بـه نـــام مرلــین جــــادوگـــر
پای سیب با عسل اضافه
تعطیلات در حال اتمام شدن بود ، پاییزی باور نکردنی.هری در امتداد میدان شماره چهار لندن راه می رفت.فکر میکرد.سال تحصیلی خوبی نبود، اول که آن دیوانه ساز ها، بعد هم دلورس جین آمبریج، بدترین معلم جادوی سیاه!فکر هایش تمامی نداشتند. هوا هم مورد پسندش نبود. ابر های سیاه و طوسی رنگ در شرف باد حرکت می کردند. کنار باجه تلفن، یک صندلی قرمز بود.هری هم بسیار خسته، خرامان بر روی صندلی نشست.مردی با موی بور چشمان آبی جلو آمد.قد بلند و لاغر مردنی بود؛
_ ببخشید پسر جون ولی این صندلی ها پولیه.و در ضمن کاربریشون هم برای روز های آفتابیه! متأسفم.
بدون اینکه حرفی بزند بلند شد.با خود گفت "چرا به پاتیل درزدار نرم؟!حداقل اونجا یکم آرامش دارم." راهش را پیش گرفت.در طی راه، می توانست صدا های مختلفی بشنود.صدای خشخش برگ های زرد پاییزی که زیر پایش خرد می شدند. صدای جیرجیرک ها و حتی گنجشکانی که گویی سمفونی های معروف بتهوون را می نواختند. دلشادی خاصی به او می داد.
در قهوه ای رنگ با لولا های زنگ زده که هنگام باز و بسته شدن صدای قیژ قیژ لطیفی تولید می کردند. و تابلویی که با خط خرچنگ قورباقه ای که مطمئناً خط تام بود، رویش نوشته بودند پاتیل درزدار.
گاهی به اسم این مغازه فکر می کرد، خنده اش می گرفت. یعنی پاتیلی که سوراخ است. و مدتها به این اسم می خندید.وارد مغازه شد.
_سلام هری پاتر.
_سلام تام، هگرید رو ندیدی؟
_هگرید؟ معلومه که دیدمش.اون همیشه میاد اینجا.اتفاقاً تا پنج دقیقه پیش اینجا بود.پای سیب با عسل اضافه سفارش داده بود، خورد و رفت.
_مرسی تام، من باید عجله کنم.
هیچ چیزی به غیر از دیدن هگرید او را خوشحال نمی کرد.دوید و به حیاط پشتی رفت.آجر های بسیار زیادی بودند.سومی از بالا، هشتمی از سمت چپ، پنجمی از سمت راست و سومی از پایین.و همان چیزی که انتظارش را داشت. کوچه ی دایاگون.هگرید را از دور دید و به سمتش دوید و او را یک بغل محکم زد:
_سلام هگرید.
_سلام هری؟ خوبی؟ تو و کوچه ی دایاگون؟
_خیلی دلم برات تنگ شده بود.برای تو، رون، هرمیون. نامه من به دستت رسید؟
_آره معلومه.اومده بودم از اداره پست اینجا هدویگ رو بفرستم که قاط نزنه!بیا اینم جغدت! یادت میاد هری؟ پنج ساله پیش همین جغد رو به عنوان کادو تولد بهت دادم و تو حتی نمی دونستی که یک جادوگری؟
_آره هگرید.یادم میاد.خب بیا بریم پاتیل درزدار یه پای سیب دیگه مهمون من.
_هری، خوب میدونی که به شکمم نه نمی گم.
_ فقط عجله کن که ساعت یازده قطار حرکت می کنه و من هنوز حتی وسایلمو جمع نکردم!
_نگران نباش، دهن من اون قدر بزرگ هست که یه پای سیب درسته توش جابشه.
خوشحال بود، زیرا کنار کسی بود که می خواست.
فوق العاده بود.
تأیید شد.