هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
مرگخوارها در حین فرار:
- ارباب؟ ارباب به خدا تقصیر ما نبود! ارباب خوب براتون لنز می گیریم!
ارباب در حین دنبال کردن مرگخوارها:
- (سانسور)ها (سانسور)ها(سانسور)ها آخه من چیجوری با چشم آبی زندگی کنم؟
آنی مونی:
- ارباب این که چیزی نیست...همونطوری که دامبل ریش مصنوعی می ذاره شما هم چشم مصنوعی می ذارید! تازه قرمز جیگریش هم هست!
ارباب در حالی که ایستاده و فکر می کنه:
- دامبل ریش مصنوعی می ذاره؟ چه جالب! مونتاگ؟ بدو برو برام یه جفت لنز جیگری بیگیر بیار
آنی مونی چند لحظه همان جا ایستاد و گفت:
- می گم ارباب یکم پول دارین ...
سپس با مشاهده ی چشم قرمز ارباب ترسید و دررفت!
یک ساعت بعد اتاق دامبل:
- عجب ریشیه! می گم کاتالوگشو بده ببینم دیگه چیا داره!
دامبل با ریش خاکستری مدل مرلین روی تخت دراز کشیده و با یک دستش آینه را نگه داشته و با دست دیگرش هم کاتالوگ را! بعد از دو دقیقه آنیتا و دراکو رفتند که تخت بچه شان را بخرند!

همزمان- اتاق ارباب:
- ارباب چقدر خبیث شدید!
- راست می گه ارباب خشانت از سر و روتون می باره
- تازه ارباب الان ترسناکتر هم شدین!
مرگخوارها دور تخت ارباب را گرفته بودند و به چشمانش نگاه می کردند! ارباب هم با رضایت آینه را جلوی چشمهایش گرفته بود هی توی دلش می گفت:
- قربون اون چشای خوشگلم برم!
چند دقیقه بعد هم یک شفادهنده ی خیلی خشمگین همه ی مرگخوارها رو از اتاق بیرون کرد.

همه ی مرگخوارها به سمت اتاق دامبل حرکت کردند و از پشت شیشه به ریش او نگاه کردند بعد ناگهان همه ی آنها از شدت خنده روی زمین افتادند چرا که ریش دامبل کج بود!!!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۳:۵۱:۱۷

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
فلش بک، دقیقا لحظه ای که ولدی چشماش رو باز کرد :

