هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۴۱ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#47

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۲:۱۶
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 736
آفلاین
خلاصه سوژه:

محفلیان در جنگی که با لرد سیاه داشته اند، شکست خورده و تعدادی از آنها اسیر شده و به آزکابان منتقل میشوند.

در این هنگام، لرد سیاه که روش جدیدی برای به دست گرفتن کنترل تمام دنیا پیدا کرده است و برای اولین بار بر روی یکی از زندانیان آزکابان، چارلی ویزلی، آنرا اجرا میکند. اما طلسم به خوبی پیش نمیرود و چارلی ویزلی تبدیل به موجودی شبیه اژدها میشود و آزکابان را تخریب کرده و با کشتن بعضی از مرگخواران، خودش را آزاد میکند.
تدی لوپین سر میرسد و چارلی را بیهوش میکند تا میکا، درمانگر سنت مانگو سر برسد و چارلی را درمان کند.

ویولت که در درون مروپی دوباره بوجود آمده و کنترل بدن مروپی را در دست گرفته است، لرد سیاه را بیهوش کرده و در تلاش است تا جیمز و بقیه را از خانه ریدل ها فراری دهد.

برای اطلاعات بیشتر، مطالعه ی این پست ها توصیه میشود: اولو دوم.

----------------------------------------
- من نمیتونم بیشتر از این حرکت کنم، یک لحظه درد عجیبی تو پاهام پیچید و حتی نمیتونم یه قدم دیگه بردارم.

جیمز به پاهایش اشاره کرد ولی همزمان نکته ی عجیبی را دریافت، پاهایش شروع به تغییر شکل کرده بودند. موهای زبری تمام ساق پایش را گرفته بود و دردی که داشت، اجازه نمیداد قدم از قدم بردارد.
- طلسم پسرم کامل ادا شده، هیچ راهی برای فرار نداری پاتر!

مروپی لبخندی زد و به سمت جیمز حرکت کرد، اما لبخند وی دوام زیادی نداشت، ویولت بار دیگر توانست کنترل ذهنش را به دست بگیرد.
- اشکالی نداره جیمز، من کولت میکنم، فقط سریع باش.

- باشه ویولت، من جای بقیه ی زندانی ها رو میدونم، وقتی می آوردن ما رو، دیدم. بهت نشون میدم.

- و تو با اجازه ی چه کسی این کار رو میکنی پاتر؟ و تو بودلر، به نظرت یک محفلی ای که حتی اختیار جسم خودش رو نداره چقدر میتونه لرد سیاه رو بیهوش نگه داره؟ و میتونم بپرسم چوبدستی من دست تو چیکار میکنه؟

لرد اشاره ای به مروپی کرد و ابر چوبدستی با وجود مقاومت شدید ذهن ویولت بر بدن مروپی، از میان دستان او خارج شد و در بین انگشتان لرد جای گرفت.
- خب، کجا بودیم؟! تو فکر کردی که میتونی به همین راحتی وارد خانه ریدل ها بشی و ما نفهمیم که تونستی خودت رو کنترل کنی خانم بودلر؟ شما محفلیا هیچوقت عقل درست و حسابی نداشتید. البته بجز اون پیر خرفت، اون بهتر از شما عمل میکرد.

- تو هیچوقت نمیتونی ما رو اسیر کنی، ما همیشه با قدرت و ایمانی که داریم، تو رو شکست میدیم.

لرد ولدمورت لبخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی که سعی داشت بیشتر از پیش بر فکر دو محفلی مسلط شود، گفت:
- قدرت عشق و ایمان به اون پیر خرفت؟ که هر دوش رو استفاده کردین و ما الان اینجاییم و اون پشت قاب عکس؟ شوخی جالبی بود بودلر. پاتر ممکنه لطف کنی و اون چوبدستی رو بدی به ما؟

- هرگز!

- کروشیو!

با بلند شدن صدای فریاد جیمز، مرگخواران به سمت طبقه ی بالا هجوم آوردند و نظاره گر قدرت دوباره ی اربابشان شدند. اربابی که تا چند وقت دیگر تمام دنیا در برابر او به زانو خواهند افتاد.

دهکده لیتل هنگلتون، همان زمان:

- اه، اینطوری هم که نمیشه وارد اینجا شد؛ انگار واسه خودشون قلعه درست کردند. باید یه فکر دیگه ای بکنم. بهتره برگردم به اون چیزی که از مقرمون مونده و امیدوار باشم که تابلوی پروفسور دامبلدور هنوز اونجا باشه.




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
#46

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

ویولت به یک‌باره گویی حشره‌ای گزیده باشدش. دوباره به چشمان جیمز خیره شد و چیزی.. دلش را به درد آورد..

