هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ دراکو من آدم رئوفی هستم! نمی خوام یکی به خاطر نداشتن کلیه بمیره!
_ آخ قربون زن گلم برم!... موووچ!
شترق!
_ اقای محترم ناموس داشته باش!
و دراکو سرخ میشه! چون اشتباهی به خانمی که اومده بود آنیت رو معاینه کنه تنفس داده بود!

---
_ آنیتا؟!... آنیتا غلط کرد!... ولدی؟! این تامبالی رو بگیر من برم پیش این دختره!
و تامبالی رو مثل توپ قل قلی میندازه برای ولدی میره پیش آنیت!
---
_ اوه آنیتا من که اگه تمام دنیا رو به من بدن....
تخ!
در باز میشه و دامبل می یاد تو! یکراست میره سراغ انیتا و یکی میزنه زیر گوشش و میگه:
_ تو می خوای چی کار کنی؟!!
آنیتا گریه کنان میگه:
_ پاپایی! من اومدم کار خیر بکنم! می خوام کلیمو بدم به ولدی! گناه داره!
آلبوس یکی دیگه میزنه تو گوش آنیتا و میگه:
_ گناهاشو نخ کنه بندازه دور گردنش! به توچه؟!
و می یاد دوباره بزنه زیر گوش آنیت که دراکو وارد عمل میشه و دست آلبوس رو میگیره....

چند لحظه بعد....

جو آروم شده و آلبوس کنترل اعصابشو گرفته دستش و به آنیت میگه:
_ آنیتا؟! اگه بدی، ممکنه خودت طوریت بشه! برای آندراک بده!!
آنیتا دیگه جوش می یاره و جیغ میکشه: آندراک دیگه کودوم خریه؟! ولم کنین باب!
بعد صداشو آروم میکنه و به دراکو میگه: عزیزم تو که همه جا جار میزنی! نکن این کارا رو!!!

چند لحظه بعدترش...
بلاخره البوس راضی شده دخترش رو از انجام این کار منصرف کنه! و با کمال میل خودش کلیشو اهدا بکنه! برای همین میره توی اتاق عمل و میگه:
_ سلام دکی جون! من کلیم رو به جای دخترم میدم!!
و چون حال ولدی خیلی بد بود، تامبالی شوت میشه تو بغل آنیت و دراک، درهای اتاق عمل بسته میشه و دکتر شروع میکنه به عمل کردن دامبل تا کلیشو بذاره تو شیکم ولدی!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند لحظه بعد از اون مدتی که دامبل و ولدی روبه روی هم روی تخت خواب خوابیده بودن . دامبل در حال شیر دادن به تامبالی بود و از اون ور ارباب ولدی با شکم روی تخت خوابیده بود و دکتری مجهول الحال بالای سرش ایستاده و بلوز ارباب ولدی رو بالا زده و مشغول معاینه کمر وی به روشهای کاملا پیشرفته میباشد .

دامبل : اوا .... آقای دکتر ! چرا این پسره چشم قرمز رو جلوی من خوابوندین ؟ ویوی اتاقمو به هم ریخته ! ایییییش !
ارباب ولدی : حرص نخور دومبول شیرت خشک میشه یه وقت !
دومبول : اوا ... اوا.... مرتیکه بی حیا ! دارم بچمو شیر میدم چشمتو درویش کن دیگه اقای دکتر اینو به قسمت جادوگران چرا منتقل نمیکنیدش ؟!
در همون لحظه دکتر مرموز بدون توجه به جو آنجا رو به ارباب ولدی میگه :
- ولی عجب این کمرتون سیفید میفیده ها ! ....
دامبل :اوااااا ...... قاه قاه قاه قاه ( خنده)
ارباب ولدی گردنشو صد و هشتاد درجه میچرخونه تا دکتر رو تشخیص بده اما تنها با یه فرد کلاه به سر مواجه میشه که کلاهش تمام صورتشو پوشونده بود .
دکتر : یعنی چیزه منظورم اینه که باید کلیتونو سریع تر در بیارییم . حالا بزار یکم بیشتر معاینه کنم

