هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۰ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
اعضاي محفل بر دور بزرگترين ميز کافه که ان را در کنار شومينه گذاشته بودند حلقه زده بودند و با هيجان درباره موضوعي بحث ميکردند.
استرجس که مشتش را در هوا تکان ميداد گفت:من نميفهمم،اين همه وقت تلف کردن براي چيه.ما الان قدرتش رو داريم.ميتونيم کار رو تموم کنيم.
ريموس که از دست نطق هاي پر شور استرجس خسته شده بود دستش را محکم به پيشاني اش کوبيد و گفت:استرجس،چرا اينقدر عجله داري؟فقط يه اشتباه ميتونه ما رو به خطر بندازه.نبايد ريسک کنيم.
استرجس در حالي که زير لب غر غر ميکرد به پشتي بلند صندلي اش تکيه داد و چيزي نگفت.درون کافه هنوز اعضاي محفل از جمله سارا اونز،چوچانگ و ريموس لوپين در حال جر و بحث بودند.آتش درون شومينه بزرگ کافه کنده هاي درخت را ميسوزاند و به نظر ميرسيد همه چي در ارامش کامل است.آن شب يکي از شب هاي سرد زمستان بود.احتمالاً در آن شب سرد هيچ کس غير از اعضاي محفل دور از خانه خود نبودند.

اما اين طور نبود.در بيرون از کافه،جايي در کنار درختان حاشيه جنگل چند سايه محو خودشان را به آرامي به طرف کافه ميکشاندند.جغدها يي که به ارامي هو هو ميکردند با نگاهشان حرکت سايه ها را دنبال ميکردند و در درون کافه محفلي ها بدون اطلاع از اتفاقاتي که در بيرون در حال افتادن بود به بحث خود ادامه ميدادند.
يکي از سايه ها خودش را جلو کشيد و صورتش در نور مشعل بي رمق ديوار کافه روشن شد.رودولف در حالي که دستهايش را بهم ميماليد گفت:بياين بچه ها،رسيديم.
بلاتريکس زودتر از بقيه به رودولف رسيد و در حالي که لبخند شيريني!به لب داشت گفت:خيلي خوب.همه جمع بشين تا کار رو شروع کنيم.بقيه اعضاي اتحاد از جمله بليز،لوسيوس،ايوان و سيبل در زير مشعل جمع شدند.بلاتريکس نگاهي به بقيه انداخت و گفت:خيلي خوب بچه ها.همه چي رو که براتون توضيح دادم.امشب ميخوايم يه کم محفلي ها رو بترسونيم.نبايد بذارين کسي شما رو ببينه وگرنه نقشه لو ميره.متوجه که هستين؟
بقيه با تکان دادن سر به او اطمينان دادند که حواسشان جمع است.بلاتريکس نگاهي به پنجره کافه کرد که نور زرد رنگي از آن به بيرون ميتابيد.بعد به سوي بقيه برگشت و گفت:خوبه،کارمون رو شروع ميکنيم.همشون هستن.رودولف،ايوان شما برين اطراف در ورودي.بليز و من هم پنجره ها رو کنترل ميکنيم.لوسيوس و سيبل هم محوطه و سقف رو کنترل کنين.احتمالاً چندتا از بچه هاي ديگه هم ميان.به اونا گفتن بايد چيکار کنن.پس همه چي آماده است.همه برين سر جاهاتون.ميخوايم تا حد مرگ بترسونيمشون.
با تمام شدن جمله بلا همه در جاهاي خود مستقر شدند و منتظر بودند تا او کار را شروع کند.

