ماندانگاس به تراورز نزدیک تر میشه و با حالت مرموزی میگه:«خوب پسر...اول باید یه نقشه درست و حسابی بکشیم...این ماگلا به همه چی شک میکنن...هه...آخه بیچاره ها فکر میکنن جادو وجود نداره...مثلا مورد داشتیم یه پسر بچه چوب جادوی مادرشو برداشته و باهاش یه آب نباتو بلند کرده ..بعد ماگلا انداختنش زندون...باورت میشه؟»
تراوز زیر زیرکی خندید و گفت:«داش...نمیدونستیم اوضاع اینقدر خیته...»
ماندانگاس رفت عقب و با صدایی که بلند تر بود گفت:«حالا از کجا شروع کنیم؟برنامت چیه؟»
تراورز رفت توی فکر و در حالی که انگشتاشو دونه دونه میشمرد گفت:«خب...اول باید مسواک بزنم...»
-:«چی؟؟؟مسواک؟»
تراورز از روی صندلی بلند شد و طلب کارانه گفت:«آقا توقع داری با دهن بد بو برم بهشون بگم پولاتونو بدین؟...داش ناامیدم کردی...خب...بعدش باید برم یه دست لباس خوشمل دومادی بخرم...»
-:«لباس دومادی واس چی؟تراورز حالت خوبه؟»
تراورز یه لحظه رفت تو حس عروسی و با صدای بلند آواز خوند:«عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارک باد...دوماد چقققققققققققققققققققققدر قشنگه ایشالله مبارکم باد...ایشالله مبارکم باد...بازمم مبارکم باد...»
کارگردان با اخم داد زد:«هوووووووووووووووووی...داری چیکار میکنی؟»
تراورز یه لحظه سر جاش خشکش زد و به مردم نگاه کرد.همشون این شکلی شده بودن:
صداشو صاف کرد و برگشت طرف ماندانگاس...به میز تکیه داد و گفت:«خب داش...بیا نقشه رو بریزیم...اول یه چیزی...آدماتو گیر آوردی یا گیرشون بیارم...؟هان؟»
ماندانگاس گفت:«کاریت نباشه تراورز...آدم دارم میخوای بیارمشون؟»
-:«آآآآآآآآآآآآآآآآری...بیار بینیم...»
ماندانگاس سوت زد و بلافاصله ولدمورت،هری پاتر،سیریوس بلک،پیتر پتی گرو وارد صحنه شدن...
تراورز که داشت از تعجب سکته میکرد گفت:«چیییییییییییییی؟؟؟»
ماندانگاس با یه نیش خند گفت:«چی فکر کردی؟»
ولدمورت و هری دست به گردن انداخته بودن و میخندیدن...دم باریک و سیریوسم پیش هم وایستاده بودن.
هری گفت:«با عرض سلام بنده هری پاتر هستم و آماده ی زدن بانک می باشم»
یه سرفه کوچولو کرد و گفت:«منو ولدی جونم تصمیم گرفتیم برای پول در آوردن باهم همکار بشیم....مگه نه ولدی جون؟»
ولدمورت در حالی که اشک شوقشو پاک میکرد رو به جمعیت گفت:«آره...من در حق هری ظلم کردم...ولی اون حاضر شد به خاطر پول از من بگذره...هری جونم ببخشید...»
بعد ولدمورت هق هق کنان هری رو بغل کرد و گفت:«دیگه اذیتت نمیکنم هری جونم...دیگه اذیتت نمیکنم.»
سیریوس و دم باریک هم دست تو دست هم آواز میخوندن:«یه توپ دارم قل قلیه...سرخ و سفید و آبییییییییییییییییییییه...»
تراورز با تعجب به ماندانگاس نگاه کرد و زیر لبی گفت:«ماندانگاس...به اینا قرصی چیزی ندادی؟»
ماندانگاس خندید و توی گوش تراورز گفت:«یه معجون به خورد هر چهارتاشون دادم که عقایدشونو برای یه شبانه روز عوض میکنه...»