هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
درون فضای تاریک راهرو ، دو جادوگر رو به رو ی هم ایستاده اند. ساحره ردای بلند مشکی پوشیده است و تنها نیمی از صورتش نمایان است. بلا لبخندی شیطانی به این حالت بر لب دارد و تصمیم گرفته است تا درسی حسابی به جوزف به دهد که تا آخر عمرش از یاد نبرد.

جوزف در آن طرف ایستاده است و به این صورت به دوربین لبخند می زند. گویا می پندارد همه ی این برنامه ها و دوئل یک شوخی مسخره است.


لرد سیاه معروف به ولدی کچل روی صندلی راحتیش نشسته است و از اینکه بعد از مدت ها می تواند تفریح کند و یک دوئل حسابی ببیند ، خوشحال است. ولدی که در حالی که توسط ایگور باد می خورد ، رو به جوزف می کند و می گوید:

-خوب ، جوزف نشون بده این چند وقت که نبودی ، پیشرفت کردی یا نه؟

وقهقه ای سر می دهد.

بلا تعظیمی می کند. ( اهم...اهم... در مرحله ی اول دوئل باید تعظیم کرد)جوزف با حالت درماندگی به ویولت و پی یر نگاه می کند.

ویوات و پی یر:
جوزف:

نه ... اینها بازی نیست ... یک دوئل واقعیه! حالا باید چه کار کند...اگر از دوئل دست بکشد ممکن است لرد به ماموریت آنها ی ببرد و اگر دوئل کند جان خودش را به خطر اانداخته است...

این ها افکاری است که از ذهن جوزف عبور می کند که ناگهان طلسم اول را بلا به طرف جوزف می فرستد...

بووووم...

پست کوتاهی بود! داستان رو هم پیش نبرده بودی و فقط صحنه سازی دوئل بود!
می تونستی یه مقداری پستت رو بیش تر کنی و چیزی به داستان بیافزایی!
ولی خب اینجوری من نمی تونم بهت نمره خوبی بدم!
چیزی تو پستت نمی بینم!

امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه C! در مجموع 5/5...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۴:۲۴:۰۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جوزف با این ورد بلا شباهت خاصی به یکی از اعضای قبایل آفریقا پیدا کرده بود جیغ کشید:من هنوز تعظیم نکرده بودم که...
بلا که اصولا بچه بی تربیتیه فوری یه ورد دیگه به طرف جوزف پرت میکنه.
جوزف به حالت خفن ماتریکسی جاخالی میده و دوباره داد میکشه:داشتم حرف میزدم بی تربیت!
بلا آمپرش میرسه به صد:چقدر ور ور میکنی جغل؟!
بعد یه ورد منهدم کننده دیگه میندازه که جوزف این بار خدا رو شکر آبرومون رو حفظ میکنه و منحرفش میکنه.بعد یهو بالا سر بلا یه قورباغه میبینه و از اونجا که همیشه علاقه خاصی به جک و جونور ها داشته جوگیر میشه داد میزنه:بلا قورباغیوس!!
یهو در کمال حیرت همگان یه نور چمنی رنگی از چوبدستیش خارج میشه و بلا رو تبدیل به قورباغه میکنه!!
ولدی که تو دلش انواع و اقسام فحش های +18 رو نثار بلا میکرده با لحن خفن و مخوف خودش میگه:خب اهمیتی نداره.قیافه اش چندان فرقی نکرد!!
ویولت و پی یر و جوزف:
ولدی:خب!خنده بسه!یالا جوزف بگو ببینم چه اخباری داشتی که خیلی مهم بود؟
جوزف در این هنگام نیشش بسته میشه و نگاهی به ویولت و پی یر میندازه که یعنی چی بگم؟ویولت یه فکری میکنه.
_:قربان اولا بنده برای اظهار ارادت به شما حاضرم یه ماموریت خطیر انجام بدم.
ولدی یه نگاه به ویولت میکنه:خب بگو ببینم.
_:میدونید؟من یه مخترعم...
ولدی چشماش یه برقی میزنه که همه دلشون میخواد تو هفت تا سوراخ قایم شن!
_:جدی؟تو میتونی هرچیزی اختراع کنی؟
ویولت یه کمی جا میخوره:البته برای اینکه اختراعاتم به درد شما بخوره من احتیاج به یه چیزی دارم.
ولدی قیافه اش میره تو هم:به چی؟
ویولت یه خنده اینطوری تحویل پی یر و جوزف میده:من به تار موی شما احتیاج دارم قربان!!
ولدی یه دستی به کله کچلش میکشه:تو توی این بیایون برهوت مو میبینی؟به چه حقی به من میگی که باید مو داشته باشم؟
ویولت بسیار مرموزانه به ولدی نزدیک میشه:تنها راه استفاده از اختراع موئه.البته داشتن مو یه راهی داره.یه راه خیلی ساده...
=+=+=+=+=+=+=+=+=
اینم از این!البته فکر کنم جالب میشه اگه ولدی هب این راحتی ها راضی نشه و یه شروطی بذاره.مثلا گروگان گرفتن یکی از محفلی ها.یا یه همچین چیزایی!

