هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
دامبلدور بلندميشود از روي تخت پائين ميايد وجلوي آئينه قدي ميرود ودرجا غش ميكند...

---
صبح روز بعد بعد دفتر بیمارستان:

دکتر بسیار خوش قیافه ای رو به روی مک گونگال نشسته بود و چیز هایی می گفت که برای مگی اصلا قابل فهم نبود. سرانجام بعد از نیم ساعت دکتر گفت :
- به هر جهت خواهر شما باید دوباره عمل بشه ...البته این باعث تعجبه که تا حالا زنده مونده چون با سن و سالی که ایشون دارن وضع حمل کار بسیار خطرناکی بوده...

- دکتر ایشون دامبلدور هستن!من همسرشون هستم!
دکتر که با چشمهایش سعی می کرد دامبلی را پشت سر مگی پیدا کند گفت:
- البته شوهرتون هم می تونن کارهای بیمارستان رو انجام بدن ولی ای کاش به شوهر خواهرتون می گفتید تشریف بیارن!
مک گونگال که کم کم داشت عصبانی می شد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- کی دامبل رو عمل می کنید؟
- دامبل؟ یه آقایی به اسم ریدل به ما گفتن که اسم خواهرتون ماریه!
مک گونگال که سعی می کرد جلوی منفجر شدن بغضش را بگیرد به طرف اتاق دامبل به راه افتاد .
یک (یا شاید دو) متر مانده به اتاق:
پرستار ی که لباسهایش بوی تمیزی می داد با لحن خشانت باری گفت:
- تعداد ملاقاتی ها زیاده خواهش می کنم داخل نشین!
مگی فورا به طرف شیشه ی اتاق رفت و در آنجا تامالبی را دید که با بچه ی دیگری بازی می کرد و متوجه شد که آن بچه ی دیگر دارد تامالبی را می زند!
در گوشه ی دیگر بلاتریکس و رودولف ساندویچ می خوردند و رو به روی دامبل هم زاخی قرار داشت که غذای دامبل را می بلعید!
ولی دامبل همچنان بی هوش بود !
مگی به سرعت به طرف در رفت و با خشانت آن را باز کرد (لازم به ذکر است که 10 دقیقه ی بعد دستگیره ی در افتاد) با اینکه مگی انتظار عوض شدن صحنه را داشت ولی سه مرگخوار همچنان مشغول خوردن بودند! بعد از 5 دقیقه سکوت بلا گفت:
- ا...تویی مگی جون؟ فکر کردم یکی از مریض های بخشه! ما دیگه باید بریم دامبل هم دو دقیقه پیش به هوش اومد ولی نمی دونم چرا یهو دوباره بیهوش شد! رودلف بیا بریم بچه رو هم وردار بیار!
مگی با حالتی پر از نومیدی به طرف تخت رفت و با صدای خیلی بلندی بوق زد:
- دامبل جان؟ عزیزم؟ بیداری؟ برات کمپوت گیلاس آوردم...دامبل؟


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۰ ۱۸:۱۴:۳۲

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
دكترگيج ممد با شگفتي به دامبلدور كه روي تخت افتاده نگاه ميكند:
دكترگيج ممد:
شفادهندگان عين لشگر مورچه هاكه داخل لانه شان آب ريخته اند باعجله اين طرف آن طرف ميدوند وسعي ميكنند گندي كه دكترگيج ممد زده را درست كنند تا وقتي كسي نفهميده وباعجله مريضهارا دچار طلسم فراموشي ميكنند كه گندش درنيايد ملت بردارند مريضهايشان را از بيمارستان خارج كنند...دكترگيج ممد همچنان مشغول نظاره دامبلدور است:
-مرتيكه بيناموس چشتو درويش كن!!!
- چرا؟
-خاك وچوكم بشه...تازه ميگه چرا؟!
دكتر گيج ممد همچنان چشم دوخته به دامبلدور بيخيال هم نميشود...سرانجام براثر اثابت شيئي سخت به جمجمه دكي ويبيخيال شده روي زمين ميميرد...نه هنوز نمرده زنده است خودشو زده به مردن:
-مانتي صندلي پرت كرد...آقاهه مرد؟
- متاسفانه نه!!!
دامبلدور برميگردد وبااين زوج خشن مواجه ميشود-قبلا توضيح داده ام كه وقتي بلاتريكس ميايد رعدوبرق ميزند زمين ميلرزد وازاينجور مسائل پس ديگر توضيح نميدهم-:
- رودولف؟؟؟؟
بلاتريكس با خشانت يقه رودولف راميگيرد واوراباديوار يكي ميكند:
-اين چجوري تورو ميشناسه؟زودباش توضيح بده!!!
- عزيزم من به عمرم اينو نديدم!!!
-كه حالا زنها ميشناسنت؟
- عزيزم بجان مانتيمورت راست ميگم به عمرم اين زن بيريخت رو نديدم!!!
-كه حالا بيريخت هم شد؟ميخواي جنيفرلوپزبيارم برات؟
-
-
-نه چيزمنظورم اينه كه چطوره از خودش بپرسيم چجوري منو ميشناسه!!!
بلاتريكس نگاهي وحشتناك-چيزي فراتر از خشانتبار-به رودولف ميكند وبعد ميرود طرف تخت دامبلدور:
- خانم عزيز شما شوهر بوق منرا از كجا ميشناسيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خانم عزيز؟منظورت چيه؟!
بلاتريكس براي دامبلدور توضيح ميدهد فقط چون ماهرجوري توضيحش را بنويسيم به كلمه بوق مبدل ميشود پس نمينويسيم!!!!
- اين امكان نداره!!!من دامبلدورم...بجون مگي من دامبلدورم...
- پس با دامبلدور هم رابطه داري؟
دامبلدور بلندميشود از روي تخت پائين ميايد وجلوي آئينه قدي ميرود ودرجا غش ميكند...