درون کافه لوپين جرعه اي از نوشيدني اش نوشيد و به پنجره نگاه کرد.فضاي بيرون کافه تيره و مبهم بود.لوپين ميخواست سرش را برگرداند که چيزي باعث شد با سرعت سرش به سمت پنجره برگرداند.حاضر بود قسم بخورد سايه شنل پوشي را ديده بود که از جلوي پنجره رد شد.درست در کنار پنجره پنجره بزرگ ديگري قرار داشت،ولي سايه بعد از رد شدن از پنجره اول در جلوي پنجره دوم نمايان نشد.پنجره ها به قدري بزرگ بودند که کسي نميتوانست در زير آن بنشيند.در ضمن هيچ تغييري در حرکت سايه ايجاد نشده بود!لوپين ليوانش را بر روي ميز گذاشت.ميخواست به بقيه چيزي بگويد که ناگهان صداي زوزه چند گرگ همه را از جا پراند.
استرجس که دستش را ري قلبش گذاشته بود گفت:ترسيدم!عجيبه اينجا که گرگ نداشت.
لوپين از روي صندلي بلند شد و گفت:بچه ها اينجا يه خبراييه.من يه چيزي ديدم...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

پایان ماموریت ها!!!

دوستانی که از این لحظه بعد در این تاپیک پست بزنن پستشون جزو ماموریت حساب نشده و امتیاز مخصوص ماموریت را به همراه نخواهد داشت !!!

جهت کسب اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه کنید !!!(سر گروه ها حتما مراجعه کنن)

ارادتمند
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آنیتا همان طور که ترسیده بود از جای خود برخواست و همان طور که مرتب زیر لب تکرار می کرد " نه " و این نه گفتن ها بلند و بلند تر می شد از اتاق خارج شد!
حالا همه اندوهگین و وحشت زده دور یک میز در سالن اصلی خانه 12 گریمولد جمع بودند. هیچ کس سخنی برای گفتن نداشت و همه سر ها به زیر بود و جرئت این هم نبود که آن را بلند کنند! جوی به وجود آمده بود که تا کنون نظیر آن هیچ وقت در میان اعضا و در آن خانه ایجاد نشده بود...مطمئنا دلیل آن چیزی نبود جز یک تغییر بزرگ!
ذهن ها حول یک محور می چرخید! رفتار های اخیر پرفسور دامبلدور! چیزی که عوض شدنش برای هیچ کس قابل انکار نبود!
در همان هنگام ناگهان سارا از جا بلند شد و گفت :
_خب این سکوت مسئله رو حل نمی کنه! باید یه فکری بکنیم! یعنی اینکه بفهمیم این پرفسور دامبلدور همون رئیسه محفله یا نه!
با این جمله همه سرها به سوی سارا برگشت! هیچ کس دیگر تا این حد در مورد مسئله فکر و یا حتی مشکوک نشده بود! یعنی امکان داشت که این دامبلدور اصلی نباشد ؟ اما بهر حال تصورش دشوار بود!
سارا همان طور که عرض اتاق را طی می کرد ادامه داد :
_جسی تو بگو...قبل از این ماجرا آخرین باری که با پرفسور صحبت کردی کی بود و در مورد چی بود؟
جسی مکثی کرد و در حالی که به نظر می آد دارد در مورد این موضوع فکر میکند گفت :
_خب راستش اون موقع پرفسور داشت در مورد یه سفر صحبت می کرد و گفت که ممکنه مجبور بشه که بره و خب من فکر می کنم که لااقل باید یه خبری می داد!
سارا در حالی که انگار متوجه چیزی شده باشد با هیجان گفت :
_آره خودشه همینه! اون گفته که می خواد بره و شاید براش مشکلی پیش اومده باشه و بی خبر رفته باشه! بهر حال این سر نخ خوبی بود!
سپس لحظه ایی به تمام اعضا نگاه کرد و گفت :
_حالا تو سدریک...به تو چیزی در این مورد نگفته بود ؟
سدریک سری تکان داد و گفت :
_نه..فقط به من هم همون حرف هایی رو زده بود که به جسی گفته بود!
سارا چیزی نگفت و دوباره روی صندلی نشست ... حالا باید از این حرف ها چه نتیجه ایی می گرفت...
در همان لحظه ناگهان آنیتا وارد اتاق شد...در حالی که صورتش از گریه قرمز شده بود اما آثار شادمانی از آن نمایان بود!
_آره...درسته...پدرم گفت که می خواد بره...گفت که شاید ناگهانی بشه...گفت که اگه رفت بهتون بگم که برای کار خیلی مهمی رفت و وقتی من از پرفسور دامبلدور حالا سوال کردم با من من جوابمو داد! اما....
سارا در میان صحبت هایش ادامه داد :
_اما چطوری می شه که اگه این پرفسور تقلبی باشه بتونه وارد محفل بشه بدون اینکه پرفسور دامبلدور اصلی بفهمه؟
همه به سارا خیره شدند! آیا می شد حرف های او را پذیرفت و یا داشتند در مورد دامبلدور اشتباه می کردند؟