پست خوبی بود ! البته صرف نظر از اول پست!
اول پستت خیلی راحت دوئل رو سر تهش رو هم آوردی و بلا رو تبدیل به قورباغه کردی! خب فکر نمی کنم قدرت بلا اینقدر کم باشه که به راحتی با یک طلسم شکست بخوره!
اما بعد اینکه مخترع بودن ویولت رو کشیدی وسط جالب بود! اما متأسفانه باید بگم که نتونسته بودی خب پرورشش بدی! البته این پرورش به معنیه سوژه دادن نیست!
یعنی اینکه از نظر فضا سازی ، جمله بندی و دیالوگ در حد یک داستان نبود و خیلی مصنوعی نوشته شده بود و به هیچ وجه نمی شد رفت تو حس داستان!
اینکه با یک برق چشم همه قایم بشن چیز جالبی نیست!
ولی من می دونم که تو می تونی خوب بنویسی فقط یه یک ربع بیش تر وقت می خوایی!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 5/6....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۷:۰۷:۱۶

But Life has a happy end. :)


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ویولت بسیار مرموزانه به ولدی نزدیک میشه:تنها راه استفاده از اختراع موئه.البته داشتن مو یه راهی داره.یه راه خیلی ساده...

-اون راه هم اینه که به سرتون پیشاب جغد سفید بمالین!
ولدی با یک حالت خشانت بار به ویولت نگاه کرد و گفت:
- حالا اومدیمو من مو درآوردم، یه تار موی من هم تو برای اختراعت برداشتی، حالا چه اختراعی می تونی بکنی؟ باید ببینم ارزششو داره یا نه؟
ویولت: مثلا.....مثلا معجونی که اگه شما بخوری، به هر کس که خیره بشی کچل می شه!
با این حرف ولدی وسوسه شد که حتما اینکار رو انجام بده چون فکر کردن به دنیایی که خودش مو داشته باشه و بقیه کچل باشن باعث می شد تو دلش قنج بره! به خاطر همین به بلیز گفت:
- یه صندوق نوشیدنی کره ای بدین به هدی. اگه خودش نخورد به زور! بعدش هم که دیگه خودت می دونی!

کافه...
توی کافه همه داشتن تمام صحبت ها رو از میکروفونی که پی یر زیر چادرش گذاشته بود گوش می دادن.
سارا به استر نگاه کرد و گفت: همه می دونیم ویولت هر چقدر هم مخترع باشه همچین معجونی نمی تونه درست کنه. باید وقتی ولدی مو درآورد بچه ها رو نجات بدیم.
استر: آره. باید بریم اطراف خونه ولدی موضع بگیریم.
لارتن: آخ جون دعوا! بزن بریم!
سارا: تو با اون گندی که دفعه قبل زدی هیچ جا نمیای.
لارتن:

خونه ولدی...
ولدی: راستی باز یادم رفت. جوزف تو چه اطلاعاتی داشتی؟
جوزف هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت: محفلی ها می خوان سالگرد کچل شدن شما رو جشن بگیرن و به شما بخندن!
ولدی بصورت با خودش گفت به زودی من به همشون می خندم...

سیاهچال...
صدای ضجه هدی بلنده ، بلیز یه قیف تو حلق هدی فرو کرده و نوشیدنی ها رو بطری بطری خالی می کنه. هر چند وقت یکبار هم می پرسه:
- هدی جان! هیچ احساسی نداری عزیزم!


خب پست زیاد جالبی نبود!
یعنی می تونستی موضوع جالب تری تا نگاه کردن به دیگران باعث کچل شدنه بدی!
اول پستت پس نیاز به تلاش بیشتری داشت! اما اینکه به کافه هم توجه کردی خیلی عالی بود! من می خواستم تو پست قبل اینو اشاره کنم!
دوستان عزیز از این به بعد به کافه هم بپردازید!

