هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تـــازه وارد هافل!


تکالیف:
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)


جادوگر سال اولی بلوند که شال گردن خزش را روی دوشش انداخته بود و با این کار 6 سال بزرگتر به نظر می رسید، با ناامیدی لیوان گــــنده شیرقهوه با عسل کره ای ــش را روی پیشخوان کافه کوبید که باعث شد مقداری از محتویات لیوان به سر و صورتش بپاشد.
همین طور که شیرقهوه را از صورتش پاک میکرد، گفت:
-هیچی دیگه مادام اونژی...حالا من موندم این تکلیف الای گردن زن رو چجوری انجام بدم.فقط من هم که نیستم.انگار کل هاگ منتظرن! کلا شت و پت شدم! :vay:

زن چاقی که به نظر دو برابر آمبریج بود و 50 در صد بیشتر از آمبریج شبیه قورباغه بود در جواب باری گفت:
-مشکلت چیه پسرجون؟آواتارت که خوشتیپه!دلیلی نیست شت و پت بشی!

حتی صدایش هم بیشتر به قور قور قورباغه شبیه بود!
باری شانه ای بالا انداخت و گفت:
-آواتارم که اینو میگه ولی...میدونی که من نسبت به این کارا یا اینجوریم: یا اینجوری: .

پیرزن چاق که 100 البته مادام اونژی، صاحب کافه اونژی بود، چانه اش را کمی خاراند و وقتی یک چوبدستی روشن شده با لوموس بالای سرش ساخته شد، با صدای قورقور مانندی گفت:
-چطوره منو یه مشنگ جا بزنی و بهم ابراز علاقه کنی چون چاره دیگه ای نداری...قوررر!

باری:
-

-----------

70 دقیقه بعد...


کارگردان همه چیز را در دفتر کوچکش چک کرد و طی محاسباتی که انجام داد، یافت که عبور بعدی از این کوچه 30 دقیقه دیگر اتفاق می افتد.بنابراین داد زد:
-نور،صدا،حرکت!برداشت یک!

باران به شدت می بارید و در نور اندک غروب، فضا بسی رمانتیک بود.پسرکی به نظر 19 ساله با کت خزش که بوسیله یک سکه جادویی آنرا ساخته بود، در فضای رمانتیک به انتظار دخترکی با رنگ پریده و موی فر خورده قرمز ایستاده بود...

-کــــــــــــــــــــات!

کارگردان یهو پرید وسط فیلمبرداری و کات کات گویان و با چهره در هم کشیده، داد و هوار کرد:
-این چه وضعشه!کدوم بوقی این فیلمنامه رو نوشته؟جمع کنین این بساطو!ای داد ای هوار!آخه بوقی مگه تو 19 سالته؟

و درحالیکه با خشونت به باری اشاره میکرد ادامه داد:
-مگه اون بوقی قورباغه مانند هم رنگش پریده و موهاش قرمزه؟این بار طبق فیلنامه جلو میریم...بله باری؟
-معجون افزایش سن قربان و این متن فیلنامه است!
-که چی؟
-جواب سوالاتون!
-خــــــــــــــــــــــــــــفه!برداشت دوم:نور-صدا-اکشن!

پسرکی جادوگر با موهای بلوند و چهره ای که انگار همین الان از دنیای انیمه ها و مانگا ها بیرون آمده، زیر چراغی در خیابانی که با بارانی غم انگیز تسخیر شده بود، درحالی که یک دستش چتری را گرفته بود و دست دیگرش روی قلبش بود،به انتظار دختری از طبقه مشنگ ایستاده بود.این چند لحظه به نظر چند قرن میرسید که دختری دوان دوان از کوچه پشتی ظاهر شد.موهایش به قرمزی رز بود و وقتی جلوی چشمان آبی رنگش می ریخت، حالت متضادی ایجاد میکرد.در نزدیکی پسرک متعجب ایستاد.هنوز انعکاس صدای پاشنه های کفش هایش در فضا از بین نرفته بود که کارگردان دستور «کــــــــات» داد.

-بوقیا.این مادام اونژیه؟

دخترک با صدایش که احتمالا آن را هم با معجون تغییر داده بود، گفت:
-بله کارگردان.نمیشه که تو یه فیلم رومانس مثل این شبیه وزغ بود!من درحقیقت یه جادوگر در هیبت مشنگم!
-هیبت چیه؟
-هیچی پسرم.تو به کارت برس.

می توانید حال باری را درک کنید وقتی دختری به آن شکل به او گفت «پسرم!»

کارگردان که به نظر راضی شده بود گفت:
-ادامه ی برداشت 2.اکشن!

دخترک نفس نفس زنان گفت:
-چه خبر؟

عجیب بود که هنوز لبخندی گوشه لبش به چشم میخورد.
باری سریعا چتر را با او شریک شد و برای این که حواسش را از خیس شدن شانه ی چپش معطوف کند، گفت:
-هیچی آم...دیرکردی.
-میدونم!
-و...آی لاو یو!

و طوریکه مادام اونژی نفهمد، سرش را به طرفی برگرداند و به فرمت درآمد.

-آی لاو یو توو! خب...حالا بیا بریم محو شیم تو افق در یک شب بارانی رمانتیک!
-باشه!

و هردو، درحالیکه دست یکدیگر را گرفته بودند و هرچند لحظه یکبار، چتر را برای آن یکی خم میکردند، با شانه هایی خیس راهی افق شدند.

کارگردان :
دست اندرکاران :

البته هیچکس ندید وقتی را که باری شال گردن-کت خزش را با 3 تقه تبدیل به دسته گلی کرد و به مادام اونژی داد و بعد از آن چندتا اوق زد و به فرمت درآمد و هیچکس ندید وقتی را که مادام اونژی تبدیل به مادام اونژی همیشگی شد و سایه قلب مانندش با باری را به چیزی شبیه سایه دایناسور تبدیل کرد!و هیچکس نگفت که افق در شبها تعطیل است!




-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)


چون همه کلاس به فرمت: بودن!


-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

سخت که بود ولی...اگه دستمون بازتر میبود بهتر بود.میشد یه فیلم هندی!
جدا از این حرفا بگم که مرحله 10 فلیکس تعمیرکار از این آسون تره.


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۸:۲۱:۰۸
ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۸:۲۳:۱۹

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
سال هشتمیا:

کلاوس بودلر:
کتابی که معرفی کردی تنها داستان جمع حاضر بود که در جریان داستانش نبودم. البته خوشبختانه به نکته خاصی اشاره نکردی که کسی که نخونده متوجه نشه چی میگی و این به نظرم هوشمندانه بود.

چرا این پست نمره کامل نگرفت: توصیف های اول پست کمی به نظرم خسته کننده بود، با توجه به طول پستت بخش زیادش رو اشغال کرده بودن (Mr.Midshipman Hornblower رو خوندی؟ منو یاد اون انداختی!) و اینکه پایانش کمی گنگ بود. که البته کلیت پست اونقدر خوب بود که فقط یه نمره کم شد.

آنتونین دالاهوف:
خیلی ممنون از اینکه شرکت کردی آنتونین. ولی به نظرم هر قدر هم که تکالیف گنگ نوشته شده بودن، کاملا واضح بود که هدف این نیست هرکس کتاب یا فیلم مورد علاقه ش رو تعریف کنه. ده نمره به احترام حضورت:)

دابی:
جن کثیف! لذت بردم. واقعا خوب نوشته بودی. به عنوان تشویق میتونی دستات رو بذاری زیر اتو!
فقط خواهش می کنم با اینتر بیشتر دوست باش، وگرنه دفعه بعد به جای دستات کله ت میره زیر تبر!

