خودت مرده بودی.
- جلوی چشم خودم خاک اره شدی!

چارچشم با بی حوصلگی بینی اش را بالا کشید و پاسخ داد:
- برای همین اینقدر طول کشید که دوباره برگردم. شماها جدی جدی هیچی بلد نیستین، نه؟

نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- تنهایی برای من خطرناکه و شما هم هیچی بارتون نیست. اگه باهم بازی کنیم تا وقتی که دوباره تیمم رو پیدا کنم، احتمالا زنده می مونیم.

بدین ترتیب، سریع و خشن و چارچشم، شانه به شانه، پا به اعماق جنگلی گذاشتند که حتی شعاع باریکی از نور خورشید هم از میان برگ های انبوهش عبور نمی کرد.

ساعت ها بعد – کارگاه آموزشی چارچشم

- بهت گفتم فقط یه ضربه ی آهسته! این کجاش... آهسته... بود؟

آریانا لبخند عذرخواهانه ای حواله ی مربی جدیدش کرد.
- فقط یه آدمک جنگلی بود.

چارچشم، در حالی که دو چشم اصلی اش را در دو چشمِ فرعی اش می چرخاند، با بداخلاقی گفت:
- فکر کنم به اندازه ی کافی آدمک کشتیم. بریم سراغ هیولاها!
- هیولاها؟

چارچشم سرش را تکان داد و گفت:
- قرار بود بعد از اینجا بریم سراغ غاز- هیولای آمازونی ولی اون احمقا حتما نتونستن تنهایی از نقشه استفاده کنن. ازین طرف.

اعضای سریع و خشن درحالی که چکمه های آهنی با پا و سپر های طلایی در دست داشتند، به دنبال راهنمای نقشه به دست، حرکت کردند.

- ارنی سان؟ یه روز و نیمِ دیگه وقت داریم که پول اون مادربزرگ پیر رو پس بدیم. آره؟

ارنی با نگرانی سری تکان داد و قبل از اینکه فرصت جواب دادن داشته باشد، با فریاد چارچشم از جا پرید.

- رسیدیم به قلمروشون! کاپیتان، تو با دختر موطلایی حساب نگهبانا رو برس! مادر و بچه از بالای درخت تیر اندازی کنن!

غاز- هیولا دهان بزرگش را برای بلعیدن سرِ استاد باز کرد و خوشبختانه رکسان به موقع تبرش را به نوکِ فولادی هیولا کوبید.

- دختر چینی یه جا پنهان شو تا موقعی که صدات کردم، سرش رو قطع کنی!

ارنی در حالی که آخرین ضربه را به نگهبانِ مقابلش وارد می کرد، فریاد پیروزی زد و آیتم "گرزِ آتشین" را از روی زمین برداشت و به سمت غاز پرید. درحالی که سلاح تازه اش را بر سر غاز وحشی می کوبید، اورا از مسیرش منحرف کرد. غاز فریاد خشمگینی سر داد و دندان هایش را به ارنی نشان داد.
تامروپ بر روی شاخه ای نشسته و غاز را در محوطه ی شکار هم تیمی هایشان محصور کرده بودند. آریانا درحالی که طلسم کُند کننده را بر سر غاز نعره می زد، رو به سامورایی فریاد زد:
- حالا!

دختر که زیر پشته ای از برگ ها مخفی شده بود، با سرعت به هیولای سفیدرنگ نزدیک شد و با یک ضربه ی کاتانا، سرش را بر روی زمین انداخت.
اعضای اتحاد سریع و چارچشم، درحالی که فریاد شادی سر می دادند، پولِ به دست آمده را در کوله ی ارنی ذخیره کردند.

- خوبه. خوب یاد گرفتین. من حدودا پنج دقیقه ی دیگه به تیمم ملحق میشم و دفعه ی بعدی که هم رو ببینیم... دشمن همیم.
- ها...

چارچشم که توقع نداشت خداحافظی تاثیرگذارش با چنین واکنشی روبه رو شود، بینی اش را بالا کشید و رویش را برگرداند.

- سرش چرا هنوز مونده، چارچش سنسه*؟

دختر بدون اینکه منتظر جواب پسر بماند، دستش را دراز کرد و سر غاز را از روی زمین برداشت و به نوشته ی "کلاه¬خودِ ارباب وحشت" بالای آن خیره شد.

