هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
نه"
همه از جا پريدن
"هيچ معلومه چته سدريک؟"
"ترسيدم"
"منم همينطور"
"بلند شيد"
"آخه براي چي"
"ببينم،به نظرتون نقشه ي غارتگر هم تا تعغيير زمان عوض ميشه؟يانه"
همه نگاهي به هم انداختن
"مايکل گفت " خوب شايد عوض بشه چون مکانمون تعغيير کرده چه طور مگه؟
"دست جمعي راه رفتن توي هاگوارتس اونم روز روشن خيلي خطرناک من فکر کنم بتونيم يه سري از کارها رو شب انجام بديم .احساس ميکنم بتونيم با دردسر کمتر به اين کار خاتمه بديم"
"سارا با صورتي ترسيده گفت "مثلا چه طوري؟
بقيه هم با سر تاييد کردند
"من يه نامه واسه ي مدير مينويسم و يه جوري ميزارم روي ميزش ،توي نامه مينويسم که تام قصد داره شمشير رو بدزده و در تالار اسرار رو باز کنه"
"ريموس با دو دلي گفت :"اين مدير که دامبلدور نيست درسته؟پس از کجا معلوم حرفمون رو باور کنه ،يادمه هري ميگفت مديري که قبل از دامبلدور بوده خيلي ولدمورت رو دوست داشته
"واسه ي همين ميگم اول آسونترين راه رو ميريم بعد اگر نشد به کارمون ادامه ميديم .پس من الان يه نامه مينويسم چون رمز وارد شدن به اتاق مدير رو نداريم ميريم و فردا شب دوباره ميايم البته من نقشه رو ميزارم توي اتاقش و همونجا ميمونم تا عکس العملش رو ببينم الانم آليشيا لطفا نقشه ي غارتگر رو بده به من تا ببينم کار ميکنه اينجا يا نه"
"آليشيا نقشه را از زير شنل سياه رنگي که از جنس مخمل بود در آورد و به سدريک داد سدريک هم نقشه ي لوله شده را آرام باز کرد" رسما سوگند ميخورم که دنبال کار خوبي نيستم
نقشه روشن شد هاگوارتس نمايان شد و خالي بودن مدرسه نشانگر اين بود که نقشه هم با زمان تعقيير کرده تنها در طبقه ي سوم گربه اي ديده ميشد که نوريس نبود بلکه اسمش نارتا بود و فيلچ که در واقع فيلچ نبود و نامش فيلچ پدر بود که به عبارتي همان پدر آرگوس فيلچ بود ديگر کسي نبود.....اما نه
"اينجا رو ببينيد "
همه روي نقشه خم شدن کسي از اتاق مدير بيرون آمد البته اگر در اين زمان اتاق مدير هماني بود که حالا هست
مرد که نامش فورسيبل به سرعت به طبقه ي پايين رفت
"شايد بخواد برگرده"
"چي؟"
"زود الان بهترين فرسته يه برگه بديد زود "
سدريک به سرعت باد شروع کرد به نوشتن
"سدريک يه ذره خوش خط بنويس"
"نميبيني ديره؟ممکنه زود برگرده من وقت ندارم علاعم زيبايي خط رو الان رعايت کنم"
"حد اقل بايد بفهمه چي ميخونه"
"بسه آليشيا بزار بنويسه"
سدريک که خيلي سريع و روان سعي داشت همه چيز رو بنويسه چون وقت کمي داشت نتونست با دست خط خوب آن را بنويسد اما موفق شد قبل از اين که مرد دوباره به اتاق مدير برگرده نامه رو لوله کنه و همه دست جمعي دوباره بيرون برن
"آروم بچه ها آروم آليشيا نگاه کن ببين به اتاق دفتر نرسيده؟"
"نه...نه ظاهرا ما ازش جلوتر هستيم"
"سارا در حالي که به اطراف نگاه ميکرد تا مطمئن بشه کسي اون اطراف نيست گفت : " ولي سدريک چه طور ميخواي بري تو دفتر در رو باز کني ميفهمن که
"سدريک به حالت تفکر ابروهايش در هم رفت اما از سرعت پاهايش کم نکرد بعد از ده يا بيست ثانيه گفت:"با فورسيبل ميرم داخل
"همه ايستادند و با هم گفتن "چي ي ي ي ي؟
"هيييييييييييييييييييس.چه خبرتونه؟ميخوايد همه رو خبر کنيد؟"
"ريموس دستهايش را بالاي سرش حرکت داد و گفت : " تو ديوونه اي پسر
"چارلي که ناگهان تنه اش به دنيس خورده بود تلو تلو خورد و گفت " يعني ميخواي همراه اون وارد دفتر بشي؟
"سدريک که دوباره با سرعت زياد راه افتاده بود گفت : " ايرادي داره؟
"دنيس با حالتي متفکرانه گفت : " معلومه که داره سدريک راهپله اي که اژدر ميره بالا باريکه اون مرد اگر آدم تيزي باشه و بوي تنت رو استشمام کنه ممکنه لو بري
"دنيس حق با تو . ولي من وقتي ميدونستم دارم ميام يه همچين جايي فکر همه چيزش رو کردم حمام کردم و حتي کوچکترين عطري به خودم نزدم"
"...اما"
"اما و اگر نداره .من ميخواستم افرادي رو از مدرسه توي ارتش داشته باشم که باهوشترين و شجاعترين هستن ولي مثل اين که موفق نشدم"
همه سکوت کردند .آنها زودتر از مرد به دفتر رسيدن و سدريک هم رفت و درست کنار مجسمه ايستاد همه که با ترس به سدريک نگاه ميکردند منتظر اتفاقي نا خوشايند بودند با اين که در طول تمام ماموريتهايشان ريسکهاي زيادي کرده بودن و بارها و بارها در از خطرهايي جون سالم به در بردند که صد برابر بدتر از اين بود اما هنوز ته دلشان اضطراب غريبي وجود داشت.صداي قدم هاي مرد از انتهاي تاريک راهرو شنيده شد سايه ي سياه او نزديک ميشد و رداي بلندش پشت پاهايي که چکمه هاي سگک دار داشت به نرمي تکان ميخورد اعضاي ارتش بي صدا چندين قدم عقب رفتند مرد جلوي اژدر سنگي رسيد و تازه آنها توانستند چهره ي مردي جوان را ببينند که موهاي کم پشت قهوه اي داشت پوست صورتش سفيد بود و کک و مک هاي روشني دور بيني بزرگش مشخص بود روي گونه اش خراشي کمرنگ وجود داشت ،با اين که او را قبلا نديده بودند اما چهره اي بسيار آشنا داشت با صدايي آرام کلمه ي رمز را به زبان آورد
" کاترپيلار"
اژدر کنار رفت قلب همه به سرعت ميزد و ميترسيدند که مبادا صداي قلبشان مرد را متوجه کند سدريک را ميديدند که با احتياط در نزديکترين مکان ممکن به مرد ايستاده و درست همراه او وارد شد
.....اما
وقتي اژدر بسته شد ردايش بين آن گير کرد و با صداي نا جوري پاره شد
مرد به اطراف نگاه کرد صداي پاره شدن عجيب بود رداي خودش را وارسي کرد اما اتفاقي براي ردايش نيفتاده بود
"آليشيا به سرعت به طرف رداي پاره شده که حالا خاصيت نامرئي بودن را از دست داده بود و مرئي شده بود را برداشت به قلبش فشرد و گفت: يعني ميفهمه سدريک کنارشه؟
"و همه ي اعضا با هم گفتن:" اميدواريم که نفهمه
----------------------------------
نيومد.....سدريک نيومد حتي وقتي که آن مرد جوان از دفتر بيرون رفت
"فکر کنم برگرديم بهتر باشه "
"اما سدريک"
"ريموس دستي به سر چارلي کشيد و گفت : " اون ميدونه بايد چي کار کنه
"اگر گير افتاده باشه چي؟"
"سدريک با صورتي نه چندان مطمئن گفت :" حتي اگر گير هم افتاده باشه درست نيست ما الان اينجا باشيم ممکنه حدس بزنن بازم باشيم و بيان سراغمون اونوقت کافيه يکي از ما دست از پا خطا کنه اونوقت معلوم نيست چي به سرمون مياد من ميگم که بر ميگرديم به زمان و دوباره فردا صبح با خيال راحت ميايم اينجا
همه نگاهي با ترديد به هم انداختند و سر تکان دادند
-----------------------------------------------
"سدريک؟تو زنده اي"
"توقع داشتي مرده باشم؟"
سدريک با رداي گوشه پاره اش و موهاي ژوليده در حالي که گردنش را با دردمندي ميماليد به طرف ريموس رفت همان موقع مايکل و آليشيا هم که آن دو را در راهرو ديده بودند به طرفشان دويدند
"سدريک...تو"
"سدريک دستش را به نشانه ي سکوت براي آنها بالا برد و رو به ريموس گفت: " ديشب روي زمين توي دفتر خوابيدم اون مدير ابله و زود باور نامه رو خوند .فکرشم نميکردم ولدمورت یه همچین بازیگر خبره ای باشه.حتی از دونستن مدیر شوکه هم نشد وقتی مدیر گفت یه همچین نامه ای صبح روی میزش پیدا کرده با بی خیالی خندید و گفت که به خاطر درس خوب وهوش سرشارش وعلاقه ی مدیربه اون باهاش لج شدن وقصد دارن اون رو جلوی مدیر و استادها خراب کنن بعدش هم با پر رویی تمام گفت ،آخه من شمشیر گریفیندور رو میخوام چی کار؟قیافش و در هم بر هم کردو با لحنی که مثلا خنده دار باشه گفت ،اگر بخوام چیزی رو هم بدزدم اون شمشیر گریفیندور نیست چیزیه که مربوط به سالازار اسلیترین باشه . اون مدیر احمق هم فقط خندید و گفت میدونستم تو اهل این حرفها نیستی ولی نمیدونم ولدمورت نامه رو برای چی از مدیر گرفت
"نامه رو گرفت؟"
"آره به مدیر گفت نامه رو دوست داره داشته باشه و خیلی راحت نامه رو گرفت و تو جیبش گذاشت وقتی هم که بیرون رفت مدیر خپل و خنگشون گفت اون کدوم احمقی که فکر میکنه من حرفهای مسخرش رو راجع به این پسر فوق الاده باور میکنم"
"ریموس گففت :" حدس میزدم سدریک حالا باید چی کار کنیم
"سدریک چشمکی زد و گفت : " یه چیز جالب!!من قبل از این که از دفتر برم بیرون سر و کله ی دامبلدور پیدا شد و مدیر در مورد نامه بهش گفت و این که نامه رو به تام پس داده دامبلدور نامه رو کمی جدی گرفته بود و به مدیر گفت نباید نامه رو به اون میداده واسه من یه نامه ی دیگه مینویسم و توی اتاق دامبلدور میزارم اتاقش رو وقت نکردم پیدا کنم ولی تصمیم دارم این کار رو بکنم
"مگه نگفتی مدیر بهش گفت پس واسه چی بازم میخوای واسش نامه بدی"
"اول این که مدیر نامه رو خلاصه تعریف کرد در مورد تالار اسرار هم حرفی نزد و دوم این که موضوع برای دامبلدور جدی تر بشه"
"خوب اونوقت ما اینجا چی کاره ایم آقای دیگوری؟"
"نگران نباش مایک مطمئنن دامبلدور نمیتونه مرتب دنبال ولدمورت باشه یا از نقشه هاش با خبر بشه ما با هم جلوی کارهای تام رو میگیریم و نقشه هایی رو که فکر میکنیم باعث لو رفتن خود ما میشه به و صیله ی نامه به دامبلدور میرسونیم شاید نتونیم از مرگ میرتل جلو گیری کنیم و لی میتونیم از کشته شدن خیلیهای دیگه و یا آسیب رسیدن به اونها جلو گیری کنیم همینطور از دزدیده شدن شمشیر"
-------------------------------------------------