سال اولیا:

گیدیون پریوت: پاراگراف بندی عالی. توصیف ها به موقع و به حد کفایت. توضیح موقعیت ها خوب و منطقی و در کل پست خیلی خیلی خوبی نوشته بودی!
نکات قابل ذکر اینکه:
پایان پستت رو دوست نداشتم. یعنی نه دقیقا جمله آخرش رو ها! اون قسمت آپارات کردن ها رو خیلی...نمیدونم، بد تموم کردی. مثلا میتونستی در ادامه بگی «ظرف چند دقیقه بعد، سفارت خانه های فلان جا و بهمان جا و شوتلندستان و نبوغ آباد و الخ برخورد مشابهی با گیدیون پریوت داشتند» که البته این یه توضیح سردستیه و خب خودت باید دست بکشی به سر و روش
بعد اینکه اون چیزایی که بولد کردی نقششون چیه تو متن؟ ویژگی های شخصیتت هستن؟

میگم کاش سر راهت شارمیلا رو هم برمیداشتی میاوردی!
ضمنا اسم اون کتاب دور دنیا در هشتاد روزه پسر خوب، نه نود روز!

ساراکلن:هنوز با پاراگراف بندی مشکل داریم. توصیف هات بهتر شدن خیلی و راضی ام ازت! همون قضیه بولد کردن های نابجا. بابا خودم پیدا میکنم کجا درمورد خودتون نوشتید، عجبا!

نقل قول:
با نگرانی دستی به پوستش کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خاطر بیاورد چه کسی در داستان ها اینگونه بود. دقایقی بیشتر طول نکشید که پاسخش را یافت. زنی که انگار از طبقه پایین حرف میزد فریاد زد:
-آنـــه! آنه شرلی! کجایی تو دختر؟

سارا با هیجان گفت:
-چی؟ آنه شرلی؟ وای خدا من همیشه آرزوم بود جای اون باشم.


یه اینتر بین دیالوگ بالا و توضیح دیالوگ پایین. همین یه نکته رو رعایت کنی ممنونتم هوارتا!

قسمت هایی که با خودت میگفتی رو دوست داشتم. اون جایی که با لوسی مونتگومری رودررو شدی رو هم. یه سری توضیح اضافه داشتی که یهو نویسنده(که خود واقعیت هستی) میپره وسط رولی که سارا کلن داره بازی میکنه و این اذیت کننده س. مثلا اونجا که میگی
نقل قول:
(خب تا کتاب سه که من خوندم رمانتیک نبود. بقیه رو نمی دونم)


الان تصمیم گرفتم برم نمره ت رو عوض کنم!

نویل لانگ باتم: نویل تو از ادامه دادن پستت میترسی؟
منم دقیقا همین مشکل رو با پست های ادامه دار جدی دارم، واسه همین معمولا پست ادامه دار جدی نمیزنم

پستت غلط تایپی زیاد داشت. لاز(باز) میخ.ام(میخوام)، رخت خاب(رخت خواب)، و....! قبل ارسال پیش نمایش رو بزن و یه دور نوشته ت رو بخون!
پاراگراف بندی پستت خوب نیست. به پست گیدیون نگاه کن. ببین بعد از دیالوگ ها کی اینتر میزنه. و اینکه دیالوگ ها رو، یه کم توضیح و توصیف بذار بینشون. یا حتی میتونی از شکلک ها هم برای توصیف ها استفاده کنی. یه جاهایی رعایت کردی ولی به نظرم بهتر هم میتونست باشه!
همه اتفاقای مهم پستت تو دو پاراگراف افتاد. این انصاف است آیا؟

موراک مک دوگال: همون بالایی ها رو بخون که واسه نویل نوشتم!:|

فرجو ویزلی: خیلی عالی بودی. فراتر از حد انتظار!
ایده افتادن به جای اسنیپ خوب بود. توی فصل خاطرات شاهزاده اگه افتاده باشی خب، اسنیپ نقش اوله! خوب توصیف کردی و بهش پرداختی! تنها نکته ای که هست پاراگراف بندیته که بهت توضیح دادم مشکلش چی بود:)

رکسان ویزلی:جم کن خودتو بچه! 30 گرفته توضیحم میخواد!:|

سیسرون هارکیس: هههههه:))
خوب بود. جالب بود. ریتمیک بودنش باحال بود(شاید باورت نشه من قبل از خوندن جمله آخر خودم ریتم جمله ها رو رعایت میکردم) ولی آما!
1-بین دیالوگ های متوالی اینتر نمیزنیم.
2-یک پست سراسر دیالوگ هرقدر دیالوگ های جذابی داشته باشد باز هم نیازمند توصیف می باشد.
3-چرا آخرش اون بزغاله های بدبخ رو کشتی قاتللللل؟!!!!!!!!!!


منتظر پست های خلاقانه ترت هستم.

فرد ویزلی: رجوع به توضیحات نویل.

از شرکت همگی ممنونم!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
درود بر ریون کلاو


نام داستان: لمس تراورز بر گرفته از افسانه ی لمس میداس

روزی روزگاری یه جادوگر پلیدی بود به نام تراورز که بسیار فرد خوفناک، خفنز، گولاخ و جذاب که هر دختری می‌دیدش جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد. البته مرگ این دختر ها به خاطر جذابیت و گولاخیش که نبود، دلیل اصلیش این بود که تراورز قصه ی ما که فردی پهلوان، قهرمان، فداکار و از این جور لوس بازیا بود راه به راه ماگل های خوشگل رو به دار فانی می‌فرستاد.

یه روز تراورز روی نیمکت هاگوارتز نشسته بود و بسیار خسته بود. دستای پاک و آسمونیش رو برد بالا و گفت:
- خدایا، حوصلم سر رفته. بدبختم، علیلم، ذلیلم، خلیلم، شلیلم و اینا. یه چیزی از آسمون بیار که حوصلم سر نره.

در همین حین یهو یه مرد کوتوله با لباس سراسر طلایی از آسمون سقوط کرد و افتاد روی زمین سنگی هاگوارتز. تراورزم از اون جایی که دید برخورد این مرده با زمین باعث شده حواسش از راز و نیاز پرت بشه خواست یه کروشیو بزنه که یادش اومد " این باید همون راه چاره ای باشه که خداوند جلوی راهم گذاشته". رفت پیش مرده و یقش رو چسبید و گفت:
- هوی یارو، خدا تو رو فرستاده این جا؟ چرا حرف نمی‌زنی دِ گوساله.

بعد یه دیقه دید که این یارو انگار نه انگار، نه تکون میخوره و نه حرف می‌زنه. اعصابش بهم ریخت و یه طلسم شک دهنده اجرا کرد که کوتوله زجر بکشه. بعد از خوردن این برق های آبی و بنفش خوشگل و گولاخ دید این مردک چشاشو باز کرده داره هار هار می‌خنده. اعصابش بهم ریخت و داد زد:
- هو، گوسفند چرا می‌خندی؟
- آقو دست درد نکنه بهم زندگی بخشیدی با این شوکت. قلبم ایستاده بود راهش انداختی. یعنی له له بودما، داغون شده بودم. چی می‌خوای برات بسونم عزیز گلم؟

تراورز دستش رو گذاشت زیر چونش و به افق زل زد. همین طور که در اعماق ذهنش دنبال یه ایده می‌گشت یاد یه داستان قدیمی و خوشگل افتاد. اون قدیما که بچه بود و باباش با کمربند می‌زد لهش می‌کرد احساساتش خدشه دار شده بود برای همین رفته بود سراغ داستان های دخترونه این بشر ملعون. خلاصه، یاد داستان لمس میداس افتاد که هیچ وقت نتونسته بود بفهمه آخرش چی‌‎میشه. رو میکنه طرف آقوی همساده و می‌گه:
- حاجی، می‌خوام دست به هر چی بزنم طلا بشه. می‌تونی از این کارا کنی؟
- ها، بله که می‌تونم. فقط این کارو کنم له له می‌شیا. داغونت می‌کنه ها. بسونمش برات؟
- آقا من اسطوره خطر کردنم. حاجی زود عملیات رو انجام بده.

