هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#92

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
جيني:بدوييد هنري به هوش اومده

همه با عجله به طرف هنری میرن و میبینن که روی زمین نشسته و ناله میکنه

جینی:هنری ....حالت خوبه؟
هنری با گیجی به گروهی که احاطه اش کرده بودند نگاهی میکند و با سستی سرش رو به علامت مثبت تکان می دهد
رومیلدا:هنری میتونی بگی که چه اتفاقی افتاد؟
مری:فکر نکنم در وضعیتی باشه که بتونه جواب بده
هنری با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد کفت:اونو کشتن ....اونو کشتن ....
گمنام:چی؟بلندتر حرف بزن
ایوانا برای اینکه بتواند بشنود میگوید:هیس ...داره یه چیزایی میگه
گمنام:خودم میدونم
رومیلدا و مری همزمان برمیگردن و نگاهی به ایوی و گمنام میندازن
ایوی:باشه
رومیلدا دوباره به طرف هنری برمیگردد و میگوید:هنری ..بهتره یه کم استراحت کنی
مری:آره .....گمنام کمک کن ببریمش به اتاقش
گمنام با عجله جلو می اید و به هنری کمک میکند تا بتواند بایستد ولی هنری که بی اندازه ضعیف شده بود دوباره روی زمین می افتد
جینی:ای وای ...یه کاری بکنین
مری:خودمون هم تو همین فکریم
رومیلدا:فهمیدم
و با حرکتی چوبدستی اش را تکان میدهد و ان را به طرف هنری نشانه میگیرد

بعد از 5 دقیقه:

ایوی:فکر کنم که خوب شد
مری:موافقم
گمنام:حالا میتونه حرف بزنه....جینی تو ازش بپرس
جینی:اوکی........هنری ....عزیزم
هنری سرش را بالا می آورد و نگاهی به جینی میکند
جینی:هنری میتونی به ما بگی که چی شد؟
هنری:ریکو ....ریکو....کشتنش....جاسوسمون رو کشتن

همه با این حرف نگاههای وحشت زده ای بهم میکنن و ...
رومیلدا:چه طور ممکنه؟
هنری:اونها بهش شک کرده بودن و تحت تاثیر طلسم میفرستنش پیش من ....من به رفتارش مشکوک شدم و وقتی ریکو به حال عادی دراومد فریاد زد و به من گفت که فرار کنم ولی مرگخواها تعدادشون خیلی زیاد بود ....دیوانه سازها هم بودن....یکی شون به ریکو طلسم آواداکدورا رو فرستاد و .....
جینی:باشه ...باشه ..فهمیدیم
هنری:اونا ریکو رو کشتن

همه به هم نگاهی انداختند و .....


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#91

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
مري با عجله نامه رو از رزي ميگيره و ناگهان صداي ناله اي از هنري بلند ميشه
همه به سرعت خودشون رو به هنري ميرسونن
روميلدا:هنري تو حالت خوبه؟
ايوانا:چه اتفاقي برات افتاده هنري
مري:شما ها حالتون خوبه اون ناي حرف زدن نداره اون وقت شما داريد سوال پيچش ميكنيد؟
رزي:واي من نميتونم به صورتش نگاه كنم بايد ضد عفوني بشه
مري:پس چرا واستادي رزي
رزي:چي كار كنم؟
مري:عجله كن معجون ضد عفوني كننده

بعد رزي به سرعت معجون رو مياره و مري به كمك روميلدا صورت و دست و پاهاي هنري رو ضد عفوني و با ند پيچي ميكنن

جيني:من هميشه به مامانم ميگفتم بذار برم درمانگر بشماا
ويكي:مطمئني ماما نت نذاشت يا نمره هات؟
جيني:نخيرم..
مري:بس كنيد الان موقعه ي دعوا نيست
روميلدا:بايد ببينيم براي هنري چه اتفاقي افتاده
مري:من كه نميتونم ذهنشو بخونم بايد به هوش بياد
گمنام: پس بيايد فعلا بريم نامه رو بخونيم
ايوانا:آره راست ميگه
مري:باشه ولي جيني تو پيشش بمون
جيني:باشه

