هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳

ایگنوتیوس پورال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
از ته قلبم بهت میگم : دوست دارم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
هری همچنان که داشت در کوچه دیاگون با هاگرید و جغدش راه می رفت گفت :هاگرید چرا از من خواستی این موقع شب آن هم با هدویگ به اینجا بیایم ؟ هاگرید : فعلا بیا بعدا دلیلش را میفهمی . سپس آنها به یک دیوار خاکسرتی رسیدند . هاگرید با زدن چند ضربه به نقطه های خاصی از دیوار ، باعث باز شدن سنگ های آن و پیدا شدن دری بود ، سپس به هری گفت برو داخل و خودش هم پشت هری به داخل رفت و سپس دیوار بسته شد.هاگرید : هری تا وقتی که به تو نگفتم در این اتاق می مانی وبیرون نمی آیی !
هری : اما چرا ؟؟ هاگرید : دیشب تو جنگل ممنوعه ولدمورت را و دیدم که داشت به اسنیپ دستور می داد شبانه تو رو بدزد و در جایی مخفی در جنگل ممنوعه او بدهد . من موضوع را با پروفسور دامبلدور در میان گذاشتم واو از من خواست تا موقعی که نگفته در این جا مخفی کنم ، پس هرگز فکر خروج از اینجا را نکن ، خودم برایت غذا می آورم . الان هم باید برووم فردا میبینمت ، تا فردا . هری گفت : صبر کن چرا خواستی جغدم را بیاورم ؟ هاگرید : برای این که تنها نباشی و نترسی . و بعد رفت . هری کمی ترسیده بود اما نگذاشت ترس بر او غلبه کند و به خود گفت : این جا جایم امن است و مشکلی پیش نمی آید و سپس رفت و خوابید .اما در در نیمه های شب ناگهان صدای انفجاری آمد و دیوار منفجر شد و اسنیپ و چند تا از افرادش آمدند و هری را به جنگل ممنوعه بردند . ولدمورت آنجا منتظر هری بود و وقتی او را دید گفت : سلام هری کوچولو خوش حالم که تو را اینجا می بینم ، بیا به آغوش مرگ ... . سپس چوب دستی اش را بالا گرفت و آماده شد بگوید آوادا کداورا اما قبل از خواندن ورد صدایی آمد : اکسپلیرلموس ! و ولدمورت به آن طرف پرت شد و ناگهان دامبلدور و چند تا از افرادش از پشت درختان بیرون آمدند و افراد لورد سیاه و اسنیپ را شکست دادند و زندانی کردند اما ولدمورت ، هری را به سرعت گرفت و فرار کرد و خود را ناپدید کرد و به جایی مایل ها دور تر از هاگوارتز یعنی در جنگل های آمازون رفت . هری این بار واقعا ترسیده بود. ولدمورت خنده شیطانی کرد و چوب دستی خود را بالا آورد و گفت : این بار واقعا دیگه راه فراری نداری هری کوچولو و چوب دستی اش بالا برد و با صدای بلندی گفت : آوادا کداورا !!! نور سبز رنگ و بسیار زیادی از چوب دستی اش خارج شد و به هری خورد و هری به آن طرف پرت شد و جسد بی روحش به درختی بر خورد کرد !!!! ولدمورت خنده ای سرشار از شادی سر داد و با خوش حالی خود را ناپدید کرد و به مخفیگاه خود بازگشت.
در هاگوارتز
دامبلدور بسیار ناراحت بود که یکی از اساتید هاگوارتز را از دست می داد و به یاد خاطره هایی که از اسنیپ داشت افتاد !!!! ناگهان هری وارد اتاق شد و گفت : پروفسور من متاسفم ، نمی خواستم پروفسور اسنیپ بخاطر من کشته شود .!!!! اما شما از کجا فهمیدید ؟
دامبلدور : وقتی به هاگرید دستور دادم تو را به آنجا ببرد بعد از او اسنیپ آمد و خودش به همه چیز اعترف کرد . هیچ وقت فکر نمی کردم او اینقدر تو را دوست می داشت داشته باشد . او به من گفت به ولدمورت می داند ما تو را کجا مخفی میکنیم و گفت که به او دستور داده که تو را از آنجا بدزدد و نزد او ببرد . برای همین نقشه کشیدیم و او را شبیه تو کردیم . بعد به هاگرید همه چیز را گفتم و به او گفتم پیش تو برگردد و به تو معجونی بدهد که تو را شبیه اسنیپ کند و بعد او به تو گفت که شب باید به هری تقلبی یعنی اسنیپ حمله کنی و او را پیش ولدمورت ببری تا خودت در امان باشی و اسنیپ که شبیه تو شده بود بعد از رفتن تو از آنجا به جای تو رفت و در آنجا خوابید و بعدش تو دیوار را منفجر کردی و ... . اما فکر نمی کریدم ولدمورت بعد از حمله ما ، تو را بدزدد و ناپدید شود . و حالا باید چیزی را بدانی:
اسنیپ دایی تو است و علت این که در این مدت با تو بد رفتاری می کرد این بود که نمی خواست ولدمورت از این موضوع با خبر شود . هری خیلی تعجب کرد و با چشمانی گریان گفت : پس برای همین خودش را فدای من کرد ... . و بعد با خشم گفت : قول می دهم انتقامت را بگیرم اسنیپ . و بعد به خوابگاه باز گشت ... .
-------------------------------------------------------- و ناگهان هری از خواب پرید و بخاطر خواب بدی که دیده بود بسیار عرق کرده بود و پریشان بود اما هرچه فکر کرد یادش نیامد که چه خوابی دیده است !! وناگهان هاگرید مخفیانه وارد خابگاه شد و گفت : هری ، باید تو را از این جا ببرم سریع حاضر شو و جغدت را هم بیاور ... .