همساده دستاش رو گذاشت رو شکمش و شروع کرد به خندیدن و یهو انگار آپارات کرده باشه غیبش زد. تراورز همین طور که تعجب کرده بود خواست کلش رو بخارونه که ادای اسمایلی رو در بیاره که یهو دید موهاش طلایی و خفنز شد. همون جا بود که با خودش گفت صنعت طلاسازی راه بندازه.

***


تراورز کنار درخت توی هوای خنک نشسته بود و سرش رو گذاشته بود بین پاهاش. ملت:
-

راوی:
- ملت یکم منطق داشته باشید. دستش رو می‌ذاشت بین دستاش که کلش تبدیل به طلا می‌شد آخه.

خب، کجا بودیم؟ آها، تراورز کلش رو از بین پاهاش در آورد و رو به آسمون آبی گفت:
- خدایا، من نمی‌خواستم این طوری بشه. شیطون گولم زد.
- ساکت باش مردک. چرا هر غلطی می‌کنین رو به من نسبت می‌دین؟ یه باز دیگه از این چیزا بهم نسبت بدین خودتون می‌دونید و خداتون و البته من

توی همین وضعیت صدای طبل توی محیط پخش شد :hungry1: و یهو همساده با کت و شلوار طلایی در حالی که اطرافش نورانی شده بود و شکل یه ناجی آسمونی و مهروبن رو داشت ظاهر شد و گفت:
- آقو دیدی گفتم له له میشی؟ دیدی داغون شدی؟ کاکو حالا می‌خوای این قدرت نحس رو ازت بگیرم؟

اشک از چشمای تراورز روی گونه های سفید و سردش ریخت و با صدایی روح خورد کن گفت:
- آره داداش. اولش فک کردم می‌تونم پول دار بشم اما بعدش دست به چوب دستیم زدم طلا شده دیگه کار نمی‌کنه. خواستم غذا بخورم غذام طلا شد. دست زدم به چیژ های مورفین گانت اون چیژا تبدیل به طلا شدن مورفین خفه شد. تو رو خدا نجاتم بده.

یهو تراورز که جو گرفته بودش چنگ زد به پای همساده و یهو دید همساده هم تبدیل به طلا شد و تنها امیدش هم از دست رفت. بنابراین تراورز فهمید که هر داستانی پایان خوب ندازه. داستان ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. اینم یه پایان تلخ برای شما ملت گرامی. ملت:
- ای تو رو روحت




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
@@@تازه وارد گریفیندور@@@


تکلیف جلسه دوم:
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید. ( 30 نمره )

فرد کتابی که هری با خود آورده بود را یواشکی برداشت و زیر پتو رفت تا آن را بخواند نام داستان ((وقایع نگری نارنیا شیر،کمد،جادوگر))بود. آن را باز کرد وقتی خواست که شروع به خواندن کند نور بسیار قوی از کتاب خارج شد و چیز مکنده ای فرد را به داخل کتاب کشاند فرد که برای خاندن کتاب به چوب دستی اش نیاز داشت همراه چوب دستی به داخل کتاب رفت و سرش به سنگی خورد و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد دید که لباس هایش لباس های نظامیان شده و چوبدستی اش نیست او بلند شد تا دنبال چوبدستی اش بگردد که ناگهان چهار نوجوان را دید که اخم کرده اند و به او نگاه میکنند یکی از آن ها که نامش((پیتر))بود با اخم و تخم جلو آمد و شمشیرش را از غلاف در آورد و روی دوش فرد گذاشت.پیتر گفت:

-اسمت چیه؟

-ام...اوممم... آه...اسمم...فرد هستش.

پیتر با شمشیرش به صندلیی که در گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و گفت:

-برو بشین!

چ...چ...چشم.

و به سمت صندلی رفت روی صندلی نشست،پایش را روی پایش گذاشت و به این حالت در آمد (که ما اینیم) پیتر شمشیرش را روی گلوی فرد گذاشت و گفت:

-به ما گفته شده تو همراه جادوگری.

-جان؟!

-همینی که گفتم آیا این را تایید میکنی؟

-آخه من که تا حالا اونو ندیدم چطوری میتونم تاییدش کنم؟شاید من یه جادوگر باشم ولی تا به حال اونو ندیدم. :worry:

و ادامه داد:

-آخه اصلا من نمیدونم اون زنه یا مرد!!!

-اما سانتور های نارنیا اعلام کردن که تو با چوبدستی دیده شدی البته بیهوش!

-ها؟ سانتور؟ مگه اینجاهم سانتور هست؟

یکی از آنها که نامش ((ادموند))بود گفت:

-آره هست چطور مگه؟

-اممممممم!!!!!!!!! هیچی اما من اونو نمیشناسم (به ریش مرلین قسم )

-مرلین کیه؟!

-امممممم ولش کن حالا گرفتین؟

-چیو؟

-ای بابا اینکه من اصلا با جادوگر ارتباط ندارم؟

-آره!

-پس میشه اون چوبدستیمو بدینننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-نه!

-چرا؟؟؟؟

-چون که تو باید با ما همراهی کنی.

-ها؟ باشه!!

پیتر تمام نقشه ی حمله به جادوگر را برای فرد توضیح داد و طبق معمول فرد نگرفت و پیتر مجبور شد دوباره نقشه را برای او تعریف کند و فرد گرفت پیتر گفت:

-اوه...اوخ...خب خدارو شکر یاد گرفتی...حالا برو بخواب که فردا جنگ سختی در پیش داریم !

فرد هم به سرعت خودش را به اتاق ادموند که اتاق خودش هم محسوب میشد رساند.

-هوی بیدار شو!

-ولم کن ای بابا!!

-هوی با ادموند بزرگ اینجوری حرف نزن بلند شو!

-ها؟ چشم !

-آفرین!

فرد لباس خود را پوشید و سوار بر اسب شد و همراه ارتش نارنیا به راه افتاد. در راه پیتر صدایش کرد و به او چوبدستی اش را داد فرد هم از او تشکر کرد .

آن ها وقتی به محل مقرر رسیدند با سپاه عظیمی مواجه شدند پیتر هم که رئیس سانتورهای ارتش بود دستور حمله داد و سانتور ها شروع به حرکت کردند و به سپاه جادوگر ضربه ی محکمی زدند.پس از آن ادموند که رئیس غول ها بود دستور حمله داد و غول ها هم شروع به حرکت کردند و به سانتور ها ملحق شدند از آن طرف ((سوزان)) خواهر پیتر و ادموند و ((لوسی خواهر کوچک تر))بود و همینطور رئیس تیر اندازان دستور داد تا سپاه دشمن را ناپایدار سازند اما متاسفانه تیرها به بعضی از سانتورها برخورد کرد و خیلی از آنها را کشت. لوسی فریاد:

- زد سوزان ما باید بریم دنبال اسلان ((خدای نارنیا)) شیر بزرگ.

- باشه لوسی اومدم تو سوار اسب شو منم میام!

سپس لوسی رفت و سوزان هم دنبال او دوید . فرد هم از آن طرف داشت با جادو با سپاه دشمن میجنگید که ناگهان جادوگر با گاری اش به سمت او آمد و او را تبدیل به یخ کرد.و فرد نتوانس حرکت کند.