ارباب ولدی : اوه اوه اوه دوباره داره لگد میزنه !
آلبوس : نکنه تو هم باردار شدی شیطون ! به جون تامبالی به هیشکی نمیگم بگو بین خودمون باشه !
ناگهان ولدی در یک حرکت انفرادی دست خودشو دراز میکنه به طوری که دستش به البوس میرسه یه دفعه یه ضربه به شیکم آلبوس وارد میکنه !
آلبوس : آیییییییییی جای سزارینمو زدی ایییییش بی جنبه !
و روشو با حالت قهر آمیزی میکنه اونور !
ارباب ولدی : ووووووهاهاهاها !
در همون لحظه حواس آلبوس میره به دکتره که بالای سر ارباب ولدی ایستاده بود !
آلبوس : ای ناقلا !
ارباب ولدی که احساس خطر کرده بود فریاد زد :
- کلیم بالاتره داری چی کار میکنی !
ولدی اینو گفت و در یک حرکت فوق انتحاری ضربه آبچیگادو ( ؟؟؟ ) رو به ناحیه کله دکتره وارد کرد . دکتر در هوا چرخی زد و محکم به زمین خورد و کلاش شوت شد هوا !
آلبوس و ولدی با هم : برادر حمید
حمید : آی واییی لو رفتم !
سپس تبدیل به خفاش شد و صحنه رو ترک کرد ! ( صرف جویی در امر فضا سازی )
البوس
ارباب ولدی : نخند بابا الان تامبالی میپره تو گلوت !
( توجه : تامبالی کلشو کرده بود توی دهن البوس ببینه چجوریاست )

در همون لحظه در باز شد و یکی از شفا دهندگان معلوم و الحال پرید تو .
شفادهنده : ولدی کچل این خانمه تشریف آوردن میخوایم کلیشونو اهدا کنیم !
ارباب ولدی
آلبوس : هان ؟ چه خبرا بید ؟ خیریه هست ؟ پس من چی ؟ خانم دکتر کسی نیست قلب اضافه اهدا کنه ؟
اما شفا دهنده بدون اینکه به البوس اعتنایی کند اتاق رو ترک گفت . بلافاصله ارباب ولدی دوربینی رو از زیر تخت دراورد و با آن به دور دستها نگاه کرد !
دوربین با سرعت زیادی در راهرو در حرکته تا اینکه دقیقا دمه قسمت اطلاعات می ایسته ! در اونجا دختری بسیار آشنا ایستاده بود که ....
ولدی : نه امکان نداره !
و یه بار دیگه در دوربین نگاه میکنه . اون درست میدید . اون دختر کسی نبود جز آنیتا دومبول !!!
ولدی : oh my god !
در همون لحظه آلبوس دوربین رو از ارباب ولدی گرفت !
البوس : بزار ببینم چی دیدی تام ک انقدر تعجب کردی !
ارباب ولدی : نههههههههه !




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اما دامبل، به حالت پیرمرد خرفت همیشگی در اومده بود و همچنان در خواب خرگوشی به سر می برد! هر چی مگی داد و قال میکرد، فایده نداشت و دامبل بدتر خروپف میکرد!
مگی با خودش فکر میکنه که بهتره که دامبل رو عمل کرد و این رو به اطلاع دکتر می رسونه!

*** در همان لحظه، دم در سنت مانگو***
ولدی کچل و آنی مونی و چندتا دیگه از ملت مرگخوار، دارن از سنت مانگو خارج میشن تا برن مقرشون که یه دفعه ولدی به حالت ناجوری کمرش رو میگیره و با فریادی بلند تر از فریاد سرژ میگه:
_ آآآآآآآااوووووووو ! سالــــــــــــــی!( به حالت دکتر مایکلا کوئین توی پزشک دهکده بخونین!)
آنی مونی بدو بدو میره ولدی رو میگره و میگه:
_ ارباب فدات بشم ارباب!... چی شده ارباب؟!
ولدی که ابروهاش هشتی شده و داره به خودش فشار(!) وارد میکنه، میگه:
_ بی انصاف داره لگد میزنه!
آنی مونی جا میخوره و میگه:
_ ارباب شما هم بله؟!
ولدی میزنه تو گوش آنی مونی و میگه:
_ غلط اضافه نکن! آی کیو کلیم درد میکنه! زود من رو ببر پیش دکتر... د زودباش دیگه پاچه ورمالیده!

*** پیش دکتر***
دکتر معاینش رو تموم کرده و به ولدی میگه:
_ این مشکل رو تازه پیدا کردید یا سبقه داره؟!
ولدی پهلوشو می ماله و میگه:
_ آره! خاک بر سر سابقه دارش کنن!... از بچگی اذیت میکنه....

