هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۹:۳۷ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#32

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سامی که از بچه گی صدای خیلی قشنگی داشته جیغ میکشه:خاک تو اون کله گچیت کنن لارتن.حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
لارتن معصومانه داره دست میزنه و آهنگ خوشگلا باید برقصن رو میخونه:ببین چه قدر صداش قشنگه.
سارا تو این لحظه برای آروم موندن اعصاب و روان سامی و بارون و همچنین خودش با یه تیکه سنگ میزنه تو کله لارتن:خب مانع اولی برداشته شد ولی عجب صدای پوکی میداد ها.
هدی از تو بیسیم(البته نه از تو بیسیم از رو پشت بوم فقط صداش از تو بیسیم میومد!)»بابا یالا بیاید بیرون دیگه.الان کلی مامور خفن میرسن ها.
همین که میان برگردن یه دیوار جلوشون سبز میشه.
سینی به حالت دو نقطه دی در میاد:اه.یادم رفت بگم که اینجا یه دیوار حفاظتی داره.
ساره میخواد کله اش رو بکوبه به دیوار البته سامی هم همراهی میکنه!!
سالی اینجا یه پیشنهاد روشنفکرانه میده:خب شما که دارید سرتون رو میکوبونید به دیواره بکوبونید که خرابش هم کنید!
بارون دیگه دلش میخواد خودش رو دار بزنه:خب نابغه ها بیاید بیرون بعد من خودم زحمت خفه کردن تک تکتون رو میکشم.
سارا چون آی کیوش بالای دوهزاره به سامی میگه:قربون صدات.یه آواز بخون دیوار بریزه!
سامی:
در یک لحظه سکوتی بس عجیب همه جا را فرا گرفت.دیوار بالا میرود.صحنه میره تو مایه های اسلوموشن.نفس ها د سینه حبس میگردد.همگان در اضطراب و وحشت غوطه ورند.
_:ایول برو بچس تیریپ خفنی.شومام رفتید تو مایه های سرقت؟
سارا: این پسره دیگه کیه؟
همون صداهه:پسر خودتی.من ویولت بودلرم.بر و بچس بم میگن وای...
بارون:میاید بیرون یا خودم از دنیا بیرونتون کنم؟؟
=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:=:
به صورت آنتحاری خودم رو وارد کردم...عجب نخودیم من.فقط شخصیت من تا حدی پسرونه اس و لات مابانه.


But Life has a happy end. :)


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
#31

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
سارا: آخه کی گفت تو الان بیای؟ برو بیرون!

سامانتا در حالی که غرغر می کرد رو به نویسنده ی پست قبلی می کند و می گوید:
-خب چرا نمی نویسین من الان چیکار کنم؟
سارا و لارتن به سوی گاو صندوق پو لها می روند که ییهو هدویگ از پشت بی سیم می گوید:
- بچه ها راستی...

همه نگران می شوند.. آیا ماموران در حال رسیدن بودند.. آیا انها لو رفته بودند و حال باید تا آخر عمرشان را در پشت میله ها می گذارندند...همه مبهوت و بی حرکت به بی سیم در دستهای سارا خیره مانده بودند و منتظر بودند تا هدویگ جمله ی نا تمام خود را کامل کند که هدویگ گفت:

- کاسه ماستین

ملت:

سارا و لارتن به طرف گاو صندوق می روند و سا مانتا دینامیت ها را از کیف بیرون می آورد که لارتن چشمش به یک دکمه ی قرمز خوشگل می افتد و می گوید:

- بچه ها این چیه کتار گاو صندوقه .. خیلی خوشگله .. اگه فشارش بئد چی می شه؟

قبل از این که سارا و سامانتا بگن نه لارتن دکمه ی قرمز را فشار داده بود و صدای کر کننده ای به گوش رسید. آژ یر خطر

لارتن: وای چه صدای خوشگلی ...

