هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
رفاقت!

نویسنده و کارگردان:
زاخاریاس اسمیت

تصویر بردار:
بارتی کراوچ

بازیگران:
آلبوس سوروس پاتر
ریتا اسکیتر
پیوز(ریپر)
آبرفورث دامبلدور
پرسی ویزلی
مینروا مک گونگال

بازیگران مهمان:
گلگومات
روفوس اسکریمجیور

صدابردار:
Mr Admin

________________________________


دوربین از روی صحنه ی زیبای قلعه ی هاگوارتز گذشت و به سرسرای عمومی رفت.انبوهی از دانش آموزان برای شرکت در مراسم گروه بندی در سرسرا حضور داشتند.پسرکی موطلایی، قد بلند و چشم آبی با پاهایی لرزان به سمت صندلی حرکت کرده و روی آن نشست و کلاه گروهبندی را روی سر خود قرار داد.سپس کلاه گروه بندی با صدایی رسا فریاد "هافلپاف" را سر داد.

دانش آموزان هافلپافی با صدای بلند وی را مورد تشویق قرار دادند.زاخاریاس با خوشحالی و شادمانی در میان دانش آموزان گروه های دیگر، به سمت میز هافلپاف حرکت کرد و سر میز خود نشست.همه ی نگاه ها به او بودند.گویی اتفاقی قرار بود رخ دهد.زاخاریاس دستی به سر خود کشید و ساکت و بی حرکت روی صندلی کهنه ی خود آرام گرفت.

در کنار او، پسری خوش هیکل با موهایی لطیف و چشمانی سیاه رنگ و قدی دوبرابر وی نشسته و مشغول صحبت بود.وی رویش را به سمت زاخاریاس برد و دستی به سر او کشید.زاخاریاس با حواس پرتی سوی او برگشت.پسرک لبخند ملیحی زد و رشته ی کلام را در دست گرفت.

-سلام.خوبی؟از آشنایی باهات خوشوقتم!

زاخاریاس که هول شده بود، با دستپاچگی گفت:«سلام، ممنون.شما خیلی لطف دارید...اممم...میشه اسمتون رو بپرسم؟»

-من آلبوس هستم.البته دوستام منو آسپ صدا میکنن.شما چی؟

-من...زاخاریاس هستم...زاخاریاس اسمیت!

آلبوس لبخند زیبایی را به زاخاریاس تحویل داد و بلافاصله صحنه محو شد و در تالار عمومی هافلپاف فرود آمد.همه ی اعضای تالار، اعم از بزرگ و کوچک، در تالار عمومی گرد هم آمده بودند تا سال نو را جشن بگیرند.در دور تا دور تالار، درخت های کریستمس پراکنده بودند.چند چراغ تزیینی،نعدادی نور فشفشه و یک لوستر تزیینی زیبا از جمله چیز هایی بودند که در تالار به چشم می امدند.در گوشه ای از تالار، آلبوس و زاخاریاس نشسته و با همدیگر خوش و بش میکردند...

-...گفتی اون پسر جواده چی شد؟
-هیچی باب.فرستادیمش بره با اون پولی که به خواهرش داده بود بره واسه ما بستنی بخره

در این میان، دخترکی با موهای طلایی و صورتی زیبا در کنار آنها نشسته و مشغول گوش دادن به صحبت های آنان بود.در همین لحظه آلبوس چشمکی به دخترک زد و او با اشاره ی آلبوس به میان آن ها آمد، لبخندی زد و خطاب به زاخاریاس گفت:
-سلام.خوبی؟

زاخاریاس با دستپاچگی همیشگی اش گفت:«سلام، مرسی.من زاخاریاس هستم.اسم شما چیه؟»
-من ریتا هستم.ریتا!از آشنایی باهاتون خوشوقتم.ما دوستای خوبی میشیم!

زاخاریاس:

صحنه بلافاصله تار شد و به آشپزخانه ی تالار رفت.زاخاریاس با لباس آشپزی خودش جلوی گاز، ملاقه به دست، بالای سر قابلمه ای پر از معجون مرکب پیچیده حضور داشت.ریتا هم پشت سر او، با ملاقه ای بزرگتر، ایستاده بود و او را راهنمایی میکرد...

-مواظب باش بیرون نریزه!
-چشم.حواسم هست.راستی، اون قضیه ی دوستت چی شد؟

-کدوم دوست؟
-همونی که میگفتی خیلی باحاله.مگه خودت نمیگفتی که...

ناگهان غذا ناگهان غذا با قل قل ملایمی از لبه ی قابلمه بیرون آمد و روی گاز ریخت.زاخاریاس با حالتی حیرت زده برگشت و در قابلمه را بست.ولی معجون از در قابلمه بالا آمده بود.ریتا جلوتر رفت تا گاز را خاموش کند ولی در همین حال غذا همچون کوه آتشفشان فوران کرد و بر روی سر آنها ریخت.ریتا و زاخاریاس اندکی به هم خیره شدند و چند لحظه بعد، بلند بلند زدند زیر خنده!

چند دقیقه بعد، صدایی بم و خوش آهنگی از پشت در به گوش رسید.روحی خوش اندام، قد کوتاه و خوش رو از پشت در آشپزخانه پدیدار شد و با دیدن صحنه پوزخند ملایمی زد.ریتا از سر جایش بلند شد و به سمت روح حرکت کرد.

-سلام پیوز...داشتیم آشپزی میکردیم که یهو حواسمون پرت شد و اینا ریختن.این زاخاریاسه.از اعضای تازه وارد هافل.ما تازه با هم دوست شدیم.

پیوز برای چند ثانیه به قیافه ی ژولیده ی زاخاریاس خیره شد و او را ورانداز کرد.زاخاریاس بلافاصله از جای خود برخاست و با تعجب به قیافه ی در هم رفته ی پیوز خیره شد.پیوز کمی جلوتر آمد و گفت:
-سلام.خوش اومدی به تالارمون

زاخاریاس با من و من جواب داد:«سلام...خوشوتم جناب پیوز!»
پیوز خنده ی ملایمی کرد و گفت:«میتونی منو پیوز خالی صدا کنی.همه اینو بهم میگن!»

زاخاریاس با خوشرویی جلو آمد و وی را در آغوش گرفت.بعد صحنه تاریک و تاریک تر شد؛ تا آنجایی که همه چیز از نظر محو شدند.دوربین به درون خوابگاه مختلط هافلپاف رفت.برخی از دانش آموزان، با بالش سر همدیگر میکوبیدند، گروهی دیگر در حال گپ و گفتگو و بعضی دیگر دور لودو نشسته بودند تا یکی دیگر از داستان های قدیمی اش را برای آن ها تعریف کند.در این میان، پیوز و زاخاریاس در حال بازی با دومنای قدیمیشان، روی تختی دراز کشیده بودند.

-عه...پیوز...من همین الان حرکت کردم.جر نزن دیگه...

پیوز با بیخیالی گفت:«عمرا...تازه من سه دسته که هیچ حرکتی نکردم.الان من صد تا امتیاز دارم تو یکی!اگه یه امتیاز دیگه بیارم برای همیشه برنده میشم »

زاخاریاس از شدت عصبانیت مهره ها را به در و دیوار پرت کرد و باقی آنها را به زمین انداخت.ملت که بهت زده به سمت این صحنه جلب شده بودند، با نگاهی طلب کارانه به زاخاریاس خیره شدند.پیوز که خونش به جوش آمده بود، لگد محکمی به صندلی زد و از شدت درد آن به این طرف و آن طرف پرید.

