هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

تام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۵۹ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
از ادي كجايي؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
پيكري پانزده فوتي با سري بزرگ،پوستي سبز،با شاخ هايي بلند كه از بالاي پيشانيش در آمده بود،مقابلشان قرار داشت.موجود با صدايي كلفت و خشن شروع به حرف زدن كرد:

- اي جويندگان گنج باستاني، من نگهبان گنج هستم.شما براي بدست آوردن گنج بايد اول به سوالات من جواب بديد.اگه به يك سوال پاسخ اشتباه بديد،كشته خواهيد شد.

بلا و رودولف به سختي آب دهانشان را قورت دادند و با دهاني باز به موجود خيره شدند.

- سوال اول:پدر جد سالازار اسليترين چه كسي بوده؟

رودولف سقلمه اي به بلا زد و با لباني نيمه بسته گفت:
- اين داره چي مي گه بلا؟من نمي خوام بدست كسي جز تو كشته بشم.منو بكش،ما ديگه راه برگشت نداريم.پس منو بكش:fan:

بلا كه بشدت تحت تاثير گفته هاي رودولف قرار گرفته بود،با چشماني پر از اشك به رودولف خيره شد و بعد همديگه رو به آغوش كشيدند...:bigkiss:
- سوال منو جواب نداديد،مجبورم يكي از شما ها رو بكشم

و بعد رودولف را از زمين بلند كرد كه بلا فرياد زد:
- با شوهر من كاري نداشته باش،مي كشمت

دسته بزرگي از طلسم هاي مختلف مانند يك شاخه شهاب سنگ از چوبدستي بلاتريكس به سمت ديو روانه شد.بعد ثانيه اي هيكل عظيم الجسه ديو روي زمين سنگي راهرواي كه بيشتر به يك تونل مخفي شبيه بود فرود آمد.بلا به طرف پيكر بيهوش رودولف دويد.

- رودولف عزيزم حالت خوبه؟خداي من،شوهرمو به من برگردون!!!

رودولف به آرامي چشمهايش را باز كرد و بلا را روبه روي خودش ديد.
- نه بلا،كروشيو نه
- كروشيو چيه عزيزم،خدا رو شكر كه سلامتي
- يعني نمي خواي شكنجم كني؟
- نه...براي چي؟تو همسر عزيز مني،حالا پاشو بريم دنبال گنج بگرديم.

بلا نقشه را باز كرد.راهنماي نقشه فقط تا محل شكاف را نشان مي داد.نقشه را برعكس كرد تا پشتش را ببيند.متني روي نقشه ظاهر شد.

شما عالي جلو رفتيد و شايسته اين هستيد كه گنج رو بدست بياريد.شما بايد اين راه رو ادامه بديد.محل گنج زير ساختمون محفل هست.موفق باشيد.


بلا و رودولف:


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۵:۵۶:۰۵
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۶:۰۰:۱۰
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۶:۰۳:۱۰

:


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

استن شانپایک old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۸
از کنار شما دوست عزیز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
بلاتریکس به سرعت چوبدستیشو به سمت لوسیوس گرفت و گفت:ایمپریو.
لوسیوس ناگهان از حرکت باز ایستاد و به سمت چوب دستی اش رفت. و ابتدا نارسیسا رو در خواب بیهوش کرد و بعد بر روی تخت دراز کشید و چوبدستی اش را به سمت خودش گرفت و خودش را نیز بیهوش کرد.
بلا با چابکی رفت زیر تخت و کاغذ پوسنیه کهنه را برداشت. و همین طور که به رودولف چپ چپ نگاه می کرد به سمت در رفت.
رودولف پچ پچ کنان گفت: بلا برداشتیش؟چیکار با لوسیوس کردی؟
بلا:هیچی فقط گفتم خوشو زنشو بیهوش کنه. تا تویه بوقی رو که مثله دکل وسط اتاق وایستادی رو نبینه.
بلا به طرف محل گنج ها رفت و رودولف هم که به هو ش بلا پیبرده بود به دنبال او رفت.
دیوا ر های سیاه که با مشعل های رو شن شده بودند راه را به این دو نفر نشان میداد؟
بلا:رودولف به نظرت با این گنج چی کار کنیم؟
رودولف:من که مهریتو میدم بعدش تلاقتو میدم
بلا:بله؟
رودولف:یعنی 1 آذرخش برات می خرم.
به محلی می رسن که کاغذ پوستی رو اونجا پیدا کرده بودند.بلا نقشه رو باز می کنه و می بینه که باید به راهرویه سمت چپ بروند. بعد از حدود 10 دقیقه را ه رفتن به بن بستی می رسند .
رودولف:نقشه رو وارونه نگرفتی؟
بلا:کروشیو! من نقشه رو وارونه بگیرم؟من؟اصن تو بگو تو از جون من چه وخواهی؟
چشم بلا به نوشته ای که رو دیوار بود می افته
اکروپلودوس
بلا :این چیه؟
رودولف:این و فک کنم باید بگیم تا در باز شه.
اکروپلودوس
در دیوار شکافی عظیم باز میشه و موجودی عجیب در پشت دیوار پیدا شد.
========================


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۴:۳۷:۳۰



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
رابستن دوباره میره که همون لنگه کفش رو تو دهنش اینور و اونور بکنه ولی دوباره بلاتریکس جلوش ظاهر میشه.
رودولف : من که قبول کردم. من که گفتم اونا رو شام می برم بیرون! باز چه مشکلی پیش اومده؟
بلاتریکس : نه. امشب خواب بودم یکی اومد به خوابم. گفتش که باید همین امشب نقشه رو بدزدیم.
رابستن مشخصا گیج شده بود.
- کدوم خواب؟ کدوم نقشه؟
بلاتریکس : ولش کن. فقط خواستم بهت بگم که دیگه نیازی بهت نیست! حالا کپه مرگتو بزار!
و از اتاق خارج شد.

بیرون اتاق خواب نارسیسا و لوسیوس مالفوی

بلاتریکس و رودولف در حالیکه جوراب شلواری مورگانا لی فای رو روی سرشون کشیدن پشت در اتاق ایستادن.
- خب ساکت به نظر میرسه! چون تخت اونا مجلل و شاهی هست زیر تخت یا جای بزرگ و گشادی قرار داره. باید به صورت سینه خیز بریم اونجا و بلافاصله نقشه رو ورداریم. موافقی؟
رودولف : مگه میشه با تو مخالفت هم کرد؟
بلاتریکس لبخند رضایت بخشی زد و به آهستگی وارد اتاق شد...

داخل اتاق

نارسیسا و لوسیوس روی تخت شاهی خودشون خوابیدن و به نظر غرق در خواب میان.
بلاتریکس با اشاره به رودولف میگه که خودش میره زیر تخت و رودولف نگهبانی بده.
در همین موقع طی یک صحنه آنتحاریک نارسیسا غلط میخوره و پتو دمر میفته روی زمین!
رودولف :
شق! شق!
بلاتریکس دو تا میخوابونه زیر گوش رودولف که به طرز فجیعی هیپنوتیزم این صحنه شده و رودولف هم حواسش رو به بلاتریکس معطوف میکنه.
بلاتریکس سینه خیز میره زیر تخت و در اونجا یک عدد کاغذ پوستی کهنه و خاک گرفته رو پیدا میکنه ولی در همین موقع اتفاق نا خوشایندی میفته و اون هم از این قرار هست که لوسیوس خر خر هاش قطع شده و داره از جاش بلند میشه تا بره و آب بیاره و بلاتریکس با وحشت زیادی متوجه میشه که رودولف بدون استتار در وسط اتاق قرار گرفته و تا چند ثانیه دیگه لوسیوس اونو میبینه...


where is my love...؟


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۱۱ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
مای لرد به رابستن میاد بی ناموسی بنویسه ؟ طبیعتا نه !

اینقدر خوشم میاد از تاپیک های خلاصه شده !



مرسی .

