ارشد گریفندور
صدای برخورد قطرات باران با سقف کلاس شنیده می شد. ابر های سیاه که از سقف سحرآمیز دیده می شدند، فضای کلاس را تاریک تر از همیشه کرده بودند. ناگهان کلاس روشن شد. روشنایی دو ثانیه بیشتر دوام نداشت. به دنبال آن صدای مهیب رعد همه جا پیچید. در همان روشنایی کوتاه می شد نیمکت های خالی را تشخیص داد. روی هر نیمکت یک جلد کتاب باز و کوله پشتی کوچکی قرار داشت که متعلق به دانش آموزی بود که درون کتاب رفته بود.
پرفسور بلک هم روی صندلی مخصوصش نشسته و با لذت خاصی انتظار آمدن دابی را می کشید.
دابی که مثل همیشه درگیر کار در آشپزخانه بود، دیر آمد. پرفسور بلک با لبخند خبیثانه ای دابی را صدا کرد و کتابی را به دستش داد.
- شانس آوردی کتاب قتل های زنجیره ای و جوخه ی اعدام رو بچه های دیگه برداشتن! همین یکی مونده برات. امیدوارم از شرت خلاص شم جن مزاحم!
دابی شجاعانه کتاب را از دست پرفسور گرفت و باز کرد. به محض برخورد صفحه ی کتاب با بینی درازش چرخش شروع شد. دابی چرخید و چرخید و چرخید و فضای کلاس پیش چشمانش محو تر و تصویر اتاقی واضح تر می شد.
ناگهان خود را در اتاقی بزرگ با کاغذ دیواری های گلدار و شومینه ای بلند دید. قالیچه ی دستباف ظریفی کف اتاق پهن شده و دابی روی صندلی راحتی زرشکی بزرگی لمیده بود. مرد قد بلندی که کنارش ایستاده بود، گفت:
- من همیشه به نقشه های تو ایمان دارم. اما این یکی خیلی خطرناکه دوست من. تو اون زن رو به شدت به خطر انداختی. درسته که تو آدم بزرگی هستی، اما هرکول ...
در همین لحظه با آمدن خانم صاحب خانه که چای و شیر آورده بود حرف مرد قطع شد و دابی فرصت فکر کردن داد.
-اوه! دابی هرکول بود! دابی حتما خیلی نیرومند بود. دابی فکر کرد پرفسور الادورا، دابی رو به کتابی مثل سرزمین شیاطین فرستاد تا دابی رو تکه تکه کنه! اما پرفسور بلک مهربان بود! دابی می خواست با یک پرش از روی صندلی برخیزد تا عضله های هرکول مانندش را بررسی کند. نفسش را حبس کرد و آماده ی پرش شد...
شــتــرق!
-دوست من! فکر کردی چند سالته پیرمرد؟! این حرکات چیه؟!
خانم صاحب خانه گفت: جناب هستینگز، اگه مشکلی پیش اومد من رو خبر کنید.
دابی دوباره نگاهی به خودش اندخت. به جای عضله هایی که انتظارش را می کشید اندام کوتاه و خپلی را دید که در کت و شلوار خوش دوختی قرار گرفته بود. کفش های ورنی بسیار زشتی هم به پا داشت!
- به چی نگاه میکنی؟ انگار نه انگار گلدون عتیقه ی مورد علاقه تو شکوندی! جاییت درد می کنه؟
دابی هنوز امید داشت. به سرش دست کشید تا شاید موهای تاب دار، بلند و روشن هرکول، قهرمان قهرمانان، پسر زئوس روی سرش باشد، اما...
- دابی کچل بود!
مرد بلند قد یا به تعبیر خانم صاحب خانه ، هستینگز، که به دابی کمک کرده بود از جایش بلند شود با تعجب به او نگاه کرد.
- دابی چیه؟
- ام! هرکول کچل بود!
- پوآرو دست بردار! از وقتی یادمه تو همین قدر مو داشتی! بلند شو بریم.
-پوآرو... پس پرفسور بلک دابی را درگیر یک ماجرا جنایی کرد! - کجا رفت؟
هستینگز دوستانه گفت: چرا این طوری صحبت میکنی؟! میریم پیش اون خانومی که دیشب اومد.
- خانومی که دیشب اومد؟
- پوآرو دیگه داری منو نگران میکنی! مادام هافمن گفت که امروز می خوان بکشنش! تو هم اونو طعمه کردی تا امروز بری نجاتش بدی و قاتلش رو هم دستگیر کنی!
دابی یک قدم تا خیس کردن رو بالشی کهنه ای که پوشیده بود... یعنی کت و شلوار راه راه اش فاصله داشت.