همگی:

پیوز این بار رو در روی زاخاریاس ایستاد و دستش را بالا آورد تا چک محکمی بر صورت او بزند که...دست گلی را از پشت سرش برداشت و آن را به زاخاریاس تحویل داد.زاخاریاس که از این حرکت او تعجب کرده بود، خنده ی زیبایی به لب آورد و شروع کرد به جمع کردن دومینو ها.

همه ی اعضا:

صحنه بار دیگر ناپدید شد.دوربین این بار به دروازه ی ورودی هاگزمید رفت که این بار رختی از برف پوشیده بود.در آن جنگل خالی از آدم، پسرکی با ژاکت قرمز رنگ و شلواری آبی رنگ به همراه یک کلاه پشمی و شال گردنی سبز رنگ در حال قدم زدن بود.گلوله های برف مانند دستی مهربان، صورت او را نوازش می دادند.
ورودی هاگزمید در شب
ساکت و خالی بود.درختان اطراف آن به رنگ سفید در آمده بودند.زاخاریاس، تک و تنها، در جلوی ورودی هاگزمید در حال قدم زدن بود.برف هر لحظه تند و تند تر میبارید و باد هر لحظه شدید و شدید تر می شد.زاخاریاس با شتاب بیش از پیش راه خود را در پیش گرفت و چند ثانیه بعد، به زیر سایبانی رفت تا کمی استراحت کند.در دوردست، زاخاریاس به خوبی میتوانست
چراغی قرمز رنگ که در پایین آن بر روی صفحه ی نقره ای طلاکوب شده ای با خطی زیبا و تمیز و زیبا کلمات "کافه ی هاگزهد" نوشته شده بود را ببیند.بعد از اندکی تامل، خود را جمع و جور کرده و به سمت آن نور قرمز رنگ حرکت کرد.

دقایقی بعد، درست به در ورودی کافه رسید.در چوبی کهنه و زهواردر رفته ای بود که در وسط آن شیشه ای گذاشته بودند.از آنجا به خوبی میتوانست ببیند که کافه خالی است.با دست های لرزانش چند ضربه ی کوتاه به روی در زد.چند ثانیه بعد، پیرمردی بلند قامت، خوش هیکل و تنومند با لباس های مخملی آبی رنگ در را با قیژقیژ کوتاهی باز کرد.زاخاریاس اندکی به او خیره ماند و در نهایت گفت:
-سلام.ببخشید، اینجا جایی برای من هم دارید؟آخه...

پیرمرد حرفش را قطع کرد و گفت:«اوه...البته!بفرمایید تو...»

زاخاریاس با خوشحالی بی پایانی وارد کافه شد و لحظه ای درنگ کرد.چندین میز ناهار خوری چوبی، یک شکلات ساز، یک بخاری بزرگ قرمز رنگ و یک کتابخانه ی بزرگ در گوشه ی اتاق چیز هایی بودند که در این کافه به چشم می خوردند.پیرمرد زاخاریاس را به میز کوچکی که از قرار معلوم خود روی آن نشسته بود هدایت کرد و صندلی دیگری برایش آورد.زاخاریاس که از پذیرایی گرم او خوشحال شده بود، به سرعت روی صندلی نشست.پیرمرد نیز چند ثانیه بعد به او ملحق شد و لبخند گرمی را تحویل او داد؛ لبخندی که زاخاریاس به عمرش ندیده بود!

-من اسمم آبرفورثه.خوشحال میشم اگه اسم شما رو هم بدونم.

زاخاریاس سرفه ای کرد و با حالتی مودبانه گفت:«اسم من زاخاریاسه.از آشنایی با شما خیلی خوشحالم»

آبر لبخند زیبای دیگری زد و دو لیوان شکلات داغ از شکلات ساز قدیمی بیرون آورد و روی میز گذاشت.در همین حال، صحنه بار دیگر ناپدید شد و بعد از لرزشی کوتاه، به اندکی دور تر حرکت کرد و در مقابل دری با نوشته ی درشت "بزستان" در بالای آن فرود آمد و به داخل آن رفت.آبرفورث به همراه زاخاریاس در میان گله ی عظیمی از بز ها ایستاده بود و با سطل کوچکی پر از کاه، به بز ها غذا میداد.

-چرا امتحان نمیکنی جونیور؟

زاخاریاس دستی به سرش کشید و گفت:«اممممم...چیزه...مطمئن نیستم که بتونم...»

آبر خنده ای کرد و گفت:«این حرفو نزن...خودت میبینی چه کار آسون و باحالیه» و سطل را به دست زاخاریاس داد.زاخاریاس که دستانش همچنان می لرزیدند، مقدار ناچیزی از کاه را روی یکی از بز ها ریخت.بز مع مع بلندی سر داد و پاچه ی شلوار زاخاریاس را گاز گرفت.زاخاریاس همچون کانگورو به این طرف و آن طرف می پرید!

آبر:

صحنه باز هم محو شد و برای بار دیگر در هاگوارتز و این بار در راهروی بزرگ آن پدیدار شد.زاخاریاس، بار دیگر، تک و تنها در حال قدم زدن در راهرو های هاگوارتز بود.نقاشی های متحرک با ورود زاخاریاس به وی بد و بیراه میگفتند.زاخاریاس ردای زرد رنگ همیشگی اش را به تن کرده بود.تقریبا کسی این وقت روز در راهرو قدم نمی زد.زاخاریاس بدون توجه به حرف های رد و بدل شده بین تابلو ها جلو می رفت که...

-وایسیا

وی با تعجب برگشت و با پسری قد بلند با موهایی قرمز رنگ و عینکی ته استکانی روبه رو شد و بلافاصله پرسی را شناخت.پرسی با صورتی رنگ پریده جلو آمد و گفت:«اینجا چی کار میکنی؟»

زاخاریاس با بی میلی جواب داد:«اومدم قدم بزنم.طبق معمول
-خوابت نمی بره؟

زاخاریاس از این که پرسی ادامه ی حرفش را حدس زده بود تعجب کرد.

-آره...راستش با این سر و صداها که نمیشه خوابید.تو برای چی اینجایی؟
-امممم....خوب من هم خوابم نمی برد گفتم یه کم بیام قدم بزنم.اصلا چه طوره با هم قدم بزنیم؟
-فکر خوبیه

و زاخاریاس و پرسی با همدیگر به راه افتادند.در میان راه،
.پرسی از خاطرات دوران کودکی اش برای زاخاریاس تعریف کرد.زاخاریاس هم ماجراهای عجیب غریب درون تالار را به پرسی گفت.آن ها همچنان گرم صحبت بودند که...

-کی اونجاست؟

از قرار معلوم، این صدای مک گونگال بود که در راهرو ها طنین می انداخت
.پرسی نگاهی سرشار از استرس و نگرانی به زاخاریاس انداخت و با صدای بلندی گفت:
-چیزی نیست پروفسور، من و زاخاریاس داریم فدم میزنیم.