- کلاه¬خودِ... استثنایی...

چارچشم خونسردی همیشگی اش را از دست داده و آب دهانش از جاری شده بود. کلاه-خود، از بهترین آیتم های دفاعی بازی بود وحالا از دست او رفته بود.

- می فروشینش به من؟

سامورایی کلا¬ه¬خود را در آغوش فشرد و زیر موهایش پنهان کرد.
- نمی خوام.

چارچشم با درماندگی اصرار کرد:
- حتی برای همه ی چیزایی که یادت دادم؟
- ای کاش می تونستم، ولی دلم نمی خواد.

چارچشم برای بار سوم شانسش را امتحان کرد:
- حاضرم هزارتا سکه براش بدم.

در کثری از ثانیه، کلاه خود در سرش فرو رفت و کاتانا روی شاه رگش قرار گرفت.
- پول رو... بده بیاد، سنسه.

پول میانشان رد و بدل شد و کاتانا با رضایت به غلافش برگشت.
چارچشم درحالی که با کاپیتانِ تیم دست می داد، با پاهای لاغر و درازش از اعضای شاد و هیجان زده فاصله گرفت.

- خب... پول رو هم به دست آوردیم! حالا باید برگردیم تا برای بازی کوییدیچ به موقع برسیم.
- کاتانا دلتنگِ شمشیر سِر شده.
- شاید دکور خونه ی ریدل رو عوض کرده باشن!

ارنی درحالی که تمایلش برای بازگشت نزد اتوبوس را پنهان می کرد، گفت:
- خب دیگه... باید برگردیم و پول پیرزن رو پس بدیم. اگه بیفته بمیره، روحش اتوبوسم رو تسخیر می کنه.
- چطوری باید بریم، ارنی سان؟

ارنی پوزخندی به سامورایی و پرسش ساده لوحانه اش زد.
- کاری نداره که... از بازی می آیم بیرون.
- نههههههه!

نعره ی آریانا در سرتاسر بازی طنین انداخت و هیولاهای حوالی را به غبار تبدیل کرد.
- این... شوخیه؟ شوخیِ کثیفیه فقط...

کلمات کتاب راهنما با صدای بی تفاوت مافلدا در گوششان پیچید.
- طریقه ی خروج از بازی...
امکان خروج از بازی تا پیش از پیدا کردن گنج اصلی و نابود کردن هیولای محافظش، وجود ندارد. موفق باشید.




___________
*سنسه: استاد



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#85

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست اول:



اجنه شورش کردند!
همین قدر سریع و بی مقدمه! درست همان طور که این داستان شروع می شود. با این تفاوت که اجنه به جامعه جادوگری پس از سالها تسلط یافته و عاقبت خوشی در انتظارشان بود اما این داستان درست مثل داستان‌های لمونی اسنیکت پایان خوشی ندارد. شاید بهتر باشد به جای خواندن ادامه ماجرا، بروید ماجرای فردوس حشمت را ببینید.

روز قبل عده زیادی از ساحرگان و جادوگران در وزارت خانه سحر و جادو، کوچه دیاگون و هاگزمید به این سو و آن سو می رفتند و مشغول کارهای روزانه خود بودند. یک روز تکراری و کاملا خسته کننده دیگر. درست مثل هر روز. آن شب همگی به رخت خواب رفتند تا صبح دیگری را آغاز کنند و روز خسته کننده دیگری. اما هنگامی که صبح فرا رسید هیچ چیز مطابق معمول پیش نرفت. اجنه شب قبل وزیر سحر و جادو و عده زیادی از اعضای ویزنگاموت را سر بریدند. آنها به این موجودات رذل اما باهوش اعتماد کردند و تاوان این غفلت خود را با جانشان پس دادند.
حکومت جدید اجنه آغاز شده بود. در اولین قدم تا اطلاع ثانوی حکومت نظامی فقط برای جادوگران، ساحرگان و جن های خانگی! تنها چند روز بعد دومین قانون عجیب اعلام شد: همه جادوگران، ساحرگان و اجنه خانگی مشمول طرح نظام وظیفه عمومی شدند. حکومت معتقد بود تشکیل ارتش برای حفاظت از جامعه جادوگری است، اما در باطن وضع این قانون دلیلی جز خوار کردن چوبدستی به دست ها نداشت. آنها برای نظارت و همچنین اجرای این قانون از یک جن خاکی به نام منوچر استفاده کردند که در کارهایش نظم، دقت، بی رحمی و خوی مبارزه حکم فرما بود...