__________________________________________

بلا نگاهی وحشینه به رودلف اناخت و رودلف آه عمیقی کشید و گفت : بلا ، من نمی دونم واقعا باید چی کار کنیم .

- رودلف لطفا ساکت باش تا فکر کنم و نظراتتو بذار برای خودت .

بلاتریکس در افکارش غوطه ور بود که ناگهان فریاد زد : هی رودلف ! آخ عزیزم که چه فکری به ذهنم رسید . ما می تونیم نارسیسا و لوسیوس رو اتاق خودمون منتقل کنیم . باید اونجا رو به محلی تبدیل کنیم که ایمنی اونا رو به خطر بندازه . متوجه ای ؟

- اوه بلا ، شدنی نیست . من ایده ی دیگه ای دارم ! باید فردا شب به بهانه ای لوسیوس و نارسیسا رو از خونه بیرون کنیم تا بتونیم بریم برش داریم . چه طوره از رابستن کمک بگیریم ؟

بلاتریکس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .

رابستن روی کاناپه دراز کشیده بود و در حال کتاب خواندن بود و در عین حال موسیقی گوش خراشی گوش میکرد .

- امم رابستن ! کارت داریم .

- ای جون . بفرمایید داداش بنده در خدمتم .

- پاشو بشین پسر بی ادب !

رابستن آدامسی باز کرد و شروع به جویدنش کرد که رودلف گفت : باید فردا شب سیسی و لوسیوس رو شام دعوت کنی به یک رستوران بزرگ !

رابستن آدامس را بیرون انداخت و گفت : بله ؟ مگه من دیوانه ام ؟ اصلا چرا من باید چنین کاری بکنم ؟ این خزبازیا چیه ؟ آدم که با اینا پا نمیشه بره رستوران .

بلاتریکس کنار رابستن نشست و گفت : رابستن جان این که خواهش نیست ی دستوره . نذار کروشیوت کنم ! بهتره بری فکر کنی و دلیلی برای دعوت فردا پیدا کنی و مهم تر از اون باید تا فردا صبح سیسی و لوسی رو راضی کنی .

- بعد اون وقت کی پولشو میده ؟

- خاک بر سرت ! من میدم . رودلف داداشت واقعا حاضر نیست برات خرج کنه . رابستن برو فکر کن ! به من هم اطلاع بده . سعی کن موفق شی چون در غیر این صورت کروشیوها در انتظارتن ! روشنه ؟

- البته عزیزم .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۳۲ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لوسیوس مالفوی نقشه گنجی پیدا کرده و قصد دار آنرا به موزه بدهد.بلاتریکس و رودولف که در قصر مالفوی ها مهمان هستند شبانه نقشه را میدزدند و متوجه میشوند که گنچ جایی در همان خانه دفن شده است.شب بعد وقتی به دنبال گنج میروند با لوسیوس روبرو میشوند که ظاهرا دچار خواب گردی شده است.بلا و رودولف با تقلید صدای روح پدربزرگ لوسیوس به او دستور میدهند که به اتاقش برگردد و طبق نقشه پیش میروند ولی بعد از مدت کوتاهی عده زیادی بطور ناگهانی دور آنها جمع شده و میپرسند که چطور شد که حاضر شدند گنج را به موزه هدیه کنند؟!
__________________________________
بلا در مقابل فلاش دوربینها به سختی لبخند زد.
-خب.ما جادوگرای وظیفه شناسی هستیم.به محض اینکه چشمم به نقشه افتاد گفتم رودولف ما همین فردا گنجو پیدا میکنیم و تحویل موزه میدیم.رودولف کمی غر زد ولی وقتی کمی براش توضیح دادم که این وظیفه جادوگری ماست قبول کرد.

رودولف بطرف زن خبرنگاری رفت و دستش را روی صورت او گذاشت.بلا با دیدن این صحنه سرخ شد.
-رودولف؟میشه بپرسم اونجا دقیقا چه غلطی داری میکنی؟

رودولف بدون توجه به بلا انگشتش را در صورت زن فرو کرد و...

