شومینه، افکار، تاریکی، قهوه، بی تردید، چوبدستی، پیچیده، قرمز، لبخند، گرما- تو نمیای؟
دختر جوان، پشت به او و جلوی
شومینه ایستاده بود. شومینهای که به فضای سرد ِ میانشان،
گرما میبخشید. نور شومینه، صورت مرد را روشن میکرد، ولی
تاریکی افکارش فراتر از اینها بود. غمگین بود و هراسان. دلش میخواست چهرهی دخترک را ببیند. دلش میخواست
لبخندش، روشنیبخش این شب ِ تار شود. ولی دختر، پیچیده در شنل ِ قرمز رنگ، این را دریغ مینمود.
مرد با موهای جوگندمی، کمی جلوتر رفت:
- تو نمیای دورا ؟
دختر در اعماق قلبش میدانست. میدانست که بیتردید، هرگز بازنخواهند گشت. میدانست که وقتی برای تلف کردن ندارند، اما اگر بود، دلش میخواست با پدر ِ فرزندش، یک فنجان
قهوه بنوشد. یاد فرزندش، او را غمگین کرد. جای فرزندشان امن بود، اما آیا هرگز میفهمید پدر و مادرش برای چه جنگیدهاند؟
نفس عمیقی کشید. برگشت و به مردش چشم دوخت. مردی با چوبدستی ِ کشیده، آماده برای جنگ!
لبخندی زد و بالاخره... آن شب روشن شد:
- بریم ریموس! وقتشه!
______________________________________
اهم! میشد ما هم پست بزنیم؟! البته ما که همهجا میتونیم پست بزنیم. فقط خواستیم بدونیم!