راهروی بیمارستان سنت مانگو

اعضای تیم تف تشت بر روی نیمکت هایی که مقابل اتاق شفادهنده گذاشته شده بود، نشسته بودند، مشغول تماشای مردمی بودند که خود را به کوری، کری، کچلی و فلجی زده بودند تا بتوانند معافیت سربازی بگیرند.

کریچر همان طور که مردم را تماشا می کرد گفت:
_کریچر به شما هشدار داد. اگه این منوچر همون منوچر پسر دایی کریچر بود همه ما بدبخت شد! این منوچر به همه چیز و همه کس مشکوک بود. ملت عمرا تونست از دستش قسر در رفت. اگه ارباب ریگولوس کریچر زنده بود می دونست چطور این منوچر رو ادب کرد.

آغا محمد خان به کریچر نگاه کرد.
_این ارباب ریگولوس شما از پس لردسیاه یه کچل که نتونست حتی یه دبیرستان رو اونم در حالی که نود درصد مدافع هاش بچه دبیرستانی بودن فتح کنه بر نیومد حال میخواست ما رو از دست اجنه نجات دهد؟!

کریچر ناگهان مثل فنر از جا پرید اما اینگو او را محکم در هوا گرفت تا به آغا محمد خان حمله نکند.
_هیچ کس حق نداشت به ارباب ریگولوس کریچر توهین کرد! مردک چین و چروک دار حرفشو پس گرفت!

اینگو تلاش می کرد کریچر را که در حال دست و پا زدن و نثار کردن کلمات نه چندان مودبانه به عمه آغا محمد خان قاجار بود آرام کند.
_آروم باش کریچر اصلا منظورش یه ارباب ریگولوس دیگه بود بابا!

آغا محمد خان خواست پاسخی دهد اما سقلمه ی هنری او را از این کار بازداشت.
_هی آغا محمد خان اونجا رو نگاه کن. دارن خانما رو هم میفرستن سربازی. خداکنه با یکی از اون پسرزا هاش آشنا شم هان؟

آغا محمد خان با خود اندیشید کاش با لطفعلی خان زند متحد می شدند و اروپا را به آتش می کشیدند. در قدم اول هم می توانستند چشم و زبان هنری را از حلقومش بکشند بیرون...

داخل اتاق شفادهنده

منوچر، جن خاکی، مانند بقیه اعضای گونه اش قد کوتاهی داشت. چشمانش ریز و گوشهایش به بزرگی گوش های جن های خانگی بودند. به حالتی نشسته بود که گویی شمشیر گریفندور را در حالت عمود بلعیده است. شفادهنده ای که کنارش نشست بود مشغول بررسی فرم هایی بود.

منوچر با صدای نخراشیده و بلندی فریاد زد:
_بعدی!

و فرمی را برداشت.

در اتاق لحظه ای باز و بسته شد؛ طوری که شفادهنده احساس کرد کسی در از پشت باز و بسته کرده است اما چند لحظه بعد، با دیدن موجود قد کوتاهی که آن سوی میز ایستاده بود متوجه اشتباهشان شد.

کریچر تلاش کرده به پسر دایی اش لبخند بزند اما عضلات صورتش تنها انقباض کوچکی از خود نشان دادند زیرا او سالها بود که به کسی لبخند نمی زد و از همه چیز و همه کس متنفر بود.
_کریچر سلام کرد. همون طور که پسر دایی عزیز دونست کریچر از اول عمرش لال بود!

منوچر با نگاه ترسناکی که تنها از شخصی مثل خودش که دارای روحیه نظامی باشد بر می آمد به کریچر خیره شد.
_یعنی پسر عمه کلا نمی تونه حرف بزنه؟
_البته که نه!
_حتی یه کلمه؟
_حتی یه کلمه!

