خلاصه سوژه:محفلیان در جنگی که با لرد سیاه داشته اند، شکست خورده و تعدادی از آنها اسیر شده و به آزکابان منتقل میشوند.
در این هنگام، لرد سیاه که روش جدیدی برای به دست گرفتن کنترل تمام دنیا پیدا کرده است و برای اولین بار بر روی یکی از زندانیان آزکابان، چارلی ویزلی، آنرا اجرا میکند. اما طلسم به خوبی پیش نمیرود و چارلی ویزلی تبدیل به موجودی شبیه اژدها میشود و آزکابان را تخریب کرده و با کشتن بعضی از مرگخواران، خودش را آزاد میکند.
تدی لوپین سر میرسد و چارلی را بیهوش میکند تا میکا، درمانگر سنت مانگو سر برسد و چارلی را درمان کند.
ویولت که در درون مروپی دوباره بوجود آمده و کنترل بدن مروپی را در دست گرفته است، لرد سیاه را بیهوش کرده و در تلاش است تا جیمز و بقیه را از خانه ریدل ها فراری دهد.
برای اطلاعات بیشتر، مطالعه ی این پست ها توصیه میشود:
اولو
دوم.
----------------------------------------
- من نمیتونم بیشتر از این حرکت کنم، یک لحظه درد عجیبی تو پاهام پیچید و حتی نمیتونم یه قدم دیگه بردارم.
جیمز به پاهایش اشاره کرد ولی همزمان نکته ی عجیبی را دریافت، پاهایش شروع به تغییر شکل کرده بودند. موهای زبری تمام ساق پایش را گرفته بود و دردی که داشت، اجازه نمیداد قدم از قدم بردارد.
- طلسم پسرم کامل ادا شده، هیچ راهی برای فرار نداری پاتر!
مروپی لبخندی زد و به سمت جیمز حرکت کرد، اما لبخند وی دوام زیادی نداشت، ویولت بار دیگر توانست کنترل ذهنش را به دست بگیرد.
- اشکالی نداره جیمز، من کولت میکنم، فقط سریع باش.
- باشه ویولت، من جای بقیه ی زندانی ها رو میدونم، وقتی می آوردن ما رو، دیدم. بهت نشون میدم.
- و تو با اجازه ی چه کسی این کار رو میکنی پاتر؟ و تو بودلر، به نظرت یک محفلی ای که حتی اختیار جسم خودش رو نداره چقدر میتونه لرد سیاه رو بیهوش نگه داره؟ و میتونم بپرسم چوبدستی من دست تو چیکار میکنه؟
لرد اشاره ای به مروپی کرد و ابر چوبدستی با وجود مقاومت شدید ذهن ویولت بر بدن مروپی، از میان دستان او خارج شد و در بین انگشتان لرد جای گرفت.
- خب، کجا بودیم؟! تو فکر کردی که میتونی به همین راحتی وارد خانه ریدل ها بشی و ما نفهمیم که تونستی خودت رو کنترل کنی خانم بودلر؟ شما محفلیا هیچوقت عقل درست و حسابی نداشتید. البته بجز اون پیر خرفت، اون بهتر از شما عمل میکرد.
- تو هیچوقت نمیتونی ما رو اسیر کنی، ما همیشه با قدرت و ایمانی که داریم، تو رو شکست میدیم.
لرد ولدمورت لبخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی که سعی داشت بیشتر از پیش بر فکر دو محفلی مسلط شود، گفت:
- قدرت عشق و ایمان به اون پیر خرفت؟ که هر دوش رو استفاده کردین و ما الان اینجاییم و اون پشت قاب عکس؟ شوخی جالبی بود بودلر. پاتر ممکنه لطف کنی و اون چوبدستی رو بدی به ما؟
- هرگز!
- کروشیو!
با بلند شدن صدای فریاد جیمز، مرگخواران به سمت طبقه ی بالا هجوم آوردند و نظاره گر قدرت دوباره ی اربابشان شدند. اربابی که تا چند وقت دیگر تمام دنیا در برابر او به زانو خواهند افتاد.
دهکده لیتل هنگلتون، همان زمان:- اه، اینطوری هم که نمیشه وارد اینجا شد؛ انگار واسه خودشون قلعه درست کردند. باید یه فکر دیگه ای بکنم. بهتره برگردم به اون چیزی که از مقرمون مونده و امیدوار باشم که تابلوی پروفسور دامبلدور هنوز اونجا باشه.