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
در چهره هر کدام از محفلی ها نگرانی و ترس توام موج میزد. از همان روزی که دامبلدور را دیده بودند، لبخند بر لبش بود. آرامشش همیشه چون هاله ای آنان را در بر گرفته بود، هاله ای که به آنان قدرت می داد تا بی هیچ ترسی جنگ ها را با پیروزی و گاه با شکست پشت سر بگذارند، چرا که میدانستند دامبلدور همیشه با آنان است! اما حالا...

همه دور پاتیل معجون جمع شده بودند. دامبلدور نیز، با قامت افراشته همیشگی، کنار آنان ایستاده بود. با دیدن معجون آماده که قل قل میجوشید و به رنگ طلایی در آمده بود، لبخند بر لبش نشست.
سارا لحظه ای سربلند کرد و لبخند او را دید. چیزی در لبخند بود، که او معنای آن را نمی فهمید. چیزی غریب، نا آشنا و مرموز....اما از یک چیز مطمئن بود، نوعی خباثت در آن لبخند دیده میشد.
چشم دامبلدور به سارا افتاد و لبخندش را فرو خورد. با تشویشی که حاکی از انجام کاری نادرست بود، دست پیش برد و بر شانه آنیتا گذاشت. لبخند همیشگی جای آن چیز مرموز را گرفت. خیال سارا راحت شد. روی برگرداند، به خیال اینکه دیده هایش خیالی بیش نبوده است.


_ پدر!
چشمها به سوی آنیتا برگشت. ظرفی آب در دستش بود، شفاف و زلال. آنیتا در حالی که در عمق چشمان دامبلدور رسوخ می کرد گفت:
_پدر...من از پروفسور اسلاگهورن پرسیدم که چی میتونه از این زخم ها جلوگیری کنه، و اون گفت که اگر کمی آب در معجون بریزیم مشکلی پیش نمیاد!
دامبلدور لحظه ای در فکر فرو رفت.سپس گفت:
_ البته...البته...حتما!
آنیتا زیرکانه آب را در معجون ریخت. رنگ معجون کوچکترین تغییری نکرد و تنها حجم آن کمی بیشتر شد.

آنیتا دوباره در چشمان پدرش خیره شد. دامبلدور روی برگرداند و در حالی که از نگاه ژرف آنیتا فرار می کرد، از آنان جدا شد. چشمان آنیتا او را تا پله ها تعقیب کرد و سپس روی به سوی محفلی ها برگرداند...

در چشمان همه وحشت موج می زد! نگاه همه به یک سو بود، به آنیتا. آنیتا در حالی که با ترس در جستجوی اشکالی در خودش بدنش را کنترل میکرد، متوجه قطره خون خشک شده ای روی شانه اش شد. روی شانه آنیتا، درست همانجایی که پدرش دست بر آنجا گذاشته بود، از میان لخته خون سرخ رنگ، ماری به سیاهی شب بر می خاست....


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
نقل قول:
با سلام خدمت دوستان محفلی !


یه نکته ایی در مورد مأموریت های محفل قابل ذکر است که لازم بود قبل از پایان مأموریت های مرحله اول گفته بشه تا مورد استفاده قرار بگیره!
کسانی که مایل هستند در مأموریت های دیگر شرکت کنند در صورتی می توانند این کار را انجام دهند که در مأموریت خود شرکت کرده باشند.
در واقع این اجازه برای آن است که دوستانی که مایل به بودن در سایر مأموریت ها و در نتیجه کسب امتیاز بیش تر هستند می توانند بعد از اینکه در مأموریت خود حضور خویش را اعلام کردند در مأموریت های دیگر نیز پست نواخته تا برایشان امتیاز اضافی محسوب گردد.
و هم چنین کسانی که در مأموریت خود شرکت نجسته اند در صورت شرکت در مأموریت های دیگر سریعا پست آن ها پاک خواهد شد!
این امیتازی برای اعضای فعال محفل خواهد بود.