پس قسمت کافه خوب بود!
اما خب قسمت بعدی...همه ما می دونیم که ولدی از وقتی به حالت آدمی بودنش برگشت کچل شد پس فکر نمی کنم روز معینی داشته باشه...کچل کچله دیگه!
معنی " پیشاب " رو هم متوجه نشدم! ربطشو به نوشیدنی کره ایی هم نمی دونم چیه!
بهر حال همه جای پیشرفت دارن!

امتیاز پست 3 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 6....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۳:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۹:۴۵:۲۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
پست اول ماموریت!
فقط اعضای گروه دو! (جلسات محرمانه محفل)

---------------------------------------------------------------------------
پنکه سقفی به آرامی، (حدودا یک دور در 23 ثانیه) می چرخید! در کافه پرنده هم پر نمی زد. البته به جز دامبلدور!
دامبلدور پشت یکی از میزهای کافه نشسته بود و معجونش را مز مزه می کرد.
با خود اندیشید:
- هفته دیگه تولد ولدیه! باید یه عملیات درست حسابی ترتیب بدم! تا اونا باشن که دیگه جشن تولد منو خراب نکنن!

در همین افکار غوطه ور بود که یک نفر وارد شد!

- !!!

- باز چی شده لارتن! دوباره جوزف بهت پس گردنی زده!؟ چرا گریه می کنی؟

- ! جوجه اردک نارنجیم! یکی به طرز فجیعی اونو کشته!

دامبلدور می خواست به لارتن کمی دلداری بدهد و بگوید که حالا اشکالی نداره! یکی دیگه برات می خرم!..... ولی ناگهان ریموس لوپین وارد شد و در حالی که دستش را به حالتی دوستانه باز کرده بود و از بین میزها جلو آمد، با نشاط خاصی گفت:
- به! سلام به همه.....

اهم!..... اهم اهم! ..... اهم!
این صدای سرفه لوپین بود که با آخرین سرفه، یک پر کوچک و نارنجی در هوا به پرواز درآمد!

- ! می دونستم! این اردکمو خورده! بیچاره اردکم! تازه براش یه پاپیون خریده بودم!

دامبلدور در حالی که چپ چپ به لوپین نگاه می کرد، گفت:
- بازم که ناپرهیزی کردی! آخه من از دست تو چیکار کنم! هفته دیگه عملیات داریم، بعد تو با این وضعت!

از بیرون کافه صدای یک چهار پا که بصورت یورتمه نزدیک می شد به گوش رسید! دامبلدور رو به لوپین گفت:
- ها! این فایرنزه! همین الان با فایرنز برو به جرج و ویکتور و جوزف بگو بیان! باید بفرستمتون دنبال یه معجون واسه جنابعالی! این هدویگ رو هم اگه ببینم یه پر توی تنش نمی ذارم! باز فرستادمش نامه ببره ، دو ساعته پیداش نیست. معلوم نیست تو کدوم جغد دونی داره جولون می ده! (جولان-- جولان می تونه معناهای مختلفی داشته باشه!)

بیرون کافه.............

- جون فایرنز من 60 کیلو بیشتر نیستم!
- جان ریموس اصلا راه نداره! من دیسک کمر دارم!..... یالا راه بیفت تا دیر نشده....

---------------------------------------------------
دوستان شروع ماموریت از یکشنبه، یعنی فرداست. از ساعت 12 امشب می تونین بپستین!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۷:۵۷:۲۱

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
- هن ... هن ... هن ... یه خورده آرومتر برو اسب نانجیب!
- ریموس جون مگه نشنیدی آلبوس گفت اگه دیربرگردید شب نمی ذارم استار ست نگاه کنید؟! امشب سریال ژاپنیه رو داره، اون باحاله!
- هن ... هن ... من دارم تلف می شم تو فکر سریالتی؟ ... ما رو نگاه با کی اومدیم قدم بزنیم!

ویژژژژژژ !!!

ریموس وایمیسته و نگاهی به بالا می اندازه و شیء سفید نورانی ای رو می بنیه که با سرعت رد می شه.

رین دین دیرین دین دین دین ... بوووووووق ... بووووووق ... الو سلام سازمان نجوم ؟ ... من همین الان یکی دیگه از همون شیءهای نورانی عجیب رو رصد کردم ... از سمت ِ هاگزمید می رفت طرف لندن.

گرومپ!