*** فلاش بک***
ولدی کوچولو می خواد بره دستشوئی! اما یه صف طویل دم در دستشویی یتیم خونه کشیده شده!
بعد از شش ساعت...
نوبت ولدی کوچولو شده! اما تا می خواد پا بذار توی دستشویی، رنگش زرد میشه، دستشو میگیره به پهلوش و داد میزنه:
_ ای کلیم درد میکنه! از کار افتاد!!
*** فلاش فروارد***
ولدی به دوردست خیره شده و بعد از اینکه نفس عمیقی میکشه، میگه:
_ دکتر؟! حالا چی میشه؟!
دکتر سری تکون میده، خودشو با آمپولای روی میزش سرگرم میکنه و میگه:
_ کلیت کاملا از کار افتاده!... اما ناراحت نباش! شانس تو امروز یه زن با گروه خونی اوی منفی که گروه خون تو هست، رو می خوایم عمل کنیم! یواشکی یکی از کلیه هاش رو در می یاریم و میدیم به تو! البته حساب بانکی ما هم دست تو رو میبوسه!!!

*** نیم ساعت بعد، اتاق عمل***
دامبل که زن شده، یه گوشه خوابیده، ولدی هم یه گوشه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
دامبلدور بلندميشود از روي تخت پائين ميايد وجلوي آئينه قدي ميرود ودرجا غش ميكند...

---
صبح روز بعد بعد دفتر بیمارستان:

دکتر بسیار خوش قیافه ای رو به روی مک گونگال نشسته بود و چیز هایی می گفت که برای مگی اصلا قابل فهم نبود. سرانجام بعد از نیم ساعت دکتر گفت :
- به هر جهت خواهر شما باید دوباره عمل بشه ...البته این باعث تعجبه که تا حالا زنده مونده چون با سن و سالی که ایشون دارن وضع حمل کار بسیار خطرناکی بوده...

- دکتر ایشون دامبلدور هستن!من همسرشون هستم!
دکتر که با چشمهایش سعی می کرد دامبلی را پشت سر مگی پیدا کند گفت:
- البته شوهرتون هم می تونن کارهای بیمارستان رو انجام بدن ولی ای کاش به شوهر خواهرتون می گفتید تشریف بیارن!
مک گونگال که کم کم داشت عصبانی می شد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- کی دامبل رو عمل می کنید؟
- دامبل؟ یه آقایی به اسم ریدل به ما گفتن که اسم خواهرتون ماریه!
مک گونگال که سعی می کرد جلوی منفجر شدن بغضش را بگیرد به طرف اتاق دامبل به راه افتاد .
یک (یا شاید دو) متر مانده به اتاق:
پرستار ی که لباسهایش بوی تمیزی می داد با لحن خشانت باری گفت:
- تعداد ملاقاتی ها زیاده خواهش می کنم داخل نشین!
مگی فورا به طرف شیشه ی اتاق رفت و در آنجا تامالبی را دید که با بچه ی دیگری بازی می کرد و متوجه شد که آن بچه ی دیگر دارد تامالبی را می زند!
در گوشه ی دیگر بلاتریکس و رودولف ساندویچ می خوردند و رو به روی دامبل هم زاخی قرار داشت که غذای دامبل را می بلعید!
ولی دامبل همچنان بی هوش بود !
مگی به سرعت به طرف در رفت و با خشانت آن را باز کرد (لازم به ذکر است که 10 دقیقه ی بعد دستگیره ی در افتاد) با اینکه مگی انتظار عوض شدن صحنه را داشت ولی سه مرگخوار همچنان مشغول خوردن بودند! بعد از 5 دقیقه سکوت بلا گفت:
- ا...تویی مگی جون؟ فکر کردم یکی از مریض های بخشه! ما دیگه باید بریم دامبل هم دو دقیقه پیش به هوش اومد ولی نمی دونم چرا یهو دوباره بیهوش شد! رودلف بیا بریم بچه رو هم وردار بیار!
مگی با حالتی پر از نومیدی به طرف تخت رفت و با صدای خیلی بلندی بوق زد:
- دامبل جان؟ عزیزم؟ بیداری؟ برات کمپوت گیلاس آوردم...دامبل؟