با تشکر
سارا


فکر کنم با توجه به این پست اجازه پست زدن در این مأموریت را داشته باشم ولی به شرطی که در مأموریت خودم پست زده باشم که اینکارو کردم.
پست شماره 29
و
پست شماه 33
و اکنون سوژه را ادامه میدهم. در ضمن اگر منظور سارا رو درست نفهمیدم پستم را پاک کند ولی اگر فهمیدم امتیاز اضافه را میخواهم
-----------------------------------------------------------------------------------
اعضای گروه آنیتا را تنها گذاشته بودند تا با خیال راحت غرق در افکار خویش شوند. دامبلدور واقعا عجیب شده بود خیلی عجیب! دامبلدوری که همیشه حدسیاتش درست بود، دامبلدوری که توی همه ی درس ها فوق العاده بود و دامبلدوری که هیچگاه از طلسم های قوی و نابخشودنی استفاده نکرده بود چرا باید اشتباه میکرد و چرا دامبلدوری که در درس معجون سازی قوی بود باید طریقه ساخت معجون را از اسلاگهورن بپرسد؟
این ها سؤالاتی بودند که بر افکار اعضای گروه شناور بودند. آنیتا نیز به اینها توجه داشت ولی چیز دیگری را میدانست:
دامبلدور پدر مهربان او دیگر آن لطف خاص و آن آرامش را نداشت و از لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود
آنیتا گریه میکرد. در خیالش روزی را تصور کرد که دامبلدور به او قول داده بود همیشه با او مهربان باشد و روزی را که دامبلدور قول داده بود هیچگاه به سوی سیاهی نرود اما اکنون دامبلدور زیر هر 2 قولش زده بود.
سارا اوانز و هدویگ نیز دیگر علاقه ای به ساخت معجون نداشتند اما بلاخره میبایست دستور را اجرا میکردند پس برخاستند و پس از رفع کردن مشکل معجون آن را به اعضا دادند. اعضا با نگرانی به دستهایشان نگاه کردند ولی دستهایشان سالم بود و مانند آنیتا کهیر های چرکین نزده بود.
در همان هنگام دامبلدور در را باز کرد و وارد شد و گفت: خب. حالا که همه آماده اید وقت شروع مأموریت است.
و سپس سریع به سوی اتاق آنیتا رفت. بالحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت: آنیتا! نگران نباش تو فقط تا چند روز باید نفرین خاموشی را تحمل کنی بعد از آن اون نابود خواهد شد و تو رهایی می یابی.
آنیتا به چهره ی دامبلدور نگاه کرد و گفت: پدر. خواهش میکنم. خواهش میکنم سعی کن منو درک کنی. من هیچوقت نتونستم اشتباهی از تو ببینم ولی ایندفعه اشتباهی رو دیدم که حتی یک جادوگر عادی هم این اشتباه را نمیکند. این مرا ناراحت میکند نه آن جوش ها. آن جوش ها دیگر دردی ندارند ولی من از این اشتباه تو درد میکشم
دامبلدور با ناراحتی به آنیتا چشم دوخت و تنها چیزی را که توانست بر زبان آورد این بود: ببخشید آنیتا. ببخشید
آنیتا به سوی پدر برگشت و گفت: پدر عزیزم من از تو نمیخوام که از من معذرت خواهی کنی از تو میخوام که قول بدی دیگه چنین اشتباهی نکنی.
دامبلدور بار دیگر با لرزشی در صدایش زمزمه کرد: قول میدم آنیتا.
سپس برگشت. به ناگاه برق سرخ رنگی در چشمانش پدید آمد که خوشبختانه آنیتا آن را ندید....
----------------------------------------------------------------
بد که نزدم زدم؟
اگر بد زدم سارا به من اطلاع بده توی مسنجر که اگه تونستم خودم ویرایش یا پاکش کنم یا اون حذفش کنه


