هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: حاضر بودین چیو عوض کنین؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
#1
حاضر بودم همه ی اطلاعاتی که توی حافظه ی لپ تاپمه رو بدم!!!!

به خدا کم نیست...از زندگی برام مهم تره...

(با این حال دو سه بار پاک شده... )


تصویر کوچک شده





پاسخ به: به نظرتون بهترین فیلم هری پاتر کدام شمارش بود؟
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#2
4رو دوس دارم


تصویر کوچک شده





پاسخ به: لحظات ماندگار هري پاتر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
#3
کشتن باسیلیسک...
بیشتر از همه اون قسمتی رو دوست دارم که هری خودشو به مردن زده بود.قسمت 7


تصویر کوچک شده





پاسخ به: زندگی جادویی من
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#4
مرسی فرد.....
دانلود کردم....


تصویر کوچک شده





پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#5
میشه منو عضو کنیییییییییییییییییییییییییییییییییییییین؟؟؟
لطفا....
رولم نوشتم...
قولم میدم همیشه فعال باشم....
البته میدونم قبول نمیکنین...
بازم رول مینویسم...

آفرین پرفسور!
ما هم همینو می خوایم.. کسی که نا امید نمیشه و تلاشش رو دو برابر می کنه. شما به زمان بیشتری نیاز داری تا بتونی عضو گروهی بشی.

امیدوارم به زودی دوباره ببینیمتون!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۲۱:۳۸:۰۹

تصویر کوچک شده





پاسخ به: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#6
کلاوس با قدمایی لرزون به سمت بیرون از کتاب خونه رفت...
ولی میدونست باید هم گروهیاشو نجات بده...
حاضر بود شرط ببنده که هیچ کدومشون راه بیرون اومدن از اون خونه ی تسخیر شده رو نمیدونن...
توی راه به پروفسور ویکتور برخورد کرد(بلی...ماهم وارد می شویم )
پروفسور از رنگ چهره ی کلاوس فهمید که اتفاقی افتاده.
گفت:«ام...حالت خوبه کلاوس؟»
کلاوس با دست پاچگی گفت:«چیزه...خوبم...نیستم...ولی...هستم...آره...هستم...اونا نیستن...هستن؟...نه...معلومه...چیزه...اوناهم نیستن...»
-هان؟ حالت خوبه؟بزار ببینم تب داری یا نه...
ویکتور دستشو گذاشت روی پیشونی کلاوس و با نگاهی موشکافانه گفت:«نه...حالت خوبه که...»
-اونا رفتن داخل...من...خوبم...ام...چیزه...دارم میرم پیش بقیه هم گروهیامون...
-کجا رفتن؟
-خونه ی تسخیر شده...شما هم با من میاین؟تنهایی...یکم...چیزه...
-باشه...باشه...بیا بریم...توی راه برام توضیح بده...

خانه تسخیر شده


لودو جلوتر میرفت و بقیه کورمال کورمال پشت سرش می رفتن...
صدای فلور از اون ته به گوششون می رسید که میگفت:«من داغم میتغسم...اینجا خیلی تاغیکه...هین جوغی نیست؟»
گلرت در حالی که سوت میکشید تا سکوت خونه اذیتشون نکنه گفت:«نچ...نترس...الان میریم بیرون...»
آماندا داد زد:«کجا میریم بیرون؟مثل موش توی تله افتادیم....»
دافنه گفت:«بچه ها...بهتره خون سردیتونو حفظ کنین...باشه؟»
آماندا بدون این که چیزی بگه رفت جلوتر و پیش لودو وایستاد.گفت:«لودو؟..میشه بگی داری چیکار میکنی؟»
-دارم دنبال یه دری پنجره ای چیزی میگردم...
آماندا گفت:«بله...متوجه ام...رو زمین دنبال پنجره...خوبه...واقعا برات آرزوی موفقیت میکنم...»
همون لحظه دوباره نور خیره کننده از یه نقطه شروع به چشمک زدن کرد و در طی چند لحظه همه ی سالنو پر کرد و بلافاصله ناپدید شد...
لوگو سریع از روی زمین بلند شد و گفت:«آماندا...آماندا...کجایی؟آماندااااااااااا....اهه....اهه...آماندارو هم بردن...»
آماندا از پشت سر شونه ی لودو رو گرفت و گفت:«داش بیخیال...فکر کنم یه چیزیت شده ها...»
همون موقع از پشت سرشون صدای جیغ گابریل بلند شد...
با زبونی گرفته گفت:«هابجیم...هابجیم نیست...غفته...نمیبینمش...هابجیم کو؟»