منوچر و شفادهنده نگاهی رد و بدل کردند. ناگهان منوچر مهری بر روی فرم کوبید و فرم را بدست کریچر داد.
_برو عمه رو بذار سر کار!

کریچر فرم را گرفت و نگاه غضبناک به منوچر انداخت. دلش می‌خواست در آن لحظه از عمه منوچر یاد کند، اما ناگهان به طرز دردناکی متوجه شد این کار همان خودزنی است لذا چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.

همزمان با فریاد دوباره "بعدی" منوچر، نفر بعد وارد شد.

منوچر گفت:
_دردی، مرضی چیزی داری بگو در غیر این صورت فرم رو مهر بزنم.
_نگاهی بیندازید به روی مبارکمان تا متوجه شوید.

منوچر نگاهی به بالا انداخت. مقابلش دو مرد قد بلند ایستاده بودند‌؛ یکی به شدت لاغر و دیگری دارای شکم بزرگی بود. هردو تاج های بزرگی به سر داشتند اما نکته عجیب درباره هردو آن بود که یک هردو یک لباس به تن داشتند و گویی از ناحیه شانه و دست به یکدیگر متصل بودند.

منوچر بلافاصله فرم را مهر زد و بدست آن دو داد. هنری نالید:
_ولی ما به هم وصلیم!
_چه بهتر. این طوری تو میدون جنگ کسی نمی تونه از پشت بزنتون. از هردو طرف حواستون بهم هست! حالا بیرون!

هنری و آغا محمد خان به طرف در بازگشتند. هنری به آرامی زمزمه کرد:
_این یارو دیوونه اس!
_اگر هزارسال هم می‌گذشت هرگز فکرش را هم نمی کردیم این حرف را بزنیم اما برای اولین بار با شما موافقیم هنری.

هنری و آغا محمد خان از اتاق خارج شدند. نفر بعدی ملانی بود که با لبخندی وارد اتاق شد.
_سلام!

منوچر مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود و حتی سرش را هم بلند نکرد.
_هر درد و مرضی داری بگو. نداری فرمت رو مهر کنم.

لبخند ملانی بزرگتر شد.
_کی گفته ندارم؟! دارم خوبش هم دارم!

شفادهنده کمی امیدوار شد. شاید برای اولین بار کسی تمارض نمی کرد. بنابراین امیدوارانه گفت:
_و مریضی تون؟
_من فقط سرم درد میکنه!
شفادهنده:
منوچر:
ملانی:

منوچر که به امیدی مهر را کنار گذاشته بود، آن را برداشت و به وحشیانه ترین شکل ممکن روی فرم ملانی کوبید.
_بیرون!

نفر بعدی اینگو بود. او نیز با لبخند وارد شد.
منوچر فردی را مقابلش دید که لباس سرتا پا سیاهی پوشیده بود و مهره ها و زیورآلات زیادی از آن آویزان بود. موهایش به شدت نامرتب و چشمانش قرمز بود. لحظه ای منوچر را به یاد استاد درس پیشگویی در مدرسه جادوگری اجنه انداخت. منوچر سپس مهر را بالا برد.
_خب؟ شما چی؟ شما هم دردی، مرضی چیزی داری؟
_خیر جناب. اتفاقا من سالم سالمم. هیچیم نیست شکر مرلین. ببنید من اصلا مث قبلیا نیستم. متنفرم از دروغ.

شفادهنده گفت:
_پس مشکلتون چیه؟گفته شده بود که فقط کسایی که مشکل دارن برای معافیت بیان.
_آهان! رسیدیم به اصل مطلب. ببینید خیلی بی رو دربایستی و از روی صداقت؛ من اصلا حوصله سربازی و این حرفا رو ندارم.

منوچر در حالی که فرم اینگو را مهر میزد گفت:
_به نازم به این صداقت! حالا گمشو بیرون تا نسپردمت دست غول های غار نشین.

اینگو هم ناموفق از اتاق خارج شد. آغا محمد خان در حالی که تابلویی به دست داشت برای بار دوم وارد اتاق شد.

منوچر گفت:
_ببینم تو یکی از اون پادشاهانی بهم چسبیده نبودی؟
_بلی. خود مبارکمان بودیم لیکن نیامدیم التماس تان کنیم. بخاطر ایشان آمدیم.