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۷:۲۰:۱۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۷:۲۶:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



نگراني از چهر ه ي تك تك بچه ها كاملا مشهود بود! ... احساس چندشي كه هر لحظه بيشتر ميشد و با ديدن زائه هايي كه روي دست آنيتا زده بود اوج خود رسيده بود سطحي بنفس رنگ با جوش هاي چركين و آميخته به خون و حس گرما و بويي نا آشنا !
رنگ صورت آنيتا كه بر اثر ديدن اين زخم ها روي دستش به مرده اي بي جان شبيه شده بود رو به دامبلدور كه با تمركز به زخم ها نگاه ميكرد گفت:
- پدر! اين عوارض نفرين خاموشه؟
داميلدور دستي به سر آنيتا كشيد و رو به بقيه كرد و گفت:
- ممكنه جاييش اشتباه كرده باشيم!... اين نيرو در حد آزمايش بود كه روي آنيتا امتحان شده!
همه سرشان را به سمت آنيتا برگرداندن و قطره اشكي را كه از روي گونه اش سر خورد را ديدند.
در همين حال سارا در حالي كه شيشه ي معجون در دستش بود به سمت دامبلدور كه در حال خارج شدن از اتاق بود ميره و ميگه:
ببخشيد پروفسور! ... بايد دوباره اين معجون ساخته بشه؟؟
دامبلدور دستي به ريشش كشيد و گفت:
- نه ، بايد از اسلاگهورن چند تا سوال بپرسم! ... پنج دقيقه ي ديگه بيا به اتاقم دوشيزه اوانز !

اتاق دامبلدور!
سارا به آرامي وارد اتاق شد و روي صندلي نشست ، دامبلدور كه از پنجره ي اتاقش غروب آفتاب را تماشا ميكرد به پشت سر خود نگاه كرد و گفت:
- پروفسور اسلاگهورن گفت بايد از گرد عشقه كمتر استفاده ميكرديم! البته فقط 1 گرم زياد تر از حد معمول تركيب شد!
سارا كه كنجكاوانه به دامبلدور نگاه ميكرد گفت:
- خب تكليف آنيتا چي ميشه؟؟؟
داملبدور دوباره به غروب خيره شد و گفت بهتره شما صداش كنين كه بياد به اتاقم!... بايد باهاش صحبت كنم !موضوع مهمي است كه بايد بهش بگم؟!
سارا با گفتن "چشم" از اتاق خارج شد!
وقتي سارا وارد سالن شد با ديدن بچه ها پي به افكارشان برد و ميدانست آنها به همان چيزي فكر ميكنند كه خودش فكر ميكرد!
- چرا بايد دامبلدور اشتباه ميكرد؟؟؟
ولي جواب اين سوال را هيچ كس نميدانست.

چند دقيقه بعد!
آنيتا در حالي كه بي حالي و خستگي در وي به وضوح ديده ميشد وارد سالن شد ؛ گويا حرفهاي پدر تاثير خوشايندي در وي نگذاشته بود!؟!
چو و آوريل خودشان را به وي رساندند و با انواع پرسشها وي را مورد بازرسي قرار ميداند.
سرانجام بعد از چند دقيقه آنيتا در حالي كه چشماش پر از اسك شده بود آرام آآرام گفت:
- من تا مدتي به همين شكل ميمونم!... نفرين خاموش جزئي از من شده !
صداي جيغ خفيفي كه از دخترا شنيده ميشد باعث شد اشك در چشمان آنيتا راه جاري شدن را بيابد و فرو ريزد!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۱:۵۲:۴۹


