ویزلی ها که همگی آرواره شان به اندازه توپ کوافل کنار رفته بود، با فکی باز به مالفوی ها که در چارچوب درب ورودی آشپزخانه ایستاده بودند، خیره شدند. دراکو از میان ننه نارسیسا و بابا لوسیوس بیرون آمد.
خمیازه عمیقی کشید، سیلی محکمی به صورتش زد، سپس بدون توجه به ویزلی ها از کنار آنها گذشت و به مقابل یخچال رسید، درب یخچال را باز کرد و قابلمه شیر را درون حلقش خالی کرد. سکوتی عجیب در آشپزخانه حاکم بود. دراکو در حالیکه از کنار ننه باباش می گذشت با خستگی گفت:
- باور نکنید...خوابه...
و از آشپزخانه دور شد. بلاخره سکوت با گام برداشتن و صدای آقای ویزلی در هم شکست:
- هی مالفوی، تو خونه ی من چیکار میکنی؟ با خانواده ات اومدی دزدی؟!
لوسیوس و نارسیسا لحظه به همدیگر خیره ماندند، سپس با صدایی بلند قهقهه سر دادند. خون در رگ های خانم ویزلی به جوش آمده بود. مشغول پرتاب بشقاب های روی میز به سمت دو مالفوی بود.
لوسیوس: چیکار میکنی هان؟ اینجا خونه ی منه. برین بیرون...
در یک لحظه، تمام ویزلی ها زدند زیر خنده. آرتور ویزلی با پوزخند گفت:
- ببین لوسیوس...برای من قابل درکه...ببین..دراکو...پسرت خودش فهمید که توهم زده...اشتباه اومدین...رفت بیرون... زیادی خوردین تو مهمونی...الان اشتباه اومدی جانم...
**************************
.:::طبقه بالا:::.صدای خر و پف دراکو مالفوی در طبقه دوم قصر طنین انداز شده است.
**************************
دو مالفوی در یک سمت میز طویل و چوبی آشپزخانه، و ویزلی ها در سمت دیگر نشسته بودند .آرتور ویزلی کیف قهوه ای رنگش را روی می گذاشته بود و در جستجوی چیزی، تمام کیف را روی میز خالی میکرد:
چوبدستی- حلزون- موبایل- دلقک بچه- شیشه شیر-ساعت رو میزی و... .
لوسیوس مالفوی به همراه همسرش به وسایل روی میز خیره شده بودند پوزخند سر می دادند. بلاخره آقای ویزلی با صدایی پیروزمندانه کاغذی از درون کیفش بیرون کشید و گفت:
- آهان پیداش کردم...اینم اجاره نامه ما !
و کاغذ ضخیمی را روی میز، مقابل لوسیوس مالفوی قرار داد. مالفوی ابروانش را بالا انداخت و نیم نگاهی به اجاره نامه انداخت و با خشم سرش را روی میز قرار داد و اجاره نامه را بلعید. و با خشم رو به آرتور ویزلی کرد و گفت:
- اجاره نامه جعلی بود...منم خوردمش...
جینی ویزلی نارسیسا مالفوی را درون کابینت حبس کرده بود. لوسیوس مالفوی رو میز آشپزخانه، بیهوش دراز کشیده بود. ویزلی ها همگی یکدست لباس سبزی بر تن داشتند و مالی ویزلی دستور میداد:
- چاقو...- بیل...- چسب نواری...- اره برقی...
قطرات خون روی صورت ویزلی ها و سقف و دیوار آشپزخانه نقش می گرفت و مالی ویزلی همچنان با چهره ای شیطانی به کار خود مشغول بود.
صدای شیون ها و ناله های نارسیسا مالفوی در سر و صدای اره خاموش شده بود. خانم ویزلی با شادی کاغذ خون آلودی را که در دست راستش بود را از میان شکم مالفوی بیرون کشید و به آرتور ویزلی داد. در دست چپش هم قلب سیاه رنگی در حال طپش بود. { این شکلک قلبه قرمزه، سیاهش نبود:دی::
}
قلب سیاه را نشان جینی داد:
- میخوای دخترم؟! قشنگه هااا...
- نه...سیاهه...اخه...
جرج اشاره به دستگاه کنار مادرش کرد.
بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب...
شوک....9 میلیون وات...
جسد بی جان لوسیوس مالفوی به هوا پرتاب شد و به سقف اصابت کرد، بعد از ثانیه ای چسبندگی از سقف کنده شد و دوباره رو میز افتاد. مالی ویزلی با دستپاچگی به جرج اشاره کرد:
- بدو پسر..نامحرمه... بهش تنفس مصنوعی...بدو...
جرج به روی جسد خونین مالفوی پریده بود: :bigkiss:
آرتور ویزلی در حالیکه روی صندلش اش لم داده بود و سوپ داغی میخورد گفت:
- جرج زیاد زور نزن بابا...اگه نشد هم اشکالی نداره...به هر حال ما فردا صبح باهاش میریم بنگاه...باید بهش ثابت بشه دیگه...