وقتي همه به جز جيني دوباره توي تالار اصلي جمع شدن
ايوانا:من ميترسم مري اون لكه ها وحشتناكه
مري:جاي هيچ نگراني نيست
بذار ببينم اين كار ميكنه ......ااااارررر...آپارسيوم...
ولكه ها پاك شدن

ياران وفادار من درود

خوشنودم كه دوباره ارتش ما رو به قوي شدن ميرود
لرد تاريكي ها قصد حمله را دارد ولي ما تا ميتوانيم بايد خونسردي خود را حفظ كنيم
شادي و عشق را از قلب هايتان دور نكنيد
دوست شما شواليه سفيد

پيوست:لكه هاي خون براي حيوان شكار شده ايست كه چو بدون آنكه بداند بر پوست ريخته

مري:ديديد گفتم جاي نگراني نيست
همه:
روميلدا:آخيس خيالم....
اين صداي جيني بود كه حرف روميلدا رو قطع كرد

جيني:بدوييد هنري به هوش اومده
ادامه بديد


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#90

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
در صحراي گورونندو!!! به طرف كوههاي سرنادو!!!!

چو: من تشنمه!
شواليه: ميخواستي آبتو تا آخر نخوري! من آب ندارم بهت بدم!
چو: اسيو آب!!!!
شواليه: به همين خيال باش كه برسه اينجا!!!
چو: چند ساعت رو ميتونم تحمل كنم!
شواليه:ببينيم!!! البته ترجيح ميدم بيشتر از اونو تحمل كني!
چو: هان!؟
شواليه: اينجا يه موجودي هست...به آب حساسه! الان خوابيده! تا وجود آب رو احساس كنه بيدار ميشه!!!
ژو: چرا به من نگفتي!؟
شواليه: نيازي نبود بگم! اگه اون موجود رو شكست بديم ميتونيم بفهميم كجاي كوههاي سرنادو ميشه شمشير لويس رو پيدا كرد! در ضمن اون موقع تو ميتوني جايي كه ميخواي رو ببيني!
چو: تا حالاش كه غير از صحرا هيچ چيزي نديدم!
شواليه: نه ميخواستي ببيني! اون هيولا مرز بين خشكي و سبزيه!
چو: اون...چي گفتي؟ هيولا؟
شواليه: تو اونجارو فقط وقتي كوچيك بودي ديدي...قبل از اينكه اين هيولا بياد اينجا اومدين اينور...فقط من موندم اونور.
چو: اونوقت تو چجوري اومدي اينور!؟
شواليه: به تو چه!
چو:
هردو ساكت شدند.
چند دقيقه بعد:
- من...من با جارو اومدم.
- چي؟؟؟؟تو كه از جارو بدت ميومد!
-من تا ارتفاع خيلي بالايي رفتم...تا بلكه از قد اون بلنتر باشم..ولي نتونستم و اون منو گرفت.و...
چو: اون تورو گرفت؟؟؟ تو چرا الان زنده اي؟؟؟؟؟؟؟؟
- هيچوقت دستگير شدن به معناي مردن نيست! نبايد نا اميد شد! اون منو توي يه دره انداخت...و من...من اونجا اونو ديدم...شمشير جادويي لويس!!!
- چرا برش نداشتي!!!
-اون نذاشت!
-اون!؟
-آه. لويسا!!!
-اون كيه؟؟
-اون..اون محافظ شمشيره...بايد باهاشس مبارزه كني تا شمشيرو بدست بياري. و من اون موقع خسته و درمانده بودم...به لويسا گفتم يه روز برميگردم...اون براي اينكه من از شمشير دور باشم به من كمك كرد از اونجا بيام بيرون....
و اون هيولا منو پيدا نكرد...
نگاه چو به روبرويشان دوخته شده بود:
-منظورت اون هيولاست؟