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۳:۵۰:۴۵

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
بومب

آلبوس با تخت می چسبه به سقف اتاق . بعد تخت از سقف اتاق جدا میشه ولی آلبوس بدبخت هنوز مثل اعلامیه چسبیده به سقف
زاخی به همراه چند شفا دهنده میان تو اتاق و زود تامالبی رو از زیر تخت میکشن بیرون
یکی از شفا دهنده ها با جادو یه تخت کوچیک برای تامالبی ظاهر میکنه که بچه رو توش میگذارن
البته تخته کلی سیستم داشت ها سیستم ضد غیب شدگی ضد استفراق ضد دبیلو سی ضد ....
خلاصه بعد از اینکه تامالبی رفت تو تخت ملت همه با هم داشتن دنبال دامبل میگشتن
یه صدای جیر جیر از اون بالا توجه همه رو به خودش جلب کرد و ملت با تعجب به آلبوس چسبیده به سقف نگاه میکردن
یکی از شفا دهنده ها که مسئول بخش اورژانس بود فوری با جادو یه کاردت ظهار کرد و به کمک چند تا شفا دهنده خودش رو به سقف رسوند (یعنی رفت روی کول اون ها) بعد با کاردک یواش یواش آلبوس رو از سقف جدا کردن

آلبوس که مثل لاواشک شده بود رو روی تخت خودش مستقر کردن و دکتور گیج ممد بالای سرش ظاهر شد میخواست از روش قدیمی خودش استفاده کنه و که زاخی یاد آنی مونی افتاد با یه حرکت انتهاری جلوی دکتر روگرفت

دکتر که فهمید نمیتونه از این روش استفاده کنه رفت سراغ روش دوم
چوب جادوش رو در آورد و شروع کرد از بالای بدن دامبل به سمت پاین ظربه زدن و هم زمان یه ورد شعر مانند رو هم زیر لبش میخوند

هر قسمت که چوب جادو با بدن دامبل تماس پیدا میکرد اون قسمت به حال اول برمیگشت
دکتر این کار رو تا آخر ادامه داد و دامبل به شکل اولش بر میگرده

ولی یه مشکلی هست مشکل جدی


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۱۹:۵۸:۱۳
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۰:۴۳:۲۵
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۱:۰۴:۲۵



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
آلبوس در خواب داره با لرد سیاه دوئل میکنه:

آلبوس:ای تام تسلیم شو!!
تام:دامبلدور به من رحم کن!تو از قساوت قلب دوری!تو منو میبخشی نه!!!
البوس:اعتراف میکنم گرفتن جون تو منو ارضا نمیکنه!!
یهو چوبدستیشو در میاره و طرف ولدمورت میگیره
ولدمورت جیغ زنانه ای میکشه:ننننننننهههه!!
-----------------------------
نوووووووووووَنووووووووَ
البوس از خواب میپره!!
آلبوس:مرض!!!...خفه خون بگیر بچه!!مگه نمیبینی مامان خوابه؟
نوووووووووووَنووووووووَ
آلبوس:ای لعنت به تو!!!بازم زیرتو خراب کردی که!!از این لحاظ به مامان مگ گونگالت رفتی!!!

