لردسیاه فورا دست بلاتریکس را گرفت و علامت شوم روی دستش را فشار داد.صدای فریاد مرگخواران بلند شد.
-آخ ارباب چیکار میکنین؟
-اوخ..ما که هممون اینجاییم ارباب.
-من علاوه بر اینا میخوام بدونم بین این همه مرگخوار چرا دست زن منو میگیره!
لرد سیاه به میز بزرگ وسط آشپزخانه اشاره کرد.
-حرف نباشه.جلسه اضطراری داریم.بشینینن اینجا.
مرگخواران غر غر کنان نشستند و لرد سیاه شروع به صحبت کرد.
-همونطور که حتما شما هم متوجه شدین این محفلی ها دیگه غیر قابل تحمل شدن.هر طور شده باید بندازیمشون بیرون.
لوسیوس آهی کشید.
-ارباب ما هم همچین مشتاق پذیرایی ازشون نیستیم.ولی خب نمیرن.چیکار میشه کرد؟
چهره لرد حالتی مصمم پیدا کرده بود.
آخرین راه حل!باید کارایی رو انجام بدیم که اونا ازش متنفرن و نمیتونن تحمل کنن.
چشمان مرگخواران برقی زد.
دو روز بعد:آلبوس دامبلدور دو چمدان را در دستهایش گرفته بود و یکی را هم به ریشش بسته بود.جیمز یویوی صورتی رنگش را با جدیت بسته بندی کرده بود.
مالی ویزلی که سه کفگیر و یک ملاقه از آشپزخانه مالفوی ها کش رفته بود با لبخندی پیروزمندانه به طرف دامبلدور رفت.
-پروفسور،حتما لازمه بریم؟من تازه به اینجا علاقمند شدم.
دامبلدور سرش تکان داد.
-نه مالی نمیشه.دیدی که چیکار کردن.شکنجه گاهشونو منتقل کردن روبروی اتاق خواب من.تو اتاق کناری کلاس شبانه روزی طلسمهای ممنوعه گذاشتن برای بچه مرگخوارا.هر روز ماگلها رو شکنجه میکردن بعدم میکشتن.جسداشونم مینداختن جلو آشپزخونه!وسایل ماگلی رو جلوی چشم آرتور میشکستن.رفتارشون قابل تحمل نبود.مقابله به مثل هم نمیتونستیم بکنیم.هر دفعه اکسپلی آرموس میزدم از خنده روده بر میشدن.من مطمئنم اینا کتاب رو نخوندن!
مالی حرفهای آلبوس را تایید کرد و آخرین چمدان را هم از خانه خارج کرد.
پایان سوژه_______________________________________
سوژه جدید:نیمه شب قصر مالفویها غرق در سکوت و آرامش بود.تا وقتی که صدای خش خشی این سکوت را برهم زد.
-هیسسسس،بلا آرومتر.حالا لازم بود نصفه شبی ردای دنباله دارتو بپوشی؟
بلا چوب دستیش را جلوتر گرفت.نور چوب دستی راهروی تاریک را روشن کرد.
-چیزی نمونده.نقشه باید تو اون اتاق باشه.
رودولف خمیازه ای کشید.
-تو مطمئنی چیزی پیدا میکنیم؟فکر نمیکنم لوسیوس همچین چیز باارزشی رو تو خونه نگه داره.
بلا لبخندی زد.
-نارسیسا بهم گفت.اون نقشه گنج بزرگ پدربزرگمونه.سالها قبل گم شده بود.ولی نارسیسا گفت لوسیوس پیداش کرده و قصد داره همین فردا اونو به موزه هدیه کنه!به چه جراتی؟لوسیوس ثروت زیادی داره ولی ما به اون گنج احتیاج داریم.برای همین نارسیسا رو مجبور کردم دعوتمون کنه.
بالاخره به اتاق مورد نظرشان رسیدند.رودولف در را باز کرد و هر دو وارد اتاق شدند.در اتاق خالی چیزی جز گاوصندوق بزرگ لوسیوس دیده نمیشد.
یک ساعت بعد:بلا و رودولف روی تختخواب باشکوه اتاقشان در قصر مالفویها نشسته بودند.بلاتریکس به نقشه اشاره کرد.
-تا جاییکه من میدونم گنج تو همین خونه دفن شده.فقط باید محل دقیقشو پیدا کنیم و فردا شب وقتی همه خوابن بریم سراغش.