بلاخره ارباب چشمهایش را باز کرد ...
آنی مونی که از پشت قسمت شیشه ای در به ولدی نیگا میکرد، با باز شدن چشم ولدی ناگهان پنج متر پرید عقب!
بلیز : هان چیه؟ چی شده!؟
آنی مونی : ارباب....ارباب....
بلیز هم میره پشت در و به ولدی نیگا میکنه ولی چیز غیرعادی نمیبینه : خب ارباب چی؟ حی و حاضر، خبیثتر از همیشه با چشمای قرمزش....چی؟ چشمای قرمزش؟....مــــــــــا!!
بلیز و آنی مونی بدون توجه به تابلوی عبور ممنوع، میریزن تو اتاق و بدنبالشون بقیه مرگخوارا هم میان تو اتاق!
ولدی : گم شین بیرون ببینم! مگه نمیبینین تازه عمل کردم، احتیاج به استراحت دارم! بابا ضعف کردم اه!
رودولف در حالیکه داشت چشماشو محکم باز و بسته میکرد : ارباب..چشماتون...چرا چشماتون این شکلی شده؟
بلا از عوامل پشت صحنه کمک گرفته، یه چکش میگیره و میزنه تو سر رودلف!
بلا : تو به چه حقی به چشمای ارباب نیگا میکنی؟ مگه خودت چشم نداری؟!
رودی : بابا این که مرده! دیگه مشکلش چیه؟!!
ولدی که از این همه جوسازی حالش داشت بهم میخورد داد میزنه : خب مگه چشمام چشه؟ قرمزتر از همیشه شده؟ عیبی نداره! خبیثتر و شیطانی تر نشونم میده!
آنی مونی : نه ارباب...خودتون ببینین!
و یه آینه میده دست ولدی تا خودشو ببینه، ولدی آینه رو میگیره جلوی صورتش، دوربین از چشم ولدی صحنه رو نشون میده، تو آینه تصویر کج و کوله ولدی، پوست سفید، دو تا سوراخ منحرف کننده ملت به جای بینی، لبهای بیرنگ و چشم..چشمهای ابی و قرمز دیده میشد! یکی از چشمای ولدی قرمز و دیگری به طرز عجیبی آبی بود!
ولدی : مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!! چرا چشمام دو رنگه؟ لنز گذاشتین واسم بی مغزا؟! دکتر؟ چه وضعشه؟!
دکتر کمی در اندکی فکر میکنه : هیوووم، اینطور که به نظر میاد چشمای مادر آنیتا، آبی رنگ بوده! درسته بعد از عمل تمام خصوصیات ایشون در بدن شما از بین رفته، ولی گویا فقط رنگ یه چشمتون تغییر کرده! ژنها خیلی خیلی قوی بودن! نمیشه کاری کرد! چشم راست شما برای همیشه آبی میمونه!
ولدی : آواداکداورا!!
دکتر بنده خدا در جا افقی میشه و یه سنگ قبر از سقف میفته و دکتر همونجا خاک میشه، در سمت دیگه مرگخوارا پای تخت ولدی ماتم زدن و ولدی هم یه سرنگ پر از خون گرفته و دار میچکونه تو چشم ابیش! حیف که تاثیری نداره....

ولدی داد زد و دنبال مرگخواراش راه افتاد تا همشون رو بفرسته دیار باقی!

فلش فوروارد.....
___________________
من این پستو نوشته بودم بعد دیدم رودی عزیز پست زده، فکر میکنم بتونه علت مناسبی برای عصبانیت ولدی باشه....


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۰:۰۲:۵۴

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-اينجا كجاست؟من كيم؟اين كيه؟اين چرا اينقدر ريش داره؟اصلا بيا من بكشمت خيالم راحت بشه!!!
-ارباب شما بهوش آمديد خداراشكر
لرد به يك خروارونيم مرگخوار كه دورتختش را فرارگرفته بودند-جمله بندي من اشتباه بود،دور تخت لرد را دربرگرفته بودند بهتراست!!!-خيره شد:
-شماها چرا اينجا هستيد؟مگرقرار نبود دامبلدور را پيداكنيد؟
-اه...لرد شما يكمي گويا فراموشي گرفتيد اين پستهاي قبلي را بخوانيد ببينيد جريان چيه!!!
لردمشغول خواندن پستها ميشود..
----راهروي طبقه اول بيمارستان:
شفادهنده ها مشغول راه رفتن هستند-خدايي كاري بجزاين ندارند انجام بدهند؟-يكي از شفادهنده ها مشغول جداكردن مانتيمورت از يكي از پزشكان است:
-بچه اين دكتره آب نبات چوبي نيست!!!
-مانتي آبنبات چوبي دوست داره...الاغ مزاحم نشو...
-بابا يكي كمك كنه اين دكتره با آبنبات اشتباه گرفته!!!
همه جا غرق سكوت ميشود،همه اسلوموشن شده اند-يعني گويا ميخواهد اتفاقي بيفتد-ويكهوو صداي خوفناكي بيمارستان را ميلرزاند:
-چي؟!
تمام شيشه ها منفجرميشود وهمه شفادهنده ها روي زمين به خاك وخون مي غلتند وتعدادي مريض كه مرده بودند از خوفيت صداي شنيده شده درجا زنده شده فرار را برقرار ترجيح ميدهند...مانتيمورت چهارشاخ مانده وسط راهرو وبه دوربرش نگاه ميكند:
-مامان آواز خوند؟مانتي ترسيد!!!
همزمان دوباره زمين شروع به لرزيدن ميكند،شفادهنده ها با وحشت به راه پله خيره شده اند كه يكدفعه خيل عظيمي از مرگخواران بصورت ميت-يعني از وحشت صورتشان سفيدشده-از پله ها به پائين ميپرند وفرار ميكنند:
-من تمام شمارا ميكشم...بوقها!!!
مرگخواران: لرد بيخيال!!!
لرد بشدت عصباني است وچوبدستي خودراتكان ميدهد وانواع واقسام نفرينها رابه سمت مرگخواران ميفرستد:
-بيناموسيوس،جريوس،منفجريوس،آواداكداورا،كروشيو....
مرگخواران وسط راهرو به اشكال گوناگون سعي ميكنند نفرينهاراازخود دور كنند،يكي يك دكتر ميگيرد جلويش و دكتر يكمي ميميرد:
-رودولف دست به شفادهنده بزني كشتمت!!!
-الهي عزيزم... چقدر قشنگ نگاه ميكني!!!
همه از بيمارستان فرار ميكنند درحالي كه لرد دنبال آنهاست وبا خانواده تمامشان آشنايي ميدهد