جلوي آنها هيكل غول پيكري با فلسهاي سرخ و آتشين نعره ميزد.
_______________
چقدر چرت و پرت نوشتم! الان شواليه مياد منو ميكشه! داستان زندگاني ساختم واسه خودم!
_______________
مادام رزمرتا لطفا اينجوري نقطه چين نذار! بد درمياد نمايشنامت!
_______________
همه اعضاي جديد لطفا ايديهاي ياهوشونو بهم بدن. يه كار كوچولو باهاشون دارم كه بايد بصورت زنده باشه!!!! هركي طفره بره عضو قلعه نيست!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۲:۱۰ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#89

گمنام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از جنگل ممنوع
گروه:
کاربران عضو
پیام: 427
آفلاین
ايوانا مي خواست شروع کنه به خوندن که!

فرانک:اونجا رو اون کيه!

مري: ممکنه جاسوس باشه!

ولي کسي نمونده بود به حرفش گوش کنه همه رفته بودن بالا سر جسد ا ببخشيد هنري!

ملت هنري رو به درمانگاه قلعه منتقل کردن و...

نامه ي شواليه!

ايوانا شروع کرد به خواندن:درود بر همه ي شما دلاوران!

همه:عليک درود!

ايوانا ادامه داد: همون طور که مي دونيد لرد حمله کرده!ما هم بايد مواضع خودمون رو خفظ کنيم و..ي با..د بد..نيد که...!

ملت: چرا چرت و پرت مي خوني!

ايوانا:از اينجا ديگه نامه قابل خوندن نيست رو خون باشيده!

ملت: چـــــــي؟خون؟

ايوانا:(اره خون!...خون؟...چي خون؟...)و يهو غش مي کنه!

مري:واي خداي من يعني چه اتفاقي افتاده!

گمنام:هر کي مي دونه بدونه ولي من که نمي دونم!

روميلدا:چرا چرت و پرت مي گي!

فرانک: لابد از تاثيرات خبر بده!

اما رو مي کنه به طرف جيني: نظر تو چيه؟

جيني:من نظري ندارم!

گمنام:بابا چرا چرت پرت مي گيد حالا يعني همه بايد تو اين نمايشنامه ديالوگ داشته باشن!

همه:اره!

گمنام:ولي به هر حال بايد يه فکري کرد!

ملت:هوم...!

=============================

دوست ندارم اينو بگم ولي ادامه دارد!