آلبوس کهنه بچه رو باز میکنه:
آلبوس:اه اه...حالمو به هم زدی تامالبی!!!..چه بویی میده
...

آلبوس افسون حباب در سر رو اجرا میکنه وشروع به عوض کردن پوشک تامالبی میکنه
-----------------------------
چند مدت بعد دوبارهمیخوابه و داره خواب میبینه!!

سیوروس تسلیم شو!!من میدونم که تو مرگخواری!
اسنیپ در حالی که زانو زده میگه:نه!من مرگخوار نیستم !من مرگخوار بودم ولی نمیدونستم لرد سیاه میفته دنبال بچه جیمز!من عاشق جیمز بودم!میپرستیدمش!با هم همبازی بودیم چقدر با هم شوخی میکردیم!!!

البوس ساده لوحانه لبخندی میزنه:میدونستم تو مرگخوار نیستی میخواستم باهات شوخی کنم!!!
تا پشتشو به اسنیپ میکنه یه طلسم سبز رنگ از بغلش رد میشه!!
آلبوس:چقدر باد میاد امشب!!
اسنیپ باز چوبدستیشو گرفته طرف البوس و یه طلسم میفرسته.....
اینبار البوس خم میشه که یه چیزی برداره!! طلسم میخوره به یک اینه و برمیگرده طرف اسنیپ!!
اسنیپ:
آلبوس برمیگرده میبینه اسنیپ مرده!!:ننننننننه!!یار وفادارمو کشتن!!!
------------------------------
آلبوس آلبوس بلند شو!!
این صدای زاخی بود!!
آلبوس:هووم؟چیه مزاحم خواب من شدی!!!
تامالبی!!تامالبی نیست!!
آلبوس جیغی بنفش میکشه:ننننننننهه!!!بچمو دزدیدن!!من بچمو میخوام!!بچمو دزدین!!
تمام بیمارستان جمع میشن که دنبال تامالبی بگردن!!
------------
همه به جز دامبلدور که نمیتونسته از جاش تکون بخوره از اتاق خارج میشن که دنبال تامالبی بگردن!!
اما تامالبی!!
زیر تخت دامبلدور مشغول بازی با چوبدستی دامبلدور بود...که ناگهان!!...


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۱۷:۰۰:۱۲

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
آخرین شب آرامش

بلیز: من یه اسم خوب پیدا کردم به نظرتون تامالبی خوبه؟

همه با تعجب به بلیز نگاه میکنن یواش یواش بعضی از مرگخوار ها با صدای آروم موافقت خودشون رو اعلام میکنن ولی با یه نگاه تند منیروا همه با هم لال میشن
آلبوس در حالی که بچه رو با دو دست درست مقابل صورتش گرفته و اون رو بالا و پایین میندازه به بلیز خیره میمونه
بعد انگار داره با خودش حرف میزنه شاید هم با بچه چون هی بچه رو تکون میده و با خودش میگیه .. تامالبی؟ ... تامالبی؟

بعد انگار یهو تصمیمش رو میگره و با صدای بلند میگه: اره تامالبی خوبه خیلی خوبه

همه ی ملت سیاه یه لبخند معنی داری به هم میزنن آنیتا و منیروا با تعجب دارن به آلبوس نگاه میکنن قبل از اینکه منیروا شروع بع جیغ کشیدن کنه و همه چیز رو خراب کنه دو تا پرستار میان تو اتاق
اول یه مقدار داد میزنن چرا اینجا اینقدر شلوغه و بعدش همه رو میخوان بندازن بیرون که
ولدی میگه: کسی نباید امشب اینجا بمونه؟

پرستار ها یه نگاه به هم میکنن و یکیشون با سر موافقت میکنه

قبل از اینکه منیروا یا آنیتا حرفی بزنن لرد یه نگاه به مرگخوار ها میندازه تا یکی رو برای این کار خطیر انتخواب کنه
همهی مرگخوار ها با قیافه های کج و کوجله دارن به لرد نگاه میکنن یعنی جون مادرت ما رو بیخیال
تنها کسی که حواسش به جمع نبود زاخی بود که داشت یه کتاب در مورد زنان و روش نگه داری و از بچه میخوند

لرد با سر به زاخی اشاره کرد که این از همه مناسب تره
مرگخوار ها که از خداشون بود انیتا و منیروا هم که حوصله ی بچه داری ندالشتن اون موقع

در نتیجه زاخی موند و دامبل خوش خواب و یه تامالبی اعصاب خورد کن


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۷ ۲۳:۰۹:۲۲



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
رزروي بس ارزشي ... !