ادامه بدهيد!!!


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
همه یملت میرن تو فکر که با چه کلکی این بابا رو بیارن تو بیمارستان

در میان سیل پیشنهاد ها هیچ راهی پیدا نمی شد سرانجام آنیتا که فیلم مشنگی زیاد دیده بود گفت:یکی از شفا دهنده ها رو خفه کنیم لباسشو برداریم بدیم به دکتره!

دکتری با ریش مدل جدید سرژ بالای سر آلبوس ایستاده بود و معجونهای مختلفی را به او می نوشاند(!)و اصلا به اینکه دامبل تازه یک کلیه اش را دور انداخته بود فکر نمی کرد! سرانجام دامبل بیهوش شد و دکتر گفت:
- احتمالا دو روز دیگه به حالت اولیه اش بر می گرده فقط ممکنه ریش نداشته باشه
آنیتا با چشمانی پر از اشک گفت:
- پاپای من بدون ریش نمی تونه زندگی کنه...دکتر خواهش می کنم!
- جای نگرانی نیست! ایشون می تونن از ریش های مصنوعی استفاده کنن که از چین وارد می شه! قیمتش هم مناسبه!
دکتر دستی به ریش مصنوعی مدل سرژش کشید و به طرف ارباب رفت
آنی مونی:
- هوی چشماتو درویش کن! بذار من برات معاینه می کنم! تازه من معاونش هم هستم!
بلیز که متوجه لحن پلید مونتاگ شده بود سریع گفت:
- تو چرا؟ من می کنم!
سرانجام دکتر معاینه ی ارباب را به دست بلا سپرد و بعد از مدتی گفت :
- باید ایشون رو عمل کنیم! من دو تا دستیار می خوام!
تمام مرگخواران دلشان می خواست دستیار دکتر باشند ولی از آنجایی که دکتر کاملا به اوضاع واقف بود آنیتا و بلا را با خود به اتاق عمل برد

سه ساعت بعد خارج از اتاق عمل:
ارباب روی تخت دراز کشیده بود و بیهوش بود ... آنی مونی داشت به ارباب نگاه می کرد که حالا مرد بود! بلیز هم داشت فکر می کرد اگر ارباب را عمل نمی کردند بهتر بود ! بلا خره ارباب چشمهایش را باز کرد ...


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۱۹:۲۵:۴۶

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۴۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
و مرگخوارا هم بدجور داشتن بهش نیگا میکردن! آخه خیلی خوشگل بود!