واقعیت این است که آدم‌ها به نگاه عادت می‌کنند. به نوعی از نگاه که در چشمان یک دوست می‌بینند. به نوعی از لبخند که روی لب‌های یک دوست می‌نشیند و نوعی از احساس آسودگی که به محض دیدنتان، در صورتشان موج می‌زند. نوعی اعتماد که.. حالا در چشمان ِ میشی ِ آشنای جیمز نبود! شیطنتی که به محض دیدن ویولت، با برق چشمانش ابراز وجود می‌کرد؛ دیگر وجود نداشت. و آن بی‌اعتمادی مطلق!.. آن..

گویی غم، نقطه ضعف مروپی هم بود. در ذهنش عقب نشست و به احترام دردی که ویولت حس می‌کرد، خاموش ماند.

ویولت، به آرامی چوبدستی‌ش را به سمت ِ جیمز دراز کرد:
- بگیرش.. ولی من مروپی نیستم.. طلسمم نکن جیمز.

چرخید و برخاست. صدای غرّش مروپی که در سرش پیچید، دوباره برای حفظ تعادلش به دیوار چنگ زد. لعنتی! زن ِ لعنتی!

جیمز با چشمان هوشیار و مشکوکش، همانطور که چوبدستی‌ش را به سمت او نشانه رفته بود، بلند شد:
- مشکلت چیه تو؟ چرا انقدر..

کلمه‌ی مناسبی را پیدا نکرد. ویولت زیر لب جواب داد:
- درگیرم؟ خب.. توی ذهنم یه لعنتی دیوونه داره جولون می‌ده.

با زمزمه حرف می‌زد. تمام توانش روی درگیری ذهنی‌ش متمرکز بود:
- جیمز. باید بریم سریع‌تر! لحظه به لحظه کنترل مروپی داره واسه من سخت‌تر می‌شه و نمی‌دونم اون چقدر ممکنه بیهوش بمونه!

جیمز با اخم نگاهش می‌کرد. چقدر شبیه ویولت بود و نبود! به هر حال، چوبدستی ویولت را در دستانش چرخاند و قاطعانه جلوتر رفت:
- بریم؟! تازه باید فلیت رو نجاتش بدیم! بجنب!

و ندید که ویولت، قبل از بیرون رفتن به دنبال ِ او، چوبدستی لرد ولدمورت را برداشت!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۸:۵۹ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
#45

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- چا..چا..چارلی....

احساس می‌کرد نفسش راه خروج از ریه‌ها را گم کرده است، با چشمانی وحشت‌زده و متحیر به موجودی می‌نگریست که معروف‌ترین رام‌کننده‌ی اژدها بود ولی اکنون گویی اژدها او را رام کرده بود،‌یا شاید هم نا‌ارام! با درماندگی زمزمه کرد:

- چه بلایی سرت آوردن...چارلی؟ من باید با تو چیکار کنم؟

دستش خیس عرق بود و هر لحظه ممکن بود چوبدستی‌اش از میان انگشتانش بلغزذ اما این شاید از معدود موقعیت‌هایی بود که مسلح بودنش کمکی به او نمی‌کرد، آن هسته‌ی گرفته شده از دم گرگ محصور در چوب درخت بید مجنون هیچ جادویی برای مقابله با "اژدها-نما" نداشت.

چارلی در چند قدمی‌اش بود و به نظر می‌رسید توجهش به او جلب شده است. در نگاهش چیزی بود که تدی را به تردید می‌اندخت ولی بوی آتش و خاکستر و سوختگی که مشامش را پر کرده بود شاید جلوی منطقش را می‌گرفت. تا امتحان نمی‌کرد، نمی‌دانست پس یک قدم به سوی اژدها برداشت.

- تو منو میشناسی، مگه نه؟

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و باز هم یک قدم نزدیک‌تر. از این فاصله بهتر او را می‌دید، همیشه شنیده بود که چشم دریچه‌ای به روح است و تدی می‌توانست درد را .. درد چارلی ویزلی را در چشمانش ببیند. دردی که ترس تدی را دوچندان می‌کرد ولی امیدوارش می‌کرد که هنوز برای نجات او راهی است.

- تو به من آسیب نمیزنی... تو به پسر ریموس آسیب نمیزنی،‌چارلی!