فایرنز جفت پا میره تو صورت ِ ریموس .

- آخه احمق جون اون شیء نورانی بود؟!
- پس چی بود؟
- اون هدویگ بود! مثل اینکه جوجه هه بهت نساخته ها! عجیب گیج می زنی!
ریموس : الو الو خانم می بخشید مثل اینکه اشتب شد ما بعدا برا آشنایی بیشتر مزاحم می شیم فعلا تا بعد!

بیب !

و اینچنین ریموس و فایرنز و به سمت ِ مقصدشون حرکت رو ادامه می دن...

===

هدویگ به سرعت از یکی از پنجره های خانه ی بی در و پیکر محفل وارد می شه و مستقیم جلوی آلبوس می شینه و حالت همیشگی رو به خودش می گیره .

هدویگ :
آلبوس : کدوم گوری بودی؟
.............




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
آلبوس :
- کدوم گوری بودی؟

هدویگ :
- وای وای نمی دونی! داشتم میومدم،یهو یه مرگخواره رو دیدم می خواست به یه ماگله حمله کنه! به جان آلبوس غیرت جغدیم نذاشت بی خیال ماجرا بشم! بعد از اون قضیه هم چند تا بچه ماگله توپشون رفته بود زیر ماشین، منم گفتم.....

- هیسسسسس! دیگه حرف نزن! هر کی ندونه من آمارتو دارم کجا بودی! مثلا به من می گن آلبوس! .... حالا باشه تا به موقعش حالتو می گیرم! وقتی زنگ زدم به لونا....

- غلط کزدم!

- خیل خب حالا! زنجه موره!!! نکن!

تق تق تق!

- اهم! سلام ما اومدیم!

بلاخره پیداتون شد! یالا باید راه بیفتین! این معجونو فقط اون سوروس نامرد بلد بود که رفته تو دارو دسته ولدی اینا! می مونه فقط یه شیشه، که اونم توی زیر زمین وزارته! کالین و دارو دستش آفتابه به دست ازش محافظت می کنن!...... د راه بیفتین دیگه!

با فرمان شروع عملیات، تمام حاظرین موجود که مشتمل بر جادوگر و پرنده و چرنده بودن، به طرف در کافه هجوم بردن!

- آخ!... بیا کنار من برم!....... آی نوکم!....... بابا من له شدم!

و دامبلدور به گروه آی کیو های گیر کرده در بین چهارچوب در چشم دوخت!

============================
ای کاش من تو اون یکی گروهه بودم!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۱۸:۴۹:۲۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۵۶ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
و دامبلدور به گروه آی کیو های گیر کرده در بین چهارچوب در چشم دوخت!
....................................
دامبلدور: ای خدا من بین این همه آدم چه گیری کردم
و بعد از 45 دقیقه با ارزش همگی از کافه خارج می شوند.
در مسیر حرکت :
لارتن : ببین ویکی تو خیلی نامردی
ویکی: چرا؟
لارتن : من نقشه کشیدم که این ریموس رو نابود کنم چون جوجه اردکم رو خورده ولی تو میخوای بری و کمکش کنی
ویکی » راست میگی.... یعنی اون جوجه اردک تورو خورد؟
لارتن :اره... اون خیلی نامرده. ممکنه که کمکش نکنی؟
ویکی : ولی دامبلدور ناراحت میشه اون میخواد که ما اون معجون رو بیسارم تازه اگه کمیاب هم باشه باید اونو به دست بیاریم
لارتن: حالا این دفعه نمیشه تو یه کاری کنی و نری
در همین راستا که هدویگ در بالای سر آن دو میچرخید همه صحبت های آنها را میشنود و با سرعتی برابر سرعت نور خودش رو به جلو کنار دامبلدور میرساند
هدی: ببین پرفسور من میخوام کارم رو جبران کنم یه خبر جدید و توپی برات دارم و شروع به تعریف ماجرا میکند
دامبلدور: اشکالی نداره دارم براشون نترس
همگی درحال حرکت بودند که ناگهان صدایی از پشت سر شنیده شد همه به سمت صدا چرخیدند صدا از ریموس بود که حالا به شکل گرگی چموش درآمده بود و به سمت اعضای محفل در حال گارد گرفتن برای حمله بود
...............
میدونم بده ولی اینو از دانشگاه پست کردم چون کلاسم داره دیر میشه لارتن تو ادامه بده قول میدم پست بعد بترکونم


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله ویکی و لارتن شروع به دویدن میکنند.
آلبوس: ریموس بگیرشون .. من هر دوشونو زنده میخوام!