و تابلو را به سمت منوچر گرفت.
منوچر با دیدن تابلو سر کادوگان بی معطلی فرم را مهر زد.
_ایشون کاملا مشخصه که هیچ مشکلی ندارن!

کادوگان با شنیدن این حرف خواست به سرعت از اسبش پایین بیاید اما با سر زمین خورد ولی به روی خود نیاورد و از جا برخاست.
_من؟ من مشکلی ندارم همرزم؟ من تابلو ام! من دو بعدیم لامصب! آخه تابلو رو میبرن سربازی؟! من هزاران سال پیش مردم! هویتم فقط یه نقاشیه!

منوچر گفت:
_خیلی هم عالی. تو جنگ زخمی شدی میدیم دوباره نقاشیت کنن. اتفاقا تو از همه قبلیا واجد شرایط تری!

آغا محمد خان فرم کادوگان از منوچر گرفت و از اتاق خارج شد. منوچر به شفادهنده گفت:
_فکر کنم کافی باشه برای امروز.

شفادهنده بیش از این موافق نبود.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۲۴:۰۰
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۲:۱۶
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۳:۲۷

وایتکس!



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#84

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین

تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست دوم:


«میره آدم میشه برمی‌گرده»، «میره مرد می‌شه»، «می‌ره قدر پدر و مادر و زندگیش رو می‌فهمه»، «اگه درس نمی‌خونه همون بهتر بره آشخوری»، «میره دختره از سرش میافته»....
همه‌ی ما این حرف‌ها رو از زبون مردم عامه در باره‌ی جوون‌هایی که وقت خدمتشونه و اصطلاحاً مشمولن شنیدیم. اما چقدر از این حرفا حقیقت دارن؟ آیا واقعاً جوون‌ها بعد از پایان خدمت سربازی، مرد بر می‌گردن؟ یا سربازی هدر دادن عمر مفید یک جوونه؟ آیا سربازی برای جوانان سازنده‌ است یا مخرب؟ نظر ها متفاوتن، اما اعضای تیم تف تشت وقتش بود که خودشون جواب این سوالات رو پیدا کنن.

پادگان اجنه شورشی، شیش صبح، خروسخون
درهای پادگان باز شدند و فرمانده با اقتدار جلوی سربازهای صف بسته راه رفت. ممکن است با شنیدن اسم فرمانده‌ی با اقتدار، در ذهنتان تصویر فردی اخم کرده و سیبیلو نقش ببندد. درست بود، سگرمه‌هایش در هم بود و اندازه‌ی دسته جارو سیبیل داشت. ممکن است شخصی با اسم عزت یا شوکت یا فریبرز در ذهنتان نقش ببندد، خیلی بیراه نبود، اسمش منوچر بود. ممکن است فردی چهارشونه و خوش قد و قامت در تصورتان بیاید که خوب در این مورد، آناناس! طرف جن شورشی بود با قد و هیکلی در ابعاد همین کریچر خودمان. در حالی که با هر قدم چکمه‌هایش را محکم به زمین می‌کوبید جلو می‌آمد و در صورت هر سرباز چند ثانیه زل می‌زد. تا اینکه جلوی کریچر متوقف شد. کریچر با آخرین امیدش به ذره‌ای پارتی بازی فامیلی گفت:
- منوچر پسر دایی؟
- اینجا هیچکس هیچکس رو نمی‌شناسه کریچر!

بعد هم با پشت اسلحه‌اش به پای کریچر کوبید:
-صاف واستا ببینم سرباز. تو دیگه چرا سوار اسبی؟

چشم فرمانده منوچر به سرکادوگان افتاده بود.
-فرمانده، قربان! سرکادوگان هستیم، قربان! به هیبت تابلوی ما نگاه نکنید، قربان! سالیان سال است که شوالیه‌ای دلیر و بی باک هستیم، قربان! اصلاً هم سعی نکردیم از زیر خدمت شریف سربازی در بریم قربان! ما تشنه خدمتیم قربان!

