تاریکی بر همهجا سایه افکنده بود. اگر تاریکی هم بتواند سایه بیفکند. اگر تاریکی هم بتواند چیزی خلق کند.. اگر تاریکی هم هرگز.. چیزی.. آفریده باشد!..
خانهی گریمولد در سکوتی ناآرام و هراسناک فرو رفته بود. در بحبوحهی جنگ سنگین با مرگخواران و این بار، نه از آن جنگهای همیشگی. نه از آن "ما میجنگیم، چون شما سیاهید و ما سفیدیم." ها. نه از آن جنگهایی که برای دفاع از فرد بیدفاعی سر میگرفت. در حقیقت.. این بار آنها از مشنگی ناشناس، یا ساحرهای غریب یا جادوگری از پا افتاده دفاع نمیکردند. آنها داشتند تاوان همسنگر بودن با یک احمق را میدادند. دندانهایش را بر هم فشرد و در میان تاریکی به خود تشر زد:
- یه احمق به تموم معنی!
دستانش مشت شدند. به چهرهی هم اتاقی نازنینش خیره شد. دوستی که تا چند روز دیگر، روانهی سنتمانگو میشد و البته، این اتاق برای مدتی طولانی خالی نمیماند. قرار بود دوست دیگری بیاید. به دعوت ِ خودش. قرار بود او بیاید و...
ویولت بودلر آنجا نخواهد بود تا به او خوشآمد بگوید!..
فلشبک
- چرا دست از سرم برنمیدارید؟!دامبلدور با چشمان آبی خستهش به ویولت نگاه کرد. چشمانی که خیلی خسته بودند و باری گران را به دوش میکشیدند. نمیشد گفت او آشفتهتر است، یا دختر خشمگین و مستأصل پیش رویش. نمیشد گفت او بیشتر آسیب دیدهاست یا بودلر ارشد. نمیشد گفت دقیقاً کدامشان از ضربات مهلکی که بر پیکر عزیزانشان وارد میآمد؛ بیشتر عذاب میکشند. نمیشد گفت کدامشان مقصرترند!..
- خب، توقع خیلی بیجاییه دختر جون. به نظرم عضوی از محفل ققنوس هستی و من هم رئیسش، تا جایی که حافظهم یاری میکنه.
میتوانست برق خشم - یا شاید هم اشک؟ مطمئن نبود. - را در چشمان قهوهای ریونکلاوی سرسخت ببیند. یک عمر بود که با لجبازیها و کلهشقیهایش کارش را پیش برده بود. اما نه در این مورد.. نه! هرگز نه در این مورد!..
- بذارید برم پروفسور! اونا فقط اون زن رو میخوان! تا کِی میخوایم با چهارتا بچه از من دفاع کنید؟!
دامبلدور لبخندی زد:
- چهارتا بچه؟ به دوستات خیلی برمیخوره اگه اینو بشنون ویولت.
دستانش را مُشت کرد. چطور میتوانست سر به سرش بگذارد؟ از فریاد زدن خسته شده بود ولی خشمش آرام نمیگرفت. از شدت خشم و عصبانیت میلرزید و برافروخته، با چشمانی که میتوانستند آن پیرمرد ملایم ولی به طرز عجیبی، سرسخت را به آتش بکشند، میان اتاق ایستاده بود. دندانهایش را به سختی روی هم میفشرد. دوستانش زخمی میشدند و آسیب میدیدند و زجر میکشیدند، و او مثل ترسویی بی جربزه، پشت آنها پناه گرفته بود! بیزار بود! از این بزدلی خودش حالش بهم میخورد!
با صدایی که به زحمت آرام نگه داشته بود و بر اثر این تقلا، میلرزید، گفت:
- این.درست. نیست..!
روی پاشنهی پایش چرخید، از اتاق بیرون دوید و در را محکم پشت سرش به هم کوبید. صدای در چنان بلند بود که کسی صدای آه ِ آلبوس دامبلدور را نشنید..
پایان فلشبک
چوبدستیش را در دستش فشرد. اگر کسی آنجا بود و او را میشناخت، از نگاهش میفهمید تصمیم خطرناکی گرفتهاست. دفعهی بعدی که پیش یک کولی فالگیر رفتید، از او بپرسید و به شما خواهد گفت: «از چشمهای آدمها میشود پیشبینیشان کرد.. میشود.. خواندشان!..»
دلش میخواست خم شود و پیشانی آلیس را ببوسد. دلش میخواست بنشیند به انتظار دوست ِ جدیدش. دلش میخواست.. ولی خب.. همهچیز که بر وفق مراد ما نیست همیشه!..
آخرین نگاهش را به اتاق مشترکشان انداخت. ردیف قرصهای آلیس، کنار تختش. ماهیتابهی محبوبش که در آغوشش بود. عکسی از خودش و ویولت، بالای تختش. همان عکسی که بینشان دعوایی پا گرفت و دست ِ آخر، با سنگ-شنل-اَبَرچوب ، آلیس عکس را بُرده بود.
تخت خودش.. تمام ِ[ به قول دوست و دشمن ] "جانور"هایش. آنجایی که میرفت، نمیتوانست آنها را با خود ببرد. "آن زن" از تمام حیوانات نفرت داشت. نمیتوانست اجازه دهد "خودش" به آنها آسیب بزند. گاهی.. گاهی فاصله میگیرید تا آسیب نزنید.. تا محافظت کنید.. تا مراقب باشید.. از تمام چیزهایی که برایتان عزیزند!..