برای یک لحظه کوتاه دود غلیظی فضا را پر کرد.با از بین رفتن دود اثری از انسانها و دوربین و فلاش نبود.

بلا گرد و خاک روی ردایش را تکاند.
-چی شدن اینا؟تازه داشتم معروف میشدما.راستی...اگه یه بار دیگه همچین کاری بکنی تو و انگشتتو میفرستم...

رودولف نگاهی به دور و برش انداخت.
-بابا هنوز نفهمیدی؟یه طلسم ساده بود.یه مانع.میخواستن گنجو دو دستی تقدیمشون کنیم.باید حواسمونو بیشتر جمع کنیم.

بلا با حرکت سر تایید کرد و به دنبال رودولف حرکت کرد.طولی نکشید که به پایان راه رسیدند.در انتهای راه چیزی جز یک تکه کاغذ وجود نداشت.بلا با عجله جلو رفت و کاغذ را برداشت.

خب...پس موفق شدین تا اینجای راهو بیایین؟عجب.انتظار نداشتم.خب، به هر حال.باید بهتون بگم که اون نقشه تا همینجا کاربرد داشت و بقیه نقشه در اتاق خواب نارسیسا و لوسیوس درست زیر تختخواب دفن شده...موفق باشید.

(تذکر جدی،اکید وخشن ناظر:بی ناموسیش نکنین!)




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
رودولف نقشه را از بلا گرفت و آن را در یک وجبی صورتش نگه داشت.در حالی که با یک دستش چانه اش را میخاراند و سعی میکرد تمام اجزای صورتش ظاهر غرق در تفکر داشته باشند، زمزمه کرد:الان ما پشتمون به تابلو هست.سمت راستمون مرلینگاه ثابت و سمت چپ یه راهرو طولانی.اوه بلا!این جارو ببین!یه چیزایی به خط عجیبی نوشتن اینجا...چیه؟!
بلاتریکس با یک حرکت سریع،نقشه را از دست او قاپید.بعد از مدتی نگاه کردن به نقشه ،چشم غره ای به ردولف رفت و گفت:نقشه رو برعکس گرفته بودی!تابلو رو به روی ما هست و مرلینگاه هم سمت چپ.اون نوشته ها هم سر و ته شده بودن دیگه!اینجا رو ببین...زود چوبدستی تو بکن تو چشم پدربزرگ لوسیوس!
- چرا؟!
- کروشیو!
رودولف که کاملا پاسخ سوالش را فهمیده بود چوبدستی اش را به سمت تابلو گرفت.در همین لحظه پدربزرگ تازه از خواب بیدار شده و خمیازه میکشید.اما با دیدن شی نوک تیزی که به سمتش می آمد با پرش بلندی خودش را از صندلی به میز رساند و گفت:کور خوندی!
رودولف مدام چوبدستی را به طرف چشم پدربزرگ میگرفت و پیرمرد هم با سرعت تمام جاخالی میداد.چوب دستی رودولف در هر ثانیه ده بار در گوشه های مختلف تابلوی ده در پونزده پیرمرد جابه جا میشد.راست،چپ،بالا،راست،پایین،چپ،چپ...
- زدمش!
بعد از چند ثانیه تابلو با صدای تقی پایین افتاد و در مخفی پشت آن ظاهر شد.
- هیس!الان دوباره لوسیوس بیدار میشه!رودولف،روی در رو بخون.
روی در مخفی با حروف طلایی حک شده بود : برای رسیدن به گنج راه طولانی و پر از مانعی در پیش دارید.مرلین پشت و پناهتان باشد که جادو حریف این موانع نیست!
رودولف:من قرار بود بخونم!
راوی:

اتاق خواب لوسیوس

- زدمـــــش!
- پدر بزرگ نه!الان میام پیشت!
- ساکت شو باو!بتمرگ فلان فلانِ بـــیــــب!
لوسیوس:

پشت تابلو پدربزرگ نابینا

راهروی طویلی پشت در مخفی بود. چند دقیقه ای کفایت میکرد که خانواده لسترنج بفهمند،نوشته حک شده پشت در کاملا صحت دارد.
رودولف که چهار دست و پا راه میرفت در حالی که سعی میکرد خود را از دهمین مانع بالا بکشد نفس زنان گفت:بل..بلاتریکس!این مانع ها مگه مال مسابقات پرش با مانع مشنگی...نیست؟!
بلا که خیس عرق شده بود با بدخلقی گفت:اینا بیشتر شبیه سنگره تا اون میله های کوچولو!منو بکش بالا دارم میمیرم!کروشیو!