ولی که یاد خاطرات چند روز پیش خوش با برادر حمید افتاده بود به شکلی کاملا ارزشی داشت به مرگخوار ها نگاه میکرد و بعضی از مرگخوار ها هم به شکلی بسیار مشوک داشتن نگاهش رو جواب میدادن
ولدی برای اولین برا از این نگاه ترسید چون یه سری فکر بالای 18 سال از ذهنش گذشت

هنوز مرگخوار ها مشغول نگاه کردن به لردشون بودن که

تالاپ

یه چیزی محکم خورد تو سر رودولف . بلاتریکس با یکی از صندلی های بمارستان کوبونده بود تو سرش

بلا: تو خجالت نمیکشی به زن ها نگاه میکنی؟

رودولف بدبخت تا میاد از کف زمین جواب بلا رو بده یه برانکارد از روش رد میشه و البوس رو میاره تو اتاق
آنیتا در حالی که تامالبی رو بقل کرده به همراه دراکو پشت سرش میان تو

چون الان دامبل و ولدی هر دو تا عین زن ها شدن نگاه های مشکوک کماکان ادامه داره

اینقدر نگاه میکنن که دامبل و ولدی به این شکل در میان

خلاصه بعد از دقایقی مشکوک بازی ملت دور هم جمع میشن ببینن چطور میشه این دو تا مرد زن نما رو به شکل اصلی برگردوند

هر چی ملت فکر میکنن به نتیجه ای نمیرسن
آخر سر یکی از اون وسط میگه : به نظر من مشکل اصلی خود شفادهنده های این بیمارستانن من میگم بهتره این دو تا ببریم یه جادیگه

یکی دیگه از اون وسط جوابش رو میده: اخه آدم احمق ما مگه غیر از این سنت مانگو بیمارستان دیگه ای هم داریم؟

همه مشغول همین بحث ها بودن که یکی از اون وسط میگه: بهتره یه شفادهندهی خوب رو از بیرون بیاریم اینجا شاید اون بتونه یه کاری بکنه

دراکو که یاد یکی از خاطاتش افتاده بود گفت: مامان نارسی جونم یه نفر رو میشناسه کارش درسته

آنی مونی: ولی باید طرف رو ناشناس بیاریم تو وگرنه اینا اجازه نمیدن بره دمبل و ولدی رو عمل کنه

همه یملت میرن تو فکر که با چه کلکی این بابا رو بیارن تو بیمارستان


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۰:۵۹:۴۷



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
شفا دهنده در یک عملیات مافوق انتحاری خشنانه، با چماق میزنه فرق سر آنیتا و باعث میشه تا بالای سر آنیتا چند تا کفتر هی بیان پرواز کنن!
بلیز هم، دراکوی بدبخت رو هم با طلسم" نبینیوس" که خود آنیتا بهش یاد داده بود جادو میکنه!!!

جراح آستیناشو میزنه بالا، با چماق همون طرف میزنه فرق سر ولدی که هی داشت سرک میکشید، و بلاخره اماده کلیه دادن میشه!

از اون طرف دامبل که در حال سقوط بود، در یک حرکت کاملا ارزشی- تام و جری(!) میفته روی سیم برق و سیم کش می یاره! و دامبل با خواندن نوای دلنشین:
_ دارم پرواز میکنــــــــــــــــــــــــــــــــم!
دومرتبه پرت میشه توی اتاق عمل و رو هوا تامبالی رو چنگ میزنه و بای بای کنان، از در اتاق عمل میره بیرون و مییفته رو تختش و آنیتا رو فراموش میکنه! چون تامبالی عزیز دردونش شده!( مصداق ضرب المثل: نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل ازار)

در اتاق عمل، دکی جون بدون توجه به وقفه ی پیش اومده، کلیه انیتا رو کش میره و میچپونه توی شیکم ولدی و خوب فشار فوشورش میده تا قشنگ جا بیفته! اما کاش این کار رو نمیکرد!!

*** همون لحظه، داخل شیکم ولدی! محل کلیه!***
کلیه ی تازه وارد، برای اینکه گم نشه، خودشو به رگ ولدی میچسبونه! اول از همه هم برای اینکه بتونه بفهمه توی بدن ولدی چه خبره، جاسوساش رو، یعنی گلبولهای قرمزی که از صاحب قبلیش توی خودش داشت رو می فرسته برن براش خبر بیارن!!
این گلبولا، مونث بودن و مونث به دنیا می یاوردن! و از قضا گلبولهای بدن ولدی مذکر بودن! این قضایا کاملا اتفاقی بود و ربطی به مونث بودن آنیتا نداشت!