-ساکت! یک سوال ما رو با چقدر اراجیف پاسخ دادی پدرسوخته! امشب که فرستادیمت همه‌ی ظرف‌های پادگان رو بشوری، یاد می‌گیری که برای ما روده درازی نکنی، پدرسوخته!

تا پایان آن شب، انقدر از همه‌ی سرباز‌های مادر مرده کار کشیده شده بود تک تکشان هیچی نشده به مربا خوردن افتاده و وقتی بلاخره بعد از یک روز طولانی توی خوابگاه جمع شده بودند، جد و آباد فرمانده را صدا می‌زدند. اینیگو که احساس خوشمزگی‌اش گل کرده بود گفت:
-من شنیدم اسم عمه‌ی فرمانده «پریچر»ه.

و بعد هم عینک آفتابی یکی از سربازها را برداشت، چوبدستی‌اش را مانند میکروفونی خیالی در دستش گرفت و شروع به خواندن کرد:
-میخونم به هوای تو پریچر!
چقدر خالی جای تو پریچر!

-به عمه پریچر فرمانده منوچر کار نداشت!!
-اوه! منوچر پسردایی‌ات بود کریچر؟ اوه، هیچی هیچی....

بقیه هم قطاران هم که در حال دست زدن و لذت بردن بودند خودشان را جمع کردند و سوت زنان به در و دیوار خوابگاه خیره شدند. کاکتوس هم که حتی داشت با قر ریز وارد گردی‌ای که اینیگو برای خودش درست کرده بود می‌شد، در جا خشک شد و وانمود کرد که چناری بیش نیست.

-این پسردایی ما از بچگی یک تخته کم داشت. از اذیت و آزار لذت برد. چی می‌گفت شما؟ جادوگر آزار بود. کریچر مطمئن بود فردا سر تمرین نبرد با دشمن پدر ما را درآورد. نمونه بارز یک جن شورشی بود ننگ خانواده!

فردای آن روز، میدان تیر
فرمانده منوچر و چند جن شورشی دیگر با نام‌هایی مانند باراد ریشو، رامیز کچل، حسن سگ اعصاب و فری کثیفه کله‌ی سحر سربازان را با آژیر بلندی که باید در مواقع قرمز به صدا در بیایید بیدار کرده و آنها را با عجله از پادگان بیرون رانده و به نبرد با دشمن فرضی آورده بودند.
-سربازان! فکر کنید این قسمت از میدان تیر ناموستونه!

تک تک سربازان ابتدا نگاه سوال باری به زمین زیر پایشان انداخته و سپس نگاهی به چهره‌های یکدیگر انداخته و با تصور اینکه هر سرباز دیگر به چه چیزی می‌گوید ناموس، دچار حالت تهوع شده و ردای سربازی دریده به تپه‌ها مقابل که محل دشمن فرضی بود متواری شدند. این میان صدای کادوگان همیشه جوگیر به گوش می‌رسید:
-حمله کنید همرزمان! می‌تازیم به دشمن فرضی! در رکاب هم دشمن فرضی را به زیر می‌آوریم! تا آخرین نفس می‌جنگیم! تا قطره آخر خونمان، خون می‌ریزیم!

باراد ریشو که هاج و واج دور شدن سربازان را نگاه می‌کرد، دستی به پیشانی‌اش کوبید و به فرمانده منوچر گفت:
-فکر می‌کنم با این گردان خیلی دردسر داشته باشیم قربان!

ولی باراد ریشو کوچکترین ایده‌ای از ابعاد دردسر نداشت. قیافه‌اش هنگامی که گردان با نیمی از سربازان دست و پا شکسته، تکیه زده به شانه‌ی نیم دیگر سربازان خونین و مالین باند پیچی شده به پادگان برگشتند دیدنی بود.
-اونوقت دقیقاً چجوری از دشمن فرضی شکست خوردید؟
-هر چی می‌زدیمشون تموم نمی‌شدند قربان!
-شما شل مغزان همدیگه رو زدید لابد! برید گمشید خوابگاهاتون پدرسوخته ها! امشب از شام خبری نیست!