داستان جالبی بود.
بزرگترین مشکلی که داشتی این بود که داستان ـت خیلی بدون فاصله بود و پاراگراف بندی نداشت.

به الگوی زیر دفت کن:
نقل قول:

فضاسازی___________________________________.

توصیف گوینده دیالوگ:
- دیالوگ_______________________.
توصیف گوینده دیالوگ بعدی:
- دیالوگ______________________.

فضاسازی______________________________________.




خوب نگاه کن و به فاصله ها دقت کن.
به دو تا Enter که بین فضاسازی و دیالوگ زده شده.

به نحوه ی توصیف گوینده ی دیالوگ و بعد خود دیالوگ.
حتماً سعی کن روی همین فرمت بنویسی داستان هات رو.

نکته ی دیگه این که یه کم داستان ـت غیر واقعی بود و از اعمال شخصیت ها متفاوت بود ولی خب با توجه به این که خواب بوده قابل توجیه هست.

در کل خوب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۳ ۱۷:۵۳:۳۷
دلیل ویرایش: تأیید
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۳ ۱۷:۵۴:۴۰

I close my eyes, only for a moment and the moment's gone
All my dreams pass before my eyes in curiosity
Just a drop of water in an endless sea
All we do crumbles to the ground, though we refuse to see
Don't hang on, nothing lasts forever but the earth and sky
It slips away and all your money won't another minute buy
Dust in the wind
All we are is dust in the wind
Everything is dust in the wind



تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده






پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳

آنتونی گلدشتاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
یه دنیا ممنون خیلی خیلی ممنون


آنتونی گلدشتاین ریونکلاوی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳

آنتونی گلدشتاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
خب من همونو نوشتم اصلاح شده
بازم ببخشید