***چند روز بعد، اتاق ولدی***
ولدی تازه از بیهوشی در اومده بود و منتظر ملاقاتیاش بود. اما با خودش گفت:
_ اول یه دستی به سرو روم بکشم! این مرگخوارای دل نازک خوشحال بشن!
خلاصه یه آینه تمام قد ظاهر میکنه و با سلام و صلوات میره جلوش وایمیسته. یه ذره نیگا میکنه، یه ذره بیشتر و یه کوچولوی دیگه! و بلاخره:
_ نـــــــــــــــــــــه...!
مرگخوارا یهو میریزن توی اتاق ولدی و با دیدن ولدی جا میخورن!
ولدی داشت هر لحظه بیشتر تغییر شکل می داد!
ولدی داشت شبیه مامان آنیتا، یعنی ماریا میشد! یه زن خوشگل و سیفید میفید!
و بلاخره تغییر شکل کامل شد! ولدی شده بود مادر آنیتا !
و مرگخوارا هم بدجور داشتن بهش نیگا میکردن! آخه خیلی خوشگل بود!
-------
ترو خدا با کارای ارزشی سوژه رو خراب نکنین! دیدین ما چه قشنگ ورود تامبالی رو پذیرفتیم؟! یاد بگیرین!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند دقیقه بعد از عمل !

دکتر و گیج ممد با دستانی خون آلود و حالتی رضایت مندانه بالای سر ارباب ولدی ایستاده و رو به تصویر لبخند ملیحی میزنه .
ارباب ولدی : ای بوق بر تو ! این چیه کردی تو کمرم آی احساس میکنم دارم میمیرم !
در سمتی دیگر آلبوس روی تخت خوابیده و داره آه و ناله ارباب ولدی رو تماشا میکنه .
آلبوس : تام تو دیگه از این به بعد زندگیتو مدیون من هستی !
ارباب ولدی : ای خدا
ناگهان در باز میشه و شفادهنده ها مثل چند مانتیکور خشمگین میریزن تو .
یکی از آنها : ای گیج ممد ! خدا بیامرزه اون مادر مرحومتو که برات یه اسم درست حسابی انتخاب کرد و تو رو از دیگران متمایز ساخت !
گیج ممد : خجالت زدم میکنین !
شفادهنده : آخه بووووقی گروه خونی ارباب ولدی اوی منفی در صورتی که گروه خونی این پشمک AB هست .
گیج ممد : دکتر جون این سوسول بازیا چیه ! خون خونه دیگه !
ارباب ولدی در حالی که از درد به خودش میپیچه :
- دکتر جون به من کمک کن بابا کلیه قحطی بود کلیه البوس رو دادین به من آییییییییییی !!!
آلبوس : اوا ... اوا.... مرتیکه بی حیا ! ایییشششش اییییششششش !!
شفادهنده بدون توجه به جر و بحث آلبوس و ارباب ولدی میره جلو به محل نصب کلیه نگاه میکنه و جای بخیه هایی رو میبینه . بلافاصله شفادهنده چوبدستیشو میکشه بیرون و به سمت بخیه ها میگیره !
- جریوس !!!
بلافاصله جای بخیه ها از هم باز میشه .
ارباب ولدی: آییییییییییییییاییییی
بلافاصله شفادهنده در یکه حرکت فوق انتحاری کلیه دومبول رو از تو کمر ولدی در میاره و از پنجره میندازه بیرون !
آلبوس : مااااهاااااا
شفادهنده : آخیییش بخیر گذشت
آلبوس : چی چی و بخیر گذشت ! هووووی کورممد تامبالی رو بگیر !
آلبوس در یک حرکت یهویی تامبالی رو به سمت کورممد پرتاب میکنه ( تامبالی : مامانییییییی ! ) و خودشم از پنجره به قصد یافتن کلیه گم شدش میپره بیرون . ضمن اینکه تامبالی هم از بین دستهای کورممد عبور کرده و قاطیه باقالی ها میره .
همه
شفادهنده بدون توجه به اتفاقاتی که رخ دادن :
- بدویین باید یه نفر رو پیدا کنین که بتونه به ارباب ولدی کلیه بده وگرنه دیگه .....
ارباب ولدی : اقای شفادهنده دستم به دامنت ! یه کاری کن من از دست نرم

چند لحظه بعد .