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#88

هنري گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
از نصف‌جهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 58
آفلاین
هنري در كافه‌اي در بين راهي زيبا و سرسبز نشسته و مشغول نوشيدن چاي داغ بود.همه چيز مرتب به نظر مي‌آمد...قرار بود امروز جاسوسش خبر‌هاي مهمي بياورد...هنري با تمام وجودش منتظر بود كه ببيند جاسوسش موفق شده و توانسته است اطلاعات را ازچنگ اسليتيريني‌ها بيرون بكشد. فنجان چاي را به لب‌هايش نزديك مي‌كرد كه ناگهان جغد سفيد رنگي برروي ميز در مقابلش نشست.جغد زيبايي بود و اين مسئله باعث شده بود احساس خوبي در هنري به و جود آيد.نامه‌ي به پاي جغد را باز كرد...در درون نامه با دست‌خط زيبايي نوشته بود:
"سلام هنري عزيز.....امروز طبق قرار ....جاي هميشگي...قربانت"
هنري با خوشحالي از جايش بلند شد ، 2 نات روي ميز گذاشت و به سمت جاده رفت و در نزديكي يك بوته‌ي زيباي رز قرمز ايستاد و غيب شد.
***
هنري در كنار درختي با برگ‌هاي پهن و سبز روشني ظاهر شد. خورشيد در حال غروب بود ومنظره‌اي زيبا ولي دلگير به وجود آورده بود.چند قدم به داخل جنگل برداشت جنگلي زيبا و پر درختي بود به گونه‌اي كه ديگر آسمان از زير درختان ديده نمي‌شد هنري در محوته‌اي احاطه شده از تمشك‌هاي وحشي ايستاد و منتظر شد.چند لحظه بعد در همان جايي كه هنري ظاهر شده بود جواني به سن وسال هنري و با ظاهري جذاب و موهايي مشكي پديدار شد.پسر به جايي كه هنري بود نگاهي انداخت و فرياد زد:
_اوه..هنري...سلام...چه طوري؟
هنري با دست‌پاچگي به اطراف نگاه كرد و گفت:
_سلام...آروم چه خبرته ريكو....مي‌خواي همه بفهمن كه ما اينجاييم؟
_ نه بابا كسي نيست كه بخواد بفهمه...
اما هنري از اين‌كه ريكو فرياد مي‌زد تعجب كرده بود او به عنوان يك فرد امنيتي هرگز اين‌چنين عمل نكرده بود.ريكو به سمت هنري آمد و او را درآغوش گرفت و گفت:
_به هرحال خوشحالم كه دوباره مي‌بينمت...
_منم خوشحالم...خبر جديد چي‌داري؟
_خب به من نگفتي كه براي چي اين خبر‌هارو مي‌خواي...من دوستم هنري؟
هنري از اين حرف ريكو تعجب كرد، او هرگز درباره‌ي اين موضوع با هنري صحبت نكرده بود ناگهان در ذهن هنري فكري جرقه زد:
"نكنه دستگيرش كردن و تحت امر ديگرانه"
هنري از اين فكر به وحشت افتاد چوب‌دستيش را در‌‌آورد و به گونه‌اي كه ريكو متوجه نشود به سمت او گرفت و در ذهنش گفت:"رومپيريو" ناگهان ريكو بر روي هنري افتاد.بعد از چند لحظه كه سرحال آمد به هنري گفت:
_فرار كن هنري...فرار كن..من نتونستم..اونا چند نفر بودن...
ريكو در حال حرف زدن بود كه همه جا شروع به يخ زدن كرد... گياهان پژمرده مي‌شدند...آسمان سياه مي‌شد...بعد از چند لحظه تمام اطرافشان را عده‌اي سياه‌پوش در حالي كه كلاه‌هاي بالاكلاو بر سر داشتند احاطه كرده‌ بودند، در پشت‌سر آن‌ها تعداد زيادي ديوانه‌ساز ايستاده بودند...هنري ديگر آماده‌ي نبرد شده بود.ريكو هم كه سر حال آمده بود، ايستاد و چوب‌دستيش را در‌آورد و پشت به هنري آماده نبرد شد.هنري گفت:
_ باورم نمي‌شه لو رفته باشيم.
_گويا اونا هم جاسوس دارن...انگار يه خون...