پس چرا چیزی از مادام هافمن به یاد نمی آورد؟
صدای دنگ دنگ و تلق تلوقی در مغز دابی پیچید. دابی که تا به آن روز چنین صدایی را نشنیده بود نمی دانست سلول های خاکستری مغزش به کار افتاده اند تا او را راهنمایی کنند. دابی مادام هافمن را نمی شناخت چون...چون از وسط کتاب وارد داستان شده بود!
- اوه! پوآرو بد!
- چی شده؟!
- پوآرو یادش نیست دیشب با مادام هافمن کجا و چه ساعتی قرار گذاشت!
هستینگز دستش را گرفت، عصایش را به دستش داد و او را به بیرون کشید.
- من نمی دونم امروز چه اتفاقی برات افتاده! من خونه ی مادام هافمن رو بلدم.کاش دیر نرسیم. الان میریم و تو خانم هافمن رو نجات میدی. همون طوری که نقشه کشیدی.
سپس نگاهی حاکی از تعجب به پوآرو که با سبیل هایش بازی میکرد، انداخت و گفت: البته امیدوارم!
منزل مادام هافمنهستینگز و پوآرو(دابی) با عجله وارد خانه شدند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. اما جای امیدواری بود زیرا هیچ نشانی از زد و خورد دیده نمی شد. هستینگز با التماس به پوآرو نگاه می کرد. البته نمی ترسید. ته دلش می دانست پوآرو در ثانیه های آخر برگ برنده اش را رو میکند و مجرم را تحویل قانون میدهد. هستینگز سعی می کرد به جای واژه ی قاتل از واژه ی مجرم استفاده کند.
- خانم هافمن؟!
صدایی نمی آمد.
پوآرو که احساس کرد حال نوبت حرف زدن اوست گفت: پوآرو خواست به آشپزخانه برود!
به سمت آشپزخانه رفتند. در را باز کردند و با صحنه ای وحشتناک مواجه شدند که دابی تا به حال ندیده بود.
پرده های کنده شده، صندلی های واژگون شده، تکه های ظروف شکسته روی زمین دیده می شد و خـون همه جا را فرا گرفته بود. ساطوری بزرگ و خون آلود کنار اجاق قرار داشت. جنازه ی تکه شده ی زنی... مادام هافمن کف آشپزخانه بود. بدنش در یکسو و پاهایش را در سوی دیگر آشپزخانه انداخته بودند. شکمش پاره شده و دستانش خونی بود. کنار انگشتانش با خون جمله ای نوشته بود. انگار انگشتش را درون شکم دریده شده اش زده و آن جمله را نوشته بود.
- پوآرو تو نیامدی...
پوآرو به سختی نفس می کشید. رو به هستینگز کرد و گفت:
- پوآرو متاسف بود.
هستینگز رنگ پریده، در حالی که می لرزید فریاد زد:
- داری شوخی میکنی؟!
دابی با حداکثر سرعتی که از عهده ی بدن چاق و کوتاه پوآرو برمی آمد شروع به دویدن کرد. هستینگز به دنبالش افتاد.
با صدایی لرزان گفت:
-پوآرو حتما خودش رو به خاطر این کار تنبیه کرد قربان!
هستینگز ناباورانه به او نگاه میکرد. در همین شخصی که با نقاب بینی و دهانش را پوشاند بود، از پشت در ظاهر شد. لباسش یک سره قرمز شده بود. اسلحه اش را رو به پوآرو و هستینگز گرفت.
با صدای خش داری گفت: آخرین شاهد ها هم کشته میشن...
بلافاصله پس از این جمله گلوله ای به سینه ی هستینگر شلیک کرد و او را نقش بر زمین ساخت.
پوآرو دست هایش بالا برد و با لکنت گفت:
- پوآرو کاراگاه نبود... پـ پوآرو جن خونگی آزاد بو... بود . تـ تو آشپزخونه کار کرد...
مرد نقاب دار ابروهایش را بالا داد. کمی مکث کرد... و گلوله را شلیک کرد.
گلوله ی کوچک نقره ای از اسلحه ی مرد خارج شد... دور خودش می چرخید و با سرعت به پوآرو... به دابی نزدیک و نزدیک تر می شد...
در همین لحظه دابی دوباره شروع به چرخیدن کرد. محیط اطرافش تیره و تار شد و عوض آن کلاس ماگل شناسی پیش چشمانش واضح تر می شد. اما هنوز جسد تکه تکه شده ی آن زن را به وضوح می دید. صدای پرفسور بلک در گوشش پیچید:
-
این بلاییه که سر جن های خونگی میاد...