به نرمی، در اتاق را پشت سرش بست. در پاگرد متوقف شد. دلش پَر میکشید برای دیدن آنها. برای دیدنشان که در خواب، معصوم و.. دستی سرد قلبش را فشرد.. جملهش را اینطور کامل کرد:
- آسیبدیده، با تشکر از تو!..
همین کافی بود. دیگر کافی بود! دیگر اجازه نمیداد!
شتابان از پلههای گریمولد به سمت پایین سرازیر شد. حتی لحظهای هم مکث نکرد چون میدانست این تصمیم را در کمال خونسردی و با عقلانیت مطلق گرفته است و میدانست که بیشتر از "عاقل" بودن، دختربچهای احساساتی بود. اگر لحظهای شرارههای احساس و شعلههای خودخواهش، سردی ِ عبوس ِ عقل را به عقب میراندند.. دستش را به سمت دستگیرهی در دراز کرد تا..
- آآآآخ!
دستی ناگهان از میان تاریکی بیرون آمد، یقهاش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید. قبل از این که در دفاع به این حملهی غافلگیرانه حرکتی کند، برق موهای فیروزهای رنگ مهاجم، هویتش را آشکار ساخت:
- تدی؟!
با ناباوری این را گفت و دستانش که در تقلا بودند تا دستان قدرتمند تدی را از گریبانش جدا کنند، بی حرکت ماندند.
- چیکار..
با دیدن چشمان کهربایی تدی، از حرف واماند. تا به حال چنین خشمی را در چشمان گرگمانند رفیقش ندیده بود. چشمانی مانند گرگ.. و غرّشی مانند گرگ هم!
- ترسو!!
فریاد نزد، ولی رنگ ویولت پرید. گرگها اینطوریاند دیگر. نیازی ندارند صدایشان را بالا ببرند تا بدانید گرگند. نیازی ندارند به غرّش. فقط کافیست خیره بشوند در چشمهایتان...
و شُما مُرده محسوب میشوید!..
- ترسوی بزدل!! داری فرار میکنی؟! آره؟!!
با هر یک کلمهای که میگفت، ویولت را تکان میداد. گویی میخواست مطمئن شود کلماتش راه خود را در میان ِ وجود او میگشایند.
- تسلیم شدی؟!! داری میری تسلیم بشی؟! ترسو!!
و با کلمهی آخر، بار دیگر ویولت را محکم به دیوار کوبید.
برای اولین بار در زندگیش، بودلر ارشد چیزی برای گفتن نداشت. این چشمان غضبآلود ِ گرگمانند برایش غریبه بودند. میترسید؟.. نمیدانست.. بیشتر.. انگار شرمنده بود..
- داری ولمون میکنی بری؟! به چه جرئتی؟! چطوری میتونی ما رو تنها بذاری؟! چطوری میتونی بودلر؟!
- چطوری نتونم.. تدی؟..
دو جفت چشم، به هم خیره شدند. در چشمان ویولت برق اشک میدرخشید و در چشمان تدی، عصبانیت.. ولی.. نه!.. درد را میشد دید.. دردی که تا آن لحظه گویی پشت خشم پناه گرفته بود و حالا با آن لحن آرام ویولت، سر بر میآورد.. مانند خورشیدی که به یکباره طلوع کند..
دستان تدی شُل شدند. نگاهش را از چشمان ویولت برنداشت. چیزی در چشمان قهوهای دخترک بود که..
- ویولت.. نه..
ویولت به نرمی دستان گرگینهی محبوبش را از خودش جدا کرد:
- تدی.. باید برم..
دیگر عصبانیت نبود. خروش نبود. خشم نبود.. چیزی در چشمان تدی میلرزید.. تدی آرام و منطقی و صبور.. تدی که هرگز چیزی را برای خودش نمیخواست.. باید در آغوشش میکشید.. ولی نمیتوانست.. باید میرفت.. و گویی رفیق قدیمیش، این ها را در چشمانش خواند که دیگر نتوانست نگاهش کند.. که سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد..
- هی.. رفیق!..
لبخندی زد ولی چهرهی همیشه گشودهی مخاطبش را، این بار لبخندی روشن نکرد.
از جلویش کنار رفت و راه را گشود:
- باشه.. باشه ویولت!..
ویولت به سمت در رفت. مگر این همان کاری نبود که با جدیت تمام میخواست انجام دهد؟ مگر عقلش به او فرمان نمیداد که برود؟ که تسلیم شود؟ که اشتباهات احمقانهی سریالیش را جبران کند؟ دستگیرهی در را گرفت تا بچرخاند که صدای تدی را شنید. صدایش محکم و عاری از هرگونه لرزشی بود. مصمم و آرام:
- ولی بدون.. بدون محفل ویولت رو میخواد!
مکثی کرد. باید آخرین حرفش را هم میزد:
- من ویولت رو میخوام!..
چهرهی ویولت در تاریکی قرار گرفته و چتریهای آشفتهش، توی صورتش ریخته بودند. نمیشد چشمانش را دید. نمیشد فهمید چرا مکث کرده. نمیشد فهمید در سرش چه میگذرد. بعد..
آرام آرام گوشهی لبهایش به سمت بالا حرکت کردند..!
و همان نیشخند معروفش:
- خب.. وختی تدی موقشنگ یه چی واس خودش میخواد..
برگشت به سمت ِ تدی. دستانش را در جیبش فرو کرد و یک لنگه از ابروهایش را بالا انداخت:
- من کی باشم که رو حرفش، حرف بزنم؟!
چیزی در چشمان شیطنتآمیزش برق میزد.
چیزی که با خنده میگفت:
«تدی لوپین.. بیشتر از اینا خودخواه باش گاهی!..»