ملت:

بارون :


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۱:۴۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
#30

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ساعت یک نیمه شب بود و همه موضع گرفته بودن. اش و سینیسترا مشغول شدن. هدی هم که رو آنتن نشسته بود و داشت sms می زد. حالا به کی...خدا می دونه.
سینیسترا آروم گفت: کریچ! چهارسو رو بده!
کریچ: پیچ گوشتی چهار سو نداریم. یعنی هیچ وقت نداشتیم. بارون از بچگی از چهار بدش میومده! شبکه چهار، چارقد، تیم چارلتون، چارلز دیکنز....از همه اینا بدش میومده! دیدی که موقع تقسیم وظایف هم گفت:
نقل قول:
_ پی یر ، ویکی ، وینی توی ماشین می شینید و منتظر این سه تا می شید!
کریچ با دلخوری ابرویش را بالا انداخت و گفت : 4 تا!

سینیسترا: همون دوسو رو بده! عجب دزدگیر بدقلقی هم هست! اش...اش...اش!
ولی اش در حال چرت زدن بود و خواب می دید با باسیسیلیک دارن قلیون می کشن و از خاطرات قدیم می گن!
به هر حال این مسئولیت خطیر رو سینیسترا به تنهایی انجام داد و با یه سوت لارتن و سارا و سالی رو خبر کرد.
سالی هم در بدو ورود آدامسشو به لنز دوربین چسبوند و بعد به همه شب به خیر گفت!
لارتن که حسابی جوگیر شده بود با یه پشتک کماندویی خودشو به وسط بانک رسوند و گفت:
هیچ کس از جاش حرکت نکنه! همه بخوابن رو زمین! این یه سرقت مسلحانست!
سارا: آخه قشنگ! اینجا کسی هست که تو داری تهدید می کنی؟
لارتن:
در همین لحظه سامانتا با یه بغل دینامیت، خوشحال و خندون وارد شد و گفت: کو؟ کجاست گاو صندوق؟
سارا: آخه کی گفت تو الان بیای؟ برو بیرون!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#29

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
گرچه با گذشت چند هفته اوضاع رو به راه شده بود و این استادیو خبری می رفت تا روی شبکه هایی چون الجزیره دومبول ، اشپیگل الف دال ، بی بی سی آجاس ، سی ان ان آداس ، محفل رویترز و رایدل تایمز را کم کند اما دراین میان تنها کسی که به شدت از نزدیک شدن تعطیلات خوشحالی وصف ناپذیری تمام وجودش را فرا گرفته بود بارون بود...زیرا که می دانست درست یک روز قبل از شروع تعطیلات باید این استادیو را واگذارکند!
خب...در ما بین اعضای گروه کریچر نمی توانست به خود بقبولاند که چگونه باید با نزول رتبه اش از آبدارچی به هیچی کنار بیاید...

جلسه در اتاق بارون :

_ خب ...ای شرکای عزیز من ...می دونم که تازه پس از گذشت چند صباحی کار و کاسبی بیشتر از حدی آبرومندانه نصیبتان گشته بود اما شما باید به یاد آورید که در دوران گذشته عجب آدمیان خبیثی بودید و ذات آدم هم قابل تغییر و برگشت نیست...پس خودتان را گول نزنید و به گذشته و دوران شکوه و عظمت خوفناکی خود بازگردید!
ملت :

لارتن دستمالی به مگورین و سینیسترا داد تا اشک هاشون رو پاک کنند و لحظه ایی بعد این سالی بود که با لحنی شیرین عسلانه گفت :
_ پس رئیس مطمئنا واسه تعطیلات یه برنامه ایی داری دیگه؟

پی یر و ویکی و وینی با تردید نگاهی با هم رد و بدل کردند و سارا آرنجش را در پهلوی سامی شکست تا به او بفهماند که جان من یک کم گوش کن ببین چی می گه ...این قدر نخور!
سامی سرش را بالا آورد و به بارون چشم دوخت گرچه سارا در همان لحظه گوش هایش را به صورت آنتن وار تیز کرد تا بفهمد هدی و سالی برسر چه موضوعی در حال پچ پچ هستند!

لحظه ایی سکوت و سپس بارون نفس عمیقی کشیده و گفت : _ بانک...بانک...یه قرارداد جدید امضا کردم...ما باید یک بانک بزنیم!

سینیسترا که قبلا کمی تا اندکی می دانست در این شرکت کارهای خلاف قانون انجام می شود با گفتن این جمله پرید ...بی شک در آن لحظه در این تصور بود که فکرشو می کردم ولی نه دیگه تا این حد ! اما چهره لارتن حاکی از آن بود که : ای ول بابا پایم!