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
همان طور که همه از در خارج مي شدند چو به سمت دامبلدور که هم چنان بروي صندلي اش نشسته بود رفت و گفت:
_پرفسور شما مطمئنيد که ....که اين طلسم يعني نفرين خاموش از نظر وزارت تأييد شدست و جزو...جزو طلسم هاي نابخشودني نيست؟
دامبلدور لبخندي زد و پاسخ داد:
_حدس خوبي زدي....نه...وزارت از اين مسأله آگاه نيست...اين يک طلسم نابخشودنيه که فعلا هيچ کس از وجودش مطلع نيست!
_اما.....
_دوشیزه چانگ مطمئن باش این بهترین راه بود!
و سپس از جا برخاست و چو را ترک گفت . چو در تعجب فرو رفته بود....استفاده از يک طلسم نابخشودني؟ آن هم توسط دامبلدوري که هیچ هنگام حرفی از آنان به میان نمی آورد...زیرا معتقد بود که پیروزی براساس عقل و منطق است نه به کار بردن طلسم های قوی!
چو نیز از جا بلند شد و به جمع دوستانش پیوست! سارا به کمک هدویگ مشغول ساختن معجون هایی بود که همان حالت تدافعی را نیز در بقیه ایجاد کند!
اما چهره ها همان حدسی را نشان می داد که چو کمی به آن نزدیک شده بود . نه شادی در چهره ها به چشم می خورد و نه احساس رضایت از عملی که می خواستند انجام دهند.
آن ها می دانستند که اینگونه معجون همیشه اثرات نامطلوبی نیز به همراه خواهد داشت!
آنیتا بروی یکی از صندلی ها در همان نزدیکی نشسته بود و به سایر اعضا نگاه می کرد. چشمانش خستگی زیادی را احساس می کرد و مایل بود آن ها را بر هم گذارد!
در ناحیه دست راستش نیز دردی خفیف در حال شدت گرفتن بود و حس تضعیف انرژی درونیش بیش تر و بیش تر بر او غلبه می کرد!
آوریل که متوجه او شده بود به سویش رفت. سپس با لحنی آرام گفت:
_آنیتا تو حالت خوبه؟ خیلی بی حال به نظر می رسی؟
آنیتا که سعی می کرد دست راستش را کمی جا به جا کند پاسخ داد :
_نه چیز مهمی نیست...فقط احساس می کنم که خیلی خوابم می آد!
آوریل لبخندی زد و در حالی که ضربه ی آهسته ایی که به بازویش می زد گفت:
_خب تو می تونی تا وقتی که کار سارا....
سپس لحظه ایی مکث کرد و گفت:
_این چیه؟ شبیه یه کهیره! اوه یکی دیگه هم اونجاست...اینا واسه چی روی دستت زده؟
آنیتا توجهش به روی همان دستی اش که درد می کرد جلب شد و با تعجب سری به علامت مطلع نبودن از موضوع تکان داد!
حالا تمام بچه ها دور آنیتا جمع شده بودند تا بدانند چه شده است!
هم چنان آن نور زرد رنگ در اطراف بدن او می درخشید!
آیا آن زخم ها به خاطر نفرین خاموش بود؟



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



زوزه ي روباهي كه در سرماي جانكاه بيرون از خانه به آهي از فغان بي شباهت نبود كم و بيش به گوش ميرسيد! برف و بروان همه جا را سفيد پوش كرده بود ولي چه فايده كه زير اين تپه ي سفيد خاكي سياه همه جا را پوشانيده بود ، و چند روز ديگر با خون هاي ريخته شده روز به روز مرطوب تر ميشد.
داملبدور پرده را ميكشد و ترجيح ميدهد شاهد ورود يارانش باشد كه هر لحظه بيشتر ميشدند و خود را براي انجام عمليات هاي داوطلبانه و انتحاري آماده ميكردند.