مینروا جلو تر آمد و رو در روی آن دو قرار گرفت.سپس با صدای گربه ای خودش گفت:
-چه خوب...میشه من هم باهاتون بیام؟

پرسی نگاهی سرشار از تعجب و بهت زدگی به زاخاریاس انداخت و رو به مینروا گفت:
-البته که میتونین!بفرمایید...(چشمک به زاخاریاس)

زاخاریاس در گوش پرسی گفت:«ما با هم دوستای خوبی میشیم! »

پرسی لبخندی تحویل او داد و این آخرین چیزی بود که زاخاریاس به یاد آورد.حالا او، تک و تنها روی یک نیمکت چوبی در ایستگاه قدیمی قطار نشسته بود.قطره های باران همانند نمکدانی نمک های خودشان را بر روی زخم زاخاریاس می پاشیدند.زاخاریاس از فکر و خیال بیرون آمد.این حقیقت بود... او آسپ، ریتا، پیوز، کینگزلی، گلگومات، روفوس، مینروا، پرسی، آبرفورث و خیلی های دیگر را از دست داده و
دیگر از آنها تنها خاطره ای باقی مانده بود؛ خاطره ای که تا ابد در قلب زاخاریاس قرار خواهد داشت.

بغضش ترکید و همانند آسمان شروع کرد به اشک ریختن.شاید این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد. صدای سوت قطار او را از گریه کردن بازنگه داشت.او به سختی از جای خود بلند شد، کوله ی قدیمی خود را برداشت و همانند دیگر مسافران به سمت قطار حرکت کرد و روی صندلی کوچکی درون قطار نشست.چند ثانیه ی بعد، قطار با سر و صدای زیادی شروع به حرکت کرد و با سرعت به دوردست ها حرکت کرد؛ به ابدیت...

پ.ن:اینو تقدیم میکنم به همه ی دوستانم...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۸ ۱۷:۰۰:۴۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۸ ۱۷:۲۹:۲۴

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نام فیلم روی صفحه ی تیره و تار ، روشن و روشن تر میشه " دکه روزنامه فروشی ( قسمت دوم ) "

و صدای رسایی که شعر زیبایی رو با پس زمینه موسیقی دلنشینی میخونه ، شنیده میشه و اسامی دست اندر کاران فیلم نمایش داده میشه .

تو شناست مال من نیستو
پستات دنباله پستای من نیستو


بازیگران :
عله
پرفسور کوییرل
سر بارون خون آلود
اینیگو ایماگو
استرجس پادمور
مرلین
مورگانا لی فای
سامانتا ولدمورت
آرگوس فیلچ
مینروا مک گونگال
دنیس
ایوان روزیه
سیریوس بلک
هدویگ
آبرکسس مالفوی
مری فریز باود
بلیز زابینی

پیام شخصیاتو دزدکی دیدم
تو بلیت هات به مدیرا گزارش کار من نیستو
نمیدونی ... دیگه تاپیکی توی انجمن من نیستو ... نمیدونی


عوامل فیلم و تصویر برداری
فیلمبرداران :
فرد ویزلی
مونالیزا

تصویر برداران :
بارتی کراوچ
روفوس اسکریمجیور

قطع تصاویر :
پرفسور کوییرل

تو از من دلخوری اما اینا به خاطر پستای تو حمام وزارت من نیستو
از اون وقتی که هیچ رنکی دیگه ، تو رتبه پروفایل من نیستو
نه تو نه هیچ عضو دیگه تو دفتر توجیهات من نیستو ... نمیدونی


مشاورین بازیگران و کارگردان
مشاور صحنه های وابسته به شعور بازیگران : آرگوس فیلچ
مشاور صحنه های نحوه ی وسط بحث ملت پریدن : سامانتا ولدمورت
مشاور صحنه های پیشکسوتی : سر بارون خون آلود
مشاور مبارزه با صحنه های بیناموسی : پرفسور کوییرل
مشاور تشخیص صحنه های چندش آور و حال بهم زن : ابرکسس مالفوی
مسئولِ تفهیم منظور مشاورین و ارائه بهترین برداشت به بازیگران : هدویگ

تو پیام شخصیای تو دیگه جایی واسه پی ام من نیستو
یه ذره ویرایش حتی توی محدوده دسترسیای من نیستو
هاگوارتزش اینجوری باشه ، نه گریفیندور انجمن من نیستو


تهیه کننده :
ایوان روزیه

نویسنده :
مرلین
مورگانا لی فای
پرسی ویزلی

نمیدونی ، نمیدونی ، نمیدونی

کارگردان :
مرلین ( قسمت اول )
پرسی ویزلی ( قسمت دوم )



اپیزود اول
صد ها آرور نمونه وزارت سحر و جادو تامین امنیت وزیر مینروا مک گونگال را در مسیر وزارت خانه تا قصر مدیران را بر عهده گرفتند و کاملا هوشیار هستند ؛ مینروا با قدم هایی محکم و ابهت و وقار خاصی حرکت میکند و برای جمعیت عظیمی که به آنجا آمده اند تا وزیر را ببینند ، دست تکان میدهد .

محافظان قصر مدیران با دیدن مک گونگال تعظیمی میکنن و درهای قصر رو باز میکنن . مینروا چشم غره ای به محافظان میره و وارد قصر میشه ؛ یکی از محافظان جلو میاد و میگه : خوش اومدید جناب وزیر !

مینروا به سردی جواب میده : به عله بگید که اومدم ببینمش !

محافظ تعظیم کوتاهی میکنه و وارد سالنی که عله توش هست میشه ، تعظیم میکنی و میگه : جناب وزیر برای دیدن شما اومدن !

عله : بیارینش تو !
محافظ : یه پها !

مینروا با ابهت وارد میشه تعظیمی میکنه و میگه : قربان ! اگر ممکنه میخوام تنها باهاتون صحبت کنم ؛ عله با دست به محافظانی که در اونجا حضور داشتن اشاره میکنه که بیرون برن .

مینروا که میبینه با عله تنها هستن ، بی مقدمه خودش رو روی زمین میندازه ، کلاهش رو بر میداره و به گوشه ای پرت میکنه و زار زار کنان میگه : عله ! دستم به بندِ شلوارکِ صورتی خال خالی مرلین ! جانِ امپراطریس کوییرل ! جانِ هر کسی که دوست داری ، تو رو ریشای گره خورده مرلین به دادم برس !

عله که انتظار همچین رفتار و التماس هایی رو نداشت با سردرگمی میپرسه : مگه چی شده !؟

مینروا همونطور که روی زمین افتاده ، ادامه میده : زاخاریاس ! عله زاخاریاس منو کچل کرد ! زاخاریاس اندازه یک ترم شبانه روزی جلسات توجیهی پرسی منو توجیه کرد ! زاخاریاس منو کچل کرد ! زاخاریاس همه کارای وزارت منو عقب انداخت ! زاخاریاس ... زاخاریاس ...

عله : چرا باب ؟! چی شده مگه !؟

مینروا : باب منو کچل کرده ، هی میگه تو که وزیری ، تو که همچین کلاه با ابهت و خوشگلی داری ، تو که این همه نفوذ داری ، تو که همیشه پرسی با رغبت توجیهت میکنه ، تو که انقدر کمرت باریکه و هلویی ، منو برای نظارت پیشنهاد بده !

عله :
مینروا : قربان ، خواهش میکنم منو همینجا بکشید ! این زاخاریاس منو کچل کرده ، الان سه هفتست که دم در اصلی وزارت نشسته ، نه غذا خورده نه آب ، همش داره التماس میکنه که من برای نظارت پیشنهادش کنم ، حتی تعدادی از آرور ها دیده بودن که یه سری ماگل با ترس به اون نگاه کرده بودن و در رفته بودن !