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
نفسش را در سینه حبس کرده بود. می توانست هنوز زوزه ی آرامی از خانم نوریس را بشنود. صدای قدم های آهسته ایی سکوت سالن را شکست و همان طور که به خانم نوریس نزدیک تر می شد شنیده شدنش آسان تر می شد. آن شخص درست در مقابل در نامرئی که چارلی پشت به آن بود ایستاد. خم شد و همان طور که خانم نوریس را از روی زمین بر می داشت گفت:
_گربه احمق! معلوم هست اینجا داری چی کار میکنی؟ فکر می کنم اگه توی یه قفس بزارمت راحت تر بتونم به کارام برسم!
و دوباره صدای همان کفش ها که دلیل بر دور شدن او بود شنیده شد. چارلی با خود فکر کرد که به طور حتم کسی که اینگونه با آن گربه صحبت کرده است به هیچ وجه نمی تواند فیلیچ باشد. صدایش بسیار پیر و شکننده بود. به سرعت ازاین افکار خارج شد. باید زود تر دوستانش را پیدا می کرد. آهسته در را باز کرد و با احتیاط از اتاق بیرون آمده و از آن جا دور شد.
حواسش را به خوبی جمع کرده بود. چرا که اگر دوستانش به خطر افتاده باشند بتواند به آن ها کمک کند. پس بی سرو صدا راه رفت تا به محل اولیه رسید. کسی در آن جا به چشم نمی خورد. در اطراف چشم چرخاند اما اثری از آنان نیافت. کوچک ترین صدایی شنیده نمی شد!
آرام از پشت دیوار خود را به داخل سالن کشاند و همان طور که راه می رفت همه جا را به دقت می نگریست. کم کم داشت به انتهای سالن نزدیک می شد و دلهره اش صد چندان شده بود. یعنی واقعا دوستانش در همین اول کار به دردسر افتاده بودند؟ او را خود را عمیقا مقصر می دانست. اگر پیدایشان نمی کرد نمی دانست تک نفره چه باید کند. به کجا رود و یا کجا می توانند آن ها را برده باشند؟
در همین افکار غوط ور بود که صدای سرفه ایی توجهش را به یک سو جلب کرد. در آن طرف مجسمه ایی قرار داشت که پشت آن دالانی تاریک دیده می شد. به آنجا نزدیک شد. در همین لحظه صدای سدریک بود که موجب آرامش قلبش شد:
_چارلی حالت خوبه؟
چارلی خودش را به آن ها رساند و با خوش حالی گفت:
_من آره...شما ها چی؟ نتونست که پیداتون کنه؟
آلیشیا لبخندی زد و گفت:
_نخیر! ناسلامتی ما غیب شدیم بعد اومدیم ها! ولی به محض اینکه صدای پاشو شنیدیم اومدیم اینجا تا بهمون برخورد نکنه! چون به نظر می رسید اصلا وضیعت جسمی خوبی نداره و هی تلو تلو می خورد و راه می رفت! راستی اون صدای چی بود؟
چارلی نفس راحتی کشید و در پاسخ او گفت:
_حواسم نبود پامو گذاشتم روی خانم نوریس و اون هم جیغ کشید! اون هم از اون جیغای خیلی عجیب!
بچه ها همگی از پشت مجسمه بیرون آمدند و به سمت اتاق ضروریات به راه افتادند. در راه کمتر حرف زدند و سعی می کردند صدای گامهایشان به گوش نرسد.
وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند همه داخل شده و سدریک در را با دقت بست. همه کوله پشتی ها رو روی صندلی هایی که در آن جا به چشم می خورد گذاردند و خود نیز نشستند تا خستگی را بابت این دلهره از خود دور کنند!
سدریک:
_دوستان عزیز فکر می کنم شب رو باید همین جا بمونیم! تا فردا صبح که ببینیم وارد شدن به خوابگاه ها خطر داره یا نه!چون ممکنه اونجا به وجودمون شک کنن! ولی فعلا اینجا امن ترین مکانه! شب همتون بخیر!
و تخت هایی به تعداد افراد ظاهر شد و همه آسوده خیال خواب راحتی را به امید فردا آغاز کردند.





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
همگی از تابلو رو بر گرداندند و پشت سر نگاه کردند,هنوز در راهرو طبقه سوم بودند, اما دیگر روز نبود.تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و به نظر میرسید شب سیاهی خود را با فشار, از پنجره های قلعه به درون آن هل میدهد!
همگی به سدریک که به نظر میرسید اصلا از این تاریکی غیر منتظره راضی نیست, چشم دوختند.مدتی طول کشید تا او متوجه نگاه خیره دیگران شد و با صدای بسیار آرامی گفت:به نظرم زمانها کاملا با هم تطبیق ندارن, اما چاره ای نیست.اولین کاری که باید بکنیم اینه که در این زمان وارد اتاق ضروریات بشیم.این برای ما خیلی مهمه چون اگر اتاق در این زمان هم وجود داشته باشه, میتونیم ازش به عنوان پایگاه استفاده کنیم.
سارا که صدایش به زمزمه شباهت داشت ,گفت:اون اتاق باید توی همین راهرو باشه.
سدریک با سر حرف او را تائید کرد و با نگرانی گفت:درسته, اما رفتن گروهی به داخل راهرو حماقته,نباید گیر بیفتیم.یکی از ما باید بره و ببینه میتونه در رو باز کنه یا نه.به نظر من...
اما چارلی به میان حرف او پرید و گفت:من میرم...
همه با حیرت به او خیره شدند.چارلی با لبخندی گفت:من خیلی فرزم,زود میرم و برمیگردم...
سدریک با نگاهی دقیق سر تا پای او را از نظر گذراند و موافقتش را اعلام کرد,سپس افزود:فقط لازم نیست برگردی,اگر در باز شد برو تو و از اتاق درخواست کن, یه علامت سرخ برات ایجاد کنه,انوقت اونو برامون بفرست...
چارلی با من من گفت:علامت سرخ دیگه چیه؟
سدریک که ناامید شده بود, با بدخلقی جواب داد:عجیبه که نمیدونی!اگه به اتاق بگی خودش میفهمه حالا برو...
چارلی نفس عمیقی کشید و در راهرو پیش رفت و در پیچ آن از نظر ناپدید شد.