نیم ساعتی گذشت تا این که بارون نقشه را به صورت کامل توضیح داده و به تقسیم بندی کارها رسید :
_ خب...تو ( اشاره به اشی ) با تو ( اشاره به سینیسترا) از در جلویی می رید و آژیرها رو از کار می اندازید!
_ دوربین های مدار بسته هم با تو (اشاره به سالی )
_ می خوام روی آنتن این ساختمون بشینی و هر حرکت مشکوکی که دیدی با بی سیم گزارش بدی هدی!
_ کریچ تو هم وسایل رو میاری!
_لارتن و سارا شما دو تا هم در گاو صندوق رو باز می کنید و رمزگشایی می کنید!
سامی به میان حرف آنها دوید و گفت :
_ من هم پولا رو میارم!
_ خب اینم هست اما وظیفه اصلیت اینه که اگه دیدی این دو تا موفق نشدن با دینامیته بی صدا در صندوق رو منفجر کنی!
_ پی یر ، ویکی ، وینی توی ماشین می شینید و منتظر این سه تا می شید!
کریچ با دلخوری ابرویش را بالا انداخت و گفت : 4 تا!
بارون گفت : حالا برید استراحت ...فردا راس ساعت 1 بعد ازنیمه شب کار رو شروع می کنیم!

همه اتاق را خالی کردند اما در این میان هیچ کس نبود تا بگوید بابا جان پس خودت چی کار می کنی...ابدا و هرگزا به مخیله هیچ کدام خطور نکرد و شرکای شرکت برای گرفتن انرژی ، در بعد ظهر همان روز سری به باشگاه بیلیارد زدند!

--------------------------------------------------------------------

خشگل ادامه می دید ها....مزخرف نکنید ها....!

این داستان ادامه دارد البته با سوژه بسیار بی خز....!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۲:۵۷ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#28

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
خدا بگم چیکارت نکنه سامانتا! داستانو به کجاها کشوندی
---------------------------------------------------------------------
استودیوی خبری در حال آماده سازیه. بارون یه گوشه واسه خودش نشسته و داره غصه می خوره. با خودش فکر می کنه: چقدر از اهداف اولیه دور شدم. اصلا قرار این نبود. قرار نبود اینجا کار شرافتمندانه انجام بشه. من هر چی آدم خلاف و تحت تعقیب بود استخدام کردم. حالا ببین واسه یه قرون دو زار باید تن به چه کارایی بدم....هی....روزگار.

این وسط مگورین بیشتر از همه حال کرده بود. چون از شغل آبدارچی به منشی صحنه ارتقا پیدا کرده بود و با سمش گردو میشکوند!
سارا و سامی هم نشسته بودن زیر گریم. البته گریم در حدی که مورد سانسور ادی قرار نگیرن!
همه سرجاشون فرار گرفتن. سینیسترا که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، چون بدون حتی یه سیکل ساده! شده بود کارگردان گفت:صدا!
لارتن داد زد: ضبط می شه!
-دوربین!....دوربین!
ولی هیچ خبری از هدی نبود.
در اینجا مگورین گفت: مگه نمی دونین هدی فقط صبح ها میاد کارت می زنه بعدش می ره دنباله علافی؟ من جاش وایسم؟ جون شما من جشن تولد لارتن فیلم برداری کردم!
سینی: باشه وایسا! خب! بعد دوربین چی بود؟
بارون از ته سالن داد زد: حرکت!
سکوت احمقانه ای بر فضا حاکم می شه و همه به هم نگاه می کنن.
سینی: چرا شما دو تا منو نگاه می کنین. خب خبرا رو بخونین.
سارا: کدوم خبرا؟
سینی: این بینز کجاست؟ مگه قرار نبود خبرا رو از اینترنت دانلود کنه؟
ویکی: آخه بینز دیگه اینجا پست نمی زنه.
در اینجا لارتن با صدایی آلن دلونی می گه: نگران نباشید کلید مشکل پیش منه. من لیسانس کامپیوتر از دانشگاه MIT دارم!
ملت موجود در صحنه:


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#27

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد اضافه کرد:
_پس کارگردان کی باشه؟

همه هویجوری هاج و واج به همدیگه نگاه می کردند و خانوم سیاهپوش قبلی دید که ای دل غافل تمام شخصیت ها تمام شده هست.
درهمین حال پروفسور سینیسترا به این حالت وارد اتاق می شود...