ريكو نتوانست جمله‌اش را تمام كند زيرا نوري سبز رنگ از طرف يكي از سياه‌پوشان به او خورد...هنري برگشت...تاب ديدن اين صحنه‌ را نداشت...ريكو به آرامي بر روي تمشك‌هاي وحشي كه هم‌اكنون يخ زده بودند افتاد. صورت زيبا و جذاب ريكو از تيغ‌ تمشك‌هاي وحشي پر از خون و سوراخ شد.هنري از ديدن چهره‌ي سابقاً زيباي ريكو مملو از خشم شده بود...به سرعت چوب‌دستيش را به سمت سياه‌پوشان گرفت اما قبل از اين‌كه بتواند كاري كند سياه‌پوشان همگي افسوني به سمت وي فرستادند...هنري بلافاصله در درون خود گفت:"گيوتاتوباكتوس" هنري روي زانو افتاد ولي تعداد زيادي از مرگ‌خواران كاملاً نقش زمين شده بودند...به كار بردن اين افسون در مقابل اين همه جادوگر خيلي خسته‌اش كرده بود اما بقيه سياه‌پوشان دوباره به سمت هنري نفرين‌هايي فرستادند...هنري نيز دوباره همان افسون را به كار برد ولي اين‌بار تمام صورتش خوني شد...مطمئناً نمي‌توانست بيش‌تر از اين ادامه دهد آن‌ها تعدادشان زياد بود و نمي‌شد فقط از افسون برگردان اختراعي خودش استفاده كند...بايد كاري مي‌كرد...تمام نيروي خود را در زانو‌هايش جمع كرد و ايستاد و قبل از اين‌كه كسي از مرگ‌خواران بتواند كاري كند زمزه كرد:
_اينديسيو
آتشي به سمت مرگ‌خوران رفت و رداي بسياري از آن‌ها را سوزاند..اين كار هنري باعث شد تا بتواند از دست آن‌ها فرار كند...به سرعت به سمت درختي كه در آن ‌جا ظاهر شده بود حركت كرد...درخت ديگر مثل سابق نبود ...تمام برگ‌هاي زيبايش يخ زده بودند...هنري ضعيف و خسته شده بود...قطرات سرخ خون از صورت كرخ شده‌اش سرازير مي‌شد...ناگهان يك مرگ‌خوار كه تازه از دست آتش رها شده بود فرياد زد:
_ديوانه‌ساز‌ها بگيريدش...عجله كنيد نگذاريد به درخت برسه
همه‌ي ديوانه ساز‌ها به سمت هنري كه به سختي قدم برمي‌داشت و سعي مي‌كرد بدود حركت كردند...او را احاطه كردند... مرگ‌خوار فرياد زد :
_ببوسيدش...زودباشيد
همه‌ي ديوانه ساز ها به هنري نزديك شدند...تواني در بدن هنري براي دفاع نبود...اما او بايد خود را نجات مي‌داد... چوب‌دستيش را بلند كرد و از اعماق وجودش فرياد زد:
_اكسپكتوپاترونوم
اما بعد از اين‌كه مرگ ريكو را ديده بود ديگر شادي براي او معنايي نداشت....سپر كم رنگي ظاهر شد ... و بعد از مدتي از بين رفت ..ديوانه‌سازها هر لحظه نزديك‌تر مي‌شدند...ديگر با صورت هنري فاصله‌اي نداشتند...هنري يك بار ديگر تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايي چند برابر دفعه‌ي قبل فرياد زد:
_اكسپكتوپاترونوم
ققنوسي زيبا و نقره‌فام از نوك چوب‌دستي هنري بيرون آمد و شروع به حركت مابين ديوانه ساز‌ها كرد...دوانه‌ساز‌ها يكي پس‌از ديگري پراكنده مي‌شدند..هنري با لختي تمام شروع به قدم برداشتن به سمت درخت كرد...چشمانش را بست..يك سياه‌پوش فرياد زد:
_اودا كداورا
نوري سبز رنگ به سمت هنري حركت كرد ولي قبل از آنكه به هنري برخورد كند او از آن‌چا غيب شد...افسون به درخت برخورد كرد و درخت به دو نيم تقسيم شد.
***
هنري خسته و خون‌آلود در مقابل قلعه ظاهر شد...با تمام نيرويي كه برايش باقي مانده بود به سمت در قلعه قدم برمي‌داشت هر قدم لحظه‌ي مرگ ريكو را در ذهنش تدايي مي‌كرد ...قطره‌هاي اشك از گوشه‌ي چشم هنري سرازير شدند و خون‌هاي خشكيده بر صورت هنري را بار ديگر خيس كردند...جاي زخم‌هايش شروع به سوختن كرده بودند.... وقتي به در قلعه رسيد ديگر نايي برايش نمانده بو خود را بر روي در انداخت و در را باز كرد...يك قدم به داخل برداشت و ديگر همه‌چيز در مقابلش سياه شد...هنري با شدت تمام روي زمين مرمرين قلعه‌ افتاد..زمين مرمرين و درخشان قلعه هم‌اكنون با خوني كه از هنري مي‌آمد مانند ياقوت قرمز درخشاني شده بود.
========================================
ببخشيد طولاني شد...
به گمنام:
برادر يا خواهر عزيز اين‌جا يه تاپبك جديه و فقط شواليه تصميم‌گيري‌هاي اساسي رو مي‌گيره...پس خواهشاً مسائل طنز رو به اساس نمايش‌نامت تبديل نكن و از زبان شواليه حرف‌هاي اساسي رو كه تا حالا شواليه نگفته نزن...........باتشكر