در جنگل
-سوزان اونجا! اونجارو نگاه.

-کجا؟

-اونا هاش پشت اون درخت تنومند !

-آها دیدم اسلان اسلان.

اما اسلان خشک شده بود و نمیتوانس راه برود و حرف بزند(این شیره حرف میزنه) لوس همراه با شربت شفا بخشش به سمت اسلان رفت وچکه ای از آن شربت به داخل دهان آن ریخت و اسلان به حالت اولیه برگشت اما روی زمین افتاد وقتی روی پای خودش ایستاد به سمت لوسی آمد و صورت آن را لیس زد و گفت:

-با من بیاید!

لوسی و سوزان همراه او رفتند اسلان به نیمی از افراد نارنیا اشاره کرد و گفت:

-اینا یخ زدن من میرم که اونا رو نجات بدم !

سپس به سمت آن ها دوید و غرشی کرد ناگهان یخ ها وا شدند و سربازان به حالت اولیه ی خودشون برگشتند و همراه اسلان آمدند

در جنگ
آفتاب به یخ ها چیره شده بود و یخ ها وا شدند اما چون بدن خیلی ها خشک شده بود هنوز روی زمین افتادند از آنجا پیتر داشت با شمشیر بران خود به سمت جادوگر میآمد که اورا نابود سازد اما جادوگر به موقع برگشت و اورا تبدیل به یخ کرد.فرد توانست چشمان خودش را باز کند و ببیند که چه اتفاقاتی دارد میافتد جادوگر توانسته بود خیلی هارا بکشد اما هنوز ادموند زنده بود و داشت با شجاعت با دشمنان میجنگد اما جادوگر به سمت او آمد و مشغول مبارزه با او شد ادموند موفق شد که شمشیر جادویی جادوگر را از دستش بگیرد اما جادوگر خنجر خود را از غلاف برون آورد و خواست که آن را در قلب ادموند فرو کند که فرد فریاد زد:

-ایمپدیمنتا!

و جادوگر به روی زمین افتاد و خون یخ زده ی او روی زمین ریخت .

ناگهان افراد نارنیا همراه اسلان به سمت سپاهیان جادوگر حمله ور شدند و آن هارا نابودساختند.

فردای آن روز فرد به قصر نارنیا دعوت شد . وقتی به آنجا رسید اسلان را ملاقات کرد ،اسلان جلوی همه ی سانتور ها به فرد جایزه ای اعطا کرد او گفت:

-برای فرد ویزلی جادوگر شمشیر جادویی جادوگر را میدهم تا با آن دشمنان پلید خود را نابود سازد .

و شمشیر را به او دادند وقتی که او شمشیر را بالا گرفت لوستر قصر یخ زد وفرد شرمنده شد ناگهان اسلان غرشی کرد و فرد غیب شد.

در تخت

-هی فرد تو میدونی کتابم کجاست؟

-ها؟ هری تو...تو اینجا...

-بله؟

-هیچی بیا اینم کتابت !

-اوه ممنون!شب به خیر.

-شب به خیر!

و فرد با خیال راحت خوابید!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۴:۴۰
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۸:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۹:۱۳:۵۴

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
برای ارسال تکلیف جلسه قبل تا بیسچار امشب فرصت هست.


کسی که روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بود و با نگاهی خوشحال به قیافه تک تک دانش آموزا-به خصوص پسر ها و به خصوص تر مشنگ زاده ها- نگاه می کرد، یا الادورا بلکِ ساطور به دستِ ارشد هافلپاف نبود، یا اگه بود، حالش اصلا خوش نبود! ساحره مذکور که هیچ جنی همراهش نبود، موهاش رو که به شکل عجیبی فر خورده بودن با هیجان دور چوبدستش می چرخوند؛ چوبدست با هیجان جرقه های صورتی جذابی رو فش فش کنان به هوا پرتاب می کرد؛ جرقه های صورتی جذاب با هیجان به بچه ها و در و دیوار میپاشیدن و بچه ها و در و دیوار هیجان زده به استادشون نگاه می کردن. استاد(نما؟) هم با هیجان به اونا نگاه می کرد و موهاش رو با هیجان می چرخوند و ..الخ!

ریونا بونز سال اولی که بعد از چهارهفته غیبت به خودش جرات داده بود سر کلاس حاضر شه، با ترس و لرز از سارا کلن که نشسته بود کناردستش پرسید:
-الا چرا اینجوری شده؟

سارا که زانوش رو تکیه داده بود به میز و میدونست الا معمولا گیری بهش نمیده، چون دوست داره چماقش کنه تو سر بقیه که «نگا، مشنگ زاده ست و بلد نیست سر کلاس بشینه!»، شونه هاش رو بالا انداخت. ویولت هم ته کلاس وضعیت مشابهی داشت-کف دو تا کتونی گِلیش رو به رخ می کشید!-، و جیمز که از این خوشبختی کوچیک بی بهره بود، از آزادی یواشکیش استفاده می کرد و با یویو از زیر میز به پای رکسان می کوبید.

متاسفانه با اینکه همه شک کرده بودن که بالاخره چه خبره، نه کسی جرات داشت بگه «شما؟» چون مطمئن بودن که اگه خود الا باشه سر به تن گوینده نمی ذاره، نه کسی جرات داشت بگه «استاد حالتون خوبه؟ شروع نمی کنین کلاسو؟» چون اگه الا به هر دلیل سر کلاس نیومده بود، یقینا یکی بدتر از خودش رو سر کلاس فرستاده بود و نتیجه به لحاظ عملی هیچ فرقی نداشت! بعد از چندین و چند دقیقه جان فرسا، سرانجام خود خانم هیجان زده محترم بود که سکوت کلاس رو با صدای خوشحالش شکست:
-چه بچه های نازنینی!! چقدر ساکت و مودبین شما!

گردن ها هماهنگ تر از پاروزنان پوتیفار بزرگ، با تعجب به سمت بغل دستی ها چرخید. ادامه ی جمله البته کله ها رو به سر جاهاشون برگردوند:
-من الادورا بلک نیستم، البته از اینکه اینجام خیلی خوشحالم!

یوآن پنجه ش رو به نشونه «اجازه خانوم؟!» بلند کرد و پرسید:
-پس کی هستین؟ چرا خودتون رو به شکل اون در آوردین؟

برای یه لحظه قیافه استاد شبیه الکساندر فلمینگی شد که کپک مهمی رو کشف کرده باشه؛ جواب یوآن رو با همون قیافه داد:
-من ایزلا هستم، خواهرش! البته از بچگی به ما میگفتن که خیلی شبیهیم و خوشحالم که شما اینقدر باهوشین که متوجه شدین!

باری غرغر کرد:
-هیچوقت به ما نگفته بود که خواهر داره!

الکساندرفلمینگ محو شد و آیزاک نیوتن، بعد از خوردن توسری محکمی از یه سیب چاق، جاش رو روی صورت ایزلا گرفت!
-خب البته شاید دلیلش اینه که من از خانواده طرد شده م، چون با یه مشنگ ازدواج کردم!

بچه ها همصدا نوای «آخی!» سر دادن! ایزلا سرش رو تکون داد و قیافه آیزاک نیوتنیش رو کنار زد تا دوباره سی و دو تا دندونش رو یکجا نمایش بده:
-خب البته اون قدر ها هم بد نیست، من و آقامون خوب با هم کنار میایم!