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۰ ۱۸:۱۴:۳۲

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
دكترگيج ممد با شگفتي به دامبلدور كه روي تخت افتاده نگاه ميكند:
دكترگيج ممد:
شفادهندگان عين لشگر مورچه هاكه داخل لانه شان آب ريخته اند باعجله اين طرف آن طرف ميدوند وسعي ميكنند گندي كه دكترگيج ممد زده را درست كنند تا وقتي كسي نفهميده وباعجله مريضهارا دچار طلسم فراموشي ميكنند كه گندش درنيايد ملت بردارند مريضهايشان را از بيمارستان خارج كنند...دكترگيج ممد همچنان مشغول نظاره دامبلدور است:
-مرتيكه بيناموس چشتو درويش كن!!!
- چرا؟
-خاك وچوكم بشه...تازه ميگه چرا؟!
دكتر گيج ممد همچنان چشم دوخته به دامبلدور بيخيال هم نميشود...سرانجام براثر اثابت شيئي سخت به جمجمه دكي ويبيخيال شده روي زمين ميميرد...نه هنوز نمرده زنده است خودشو زده به مردن:
-مانتي صندلي پرت كرد...آقاهه مرد؟
- متاسفانه نه!!!
دامبلدور برميگردد وبااين زوج خشن مواجه ميشود-قبلا توضيح داده ام كه وقتي بلاتريكس ميايد رعدوبرق ميزند زمين ميلرزد وازاينجور مسائل پس ديگر توضيح نميدهم-:
- رودولف؟؟؟؟
بلاتريكس با خشانت يقه رودولف راميگيرد واوراباديوار يكي ميكند:
-اين چجوري تورو ميشناسه؟زودباش توضيح بده!!!
- عزيزم من به عمرم اينو نديدم!!!
-كه حالا زنها ميشناسنت؟
- عزيزم بجان مانتيمورت راست ميگم به عمرم اين زن بيريخت رو نديدم!!!
-كه حالا بيريخت هم شد؟ميخواي جنيفرلوپزبيارم برات؟
-
-
-نه چيزمنظورم اينه كه چطوره از خودش بپرسيم چجوري منو ميشناسه!!!
بلاتريكس نگاهي وحشتناك-چيزي فراتر از خشانتبار-به رودولف ميكند وبعد ميرود طرف تخت دامبلدور:
- خانم عزيز شما شوهر بوق منرا از كجا ميشناسيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خانم عزيز؟منظورت چيه؟!
بلاتريكس براي دامبلدور توضيح ميدهد فقط چون ماهرجوري توضيحش را بنويسيم به كلمه بوق مبدل ميشود پس نمينويسيم!!!!
- اين امكان نداره!!!من دامبلدورم...بجون مگي من دامبلدورم...
- پس با دامبلدور هم رابطه داري؟
دامبلدور بلندميشود از روي تخت پائين ميايد وجلوي آئينه قدي ميرود ودرجا غش ميكند...


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۳:۵۰:۴۵

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
بومب

آلبوس با تخت می چسبه به سقف اتاق . بعد تخت از سقف اتاق جدا میشه ولی آلبوس بدبخت هنوز مثل اعلامیه چسبیده به سقف
زاخی به همراه چند شفا دهنده میان تو اتاق و زود تامالبی رو از زیر تخت میکشن بیرون
یکی از شفا دهنده ها با جادو یه تخت کوچیک برای تامالبی ظاهر میکنه که بچه رو توش میگذارن
البته تخته کلی سیستم داشت ها سیستم ضد غیب شدگی ضد استفراق ضد دبیلو سی ضد ....
خلاصه بعد از اینکه تامالبی رفت تو تخت ملت همه با هم داشتن دنبال دامبل میگشتن
یه صدای جیر جیر از اون بالا توجه همه رو به خودش جلب کرد و ملت با تعجب به آلبوس چسبیده به سقف نگاه میکردن
یکی از شفا دهنده ها که مسئول بخش اورژانس بود فوری با جادو یه کاردت ظهار کرد و به کمک چند تا شفا دهنده خودش رو به سقف رسوند (یعنی رفت روی کول اون ها) بعد با کاردک یواش یواش آلبوس رو از سقف جدا کردن

آلبوس که مثل لاواشک شده بود رو روی تخت خودش مستقر کردن و دکتور گیج ممد بالای سرش ظاهر شد میخواست از روش قدیمی خودش استفاده کنه و که زاخی یاد آنی مونی افتاد با یه حرکت انتهاری جلوی دکتر روگرفت