نعره‌ی چارلی در جزیره‌ی تقریبا متروک آزکابان انعکاس یافت و گویی مهر تائیدی بر صحت تردید تدی بود. چارلی جایی پشت این طلسم اسیر بود و باید کسی زودتر نجاتش می‌داد. فقط یک نفر را سراغ داشت که شاید قادر به انجام این کار بود، از کارمندان عالیرتبه‌ی سنت مانگو که معمولا طلسم‌های تغییرشکل را درمان میکرد. در حالی که دوباره چوبدستی‌اش را در دستش محکم میگرفت، گفت:

- میکا رو یادته؟ میخوام خبرش کنم. من باید برم دنبال جیمز و بقیه. خواهش میکنم اینجا منتظرش بمون.

اژدها آرام به نظر می‌رسید. تدی در حالی که دور شدن سپرمدافعش را تماشا می‌کرد و هنوز چوبدستی‌اش را در دست می‌فشرد، زیر لب گفت:

- متاسفم.

لحظه‌ای بعد طلسم‌ بیهوشی درست روی شقیقه‌ی چارلی نشست و او را نقش بر زمین کرد. تدی مطمئن نبود چقدر زمان دارد، مطمئنا نه به اندازه‌ی کافی که تا رسیدن میکا صبر کند. آنچه بر سر چارلی آمده بود هر لحظه احتمالش بود که بر سر جیمز، رون یا فلیت‌ویک بیاید.

دوباره خودش را به امواج دریا سپرد و به سوی نقطه‌ی که بتواند آپارات کند، شنا کرد..


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳
#44

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
باز شدن ناگهانی چشمان جیمز لبخندی روی لب هایش نشاند. با این که هنوز درگیر کشمکش درون ذهنش بود، اما لبخند که دیگر می توانست بزند.

جیمز چند ثانیه به چشمان مروپی زل زد. همیشه فکر می کرد توانایی زل زدن به چشمان این زن را نخواهد داشت، چون احتمال می داد چشمانش از چشمان پسرش نیز ترسناک تر باشند ولی الان مشکلی برای زل زدن به چشمان مروپی نداشت. نه تنها احساس ترس نمی کرد، بلکه به طرز خیلی مسخره ای احساس امنیت می کرد.

مروپی جلوی دیدش را گرفته بود.کمی جابه جا شد و جیمز به طور غریزی صاف تر نشست. کمرش تیر کشید و ناخودآگاه آهی کشید. مروپی آرام روی صورت جیمز خم شد و با اندکی تامل گفت:
- جیمز، باید هرچه زودتر از این جا بریم.

این زن چه می گفت؟! از او خواست از این جا بروند؟ چرا؟ و از همه مهم تر لحنش تغییر کرده بود، چرا این قدر صمیمی؟ سرش را چرخاند و پرسید:
- کجا؟ نکنه یه شکنجه گاه جدید درست کردین؟ مبارک باشه!

مروپی بی توجه به لحن جیمز جواب داد:
- جیمز، من اونی که تو فکر می کنی نیستم. من مروپی نیستم. نمی دونم چه جوری بگم، من ویولتم!

ویولت توقع داشت حداقل آثار تعجب را در چهره ی جیمز ببیند ولی جیمز فقط خندید!
- ویولت؟! واقعا لیاقت تشویقو دارین به خاطر چیزایی که درمورد محفلیا و صدالبته من می دونید.

سپس زیرلب ادامه داد:
- بچه گول می زنه.

ویولت سرش را پایین انداخت و پس از چندلحظه سرش را بلند کرد و با چشمانی که جیمز حس می کرد حس آشنایی در آن ها وجود دارد، گفت:
- نمی دونم چجوری بهت ثابت کنم، جیمز! از دعواهامون برات بگم یا از کل کلامون! از آشناییمون بگم یا از شیطنتامون! نمی دونم جیمز، ولی فکر کنم مدرک مهم تریَم دارم.

سپس از جلوی جیمز کنار کشید و چوبدستی اش را به سمت گوشه ای از اتاق گرفت. جیمز چشمانش را به آن سمت اتاق چرخاند. پشتش را به دیوار سرد اتاق چسباند. چشمانش بین مروپی و ولدمورتِ بیهوش در نوسان بود. با صدایی گرفته پرسید:
- ولدمورت؟!

مروپی سرش را تکان داد و جواب داد:
- آره، ولدمورت!

و با چشمانی منتظر به جیمز خیره ماند. جیمز مطمئن نبود. با این که ولدمورتِ بیهوش شده را در مقابلش می دید، ولی در این سال ها آموخته بود که با جادوی سیاه هرکاری می توان کرد. شاید تدی راست می گفت، او هنوز بزرگ نشده بود. به سمت مروپی و شاید ویولت چرخید و به چوبدستی اش اشاره کرد:
- به شرطی که اون مال من باشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#43

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
چیزهای مبهمی از لحظات بازگشتش به گریمولد به یاد می‌آورد. صحنه‌های تار و مخدوشی از اولین لحظات بازپس‌گیری ِ خودآگاهش و این زمزمه‌ی بی‌معنی:
- ردای سفری سبکم!..