چوبدستی دوباره جرقه های صورتی به اطراف پرتاب کرد و ایزلا با یاد آوری «آقاشون اینا» شد! کلاوس در حالی که شیشه های عینک گردش رو با دستمالی تمیز می کرد، بدون گرفتن اجازه، کاری که واقعا از یک بودلر جوان بعیده، گفت:
-حالا شما قصد دارین جای استاد بلک تدریس کنین؟

ایزلا هیجان زده سرتکون داد:
-البته! اممم...شما اینجا چی میخونید؟
-مشنگ شناسی!

ایزلا نوک چوبدستی جرقه زنش رو با فوت محکمی خاموش کرد.
-خب، شناختن مشنگ ها نیاز به تمرین و ممارست داره. درواقع تا باهاشون زندگی نکنین متوجه لایه های پیچیده شخصیتشون نمی شید! پس با این حساب...

نوک چوبدستی رو به سمت تخته سیاه گرفت و تکالیف رو ثبت کرد. بین آه و ناله ی دانش آموزا از سومین تکلیف عملیشون، نگاهی سرسری به ساعت مچیش انداخت.
-اوه، بچه های گلم، من دیرم شده! باید خودمو به خونه برسونم تا غذام ته نگرفته...خداحافظ همه تون!

قبل از این که کسی بتونه واکنشی به این جمله نشون بده، ایزلا دو انگشتی سوت زده و خودش رو از پنجره به بیرون پرتاب کرده بود تا درست به موقع روی پشت زرافه بالداری که احضار کرده بود فرود بیاد. به محض اینکه ایزلا برای همه دست تکون داد و برای پسر ها بوسه فرستاد و پرواز کنان از جلوی پنجره کنار رفت، در کلاس با ضرب باز شد و الادورا وارد شد.
-عذرمیخوام که دیر کردم و...هی، معلومه اینجا چه خبره؟!



تکالیف:
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)
-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

درکمال ناامیدی فکر میکنم این یکی دیگه سوژه واضحیه. تنها مسئله ای که لازم میدونم یادآوری کنم اینه که شما یه جادوگرید!
سوال هاتون رو حتما در دفتر اساتید بپرسید. ممنونم!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ارشد گریفندور


صدای برخورد قطرات باران با سقف کلاس شنیده می شد. ابر های سیاه که از سقف سحرآمیز دیده می شدند، فضای کلاس را تاریک تر از همیشه کرده بودند. ناگهان کلاس روشن شد. روشنایی دو ثانیه بیشتر دوام نداشت. به دنبال آن صدای مهیب رعد همه جا پیچید. در همان روشنایی کوتاه می شد نیمکت های خالی را تشخیص داد. روی هر نیمکت یک جلد کتاب باز و کوله پشتی کوچکی قرار داشت که متعلق به دانش آموزی بود که درون کتاب رفته بود.
پرفسور بلک هم روی صندلی مخصوصش نشسته و با لذت خاصی انتظار آمدن دابی را می کشید.
دابی که مثل همیشه درگیر کار در آشپزخانه بود، دیر آمد. پرفسور بلک با لبخند خبیثانه ای دابی را صدا کرد و کتابی را به دستش داد.
- شانس آوردی کتاب قتل های زنجیره ای و جوخه ی اعدام رو بچه های دیگه برداشتن! همین یکی مونده برات. امیدوارم از شرت خلاص شم جن مزاحم!
دابی شجاعانه کتاب را از دست پرفسور گرفت و باز کرد. به محض برخورد صفحه ی کتاب با بینی درازش چرخش شروع شد. دابی چرخید و چرخید و چرخید و فضای کلاس پیش چشمانش محو تر و تصویر اتاقی واضح تر می شد.

ناگهان خود را در اتاقی بزرگ با کاغذ دیواری های گلدار و شومینه ای بلند دید. قالیچه ی دستباف ظریفی کف اتاق پهن شده و دابی روی صندلی راحتی زرشکی بزرگی لمیده بود. مرد قد بلندی که کنارش ایستاده بود، گفت:
- من همیشه به نقشه های تو ایمان دارم. اما این یکی خیلی خطرناکه دوست من. تو اون زن رو به شدت به خطر انداختی. درسته که تو آدم بزرگی هستی، اما هرکول ...
در همین لحظه با آمدن خانم صاحب خانه که چای و شیر آورده بود حرف مرد قطع شد و دابی فرصت فکر کردن داد.

-اوه! دابی هرکول بود! دابی حتما خیلی نیرومند بود. دابی فکر کرد پرفسور الادورا، دابی رو به کتابی مثل سرزمین شیاطین فرستاد تا دابی رو تکه تکه کنه! اما پرفسور بلک مهربان بود!

دابی می خواست با یک پرش از روی صندلی برخیزد تا عضله های هرکول مانندش را بررسی کند. نفسش را حبس کرد و آماده ی پرش شد...
شــتــرق!
-دوست من! فکر کردی چند سالته پیرمرد؟! این حرکات چیه؟!
خانم صاحب خانه گفت: جناب هستینگز، اگه مشکلی پیش اومد من رو خبر کنید.
دابی دوباره نگاهی به خودش اندخت. به جای عضله هایی که انتظارش را می کشید اندام کوتاه و خپلی را دید که در کت و شلوار خوش دوختی قرار گرفته بود. کفش های ورنی بسیار زشتی هم به پا داشت!
- به چی نگاه میکنی؟ انگار نه انگار گلدون عتیقه ی مورد علاقه تو شکوندی! جاییت درد می کنه؟
دابی هنوز امید داشت. به سرش دست کشید تا شاید موهای تاب دار، بلند و روشن هرکول، قهرمان قهرمانان، پسر زئوس روی سرش باشد، اما...
- دابی کچل بود!
مرد بلند قد یا به تعبیر خانم صاحب خانه ، هستینگز، که به دابی کمک کرده بود از جایش بلند شود با تعجب به او نگاه کرد.
- دابی چیه؟
- ام! هرکول کچل بود!
- پوآرو دست بردار! از وقتی یادمه تو همین قدر مو داشتی! بلند شو بریم.

-پوآرو... پس پرفسور بلک دابی را درگیر یک ماجرا جنایی کرد!

- کجا رفت؟
هستینگز دوستانه گفت: چرا این طوری صحبت میکنی؟! میریم پیش اون خانومی که دیشب اومد.
- خانومی که دیشب اومد؟
- پوآرو دیگه داری منو نگران میکنی! مادام هافمن گفت که امروز می خوان بکشنش! تو هم اونو طعمه کردی تا امروز بری نجاتش بدی و قاتلش رو هم دستگیر کنی!

دابی یک قدم تا خیس کردن رو بالشی کهنه ای که پوشیده بود... یعنی کت و شلوار راه راه اش فاصله داشت.
پس چرا چیزی از مادام هافمن به یاد نمی آورد؟
صدای دنگ دنگ و تلق تلوقی در مغز دابی پیچید. دابی که تا به آن روز چنین صدایی را نشنیده بود نمی دانست سلول های خاکستری مغزش به کار افتاده اند تا او را راهنمایی کنند. دابی مادام هافمن را نمی شناخت چون...چون از وسط کتاب وارد داستان شده بود!
- اوه! پوآرو بد!
- چی شده؟!
- پوآرو یادش نیست دیشب با مادام هافمن کجا و چه ساعتی قرار گذاشت!

هستینگز دستش را گرفت، عصایش را به دستش داد و او را به بیرون کشید.
- من نمی دونم امروز چه اتفاقی برات افتاده! من خونه ی مادام هافمن رو بلدم.کاش دیر نرسیم. الان میریم و تو خانم هافمن رو نجات میدی. همون طوری که نقشه کشیدی.
سپس نگاهی حاکی از تعجب به پوآرو که با سبیل هایش بازی میکرد، انداخت و گفت: البته امیدوارم!