آلیشیا پرسید:سدریک, این علامت سرخ چه شکلیه؟ بعد با خجالت افزود:راستش منم نمیدونم چیه!!
سدریک خندید و گفت:داشتم با چارلی شوخی میکردم.اون یه طلسم پیشرفته کاراگاهیه, مثل چیزی که محفل ازش استفاده میکنه, لازم نیست شما بلد باشید.بعد با خوشحالی به هرمیون نگاه کرد و گفت:هرمیون دیروز برام طرز کارشو پیدا کرد.خیلی به درد میخوره ,وقتی به اتاق رسیدیم بهتون یاد میدم.
آلیشیا که خیالش راحت شده بود, پرسید:قراره توی اتاق نقشه بکشیم؟
سدریک پس از کمی تامل پاسخ داد:مهمتر از اون, قراره وظایف هر کسی مشخص بشه, چون نمیتونیم همه با هم توی راهروها اینور و اونور بریم.

اما در میانه های راهرو تاریک, چارلی با احتیاط قدم برمیداشت و با هر قدم بیشتر سعی میکرد اطرافش را ببیند, اما هرچه بیشتر سعی میکرد ,اشیا به نظرش غیر قابل تشخیص تر میشدند.از آنجایی که جرات نداشت چوبدستی اش را روشن کند, تصمیم گرفت دستش را روی دیوار بکشد, بلکه بتواند مجسمه بارناباس احمق را که نشانه در ورودی اتاق بود پیدا کند.
در حالی که نفسش را در سینه حبس کرده بود در تاریکی جلو میرفت, که ناگهان دستش به چیزی برخورد کرد.بی گمان خودش بود, همان کفش های باله و...
در حالی که سعی میکرد از خوشحالی فریاد نزند, سه بار در طول آن مکان قدم زد و در دل گفت"من به جایی برای تمرین دفاع در برابر جادوی سیاه احتیاج دارم"
در آخرین دور صدای پاق ظاهر شدن در را شنید و شادیش دو چندان شد.اما این شادی دوام زیادی نداشت ,زیرا ناگهان پایش را روی چیز نرمی گذاشت و صدای جیغ گربه ای در تمام قلعه پیچید.
چارلی با وحشت به زمین نگاه کرد و قبل از اینکه چشمهای سبز درخشان خانم نوریس ناپدید شوند, توانست یک نظر آن او ببیند.
چارلی بی اختیار خود را به دورن اتاق انداحت و به در تکیه داد.بدنش از وحشت عرق کرده بود و نفس نفس میزد.اگر دوستانش دستگیر میشدند چه؟آیا تمام نقشه هایشان بر باد میرفت؟...


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۵ ۱۳:۴۱:۰۶

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
همه در اتاق ضروریات بودند و هر وسیله ای را که لازم داشتند از اتاق می خواستند تا برای آنها تهیه کند.
ریموس گفت: بازم باید بهتون گوشزد کنم که این مأموریت خطرهای زیادی به همراه داره پس بدونید ما به کسانی نیاز داریم که با این خطرات مبارزه کنند و بدونید که ما برای تغییر دادن تاریخ می ریم نه معروف شدن.
سدریک گفت: منم باهات موافقم ریموس. حالا بازم حاضرید با ما بیاید؟
اعضایی که اعلام آمادگی کرده بودند گفتند: بله
اکنون تمام اعضای ارتش آماده بودند و وسایل را در کوله پشتی های خود می گذاشتند تا سفرشان را آغاز کنند. همچنین کتابهایی فوق العاده در رابطه با ورد ها و نامرئی شدن را نیز برداشته بودند تا در سفرشان از آنها استفاده کنند. به این ترتیب از اتاق ضروریات خارج شدند و به سوی مکان تابلو به راه افتادند. وقتی به تابلو رسیدند سدریک گفت: زمان همه چیز رو حل می کنه.
تابلو کنار رفت ولی دیگر خاکی بر روی زمین نریخت چون دفعه پیش خاک هایش را خالی کرده بود.
ریموس در را باز کرد و بچه ها یکی یکی وارد شدند. سپس ریموس وارد شد و در را بست.
ریموس یکی از کتابهای فوق العاده نامرئی رو باز کرد و گفت: 3 بار به پیشانیتون ضربه بزنید و زمزمه کنید "ارین الیبسن"
همه بچه ها اینکارو کردند و غیب شدند.
ریموس گفت: چوبدستی رو به طرف چشاتون بگیرید و زمزمه کنید "تیانبی چشمی ارین الیبسن"
همه اینکار را کردند
ریموس ادامه داد حالا زمزمه کنید: تیتنمی الیو
عینکی جلوی هر کس ظاهر شد و از بین رفت. اعضا می تونستند همه را ببینند. حتی کسانی که غیب شدن و حتی خودشان را
ریموس گفت: خوب دیگه الان هم غیبیم هم همدیگه رو می بینیم. دیگه بریم
و به راه افتادند تا یکی دیگر از مأموریت های پر خطر ارتش رو شروع کنند و با موفقیت به پایان برسانند


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
صبح زود اولین کاری که سدریک باید انجام می داد این بود که اعضای ارتش را از موضوع با خبر کند. پس، از رفتن به سالن برای صرف صبحانه صرف نظر کرد و درون تالار ماند تا به بهانه جبران عقب ماندگی در درس هایش پیام ها را به وسیله گالیون های تقلبی به دست اعضا برساند.
خوش بختانه در بعد از ظهر همان روز ساعتی خالی برای برگزاری جلسه که در میان تمام اعضا مشترک یافت بود شد و بدین ترتیب قرار ساعت 5 در اتاق ضروریات با عجله و احتیاط لازم به گوش اعضا رسید.
سدریک خود را آماده کرد تا بتواند برای اول کار برنامه ایی منظم را بنویسد. برنامه ایی که باید هر چه زود تر به کمک اعضا آغاز می شد. زیرا هرچه زمان از آن می گذشت انجام آن نیز خطرناک تر می شد. باید طوری برنامه ریزی می شد که هیچ کس به آنان شک نکند و از این لحاظ دردسری برایشان ایجان نشود که درغیر این صورت نه تنها باعث رفع خطر نبودند بلکه مجبور می شدند موضوع را به کسانی بگویند که مشکلات را دو برابر می کردند.
خلاصه پس از سپری شدن ساعت ها زمان جلسه فرا رسید. پس افراد یکی یکی در ساعت مقرر در اتاق حاضر شدند. پچ پچ های دو نفره و یا گروهی از مقتضای جمع شدن آن ها در آن جا بود. هیچ کس جز لوپین از موضوع آگاه نبود و همه هر چه سریع تر می خواستند از اصل قضیه با خبر شوند. این صحبت های کوتاه و آرام تا جایی به طول انجامید که سدریک به قصد بازگو کردن ماجرا از جا برخاست:
_دوستان عزیز! از همه تون تشکر می کنم که در این جا جمع شدید! این نشانه وفاداری شما به ارتش است که از این بابت من رو خوش حال کردید. خب می بینم که همتون مشتاق هستید تا دلیل جمع شدن دوباره تون رو بعد از چندین هفته در اینجا بدونید. خب اصل ماجرا از این قراره که...
و داستان را از آن جا آغاز کرد که به همراه لوپین وارد در اسرار آمیز شده بود و پس از شنیدن حرف های ولدمورت ، به سختی توانسته بودند از سد رمز همان دری که فاصله زمانی را ایجاد کرده بودند بگذرند و آن را در جایی به پایان برد که به زمان حال بازگشته بودند. او خطرات این مأموریت را نیز برای آنان یاد آوری کرد. زیرا دانستن آن را در ابتدای کار بهتر می دانست.
در آخر هیچ کس سخنی برای گفتن نداشت. همه آن چنان مبهوت حرف های عجیب سدریک شده بودند که مغزشان از هر گونه سوالی خالی شده بود. بعضی افراد به این فکر می کردند که آیا دیدن ولدمورت در آغاز جوانی به میزان به زبان آوردن اسمش ترسناک است یا نه؟
برای افرادی نیز دیدن او هیجان انگیز بود. بعضی نیز به دلیل اینکه شاید در جریان مأموریت شناخته شوند و از این بابت سرنوشتشان نا مشخص باشد هنوز نمی توانستند درباره موافقت در این مسأله تصمیم بگیرند.
کم کم دوباره اظهار نظر در مورد انتخاب و یا رد کردن این فعالیت آغاز شد. در آن میان آلیشیا بلند شد و گفت:
_ممکنه خیلی خطر ها به جز شناخته شدن وجود داشته باشه...مثل شک کردن به ما و کشته شدن به وسیله ولدمورت یا افرادش! این از همه مهمتره که بدونیم از نظر حفاظت جانی در امانیم!
سدریک پاسخ داد:
_بله من خودم تمام دیشب داشتم به این مسأله فکر می کردم ولی دیدم باید جلو رفت چون با وجود خطرات بسیار اگر شمشیر گودریک گم بشه ضررات بیش تری به تاریخ می زنه تا کشته شدن ما!آلیشیا جان خودت گریفی هستی و باید بیش تر در صدد جلوگیری از این حادثه تلاش کنی!
آلیشیا لبخندی زد و گفت:
_آره ....من حرفی ندارم این سوال خیلی از بچه ها بود!
پس از مشورت بسیار و پس از اینکه تعدادی از افراد عقب نشینی کردند گروهی آماده انجام این مأموریت شدند. مأموریتی که آن ها مطمئن بودند به درستی انجامش خواهند داد.