گویی فقط می‌خواست بازگردد تا از شر این ردای سبز مخملی سنگین و گران‎قیمت خلاص شود. فقط می‌خواست ردای آبی ِ خنک خودش را بپوشد. ردای کهنه‌ی..

- نــــه.. نــــــه!..

مروپی هنوز در خودآگاهش حضور داشت. مثل ماده‌ببری می‌جنگید و پنجه می‌کشید و ضربه می‌زد. وقتی لُرد را طلسم کرد؛ صدای جیغ وحشتناکی در سرش پیچید. به دیوار چنگ زد تا نیفتد. جیغی نفرت‌آلود و توأم با هق‌هق.
- نــــه! بهش آسیبی نرســـون!!

ویولت لب‌هایش را گاز گرفت. این زن حقیقتاً عاشق آن هیولا بود، نه؟ متوجه شد - با وحشت تمام - که کنترل کردن مروپی سخت و سخت‌تر می‌شود. عشق سوزاننده‌ی مروپی به لُرد سیاهی که ویولت از او بیزار بود و می‌ترسید، می‌جوشید و سر بر می‌آورد.
اگر کسی او را می‌دید، می‌توانست از رنگ پریده و عرق سردی که روی صورتش نشسته بود، بفهمد ویولت بودلر و ذهن مشعشع‌ـش، درگیر چه مبارزه‌ی نفس‌گیری هستند!..

- تو تنها کسی هستی که ممکنه بتونه جیمز رو نجات بده!
- منو به اون خونه برنگردونین پروفسور.. خواهش می‌کنم!..

و آن چشمان آبی نگران، براق و ملایم..


- آخ!

به خود آمد و دید روی سنگ راهرو، بالای سر لُرد زانو زده است. چندشش شُد. وحشت کرد. به خودش تشر زد:
- ذهنتو کنترل کن بودلر! ناسلامتی مخترعی!

مانند مارگزیده‌ای، دستش را می‌رفت به سمت ِ صورت لُرد سیاه، عقب کشید و تمام قدرتش را جمع کرد تا مروپی را عقب براند. غرّید:
- از توی ذهن من برو بیرون!

و در کشاکش ِ این افکار، چوبدستی‌ش را چرخاند و جیمز را آزاد کرد. پسرک با صدای بلندی روی زمین افتاد. چیزی از سرمای وجود مروپی، ذهن ِ ویولت را لرزاند:
- مُرده.. قطعاً مُرده!

بدنش، گیج و گنگ میان دو فرمانروای کاملاً متفاوت، به سختی فرمان می‌برد. ویولت به سمت جیمز رفت.. آهسته.. ولی رفت.
- خفه شو! فقط خفه شو!

صدای مروپی را پس زد و شانه‌ی رفیق قدیمی‌ش را گرفت و برش گرداند. دلتنگی عمیقش با نفرت مروپی در هم آمیخت. گرچه.. می‌توانست احساسات خودش را تشخیص بدهد. موهای سیاه جیمز را از صورتش کنار زد و در دل آرزو کرد چشمان فندقی‌ش را باز کند.
- بیدار شو رفیق.. یالّا!

و گویی در واکنش به این خواهش ِ پریشان، چشمان درشت میشی دوست قدیمی‌ش؛ یک‌باره گشوده شدند.. گیج و گنگ.. خیره به "مادر ِ سیاه‌ترین جادوگر قرن"!..

زمان ِ لعنتی به سرعت می‌گذشت..!



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۸:۵۴ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#42

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خش‌خش ردای سبزرنگ که روی کف سنگی کشیده میشد، سکوت شب را می‌شکست، زیر نور آبی شمع‌ها، سایه‌ای لرزان پله‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کرد و به سوی اتاق مرگ می‌رفت.
مروپی گانت دست ظریفش را روی در گذاشت، لحظه‌ای مکث کرد و بعد آن را اندکی فشار داد و وارد اتاق شد. گوشه‌ای از اتاق، نیمرخ جیمز سیریوس پاتر را می‌دید که با طناب‌هایی نامرئی به ستون بسته شده بود. چشم‌های پسرک بسته بود و موهای مشکی‌اش مثل همیشه هر یک به سویی پراکنده بودند اما چانه‌ی پاتر کوچک بالا بود که باعث لبخند ناخواسته‌ی مروپی گانت شد.

- کاملا به موقع اومدین، مادر.