چند دقيقه بعد!
دامبلدور كه طبق معمول روي صندلي كه از جنس درخت گردو بود و با تراشهايي كه خرده بود جلوه ي زيبايي داشت نشسته بود و بعد از اينكه همه ي اعضا روي ميز طويلي كه بود نشستند با نگاهي همه را از سر گذراند و بعد از سرفه اي خفيفي گفت:
- همون خوب ميدونين كه براي چي اينجا جمع شديم! ... ما اينبار با يك حمله ي غافلگيرانه و طي نقشه اي كه با چند تا ديگه از كاراگاه هامون كشيديم بايد تا حد امكان مرگخوارها رو در يك جا جمع و سپس نابود كنيم!... البته ممكنه يه زماني رو اختصاص بديم تا همه ي اونها رو در داممون قرار بديم ، چون تعداد افرادي كه در گردان مرگخوار شدن گير ميكنن هر روز بيشتر ميشه!
در همين حال دستش رو به سمت دري كه در طرف چپش رو هدايت ميكنه و با صدايي مملو از ابهت ميگه:
- آنيتا ! بهتره بياي !
چند ثانيه بعد آنيتا در حالي كه حاله اي از نور طلايي رنگي تمام بدنش رو احاطه كرده بود ظاهر ميشه ! ... تعجب بيش از حد اعضاي گروه باعث شده بود تا لحظه اي صداي نفس كشيدن به گوش نرسد .
دامبلدور تبسمي ميكنه و به سمت آنيتا ميره و ميگه:
- اين يك صلاح جديد براي مبارزه ي نهاييه!... از اين ورد ميتونين در برابر ایمپریوس و حتي آوادا کدورا مقاومت كنه !... البته اين صلاح كه اسمش "نفرين خاموش" هستش ميتونه به ما خيلي كمك كنه تا يه گام از مرگخوارا و حتي ولدمورت جلو باشيم!يادمون نره هر چيزي زماني خوب عمل ميكنه كه از درون قلب و احساس باشه!... خب همتون براي اينكه اين مهارت را ياد بگيرين بايد به دوشيزه اوانز و هدويگ مراجعه كنين!
بعد از پايان حرفهاي دامبلدور ، همه ي بچه ها به سمت آنيتا رفتند تا هر چه زودتر اين صلاح رو دارا باشند!

و هنوز هم روباه زوزه ميكرد!





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مأموریت گروه 1 : نابودی ولدمورت!

دامبلدور آرام بروی صندلی همشگیش در کنار شومینه در خانه شماره 12 گریمولد نشسته بود و در تفکرات خود آن چنان غرق بود که وجود سارا ، آنیتا و جسی را که به او نزدیک می شدند را حس نمی کرد.
آنیتا که با این اخلاق پدر به خوبی آشنا بود به آهستگی به جسی و سارا اشاره کرد که روی صندلی بشینند. خود نیز به سوی پدر رفت و آرام زمزمه کرد :
_پدر...شما حالتون خوبه؟
دامبلدور دستانش را از زیر چانه اش برداشت و نگاهی به چشمان زیبای آنیتا افکند و گفت:
_بله دخترم....من خوبم! اما...
سپس از جای خود برخواست و همانطور که دستانش را در مقابل گرمای آتش شومینه می گرفت افزود:
_اما فکر نمی کنم حال بقیه مردم هم خوب باشه! محفل باید هرچه زود تر وارد عمل بشه...دیگه این فعالیت های جاسوسانه پاسخ گوی امنیت مردم نیست!
هر سه بعد شنیدن سخنان دامبلدور با نگرانی به او چشم دوختند . سپس جسی پرسید:
_پرفسور به نظر شما راه حل این مشکل چیه ؟ محفل باید چی کار کنه؟
دامبلدور به سوی آن ها برگشت و گفت:
_مبارزه...اعضا رو جمع کنید!
حدود نیم ساعتی گذشت تا همه در اتاق جمع شده بودند . پچ پچ ها بعضی یا ناشی از آگاه نبودن از موضوع بود و یا اینکه دامبلدور چه خواهد کرد!
دامبلدور لیوان قهوه را بروی میز گذاشت و شروع به صحبت کرد :
_دوستان عزیز محفلی...فرصته اینه که به جنگ با مرگ خوارا بریم...ما باید همه اونها رو نابود کنیم!
لحن دامبلدور مانند همیشه نبود . خشن سخن می گفت و خشم در تک تک کلماتی که ادا می کرد موج می زد و این به هیچ وجه متناسب با شخصیت دامبلدوری که همیشه برایشان صحبت می کرد نبود. حرف زدن در باب جنگ برای آن دامبلدوری که همیشه از صلح سخن می گفت کمی غیر عادی بود اما بهر حال هیچ یک از اعضای محفل چیزی نگفتند.
شاید آن را ناشی از فشار هایی تصور کردند که در آن روز ها بر همه می آمد . دامبلدور بعد از کمی مکث ادامه داد :
_خب...ما باید هرچه زود تر برای یک جنگ بزرگ آماده بشیم..همه مرگ خوارا باید با هم بمیرند!
صحبت های آهسته و یا همان پچ پچ در میان اعضا دوباره از سر گرفته شد . شاید حرف های دامبلدور کمی غیر معمول بود اما هرچه بود آن ها باید به آن گوش می دادند.
پس با همان شک و تردید از اتاق به منظور آماده شدن برای مبارزه خارج شدند.