هری و هاگرید و جغد تازه ی هری تو کوچه راه میرفتن. کوچه دیاگون واقعا هری رو شگفت زده کرده بود اون بیشتر از همه توجش رو اون دیواره جلب کرده بود که چجوری باز شد خلاصه بعد شروع کرد به نگاه کردن کوچه کوچه ای با چند مغازه.مغازه چوب دستی فروشی اقای اسمورت یا جارو فروشی آقای اسمیت هری توجهش به جارو پرنده 1600تیز رو جلب شد که زیرش نوشته بود مخصوص کوییدیچ که سریع ترین جارو بود واقعا زیبا بود یهو هری میخکوب شد
هاگرید گفت:
خب داشتم میگفتم هری جون پدر و مادرت رو او طرف کشت هری گوشت بامنه؟ هری هری
هری گفت:
ها چی؟
هاگرید گفت:
گوشت با منه؟هری با تو ام اصن تو اون مغازه چیه که ماتت برده
هری گفت:
هاگرید اون جارو رو ببین
هاگرید میخنده و میگه:
یادش بخیر جوون که بودم وقتی داشتم از همین کوچه رد میشدم خیلی شوق داشتم یهو یه جارو عین همین دیدم اون مدل 1000 تیز رو بود
هری گفت:خوب حالا بریم بخریم
هاگرید یه نفس عمیق میکشه و میگه:
نه جارو واسه سال دومی هاست
هری قبول کرد و رفت
اونجا هری هی به اینور و اونور نگاه میکرد و مردم رو نگاه میکرد خیلی کوچه شلوغ بود یکی وزغ دستش بود یکی گربه ولی هری جغدش رو بیشتر از همه دوست داشت
دیوار های کوچه سنگی بود کفش آجری یهو یه نور از کنار گوش هری رد شد و بوم همه فرار میکردند فکر میکردند ولدمورته
هری فریاد میزنه:
هاگرید چیه
هاگرید میگه :
غلط نکنم طرفه برگشته
هری داد مزیزنه:
منظورت ولدمورته
یهو یکی داد میزنه:
ببخشید این طلسم سال اولی بود وردو اشباه گفت
همه غرولند کنان دوباره به حالت اولیه برگشتن
هاگرید رفت دنبال هری هرچی میگشت پیداش نمیکرد از طرفی میترسید دامبلدور از دستش عصبانی بشه و از هاگوارتز بیرونش کنه که یهو هدویگ اومد و موی هاگرید رو کشید و پیش هری برد
هاگرید به هری گفت:
هری میشه خواهش کنم دیگه اسم طرف رو نیاری و هیچ وقت از من دور نشی؟
هری با تکان دادن سر پاسخ مثبت میده
هری و هاگرید و جغد به چوب دستی فروشی رفتن و یه چوب 20سانتی از جنس بلوط با پر سیمرغ خریدند هری خیلی خوشحال بود فروشنده گفت:هری پدرت هم همینو داشت یادمه خیلی بهش میومد همین که گرفت چوب دستی اونو انتخاب کرد
هری با خوشحالی خندید و از فروشنده تشکر کرد و شروع کرد دویدن
هاگرید هم به خودش میگفت:
واقعا معلومه پسر جیمز و لی لی پاتره کله شق و یه دنده و حرف گوش نکن

خب خیلی بهتر شد.
این حالا یه چیزی ـه که باهاش می تونی وارد ایفای نقش بشی. ولی سعی کن توی ایفا هم پیشرفت کنی و بهتر بنویسی.
فراموش هم نکن که بهترین شیوه برای بهتر نوشتن خوندن نوشته های اعضای با تجربه و نوشتن زیاد ـه.

من دیگه ایرادی اینجا بهت نمی گیرم.
موفق باشی.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۹ ۱۹:۲۵:۳۹
دلیل ویرایش: تأیید