بی آنکه به سمت صدا بچرخد، با بی‌تفاوت‌ترین لحن ممکن - که حفظش در آن لحظه سخت‌تر از روبرو شدن با لرد ولدمورت بود- جواب داد:
- به موقع برای چی؟ فقط همین یکیو گرفتین؟ باور کن تماشای شکنجه‌ی یه بچه به خصوص از نوع جیغ جیغو خیلی مهیج نیست.

هنگامی که لرد سیاه از کنارش عبور کرد، توانست لبخند کمرنگی که بر لب‌های باریکش نقش بسته بود را ببیند... ترسناک بود!
- نه مادر عزیز، امشب نمایش جدیدی داریم، این تازه پرده‌ی اولشه. بعد نوبت مهمون‌های سلول بغلیه. فقط تماشا کنین!

و درست روبروی جیمز که هنوز بیهوش بود، ایستاد و آستین‌های ردایش را تا آرنج بالا زد. چوبدستی‌اش را به سمت جیمز گرفت، چشمانش را بست و زیر لب شروع به زمزمه کردن کلماتی که به گوش مروپی نا‌‌آشنا بودند. کم کم نور سبز غلیظی از نوک چوبدستی خارج و به سوی جیمز جاری شد که اندام کوچکش را فرا گرفت. ولدمورت هم‌چنان مشغول اجرای طلسم بود و مروپی می‌دانست که تنها فرصتش همین است، یا الان یا هیچ‌وقت!

فلاش بک - ساعتی قبل

- اکسپلیارموس!

چوبدستی مروپی از دستش پرواز کرد و در دستان زن بلوند میانسالی فرود آمد که کمی دورتر از او ایستاده بود و چشمان درشتش را به او دوخته بود.
- چطوری اومدی تو؟ کی به تو رمز اینجا رو یاد داده؟

لحظه‌ای با علاقه‌ی عجیبی به زن نگاه کرد، چقدر صورتش آشنا بود ولی نمی‌توانست به خاطر بیاورد کجا او را دیده بود. هر دو دستش را بالا برد و تمام تلاشش را برای انتخاب کلمات مناسب به کار گرفت.

- گوش کن! می‌دونم به نظر عجیب می‌رسه ولی من سالهاست که رازدار محفل هستم.
- مروپی گانت؟ رازدار محفل؟ چرا همه فکر میکنن چون تو سنت مانگو بودن میتونن هر مزخرفی رو به خورد من بدن؟

اوه...! بالاخره فهمید او را کجا دیده بود، همان عکس قدیمی بالای شومینه. جسته گریخته به گوشش رسیده بود که آلیس لانگ باتم بالاخره از شوک شکنجه ی بلاتریکس خارج شده بود.
- آلیس... گوش کن... من کسی که به نظر میاد نیستم... من تونستم برگردم خونه ی گریمالد چون سالها پیش پروفسور دامبلدور رازشو بهم نشون داد. اسم من ویولت بودلره!

سایه‌ی تردید پررنگ‌تر از قبل بر چهره ی آلیس نشست. شک نداشت که این نقشه‌ی جدیدی برای حمله به آنها بود. ساعت‌ها بود از هیچ‌کس خبری نداشت و او به عنوان آخرین سنگر در خانه مانده بود. و اینکه مروپی گانت توانسته بود به راحتی وارد گریمالد شود فقط یک توضیح داشت ... یکی از اعضای محفل آنقدر شکنجه شده بود که ناگفتنی را گفته بود.
- باور کن آلیس! من می‌فهمم چه حالی داری ولی اگه بقیه رو خبر کنی میتونم ثابت کنم که ویولتم. پروفسور اسنیپ... سارا... یا حتی تدی و جیمز احتمالا منو یادشون باشه.

- هیچ کدوم از اینایی که گفتی الان اینجا نیستن، تا وقتی که بیان و تصمیم بگیریم با تو چیکار کنیم...

چوبدستی‌اش را کمی بالا آورد.

- نه، نه... حتما شنیدی که از جسم من برای بازسازی و برگردوندن مروپی گانت از دنیای مرده‌ها استفاده شد اما من بالاخره تونستم خودمو از قفسی که ولدمورت و مادرش برام ساخته بودن آزاد کنم... چیزی از مروپی گانت نمونده غیر این جسم!

آلیس سرش را تکان داد... به اندازه‌ی کافی شنیده بود. چوبدستی‌اش را نشانه گرفت تا او را بیهوش کند که با صدای محکم دیگری مجبور شد درنگ کند. پروفسور دامبلدور از تابلوی اتاق نشیمن با او صحبت میکرد.

- دست نگه‌دار آلیس! اگه حقیقت رو میگه، هیچکس بهتر از من نمیتونه تائید کنه.