تصویر کوچک شده





پاسخ به: نام ورد هایی که بادست انجام میشوند ونیازی به چوب ندارن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#7
سلام...تازگیا داشتم کتاب ریاضیات جادویی پیشرفته رو میخوندم که با یه ورد خیلی جالب رو به رو شدم...
این ورد باعث میشه فرمولای ریاضی برای همیشه توی گوشه کنار مغزتون ذخیره بشه و دیگه نیازی به حساب کردن نداره...
مثلا عددهای مورد نظرتونو توی ذهنتون یه لحظه نگه میدارین و توی لحظه ی دوم جواب فرمول توی ذهنتون در اختیارتونه.
البته من نباید این وردو در اختیار شاگردای خودم قرار بدم ولی از اون جایی که نمیخوام هیچ کس این ترمو بیوفته این وردو میگم...
"«پالریتایوم استلایه»"
در ضمن به چوب دستی نیاز نداره...سر امتحان که نمیشه چوب دستی ببرین.


تصویر کوچک شده





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#8
از چند روز پیش به هرمیون سفارش کرده بودم که هری و رون رو برای یه بارم که شده بکشه سر کلاس ریاضیات جادویی...
بالاخره موفق شده بود...
امروز سر کلاس هم هری حاضر شد هم رون...
خیلی خوش حال شدم...با لبخند درسمو شروع کردم...
گذشته از این که بار ها دیدم سرشو توی کتابه و به من توجه نمیکنن بهشون هشدار ندادم...
می خواستم اولین جلسه حسابی بهشون خوش بگذره بلکه تنبلی رو کنار بزارن و بیان سر کلاس...
همین طور زمان گذشت و به آخرین دقیقه ی کلاس رسیدیم...
هنوز سر هری و رون داخل کتاب بود.
با صدای بلند پرسیدم:«آقای پاتر و ویزلی...نظرتون راجع به اولین کلاس ریاضیات جادوییتون چیه؟»
سکوت...
کمی بهم برخورد...
از بین شاگردام رد شدم و خودمو به آخرین میز رسوندم...
و با تعجب دیدم تمام این مدت هری و رون خواب بودن و حتی یه کلمه از درس دادنم رو نشنیدن...



تصویر کوچک شده





پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#9

-ووووووااااااای خدایا.....خبر جدیدو شنیدی؟
-طبق معمول نچ...باز چی شده؟
-جون من بگو شنیدی یا نه؟یعنی چطور ممکنه نشنیده باشی؟چطووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور؟
-ای بابا...چرا داری خودتو پر پر میکنی؟چی شده؟
-بایدم پر پر کنممممممممممممممممممممممممم...وای خدا...
-دیوونه شدی؟چی شده؟هوی...به خودت بیا...
-باشه...باشه...بزار یه نفس عمیق بکشم بعد برات میگم....هههههههه...هوووووو
-خوب...حالا میگی؟
-آره...میگم...
-چی شده؟
-اسنیپ بچه دار شده...
-خوب؟مگه عیب داره؟بچه شیرینی زندگیه...
-احمق...میدونی زنه کیه؟
-نوچ...کیست؟
-مامان هری...
-اوا...مگه مامانش نمرده بود؟
-واسه همین دارم پر پر میشم...این همه سال پیش اسنیپ و مرگخوارا بوده...
-چطور؟
-برای اینکه ولدمورت اونو بچشو نکشه مرگخوار شده..
-یا ریش مرلین...پس هری داداش داره...
-داداش کجا بود؟دختره...
-آها پس آبجی داره...چشمش روشن