عله : خوب میگی چیکارش کنیم !؟
مینروا : من نمیدونم باب ! اگر این انقدر که به من التماس کرده بود ، به یکی دیگه التماس کرده بود الان مدیر ناسا شده بود

عله یکی از لیوان های چای داغی که جلوش بود رو برمیداره ، میریزه روی پاش که صداش در بیاد و فریاد میزنه : یه انجمن خالی درست کنید نظارتشو بدید به زاخاریاااااس !

تمام قصر : یه پها !



اپیزود دوم
ملت همه به حمام مختلط رفتن و مشغول استحمام هستن ؛ دختر ها به صورت گروهی زیر دوش ها نشستند و مشغول کیسه کشیدن هستن ، پسر ها هم گراوپ رو روی سکوی استخر خوابوندن و از روش میپرن و توی استخر شیرجه میزنن .

مرلین : اون ملت چرا از روی گراوپ میپرن ؟!
پرسی : مسابقه شیرجه با مانع برگزار کردن

هر دو به صورت غلتان شروع به خنده میکنند و در این بین حوله ی پرسی از بدنش جدا میشه و روی زمین میفته !

آرگوس که در حال رد شدن از جلوی اون دو نفر بود فریاد میزنه : وایی ! پرسی تو خیلی بیشعوری ! تو از مرز ها رد شدی ! تو اصن از خط قرمز هیچی حالیت نیست ! بیناموسی شعور میخواد ! بیناموسی ادب میخواد ! بیناموسی ، باناموسی میخواد ! اصن من همین الان میرم به کوییرل مدیر استخر میگم ، البته فک نکنی با آرگوس میرما ! با شناسه قدیمیم میرم که حرفمو قبول کنن !

مرلین : وا ! این چه ربطی داشت ؟

هدویگ بال بال زنان از پنجره ی استخر وارد میشه ، نوکش رو با عصبانیت بهم میکوبه و میگه : اصن تو هیچی حالیت نمیشه مرلین ، تو اصن یه حرف ساده ی آرگوسم نمیفهمی ، خاک بر سرت کنن مرلین ، ببین من برداشتی که از حرف آرگوس کردم این بود که میگه بیناموسی شعور میخواد ، درسته که بیناموسی کار بیشعوری ایه ولی بازم شعور میخواد ؛ اصن اینطوری من نمیتونم منظورمو بگم ، من باید برم یه تاپیک بزنم برداشت هامو از این حرفای آرگوس بگم

آبرکسس : وای پرسی تو خیلی بیناموسی ! تو خیلی مرز ها رو رد کردی ! ببین چقدر بیناموسی بازی در آوردی که من ! با این همه سابقه و این حرفام تو بیناموسی اومدم به تو تذکر دارم میدم ، وای ! آقا جونه مادرتون یکی بره این پست پرسی رو ویرایش کنه ! وای وای !

پرسی زیر چشمی نگاهی به عده ای از پسر هایی که در حال استحمام بودن و قبلا هم به کرات در دفتر توجیهات حضور پیدا کرده بودن میکنه و از مرلین میپرسه : ببینم ، این آبرکسس چه سابقه ای توی بیناموسی داشته که من من میکنه ؟!

مرلین بدون چشم برداشتن از تعدادی از دختر های خوش چهره ریون که در حال نخودی خندیدن هستن میگه : هیچی باب ! این آبرکسس سابقش اینه که قبلا یه بار اومده بود توی خوابگاه مختلط کارمندان بی خانمان وزارت ، یکی از پستای تو رو خونده بود

پرسی :



اپیزود سوم
ساعت سه نصفه شب هست و پرسی به شدت با توجیه کردن دانش آموزان هاگوارتز در دفتر توجیهات سرش گرمه که یک نفر در میزنه و وارد دفتر توجیهات میشه !

پرسی : اوه استرجس ! همین الان داشتم فکر میکردم که تو از همه گریفیندوریا سیفیت تری

استرجس نگاهی به پسر بچه ها میکنه و میگه : باب پرسی این امتیازای دنیس مشکل داره باب ! این امتیازایی که به کوییدیچمون داده !
پرسی : برای این اومده بودی ؟! ببین استر من یه امشبو دارم تفریح میکنم و میبینی که سرم هم شلوغ هست ، خواهش میکنم الکی اوقات فراغت منو با این مسائل خسته کننده مدیریتی خراب نکن !

استرجس با عصبانیت میگه : اِ ! یعنی چی ؟ تو مثلا مدیر مدرسه ایا ! اصن تو به این مسئله رسیدگی کن ، من خودم تا صبح اینجا میمونم که با هم گفتگو و تبادل نظر کنیم

پرسی : آها ! این شد ! خب حالا بگو مشکل امتیازا چیه ؟!
استرجس : باب ببین ! دنیس به گریف امتیاز داده شده ، 48 ! بعد مرلین امتیاز داده شده 89 ، بعد گابریل امتیاز داده شده 97 بعد تازه ما به عله هم گفتیم که همینطوری یه امتیازی بده ، شده 116 ! نظر من اینه که دنیس بد امتیاز داده !

پرسی : آره خب ! مشخصه دیگه !
دنیس که پشت در ایستاده بود ، جفت پا میپره و در دفتر توجیهات رو باز میکنه و میاد تو و یک نفس شروع به صحبت میکنه : بذارید ببینم شما چرا هنوز مثل قبل مثل این وحشیا با ما رفتار میکنید ؟! هنوزم هاگوارتز مثل قدیما بد مدیریت میشه چرا ؟! شما چرا چرت میگید ؟! شما فکر میکنید من نویسندگی بلد نیستم که این امتیازا رو دادم ؟! شما فکر میکنید چون امتیاز بقیه داورا شونصد و پنجاه تا از امتیاز من بیشتر بود یعنی من دستِ پایین امتیاز دادم ؟! شما اصن استعداد داوری منو کور کردید ، شما ... !

پرسی : باب بشین سر جات جوگیر نشو باب ! همچین میگه هنوزم مثل قبله هاگوارتز هر کی ندونه فک میکنه این ده ساله اینجاس ! همین پارسال تو اومدیا بوقی

ریپر که بسیار عصبانی شده از زیر دامن عمه مارج بیرون میپره و واق واق کنان میگه : یعنی چی ؟! چرا شما همیشه با داورای هافلپاف مشکل دارید ؟! چرا چون همیشه امتیازای داورای ما پونصد امتیاز از بقیه داورا پایین تره فکر میکنید ما بلد نیستیم امتیاز بدیم ؟! شما چرا فکر نمیکنید که همین مری باود بهترین بازرسیه که هاگوارتز تا حالا دیده ؟! شما چرا آخه ... شما ... !



اپیزود چهارم
مورگانا که از رفتن مارکوس فلینت بسیار ناراحت هست در مورد نحوه رفتار بد ایوان و بلاتریکس نظر میده و میگه : باب اسلیترین که تالار خیلی فعالی نیست ، اینطوری هم که شما رفتار میکنید انرژی همه تازه واردا میره باب ! یه مقدار ملایم تر رفتار کنید !