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
منیروا به سمت اتاق راهنمایی میشه
ولدمرت و مرگخوار ها هم دنبالش میرن
از اون طرف یه مرگخوار جلب هم بچه ی آلبوس رو با تختش میبره پیش مامان جونش
منیروا وارد اتاق میشه تا چشمش به بچه میافته مثل سنگ سر جاش ثابت میمونه با آلبوس نگاه میکنه که داره بچه رو شیر میده ولدی به مرگخوار ها اشاره میکنه که اگه دوست دارین بعد از انفجار مگی سالم بمونید بیاین بیرون

همه ی مرگخوار ها و لرد فورا از اتاق خراج میشن و در رو پشت سرشون میبندن

یهو یه صدای خفنی میاد و ساختمون شروع میمنه به لرزیدن

آلبوس

نصف شیشه های بیمارستان ریخت

سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود . مرگخوار ها و لرد یواش یواش میرن طرف در

به صحنه یعجیبی رو به رو میشن آلبوس نشیته رو تخت و منیروا بچه رو مثل بچه یخودش در آغوش گرفته و داره آهسته میزنه پشتش تا بچه چشمش به آنی مونی می افته روی لباس مینروا بالا میاره

لرد و مرگخوار ها دارن از خنده میمیرن
منیروا بچه رو میگذاره تو کالسکه و با کیفش میزنه تو سر آلبوس

در همین لحظه آنیتا با دارکو میاد تو اتاق
تا چشمش به آلبوس که بچه ور از کالسکه برداشته می افته شروع میکنه به جیغ زدن اینقدر جیغ میزنه تا غش میکنه می افته بقل دارکو

دقایقی بعد انیتا حالش جا اومده و دارن با منیروا و آلبوس و لرد و بلاترسک و رودولف در مورد اسم بچه حرف میزنن

اینطرف وزیر نشسته بقل مرگخوار ها و داره در مورد احساس برادر شوهر دار شدن صحبت میکنه

یعنی داره مخ بلیز و زاخار و انی مونی رو میخوره

انیتا بچه رو بقل کرده و آهسته به پشتش میزنه که باز چشم بچه به آنی مونی میافته

حالا لباس ثشنگه ی آنیتاس که خراب میشه

یه دفعه بلیز یاد یه چیزی میافته و میگه

بلیز: من یه اسم خوب پیدا کردم به نظرتون تامالبی خوبه؟


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۲:۳۱:۵۵
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۲۰:۴۸:۲۵



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
آلبوس ، نگاهی به بچه می کنه و با این فکر که این بچه ، بچه ی خودشه با محبتی مادرانه (!) بچه رو در آغوش می کشه !
گونه هاشو روی گونه های بچه ش می کشه و در دلش احساس غرور می کنه . ولی نه ، فقط احساس غرور نیست ، یه حس دل پیچه هم داره . یادش میاد که تازه بچه ش به دنیا اومده و این چیزها اولش طبیعیه !

همون طور که مشغول شیر دادن به بچه ش بوده ، داشته به اسم بچه ش هم فکر می کرده . یه حس خوشحالیی ، وجودش رو پر کرده بوده !

مرگ خوارا از پشت شیشه ی گرد اتاق داشتن به آلبوس و بچه ش نگاه می کردن که با دیدن صحنه ی شیر خوردن بچه ، خودشون خجالت میکشن ، میان این ور !

لرد به سمت مرگ خواراش میاد و میگه :
- آفرین ! واقعا آفرین ! عجب کاری کردین ! عمل موفقت امیز بود !
در همین حال ، زاخار ، با لباس پرستاری و یک تخت کوچولو به سمت اتاق آلبوس میره . در رو پشت سرش می بنده . همه ی نگاه ها به سمت در دوخته شده که یهو زاخار با قدرت هر چه تمام تر از در پرت میشه بیرون !

مرگ خوارا به سمت در میرن تا ببینن چی شده که اون طوری زاخی به بیرون پرت شد .

آلبوس در حالی که بچه ش رو در آغوشش گرفته ، به ولدی میگه :
- نمی ذارم بچه م رو از من جدا کنن ! نمی خوام ! اون می خواست بچه ی من رو ببره ! نمیدم !

چند لحظه بعد ، چند مرگ خوار ، با هم دیگه بچه رو از دست آلبوس میگیرن و توی تخت میذارن و از اتاق بیرون میبرن .

صدای جیغ های آلبوس تمام بیمارستان رو در بر گرفته !

ولدی از اتاق بیرون میاد و رو به بقیه ی مرگ خوارا هایی که موندن می کنه و میگه :
- حالا به نظرتون اسم بچه رو چی می ذارن ؟
زاخار : من بگم ؟
مونی : تو ساکت باش ! اسم بچه با منه !