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۹:۲۳ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
(به نام آفریننده ی خالق هری پاتر)

ساعت 2 ظهر بود و سدريک در حال قدم زدن در محوطه فکرش مشغول جلسه ي بعدي بود و اونقدر غرق در افکار که متوجه ي نم نم بارون نشد و زماني به خودش آمد که رعد و برق با صداي غرش بلندش باعث جيغ و فرياد عده اي شد ،همه ي دانش آموزان به سرعت همانطور که کتاب به روي سر گذاشته بودند به طرف قلعه ميدويدند اما مثل اين که سدريک عجله اي براي برگشتن به قلعه نداشت .
.ابرهاي سياه و تاريک آسمان را پوشانده بود و برجهاي بلند قلعه زير مه سياه اين ابرها نا پديد شده بودند هوا گرگ و ميش شده بود و زماني که رعدي زده ميشد همه جا را براي لحظه اي روشن ميکرد باران به شدت شروع به باريدن کرد و دانه هاي درشت آن محکم بر روي زمين ميپاچيد رعد هم مانند ساعقه هاي نقره اي در آسمان مرتب زده ميشد و بعد صدايش به طرض وحشتناکي پخش ميشد سر و بدن سدريک از شر شر باران که مثل دوش حمام بود خيس شد و زماني که وارد قلعه شد تقريبا هيچ نقطه ي خشکي روي تنش نداشت
.در راهروي بزرگ که همه در حال دويدن به سمتهاي مختلف براي رفتن به تالارهاي عمومي بودند سدريک ريموس را ديد که از انتهاي راهرو به طرف او ميدود رداي او کاملا خشک بود و مشخص بود که بيرون نبوده آنقدر سريع ميدويد که انگار روي فرش سرخ رنگ کف راهرو سر ميخورد
" سدريک کجا بودي ؟خيلي دنبالت گشتم"
"رفتم هوا خوري"
"ريموس چشمانش را ريز کرد نگاهي به سر تا پاي سدريک انداخت و به شوخي گفت" هوا خوري يا آب خوري؟
"اوممم آره بارون شديدي گرفت.خوب بگو،کارم داشتي؟"
"آره.رفتم اتاق ضروريات فکر کردم اونجايي .ميخواستم در"
ريموس حرفش را قطع کرد چون درکو مالفوي را ديد که با نگاه مرموز و بدي از کنارشان گذشت
"ميخواستم بگم ارتش خيلي وقت خوابيده همه اعتراض کردن و عصبي هستن از هم دور شديم و تقريبا بينمون تفرقه افتاده نميخوام باعث خوشحالي بعضيا بشه يه همچين وضعي.ميفهمي که؟"
"سدريک با درماندگي ابرو در هم کشيد و گفت : " خوب آره منم امروز به همين موضوع فکر ميکردم ميدوني ديگه دامبلدور جلوي آنيتا هم لو نميده چه کارهايي انجام ميدن دامبلدور فکر ميکنه براي ما خطر ناکه و ممکنه اتفاقي براي کسي بيفته
"با اکتاويوس صحبت کردي؟"
"اون که هيچ وقت پيداش نيست اصلا نميشه پيداش کرد"
"خوب حالا اينجا نايستيم بيا بريم تا بگم"
.آنها همانطور که بدون مقصد در راهرو ها و طبقه ها قدم ميزدند در مورد آينده ي ارتش هم صحبت ميکردند و اين که چه طور متوجه بشن محفل در حال انجام چه کاريه تا بتونن اونها هم سهمي در کمک به اونها داشته باشن
"شايد بهتر باشه از زير زبون يکي از اعضاي محفل بيرون بکشيم که چي کار ميکنن"
"سدريک که به نظر از اين پيشنهاد راضي نبود با دو دلي گفت :" تنها کسي که از محفل زياد مياد اينجا بليد و بيرون کشيدن از زير زبون اون محال زيرک تر از اين حرفهاست فکر کلک ديگه اي باش
.ريموس سکوت کرد .به نظر پيشنهاد ديگه اي براي مطرح کردن نداشت سدريک هم نداشت راکت بودن اوضاع ارتش افکارشون رو هم راکد کرده بود در طبقه ي سوم بود که ريموس چنگي به پاهايش زد و به ديوار درست کنار يه تابلوي بسيار بي ريخت از يک ساعت تکيه داد
"چي شد ريموس؟حالت خوبه؟"
"ا..اره نميدونم چرا يه لحظه پاهام ضعف رفت فکر کنم بابت اون طلسمي که توي معموريت آخر به پاهام خورد هنوز خيلي مونده تا خوب بشه زمان همه چيز رو حل ميکنه"
"سدريک دست ريموس را گرفت و او را کمک کرد که روي پايش بايستد همان موقع صداي خش خشي به گوش هر دو خورد به سرعت عکس العمل نشان دادند و به طرف منبع صدا يعني تابلو برگشتند .هر دو با تعجب به تابلو که آرام آرام کنار ميرفت نگاه کردند چشم هر دو داشت از حدقه بيرون ميزد با کنار رفتن تابلو قطر زياد خاکي که لاي شيارهاي آن بود کف زمين ريخت .پشت تابلو در چوبي بسيار قديمي با دستگيره اي داغان قرار داشت آن دو نگاهي مرموز به هم انداختند بعد به انتها و ابتداي راهرو نگاه کردند زمان استراحت ،طبقه ها تقريبا خالي بود و دانش آموزي در آن ديده نميشد سدريک بدون حرف به طرف در اتاق رفت و دستگيره را گرفت" مياي ريموس
ريموس بدون کلمه حرفي سر تکان داد
"سدريک دستگيره را پايين داد و به سرعت در را باز کرد نوري شديد چشمشان را زد به داخل اتاق کشيده شدن و زماني که چشمشان را باز کردند سر جاي اول خود بودند در بسته و تابلو سر جايش بود هر دو با تعجب به هم نگاه کردند در نوعي خلاء فکري فرو رفتن چيز عجيبي بود آنها سر جايشان بودند در واقع آن طرف اتاق همين طرف اتاق بود و با ورود به در وارد قسمت ديگه اي نشده بودند سدريک گفت :"چندان مهم نيست توي هاگوارتس چيزهاي مسخره زياده بيا بريم وگرنه کلاس اسنيپ دير ميرسيم
.ريموس سري تکان داد و هر رو به طرف سياه چال راه افتادند ولي اين پايان ماجرا نبود
****************************
"سدريک؟"
"بله"
"به نظرت عجيب نيست؟"
"چرا هست"
"تو از کجا ميدوني من چيو ميگم؟"
"از اونجا که جاي بعضي از تابلوها عوض شده چند تا تابلو اضافه شده اون راهروي قبلي مجسمه هاش نبودن و الان اينجا که تا دو ديقه پيش مجسمه اي نبود مجسمه سبز شده فرش کف راهرو قرمز بود اما حالا سبزه و "
"آره ...آره ولي از همه ي اينا عجيبتر اينکه من هيچ کدوم از اين دانش آموزايي که از کنارمون رد شدن نميشناسم حتي تا حالا به عمرم نديدمشون اونها هم به ما طوري نگاه ميکردن انگار اونها هم ما رو نديدن تا به حال"
"سدريک با صورتي سوال گونه گفت : " باهات موافقم
.به راهشان ادامه دادن و وارد سياهچال شدند آنجا هم تعغييرات محسوسي به چشم ميخورد از جمله اين که کلاس درس تعقيير کرده بود و به انتهاي سياهچال برده شده بود درست در کلاسي که کاملا خالي بود. زماني حيرتشان بيشتر شد که وقتي در کلاس رو باز کردن به جاي اسنيپ که درس معجونها را ميداد مردي فربه را ديدن ،او اسلاگهورن با تفاوتي کاملا فاحش بسيار جوانتر از قبل
"اسلاگهورن آنها را ديد با صورتي جدي گفت : " دير کرديد.بيايد داخل
.هر دو در را محکم بستند و با آخرين سرعتي که در پاهايشان بود از سياه چال بيرون دويدند در را محکم به هم کوبيدند و با آخرين سرعت از کلاس دور شدن ، واقعا عجيب بود اسلاگهورن ديگر در مدرسه نبود و رفته بود اما اون فرد کي بود؟ هر دو در سر درگمي شديد به سر ميبردن
"اونجا رو نگاه کن"
ريموس از پنجره هاي بسيار بلندي که سدريک به آنها اشاره ميکرد نگاه انداخت چيز غير عادي به چشم نميخورد
"خوب چيه؟"