بارون: شما کی باشی؟

سینیسترا کلاه و عینک دودیش را برای احترام بر می دارد. اشک هایش را که از گونه هایش در حال جاری شدن است پاک می کند و من من می گوید:

من .. اهم ..اهم... من نوه ی رسول ملاقلی پور مرحوم هستم..
( نویسنده: برای شادی روحش یه فاتحه بخون )

سارا و سامانتا که هفته ی پیش فیلم میم مثل مادر رو دیده بودند دوان دوان به سوی سینیسترا می دوند تا از ا و امضا بگیرند.بارون در حالی که فیلم من ترانه پانزده سال دارم رو به خاطر می اورد ، می گوید:

-اما اون ملاقلی پوره شما سینیسترا ، شما چرا فامیلیاتون شبیه هم نیست؟


سینیسترا که انگار اولین بار است که به این موضوع فکر می کند ، می گوید:

خب ، آخه پدر بزرگ هم که نیست، تقریبا خب...

هدی: خب دقیقا" نسبتتون چیه؟

سینیسترا با کمی مکث:
- خب می شه پدر پسرعموی خاله ی مادر بزرگ دخترعموی دوست همسایه مون

سارا و سامانتا به این حالت امضاها رو پاره میکنند.

بارون کمی فکر می کند و دودوتا چهارتا می کند .
بارون با خودش: خب می تونم بعدا" دست به سرش کنم... فعلا" کارگردانش می کنم و بعد دستمزدی بهش نمی دم...

بارون با حالت پدرمابانه ( پارادوکس بود این!) رو به سینیسترا می کند و می گوید:
اشکال نداره... تو بشو کارگردان...

ادامه ی داستان در پست بعدی ...


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#26

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
غریبه دزده سیاه پوش که تنها چشم هایش از دسترسی جورابه روی صورتش در امان باقی مانده بود هفت تیر به دست که یکی نیست بگه بابا چوب دستی به اون توپی شیش کیلو آهن باره دست گرفتی که چی بشه ، بدون هیچ مقدمه ایی به سمت میز رفت و کیف پول ها را که به صورت نیمه باز با نمای بسته گالیون های اسکناسی خودنمایی می کرد برداشت اما نه اشتباه نکنید او به این هم قانع نشد بلکه دستش را کمی جلوتر برد و قرار داد شیرین نیم میلیون گالیونی بارون را نیز به صورت کاملا هاپولی هاپول نمایانه کش رفت ...روز بخیری گفت و دوباره تق!
تمام این ها در ایکی ثانیه اتفاق افتاده بود...بارون را می گویید کارد می زدی یک قطره آب هم بیرون نمی آمد..همان طور با دهان نیمه بازهاج و واج به در اتاق می نگریست ...شاید هم خشک شده بود اما به طور حتم به سکته قلبی یا از همین بیماری جدید مد شده دچار نشده بود........در همین گیر و دار هنگامی که مگورین از صدای فریاد 10 دقیقه بعد او به همراه کریچ ، هدی و سالی با شتاب وارد اتاق شد خبری از آن خانم سفید پوش پست پایینی نبود...انگار تمام اینها فقط یک خیال با وسعت 2 ساعت بود که تنها تفاوت آن با همان چند ساعت قبل دربر باد رفتن سند شرکت خدماتی بارون و شرکایش بود!

چند روز بعد... درمانگاه کنار شرکت خدماتی :

کریچ و هدی زیر بغل بارون را گرفته در حالی که ...
بارون : خب نامردا...حداقل می ذاشتید یه سه ماه بگذره بعد...
و همچنان نجواکنان و به طور زمزمه وار آهنگ غریبی را زیر لب می خواند!