پایان فلاش بک

انگشتانش را دور چوبدستی حلقه کرد، با دقت نشانه گرفت و فریاد کشید:

- استوپیفای!

مطمئن نبود طلسم بیهوشی روی قوی‌ترین جادوگر سیاه چه مدت موثر است، مطمئنا زمان زیادی نداشت و باید هر چه سریع‌تر جیمز و بقیه را از خانه‌ی ریدل خارج میکرد.



تصویر کوچک شده


Re: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۲۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#41

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
فلش‌بک

صدای داد و بیداد پسرها را از طبقه‌ی بالا می‌شنید. برایش کاری نداشت که از این تابلو به آن تابلو برود، وارد اتاقشان شود و مداخله کند. ولی..

با اندوهی غریب، تنها به صدای فریادهای دو برادر گوش سپرد و غرق در افکار تیره و دلگیرش شد. مدت‌ها از وقتی که می‌توانست با صدای سُرفه‌ی مؤدبانه‌ای آنها را از هم جدا کند، گذشته بود.

در طبقه‌ی بالا، جر و بحث جیمز و تدی هر لحظه بیشتر بالا می‌گرفت. برادر بزرگتر، مشتش چنان محکم به دور چوبدستی گره شده بود که هرآن، بیم شکستنش می‌رفت:
- بهت گفتم بشین، خودم می‌رم!
- تو باید بمونی، تو فرمانده‌ای!

جرقه‌های فیروزه‌ای، از نوک چوبدستی‌ش بیرون می‌پریدند:
- من نمی‌ذارم تو عصرونه‌ی بلاتریکس لسترنج باشی!

می‌خواست با مُشت به صورت برادرش بکوید:
- من یه بچه‌ی دست‌پاچلفتی نیستم!
- ولی یه بچه‌ای!

صدای فریاد جیمز، پنجره‌ها را لرزاند و طلسمی که ناخواسته از چوبدستی‌ش روانه شد، نقطه‌ای از قالی زیر پایشان را آتش زد:
- من دیگه بچه نیستم تدی!!

سکوت برقرار شد. قفسه‌ی سینه‌ی هردوشان، به سختی بالا و پایین می‌رفت. گویی کیلومترها دویده باشند. با نگاهی سرسخت و مصمم، به برادری خیره شد که از خون خودش نبود. به آرامی تکرار کرد:
- من دیگه بچه نیستم تدی..

و تدی حالا می‌دید. جیمز کوچکی که او پُشت ردای خودش پنهانش می‌کرد تا از شیطنتی، جان سالم به در ببرد، رفته بود...

چیزی، شبیه به بغض، شبیه به دلتنگی، شبیه به اندوه.. در نگاهش نشست. جیمز دیگر پشت ردای او پنهان نمی‌شد.

به چشمان فندقی‌ش چشم دوخت. چشمانی که بهتر از هرکتابی می‌توانست بخواند. دلتنگی خودش را در آن چشم‌ها دید. ملایمتی توأم با همدردی، ولی بدون نشانه‌ای از عقب‌نشینی...

نگاهش را از او گرفت و چوبدستی‌ش را غلاف کرد. با صدایی که بر اثر تلاشش برای کنترل لرزش آن، دورگه شده بود، گفت:
- نه. تو دیگه بچه نیستی برادر کوچیکه.

به یک‌باره، دستانی دور ِ او محکم شدند:
- ولی همیشه برادرت هستم تدی.

سرش را که بالا آورد، پسرک رفته بود و او حتی وقت نکرد برای آخرین بار، در آغوشش بکشد...

پایان فلش‌بک


But Life has a happy end. :)


Re: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲
#40

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
فلش بک - جبهه ی جنوبی

- چارلی!! چارلی!!

این اولین صدایی بود که فلیت ویک بعد از آپاراتش شنید.
میان دود و آتش، سایه ای از رون ویزلی را دید که در میدان نبرد سرگردان بود و نام برادرش را فریاد می زد. هوا بوی گوگرد می داد.
چوبدستی اش را بیرون کشید. مضطرب بود. چند قدم عقب رفت و بعد ناگهان پایش به چیزی گیر کرد.
با صدای خفه ای افتاد روی یک تپه ی خاکی.

وقتی بلند شد تا ردایش را بتکاند، لحظه ای به آنچه رویش ایستاده بود خیره شد. بعد، از بهت حقیقتی که دریافته بود، عقب عقب رفت و دوباره به زمین افتاد. چوبدستی اش را روی زمین رها کرد.
آنچه در نگاه اول به نظر تپه ای خاکی آمده بود، شکم برآمده ی غولی غارنشین و عظیم الجثه بود که گویی سالهاست به خواب رفته.