1 ساعت بعد

بعد گذراندن 123 مانع ، خانواده لسترنج به در کوچکی رسیدند.رودولف با کله جلو رفت اما بلا با کروشیوی وی را متوقف کرد و خودش وارد شد.صندوق بزرگی که رویش تارعنکبوت بسته گوشه ی اتاق بود.
- رودولف!گــــنــــج!
- چیلیک چیلیک!چیلیک!چــیـلیک!
رودولف سریع دستش را جلو چشم هایش گرفت و با صدای بلند از بلا پرسید:این نور چیه؟!شبیه فلاش دوربینه اون کالین کیویه!
آدم های زیادی دور بلا و رودولف جمع شده و از هر طرف آن ها را محاصره کرده بودند.
صدایی از بین جمعیت گفت:میشه خودتون رو معرفی کنید و بگید چه طور خودتون رو راضی کردید تا چنین گنجینه ای رو به موزه اهدا کنید؟!
- کی گنج رو پیدا کردید؟
- فکر خودتون بود که این گنج رو اهدا کنید یا همسرتون؟
- حتما باید بیاین توی مصاحبه خبری ما شرکت کنید!
بلا و رودولف:


منم سالم بودم
حالا خوب نگاه کن
اعصاب که ندارم
داره دکتر میزنه با چوب رو زانوم


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بلا سر پیچ توقف کرد و گفت:خیلی خب رودولف.این راهروییئه که عکس های خاندوادگی توش نگه داشته میشه.طبق نقشه مسیر پیگیری گنج از جلوی تابلوی اون شروع میشه.
رودولف نگاهی به داخل راهرو انداخت وبعد برگشت.اما دوباره سریعا با چشمان گرد شده مشغول زل زدن به داخل راهرو شد!

بلا سیخونکی به رودولف زد و گفت:چته؟به چی نگاه میکنی اون تو؟
رودولف با لکنت زبان گفت:رو...روح بابا...بابابزرگت!
بلا کروشیویی روانه ررودولف کرد و گفت:چرت و پرت نگو!ما باید...
رودولف دست بلا را گرفت و به داخل راهرو اشاره کرد.

در میانه های راهرو هیکل تیره ای با موهای سفید جلوی یکی از تابلوها ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی فقط به ان نگاه میکرد!
بلا با تردید نگاه دوباره ای به هیکل انداخت و گفت:این امکان نداره.اون روحش برنگشته بود!این ممکن نیست!

بعد نگاهی دقیق تر انداخت و در حالی که قیافه اش در هم فرو رفته بود پس گردنی محکمی روانه رودولف کرد و گفت:بوقی!اون لوسیوسه!دوباره بلند شده داره تو خواب راه میره!

رودولف که انگار به ارزویش رسیده بود حالت غمگینی به خود گرفت و گفت:خب مثل اینکه قسمت نیست!بر گردیم بریم بخوابیم.شب بعدی دوباره میایم!
بلا کروشیو دوم را هم به رودولف زد و گفت:نخیرم.مگه الکیه.ما امشب باید دنبالش بگردیم.همین که گفتم.
رودولف گفت:ولی لوسیوس...
بلا مقدار تفکر! کرد و بعد با لبخند موذیانه ای گفت:اوهوم.میدونم چیکارش کنم!

لوسیوس همان طور که بین خواب و بیداری غوطه ور بود به عکس پدربزرگ نگاه میکرد.چند دقیقه بعد صدایی در عالم خواب توجه لوسیوس را جلب کرد.
لوسیوس مثل ادم اهنی چرخی زد و به طرف صدا رفت:...لوسیییییوووووس.من روح پدربزرگ هستمممم.