- عزیزم میبینی من چه پاپای فداکاری دارم ! یه پارچه ...
- پشمک .....
-
- منظورم آقا !
آنیتا و دراکو
ناگهان چند ساحره خفن آسلامی پیدا میشن و آنیتا رو محاصره میکنن !
آنیتا : کاری داشتین ؟
یکی از ساحره ها :
- شما باید همراه ما بیاین ! ارباب ولدی به کلیه احتیاج داره !
آنیتا : ولی بابام که یه کلیه داد
ساحره : ببخشید مثل اینکه متوجه منظورم نشدید من گفتم کلیه میخوایم نه فسیل از اون گذشته گروه خونی بابای ارزشیت با گروه خونی ارباب ولدی مطابقت نداشت!
دراکو و آنیتا
آنیتا : به هر حال من دیگه منصرف شدم . منو دراکو داریم میریم به بچه خودمون برسیم کلی کار و زندگی داریم الانم داریم میریم تخت بچمونو بگیریم
دراکو : راست میگه
ساحره : الو از گشت ساحره های آسلامی به مرکز اینجا یه مورد پیدا شده از دستورات اطاعت نمیکنه چی دستور میدید !
-.........
- دریافت شد !

چند لحظه بعد .

آنیتا بر روی تخت اتاق عمل خوابیده و دست و پاشو بستن و دراکو هم از پشت شیشه اتاق با چهره ای غمگین به آنیتا چشم دوخته !
آنیتا : نههههه من نمیخوام کلیمو بدم نههههههه !




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ دراکو من آدم رئوفی هستم! نمی خوام یکی به خاطر نداشتن کلیه بمیره!
_ آخ قربون زن گلم برم!... موووچ!
شترق!
_ اقای محترم ناموس داشته باش!
و دراکو سرخ میشه! چون اشتباهی به خانمی که اومده بود آنیت رو معاینه کنه تنفس داده بود!

---
_ آنیتا؟!... آنیتا غلط کرد!... ولدی؟! این تامبالی رو بگیر من برم پیش این دختره!
و تامبالی رو مثل توپ قل قلی میندازه برای ولدی میره پیش آنیت!
---
_ اوه آنیتا من که اگه تمام دنیا رو به من بدن....
تخ!
در باز میشه و دامبل می یاد تو! یکراست میره سراغ انیتا و یکی میزنه زیر گوشش و میگه:
_ تو می خوای چی کار کنی؟!!
آنیتا گریه کنان میگه:
_ پاپایی! من اومدم کار خیر بکنم! می خوام کلیمو بدم به ولدی! گناه داره!
آلبوس یکی دیگه میزنه تو گوش آنیتا و میگه:
_ گناهاشو نخ کنه بندازه دور گردنش! به توچه؟!
و می یاد دوباره بزنه زیر گوش آنیت که دراکو وارد عمل میشه و دست آلبوس رو میگیره....

چند لحظه بعد....

جو آروم شده و آلبوس کنترل اعصابشو گرفته دستش و به آنیت میگه:
_ آنیتا؟! اگه بدی، ممکنه خودت طوریت بشه! برای آندراک بده!!
آنیتا دیگه جوش می یاره و جیغ میکشه: آندراک دیگه کودوم خریه؟! ولم کنین باب!
بعد صداشو آروم میکنه و به دراکو میگه: عزیزم تو که همه جا جار میزنی! نکن این کارا رو!!!