سامانتا که بعد از چند وقت اومده و جو قدیمی بودن گرفتتش آستیناش رو بالا میزنه و میپره وسط و فریاد میزنه : تو چی میگی مورگانا ؟! اصلا به تو چه ربطی داره ؟ تو عقده ی نظارت اسلیترین داری ! تو اصن من نمیدونم چرا تا حالا حذف شناسه نشدی ! ایوان و بلا هر طوری که میخوان میتونن باهات حرف بزنن ! اصن من میخوام برم یه شناسه بسازم بیام به همه اعضای جدید اسلیترین فحش بدم ، به تو چه ربطی داره ؟! اصن ... اصن ...

مورگانا : به تو چه ربطی داره ؟! اصن تو کی هستی که اینطوری داری به من حرف میزنی ارزشی ؟!

ایوان با عصبانیت به صفحه تماس با ما مراجعه میکنه و بلیتی برای مورگانا میفرسته :
دوست عزیز ! شما خیلی بد توی چت باکس سایت حرف زدید ! شما به سامانتا توهین کردی ! به نظر من که این کارت مستحق حذف شناسه هست ، ولی چون عله خواسته شناسه ای رو حذف نکنیم که تعداد پستای سایت کم نشه ، من شما رو از ایفای نقش اخراج میکنم !

مورگانا : اِ ! خب سامانتا که بدتر حرف زده بود !
ایوان : اوه سامانتا همین که گفتم ، حرف نباشه !



اپیزود پنجم
سیریوس بلک که به شکل سگ در خیابان ها رفت و آمد میکرد به محض رسیدن به دفتر نظارت مطالب اشتراکی تغییر شکل میده و با وقار وارد دفتر نظارت میشه : من میخوام داستان های شکلکی راه بندازم ! این پستای رول جادوگران خسته کنندس همش ! از سبک ارزشی ها هم که خوشتون نیومد و سرکوبش کردید ! من میخوام یه ایده متنوع و چه بسا گولاخ راه بندازم !

مینروا :

عضو شماره یک : اوه ! داستان های شکلکی ! چه سوژه گولاخی !
عضو شماره دو : به نظرم باید به عنوان ایده سال بهش رای بدیم !
عضو شماره سه : یعنی شکلکای بچگی اعضا رو به کیفیت یک گیگ میخواد بذاره ؟!
عضو شماره چهار : فکر میکنید داستانش چقدر قشنگ باشه ؟!

سیریوس بلک : اولین داستان شکلکی در ایران رو میتونید در زیر مشاهده کنید ، فراموش نکنید که سو استفاده از داستان های شکلکی تنها با اسم و شماره تلفن و آدرس منزل من امکان پذیر خواهد بود :

خب زندگی ولدمورت ... ولدمورت در بچگی اینطوری بود ، بعد که بزرگ شد دید کچل شد و اینکارو کرد ، بعد رفت دنبال یه جرگه مرگخواران و این شکلی شد ... ولدمورت بارها به این شکل با هری پاتر مبارزه کرد ولی شکست خورد ! ولی ولدمورت نا امید نشد و روز به روز به این شکل انرژی بیشتری گرفت . گذشت و گذشت تا ولدمورت برای آخرین بار به شکل با هری پاتر مواجه شد و به این شکل کشته شد !

ملت :



اپیزود ششم
عله سوت زنان در حالی که سیم سرور رو دور سرش میچرخونه وارد انجمن ناظران میشه و شروع به صحبت میکنه : عزیزانِ دل عله ! آخه شما چرا هر کی یه پستی میزنه که خوشتون نمیاد میزنید پاکش میکنید ؟! لازم نیست هر پست رولی که میخوره پاک بشه که !

ناظر اول : این حرف یعنی چی ؟! تو داری به ما توهین میکنی ! من از نظارت هام استعفا میدم !
ناظر دوم : چه مسخره ! قبلنا اصن اینطوری مدیرا دخالت نمیکردن ، من از انجمنم استعفا میدم !
ناظر سوم : هه !! استعفا !!
ناظر چهارم : من اشتباه کردم که نظارت رو قبول کردم ! استعفا میدم !
ناظر پنجم : با اینکه برنامه های زیادی داشتم برای انجمنم ولی این طرز گفتار عله رو که دیدم تصمیم گرفتم استعفا بدم !
ناظر ششم : ایوان شرمنده ام که نتونستم کمکت کنم ! استعفا میدم !

اینیگو : ناظران عزیز ، شما که میدونید برای استعفا باید بلیت بزنید ! جرات دارید برید بلیت بزنید استعفا بدید !

ناظرا :

عله : عزیزان من ، من درسته که فعالیت ندارم تو رول ، ولی سر در میارم که ! من به عنوان مدیر نظرم رو گفتن ! نباید شما همینطوری ناراحت بشید که !

ناظر اول : امم ، درست میگه عله ، من زیاده روی کردم ، استعفام رو پس میگیرم !
ناظر دوم : اوه چه حرف منطقی ای ! منم استعفامو پس میگیرم !
ناظر سوم : هه !! استعفا رو پس میگیرم !!
ناظر چهارم : من اشتباه نکردم اتفاقا ، استعفامو پس میگیرم
ناظر پنجم : به نظرم با این روشنگری عله من میتونم بازم رو انجمنم کار کنم ، استعفا رو پس میگیرم !
ناظر ششم : نگران نباش ایوان ، میمونم و کمکت میکنم ، استعفامو پس میگیرم

بارون خون آلود با عصبانیت میاد و میگه : واقعا این رفتار شما شرم آوره ! عله مدیر کل سایته ! شما نباید همینطوری ناراحت بشید ازش که هی !

مرلین که بسیار تحت تاثیر این حرف بارون قرار گرفته ، در حالی که اشک در چشماش حلقه زده ، شروع به صحبت در بین ناظرین میکنه : من بعد از تامل در حرفای بارون متوجه شدم که درست میگه ، عله صاحب سایته و داره پول سایت رو میده ،پس میتونه هر طوری میخواد حرف بزنه ، اصلا میتونه بیاد شناسه منو بزنه حذف کنه الان ، اصلا چون عله صاحب سایته من حاضرم جلسه توجیهی بذاره و من برم که توجیه شم !

ضمنا الان که بیشتر فکر میکنم میبینم کار کوییرل هم درست بود که اون پست رو تو انجمن لندن زد ، اصلا زمان مدیریت هاگوارتز من باید میومد پستای منو از دفتر مدیریت پاک میکرد خودش جواب ملت رو میداد . البته لازم به ذکره که به نظرم حق استرجس هم پای مال شده ، من بارها دیدم که استرجس صد ها عکس رو با هم توی سایت آپلود کرده و الان واقعا تحت تاثیر فعالیت هاش قرار گرفتم ، من به استرجس اجازه میدم بیاد پست پرسی رو از تابلوی شنی پاک کنه خودش امتیازی که صلاح میدونه رو میده ... من الان که فکر میکنم میبینم واقعا همه مدیران حقشون خورده شده و باید بیان انجمن من که هیچ ، همه انجمنا رو بگیرن تو دستشون و تو دهن ناظرا بزنن ... من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ، ممنونم بارون از این روشنگری

ملت :



اپیزود هفتم
پرسی اطلاعیه ای در هاگوارتز میزنه مبنی بر اینکه کارنامه ها دیرتر ارائه خواهند شد ، و جهتِ پاره ای ! توجیهات به دفتر توجیهات مراجعه میکنه و مشغول بررسی اسناد افراد توجیه شده در طول ترم میشه .