فلیت ویک ریزنقش سرش را بالا گرفت. دقیق تر نگاه کرد. می توانست لاشه ی اژدهاها و جسد غول ها را در گوشه گوشه ی میدان ببیند و جنازه ی اژدهاسواران و مرگخوارانی را که به بدترین شکل سوخته بودند.
پیرمرد بر خود لرزید.

- چارلی اینجا نیست!

می توانست رضایت را در صدای رون ویزلی احساس کند که حالا با صورتی غرق در دوده و ردای آلوده به خاک و خون، برگشته بود.

- هیچکس زنده نمونده؟
- یکی زنده موند. فرمانده ی مو قرمزشون!

رون و فلیت ویک از جا پریدند.
پاسخ سوال فلیت ویک را لوسیوس مالفوی داده بود که حالا کنار گروهی از مرگخواران ایستاده بود و با لبخند، چوبدستی فلیت ویک را تکان می داد.

- بیا ببرمت پیش برادر و خواهرزاده ت، ویزلی!

پایان فلش بک

-----------------------

خب من میدونم که الان اوضاع قاراش میشه و چارلی اژدها شده آزکابانو ترکونده و تدی هم تو جزیره دنبال جیمزه و این پست های فلش بک من شاید به نظر غیرضروری بیاد.

ولی به نظرم لازمه بدونیم که فلیت و رون و چارلی و جیمز چجوری گیر مرگخوارا افتادن بالاخره!
تا الان توی هر دوتا پستم مشخص کردم تکلیف فلیت، رون و چارلی رو و مونده جیمز که چرا اونجاست و خب چون این پست طولانی میشد من فعلا اشاره ای به فلش بک مربوط به جیمز نکردم.

دوستانی که ادامه میدن میتونن ادامه ی ماجرا رو بنویسن که چه اتفاقی افتاد بعد از دیدار تدی و لوسیوس، یا فلش بک بزنن و نحوه گیر افتادن جیمز رو توضیح بدن. هر کدومشونو انتخاب کنین بالاخره هست کسی که اون یکی رو تکمیل کنه!



Re: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

هرکسی که هر رکوردی در هر نقطه‌ای از جهان، در ارتباط با بیشترین مسافتی که شنا کرده به جای گذاشته بود، بعد از آن شب می‌توانست برود کشکش را بسابد. چون یک موجود فیروز‌ه‌ای رنگ با سختکوشی و تلاش فراوان، با امواج خشمگین و سیاه اقیانوس می‌جنگید و پیش می‌رفت.

نمی‌شد فهمید این رنگ مایل به کبودی پنجه‌هایش از شدت سرمای سوزاننده‌ی آب است یا خصوصیتی طبیعی‌ست. با سرسختی تمام پیش می‌رفت چرا که در آن جزیره‌ی دلگیر و مخوف ِ محاصره شده میان آب، پسربچه‌ای...

ناگهان قلبش ریخت.. در آزکابان چه اتفاقی افتاده بود؟! دهانش را باز کرد تا اسم جیمز را فریاد بزند که آب شور و وحشی، به سرفه‌ش انداخت. عوعو ی ضعیفش، یه گوش هیچ‌کس نرسید.

نفهمید چطور، خودش را به خشکی رساند و حتی نایستاد تا آب سرازیر از موهایش را بتکاند. وحشت‌زده به طرف زندان محاصره شده در میان دود و آتش دوید. صدای فریاد مستأصلش برخاست:
- جیـــــمز!! جیـــمز!!

کسی از بین دود بیرون دوید که بسیار قدبلندتر از جیمز او بود. چوبدستی‌ش را کشید با خشم فریاد زد:
- اکسیو چوبدستی!

چوبدستی لوسیوس مالفوی به دستش رسید و با یک نگاه به چهره‌ی همیشه متکبرش، فهمید اتفاق فاجعه‌باری افتاده است:
- لعنتیا ! جیمز کجاست؟ محفلیا کجان!؟

لوسیوس وحشت‌زده خروشید:
- دیوونه شدی؟! بزن به چاک پسر جون! بذار برم!

تدی حتی یک قدم هم جابه‌جا نشد:
- قبل از این که خشکت کنم و بذارم همینجا بمونی بگو چی شده!

لوسیوس با هراسی باورنکردنی به پشت سرش نگاه کرد و بعد، تصمیمش را گرفت:
- اون پسره‌ی غیرعادی و کوتوله‌هه رو فرستادیم خونه‌ی ریدل به دستور ارباب. دایی‌ـه رو تبدیل کردیم. نباید اژدها می‌شد!! ولی شد!! قفسشو آب کرد، ما سعی کردیم برش گردونیم توی زندون ولی قاطی کرد و هرچی مرگخوار بود...