آنتونی گلدشتاین ریونکلاوی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

آنتونی گلدشتاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
بعضی از شخصیت های داستان جدا از داستان هری پاتر میباشد
ببخشید
هری و هاگرید و جغد تازه ی هری تو کوچه راه میرفتن. کوچه با چند مغازه.مغازه چوب دستی فروشی اقای اسمورت یا جارو فروشی آقای اسمیت هری توجهش به جارو پرنده 1600تیز رو جلب شد که حدود صد تا میرفت یهو هری میخکوب شد
هاگرید:خب داشتم میگفتم هری جون پدر و مادرت رو او نامرد کشت هری گوشت بامنه؟ هری هری
هری:ها چی؟
هاگرید:گوشت با منه؟هری با تو ام اصن تو اون مغازه چیه که ماتت برده
هری:هاگرید اون جارو رو ببین
هاگرید میخنده و میگه:
یادش بخیر جوون که بودم وقتی داشتم از همین کوچه رد میشدم خیلی شوق داشتم یهو یه جارو عین همین دیدم اون مدل 1000 تیز رو بود
هری:خوب حالا بریم بخریم
هاگرید یه نفس عمیق میکشه و میگه :نه جارو واسه سال دومی هاست
هری قبول کرد و رفت
اونجا هری هی به اینور و اونور نگاه میکرد و مردم رو نگاه میکرد خیلی کوچه شلوغ بود یکی وزغ دستش بود یکی گربه ولی هری جغدش رو بیشتر از همه دوست داشت
دیوار های کوچه سنگی بود کفش آجری یهو یه نور از کنار گوش هری رد شد و بوم همه فرار میکردند فکر میکردند ولدمورته بعد دیدن یه سال اولی هست که تازه چوب دستی خریده
بعد هری و هاگرید و جغد به چوب دستی فروشی رفتن و یه چوب 20سانتی از جنس بلوط با پر سیمرغ خریدند هری خیلی خوشحال بود فروشنده گفت:هری پدرت هم همینو داشت
هری با خوشحالی دوید رفت سمت هاگوارتز هاگرید هم داد میزد:هری هری می افتی و دنبالش دوید

خب خیلی بهتر شد.

اول که بگم وارد کردن شخصیت های ساختگی به داستان هیچ اشکالی نداره، اگه خوب انجام بشه.

نکته ی دیگه ای که باید بهش توجه کنی نوشتن دیالوگه که توی پست قبلیت هم بهت گفتم.
نوشتن «هاگرید:» کمکی به خواننده نمی کنه که بفهمه هاگرید چجوری داره این دیالوگ رو میگه. خیلی بهتر هم هست اگه میخوای اینجوری بنویسی حداقل یه «گفت» بهش اضافه کنی. بیشتر شکل و شمایل داستانی میگیره.

یه نکته ی دیگه اینه که توی داستان نویسی، خواننده نباید حس کنه که کسی داره داستان رو براش تعریف می کنه.
الان استفاده کردن مداوم تو از کلمه ی «بعد» قشنگ این حس رو به خواننده میده که تو داری براش یه داستان رو تعریف می کنی و شبیه خاطره نویسی میشه تا داستان نویسی. باز هم ارجاعت میدم به کتاب های هری پاتر که ببینی اون چطوری نوشته شده.

آخرین نکته این که داستان ـت بهتر شد. یه سوژه ی جالب واردش شد که یه سال اولی به اشتباه هی طلسم میزده. ولی می تونستی خیلی قشنگ تر به این موضوع بپردازی.
مثلاً یهو یه صدای انفجار بیاد، مردم بترسن و فکر کنن ولدمورته و همه جا قایم بشن و چند تا دیالوگ هم بین هری و هاگرید رد و بدل بشه و...

منتظر یه داستان دیگه ازت هستم، با رعایت نکاتی که بهت گفتم.
تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۹ ۹:۴۳:۳۲
دلیل ویرایش: پاسخ

آنتونی گلدشتاین ریونکلاوی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

آنتونی گلدشتاینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
دیدار دو باره رون ویزلی

هاگرید:خب داشتم میگفتم هری جون پدر و مادرت رو او نامرد کشت
هری:نامرد؟نامرد دیگه کیه؟
هاگرید:نامرد دیگه من میترسم اسمش رو بیارم
هری:هاگرید خواهش می کنم اسمش چی بود
هاگرید:(گلوش رو صاف میکنه و آروم میگه)ولدمورت
عرق از سر و روس هاگرید میریزه یهو هدویگ جیغ می زنه و هاگرید از ترس دو متر می پره عقب
هری هم می زنه زیر خنده که چشمش به رون ویزلی می افته اونا تو قطار با هم آشنا شده بودن هری جلو میره و میگه: سلام
رون ویزلی:سلام هری خوبی
هری:ممنون بیا بریم پیش هاگرید
هاگرید تو دلش میگه: یه ویزلی با هری من موندم تو کاری این بچه
هاگرید: سلام ویزلی
هری:از کجا شناختیش؟
هاگرید:لبخند میزنه و میگه : کیه که وزلی هارو نشناسه
هری:رون چیزی میخواستی؟
ویزلی :آره یه چوب ارزون که پیدا نکردم باید به مامانم بگم پول بفرسته
هری: اگه میخوای بهت سکه قرض بدم؟
ویزلی:نه ممنون مامانم میفرسته
سه تاشون به طرف هاگوارتز میرن و ویزلی هم ناراحت که نتونسته یه چوب خوب بخره