"ريموس مگه الان بارون شديد نمي اومد چه طور در اين مدت کوتاه بارون بند اومده و آسمون انقدر آبي شده؟خبري از يه تيکه ابر سياه هم توي آسمون نيست"
رنگ صورت ريموس پريد .درک چنين موضوعي سخت بود
"ببخشيد آقايون "
.آن دو با ترس به طرف دختري لاغر اندام با عينکي بزرگ برگشتند موهاي دختر سياه بود و دو طرف سرش خرگوشي بسته شده بود براي آن دو اين عجيب بود که احساس ميکردند اون دختر رو قبلا جايي ديدن
"ببخشيد ديدم که از سياهچال اومديد بيرون ببخشيد پروفسور اسلاگهورن سر کلاس بود"
ريموس و سدريک در جواب صداي جيغ مانند دختر با تعجب فقط سر تکان دادند
"دختر زد زير گريه و همانطور که از آنها دور ميشد و گريه ميکرد گفت : " واي اين بارم سرش دير ميرسم
"سدرييييييييييييک؟؟؟؟؟؟"
"ميدونم"
"هر دو با هم و با چشمهايي گرد شده فرياد زدن : " ميرتل
.همان موقع صداي آشنايي را از بالاي راهپله ي اصلي شنيدن به سرعت خودشان را پشت مجسمه ي گورکن کنار پله ها پنهان کردن و يواشکي ديد زدن
بله.....درست حدس زده بودند او آلبوس دامبلدور بود منتها 50 يا شايد 60 سال جوانتر که داشت با آقاي فيلچ صحبت ميکرد
.آن دو اون انقدر از چنين صحنه ها و اتفاقات شکه شده بودند که متوجه نشدن فيلچ و دامبلدور به هم چي ميگفتن وقتي آن دو از پله ها پايين رفتن و وارد راهرويي در سالن بزرگ شدن ريموس و سدريک هم از پله ها بالا رفتن
" من که باور نميکنم اين امکان نداره.يعني کار اون در؟"
"آره..احتمالا اون در يه جور فاصله ي زماني بوده بين زمان ما و الان که دقيقا نميدونم چه زمانيه"
بحثشان آنقدر بالا گرفته بود و گرم شده بود که متوجه نشدند به کجا ميرن تا جايي که از کنار چندين پسر جوان اسليتريني گذشتن و گوشه اي از حرفشان اونها رو در جا خشک کرد
"تام نام لرد ولدمورت واقعا زيباست که انتخاب کردي "
.ريموس و سدريک با چشمان از حدقه در اومده به پشت نگاه کردند انها از راهروي ته سالن داخل راهروي ديگه اي شدن ريموس و سدريک بدون کوچکترين حرفي تعقييشان کردند و زماني که وارد اتاقي در آن راهرو شدن گوششان را به در چسباندند
"حالا چرا اين اتاق تام؟"
"صداي زيباي پسري پاسخ داد:" اينجا چون من ميگم
" خوب حالا نقشت چي هست ؟"
"من ميخوام يه چيز رو از اتاق مدير بدزدم شمشير گدريک گريفيندور "
"ديوونه شدي؟ آخه چه طوري؟"
"شما به اونش کاري نداشته باشيد فقط بايد کمکم کنيد که يه موقعيت رو به وجود بياريد من اونو بردارم"
"آخه شدني نيست چه طور ميخواي....؟"
"من تالار اسرار رو باز ميکنم ميتونم، راهش رو پيدا کردم دو ساله دارم روش کار ميکنم باعث ميشم وحشت ايجاد بشه همه سر در گم ميشن و اون خون گلي هاي کثيف هم از بين ميرن همين باعث ميشه که حواس مدير و استادها مخصوصا اون دامبلدور فوضول پرت بشه و اونوقت ميتونم اين کار رو بکنم"
"صداي پسري مشخص بود بسيار ترسيده گفت :" حالا اگر هم به دست آوردي چه طور ميخواي پنهانش کني؟شايد طلسم محافظتي روش باشه
"گفتم که اون با خودم ولي بهتون بگم اگر کسي کوچکترين حرفي در مورد کاري که ميخوام بکنم و باز شدن تالار اسرار بگه مطمئن باشيد که خودم ميکشمش ميدونيد که اين کار رو ميکنم همه ي شما هم با من طلسم پيمان بستيد و اگر بزنيد زيرش ميدونيد که در جا خواهيد مرد پس بهتره فکر خيانت به سرتون نزنه"
"صداي ترسيده ي آنها با هم گفتن : "بله
"اما باز کردن تالار ميدونيد؟اون"
"چيه ؟ميترسي ؟از چي؟شما نبايد بترسيد اون خون گلي هاي کثافت بايد بترسن سالازار اونو گذاشت که وارثش بياد و من وارثش هستم ،وارث سالازار اسليترين، اومدم و به وصيتش عمل ميکنم"
سدريک وريموس بدون اينکه حتي بتونن درست فکر کنن بدو جلوي تابلوي ساعت برگشتن
"اون اون لرد ولدمورت بود"
"حالا چي کار کنيم ؟اون ميخواد تالار رو باز کنه ما بايد چي کار کنيم ؟سدريک بريم به مديرشون بگيم"
"چرت ميگي ؟ قبل از اين که اونو بگيرن خودمون رو ميگيرن ميگن از کجا اومدين و چميدونم جاسوسيد و هزار حرف ديگه مگه قبول ميکنن ما از زمان اومديم ؟درسته مدرسه ي جادوگري ولي مساله ي زمان توش حل نشده اونوقت مجبوريم بازخاست بشيم که چرا قاچاقي توي مدرسه هستيم شايد هم بفرستنمون آزکابان"
"نه اونوقت زمانها با هم مخلوط ميشن و فاجعه ميشه تازه از کجا معلوم اين در درست کار بکنه وقتي که خواستيم به اونا نشون بديم؟بهتره بريم و به ارتش بگيم فکر کنم راهي براي فعاليت دوباره ي ارتش پيدا کردم شايد ما بتونيم از يه فاجعه و يا حد اقل دزدي شمشير گريفيندور جلو گيري کنيم؟"
"اونوقت هم ممکنه کسي متوجه ي فعاليت ما توي مدرسه بشه ما يکي دو نفر نيستيم "
"...براي همين ميخوام يه نفر رو جاسوس بکنم،يه نفر مسئول بررسي ، يه نفر مسئول تهديد تام، چندين نفر هم مسئول ايجاد خلل کردن توي نقشش و
"آره حق با تو خوب بايد تابلو رو باز کنيم"
اما چه طوري؟؟؟؟؟"سدريک به تابلو دست کشيد"
"سدريک ؟؟؟؟؟فکر کنم توي زمانها گم شديم"
"نه نه نشديم صبر کن تو موقعي که با ديوار تکيه دادي بعد بلند شدي باز شد آره؟اينجا بود اما اينجا نه آجر لغي هست نه کليدي"
ريموس با ترس شروع کرد به لمس کردن ديوار اما فايده اي نداشت زمان ميگذشت 1 ساعت 2 ساعت 3 ساعت اما هيچ راهي براي نجات پيدا نکردن همه چي به هم ريخته بود تا جايي که سدريک با در موندگي اما خوشحالي بالا پريد
"شايد رمزي وجود داره اون موقع تو داشتي حرف ميزدي يادته؟ در مورد درد پاهات ميگفتي خوب فکر کن ريموس فکر کن و ببين دقيقا چي گفتي شايد کلمه اي به کار بردي که پسورد اين تابلو بوده
" من ؟ من ؟ يادم نيست سدريک .ميدوني چند ساعت از اون حرفي که زدم ميگذره؟"
" آره ولي بايد سعي کني .منم فکر ميکنم .بجنب پسر"
"هر دو در سکوت شروع کردند به فکر کردن مدت زيادي گذشت و حرفهاي ريموس را نصفه نيمه به ياد آوردن اما باز هم پسوورد براي باز شدن تابلو نبود هوا تاريک شده بود ديگر راهرو ها خالي شده بود ريموس به ساعت مچيش نگاه کرد و گفت: " تا سي ديقه ي ديگه بايد توي تالار باشيم وگرنه تخلف کرديم مثل اين که اينجا موندگار شديم اما بدتر از اون اينه که رمز عبور بانوي چاق رو هم نداريم که بتونيم وارد تالار عمومي بشيم اون موقع بايد چي کار کنيم؟
"سدريک با ناراحتي و سر در گمي گفت : " يه کاريش ميکنيم اشکال نداره حتما کسي پيدا ميشه که چون شيطونه دير بره به تالار و يواشکي بشنويم پسوورد چيه در مورد پسوورد اين تابلو هم ..... زمان همه چي رو حل ميکنه فردا وقت بيشتري واسه فکر کردن داريم
"سدريک همين من اينو گفتم که باز شد "
"حرف ريموس تموم نشده بود که تابلو کنار رفت آن دو با خوشحالي فرياد زدن و ريموس گفت:" آره من گفتم زمان همه چيز رو حل ميکنه اين پسووردشه
"باشه ريموس بريم که تا حالا هم خيلي دير کرديم"