**************
توضیحات در پیام شخصی ها ذکر شده است...سعی کنید هماهنگ با موضوع پیش بروید و سوژه های جالبی ارائه دهید!

با تشکر



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۴ دی ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
کافه شلوغ بود و همه همچنان در پی یافتن راهی برای گذراندن وقت!
دامبلدور که خسته شده بود گفت:
_ببینم اون دو تا مأمور کجا رفتن؟ مگه قرار نبود این جغده رو با خودشون ببرن هان؟
هدویگ:
استر:
_اون مأمورا؟ نمی دونم....خیلی مشکوک می زدن...پاشیم بریم پیداشون کنیم...نکنه جاسوس بودن!
همون طور که همه قصد می کنن بلند شن یه دفعه صداهای صرفه ایی شنیده می شه!
_نه آقا! خیلی ممنون بفرمایید ما اینجا هستیم..شما زحمت نکشید...ما داشتیم...
قیافه های سه در چهار هر کدوم که از باقی مانده های خوراکی و غذاهای گوناگون پر شده بود و اصلا جای بحث نداشت گویای ماجرای از پیش اتفاق افتاده بود!
اون دو تا مأمور از پشت سکو ها می آن بیرون و همون موقع سر و کله صاحب مغازه پیدا می شه!
_شما دو تا چی کار می کردید؟هان؟
کف زمین پراز مواد خورده شده و پدر و مادر در اومده بود که باعث شد صاحب مغازه داد بزنه:
_به چه اجازه ایی به یخچال دست زدید هان؟ شکمو های مفت خور...همشو جمع کنید...زود باشید!
مأمورا که دیدن الانه که جاشون تو کوچه پیش اون جغد های مامانیه(!) سریع شروع کردن به ماست مالی کردن ماجرا! وقتی کارشون تموم شد یکی رو کرد به اون یکی و گفت:
_خب هالا چجوری می خوای مقازح رو دو در کنی رفیغ؟
اون یکی مأمور:
_نمی دونم....باید عون جقده رو حم با خودمون ببریم!
محفلی ها:
دومبل هم از این وسواسیه ها ،پاشد از جاش و گفت:
_اینا هم مرض دومبلیسم گرفتن...زود از اینجا ببرینشون....
سارا:
_من کع شرمندطونم....نمی طونم این کار رو عنجام بدم!
دومبل که انگار یه چیزایی حالیش شده باشه رو به مغازه دار کرد و گفت:
_ببینم توی اون غذاها چیزی بوده؟ نکنه توشون سم ریختی ما رو مریض کنی خائن؟
مغازه دار بی اطلاع:
_نه بخدا من کاری نکردم! من فغط داشطم طلوذیون نگاح می کردم!
دومبل:
_پص چرا عینا اینتوری شدن؟
محفلی ها:

____________________________________________

گفتم حیفه سوژه قبلیه از دست بره!!!


خوبه که سوژه رو زنده کردی ... پستت نکته مثبت خاصی نداشت و نکته منفی خاصی هم نداشت ... در کل خوب بود .

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۷:۰۸:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.