لوسیوس دهانش را باز کرد و به آرامی تکرار کرد پدربزرگ،پدربزرگ!
صدا دوباره گفت:من به تو دستوووور میدهم بخوابییی.اگرررر نخوابیی نحسی شب تو را خواهد گرفت بوقی!
لوسیوس چرخی زد و گفت:نحسی،بوقی!نحسی،بوقی!

بعد از دور شدن لوسیوس بلا و رودولف از پشت دیوار بیرون آمدن و با لبخند به دور شدن لوسیوس نگاه کردن.
رودولف دست هایش را بهم مالید و گفت:نقشه ات عالی بود بلا.حال کردی چه تقلید صدایی کردم؟از صدای خود پدربزرگ هم طبیعی تر بود!
بلا چشم غره ای به رودولف انداخت و گفت:خیلی خب.ادا در آوردن بسه!بگرد ببین نشونه روی نقشه رو میتونی جلوی تابلو پیدا کنی یا نه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
نیمه شب- قصر خانواده مالفوی:

- رودولف، خوب گوش کن ببین چی میگم! وقت زیادی نداریم. تو نقشه رو بردار! منم وسایل دیگه رو اماده می کنم. فقط قبل از این که لوسیوس یادش بیافته که باید تو خواب راه بره. روشن شد؟

رودولف سرش را تکان داد با صدای آرامی گفت:
- متوجهم بلا! این نقشه...هوم ببینم آب معدنی برداشتی؟

- رودولف! رودولف! رودولف! فراموش نکن که ما فقط کمی از این اتاق دور می شیم و گنج توی همین قصره! با اینحال نگران نباش. مرلینگاه سیار رو هم برداشتم! فقط عجله کن!

همان لحظه- اتاق مالفوی ها:

نارسیسا پتو را روی لوسیوس کشید و جن خانگی حاضر در اتاق را مرخص کرد. سپس چراغ خواب طلایی رنگ کنار تخت را خاموش کرد و به خواب رفت.

راهروی مارپیچ قصر :

- بلا! من احساس می کنم که به اون مرلینگاه سیار احتیاج پیدا کردم. میشه توقف کنیم؟

بلاتریکس با عصبانیت چشم غره ای به رودولف رفت و زیر لب غرید:
- نخیر! نمیشه. زود حرکت کن. الان بیدار میشن!!

پنج دقیقه بعد-دومین راهروی مارپیچ:

رودولف به نقشه نگاه کرد و آهی کشید.
- میشه کمی اینجا توقف کنیم فرمانده؟ من خسته ام.

بلاتریکس با عصبانیت چوب دستی اش را بیرون کشید و رودولف که گویا متوجه نکته ظریفی شده بود با نگرانی لبخندی زد و تصمیم گرفت که به راهش ادامه دهد.

همان لحظه- اتاق مالفوی ها:

نارسیسا خمیازه ای کشید و پتو را محکمتر به خود پیچید. هوای اتاق به شدت سرد بود و همین باعث شد که برای پیدا کردن چوب دستی اش لای چشمانش را باز کند.
- لوسیـــــــــوس!! کجا رفتــــــــــــــی؟

و لوسیوس مالفوی درحالی که هیچ چیز نمی شنید با لباس خواب خال خالی سبز رنگش به سمت دومین راهروی مارپیچ می رفت تا با عکس پدربزرگش دیداری تازه کند.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۳۳ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رودولف چانه اش را خاراند و نقشه را جلوتر کشید.درون نقشه چندین اتاق دیده میشد و خط قرمز رنگی به صورت مارپیچ از اتاقی به اتاق دیگر میرفت!در نهایت در قسمتی از پایین نقشه ضربدر کوچکی نشان دهنده محل گنج بود.
رودولف پرسید:خب بلا چه کاریه که این همه خطو دنبال کنیم برسیم به ضربدر؟یه راست بریم دنبال همون بگردیم دیگه!!