چند لحظه بعد
بدن بی حس ویکی و لارتن روی زمین افتاده و چند محفلی مشغول بررسی علائم حیاتیشان هستند. در گوشه ای هدی بر روی شونه آلبوس نشسته و همانند بقیه محفلی ها به سخنان آلبوس گوش فرا داده:

- و ما بسیار خفن هستیم که امروز این دو خیانت کار رو ادب کردیم. از این به بعد همه رفتار شما در محفل کنترل میشه. همه باید سر ساعت هشت به من شب بخیر بگن و برن بخوابن و از صبح کله سحر شروع به کار کنن. من با حمایت این ملت ، محفلی ها رو ادب میکنم. من ادب می آموزم. من خوردن جوجه رو ممنوع میکنم من اصلا غذا خوردن رو بر شما ممنوع میکنم! کله؟ من نفس کشیدن رو بر شما ممنوع میکنم. تازه اینکه چیزی نیست ...!!!

کمی اونورتر
فایرنز: یکی بیاردش پایین باز داره آبرو ریزی میکنه!
ویولت: استر این چی میگه؟
استر: هوم کنترلش دست ساراست. نگران نباش تا شب برنامه ریزیشو عوض میکنیم باز ویروس دار شده.

در همون لحظه آلبوس دستی بر روی سر هدی میکشه و اونو نوازشش میکنه.
آلبوس: و این پرنده از این به بعد معاون منه!
هدی: ایول منو میگه. من خیلی خفنم. من خدام .. بالاخره موفق شدم هیشکی از من بهتر نیست! بیا بقلم. پشمک خودمی .. ماچ ماچ ماچ گوگولی مگولی. ریشوی خودم. نفسکم! هرهرهر کرکرکر ... !!!
آلبوس: اه هدی تو چقدر بی جنبه ای!
هدی: ...............................!
آلبوس: اصلا ..مشت و جفت پا
هدی: ای نامرد. یه پشت بالی و یک نوک تو شیکم
آلبوس: آخ پس بگیر .. کله تو دماغ
(جنگ لفظی مطابق با پیشرفته ترین فناوری های روز محفل)

ویولت: آقا بسه فیلم برداری نکن کات کات کات خوب حالا بریم دیگه ماموریتمونو تو وزارت انجام بدیم! استر چراغا رو خاموش کن.
لارتن و ویکی: ایول زودتر چراغا رو خاموش کنید مام خسته شدیم انقدر ادای مردن دراوردیم. بهتره بریم ماموریت!
آلبوس: صبر کنید نامردا مگه شما نمرده بودید؟ خودم زدمتون!
لارتن و ویکی: وای لو رفتیم


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۱ ۱۷:۲۰:۰۸



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ويکي و لارتن که اوضاع جوي رو خراب مي بينن پا به فرار ميذارن و خودشون رو به باجه تلفن قرمز رنگي که ورودي وزارتخونه است مي رسونن و بلافاصله پايين ميرن. لوپين هم که حالا قرص ماه درست بالي سرش قرار گرفته ناگهان دوباره تبديل به گرگ ميشه و دنبال اونا مي پره توي باجه تلفن و به داخل وزارت خونه پرتاب ميشه.
دامبلدور که دوباره حس رياست و سردستگي زده به سرش با انگشت اشاره باجه تلفن رو نشون ميده و فرياد ميزنه:
- حمله به وزارت جادو...... هرکي که اون معجون رو براي من بياره هزار سکه طلاي لپرکان جايزه ميگيره.

ملت محفل که شور حماسي سرتاپاي اونا رو فرا گرفته بدون اينکه فکر کنن طلاي لپرکان چي چي هست همه با هم در يه حرکت انتحاري به داخل باجه تلفن ميپرن.
صداي زني از داخل باجه به گوش مي رسه:
- به وزارت سحر و جادو خوش آمديد، ولي چرا با اتوبوس آمديد؟ شايد هم که با آلبوس آمديد ... هرهر ... کرکر
هدي در حالي که داشت زير پاي آلبوس له مي شد گفت:
- رو آب بخندي بابا! ما داريم ميريم معجون ضد ماه زدگي بگيريم ما رو راه بده تو. راستي دامبولي تو ديگه چرا پريدي تو باجه؟
- فکر کردم شايد اين طلاهاي لپرکان چيز به درد بخوري باشن، اومدم که جايزه بگيرم.
باجه تلفن به زير زمين رفت و راوي قصه که فايرنز باشه دقيقا نفهميد که هدويگ چه فحشي نثار دامبولي کرد. البته يه چيزي بود تو مايه هاي ...بوق.