همان شب، خوابگاه
سربازان بعد از خوردن گشنه پلو و خورشت دل‌ضعفه، هر کدام یک گوشه‌ی خوابگاه کز کرده بودند و به حال زار خودشان غصه می‌خوردند. این سکوت را هرازگداری صدای قارو قوری شکمی می‌شکست. ملانی گشنه، ملانی تنها، ملانی خسته، ملانی یه گوشه نشسته بود و از تنها پنجره‌ی خوابگاه که آن هم دو متری با زمین فاصله داشت، با دشواری به آسمان نگاه می‌کرد. ناگهان با صدای بلندی شروع به صحبت کردن کرد که باعث از جا پریدن نصف خوابگاه شد:
-اینیگو! ماه کامله! یعنی امروز چندمه؟
-این ماه، ماه کامل بیست و یکم اتفاق می‌افته!
-این یعنی ما تا مسابقه‌ی کوییدیچ بعدیمون فقط ده روز وقت داریم! آخ که چقدر دلم می‌خواست الآن در حال تمرین کوییدیچ بودم!
-ما باید این مسابقه رو برد! کریچر اینجا چی‌کار کرد؟ کریچر کاپیتان بد!

و شروع به کوبیدن کله‌اش به میله تخت ان طبقه‌ی خوابگاه شد. یاد آوری کوییدیچ، آه از نهاد همه‌ی تف تشتی ها برآورده بود.
-پس فردا می‌گوییند آغا محمد خان، شاه شاهان، از تیم سریع و خشن ترسیده و جا زده!
-اینهمه بی‌خوابی کشیدیم واسه این بازی‌ها! البته من که اساساً خواب ندارم، شماها رو میگم!
-قصه نخور اینیگو، همرزم! ما یک تیم هستیم و تیم ما هرگز تسلیم نخواهد شد! ما برای آخرین بار، به هر قیمتی که شده خودمون رو به مسابقه می‌رسونیم و برنده یا بازنده، با شرافت مسابقات را تمام می‌کنیم! هنوز ده روز تا مسابقات وقت داریم!

از مرلین که پنهان نیست از شما چه پنهان، سخنان آتشین کادوگان، روی دل‌های اعضای تیم تف تشت تاثیر گذاشت. ملانی پرسید:
-حالا تو این ده روز قراره چی‌کار کنیم سر؟
-خب همرزمان، از آنجایی که همه شما افراد با سطح مطالعه بالایی هستید، حتماً «رهایی از شاوشنگ» رو خوندید دیگه؟
-نه! چی بود؟
-خیلی اسم ضایعی داره!

کادوگان با قیافه ناامید شده‌ای ادامه داد:
-ای همرزمان نابخرد! چطور نخوندین؟ ماجراش از این قراره که یک زندانی حبس ابدی، برای فرار از زندان سی سال دیوار سلولش رو سوراخ می کرده. طی این مدت خاکی که از دیوار سوراخ شده می ریخته رو می کرده تو جیبش می برده تو حیاط زندان خالی می کرده. بعد رو سوراخ هم یه پوستر چسبونده بوده. سی سال آزگار این کار رو میکنه تا اینکه فرار کنه!
-ما سی سال آزگار وقت داریم به نظرت؟
-نه خب، ولی ما هفت نفریم به جای یک نفر، و اون بنده‌ی مرلین توی زندان با دیوارهای محکم بود، این پادگان رو در بهترین حالت با کاهگل ساختن، اگه با فضولات اجنه شورشی نساخته باشن!
-مرد کوتوله پر بیراه نگفت‌. کریچر فکر کرد بهترین جا برای کندن سوراخ، یکی از مستراح‌های عمومی بود، چون داخل مستراح که شد، کس دیگه نگاه نکرد که داشت سوراخ کند یا غلط دیگه‌ای کرد!
-خوشحالم که موافقی هم‌رزم! تنها مشکل اینجاست که بیشتر از پنج دقیقه که نمی‌شه توی دست به آب موند، وگرنه لو می‌ریم. پوستر از کجا بیاریم روی سوراخ رو بپوشونیم وقتی که خودمون اون تو نیستیم؟ چیه چتونه چرا همه‌تون انقدر پلیدانه به من زل زدید؟

********************************************


پ.ن. من خودمم رهایی از شاوشنگ رو نخوندم، کریچر خونده تعریف می‌کرد، منم ازش های‌جک زدم!





تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.