بلا همان طور که چپ چپ به رودولف نگاه میکرد گفت:اون نوشته های بغل خط قرمز رو نمیبینی؟برای رسیدن به ضربدر باید دستورات روی نقشه رو انجام بدیم تا به محلش برسیم.
رودولف خمیازه کشان پرسید:حالا این گتج چقدری هست؟صرف میکنه شب بیوفتیم به جون در و دیوار این خونه!؟

بلاتریکس روی تخت دراز کشید و گفت:پدربزرگ رفتار خاصی داشت.اون تا اخرین لحظه زندگیش حتی یه نات هم خرج نکرد!تمام ثروت و داراییش رو گذاشت روی هم تا تبدیل به بزرگترین گنجی شد که یه جادوگر تونسته بود تا اون موقع جمع کنه.تازه به اون مبلغ تورم رو هم اضافه کن.میدونی سکه های طلایی که اون سال ها ضرب شدن الان چقدر گرونن؟همشون طرح قدیم حساب میشن!!:دی

رودولف دست هایش را از خوشحالی بهم مالید ولی با شنیدن صدای پایی که از درون راهرو می آمد سریع شمع را خاموش کرد و در حالی که نقشه را زیر سرش گذاشته بود دراز کشید و خودش را به خواب زد.
برای چند لحظه صدای قدم ها متوقف شد و بعد دوباره به گوش رسید.وقتی قدم ها از اتاق دور شدند بلا به آرامی گفت:شرط میبندم لوسیوس بوقی بود.اون هر وقت مهمون داره این و اون ور کشیک میده.عین ارواح هاگوارتز میمونه!

رودولف خمیازه ای کشید و گفت:خیلی خب بلا.بذار فعلا بخوابیم.فردا روی نقشه و بقیه قضایا کار میکنیم.
فردا صبح سر میز صبحانه:
نارسیسا با تعجب سبد نان را به دست بلا داد و گفت:ببینم شما دوتا خوب نخوابیدین؟نکنه اتاق مشکلی داشته؟
رودولف خمیازه عمیقی کشید و گفت:اممممممممم...نه چطور مگه!

لوسیوس فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و به بلاتریکس گفت:اگه مشکلی داشت بهمون میگفتین تا اتاقتون رو عوض کنیم.تو این خونه هر چیزی کم بیاد اتاق کم نمیاد!
بلا پوزخندی زد و گفت:اوهوم...اتاق که کم نمیاد ولی آرامش کم میاد!فکر نکنم با عوض کردن اتاق مشکل حل بشه.آخه یه نفر دیشب تمام مدت توی راهرو های خونه راه میرفت.حتی به خودش زحمت نداده بود کفش هاش رو با دمپایی های روفرشی عوض کنه که تق تق صدا نده!

لوسیوس سریعا پاهایش را عقب کشید و در حالی که سعی میکرد کفش هایش را مخفی کند متوجه نگاه خشانت بار نارسیسا شد!
نارسیسا سقلمه ای به لوسیوس زد و گفت:قول میدم دیگه امشب از سر و صدا خبری نباشه.هرکی بخواد توی خونه رژه بره خودم پاهاش رو قلم میکنم!

رودولف و بلا از سر میز بلند شدند و به نارسیسا گفتند که برای قدم زدن بعد از صبحانه به باغ میروند.
نارسیسا بعد از دور شدن آن دو چوب دستی اش را درون پهلوی لوسیوس فرو کرد و بدون توجه به جرقه های آبی و قرمز آن گفت:ببینم تو سادیسم داری؟ده بار گفتم وقتی مهمون میاد اینقدر تو خونه راه نرو!وای به حالت اگه امشب دوباره شروع کنی لوسیوس!من میدونم و تو...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۴۵ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لردسیاه فورا دست بلاتریکس را گرفت و علامت شوم روی دستش را فشار داد.صدای فریاد مرگخواران بلند شد.

-آخ ارباب چیکار میکنین؟
-اوخ..ما که هممون اینجاییم ارباب.
-من علاوه بر اینا میخوام بدونم بین این همه مرگخوار چرا دست زن منو میگیره!