دکتر که فهمید نمیتونه از این روش استفاده کنه رفت سراغ روش دوم
چوب جادوش رو در آورد و شروع کرد از بالای بدن دامبل به سمت پاین ظربه زدن و هم زمان یه ورد شعر مانند رو هم زیر لبش میخوند

هر قسمت که چوب جادو با بدن دامبل تماس پیدا میکرد اون قسمت به حال اول برمیگشت
دکتر این کار رو تا آخر ادامه داد و دامبل به شکل اولش بر میگرده

ولی یه مشکلی هست مشکل جدی


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۱۹:۵۸:۱۳
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۰:۴۳:۲۵
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۲۱:۰۴:۲۵



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
آلبوس در خواب داره با لرد سیاه دوئل میکنه:

آلبوس:ای تام تسلیم شو!!
تام:دامبلدور به من رحم کن!تو از قساوت قلب دوری!تو منو میبخشی نه!!!
البوس:اعتراف میکنم گرفتن جون تو منو ارضا نمیکنه!!
یهو چوبدستیشو در میاره و طرف ولدمورت میگیره
ولدمورت جیغ زنانه ای میکشه:ننننننننهههه!!
-----------------------------
نوووووووووووَنووووووووَ
البوس از خواب میپره!!
آلبوس:مرض!!!...خفه خون بگیر بچه!!مگه نمیبینی مامان خوابه؟
نوووووووووووَنووووووووَ
آلبوس:ای لعنت به تو!!!بازم زیرتو خراب کردی که!!از این لحاظ به مامان مگ گونگالت رفتی!!!

آلبوس کهنه بچه رو باز میکنه:
آلبوس:اه اه...حالمو به هم زدی تامالبی!!!..چه بویی میده
...

آلبوس افسون حباب در سر رو اجرا میکنه وشروع به عوض کردن پوشک تامالبی میکنه
-----------------------------
چند مدت بعد دوبارهمیخوابه و داره خواب میبینه!!

سیوروس تسلیم شو!!من میدونم که تو مرگخواری!
اسنیپ در حالی که زانو زده میگه:نه!من مرگخوار نیستم !من مرگخوار بودم ولی نمیدونستم لرد سیاه میفته دنبال بچه جیمز!من عاشق جیمز بودم!میپرستیدمش!با هم همبازی بودیم چقدر با هم شوخی میکردیم!!!

البوس ساده لوحانه لبخندی میزنه:میدونستم تو مرگخوار نیستی میخواستم باهات شوخی کنم!!!
تا پشتشو به اسنیپ میکنه یه طلسم سبز رنگ از بغلش رد میشه!!
آلبوس:چقدر باد میاد امشب!!
اسنیپ باز چوبدستیشو گرفته طرف البوس و یه طلسم میفرسته.....
اینبار البوس خم میشه که یه چیزی برداره!! طلسم میخوره به یک اینه و برمیگرده طرف اسنیپ!!
اسنیپ:
آلبوس برمیگرده میبینه اسنیپ مرده!!:ننننننننه!!یار وفادارمو کشتن!!!
------------------------------
آلبوس آلبوس بلند شو!!
این صدای زاخی بود!!
آلبوس:هووم؟چیه مزاحم خواب من شدی!!!
تامالبی!!تامالبی نیست!!
آلبوس جیغی بنفش میکشه:ننننننننهه!!!بچمو دزدیدن!!من بچمو میخوام!!بچمو دزدین!!
تمام بیمارستان جمع میشن که دنبال تامالبی بگردن!!
------------
همه به جز دامبلدور که نمیتونسته از جاش تکون بخوره از اتاق خارج میشن که دنبال تامالبی بگردن!!
اما تامالبی!!
زیر تخت دامبلدور مشغول بازی با چوبدستی دامبلدور بود...که ناگهان!!...