فايرنز که بيرون باجه ايستاده بود زيرلب گفت:
- زکي! من که تو اين باجه جا نميشم هالا چيکار کنم؟
- نترس فاير جون اين باجه جادوييه حتي گراپي هم توي اون جا ميشه.
- هاگريد تو این وقت شب اينجا چيکار مي کني؟
- خوب چه کار مي کنم، دنبال کار مي گردم.
- آخه ...بوق... اين وقت شب، وقت دنبال کار گشتگي است؟
- خوب چه کار کردم، چرا فحش ميدي؟
- آخه ما اومديم اينجا براي لوپين توله ... لوپین توله... آها توله گرگ، معجون ضد ماه زدگي بياريم اونوقت تو داري دنبال کار ميگردي؟
هاگريد تا اين رو ميشنوه دو دستي ميزنه تو سر خودش و بعد يکي هم ميزنه روي شونه فايرنز
- ديدي خاک بر سر شديم!؟ ديدي بي دامبلدور شديم. اي خدا به من مرگ بده. خدایا منو بکش. اي خدا بيا جون منو بگير...
- چيه بابا چته عين زنا داري ضجه موره ميکني؟
- آخه تو که نميدوني چي شده، گراپي مامور حفاظت از اون معجونه......... گراپی ی ی ی ی ی

ده ها متر زير زمين ملت محفلي به دور حوض طلايي وسط وزارت در حال دويدن بودن. دامبلدور که ريشش رو دور دست چپش پيچيده بود و با دست راستش لبه رداش رو بالا گرفته بود از هدويگ سبقت گرفت و گفت:
- آخه تو دیگه چرا داري ميدوي؟ تو که بال داري زود باش بپر برو کمک بيار.
- آخه تو باجه تلفن بالاي من زير پات له شد، ديگه نميتونم بپرم.
دامبلدور که اين رو ميشنوه برق شرارت باري توي چشماش مي درخشه و با يه لبخند شيطاني به هدويگ نگاه ميکنه و ناگهان يه پشت پا به هدويگ ميزنه و اون رو نقش زمين مي کنه

- آيييييي...... اي بر نارفيق لعنت.
بعد از اينکه ملت محفلي همگي از روي هدويگ رد ميشن و اون رو مثل لواشک روي زمين پهن ميکنن، گراپ با اخرين سرعتي که براي يه غول امکانپذيره به سمتش مياد
- به خدا من مرغ نيستم. من آرزو دارم. من جوونم... نه نه نه من جوون نيستم. من پيرم من زشتم من کريهم.

در اين لحظه نفس گير و حساس و اکشن بود که هاگريد و فايرنز از در وزارت خونه وارد ميشن. البته چون به فشار خودشون رو داخل باجه جا داده بودن هنوز حالت مکعبي داشتن.
- گراپ به اون کاري نداشته باش، به خاطر مادرمون به خاطر پدري که ما رو تنها گذاشت. به خاطر تمام مصيبت ها و بدبختي
هايي که در دوران کودکي خودت متحمل شدي. يادت باشه که خودت هم يه زماني بچه بودي. به خاطر اون عهد برادري که با هم بستيم کاري به کار اون نداشته باش، بذار بره. دنيا جاي انتقام و تباهي نيست. بودن يا نبودن مسئله اين است. آن دستمالي که به تو داده بودم کجاست؟ آن کس که هميان مرا دزيده، پشيزي را دزديده است.

هاگريد روي پاي راستش زانو زده بود و داشت با دستاي کشيده به گراپ التماس مي کرد. ملت محفل از ديدن اين صحنه اشک توي چشماشون جاري شده بود و ويکي و لارتن همديگه رو بغل کرده بودن و زار زار گريه مي کردن.

گراپ هم از اونا دست کمي نداشت، گول هيکل و خلاصه هيکل بزرگش رو نخورين بيچاره دلش قد يه گنجشک مي مونه.
-هاگ ... هاگی ... هاگی! گراپي بد. گراپي گريه. گراپي بد.