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۳۹ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#87

جینی ویزلی پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۱ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
ايوا نا شروع به خواندن نامه كرد كه يه دفعه در باز مي شه .روميلدا و مري بلند مي شن وچوب دستي هاشون رو بالا مي ارن و اماده ي پرتاب افسون ها ميشن . همه با تعجب به درنگاه مي كنن كه حالا كاملا باز بودو خر واري از چمدان ها ووسايل مختلف در حالي كه در هوا شناور بودن وارد مي شن همه از تعجب سر جاشون خشكشون زده بود.
همه:
بلاخرهمه ي وسايل كاملا وارد اتاق مي شن و پشت سر اونها جيني وارد مي شه در حالي كه رداي سفريش
بر تن و چوب دستي به دست داشت.
همه:
روميلدا:
مري:ميشه بپرسم يك دفعه كجا غيبت زد؟
جيني:نه
روميلدا چوب دستيش رو به طرف جيني مي گيره
جيني: باشه مي گم چرا ميزني
روميلدا :اولا من كه كاري هنوز نكردم.دوما بخاطر اينكه حقته
جيني:معلومه ديگه رفته بودم وساييلم رو بيارمو چند تا كار داشتم كه بايد انجام مي دادم
مري:اينجا كه همه چيز هست
جيني:هيچ چيز وساييل خود ادم نميشه
روميلدا و مري:
جيني:
جيني: پس بقيه كجان؟ اينا كين؟
مري:وقتي كه جنابعالي تشريف نداشتين رفتن به ما موريت
روميلدا:و مارو اينجا تنها گذاشتن
جيني: شما كه همچين تنها هم نيستين و به اما وگمنام و.....اشاره كرد.
تازه منم كه هستم
مري:اينا اعضاي جديدن
جيني:ورودتون رو به قلعه تبريك مي گم.
ايوانا :حالا ميشه نامرو بخونم
جيني: كدوم نامه؟
مري: از طرف شواليست.
بعد ايوانا مشغول خواندن نامه مي شه.


(به امید خوش بختی جینی و هری) :bigkiss:


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۵۵ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#86

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
بعد از آن که آن ها نوشیدنی های خود را نوشیدند،اما روبه مری و ایوانا که پهلوی هم نشسته بودند کرد و گفت:
اما:وای من نمیدونم خوشحالیم رو چه جوری تخلیه کنم!امم... چیزه...میشه برم یه گشتی تو قلعه بزنم؟
مری:خوب آره میتونی...راستی بچه ها ورودتون به این قلعه رو تبریک میگم.

رومیلدا:مری فکر نمیکنه بهتره صبر کنیم یه خورده دیگه همه با هم بریم تا بتونیم هم قلعه رو به همه نشون بدیم و هم با فعالیت هایی که تا کنون انجام شده آشناشون کنیم؟
مری:بد فکری نیست.
فرانک:مری الان نزدیک بود سکتم بدی میدونستی؟
گمنام:حالا ول کنید همینجوری وقت زیاد از دست دادیم.باید برای قلعه کوشش کنیم.

مری:میشه بسه؟...ما الان کارمون اینه که با کاندید ها دوئل کنیم...ok؟
ایوانا:خوب دیگه بهتره که بریم چون من دیگه طاقت ندارم...
مادام:کسی بازم نوشیدنی میل داره؟
همه:نه...مرسی
رومیلدا:خوب پاشین بریم.

ولی در همان حال ناگهان صدایی عجیبی در قلعه پیچید.
همه:

گمنام:صدای چی بود؟
مری:نمیدونم.

و در همان حال یک کاغذ پوستی جلوی پای اما افتاد.
اما کاغذ رو باز کرد و گفت:
اما:از طرف شوالیه هست.
فرانک:چی نوشته؟
ایوانا:بده ببینم چی نوشته.