مری باود که مدتی بود رابطه نزدیکی با دنیس برقرار کرده بود ، بصورت جفت پا به سمت درب دفتر توجیهات هجوم میبره و در رو باز میکنه و وارد میشه و میگه : ببین پرسی ! من نشستم فکر کردم راهکاری به ذهنم رسید ! دیدم تو که میخوای امتیاز امتحانا رو هم حساب کنی ، پس بیا یهو کارنامه ها رو بعد از اینکه اساتید امتیاز امتحانا رو زدن درست کن !

پرسی : مری ! به نظر من تو واقعا داری توی هاگوارتز حیف میشی ! چطوری همچین راهکار خلاقانه و هوشمندانه ای به ذهنت رسید ؟! یادم بنداز آخر ترم حتما پنجاه امتیاز بابت این راهکارایی که در طول ترم ارائه کردی به هافلپاف اضافه کنم !

مری : ضمنا ! تو بلد نیستی خوب اینجارو اداره کنی ! نمیشه همش به حرف ملت باشی و بخوای همه رو راضی نگه داری که ! من مثلا اینجا بازرسم ولی تا یه چیزی میگم تو برخلافش عمل میکنی ! مثلا دنیس امتیازاش اصلا مشکل نداشت ، ولی شما انقدر درک و فهم نداری که متوجه بشی سطح پستا پایین بود و امتیازای دنیس که بهترین نویسنده سایته ! هیچ مشکلی نداشت ! اصن من باید فحش بدم ... فحش فحش فحش ! ... خب لازم بود این موارد رو بگم و در آخر هم باید به این اشاره کنم که من اصلا قصد دعوا ندارم ، چون اینجا یه سایت تفریحیه و ما برای تفریح جمع شدیم نه فحش و دعوا

پرسی :
مرلین :



اپیزود هشتم
بلیز زابینی که احساس میکنه دفتر توجیهات نمیتونه جای دفتر مدیریت رو بگیره ، رو به پرسی میگه : ببین پرسی عزیز ، من هشت ترم هاگوارتز رو دیدم و توی سه تاش هم فعالیت داشتم و دانش آموز نمونه هم بودم و کارهایی هم کردم ... به نظرم هر ترم هاگوارتز مشکلات خودش رو داشته و با وجود تمام تلاش های مدیرانِ زمانش ، باز هم مشکلات پابرجا بودن ! دفتر مدیریت هم یکی از قدیمی ترین تاپیک های این انجمنه و من لازم میدونم که تاریخچه ای از این تاپیک رو ارائه بدم ...

نیم ساعت بعد

بلیز : بله ! این تاریخچه دفتر مدیریت بود ! خسته که نشدی پرسی جان ؟
پرسی : نه باب این حرفا چیه !
بلیز : بله من نشستم و فکر کردم و دیدم صد و سه دلیل برای بهتر بودن دفتر مدیریت و جالب نبودن دفتر توجیهات هست ! اول اینکه دانش آموزان جدید با ندیدن دفتر مدیریت سر درگم میشن و فکر میکنن پل ارتباطیشون با مدیر قطع شده و سعی میکنن از طرق نامعقولی پل بزنن دوم اینکه ...

چهل و پنج دقیقه بعد

بلیز : خمیازه کشیدی پرسی جان ؟! خسته شدی ؟!
پرسی : نه اصلا !
بلیز : خب با استناد به تاریخچه دفتر مدیریت و صد و سه دلیل برتری دفتر مدیریت با دفتر توجیهات ، من میخوام بگم که ...

پرسی : چی بگی ؟!
بلیز : بگم که بهتره دفتر مدیریت باز و دفتر توجیهات بسته بشه !
پرسی : خب ؟!
بلیز : همین دیگه ! انتظار داشتی چیز خاصی رو بگم ؟!

پرسی : یعنی تو این همه دلیل و مدرک آوردی که من دفتر مدیریتو باز کنم ؟!
بلیز : آره دیگه !
پرسی : باب تو نصف این دلایلو میاوردی من کل تاپیکای قفل جادوگرانو باز میکردم !



ممنون از همه دوستانی که فیلم های طولانی هالی ویزارد من رو خوندن ، هدف از نوشتن این فیلم ها این بود که بتونم عده ای رو بخندونم و عقاید و نظراتم در مورد مسائل مختلف سایت و اعضا رو در قالب طنز مطرح کنم ... این فیلم آخرین فیلم هالی ویزاردی بود که من نوشتم ...


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۸ ۱۲:۰۸:۰۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مقصر!

بلیز: ببین گراوپی دیگه سفارش نکنما .. یه وقت اشتباهی نکشیش! فقط در حدی گوشمالیش بده که به خواسته هامون عمل کنه ...
گراوپی که اون روز بسیار عضلانی به نظر میرسید با اعتماد به نفس لبخندی میزنه:
گراوپی: بلیز نباید نگران بود! گراوپی در کار خودش حرفه ای و سه سوته کاری کرد تا طرف هم اعتراف کرد و هم بندری زد ... فقط گراوپی یادش رفت، اسمش چی بود؟ مک چنگال؟ مک چونگال؟ مکون گال؟
بلیز: مک گونگال!

در این بین بلیز و گراوپی وارد کوچه فرعیِ خلوتی میشن که بوی متعفن از همه جای آن استشمام میشد. در نگاه اول کوچه کاملا خالی به نظر میرسید اما در نگاه دوم سایه نحیف ساحره کریحی در انتهای کوچه قابل تشخیص بود. بلیز و گراوپی به محض دیدن ساحره متوقف میشن!

مک گونگال: پس بالاخره اومدی؟ یالا لباسایی که ازم توی حموم مختلط پیچوندی رو پس بده! در مورد اون داستان مملی و بچه ها و خیانت کبری و رویت سیم سرورم بعدا صحبت میکنیم!
بلیز: نخیر، تا حاصل زحمات صادقانه و چندین ساله کار در وزارت منو گراوپی رو ندی و اعتراف نکنی که ما خیلی شخصیت های خفنی هستیم، وارد مذاکره نمیشیم...
مک گونگال دندون هاشو به هم میفشاره: عمرا!

بلیز با سر به گراوپی اشاره میکنه و گراوپی با همون لبخند مطمئن به وسط کوچه میره و ناگهان یک فیگور بسیار خفن میگیره که کلا لباساش از همه طرف جر میخوره و عضلاتش از همه جاش میزنه بیرون و برای اینکه تاثیر بیشتری در بیننده ایجاد کنه یک نعره خیلی خفن هم میکشه....

مک گونگال در حالی که به زور لبخند میزنه کلاهشو از روی زمین برمیداره و همینطور که میتکوندش دوباره روی موههای تازه سیخ سیخ شدش میذاره ...

مک گونگال: گراوپی تلاشت تحسین برانگیز بود اما کافی نبود!
گراوپی: منظورت چی بود؟ یعنی تو هنوز تحت تاثیر گراوپی قرار نگرفت و نخواست مقابل حرکت خفن گراوپی غش کرد یا تن به خواسته های مشروع بلیز و گراوپی داد؟
مک گونگال: اوه گراوپی هنوز بازی تموم نشده!
سپس مک گونگال لبخند میزنه و صداشو صاف میکنه و فریاد میزنه:
- یمیتلافقحکتکابلنساتاکی؟ ... یمیتلافقحکتکابلنساتاکی؟

ناگهان صدای گرومپ گرومپ خفنی به گوش میرسه و چند خونه مجاور خراب میشن و غول عظیمی با طول پونصدمتر و عرض شونصدمتر در وسط کوچه پدیدار میشه!
بلیز!!!!!
گراوپی: مـــــــــــــــــــامــــــــــــــــان!!!
مک گونگال: یمیتلافقحکتکابلنساتاکی ... ازت میخوام آقا رو راهنمایی کنی!

