نفسش را در سینه حبس کرده بود. می توانست هنوز زوزه ی آرامی از خانم نوریس را بشنود. صدای قدم های آهسته ایی سکوت سالن را شکست و همان طور که به خانم نوریس نزدیک تر می شد شنیده شدنش آسان تر می شد. آن شخص درست در مقابل در نامرئی که چارلی پشت به آن بود ایستاد. خم شد و همان طور که خانم نوریس را از روی زمین بر می داشت گفت:
_گربه احمق! معلوم هست اینجا داری چی کار میکنی؟ فکر می کنم اگه توی یه قفس بزارمت راحت تر بتونم به کارام برسم!
و دوباره صدای همان کفش ها که دلیل بر دور شدن او بود شنیده شد. چارلی با خود فکر کرد که به طور حتم کسی که اینگونه با آن گربه صحبت کرده است به هیچ وجه نمی تواند فیلیچ باشد. صدایش بسیار پیر و شکننده بود. به سرعت ازاین افکار خارج شد. باید زود تر دوستانش را پیدا می کرد. آهسته در را باز کرد و با احتیاط از اتاق بیرون آمده و از آن جا دور شد.
حواسش را به خوبی جمع کرده بود. چرا که اگر دوستانش به خطر افتاده باشند بتواند به آن ها کمک کند. پس بی سرو صدا راه رفت تا به محل اولیه رسید. کسی در آن جا به چشم نمی خورد. در اطراف چشم چرخاند اما اثری از آنان نیافت. کوچک ترین صدایی شنیده نمی شد!
آرام از پشت دیوار خود را به داخل سالن کشاند و همان طور که راه می رفت همه جا را به دقت می نگریست. کم کم داشت به انتهای سالن نزدیک می شد و دلهره اش صد چندان شده بود. یعنی واقعا دوستانش در همین اول کار به دردسر افتاده بودند؟ او را خود را عمیقا مقصر می دانست. اگر پیدایشان نمی کرد نمی دانست تک نفره چه باید کند. به کجا رود و یا کجا می توانند آن ها را برده باشند؟
در همین افکار غوط ور بود که صدای سرفه ایی توجهش را به یک سو جلب کرد. در آن طرف مجسمه ایی قرار داشت که پشت آن دالانی تاریک دیده می شد. به آنجا نزدیک شد. در همین لحظه صدای سدریک بود که موجب آرامش قلبش شد:
_چارلی حالت خوبه؟
چارلی خودش را به آن ها رساند و با خوش حالی گفت:
_من آره...شما ها چی؟ نتونست که پیداتون کنه؟
آلیشیا لبخندی زد و گفت:
_نخیر! ناسلامتی ما غیب شدیم بعد اومدیم ها! ولی به محض اینکه صدای پاشو شنیدیم اومدیم اینجا تا بهمون برخورد نکنه! چون به نظر می رسید اصلا وضیعت جسمی خوبی نداره و هی تلو تلو می خورد و راه می رفت! راستی اون صدای چی بود؟
چارلی نفس راحتی کشید و در پاسخ او گفت:
_حواسم نبود پامو گذاشتم روی خانم نوریس و اون هم جیغ کشید! اون هم از اون جیغای خیلی عجیب!
بچه ها همگی از پشت مجسمه بیرون آمدند و به سمت اتاق ضروریات به راه افتادند. در راه کمتر حرف زدند و سعی می کردند صدای گامهایشان به گوش نرسد.
وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند همه داخل شده و سدریک در را با دقت بست. همه کوله پشتی ها رو روی صندلی هایی که در آن جا به چشم می خورد گذاردند و خود نیز نشستند تا خستگی را بابت این دلهره از خود دور کنند!
سدریک:
_دوستان عزیز فکر می کنم شب رو باید همین جا بمونیم! تا فردا صبح که ببینیم وارد شدن به خوابگاه ها خطر داره یا نه!چون ممکنه اونجا به وجودمون شک کنن! ولی فعلا اینجا امن ترین مکانه! شب همتون بخیر!
و تخت هایی به تعداد افراد ظاهر شد و همه آسوده خیال خواب راحتی را به امید فردا آغاز کردند.