و نامه را از دست اما قاپید و شروع کرد با صدای بلند خواندن:...
(ادامه دارد.ادامه بدید.)
..........................................................................................................................................
خارج از رول:
ببخشید که بد نوشتم به هر حال تازه کارم و همچینم کاره آسونی نیست. :bigkiss:


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#85

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
مري:خوب خوب 3 نفر بيشتر نموندن رزي برو 3 تاشون رو صدا كن بيان
رزي:باشه
وقتي كه اما و فرانك و ويكي وارد تالار شدن روميلدا آروم به مري ميگه
روميلدا:مري فكر كنم نوبت منه اينطور نيست؟
مري:آره صبر كن كار دارم با يد از ايوانا و رزي و گمنام هم استفاده كنيم ديگه
روميلدا:منظورت چيه؟
مري:واستا تماشا كن ما مراحل اول خيلي آسون گرفتيم حالا امتحان هاي ديگه اي هم اضافه ميشه


مري:بسيار خوب اما . فرانك و ويكي
امتحان ها شروع ميشه
مري:گمنام اگه ميشه لطف كن با فرانك دوئل كن
گمنام: باشه
گمنام و فرانك دوئل خوبي رو انجام دادن و طلسم هاي هم ديگرو
دفع كردن
مري:خوبه
مري:ايوانا تو با اما دوئل كن
روميلدا:مري فكر نميكني براي ايوي زود باشه
مري:نه عزيز من بلاخره كه بايد شروع كنه
ايوانا و اما هم كارشون بد نبود فقط اما نتونست يه افسون رو خنثي كنه ولي در كل خوب بود
مري:حالا نوبت ويكي و رزي شروع
ايندفعه ويكي موقع ايمپريو اطاعت كرد ولي دست آخر مانع شد
مري:خوب تموم شد همتون رديد
همه :
روميلدا:مري تو حالت خوبه؟
مري:كاملا. گفتم رديد من مطمئنم وقتي روميلدا دليل هاي منو بفهمه قانع ميشه
مري:بريم بچه ها
روميلدا و ايوانا و گمنام و رزي راه افتادن كه برن كه:
اما: مري:خواهش ميكنيم دوباره از ما تست بگير
فرانك:مري ميشه اشكال كارم رو بگي؟
ويكي:من واقعا اصلا نميتونم مفيد واقع باشم؟
مري بر ميگرده كاملا مشخص بود هر 3 تاشون به خصوص فرانك سعي ميكردن خشم شون رو كنترل كنن
مري:ارررررررررررر..........اررررررررررر همتون قبوليد
فرانك و اما و ويكي:
روميلدا:مري مطمئني حالت خوبه؟ اينكارا براي چي بود؟
مري:از اين بهتر نميشه براي اين بود كه ببينم ميتونن خشم شون رو كنترل كنن يا نه
آخه ميدونيد چيه مهم ترين شرط در كارهاي گروهي اينه كه زود از كوره در نريم
همه: مري ي ي ي ي ي
روميلدا:تو هميشه عجيب غريبي
مري:خوب ديگه ما اينيم


حالا همه تو تالار نشستن و از نوشيدني خوشمزه ي مادام رزي لذت ميبرن


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#84

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
باشه....! نیست من تازه واردم ، زیاد انتظاری نداشته باشین که خوب باشه ها!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رومیلدا:نوبت مادام رزمرتا ئه!

مری:باشه....ایندفعه نوبت منه!

رومیلدا که داشت رزمرتارو صدا میزد تا بره اتاق پشتی گفت:

ـــ خیلی خب دیگه...

بعد از اینکه مادام و رومیلدا و مری رفتن تو اتاق ، مری چوبدستیشو بالا برد . هنوز دهنش باز نشده بود که یهو در اتاق باز شد:

ایوانا:ببخشید معذرت میخوام میشه منم موقع تست گیری اینجا باشم؟!

رومیلدا:باشه زودباش بیا تو! فقط دیگه تکرار نشه!

ایوی:چشم!

مری:استیو پفای!

رزی:پروتگو!

مری جاخالی میده:

ـــ خوبه....پتریفوکس توتالوس!

رزی جاخالی داد:

رومیلدا:ببین رزی تو این مواقع باید بگی "برانتو"

رزی که رنگش پریده بود گفت: باشه...