منزل مادام هافمن
هستینگز و پوآرو(دابی) با عجله وارد خانه شدند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. اما جای امیدواری بود زیرا هیچ نشانی از زد و خورد دیده نمی شد. هستینگز با التماس به پوآرو نگاه می کرد. البته نمی ترسید. ته دلش می دانست پوآرو در ثانیه های آخر برگ برنده اش را رو میکند و مجرم را تحویل قانون میدهد. هستینگز سعی می کرد به جای واژه ی قاتل از واژه ی مجرم استفاده کند.
- خانم هافمن؟!
صدایی نمی آمد.
پوآرو که احساس کرد حال نوبت حرف زدن اوست گفت: پوآرو خواست به آشپزخانه برود!
به سمت آشپزخانه رفتند. در را باز کردند و با صحنه ای وحشتناک مواجه شدند که دابی تا به حال ندیده بود.

پرده های کنده شده، صندلی های واژگون شده، تکه های ظروف شکسته روی زمین دیده می شد و خـون همه جا را فرا گرفته بود. ساطوری بزرگ و خون آلود کنار اجاق قرار داشت. جنازه ی تکه شده ی زنی... مادام هافمن کف آشپزخانه بود. بدنش در یکسو و پاهایش را در سوی دیگر آشپزخانه انداخته بودند. شکمش پاره شده و دستانش خونی بود. کنار انگشتانش با خون جمله ای نوشته بود. انگار انگشتش را درون شکم دریده شده اش زده و آن جمله را نوشته بود.
- پوآرو تو نیامدی...
پوآرو به سختی نفس می کشید. رو به هستینگز کرد و گفت:
- پوآرو متاسف بود.
هستینگز رنگ پریده، در حالی که می لرزید فریاد زد:
- داری شوخی میکنی؟!
دابی با حداکثر سرعتی که از عهده ی بدن چاق و کوتاه پوآرو برمی آمد شروع به دویدن کرد. هستینگز به دنبالش افتاد.
با صدایی لرزان گفت:
-پوآرو حتما خودش رو به خاطر این کار تنبیه کرد قربان!
هستینگز ناباورانه به او نگاه میکرد. در همین شخصی که با نقاب بینی و دهانش را پوشاند بود، از پشت در ظاهر شد. لباسش یک سره قرمز شده بود. اسلحه اش را رو به پوآرو و هستینگز گرفت.
با صدای خش داری گفت: آخرین شاهد ها هم کشته میشن...
بلافاصله پس از این جمله گلوله ای به سینه ی هستینگر شلیک کرد و او را نقش بر زمین ساخت.
پوآرو دست هایش بالا برد و با لکنت گفت:
- پوآرو کاراگاه نبود... پـ پوآرو جن خونگی آزاد بو... بود . تـ تو آشپزخونه کار کرد...
مرد نقاب دار ابروهایش را بالا داد. کمی مکث کرد... و گلوله را شلیک کرد.
گلوله ی کوچک نقره ای از اسلحه ی مرد خارج شد... دور خودش می چرخید و با سرعت به پوآرو... به دابی نزدیک و نزدیک تر می شد...
در همین لحظه دابی دوباره شروع به چرخیدن کرد. محیط اطرافش تیره و تار شد و عوض آن کلاس ماگل شناسی پیش چشمانش واضح تر می شد. اما هنوز جسد تکه تکه شده ی آن زن را به وضوح می دید. صدای پرفسور بلک در گوشش پیچید:
- این بلاییه که سر جن های خونگی میاد...




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
ارشد ریونکلا!

- بودلری جوان، خسته و دلتنگ!



دریا می خندید.

نفس گرم باد سبکی روی آب ها می پیچید، آن را می لرزاند و هزاران لبخند سیمین تحویل آسمان می داد. میان آسمان وسیع و دریای عمیق تنها صدای برخورد شاد موج هایی که دنبال هم می دویدند، با زبانه ریگزار ساحل که جلو آمده بود، به گوش می رسید. این صدا و نقش آفتاب که هزار بار توی دریا می شکست همهمه نشاط انگیز و یکنواختی به وحود آورده بود. خورشید از نور افشانی خود سرمست بود و دریا از اینکه آن نور ها را بر می گرداند، سر از پا نمی شناخت.

روی ساحل، استخوان های پوسیده ماهی ها دیده می شد و سایه تور ماهیگیری که برای خشک شدن گذاشته بودند، به یک عنکبوت بزرگ و آخر زمانی می ماند. چند قایق کوچک کنار هم بسته شده بودند و موج های دریا با هزار کرشمه به طرف آن ها می آمد و انگار آب، آن ها را به سوی خود می خواند. قدری دور تر، پارو های چوبی، و انواع سبد ها روی ساحل ولو شده بودند و در میان همه این ها سر و کله کلبه ای نمایان بود، که با برگ های بید و تکه های حصیر ساخته شده بود.

در سایه قایقی روی ساحل داغ، پسرکی دراز کشیده بود. در کنارش چندین کتاب کوچک بود که روی صفحه ای خاص گذاشته شده بودند، اما پسرک هیچ توجهی به کتاب ها نداشت او نقطه سیاهی که در میان اب ها پیش می آمد را می نگریست. هر چه آن نقطه قیرگون بزرگ تر می شد، چشمان پسرک بیشتر می درخشیدند.

آفتاب نور تندی را روی دریا پخش می کرد و او مجبور می شد چشم هایش را ببندد، از طرفی دلش برای آن «لبخند» تنگ شده بود. لبخندی که به آرزویش به این کتاب سفر کرده بود. او همه کتاب هایی که بقیه با شگفتی محتوایشان را برای یک هیجان جستجو می کردند را خوانده بود، اما او دیگر به هیچ هیجانی نیاز نداشت. او به دنبال آرامش و.. یک نفر به این جا آمده بود، او می خواست بار دیگر آن لبخند ها، چشمک ها، آن نگاه شاد و سرزنده را دوباره تجربه کند، دوباره تشویق شود، و دوباره.. حس کند که هست.. و زندگی، به آرامی در جریان است.

حال قایق آن قدر نزدیک شده بود که او می توانست دو پیکر سایه مانند را درون آن تشخیص دهد؛ دو پیکری که هر چه بیشتر نزدیک می شدند، نورانی تر می شدند.

کلاوس بودلر، به آرامی از روی زمین بلند شد. عینک گردش را صاف کرد و دستش بر موهای ژولیده اش کشید. سپس با تکان های شدید دستش، دانه های ریز شن های ساحل را از بدنش زدود. حال زمان «دیداد» بود.. پاهایش به آرامی در شن ها فرو می رفتند و او را غلغلک می دادنداما در آن لحظه هیچ حسی جز شوق دیدار نداشت. آن دو پیکر که اکنون در نظرش، بزرگ و بسیار نزدیک می رسیدند، از قایق پیاده شدند. او نیز قدم هایش را سریع تر کرد..

نسیم خنک ساحل در موهایش می چید زندگی را در وجودش به جریان می انداخت. لبخند کوچکی گوشه لبش را اشغال کرده بود. قدیم هایش سریع و سریع تر می شدند، کم کم داشت می دوید. می دوید تا ببیندشان.. می دوید تا لمسشان کند.

دستانش را دزار کرد تا خود را در آغوش آن ها گم کند، اما.. آغوشی نبود!ناگهان یخ کرد، تنش به لرزه افتاد و همانجا روی زمین پهن شد. قلبش می خواست از آن حصار سرسخت استخوانی فرار کند.. فرار کند و برود تا آن سوی دنیا! تا هر جا که حس لحظه ای دیدار را نصیبش کند! حسی که حسابی دلتنگ آن بود..