بلید جان ممنون ازاینکه پست شروع داستان رو زدی


خب فضاسازی خیلی خوب بود و هم تاثیر گذار این نشون میده که در فضاسازی تبحر داری
توصیف مکان و حالات شخصیتها هم خوب کار شده بود
دیالوگها پست هم در حد خوبی بودن و باعث قوت گرفتن داستان میشدن
سوژه هم خیلی خوب و جذاب بود آفرین
اما با همه این توضیحات چند مورد مشکل وجود داشت تو پست اول اینکه حجمش بسیار زیاد بود طوری که خواننده با دیدنش وحشت میکنه میتونستی مثل داستان قبلی که سارا نوشته بود اینو تو دو پست بزنی که هم باعث نشه که خواننده از خودنش منصرف بشه و هم باعث بشه که افت کنه داستان در همان آغازش

در بیشتر قسمتها جمله بندی به درستی انتخاب نشده بود توجه نکردن به جمله بندی داستان همیشه باعث ضعیف کردن سوژه و داستان میشه
غلط املایی هم داشتی تو پست که در بعضی جاها پشت سر هم تکرار شده بود.
تغییرات نه تعغييرات که چند بار پشت سر هم تکرار شده بود سعی کن قبل از اینکه بزنی حتماً یک بار مرور کنی

داستان رو از دید مختلفی نوشته بود یعنی در بعضی جاها عامیانه بود اما در بعضی جاها ادبی بود که این دو در بیشتر مواقع هم با هم قاطی شده بودن سعی کن وقتی نمایشنامه ای مینویسی از یک دیدگاه بنویسی البته استفاده از دید گاه های مختلف نیز خوبه اما وقتی جواب میده که بجا استفاده کرده باشی نه اینکه در هم مخلوط کنی و باعث گیچ شدن خواننده از خوندن پست بشه

در هر حال سعی کن همیشه پست یک نقطه اوج و یه نقطه زیر داشته باشه البته باید بین این دو توازون باشه یعنی نه زیاد اوج داشته باشه و نه زیاد افت و راکد باشه پست




امتیاز برای این پست 6 امتیاز


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۰ ۲۳:۲۷:۰۶

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
** توجه **


رای گیری به اتمام رسید و سوژه بلید برای داستان جدید ارتش انتخاب شد .

پست آغاز با کمی تغییرات در کمتر از دو روز دیگر توسط خوده بلید زده خواهد شد.



برای اطلاعات بیشتر و دادن پیشنهاد ات در مورده داستان و خوده ارتش به تاپیک گفتگو با مدیران ارتش مراجعه کنید و از زدن پست های بی ربط جداً خود داری کنید.

منتظر فعالیت خوب شما هستیم .

به امید پیروزی سفیدی بر سیاهی



اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱:۳۰ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
ممنون از دوستانکه موضوع جدید برای ارتش اراعه کردن
تا سه روز آینده تکلیف موضوع اصلی مشخص خواهد شد و در روز چهارم موضوع انتخاب شده با کمی تغییرات دوباره توسط خوده زننده پست زده خواهد شد تا فعالیت دوباره ارتش آغاز بشه