همون لحظه صحنه اسلوموشن میشه ... یمیتلافقحکتکابلنساتاکی یک فیگور خیلی خفن تر میگیره که طول و عرضش به سه برابر ارتقاء پیدا میکنه و همون لحظه غرش خیلی مهیبی شبیه انفجار آتشفشان ازش بیرون میاد و در سویی دیگر گراوپی که تا بدان لحظه خشکش زده بود ناگهان با احساس خیسی به خودش میاد و همونجا بند و بساط و هر چیزی که در این چند لحظه ازش ریزش کرده رو جمع میکنه و با آخرین سرعت در جهت مخالف پا به فرار میذاره!

بلیز: نــــــــــــــــه! لامصب! این همه پول ریختم تو حلقت که اینجوری فرار نکنی ... پسر بد!
صدای گراوپی از مایل ها دورتر:
- گراوپی معتقد که پول بلیز و خود بلیز با اون غول بیابونی همگی به درک ...! گراوپی این یک رقم رو نبود ... گراوپی الان نشست فکر کرد و به این نتیجه رسید که اصلا مشکلات شخصی بلیز و مکون گال به گراوپی مربوط نبود! حالا هم باید گراوپی رفت به هاگ در تغذیه کرم های فلوبر کمک کرد و گرنه هاگ ناراحت!

و سپس گراوپی انقدر دور شده بود که دیگه صداش شنیده نمیشد .. بلیز با نگرانی به سمت غول و مک گونگال برمیگرده و آب دهنشو قورت میده!

مک گونگال: موووووهاهاها! کارت عالی بود یمیتلافقحکتکابلنساتاکی! حالا ازت میخوام یک درس حسابی به بلیز بدی و لباس هامو ازش پس بگیری!
بلیز: نــــــــه ... ما میتونیم با هم صحبت کنیم و مسائل رو در صلح و آرامش حل کنیم .... حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم کلا دعوا از اولشم کار عاقلانه ای نب......!*^%؟؟!

در همون لحظه یمیتلافقحکتکابلنساتاکی غرش مهیبی میکنه و به سمت بلیز که مشغول عقب نشینی بود گام برمیداره اما بخاطر ندیدن اربابش و عجله بیش از حد اشتباها پاشو روی مک گونگال میذاره که نتیجتا صدای شپلخی از سوی مک گونگال شنیده میشه و خون با شدت به در و دیوار و چشم بلیز میپاشه و بعدش دیگر هیچ!

یمیتلافقحکتکابلنساتاکی به آرامی پاشو از روی محلی که قبلا مک گونگال در اونجا ایستاده بود برمیداره و بعد از دیدن حاصل دست رنج خودش روشو برمیگردونه و با شدت میزنه زیر گریه ... بلیز که در اون لحظه احساساتش شدیدا جریحه دار شده بود به آرامی به این آتشفشان گریان نزدیک میشه و دستشو بالا میاره و شست پای غول رو به زور لمس میکنه ..

در همین لحظه موسیقی متن ریتمی حماسی گونه به خودش میگیره ...

بلیز: درکت میکنم یمیتلافقحکتکابلنساتاکی! مسبب کشته شدن اربابت ... مسبب تمام این بلایا و فجایع کسی نیست جز گراوپی! این گراوپی بود که پیشنهاد این مقابله رو به من داد! این گراوپی بود که باعث شد مک گونگال از ترس وجودش تو رو صدا کنه! اگر گراوپی فرار نمیکرد تو هیچ وقت سمت من نمیومدی تا اشتباها اربابت رو له کنی!!! میبینی در این میدان مقصر اصلی گراوپیه! قسم میخورم ...(در این لحظه صدای موسیقی حماسی متن میره بالا) قسم میخورم! ... تا آخرین لحظات عمرم دنبال گراوپی بگردم ... و هر کجایی که باشه پیداش کنم و انتقام این جنایت رو ازش بگیرم! ای یمیتلافقحکتکابلنساتاکی! آیا منو تا آخر این راه خطرناک برای نابود کردن گراوپی و گرفتن انتقام اربابت .... همراهی میکنی؟

یمیتلافقحکتکابلنساتاکی به ارامی اشکاشو پاک میکنه و چشم های سرخشو به بلیز میدوزه و با غرش ملایمی موافقت خودشو اعلام میکنه!
بلافاصله بلیز چوبدستیشو از غلاف میکشه بیرون و روبه آسمون میگیره:
- پس حمله مـــی کنیـــــــــــــــــم!

ناگهان بلیز و یمیتلافقحکتکابلنساتاکی هر دو نعره های خشانت باری میکشن و به سمت دوربین میدوئن و سپس جفت پا میرن تو دوربین!

پایان.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۳ ۱۱:۳۶:۱۸



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
مگی : اسمتون ؟
ــ کورممد هستم !

بازیگران :
مینروا مک گونگال
تره ور
کورممد
آبرفورث دامبلدور
کوییرل در نقش خودش
کوییرل در نقش خانم کوین
استرجس پادمور
هری پاتر
بارون خون آلود
مونالیزا
آنتونیون دالاهوف
ایوان روزیه

مگی : چرا اسمتو گذاشتن کورممد ؟
کورممد : چون چشمام ضعیفه و عینک می زنم .

نوسنده و کارگردان : مینروا مک گونگال تره ور

مگی : پس چرا الان عینک نزدی ؟
کورممد : خب فقط وقتی که کتاب می خونم عینک می زنم !!

انتخاب بازیگر : لرد ولدمورت

مگی : آها... خب چه جور نقشایی می تونی بازی کنی ؟
کورممد : فقط بیناموسی !!
تره ور : برو آقا بیناموسی چیه دیگه ... نفر بعدی !

تهیه کننده ی قسمت دوم : آنیتا دامبلدور

پرده در پرده

قسمت دوم

دوربین صف طویل مراجعه کنندگان را نشون میده .
مگی آهی میکشه و کلاهشو بر میداره : نفر بعدی .

مگی : اسمتون ؟
_ کوییرل هستم .
فامیلیتون ؟
_کوییرل هستم .
مگی : نام پدرتون ؟!
_ کوییرل هستند .
مگی :
خب بزرگترین آرزوت چیه ؟!
کوییرل : بفهمم اسم کوچیکم چیه !
مگی : خب چه جور نقشایی میتونی بازی کنی ؟!
کوییرل : نقش هان ؟! مگه اینجا صف سهام عدالت نیست ؟!
مگی : نفر بعدی .

تره ور : اسمتون ؟
_ آبرفورث دامبلدور .
تره ور : چه جور نقشایی بازی میکنی ؟!
ابرفورث : قبل از تکامل فقط نقش های آسلامی ولی الان فقط بی ناموسی .
تره ور : چرا همه وقتی به ما می رسند بی ناموس میشند .

مگی دوباره به سف طویل نگاه می کند : خب بسه . ما بایگرانو انتخاب کردیم .
یارو : عهه یعنی چی من می خوام تو این فیلم بازی کنم همیشه فیلمایی که این قورباغهه می سازه بازیگراش توش حال میکنند . منم میخوام بازی کنم .