گراپ چند قدم به سمت هاگريد برميداره و چون جسمش بزرگتره، هاگريد خودش رو توي بغل گراپ ميندازه.
ملت محفلي که به اوج احساس خودشون رسيدن از روي صندلي هاشون! بلند ميشن و با سوت و کف زدن اونا رو تشويق مي کنن. هاگريد و هدويگ و گراپ به جمعيت تعظيم مي کنن و با کف دستشون براشون بوسه پرت مي کنن. و ملت محفلي هم در جوابش اونها رو گلبارون مي کنن.

در پايان، طی يک حرکت نمادين و سمبليک، گراپ يه شيشه معجون به هدي تقديم مي کنه و هدي هم با افتخار اون رو بالاي سرش مي گيره.


اما هيچکس حواسش به دامبلدور نبود که کمی اونطرف تر زير نور ماه ايستاده بود و با لبخند مرموزي به قرص ماه ذل زده بود .......................


خب! اول نظرمو بگم درباره پست
به نظرم پست خوبی نبود چون زیادی تکه های طنز رو ادامه دادی و خرابش کردی
و حالا نقد:
خب، اینکه یهویی هاگرید رو وارد کردی کار خوبی نیست. چون پستت یه مقدار گنگ میشه.زیادی از شکلک هات استفاده میکنی. استفاده زیاد از شکلک پست رو لوس میکنه.
دوم در مورد ذکر مکان. همیشه سعی کن، وقتی مکانی رو تغییر میدی اونجا رو خوب تو ذهنت بیاری. تو جدی میتونی از فضاسازی استفاده کنی اما تو طنز باید از نیروی تخیلت استفاده کنی و اون فضا رو تو ذهنت بیاری بعد ببینی میتونی اینطوری بنویسی یا نه.
سوم در مورد تکه های طنز. بعضی تکه های طنز جالبن و اتفاقا خنده دار. اما اگه خیلی روشون متمرکز بشیم لوس میشه.
و در آخر باید درباره پایان پستت بگم. خب پایان پست چیز خیلی مهمیه. اینکه پستت رو چجوری تمام کنی مهمه. مثال رو همین پست میزنم. آخرش خوب نبود. برای پایان پست بهتره از این 3 تا استفاده کنی
1-فضاسازی کوتاه ولی تاثیرگذار
2-جمله های زیبا و تاثیرگذار(به هیچ وجه این جمله ها در قالب دیالوگ نباشن!)
3-صداهای مهیب(زیاد پیشنهاد نمیکنم...بیشتر به درد نویسنده های مبتدی میخوره!)
امتیاز دهی:
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5 امتیاز


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۱۲:۲۳
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۱۷:۰۸
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۲۱:۰۷
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۳۵:۰۶
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۰:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۱:۱۰:۵۲

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد!


به ناظر(لوپين):
يادت نره ها، كمترين هميشه، اوكي؟ يادمان باشد محفل خنده دار است !


دامبلدور با خشم فرياد زد:
- سااااكت !
محفلي ها و كل وزارت در سكوتي مرگبار فرو رفتند، در حاليكه تمام دست و پاشون مي لرزيد به دامبلدور خشمگين خيره شدند كه كم كم نزديك مي شد، در كنار حوض طلايي گراوپ با هاگريد ايستاده بودند، دامبلدور به آرامي به سمت آنها حركت مي كرد.
با خشم به هاگريد نگاه مي كرد، هاگريد با قيافه اي وحشت زده بدون اينكه چيزي بگويد سريع به همراه گراوپ از كنار محفلي ها گذشت و دور شد. دامبلدور به جلوي حوض آمد، روبه رويش اعضاي وحشت زده محفل ! دامبلدور سرفه اي خفيف كرد و با صدايي رسا و طنين انداز گفت:
- خب، بازي بسه كوچولو ها ! بگيردشون بياريد اينجا....حالا...

و با دو دستش به وسط جمعيت محفلي ها اشاره كرد درست جايي كه لارتن و ويكتور ايستاده بودند، محفلي ها چرخيدند و لبخندهاي موذيانه لارتن و ويكي را گرفتند، به سختي آن دو را روي زمين سر مي دادند، هدويگ كه تازه تونسته بود از حال لواشك به پشمك تبديل شود، روي سر لارتن بود و سرش را گاز مي گرفت...
ويكي: هووووشت ! اگه يه مو از سر رفيق كم يشه پرهاتو مي كنم...
هدويگ لبخند شيطاني اي سر داد و دهن مبارك خويش را باز نمود، چشمانش را بست و با لذت موهاي نارنجي رنگ لارتن را به نمايش گذاشت:
- اينا ديدي ! چقدر خوردم... :grin:
مشت محكمي از سوي ويكي در كله هدويگ فرود آمد، دامبلدور خشمگين كه صحنه را ديد با شاد گشت و لبخند زد و با صداي بلندي گفت:
- ويكتور جان، صحنه را ديدم، از اينكه دل يك ملت را شاد نمودي از شما بي اندازه سپاسگذارم !