پایان

اولین مشکلی که من توی این نمایشنامه می بینم اینه که 90% ـش دیالوگه. حتی برای دیالوگ ها توضیح خاصی داده نشده.

الان فرض کن یه نفر از همه جا بی خبر میاد و این داستان رو می خونه. نه می دونه کجا اتفاق افتاده این داستان، نه می دونی چه موقعی بوده و کلاً هیچ اطلاعاتی نداره که بتونه فضا رو تجسم کنه.

سعی کن بیشتر توی مایه های خود کتاب هری پاتر بنویسی.
یادت میاد مثلاً هر سال که میرفتن کوچه ی دیاگون چقدر قشنگ اونجا رو توصیف می کرد؟ جوری که همه ی فضا جلوی چشمات میومد و خودت رو کنار هری و دوستانش می دیدی.
الان هم تو سعی کن چنین چیز هایی رو توی نوشته ـت بیاری.

فقط برای فضا اینطوری نیست و برای دیالوگ ها هم باید یه توصیفی انجام بدی. همونطور که توی یکی از دیالوگ ها، هرچند به شکل اشتباه این کار رو کردی. شکل درست دیالوگی که تو نوشتی اینجوری میشه:

نقل قول:
هاگرید گلوش رو صاف میکنه و آروم میگه:
- ولدمورت.


توجه کن که شیوه ی درست نوشتن دیالوگ اینجوری ـه.
اینطوری که تو نوشتی برای رد و بدل کردن چند دیالوگ در وسط یه داستانه. نه این که کل داستان بشه این دیالوگ ها.

نکته ی آخری که بهت میگم اینه که سعی کن داستان رو یه کم جذاب تر کنی.
الان این داستانی که تو گفتی اصلاً نکته ی جذابی برای خواننده نداشت.
نترس از زیاد شدن داستان ـت و سعی کن بیشتر توضیح بدی، فضاسازی کنی، داستان رو روایت کنی و این جور چیزا.

منتظر نوشتن دوباره ـت هستم.
تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۷ ۲۰:۱۷:۰۲

آنتونی گلدشتاین ریونکلاوی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

talia


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۷ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سلام .ممنون كه تاييدم كرديد .سعي ميكنم به نكاتي كه گفتيد توجه كنم.


وقتي برگ ها را زير پاهاي خود له ميكني به ياد آور روزي به تو نفس هديه كرده اند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
یه دنیا ممنون


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

کینل ورتی ویسپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱:۱۰ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳
از ناتینگهام شایر پلاک 7
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
بـه نـــام مرلــین جــــادوگـــر

پای سیب با عسل اضافه



تعطیلات در حال اتمام شدن بود ، پاییزی باور نکردنی.هری در امتداد میدان شماره چهار لندن راه می رفت.فکر میکرد.سال تحصیلی خوبی نبود، اول که آن دیوانه ساز ها، بعد هم دلورس جین آمبریج، بدترین معلم جادوی سیاه!فکر هایش تمامی نداشتند. هوا هم مورد پسندش نبود. ابر های سیاه و طوسی رنگ در شرف باد حرکت می کردند. کنار باجه تلفن، یک صندلی قرمز بود.هری هم بسیار خسته، خرامان بر روی صندلی نشست.مردی با موی بور چشمان آبی جلو آمد.قد بلند و لاغر مردنی بود؛

_ ببخشید پسر جون ولی این صندلی ها پولیه.و در ضمن کاربریشون هم برای روز های آفتابیه! متأسفم.