تدی متوجه فرار جنون‌آمیز دیوانه‌سازها شد. تا به حال ندیده بود این موجودات از چیزی جز پاترونوس بگریزند!

- رو تیکه تیکه کرد.. حتی یه رتیل وحشتناک لعنتی که توی قفس کناری خودشو آزاد کرده بود رو هم از بین بُرد!!

قلب پسرک موفیروزه‌ای فرو ریخت. رتیل وحشتناک؟! چه موجودی آنقدر مخوف است که موجودی از نسل آراگوگ را نابود کند؟!

و همین لحظه، جوابش را گرفت. همین لحظه، با فرو ریختن دیوارهای آزکابان و پدیدار شدن کسی که سابق بر این، چارلی ویزلی بود، از میان دود و خون و آتش.. جوابش را گرفت!


But Life has a happy end. :)


Re: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲
#38

مک بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۴۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
در حالیکه غم تاریکی سرمای برف بر تنهایی یخ زده ی سلول های آزکابان سایه ی مرگ افکنده بود مک بون که تو سلول بغلی خوابیده بوده از گرمای آتیش ذوب شدن سلول چارلی از خواب بیدار شد.
مک بون با خودش: چقدر گرمه؟ قبل خوابیدن ما که زمستون بود. چی شد یهو؟ اینارو ولش کن چقدر زیبا خط بالا رو توصیف کردم. یادم باشه وقتی آزاد شدم برم از " همانند یک اصیل سفید بنویسید" تشکر کنم که با رهنمودهای باارزشش سالها در جهت تعالی و رشد رول زحمت کشیده!
چارلی: آهای کارگردان. چه وضعشه. با این گریم سنگین افسون بشکنج ( با تشکر از ویدا اسلامیه ) رو هم رو من اجرا کردین یکیرو بفرست نجاتم بده دیگه. یه ساله منتظریم تو تاپیک!
مک بون که برخلاف ظاهر خشنش قلب مهربونی داره با شنیدن این سخنان منقلب میشه و شروع به کج کردن میله های زندان می کنه.
- زرشک .. ما یه عمره این توییم. چرا قبلا به فکرم نرسیده بود برم بیرون!

فلاش بک
مک بون در جوانی در هاگوارتز: نه پروفسور. من خیلی تنهام. من چون زورم خیلی زیاده هیچکس باهام دوست نمیشه. در ضمن من هیچ قدرت و مهارت خاصی ندار.......
پدر جد دامبلدور: نه عزیزم. تو نیرویی داری که هیچ کس نداره تو می تونی ......
مک بون : می دونم! من می تونم دوست داشته باشم. ممنون پروفسور شما با این حرفتون یه افق روشن برام ترسیم کردین! من میرم با پلیدی مبارزه کنم!
مادر جد مک گونگال: هی دامب این چرت و پرتا چیه فرو می کنی تو مغز این جوونا. اینارو باید فرستاد تو معدن های هاگزمید زمین رو بکنن آبدیده شن.
دامبلدور: بی خیال بابا. هزار ساله با همین حرفا داریم مدرسه رو میچرخونیم. بره شام تو هاگزهد میز رزرو کردم. میای؟
مک گونگال: برام چوبدستی طلایی می خری؟
دامبلدور: آره عزیزم هر چی تو بگی. فقط میشه دیگه " دامب " صدام نکنی.
مک گونگال: دیگه پررو نشو. اینجا منم که تصمیم می گیرم.
پایان فلاش بک

مک بون که به یاد حرف های پدرجد دامبلدور و با تکیه بر نیروی عشق قدرتش چند برابر شده بود میله های زندان رو میشکونه و تقریبا به قفس چارلی نزدیک میشه که یهو...
- بگیرییییییییدش. همش زیر سر این موجود پشمالوئه. بهش دست بند بزن سرباز!
- قربان چشم ولی این که دست نداره
- مگه میشه سرباز.منومسخره کردی.
- نه قربان من غلط بکنم. خودتون نگاه کنید.
- یعنی چی؟ تو چرا دست نداری؟!! . اینطوری نمیشه. باید یه دادگاه تشکیل بدیم تا مشخص بشه هدف این موجود از نداشتن دست چیه!! ............. سرباز
- بله قربان
- تو هم بجرم تخطی از دستور مافوق همینجا محکوم میشی به ده سال زندان.
- بله قربان

چارلی: لعنت به اون کسی که منو وارد این رول کرد!


.
.
.

















شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.