------------------
مالوا - ماکسیم گورکی [جهت اطلاع] [با کمی تغییر در روند داستان]


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۱:۵۵:۵۰

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تازه از جناح اسلی واردیدیم:

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبود کبود سیسرون هارکیس نشسته بود. تکلیفاشم انجام نداده بود. یواشکی یواشکی هم رفته بود ، سر گنجه مدیر مدرسه کتاب شنگول و منگول رو برداشته بود:

- شنگول ، منگول ، سیسرون ، یه وقت در رو روی کسی غیر از من باز نکنیدها!

سیسرون قصه ما که برق از سرش پریده بود ، دنیا دور سرش چرخیده بود ، هاج و واج به خانم بزی زل زده بود. نه خونه بود ،نه مدرسه . نه حتی توی مخمصه . پس سیسرون چش شده بود؟ بچه ی ناز نازی بزی خانم اون شده بود.

- تو رو خدا ، بگو شما ، این جا کجاست؟

بزی خانم سرش رو پایین آورد ، چشماش رو دوخت به جفت چشمای سیسرون:

- سیسرونم ، عزیز دلم ، کوچولوی ناز نازی خودم. تو خونه ای ، پیش منی ، رو جفت چشمام مهمونی.

- نگو اینو دیگه شما ، سیسرونم ، جادوگرم ، جمبل و جیمبل می کنم ، همه چی رو داغون می کنم.

- نگو دیگه اینو پسرم ، دیرم شده باید برم.

مامان بزی لباس پوشید ، از پنجره بیرون پرید. حالا دیگه سیسرون مونده بود تو خونه با شنگول و منگول ، خسته بود ، گیج بود ، توی خواب خیال بود؟ یا خواب و خیال دیده بود؟ چی کاره بود؟ یه بچه بز ناز نازی؟ جادوگر و اهل جمبل و جیمبل بازی؟ واسه خودش فکر می کرد که یهویی یکی در رو زد:

تق - تق:

- کیه کیه در می زنه؟

- منم منم مادرتون ، مامان خیلی خوبه تون.

- دروغ نگو ای گرگ زشت و بد ادا ، زودی برو تو رو به خدا.

- شنگول ، تویی عزیزکم لقم..... قنچه باغ دلکم؟

- آره منم حالا که چی؟

- یادت میاد که اون دفعه ، رفته بودیم با هم چرا ، خوردیم با هم از چمنا.

- آره ، می یاد ، می یاد ، مامانی .

- حالا در رو باز می کنی؟

یهویی منگول پرید پشت در و گفت:

- آهای گرگ بد صدا ، اگه راست می گی نشون بده ، دستای خودت رو به ما.

- بفرمائید ، راحت ببینیدشون شما.

منگول زودی خم شد و دید ، به زیر در دستی سفید.

- آره به خدا مامانمی ، مامان خوب و نازمی.

سیسرون بیچاره تنها کسی بود که تنهایی ، توی صندوق خانم بزی ، نشسته بود . نمی دونست چی به چی. اصلا دنیا دست کیه. فقط از اون طرف شنید ، یکی چفت در رو کشید. سرش بالا آورد و دید. یه گرگ زشت ، وسط خونه شون پرید. دندون نگو ، چاقوی تیز ، با دوتا چشم زشت و ریز. این ور دوید ، اون ور دوید ، شنگول و منگول رو درید ، اما سیسرون رو ندید. سیسرون قصه ما بد جوری گرخیده بود ، سرش توی صندوق خانم بزی ، جامونده بود. یهو وسط اون همه خرت و پرتای خانم بزی یه چیزی دید ، از اون تو بیرونش کشید ، یه جعبه بود ، خیلی قشنگ و تازه بود.

سیسرون جعبه رو شناخت ، زمانی که یه بچه بود ، این جعبه رو از دیاگون خریده بود. جعبه رو زود باز کرد و دید ، یه تیکه چوب از جنس بید ، تندی اون رو بیرون کشید ، از توی صندوقچه پرید:

- آهـــــــــــــــــای گرگ ناقلا ، چی چی می خوای تو از جون ما؟

اون گرگ زشت و بد ادا ، خندید گفت:

- جونتو می خوام ای بلا.

- جون من رو می خوای شما ، بیا بگیرش ، همین حالا.

گرگ بزرگ بد صدا ، دوید جلو با چهارتا پا ، اما اون سیسرون ناقلا ، برده بود چوبش رو بالا:

- جون من رو می خوای ، بیا ، عجی مجی سکتوم سمپرااااااااااااااا

چوبش رو اون پایین کشید ، یهو شکم گرگ رو برید . شنگول و منگول بلا ، افتادن بیرون رو دوتا پا. شاد و خوش حال بزغاله ها ، می پریدن پایین و بالا ، اما یهو هر دو تاشون ، یه نور سبزی رو دیدن ، بعد از اونم بزغاله ها ، دیگه هیچ چیزی ندیدن.

********************************************

آهنگ موقع خوندن فراموش نشه


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- آخ مامان!

سرش را از روی بالش سفید بلند کرد و دور و اطرافش را از نظر گذراند. اتاق بزرگی بود که یک تختخواب و چند کتاب روی صندلی ِ گوشه اتاق، تزئیناتش را تشکیل می دادند. کش و قوسی به بدنش داد و و لحاف را کنار زد. پنجره ای گوشه اتاق بود که بدون معطلی بازش کرد تا کمی هوای تازه وارد اتاق خفه شود. سرش را از پنجره بیرون برد. برج بلندی بود که دور و برش را تنها چند درخت و خانه کوچک تزئین کرده بودند. در قهوه ای رنگی، سمت چپ اتاق بود. خب چند دقیقه بعد هیچ کس نمی توانست بخوابد!

- کسی این جاست؟ یکی درو باز کنه!
- آهـــــــــــــــــــــــــای!

بعد از چند دقیقه صدای چرخیدن کلید، باعث شد دست از جیغ و داد بردارد. در که روی پاشنه اش چرخید، زنی با موهای سفید پشت در دیده شد. این که رکسان دهنش را باز نکرد تا بپرسد «تو دیگه کی هستی؟» لطفی از طرف مرلین بود یحتمل! زن با چشمانی که تعجب را می شد به راحتی در آن ها خواند به رکسان یا هر شخصیتی که داشت، خیره مانده بود.
- بفرمایین تو!

نه تنها از تعجب پیرزن کم نشد بلکه می شد ترس را در آن ها خواند. با صدایی لرزان پرسید:
- خانم حالتون خوبه؟

هان؟ خانم؟ تا این جا که مشخص شده بود شخصیت مهمی است ولی خب، در برای چه قفل شده بود؟ دیگر از پرسیدن این سوال نتوانست خودداری کند:
- در چرا قفل بود؟

زن که خم شده بود تا لباس های دستش را روی تختخواب بگذارد، در همان حالت جواب داد:
- مثل این که حالتون خوب نیست؟ این لباسارو بپوشید، کم کم باید راه بیفتیم.

ترجیح داد سوال نپرسد که احتمال داشت با سوال بعدی پیرزن سکته ناقص بزند! لباس ها را برداشت و در حالی که زن تذکر می داد که " کمرش رو باید اینجوری ببندین!" ، " کلاهو باید کج قرار بدین!" و "خانم یادتون رفته لباس پوشیدن؟" با بدبختی تمام لباس ها را بر تن کرد. زن، که حالا فهمیده بود خانم الن نام دارد، به بیرون از اتاق راهنمایی اش کرد. معلوم بود که اصلا حال خوشی ندارد، انگار که بغضی در سینه اش نهفته باشد.