بدون اینکه حرفی بزند بلند شد.با خود گفت "چرا به پاتیل درزدار نرم؟!حداقل اونجا یکم آرامش دارم." راهش را پیش گرفت.در طی راه، می توانست صدا های مختلفی بشنود.صدای خشخش برگ های زرد پاییزی که زیر پایش خرد می شدند. صدای جیرجیرک ها و حتی گنجشکانی که گویی سمفونی های معروف بتهوون را می نواختند. دلشادی خاصی به او می داد.

در قهوه ای رنگ با لولا های زنگ زده که هنگام باز و بسته شدن صدای قیژ قیژ لطیفی تولید می کردند. و تابلویی که با خط خرچنگ قورباقه ای که مطمئناً خط تام بود، رویش نوشته بودند پاتیل درزدار.

گاهی به اسم این مغازه فکر می کرد، خنده اش می گرفت. یعنی پاتیلی که سوراخ است. و مدتها به این اسم می خندید.وارد مغازه شد.

_سلام هری پاتر.

_سلام تام، هگرید رو ندیدی؟

_هگرید؟ معلومه که دیدمش.اون همیشه میاد اینجا.اتفاقاً تا پنج دقیقه پیش اینجا بود.پای سیب با عسل اضافه سفارش داده بود، خورد و رفت.

_مرسی تام، من باید عجله کنم.

هیچ چیزی به غیر از دیدن هگرید او را خوشحال نمی کرد.دوید و به حیاط پشتی رفت.آجر های بسیار زیادی بودند.سومی از بالا، هشتمی از سمت چپ، پنجمی از سمت راست و سومی از پایین.و همان چیزی که انتظارش را داشت. کوچه ی دایاگون.هگرید را از دور دید و به سمتش دوید و او را یک بغل محکم زد:

_سلام هگرید.

_سلام هری؟ خوبی؟ تو و کوچه ی دایاگون؟

_خیلی دلم برات تنگ شده بود.برای تو، رون، هرمیون. نامه من به دستت رسید؟

_آره معلومه.اومده بودم از اداره پست اینجا هدویگ رو بفرستم که قاط نزنه!بیا اینم جغدت! یادت میاد هری؟ پنج ساله پیش همین جغد رو به عنوان کادو تولد بهت دادم و تو حتی نمی دونستی که یک جادوگری؟

_آره هگرید.یادم میاد.خب بیا بریم پاتیل درزدار یه پای سیب دیگه مهمون من.

_هری، خوب میدونی که به شکمم نه نمی گم.

_ فقط عجله کن که ساعت یازده قطار حرکت می کنه و من هنوز حتی وسایلمو جمع نکردم!

_نگران نباش، دهن من اون قدر بزرگ هست که یه پای سیب درسته توش جابشه.

خوشحال بود، زیرا کنار کسی بود که می خواست.


فوق العاده بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۲:۴۷:۲۹
دلیل ویرایش: تأیید