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۹ ۱۷:۰۰:۱۲

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
آخرین شب آرامش

بلیز: من یه اسم خوب پیدا کردم به نظرتون تامالبی خوبه؟

همه با تعجب به بلیز نگاه میکنن یواش یواش بعضی از مرگخوار ها با صدای آروم موافقت خودشون رو اعلام میکنن ولی با یه نگاه تند منیروا همه با هم لال میشن
آلبوس در حالی که بچه رو با دو دست درست مقابل صورتش گرفته و اون رو بالا و پایین میندازه به بلیز خیره میمونه
بعد انگار داره با خودش حرف میزنه شاید هم با بچه چون هی بچه رو تکون میده و با خودش میگیه .. تامالبی؟ ... تامالبی؟

بعد انگار یهو تصمیمش رو میگره و با صدای بلند میگه: اره تامالبی خوبه خیلی خوبه

همه ی ملت سیاه یه لبخند معنی داری به هم میزنن آنیتا و منیروا با تعجب دارن به آلبوس نگاه میکنن قبل از اینکه منیروا شروع بع جیغ کشیدن کنه و همه چیز رو خراب کنه دو تا پرستار میان تو اتاق
اول یه مقدار داد میزنن چرا اینجا اینقدر شلوغه و بعدش همه رو میخوان بندازن بیرون که
ولدی میگه: کسی نباید امشب اینجا بمونه؟

پرستار ها یه نگاه به هم میکنن و یکیشون با سر موافقت میکنه

قبل از اینکه منیروا یا آنیتا حرفی بزنن لرد یه نگاه به مرگخوار ها میندازه تا یکی رو برای این کار خطیر انتخواب کنه
همهی مرگخوار ها با قیافه های کج و کوجله دارن به لرد نگاه میکنن یعنی جون مادرت ما رو بیخیال
تنها کسی که حواسش به جمع نبود زاخی بود که داشت یه کتاب در مورد زنان و روش نگه داری و از بچه میخوند

لرد با سر به زاخی اشاره کرد که این از همه مناسب تره
مرگخوار ها که از خداشون بود انیتا و منیروا هم که حوصله ی بچه داری ندالشتن اون موقع

در نتیجه زاخی موند و دامبل خوش خواب و یه تامالبی اعصاب خورد کن


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۲۷ ۲۳:۰۹:۲۲



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
رزروي بس ارزشي ... !


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
منیروا به سمت اتاق راهنمایی میشه
ولدمرت و مرگخوار ها هم دنبالش میرن
از اون طرف یه مرگخوار جلب هم بچه ی آلبوس رو با تختش میبره پیش مامان جونش
منیروا وارد اتاق میشه تا چشمش به بچه میافته مثل سنگ سر جاش ثابت میمونه با آلبوس نگاه میکنه که داره بچه رو شیر میده ولدی به مرگخوار ها اشاره میکنه که اگه دوست دارین بعد از انفجار مگی سالم بمونید بیاین بیرون

همه ی مرگخوار ها و لرد فورا از اتاق خراج میشن و در رو پشت سرشون میبندن

یهو یه صدای خفنی میاد و ساختمون شروع میمنه به لرزیدن

آلبوس

نصف شیشه های بیمارستان ریخت

سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود . مرگخوار ها و لرد یواش یواش میرن طرف در

به صحنه یعجیبی رو به رو میشن آلبوس نشیته رو تخت و منیروا بچه رو مثل بچه یخودش در آغوش گرفته و داره آهسته میزنه پشتش تا بچه چشمش به آنی مونی می افته روی لباس مینروا بالا میاره

لرد و مرگخوار ها دارن از خنده میمیرن
منیروا بچه رو میگذاره تو کالسکه و با کیفش میزنه تو سر آلبوس

در همین لحظه آنیتا با دارکو میاد تو اتاق
تا چشمش به آلبوس که بچه ور از کالسکه برداشته می افته شروع میکنه به جیغ زدن اینقدر جیغ میزنه تا غش میکنه می افته بقل دارکو

دقایقی بعد انیتا حالش جا اومده و دارن با منیروا و آلبوس و لرد و بلاترسک و رودولف در مورد اسم بچه حرف میزنن

اینطرف وزیر نشسته بقل مرگخوار ها و داره در مورد احساس برادر شوهر دار شدن صحبت میکنه

یعنی داره مخ بلیز و زاخار و انی مونی رو میخوره

انیتا بچه رو بقل کرده و آهسته به پشتش میزنه که باز چشم بچه به آنی مونی میافته

حالا لباس ثشنگه ی آنیتاس که خراب میشه

یه دفعه بلیز یاد یه چیزی میافته و میگه

بلیز: من یه اسم خوب پیدا کردم به نظرتون تامالبی خوبه؟


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱۲:۳۱:۵۵
ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۲۰:۴۸:۲۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.