-بگیر بخوااااااااااااااااااب!
نیمه شبی تابستانی...کل محفل در سکوت مطلق فرو نرفته بود. حتی نصف محفل هم فرو نرفته بود. یک چهارم محفل که اصلا و ابدا!
یوآن به وضوح صدای برخورد گوجه ای گندیده و له شده به پنجره اتاقش را شنید. ولی خم به ابرو نیاورد!
-و رودولف شروع به جنگیــــــــــــــــــدن می کنه...نه نه نه نه نه...
-چه مرگته هی نه نه می کنی؟
یوآن معترضانه پاسخگو شد.
-اکو بود...وقتی از گویندگی و صدا سر در نمیارین، بهتره ساکت باشین تا اهل فن کارش رو انجام بده.
-آی فن بخوره وسط فرق سرت...نمی شد صبح این کارو انجام بدی؟ الان می خواییم کپه مرگمونو بذاریم زمین! صبح باید برم واکسن هاری بزنم. این سگه یهو پرید وسط وزارتخونه پاچه مو گرفت.
یوآن اصلا نمی فهمید معترض کیست و چطور فرزند روشنایی ای است که ذره ای از خود گذشتگی نداشته و بویی از بخشندگی نبرده است...
ولی از زمزمه هایی که قبل و بعد از جملات معترض می شنید، می دانست که او تنها نیست و تشویق کننده های زیادی در پس پرده وجود دارند.
-نمی شه صبح انجام بدم...الان به صدای جیرجیرک ها و تکان خوردن برگ ها با وزش باد شبانه و نور مهتاب برای فضاسازیم محتاجم! می فهمین؟
کسی نمی فهمید یوآن دو مورد آخر را چگونه قرار است در متن صوتی اش بگنجاند...
-و فضایی ها حممممممممممممله می کنننننننننن... دوفشون...ترق...پاخ!
پاتیل زنگ زده ای را برداشت و با ملاقه چند ضربه به تهش زد!
-یوآن...من فردا واکسن نوبت اولمو می زنم... ولی مطمئن می شم که قبلش گازت گرفته باشم. هاری بگیری اجرات قوی تر می شه.
-و حالا فضا ترسناک و لرزناک می شود...
صدای آهنگ گوشخراشی فضای محفل را پر کرد.
-این ترسناک نیست...صرفا مزخرفه!
یوآن مصمم به کارش ادامه داد.
-رودولف بدون تردید لرد ولدمورت را...
-اوهوووووووووی! داری چیکار می کنی؟ اسمشو نبر نصفه شبی خراب می شه سرمون...من حتی نمی دونم چوب دستیمو کجا گذاشتم. آخرین بار تو دستشویی دستم بود. باهاش مسواک زدم...بعد فکر کنم موند همونجا.
-اون چوب دستی تو بود؟
من باهاش...چیز...یعنی...سوراخ دستشویی کمی گرفته بود. لوله باز کن هم که می دونی...خرج داره...خلاصه این که باهاش جادو بکن...ولی مسواک نزن دیگه.
فرزندان روشنایی همچنان با اصرار داشتند تمرکز یوآن را به هم می زدند...
یوآن بالاخره روزی، جایی، کشف می شد!