چند لحظه بعدترش...
بلاخره البوس راضی شده دخترش رو از انجام این کار منصرف کنه! و با کمال میل خودش کلیشو اهدا بکنه! برای همین میره توی اتاق عمل و میگه:
_ سلام دکی جون! من کلیم رو به جای دخترم میدم!!
و چون حال ولدی خیلی بد بود، تامبالی شوت میشه تو بغل آنیت و دراک، درهای اتاق عمل بسته میشه و دکتر شروع میکنه به عمل کردن دامبل تا کلیشو بذاره تو شیکم ولدی!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند لحظه بعد از اون مدتی که دامبل و ولدی روبه روی هم روی تخت خواب خوابیده بودن . دامبل در حال شیر دادن به تامبالی بود و از اون ور ارباب ولدی با شکم روی تخت خوابیده بود و دکتری مجهول الحال بالای سرش ایستاده و بلوز ارباب ولدی رو بالا زده و مشغول معاینه کمر وی به روشهای کاملا پیشرفته میباشد .

دامبل : اوا .... آقای دکتر ! چرا این پسره چشم قرمز رو جلوی من خوابوندین ؟ ویوی اتاقمو به هم ریخته ! ایییییش !
ارباب ولدی : حرص نخور دومبول شیرت خشک میشه یه وقت !
دومبول : اوا ... اوا.... مرتیکه بی حیا ! دارم بچمو شیر میدم چشمتو درویش کن دیگه اقای دکتر اینو به قسمت جادوگران چرا منتقل نمیکنیدش ؟!
در همون لحظه دکتر مرموز بدون توجه به جو آنجا رو به ارباب ولدی میگه :
- ولی عجب این کمرتون سیفید میفیده ها ! ....
دامبل :اوااااا ...... قاه قاه قاه قاه ( خنده)
ارباب ولدی گردنشو صد و هشتاد درجه میچرخونه تا دکتر رو تشخیص بده اما تنها با یه فرد کلاه به سر مواجه میشه که کلاهش تمام صورتشو پوشونده بود .
دکتر : یعنی چیزه منظورم اینه که باید کلیتونو سریع تر در بیارییم . حالا بزار یکم بیشتر معاینه کنم

ارباب ولدی : اوه اوه اوه دوباره داره لگد میزنه !
آلبوس : نکنه تو هم باردار شدی شیطون ! به جون تامبالی به هیشکی نمیگم بگو بین خودمون باشه !
ناگهان ولدی در یک حرکت انفرادی دست خودشو دراز میکنه به طوری که دستش به البوس میرسه یه دفعه یه ضربه به شیکم آلبوس وارد میکنه !
آلبوس : آیییییییییی جای سزارینمو زدی ایییییش بی جنبه !
و روشو با حالت قهر آمیزی میکنه اونور !
ارباب ولدی : ووووووهاهاهاها !
در همون لحظه حواس آلبوس میره به دکتره که بالای سر ارباب ولدی ایستاده بود !
آلبوس : ای ناقلا !
ارباب ولدی که احساس خطر کرده بود فریاد زد :
- کلیم بالاتره داری چی کار میکنی !
ولدی اینو گفت و در یک حرکت فوق انتحاری ضربه آبچیگادو ( ؟؟؟ ) رو به ناحیه کله دکتره وارد کرد . دکتر در هوا چرخی زد و محکم به زمین خورد و کلاش شوت شد هوا !
آلبوس و ولدی با هم : برادر حمید
حمید : آی واییی لو رفتم !
سپس تبدیل به خفاش شد و صحنه رو ترک کرد ! ( صرف جویی در امر فضا سازی )
البوس
ارباب ولدی : نخند بابا الان تامبالی میپره تو گلوت !
( توجه : تامبالی کلشو کرده بود توی دهن البوس ببینه چجوریاست )