سامانتا و سارا که دیگر به اندازه کافی از غش و ضعف های بارون خندیده بودند و حسابی هم کیف کرده بودند یادشان افتاد که چند گالیون بیشتر در حساب بانکیشان باقی نمانده است زیرا که همه پول هایشان را صرف درست کردن اسکناس های تقلبی نموده بودند از این رو با یک کوله بار پشیمانی به سمت شرکت خدماتی بارون به راه افتادند!

در راه :

سامانتا : خب..الان می خوای بریم چی بگیم... مدیریت رو گذاشتیم سر کار بعد حالا چی؟
سارا : حالا یه کاریش می کنیم دیگه!

خب..چون حوصله ندارم بگم بعدش چه اتفاقی افتاد در همین قسمت می گم که بارون سارا و سامانتا را به شرطی جزو شرکا خود پذیرفت که سند شرکت خدماتیش را به او پس دهند . حالا بماند که این وسط کی ...کی رو تهدید کرد . به هر حال این دو شریک جدید آمده بودند تا در کارها به شدت مثمر ثمر واقع گردند . اما آنچه که باعث شد بارون آن دو را تحمل کند قرار داد جدیدی بود که روز بعد او با یک شرکت بزرگ مبنی بر ساختن یک شبکه خبری امضا نمود!
هدی : من فیلم بردارم!
لارتن : من هم صدا هستم!
وینی : من هم تدوینم!
ویکی : من نور پردازی رو بر عهده می گیرم!
مگی : منم منشی صحنه هستم!
اشی : من گریمم!
پی یر : منم موزیک !
بینز : من هم امور کامپیوتر!
ادی : منم سانسورچی!
سالی : من هم امور مالی!
بارون در حالی که به تک تک اعضا می نگریست در پایان گفت :
_خب کریچ هم حمل و نقل و تدارکات!

سارا : خب می مونه من و سامی هم که مجری هستیم!
بارون : من هم مهمان برنامه!
و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد اضافه کرد:
_پس کارگردان کی باشه؟

بماند که باید دراین وسط اضافه کنم این اولین و آخرین کار شرافتمندانه ایی بود که بارون در زندگیش انجام می داد و این زننده پست نیز اولین و آخرین بارش بود که سوژه یک تاپیک را خز می کرد!!!

این داستان به صورت بسیار فوق العاده ایی ادامه دارد....!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#25

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بارون که هنوز از اتفاقات چند هفته گذشته عصبانی بود و هیچ یک از شرکای شرکت را تحویل نمی گرفت آن روز صبح ، حال دیگری داشت . هیچ کس دقیقا نمی دانست که چرا آن روز خنده های او حالت مرموزی به خود گرفته بود به طوری که بر خساست او نیز چیره گشته بود و در ساعت 9 به مگورین اعلام نموده بود که برای ظهر ناهار سفارش بده بیارن!
سالی و هدی و لارتن و کریچ و پی یر و ویکی و وینی و ادی و بینز و اشی مدام دو به دو در راهرو ها در حال پچ پچ بودند و تلاش می کردند با تمام وجود ولا از طریق شامه قوی پی به علت اسرارآمیز بودن امروز ریاست محترم شرکت خدماتی خود ببرند اما سرانجام تلاش آنان زمانی دود شد و به هوا رفت که مگی شتاب زده از دفتر بیرون آمد و رو به همه گفت :
_امروز تعطیله ...همه برید خونه هاتون!
و با این جمله آبی بر آتش حس کنجکاوی و بسی فراتر از آن فضولی ملت ریخت . اما آخر چه کار می توانستند بکنند . بنابراین بدون کوچکترین اشتباهی آن عده از زیر کار در برو ، لبخندی به مگورین زده ، روز خوبی را برای او آرزو نموده و برفتند!
ساعت دیواری بارون که دیگر نمی توانست تهدید های او را مبنی بر یا همین الان می ری رو ساعت 11 یا از جمیع شرکای من اخراجی ، بدون هیچ بحثی بر روی عدد 11 قرار گرفت!

زینگ...زینگ...زینگ!
مگی که مدت ها بود صدای زنگ را نشنیده بود زیرا که همه به خوبی امتحان غیب و ظاهر شدن در ژوئن گذشته را پاس کرده بودند دکمه آیفون تصویری را زد اما در باز نشد ...خب آخه برق رو قطع کرده بودند! مستاصل و نگران خواست پا در راهرو گذارده و به دلیل خرابی آسانسور 42 طبقه را پایین بیاید و در را باز کند که به یک باره در باز شد !