در همون لحظه ، یک خانم شیک پوش (!!) ولی پیر وارد بیمارستان میشه .

اون خانم به سمت مونی میاد و عینکش رو بر می داره و میگه :
- ببخشید ، اتاق آقای دامبلدور کجاست ؟
مونی : ببخشید شما ؟ الان فقط فامیل درجه یک ، مثل شوهر و اینا می تونن ببیننشون !
اون خانمه : منم زنش ، مگی !

مگی ، پشت سر مونی به راه افتاد و به سمت اتاق شماره ی 11 رفتن !

همه ی مرگ خوارا ، به اضافه ی ارباب ولدمورت ، لبخندی این شکلی داشتن ==>


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۲:۱۲:۲۶


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
وزیر همراه زنش وارد یه اتاق میشه

مرگخوارا پشت در قایم میشن
بعد از حدود نیم ساعت وزیر به همراه زنش خارج میشن!

اناکین:بروبچ!!حالا وقتشه که کار دامبل رو یکسره کنیم
همه مرگخوارا با هم میپرن توی اتاق
ولی توی اتاق یک ساحره زیبا با اندامهای بسیار شیک!!خوابیده رو تخت!!

ساحره:اوا خدا مرگم بده!!...بی حیایها..بی شرفا!!..بی ناموسا!!...به زن حامله هم بعله!!!؟...برید بیرون!!!

مرگخوارا از ترس آبرو از اتاق میرن بیرون!!

زاخار:این که البوس نبود!!
بلا:وزیر و اون دختر کفی برای چی اومده بودن اینجا؟که این زنه رو ببینن؟!!

ناگهان صدای بی روحی اومد که:نه!!بلا..اشتباه نکن!!...اون خود البوسه که خودشو به شکل ساحره در اورده!!

رنگ صورت همه مرگخوارا سفید میشه:ارباب!!!
همه تعظیم میکنن!!

ولدمورت با قیافه ای که لبخند خبیثی بر ان نقش بسته بود میگه::حیف این زن اینقدر معطل بمونه!!....نظرتون با یک عمل سزارین چیه؟ !!

همه مرگخوارا:

ولدمورت::خب برای عمل حاضر بشید!!...خودم عملش میکنم!!..دستیار من هم تو عمل آناکینه...بلا تو مامور دادن وسایل به من باش!!...زاخار!!تو هم فشار خون و ضربانشو چک کن!! برید لباساتونو بپوشید!!
--------------------
ساعتی بعد!!
بلا دار ه عرق رو پیشانی ولدمورت رو پاک میکنه
ولدمورت::اون چاقو رو بده به من بلا!!....آها خوبه...حالا پنسو بده!!
زاخار:ارباب فشارش داره میره بالا!!
ولدمورت::مهم نیست!پیر مرد آخرای عمرشه!!
آناکین:ارباب!!این چیه توی....
دستای ولدمورت بالا میاد و صدای گریه نوزادی فضای اتاق عمل رو پر میکنه!!!
ولدمورت:همیشه البوس در تغییر شکلاش فکر همه چیزو میکنه!!حتی فکر بچه توی شکمشو!!!

آناکین:ارباب پس من بخیش میکنم!!
-------------------
ساعتی بعد البوس به هوش میاد و متوجه میشه به شکل اصلیش دراومده و البته یک بخیه بزرگ رو شکمشه!!!
آلبوس:آخ این خیلی میسوزه!!!
ناگهان در باز میشه و ولدمورت وارد اتاق میشه!!: ..:آلبوس!!چقدر بچت به خودت شبیه!!!هیچ فکر نمیکردم اینقدر دوست داشتنی باشه!!

البوس : یعنی ممکنه؟
ولدمورت:آره این بچه توئه!!...این بچه حاصل عشقه!!...نیروی عشق مادر به فرزند!!مگه نه آلبوس!!؟....من مادر و فرزند رو تنها میذارم!!...راستی باید بهش شیر بدی!!!....با یه افسون کاری کردم که بتونی شیر بدی!!

نگاه البوس به بچه و سینه خودش میفته!!!


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۴۱:۱۰
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۱:۵۶:۴۸

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۵۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
هر مرگ خواری خواست ادامه بده ، اول بره انجمن خصوصی ، تاپیک اتاق قرارهای مرگ خوارا ها رو ببینه !

اینم لینکش خصوصیه ! شما نمی تونی بیای تو


این پست به زودی پاک میشه








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.