در همون لحظه در باز شد و یکی از شفا دهندگان معلوم و الحال پرید تو .
شفادهنده : ولدی کچل این خانمه تشریف آوردن میخوایم کلیشونو اهدا کنیم !
ارباب ولدی
آلبوس : هان ؟ چه خبرا بید ؟ خیریه هست ؟ پس من چی ؟ خانم دکتر کسی نیست قلب اضافه اهدا کنه ؟
اما شفا دهنده بدون اینکه به البوس اعتنایی کند اتاق رو ترک گفت . بلافاصله ارباب ولدی دوربینی رو از زیر تخت دراورد و با آن به دور دستها نگاه کرد !
دوربین با سرعت زیادی در راهرو در حرکته تا اینکه دقیقا دمه قسمت اطلاعات می ایسته ! در اونجا دختری بسیار آشنا ایستاده بود که ....
ولدی : نه امکان نداره !
و یه بار دیگه در دوربین نگاه میکنه . اون درست میدید . اون دختر کسی نبود جز آنیتا دومبول !!!
ولدی : oh my god !
در همون لحظه آلبوس دوربین رو از ارباب ولدی گرفت !
البوس : بزار ببینم چی دیدی تام ک انقدر تعجب کردی !
ارباب ولدی : نههههههههه !




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اما دامبل، به حالت پیرمرد خرفت همیشگی در اومده بود و همچنان در خواب خرگوشی به سر می برد! هر چی مگی داد و قال میکرد، فایده نداشت و دامبل بدتر خروپف میکرد!
مگی با خودش فکر میکنه که بهتره که دامبل رو عمل کرد و این رو به اطلاع دکتر می رسونه!

*** در همان لحظه، دم در سنت مانگو***
ولدی کچل و آنی مونی و چندتا دیگه از ملت مرگخوار، دارن از سنت مانگو خارج میشن تا برن مقرشون که یه دفعه ولدی به حالت ناجوری کمرش رو میگیره و با فریادی بلند تر از فریاد سرژ میگه:
_ آآآآآآآااوووووووو ! سالــــــــــــــی!( به حالت دکتر مایکلا کوئین توی پزشک دهکده بخونین!)
آنی مونی بدو بدو میره ولدی رو میگره و میگه:
_ ارباب فدات بشم ارباب!... چی شده ارباب؟!
ولدی که ابروهاش هشتی شده و داره به خودش فشار(!) وارد میکنه، میگه:
_ بی انصاف داره لگد میزنه!
آنی مونی جا میخوره و میگه:
_ ارباب شما هم بله؟!
ولدی میزنه تو گوش آنی مونی و میگه:
_ غلط اضافه نکن! آی کیو کلیم درد میکنه! زود من رو ببر پیش دکتر... د زودباش دیگه پاچه ورمالیده!

*** پیش دکتر***
دکتر معاینش رو تموم کرده و به ولدی میگه:
_ این مشکل رو تازه پیدا کردید یا سبقه داره؟!
ولدی پهلوشو می ماله و میگه:
_ آره! خاک بر سر سابقه دارش کنن!... از بچگی اذیت میکنه....

*** فلاش بک***
ولدی کوچولو می خواد بره دستشوئی! اما یه صف طویل دم در دستشویی یتیم خونه کشیده شده!
بعد از شش ساعت...
نوبت ولدی کوچولو شده! اما تا می خواد پا بذار توی دستشویی، رنگش زرد میشه، دستشو میگیره به پهلوش و داد میزنه:
_ ای کلیم درد میکنه! از کار افتاد!!
*** فلاش فروارد***
ولدی به دوردست خیره شده و بعد از اینکه نفس عمیقی میکشه، میگه:
_ دکتر؟! حالا چی میشه؟!
دکتر سری تکون میده، خودشو با آمپولای روی میزش سرگرم میکنه و میگه:
_ کلیت کاملا از کار افتاده!... اما ناراحت نباش! شانس تو امروز یه زن با گروه خونی اوی منفی که گروه خون تو هست، رو می خوایم عمل کنیم! یواشکی یکی از کلیه هاش رو در می یاریم و میدیم به تو! البته حساب بانکی ما هم دست تو رو میبوسه!!!

*** نیم ساعت بعد، اتاق عمل***
دامبل که زن شده، یه گوشه خوابیده، ولدی هم یه گوشه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.