تصویر کوچک شده





پاسخ به: سازمان حل اختلافات ( مافیای جماعت جادوگر)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#10
ماندانگاس به تراورز نزدیک تر میشه و با حالت مرموزی میگه:«خوب پسر...اول باید یه نقشه درست و حسابی بکشیم...این ماگلا به همه چی شک میکنن...هه...آخه بیچاره ها فکر میکنن جادو وجود نداره...مثلا مورد داشتیم یه پسر بچه چوب جادوی مادرشو برداشته و باهاش یه آب نباتو بلند کرده ..بعد ماگلا انداختنش زندون...باورت میشه؟»
تراوز زیر زیرکی خندید و گفت:«داش...نمیدونستیم اوضاع اینقدر خیته...»
ماندانگاس رفت عقب و با صدایی که بلند تر بود گفت:«حالا از کجا شروع کنیم؟برنامت چیه؟»
تراورز رفت توی فکر و در حالی که انگشتاشو دونه دونه میشمرد گفت:«خب...اول باید مسواک بزنم...»
-:«چی؟؟؟مسواک؟»
تراورز از روی صندلی بلند شد و طلب کارانه گفت:«آقا توقع داری با دهن بد بو برم بهشون بگم پولاتونو بدین؟...داش ناامیدم کردی...خب...بعدش باید برم یه دست لباس خوشمل دومادی بخرم...»
-:«لباس دومادی واس چی؟تراورز حالت خوبه؟»
تراورز یه لحظه رفت تو حس عروسی و با صدای بلند آواز خوند:«عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارک باد...دوماد چقققققققققققققققققققققدر قشنگه ایشالله مبارکم باد...ایشالله مبارکم باد...بازمم مبارکم باد...»
کارگردان با اخم داد زد:«هوووووووووووووووووی...داری چیکار میکنی؟»
تراورز یه لحظه سر جاش خشکش زد و به مردم نگاه کرد.همشون این شکلی شده بودن:
صداشو صاف کرد و برگشت طرف ماندانگاس...به میز تکیه داد و گفت:«خب داش...بیا نقشه رو بریزیم...اول یه چیزی...آدماتو گیر آوردی یا گیرشون بیارم...؟هان؟»
ماندانگاس گفت:«کاریت نباشه تراورز...آدم دارم میخوای بیارمشون؟»
-:«آآآآآآآآآآآآآآآآری...بیار بینیم...»
ماندانگاس سوت زد و بلافاصله ولدمورت،هری پاتر،سیریوس بلک،پیتر پتی گرو وارد صحنه شدن...
تراورز که داشت از تعجب سکته میکرد گفت:«چیییییییییییییی؟؟؟»
ماندانگاس با یه نیش خند گفت:«چی فکر کردی؟»
ولدمورت و هری دست به گردن انداخته بودن و میخندیدن...دم باریک و سیریوسم پیش هم وایستاده بودن.
هری گفت:«با عرض سلام بنده هری پاتر هستم و آماده ی زدن بانک می باشم»
یه سرفه کوچولو کرد و گفت:«منو ولدی جونم تصمیم گرفتیم برای پول در آوردن باهم همکار بشیم....مگه نه ولدی جون؟»
ولدمورت در حالی که اشک شوقشو پاک میکرد رو به جمعیت گفت:«آره...من در حق هری ظلم کردم...ولی اون حاضر شد به خاطر پول از من بگذره...هری جونم ببخشید...»
بعد ولدمورت هق هق کنان هری رو بغل کرد و گفت:«دیگه اذیتت نمیکنم هری جونم...دیگه اذیتت نمیکنم.»
سیریوس و دم باریک هم دست تو دست هم آواز میخوندن:«یه توپ دارم قل قلیه...سرخ و سفید و آبییییییییییییییییییییه...»
تراورز با تعجب به ماندانگاس نگاه کرد و زیر لبی گفت:«ماندانگاس...به اینا قرصی چیزی ندادی؟»
ماندانگاس خندید و توی گوش تراورز گفت:«یه معجون به خورد هر چهارتاشون دادم که عقایدشونو برای یه شبانه روز عوض میکنه...»


تصویر کوچک شده









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.