تصویر کوچک شده


با بدترین جارو ها هم میشه بهترین کوافل ها را به ثمر رساند، یا عذاب آور ترین بلوجر ها را دور کرد و یا سریع ترین اسنیچ ها را گرفت؛ ملاک مهارت است.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
روز تولد
هری طبق معمول هر سال با هدویگ برای خرید وسائل مدرسه به کوچه ی دیاگون رفت ولی ناراحت بود زیرا برای اولین بار به تنهایی برای خرید رفته بود ، به همین دلیل حواسش به جای این که به مغازه ها و خرید هاش باشد بیشتر به آدمای اطرافش بود که شاید یکی از آن ها رون یا هرمیون باشد .
بعد از مدتی که هری به خودش آمد فهمید که باید برای خرید ردا به مغازه ی ردا فروشی برود ؛ همانطور که به طرف مغازه می رفت ، مرد بزرگ جثه ای را دید که مسلما هاگرید بود ، هری که از دیدن هاگرید خیلی خوشحال شده بود به سمت هاگرید دوید و او را در آغوش گرفت .
هاگرید که از دیدم هری تعجب نکرده بود با لحنی عادی گفت :
- سلام . هری.
هری هم با خوشحالی تمام گفت :
- سلام . هاگرید . مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی ؟
هاگرید گفت :
- چطور مگه ؟
هری با ناراحتی گفت :
- آخه از دیدنم تعجب نکردی !
هاگرید خنده ای سر داد و گفت :
- میدونی ، من می دونستم که تو را می بینم ؛ آخه دوستات بهم گفته بودند که امروز میای اینجا ولی اونا ناامیدت کرده بودند که نمی توانند امروز به خرید بیایند ؛ ولی خب . . .
- سلام . هری .
- سلام . رفیق .
این صدای هرمیون و رون بود که به هری سلام کردند و او را در آغوش گرفتند .
هری که خیلی بیشتر از دفعه ی قبل تعجب کرده بود ، گفت :
- سلام .
ناگهان هاگرید ، هرمیون و رون یکصدا شروع به آواز خواندن کردند :
- تولد ، تولد ، تولدت مبارک . . .
و هدیه های هری را به او دادند .
هری که از شدت تعجب روز تولد خودش را فراموش کرده بود ، هدایای روز تولدش را گرفت و از آن ها تشکر کرد .
و آن چهار نفر همراه با هدویگ و هدایای هری راه خود را به سمت ردا فروشی در پیش گرفتند .

خیلی خوب بود.
هرچند بیشتر می تونستی به داستان تولد بپردازی و یه کمی پر و بال بدی ولی خیلی راضیم از پستت.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۱:۲۴:۴۱
دلیل ویرایش: تأیید

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

ملیندا بوبین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
لباسهای عجیب

من باهاگریدتازه آشناشده بودم.گفت:
- بیاباهم بریم یه جایه جالب ببرمت.هری که شگفت زده شده بود،قبول کرد.یهوتویه کوچه ای ظاهرشدند . اونجاکوچه ی دیاگون بودوهری ازتعجب نمیدونست چیکارکند،اون کوچه برایه هری خیلی شگفت انگیز بود،اونجا همه ی چیزاش فوق العاده بود.
مردم همه بالباس ها وکلاه هایی بودندکه هری تاحالا ندیده بودوماتش برده بود که هاگرید ازش پرسید:چیزی شده؟هری گفت:

-امممممم ایناچین چرااینجورین من نمیدونم؛هاگریدگفت:
-نوبت توهم میرسه ولی بایدصبرکنی،توتویه مغازه برو وهرچیزی که دوست داری ازلباسهاوکلاه هاانتخاب کن ،تامن بیام.
هری داخل مغازه رفت ودیدلباسهاوکلاه های عجیبی داره وچون هری به رنگ سفید علاقه داشت؛ لباس ،حس هری روفهمیدوبه رنگ سفید دراومد،هری ازتعجب نمیتونست حرف بزنه وبعد کلاه روروسرش گذاشت وپیش آینه رفت.

کلاه به شکلهای مختلفی در میومد،وقتی رویه سر هری رفت، به شکل قابی دراومدکه عکس مادروپدرش روش بود وهری خیلی خوشش اومده بود.
اونهالباس وکلاه روخریدند هری خیلی خوشحال بودبخاطر وسایلی که خریده بودوحالامثه بقیه میتونست ازاونااستفاده کنه.
وبعدبه مغازه ی حیوانات خانگی رفتند، تواونجاحیوونهای زیادی بودندمثه جغدووزغ وسمور....

هری ازیه جغدکه سفیدرنگ بود،خیلی خوشش اومدواونوانتخاب کردوتصمیم گرفت اسمشوهدویگ بذاره.بعدبه کوچه ی دیاگون برگشتنددرحالی که هری یه جغد داشت وباهاگریدتوکوچه ی دیاگون میرفتند.
<<<<پایان>>>>


آفرین خیلی بهتر شد.
توی ایفا هم همینطوری باشه ظاهر نوشته ـت. یادت نره ها.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط کتی* در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۵ ۱۸:۲۴:۲۷
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۱:۲۰:۵۹
دلیل ویرایش: تأیید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.