برای اطلاع بیشتر به تاپیک گفتگو با مدیران ارتش مراجعه کنید



با تشکر رئیس ارتش سفید



اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
سوژه براي ادامه ي ارتش
ساعت 2 ظهر بود و سدريک در حال قدم زدن در محوطه فکرش مشغول جلسه ي بعدي بود و اونقدر غرق در افکار که متوجه ي نم نم بارون نشد و زماني به خودش آمد که رعد و برق با صداي غرش بلندش باعث جيغ و فرياد عده اي شد ،همه ي دانش آموزان به سرعت همانطور که کتاب به روي سر گذاشته بودند به طرف قلعه ميدويدند اما مثل اين که سدريک عجله اي براي برگشتن به قلعه نداشت .
.ابرهاي سياه و تاريک آسمان را پوشانده بود و برجهاي بلند قلعه زير مه سياه اين ابرها نا پديد شده بودند هوا گرگ و ميش شده بود و زماني که رعدي زده ميشد همه جا را براي لحظه اي روشن ميکرد باران به شدت شروع به باريدن کرد و دانه هاي درشت آن محکم بر روي زمين ميپاچيد رعد هم مانند ساعقه هاي نقره اي در آسمان مرتب زده ميشد و بعد صدايش به طرض وحشتناکي پخش ميشد سر و بدن سدريک از شر شر باران که مثل دوش حمام بود خيس شد و زماني که وارد قلعه شد تقريبا هيچ نقطه ي خشکي روي تنش نداشت
.در راهروي بزرگ که همه در حال دويدن به سمتهاي مختلف براي رفتن به تالارهاي عمومي بودند سدريک ريموس را ديد که از انتهاي راهرو به طرف او ميدود رداي او کاملا خشک بود و مشخص بود که بيرون نبوده آنقدر سريع ميدويد که انگار روي فرش سرخ رنگ کف راهرو سر ميخورد
" سدريک کجا بودي ؟خيلي دنبالت گشتم"
"رفتم هوا خوري"
"ريموس چشمانش را ريز کرد نگاهي به سر تا پاي سدريک انداخت و به شوخي گفت" هوا خوري يا آب خوري؟
"اوممم آره بارون شديدي گرفت.خوب بگو،کارم داشتي؟"
"آره.رفتم اتاق ضروريات فکر کردم اونجايي .ميخواستم در"
ريموس حرفش را قطع کرد چون درکو مالفوي را ديد که با نگاه مرموز و بدي از کنارشان گذشت
"ميخواستم بگم ارتش خيلي وقت خوابيده همه اعتراض کردن و عصبي هستن از هم دور شديم و تقريبا بينمون تفرقه افتاده نميخوام باعث خوشحالي بعضيا بشه يه همچين وضعي.ميفهمي که؟"
"سدريک با درماندگي ابرو در هم کشيد و گفت : " خوب آره منم امروز به همين موضوع فکر ميکردم ميدوني ديگه دامبلدور جلوي آنيتا هم لو نميده چه کارهايي انجام ميدن دامبلدور فکر ميکنه براي ما خطر ناکه و ممکنه اتفاقي براي کسي بيفته
"با اکتاويوس صحبت کردي؟"
"اون که هيچ وقت پيداش نيست اصلا نميشه پيداش کرد"
"خوب حالا اينجا نايستيم بيا بريم تا بگم"
.آنها همانطور که بدون مقصد در راهرو ها و طبقه ها قدم ميزدند در مورد آينده ي ارتش هم صحبت ميکردند و اين که چه طور متوجه بشن محفل در حال انجام چه کاريه تا بتونن اونها هم سهمي در کمک به اونها داشته باشن
"شايد بهتر باشه از زير زبون يکي از اعضاي محفل بيرون بکشيم که چي کار ميکنن"
"سدريک که به نظر از اين پيشنهاد راضي نبود با دو دلي گفت :" تنها کسي که از محفل زياد مياد اينجا بليد و بيرون کشيدن از زير زبون اون محال زيرک تر از اين حرفهاست فکر کلک ديگه اي باش
.ريموس سکوت کرد .به نظر پيشنهاد ديگه اي براي مطرح کردن نداشت سدريک هم نداشت راکت بودن اوضاع ارتش افکارشون رو هم راکد کرده بود در طبقه ي سوم بود که ريموس چنگي به پاهايش زد و به ديوار درست کنار يه تابلوي بسيار بي ريخت از يک ساعت تکيه داد
"چي شد ريموس؟حالت خوبه؟"
"ا..اره نميدونم چرا يه لحظه پاهام ضعف رفت فکر کنم بابت اون طلسمي که توي معموريت آخر به پاهام خورد هنوز خيلي مونده تا خوب بشه زمان همه چيز رو حل ميکنه"
"سدريک دست ريموس را گرفت و او را کمک کرد که روي پايش بايستد همان موقع صداي خش خشي به گوش هر دو خورد به سرعت عکس العمل نشان دادند و به طرف منبع صدا يعني تابلو برگشتند .هر دو با تعجب به تابلو که آرام آرام کنار ميرفت نگاه کردند چشم هر دو داشت از حدقه بيرون ميزد با کنار رفتن تابلو قطر زياد خاکي که لاي شيارهاي آن بود کف زمين ريخت .پشت تابلو در چوبي بسيار قديمي با دستگيره اي داغان قرار داشت آن دو نگاهي مرموز به هم انداختند بعد به انتها و ابتداي راهرو نگاه کردند زمان استراحت ،طبقه ها تقريبا خالي بود و دانش آموزي در آن ديده نميشد سدريک بدون حرف به طرف در اتاق رفت و دستگيره را گرفت" مياي ريموس
ريموس بدون کلمه حرفي سر تکان داد
"سدريک دستگيره را پايين داد و به سرعت در را باز کرد نوري شديد چشمشان را زد به داخل اتاق کشيده شدن و زماني که چشمشان را باز کردند سر جاي اول خود بودند در بسته و تابلو سر جايش بود هر دو با تعجب به هم نگاه کردند در نوعي خلاء فکري فرو رفتن چيز عجيبي بود آنها سر جايشان بودند در واقع آن طرف اتاق همين طرف اتاق بود و با ورود به در وارد قسمت ديگه اي نشده بودند سدريک گفت :"چندان مهم نيست توي هاگوارتس چيزهاي مسخره زياده بيا بريم وگرنه کلاس اسنيپ دير ميرسيم
.ريموس سري تکان داد و هر رو به طرف سياه چال راه افتادند ولي اين پايان ماجرا نبود
****************************
"سدريک؟"
"بله"
"به نظرت عجيب نيست؟"
"چرا هست"
"تو از کجا ميدوني من چيو ميگم؟"
"از اونجا که جاي بعضي از تابلوها عوض شده چند تا تابلو اضافه شده اون راهروي قبلي مجسمه هاش نبودن و الان اينجا که تا دو ديقه پيش مجسمه اي نبود مجسمه سبز شده فرش کف راهرو قرمز بود اما حالا سبزه و "
"آره ...آره ولي از همه ي اينا عجيبتر اينکه من هيچ کدوم از اين دانش آموزايي که از کنارمون رد شدن نميشناسم حتي تا حالا به عمرم نديدمشون اونها هم به ما طوري نگاه ميکردن انگار اونها هم ما رو نديدن تا به حال"
"سدريک با صورتي سوال گونه گفت : " باهات موافقم
.به راهشان ادامه دادن و وارد سياهچال شدند آنجا هم تعغييرات محسوسي به چشم ميخورد از جمله اين که کلاس درس تعقيير کرده بود و به انتهاي سياهچال برده شده بود درست در کلاسي که کاملا خالي بود. زماني حيرتشان بيشتر شد که وقتي در کلاس رو باز کردن به جاي اسنيپ که درس معجونها را ميداد مردي فربه را ديدن ،او اسلاگهورن با تفاوتي کاملا فاحش بسيار جوانتر از قبل
.هر دو در را محکم بستند و با آخرين سرعتي که در پاهايشان بود از سياه چال بيرون دويدند واقعا عجيب بود اسلاگهورن ديگر در مدرسه نبود و رفته بود اما اون فرد کي بود؟ هر دو در سر درگمي شديد به سر ميبردن
"ببخشيد آقايون "
.آن دو با ترس به طرف دختري لاغر اندام با عينکي بزرگ برگشتند موهاي دختر سياه بود و دو طرف سرش خرگوشي بسته شده بود براي آن دو اين عجيب بود که احساس ميکردند اون دختر رو قبلا جايي ديدن
"ببخشيد ديدم که از سياهچال اومديد بيرون ببخشيد پروفسور اسلاگهورن سر کلاس بود"
ريموس و سدريک در جواب صداي جيغ مانند دختر با تعجب فقط سر تکان دادند
"دختر زد زير گريه و همانطور که از آنها دور ميشد و گريه ميکرد گفت : " واي اين بارم سرش دير ميرسم
"سدرييييييييييييک؟؟؟؟؟؟"
"ميدونم"
"هر دو با هم و با چشمهايي گرد شده فرياد زدن : " ميرتل
.همان موقع صداي آشنايي را از بالاي راهپله ي اصلي شنيدن به سرعت خودشان را پشت مجسمه ي گورکن کنار پله ها پنهان کردن و يواشکي ديد زدن
بله.....درست حدس زده بودند او آلبوس دامبلدور بود منتها 50 يا شايد 60 سال جوانتر که داشت با آقاي فيلچ صحبت ميکرد
.آن دو اون انقدر از چنين صحنه ها و اتفاقات شکه شده بودند که متوجه نشدن فيلچ و دامبلدور به هم چي ميگفتن وقتي آن دو از پله ها پايين رفتن و وارد راهرويي در سالن بزرگ شدن ريموس و سدريک هم از پله ها بالا رفتن
" من که باور نميکنم اين امکان نداره.يعني کار اون در؟"
"آره..احتمالا اون در يه جور فاصله ي زماني بوده بين زمان ما و الان که دقيقا نميدونم چه زمانيه"
بحثشان آنقدر بالا گرفته بود و گرم شده بود که متوجه نشدند به کجا ميرن تا جايي که از کنار چندين پسر جوان اسليتريني گذشتن و گوشه اي از حرفشان اونها رو در جا خشک کرد
"تام نام لرد ولدمورت واقعا زيباست که انتخاب کردي "
.ريموس و سدريک با چشمان از حدقه در اومده به پشت نگاه کردند انها از راهروي ته سالن داخل راهروي ديگه اي شدن ريموس و سدريک بدون کوچکترين حرفي تعقييشان کردند و زماني که وارد اتاقي در آن راهرو شدن گوششان را به در چسباندند
"حالا چرا اين اتاق تام؟"
"صداي زيباي پسري پاسخ داد:" اينجا چون من ميگم
" خوب حالا نقشت چي هست ؟"
"من ميخوام يه چيز رو از اتاق مدير بدزدم شمشير گدريک گريفيندور "
"ديوونه شدي؟ آخه چه طوري؟"
"شما به اونش کاري نداشته باشيد فقط بايد کمکم کنيد که يه موقعيت رو به وجود بياريد من اونو بردارم"
"آخه شدني نيست چه طور ميخواي....؟"
"من تالار اسرار رو باز ميکنم ميتونم، راهش رو پيدا کردم دو ساله دارم روش کار ميکنم باعث ميشم وحشت ايجاد بشه همه سر در گم ميشن و اون خون گلي هاي کثيف هم از بين ميرن همين باعث ميشه که حواس مدير و استادها مخصوصا اون دامبلدور فوضول پرت بشه و اونوقت ميتونم اين کار رو بکنم"
"صداي پسري مشخص بود بسيار ترسيده گفت :" حالا اگر هم به دست آوردي چه طور ميخواي پنهانش کني؟شايد طلسم محافظتي روش باشه
"گفتم که اون با خودم ولي بهتون بگم اگر کسي کوچکترين حرفي در مورد کاري که ميخوام بکنم و باز شدن تالار اسرار بگه مطمئن باشيد که خودم ميکشمش ميدونيد که اين کار رو ميکنم همه ي شما هم با من طلسم پيمان بستيد و اگر بزنيد زيرش ميدونيد که در جا خواهيد مرد پس بهتره فکر خيانت به سرتون نزنه"
"صداي ترسيده ي آنها با هم گفتن : "بله
"اما باز کردن تالار ميدونيد؟اون"
"چيه ؟ميترسي ؟از چي؟شما نبايد بترسيد اون خون گلي هاي کثافت بايد بترسن سالازار اونو گذاشت که وارثش بياد و من وارثش هستم ،وارث سالازار اسليترين، اومدم و به وصيتش عمل ميکنم"
سدريک وريموس بدون اينکه حتي بتونن درست فکر کنن بدو جلوي تابلوي ساعت برگشتن
"اون اون لرد ولدمورت بود"
"حالا چي کار کنيم ؟اون ميخواد تالار رو باز کنه ما بايد چي کار کنيم ؟سدريک بريم به مديرشون بگيم"
"چرت ميگي ؟ قبل از اين که اونو بگيرن خودمون رو ميگيرن ميگن از کجا اومدين و چميدونم جاسوسيد و هزار حرف ديگه مگه قبول ميکنن ما از زمان اومديم؟"
"خوب تابلو رو نشونشون ميديم"
"نه اونوقت زمانها با هم مخلوط ميشن و فاجعه ميشه تازه از کجا معلوم اين در درست کار بکنه وقتي که خواستيم به اونا نشون بديم؟بهتره بريم و به ارتش بگيم فکر کنم راهي براي فعاليت دوباره ي ارتش پيدا کردم شايد ما بتونيم از يه فاجعه و يا حد اقل دزدي شمشير گريفيندور جلو گيري کنيم؟"
"آره حق با تو خوب بايد تابلو رو باز کنيم"
"اما چه طوري؟؟؟؟؟"
"سدريک ؟؟؟؟؟فکر کنم توي زمانها گم شديم"
"نه نه نشديم صبر کن تو موقعي که با ديوار تکيه دادي بعد بلند شدي باز شد آره؟اينجا بود اما اينجا نه آجر لغي هست نه کليدي"
ريموس با ترس شروع کرد به لمس کردن ديوار اما فايده اي نداشت زمان ميگذشت 1 ساعت 2 ساعت 3 ساعت اما هيچ راهي براي نجات پيدا نکردن همه چي به هم ريخته بود تا جايي که سدريک با در موندگي اما خوشحالي بالا پريد
"شايد رمزي وجود داره اون موقع تو داشتي حرف ميزدي يادته؟ در مورد درد پاهات ميگفتي خوب فکر کن ريموس فکر کن و ببين دقيقا چي گفتي شايد کلمه اي به کار بردي که پسورد اين تابلو بوده
" من ؟ من ؟ يادم نيست سدريک .ميدوني چند ساعت از اون حرفي که زدم ميگذره؟"
" آره ولي بايد سعي کني .منم فکر ميکنم .بجنب پسر"
"هر دو در سکوت شروع کردند به فکر کردن مدت زيادي گذشت و حرفهاي ريموس را نصفه نيمه به ياد آوردن اما باز هم پسوورد براي باز شدن تابلو نبود هوا تاريک شده بود ديگر راهرو ها خالي شده بود ريموس به ساعت مچيش نگاه کرد و گفت: " تا سي ديقه ي ديگه بايد توي تالار باشيم وگرنه تخلف کرديم مثل اين که اينجا موندگار شديم اما بدتر از اون اينه که رمز عبور بانوي چاق رو هم نداريم که بتونيم وارد تالار عمومي بشيم اون موقع بايد چي کار کنيم؟
"سدريک با ناراحتي و سر در گمي گفت : " يه کاريش ميکنيم اشکال نداره حتما کسي پيدا ميشه که چون شيطونه دير بره به تالار و يواشکي بشنويم پسوورد چيه در مورد پسوورد اين تابلو هم ..... زمان همه چي رو حل ميکنه فردا وقت بيشتري واسه فکر کردن داريم
"سدريک همين من اينو گفتم که باز شد "
"حرف ريموس تموم نشده بود که تابلو کنار رفت آن دو با خوشحالي فرياد زدن و ريموس گفت:" آره من گفتم زمان همه چيز رو حل ميکنه اين پسووردشه
"باشه ريموس بريم که تا حالا هم خيلي دير کرديم"
--------------------------------------------------
.خوب فکر کنم داستان کاملا واضحه اما يه توضيح کوچيک ديگه ميگم اين که بچه ها سعي ميکنن توي نقشه ي تام خلل ايجاد کنن البته موفق نميشن از مرگ ميرتل جلو گيري کنن و يا جلوي باز شدن تالار اسرار رو بگيرن اما موي دماغ تام ميشن و البته نميزارن که شمشير رو بدزده و به حدف اصليش نميرسه طي همين امر هم دامبلدور ميفهمه که تام واسه شمشير گريفيندور نقشه کشيده که در زمان جواني اونو براي تدريس انتخاب نميکنه در واقع کمک بچه ها باعث ميشه دامبلدور اينو بفهمه و کمک بزرگي هم هست
اينم سوژه ي من