محفليان:
هدويگ: من حالتو مي گيرم دامبل...فكر كردي...آئووو..ئييي..

هدويگ شيش دور هوا چرخيد و سپس به بالاي سر دامبل رفت و پشت سرش در آب حوض طلايي افتاد:
دامبلدور: نترس عزيزم، واست آب شش گذاشتم....يه ماه ديگه بهت سر ميزنم ماهي كوچولو...گفتم وزير آبتو عوض كنه هر روز...
اعضاي محفل همچنان متعجب مانده بودند و لارتن و ويكتور را گرفته بودند، اما لارتن و ويكتور به راحتي خود را رها كردند و جلو آمدند، هر زانو زدند و شروع به گريه كردند، ويكتور با گريه زاري گفت:
- ما را عفو فرماييد...تو رو خدا...من زن دارم..بچه دارم...
لارتن: هيييي..دروغ ميگه مثل داگ...من دو تا زن دارم...
دامبل: تنها تنها لارتن..يكي هم به من بده...يه قرنه فسيل شديم از بي زن موندن...
لارتن: اگه ببخشي ميدم..
دامبل: افراد، پيشته، ويكتور همينطور تو...برگرد برگرد مقر..سريع...


چند دقيقه بعد
خانه شماره 12


اعضاي محفل كنار شومينه روشن نشسته بودند، و دائما يكي پس از ديگري هي مي كشيدند:
لوپين: هي...
ويكتور: هي...
سكوتي بر جمع حاكم شد، لوپين نگاهي به اطراف انداخت و با تعجب گفت:
- ئه..چرا سكوت كرديد..سريع..نوبت كيه...
اينيگو كه سر روي شونه ويكتور گذاشته بود گفت:
هيييييييييييييييييييييي ! بسه ديگه خوابمون برد...اون دو تا كه رفتن لندن حال كنند....اه...
لوپين: من سرمون بي كلاه مونده...اامه بديد تاسف بخورديد...خاك رس بريزيد تو سر خودتون...


همان هنگام
لندن، نايت كلاپ(ديسكو غير مجاز)

دوبس دوبس دابس دابس..هاهاهاهوووهييي..بووم..بااام...
ملت ماگل در حاليكه لباس هاي خفنز بر تن داشت به طور مخلوط در حال رقص در وسط ديسكو بودند، در ديسكو باز شد و دامبل به همراه لارتن داخل شدند، چشمان دامبل به دختر جواني خيره گشت كه وسط داشت قرص ميخورد و بعدش هم دوازده تا پشتك ميزد...
دامبل:
لارتن: چيه، حال كردي..بريم سراغش...؟؟هييم؟
دامبلدور در حاليكه صورتش قرمز شده بود و خجالت زده به نظر مي آمد گفت:
- چيزه من لباسام ضايع است....يه چي نداره تو مايه هاي اينا...؟؟
لارتن سريع دست دامبل را به داخل اتاق كوچك برد و سريع از آنجا بيرون آوردش، دامبلدور اكنون كچل كچل بود، يك دستمال سر با نشان هاي قلب بر سر داشت، يك جليقه سياه بر تن داشت، و يك شلوار سوراخ سوراخ لي ! خبري هم از ريش يه متري نبود !
لارتن: بفرما...كارت تموم شد .مخه رو زدي..بيا منو بيدار كن...ميرم مرلين گاه بخوابم...
دامبلدور در حاليكه شاد بود گفت:
بري بخوابي يا آره ديگه.تزريقات...ايول...اوكي...
و با لذت به سمت بانوي رقاص شيرجه رفت، اما با يم جا خالي مواجه شد و با صورت به سمت خواننده راك بالا پرتاب شد...


ادامه دارد( اگه افتخار بديد)


اینیگو عزیز پستت دارای بی ناموسی بود که مسلما از شما امتیاز کم خواهد کرد. علاوه بر آن بیشتر به سوی ارزشی مایل بود و همین باعث شده بود فضاسازی لازم را نداشته باشد.سعی کن بیشتر به پستهات بپردازی.
موفق باشی.
3 امتیاز به همراه D در کل 5 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۳:۴۵:۵۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.