در اتاق بارون :

_خب...راستش فعالیت های چشمگیر مرکز خدماتی شما من رو واقعا تحت تاثیر قرار داده و می خواستم این جا رو از شما بخرم!
بارون که تمام وجودش را از خوشحالی وصف ناپذیری برق گرفته بود و ابدا یک لحظه هم به شرکای خود فکر نکرد و با وجدانش نگفت که بابا آخه اگه اینجا رو بفروشی پس اونا برن چی کار کنن...دیگه کی استخدامشون می کنه و... لاجرم اصلا به روی مبارک خود نیاورد و فلفور به طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب از بین برود گفت :
_پیشنهاد شما چقدره؟
_نیم میلیون گالیون!
نمی دانم بارون به چه ترفندی توانست فریاد خود را کنترل کند ولی هرطوری که بود با صدایی سرشار از تعادل در حالی که در روان نویسش را باز نمود تا پای برگه های واگذاری شرکت را امضا کند گفت :
_ این بهترین قراردادیه که در تمام عمرا امضا کردم...کار با شما باعث افتخاره خانم اوانز!
اما همین که بارون سند واگذاری امضا شده را به طرف اوانز هل می داد و پول ها را هم با دست دیگر به سمت خود می کشید...(راستی یادم رفت ...آخه یه روحه...چطوری خودکار دست می گیره!) به یک باره :
_تق!
_ دستا بالا کسی از جاش جم نخوره!

این داستان ادامه دارد خفن.......



Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
#24

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
درون...در پشتی

هدی میاد تو...یه نگاه به تازه وارد شده میکنه و چشمش گشاد میشه...روی در با مداد مینویسه: این برودریک بوده!!
ویکی: خب الان چیه؟!
هدی: (منظورت چیه؟)
سالی: یعنی الان شناسش چیه...تو میگی برودریک بود!!
هدی رو دیوار مینویسه: خب الانم هست...فامیلش بوده...
سالی: یعنی فامیلش رو عوض کرده؟!
هدی در حال گریه.
ویکی: خوب میگی بوده، یعنی الان رفته.
هدی عریده کشان و در حالی که محکم روی در می‌نویسد: بابا دارم می گم فامیلیش، بود هستش!!!
افتاد الان؟!!!
سالی: خوب بابا اینو از اول بگو!!!
هدی دیگه کم مونده بود خودش رو همون‌جا دار بزنه.
ویکی: خوب حالا این برودریک کی هست؟ خوردنیه؟ واسه ما خطر داره؟
هدی در حالی که از این‌همه خنگی ناب و این همه کله‌های توخالی، از کله‌اش بخار بلند می‌شه با نعره‌ای فورخورده می‌گه: خوب ابله جان ما اینجاییم که همینو بفهمیم. اگه می‌دونستیم که اون کی هست و واسه ما خطر داره که اینقدر احتیاط نمی‌کردیم.
می‌ریختیم می‌گرفتیم، میزدیم، می‌بردیم، می‌کشتیم (ببخشید، گیر کرده)
خلاصه هدی بعد کلی توضیح دادن برای علمای دهر: خوب الان یکی بره به بارون قضیه رو اطلاع بده.
سالی تو هم یه sms بزن به کریچ بگو توی کامپیوترش یه search بکنه ببینه اطلاعاتی در مورد این یارو برودریک داریم یا نه.
---------------------------------
تو همین گیر و دار بود که بارون خودش رو به ملت هاج و واج رسوند: چیه؟ دوباره چی شده منو کشوندین اینجا؟!!!
وای به حالتون منو واسه هیچی اینجا کشونده باشین!!!
هدی: قربانت گردم، یه شخص مشکوکی الان وارد شده و ما شناسایی‌اش کردیم.
خواستیم شما خودتون شخصاً اینجا باشین و خدمتش برسین.
این جملات‌رو هدی با چنان آب و تابی تعریف می‌کرد که هرکی ندونه خیال می‌کنه آقا ملاعمر رو به دام انداخته.
بارون با یه کمی هیجان: خوب حالا این یارو کی هست؟
شناسایی شده؟ سابقه‌اش رو درآوردین؟
هدی که بادی در غبغب انداخته میگه: بله قربان. ما همه چیزرو در موردش می‌دونیم.
اون برودریک بوده
بارون ناگهان چهره‌اش تغییر می‌کنه و از فریادش تمام شیشه‌ها خرد می‌شه: ای نادون‌ها، منو به خاطر این مردک کشیدین اینجا.
اون که فقط یه خیابون گرده
رو به هدی: تو چی خیال کردی؟ فکر کردی من ببوام؟!!!
دوربین می‌چرخه یه سمت دیگه و فقط صدای داد و فریاد و هر از گاهی هم صدای انفجاری مهیب به گوش می‌رسه.
---------------------------------
20 دقیقه بعد.
تمام فضا رو بوی خون و عرق آمیخته به هم پر کرده. به هر طرف که نگاه می‌کنی مشتی پر خون‌آلود و موی دم اسب و ناخن‌های شکسته و کلی از این خرت و پرت ها روی هم تل انبار شده.
از گوشه‌ای صدای ناله‌ای خفیف به گوش می‌رسه: ای بمیری. به جای اینکه واستی اینجا خیر سرت صحنه توصیف کنی، برو زنگ بزن اورژانس سنت مانگو، بیان مارو ببرن، مردیم.
-----------------------------------
بارون خونی آشفته و عصبانی و در حالی که داره موهای سر کریچر رو می‌کنه (البته اگه مویی داشته باشه): من نمی‌دونم چه گناهی کردم که باید با این کودن ها سر و کله بزنم.
ای کاش توی همون قبرم می‌موندم و این روز رو نمی‌دیدم.
...
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پی‌یر