مری چند تا طلسم دیگه رو امتحان کرد و رزی هم موفق شد اونا رو خنثی کنه.

مری:خب مرحله آخر...

رزی:سخته ؟!

ایوانا:نه زیاد!فقط باید...

رومیلدا:ایوی!

ایوانا:ببخشید!

مری: ایمپرویو!

رزی بی حرکت سر جاش وایساد:

مری:چیزه...رزمرتا بشین زمین و کلاغ پر برو!

رزی نشست زمین...دستشم گذاشت روی سرش که یهو گفتک من اینکارو نمیکنم!

رومیلدا:چه زود....!

مری:با اینکه چند از طلسما رو خوب دفع نکرد اما مقاومتش عالیه!!!

مری طلسم رو باطل کرد...ایوانا پرید بغل رزمرتا گفت : تو قبول شدی رزی!!!

مری و رومیلدا:


!!Let's rock 'n' ROLE



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
#83

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
مري:خوب حالا مهم تر از همه اينه كه چه جوري از بقيه تست بگيريم
ایوانا که هنوز شوق و ذوق داشت:میخواین من ازشون بگیرم؟
رومیلدا نگاهی به مری میکنه و میگه:خب ...به نطر من بهتره که فعلا من و مری اینکارو بکنیم
ایوانا:پس من چی؟
رومیلدا:تو یه تازه واردی شاید بهتر باشه بری و یه گشتی توی قلعه و محوطه بیرون بزنی
مری:منم موافقم...در ضمن 5 نفر از داوطلبا هنوز موندن ...نگران نباش ..به تو هم میرسه
ایوانا:باشه
رومیلدا:هر وقت نوبتت شد خبرت میکنیم
ایوانا:پس من منتظرم
مری:زود صدات میکنیم

به این ترتیب ایوانا از تالار خارج میشود تا سری به اتاقش که در ضلع غربی قرار داشت بزنه

رومیلدا:با کدومشون شروع کنیم؟
مری نگاهی به داوطلبایی که مونده بودن میندازه و میگه:گمنام چه طوره؟
رومیلدا:خوبه ...ولی من باهاش مبارزه میکنم چون تو با ایوانا کردی
مری:باشه
رومیلدا:پس برو صداش کن تا بیاد به اتاق پشت تالار
مری:اوکی

مری به طرف گمنام میرود و رومیلدا هم به طرف اتاق پشتی

---------------در اتاق----------
مری:ما اومدیم
رومیلدا:خوبه ...گمنام آماده ای؟
گمنام:معلومه
رومیلدا:پس مری بشمر
مری:123
رومیلدا:تینوگورس
-:راداته
-:پتریفوکس توتالوس
-:برانتو
رومیلدا:عالیه
گمنام:قابلی نداشت
رومیلدا و مری نگاهی به هم میکنن و ....
رومیلدا:گمنام هنوز آخرین مرحله مونده
گمنام:چه مرحله ای؟
مری:الآن میفهمی
رومیلدا:ایمپرویو

گمنام که معلوم بود تحت تاثیر طلسم قرار گرفته بی حرکت ایستاده بود
رومیلدا:با لی لی برو به طرف در
گمنام به دستور رومیلدا همین کار را انجام میدهد
رومیلدا:حالا درو باز کن
ولی ناگهان گمنام با صدای بلندی فریاد میزند :نه ...نه ...من اینکارو نمیکنم
رومیلدا:عالیه
و طلسم را باطل میکند
مری به گمنام که کنار در ایستاده بود رو میکند و میگوید:
ورود شما رو به قلعه روشنایی تبریک میگوییم
گمنام:وای ...من قبول شدم
رومیلدا:درسته و حالا مسئولیت سنگینی به عهده شماست
گمنام:میدونم
رومیلدا:خوبه ...بهتره برگردیم به تالار
مری:حالا نوبت کیه؟

-----------------------------------------------------
ایوانا و گمنام شما از این به بعد جزو یاران قلعه هستید پس نمایش نامه رو فراموش نکنید


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.