برخلاف خانم الن، رکسان، که حالا نامش لیدی جین گری بود، بسیار خوش حال بود. اگر در نظر بگیریم که رکسان سر کلاس های تاریخ خوب گوش کرده، باید تا به حال می فهمید که تزئینات راهروها مربوط به قرن 16 میلادی است.


کمی بعد نگهبانی که لباس هایش کمکی به از بین رفتن مهربانی صورتش نمی شد، به آن ها پیوست. هردو نفر گرفتگی صورتشان نمایان بود اما رکسان فعلا وقت نداشت دلیل غم و غصه شان را بداند.بعد از این که خوب خانم الن را به خاطر لبخدهای پت و پهنش متعجب کرد، شروع به پرسیدن کرد:
- شما چیکار می کنین اون بیرون؟ از این لباسایی که پوشیدین، می تونین به منم بدین؟

نگهبان با هرسوال آهی می کشید و جوابی نمی داد. لباس هایی که پوشیده بود خیلی دست و پا گیر بودند. رو به خانم الن گفت:
- نمیشه اینارو عوض کنم؟ یه دست لباس اسپرت ندارین؟

خب طبیعتا پاسخی دریافت نکرد. زیر لب غر زد:
- حتما از شانس قشنگم وارد شهر لال و کرها شدم!

این طور که معلوم بود مقصدشان آن سکوی کنار برج بود. چند نفر دور آن حلقه زده بودند و مردی ساطور به دست وسط سکو ایستاده بود. رکسان با تصور پروفسور بلک جای آن مرد، نتوانست از خنده اش خودداری کند و همین که شروع به خندیدن کرد، مردم مثل دیوانه ای که از بند گریخته، به او خیره شدند.

نگاهی به چپ و راستش انداخت و کم کم خنده اش خشکید. خانم الن کنار کشید و چند سرباز از سکو پایین آمدند و او را به وسط سکو راهنمایی کردند.
- واسه چی بیام؟قراره سخنرانی بکنم؟

خانم الن همزمان که اشک هایش را پاک می کرد، به بغل دستیش گفت:
- فکر کنم به سرش زده!

وقتی کم کم او را روی سکو نشاندند و از او خواستند سرش را روی کنده چوب بزارد، دوزاریش افتاد. دست نگهبانان را پس زد و از جا بلند شد. دست هایش را کمرش زد:
- نمایش جدیده؟

جلادی که بالای سرش ایستاده بود، به نگهبانان اشاره کرد. رکسان اشاره اش را دید و از سکو پایین پرید. نگهبانان بلافاصله راه افتادند. کفش های پاشنه دارش را درآورد و به گوشه ای انداخت. دامنش را بالا گرفت و شروع به دویدن کرد. دویدن های خانه گریمالد، الان به درد می خورد. حتی سرش را برنگرداند تا ببیند نگهبانان چه قدر فاصله دارند، فقط بی وقفه می دویید. سرش را به سمت آسمان گرفت و فریاد زد:
- پروفسور، فصد برگردوندن نداری؟

--------------------------------------

رمان خائن بیگناه (برای علاقه مندان)


ها؟!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
...for Slyterin



تکلیف جلسه دوم:
-ممکنه آنتونین دالاهوف باشید و بیفتید تو داستان سیندرلا و مجبور شید با پرنس ازدواج کنید مثلا! لزومی نداره بیفتید دو(تو) داستانی که منطقا با شخصیت خودتون جوره...



بنا بر پیشنهاد استاد، در مورد داستان سیندرلا مینویسم. داستانی بسیار زیبا و مفهومی. اول بیاییم شخصیت ها را معرفی کنیم:

شخصیت های معروف که مانند سیندرلا و پرنس معرف حضور همه هستند:
تصویر کوچک شده


بنابراین، شخصیت هایی را معرفی میکنم که بنظر من مهمتر بودند. چون استاد گفته خودتان را جای قهرمان داستان بگذارید و بنظر من بیشتر از هر کسی در این داستان موشی که در پایین نشان خواهم داد قهرمان بود، اول آن را نشان میدهم. موشی که با فلش نشان داده شده و با دوست توپولش با هم بودند همیشه و در داستان من جای این شخصیت خواهم بود( ):
تصویر کوچک شده


و بعد چون به دور از ادب است که از خود استاد در داستان استفاده نشود، معرفی میکنم:"پام پام". شخصیتی که جای استاد الادورا خواهد بود(بعد از مدت ها مجبورم از شکلک منحوس چکش استفاده کنم( )):
تصویر کوچک شده


و البته شخصیت بسیار خاص داستان. کی گفته اجسام جامد، جان و شعور ندارند؟:
تصویر کوچک شده



داستان از آنجا شروع شد که سیندرلا در خانواده و محیطی به دنیا آمد که همه چیز ضد او بود. انگار اینطوری برنامه ریزی شده بود. شخصیت اصلی داستان ما، تنها بود. همیشه تنها. و البته مهربان، ساده دل و خوش قلب. در اوج تنگدستی تا میتوانست به بقیه کمک میکرد. حتی به پرندگان و البته موش ها!

و اینجا بود که قهرمان داستان ما وارد قصه شد. روزی او به همراه دوستش "گاس" در آشپزخانه مشغول خوردن پنیر بودند که سایه ای تیره و تار و بسیار بسیار بزرگ را روی سرشان مشاهده کردند و حس ششمشان گفت آن سایه چیزی جز سایه یک غول(انسان) نیست. موش و گاس آمدند فرار کنند که در کمال تعجب متوجه شدند این غوله با غول های دیگر فرق دارد. خنده ای دارد به زیبایی آفتاب و قلبی به وسعت آبی دریا.

سیندرلا با موش های داستان ما دوست شد. او به آن ها پنیر میداد و آن ها همدم تنهایی های او بودند. روزی موش و گاس در حالی که در کوچه بازی میکردند اطلاعیه ای دیدند که گفته بود شاهزاده کشور به دنیال دختری مناسب برای ازدواج است(بله موش های ما سواد خواندن داشتند!) و در صدد آن برآمدند به سیندرلا اطلاع بدهند که سر و کله "پام پام" پیدا شد.

او آن روز گیر داده بود که در راه پله بخوابد و از آنجا بلند نشود ولی قهرمان داستان ما یعنی "موش" نمیتوانست تنها فرصت برای تحقق بخشیدن آرزوی سیندرلایی که هر روز کنار پنجره مینشست و با حسرت به کاخ پر از نور آبی پادشاه نگاه میکرد را از او بگیرد بنابراین به "گاس" گفت که او حواس پام پام را پرت میکند تا گاس بتواند به سیندرلا خبر مهمانی آن شب را بدهد. گاس امتناع میکرد ولی بالاخره موش او را راضی کرد.

موش داستان ما در دل شیر(گربه از دید موش ها=شیر)رفت و پام پام که لقمه ای چرب و چیلی و آماده را دیده بود به دنبال او رفت و گاس به سیندرلا خبر داد. بعد از دهه ها، سیندرلا میتوانست باور کند که رویایش حقیقت پیدا میکند. هیچکس از سرنوشت موش با خبر نشد... و البته هیچکس از سرنوشت سیندرلا هم با خبر نشد چون بعد از آن شب او چیزی را تجربه کرد که مشنگ ها تجربه نمیکنند. او جادو را لمس کرد و کفشی آبی و جادویی را.

غیر از سیندرلا، هیچکس از سرنوشت موش هم با خبر نشد. کسی چه میداند شاید حال آن ها از ما بهتر باشد و در کاخ زندگی ای را بکنند که هر ثانیه آن به سالیان سال زندگی ما میرزد. این پاداش کسانی است که به شعار زیر ایمان دارند:...
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.