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۱۵:۵۷:۵۰


Re: شرکت خدماتی جادوئی بارون و شرکا
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
#23

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
بارون: ما باید امشب بیدار بمونیم و حالت آماده باش به خودمون بگیریم.
ملت:

بارون: هدویگ تو منطقه رو به صورت هوایی پوشش میدی
هدویگ: (توجه کنید: نکته هری پاتریش این بود که هدویگ جغده)

بارون: کریچ و مگی!شما هم دم در منتظر میمونین!اوکی؟!
کریچ:
مگی:

بارون: سالی و ویکی...شما هم دور تا دور ساختمون می چرخین...اگه چیز مشکوکی دیدین sms بزنین!
سالی و ویکی: اوکی(ضایع شدین...شکلک نزد)

بارون: مگی...نوشابه بده!! :pint:
لارتن: فضا خفن پانچه!!8->

=========================================

بیرون...دم در

کریچ به مگی نگاه میکنه...بازم نگاه میکنه
مگی که از سنیگی نگاه کریچ عصبی شده داره سمش رو میجوه...کریچ بازم نگاه میکنه...اینشکلی نگاه میکنه:
مگی مگسی میشه... :slap:

=========================================

بیرون...رو هوا

هدویگ رو فضاس...داره به قرارهای فرداش فکر میکنه...باید برنامه ریزیش دقیق باشه...اگه هدیه و لونا بفهمن...!!!
متوجه یه حرکت کوچیک میشه...یه مرد با عجله به طرف در پشتی میره...
هدویگ شروع به هو هو کردن میکنه

=========================================

درون...در پشتی

سالی و ویکی صدای هو هوی هدویگو میشنون...سالی گوشیش رو در میاره و برای بقیه اس ام اس میفرسته:

نقل قول:
ma dar poshti hastim.sina alamat dad.yeki dare miad


در باز میشه و یه نفر میاد تو...

========================================

درون...در پشتی

هدی میاد تو...یه نگاه به تازه وارد شده میکنه و چشمش گشاد میشه...روی در با مداد مینویسه: این برودریک بوده!!
ویکی: خب الان چیه؟!
هدی: (منظورت چیه؟)
سالی: یعنی الان شناسش چیه...تو میگی برودریک بود!!
هدی رو دیوار مینویسه: خب الانم هست...فامیلش بوده...
سالی: یعنی فامیلش رو عوض کرده؟!
هدی:


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۱۴:۴۶:۱۷

[b]The sun enter







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.