لرد سیاه به میز بزرگ وسط آشپزخانه اشاره کرد.
-حرف نباشه.جلسه اضطراری داریم.بشینینن اینجا.

مرگخواران غر غر کنان نشستند و لرد سیاه شروع به صحبت کرد.
-همونطور که حتما شما هم متوجه شدین این محفلی ها دیگه غیر قابل تحمل شدن.هر طور شده باید بندازیمشون بیرون.

لوسیوس آهی کشید.
-ارباب ما هم همچین مشتاق پذیرایی ازشون نیستیم.ولی خب نمیرن.چیکار میشه کرد؟

چهره لرد حالتی مصمم پیدا کرده بود.
آخرین راه حل!باید کارایی رو انجام بدیم که اونا ازش متنفرن و نمیتونن تحمل کنن.

چشمان مرگخواران برقی زد.


دو روز بعد:

آلبوس دامبلدور دو چمدان را در دستهایش گرفته بود و یکی را هم به ریشش بسته بود.جیمز یویوی صورتی رنگش را با جدیت بسته بندی کرده بود.
مالی ویزلی که سه کفگیر و یک ملاقه از آشپزخانه مالفوی ها کش رفته بود با لبخندی پیروزمندانه به طرف دامبلدور رفت.
-پروفسور،حتما لازمه بریم؟من تازه به اینجا علاقمند شدم.

دامبلدور سرش تکان داد.
-نه مالی نمیشه.دیدی که چیکار کردن.شکنجه گاهشونو منتقل کردن روبروی اتاق خواب من.تو اتاق کناری کلاس شبانه روزی طلسمهای ممنوعه گذاشتن برای بچه مرگخوارا.هر روز ماگلها رو شکنجه میکردن بعدم میکشتن.جسداشونم مینداختن جلو آشپزخونه!وسایل ماگلی رو جلوی چشم آرتور میشکستن.رفتارشون قابل تحمل نبود.مقابله به مثل هم نمیتونستیم بکنیم.هر دفعه اکسپلی آرموس میزدم از خنده روده بر میشدن.من مطمئنم اینا کتاب رو نخوندن!

مالی حرفهای آلبوس را تایید کرد و آخرین چمدان را هم از خانه خارج کرد.

پایان سوژه
_______________________________________
سوژه جدید:

نیمه شب قصر مالفویها غرق در سکوت و آرامش بود.تا وقتی که صدای خش خشی این سکوت را برهم زد.
-هیسسسس،بلا آرومتر.حالا لازم بود نصفه شبی ردای دنباله دارتو بپوشی؟

بلا چوب دستیش را جلوتر گرفت.نور چوب دستی راهروی تاریک را روشن کرد.
-چیزی نمونده.نقشه باید تو اون اتاق باشه.

رودولف خمیازه ای کشید.
-تو مطمئنی چیزی پیدا میکنیم؟فکر نمیکنم لوسیوس همچین چیز باارزشی رو تو خونه نگه داره.

بلا لبخندی زد.
-نارسیسا بهم گفت.اون نقشه گنج بزرگ پدربزرگمونه.سالها قبل گم شده بود.ولی نارسیسا گفت لوسیوس پیداش کرده و قصد داره همین فردا اونو به موزه هدیه کنه!به چه جراتی؟لوسیوس ثروت زیادی داره ولی ما به اون گنج احتیاج داریم.برای همین نارسیسا رو مجبور کردم دعوتمون کنه.

بالاخره به اتاق مورد نظرشان رسیدند.رودولف در را باز کرد و هر دو وارد اتاق شدند.در اتاق خالی چیزی جز گاوصندوق بزرگ لوسیوس دیده نمیشد.

یک ساعت بعد:

بلا و رودولف روی تختخواب باشکوه اتاقشان در قصر مالفویها نشسته بودند.بلاتریکس به نقشه اشاره کرد.
-تا جاییکه من میدونم گنج تو همین خونه دفن شده.فقط باید محل دقیقشو پیدا کنیم و فردا شب وقتی همه خوابن بریم سراغش.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.