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
به سدریک دیگوری:
ببخشید سدریک جان. پاکش کردم


به اعضای ارتش:
ببخشید ها ولی چرا فقط آلیشا و من باید سوژه بدیم؟؟؟؟؟؟ شما هم یه کاری بکنید

----------------------------------------------

سوژه 2
ساعت 10 صبح روز جمعه بود.
آلیشا و هرمیون توی تالار گریف بودند آنیتا نیز در تالار ریون بود
قرار بود ساعت 10:20 دقیقه به اتاق ضروریات بروند.

ساعت 10:20 دقیقه- جلوی در اتاق ضروریات

همین که هرمیون آمد به "قرارگاهی برای الف دال" فکر کند آنیتا گفت: نه. هرمیون. بابا جادویی رو برای این اتاق به من یاد داده است. این اتاق امن نیست. بابا گفت که ما بریم طبقه دوم و رو به دیواری که پشت کلاس تغییر شکل است من جادویی رو که یادم داده اجرا کنم. فقط برای این گفتم بیاین اینجا که گیج نشین

5 دقیقه بعد- راهروی طبقه دوم- دیوار پشت کلاس تغییر شکل

آنیتا زمزمه کرد: چینی قرارگاه الف دال نیاز

بلافاصله دری پدید آمد و آنیتا بعد از شمردن اعضا چوبدستیش رو به طرف در گرفت و زمزمه کرد: اینتین اعضای ارتش

وقتی اعضای ارتش از در عبور کردند در تبدیل به دیوار شد.

آنیتا گفت: من به یه کتابخونه که همه ی کتاب ها رو داشته باشه نیاز دارم. من می خوام صدای ما از اینجا به بیرون درز پیدا نکند.

بلافاصله صدای تقی اومد و دری در گوشه اتاق بوجود آمد که روش نوشته شده بود: کتابخانه. و سپس نیز صدای پاقی اومد و دیوار لرزید و سپس از لرزش افتاد

آنیتا گفت: خب. حالا من بی کم و کاست مأمویت رو می گم. یه جایی هست به نام "خانه شماره 17 جینتین". ما باید بریم اونجا.

سپس نقشه ای رو نشان داد و ادامه داد: بعد از این که بریم داخل خانه چند نفر میان به ما کمک کنن و نقشه رو باز می کنن. این نقشه، نقشه مکان نهایی ماست. نقشه دژ سیاهان. اگر ما اونجا رو نابود کنیم بیشتر مرگ خوارها کشته می شن ولی باید تا اونجا خطرات زیادی رو بگذرونیم برای همین اونا همراه ما میان. منظورم همونایی که قراره نقشه رو باز کنن.

اعضای ارتش گفتند: باشه.




---------------------------------------------------

سوژه کلی


اعضای ارتش به خانه شماره 17 جینتین می رن و نقشه رو باز می کنن و سپس همراه با خارجیها(اونهایی که نقشه رو باز می کنن) به طرف دژ سیاهان حرکت کرده و موانع ولدمورت را از سر راه برداشته و بعد از جنگ کوتاهی بین آن ها و مرگ خواران دژ سیاهان را نابود می کنند.

************ هیچ آدم بزرگی به جز خارجیها نباید در داستان باشد. البته دامبلدور بعضی اوقات برایشان پیام می فرستد و آنها را راهنمایی می کند ولی هیچ وفتن نباید نوشته شود" دامبلدور گفت:" زیرا دامبلدور در داستان نخواهد بود


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.