صحنه ی فیلمبرداری :

تره ور یه کلاه یه سانتی گذاشته رو کلش و قور قور میکنه : خب ببینید با حرکت دوربین شما دو تا از دو طرف کوچه حرکت می کنید و ماشیناتون به هم برخورد میکنه .

مگی :_ نور
رفت !
_ صدا
رفت !
_دوربین
حرکت !
سکانس اول برداشت یکم حرکت .

بووم .
ابرفورث در ماشین رو میکوبه و پیاده میشه : هی داداش حواست کجاست ؟
ماشینو تازه گرفتم خرجی بیاره . بیا زدی مارو از کار و کاسبی انداختی .
کورممد عینکشو صاف میکنه : داداش داداش خودتی ؟!
آبرفورث : کور ممد خودتی ؟! میدونی چند ساله ندیدمت راجو ؟!
کوررمد : ها راجا . تو کجا یهو غیبت زد تو که تو دریا غرق شدی .
ابرفورث : نه من موقعی که داشتم دست و پا میزدم تو عینکت گم شده بود . شاهرخ خان اومد منو از اب نجات داد و منو بزرگ کرد . برادر مادر چطوره ؟!
کورممد : مرد .
آبرفورث : عهه حیف شد ؟ پدر چطوره ؟!
کور ممد : اونم مرد .
ابرفورث : عهه بازم حیف شد .
کورممد : خب داداش از خودت بگو . زن گرفتی ؟!
آبرفورث : آره داداش بیا بریم خونه عیالو نشونت بدم .


چند روز بعد خونه ی آبر اینا

آبر خوشحال و خندان میاد خونه ولی یه صداهایی از خونه میشنوه .
گوششو می چسبونه به در ...

کور ممد : ببین خانم کوین من میگم فقط حالا کاری که شده و ما نباید میکردیم ولی اگه آبر بفهمه همه چیز خراب میشه . به هیچ وجه نباید بفهمه من و تو این کارو کردیم .
خانم کوین ( صدا گذاری کوییرل ) : باشه . زیاد وقت نداریم تو هم برو الان آبر اینجا تو رو ببینه مشکوک میشه بده .
شلپ شلپ

آبرفورث خون جلوی چشماشو میگیره و درو با لگد باز میکنه چوبدستیشو میگیره به طرف خانم کوین و کور ممد : به من خیانت میکنید . آواکدوار . اواکدوار .

خانم کوین و کورممد با چشمای باز رو زمین می افتند و میمیرند .

آبرفورث که انتظار داشته آن ها رو عریان ببینه زمینو نگاه میکنه و یه جعبه میبینه که کادو شدست . دولا میشه و جعبه رو بر میداره که روش نوشته :
نقل قول:
تولدت مبارک آبرفورث عزیز
چون میدونستیم عاشق ماهی مرکب هستی یه تخمشو بهت هدیه دادیم .

همسرت خانم کوین و برادر کور ممد


تره ور : خوبه خوبه کات .

ژیر ژیر آژیر ... ژیر ژیر آژِیر

تره ور : من که گفتم اون صحنه ی ای که پلیس میاد آبر رو دستگیر کنه رو حذف میکنیم ملت سر در گم شن آخرش چی میشه .

_ دستاتونو بذارید رو سرتون و خودتونو تسلیم کنید . شما به جرم بیناموسی و تعرض به حقوق دیگران محکوم شده اید .
هر حرفی بزنید بعدا علیهتون تو دادگاه استفاده میشه و اینا ... !

دادگاه آسلام مدیریت


قاضی : متهم ردیف اول تره ور صادره از شهرستان جنوبی قندن فرزند شاه تره .
مگی : ای بوقی این که به من گفته بود بچه ی لندنه .
قاضی : شما برای خود وکیلی تقاضا نکرده اید .
جرم های شما :

باز کردن مکان فساد و فحشا به صورت غیر قانونی تحت عنوان حمام مختلط
ساخت فیلم های مغابر قوانین آسلام و فیلم های مستهجن .
انحراف فکری و اخلاقی کودکان
پخش اخبار دروغ و جو سازی های غیر واقع علیه مدیریت
تحریک و تشویش اذهان عمومی
ارتباط با رسانه های بیگانه
دریافت مقررب از رسانه ی وزارت جادوی غرب
رخنه در مسائل وزارت جادو
رشوه گیری و رانت خواری
خراب کردن کودکی کودکان

این تنها جرم هایی است که به صورت معتبر و با دلیل و مدرک اثبات شده است .
هزاران بلیت اعتراض و شکایت از شما به دستگاه قضایی سایت رسیده است .
فرجام خواست خود را ارائه دهید .

تره ور به برگه ی مقابلش نگاه میکند :
با سلام و تبریک حلول ماه مبارک رمضان
من غلط کردم . من اشتباه کردم .
من گول خورده بودم . من رئالیسم سوسیالیسم بودم . من کلی فاشیسم و دیکتاتور بودم . باور کنید آ
زکابان خیلی خوبه .
ما نشستیم کلی با این دیوانه ساز ها حال کردیم و بحث کردیم انقدر مهربانانه رفتار میکردند . هی مارو ماچ و اینا هم میکردن .
من اصلا لاغر اینام نشدم حتی . غذای خوب و اینا .
من الان یه ساعته اومدم بیرون دلم برای دیوانه ساز ها تنگ شده .
من گناه کارم . من اشتباه کردم . کی گفته مگی خوبه ؟! مگی غلط کرده خوبه .
من اعتراف میکنم من سایتو هک کردم . علت از سایت رفتن ارباب خاندان و امپراطور من بودم . من باعث شدم سایت هک شه .
سیم سرور که مشکل داشت تقصیر من بود .
سایت قطع می شد تقصیر من بود .
من جوونی کردم .
و در آخر من از هسئت محترم منصفه و هیئت مدیره تقاضای بخشش و عفو از عمامه کبیر کوییرل را دارم .

و سپس تره ور برگه دست نوشته هایش را روی تریبون میگذاره و میاد پایین .

مگی : تره پاشو ! پاشو بریم وزارت دیر شده ها !



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
فیلمبردار در حال دویدن است . جمعیت در حال شعار دادن را نشان میدهد .
بازیگران :
مینروا مک گونگال
تره ور
کرام سابق
مرلین
پرسی
پسر
دختر
و با حضور افتخاری پرفسور کوییرل در نقش خانم کوین

دوربین تکان های شدید می خورد
- مرگ بر وزارت
کارگردانان : تره ور مک گونگال
اسپانسر و تهیه کننده : مامان خانم کوین




پرده در پرده
قسمت اول

دوربین سیل عظیم جمعیت رو نشون میده که جلوی حموم مختلط وزارت ( خونه تره ور !!) دست به تظاهرات وسیعی زدن و در حالی که مقادیر زیادی پلاکارد دستشون گرفتن دارن یکصدا به تره ور فحش می دن !!

صدای جمعیت : ما تره ور نمیخوایم ! ما تره ور نمی خوایم !... ای وزغ بیناموس چقدر تو بیناموسی !!... ( و کلا شعارهایی از این قبیل )

یک عدد مجری میاد جلوی دوربین و میگه : سلام بینندگان عزیز ! همون طور که مشاهده می کنید ملت در مخالفت با تره ور دست به تظاهرات جلوی خونش زدن ... میریم تا با چند تا از این تظاهر کننده ها ! مصاحبه ای داشته باشیم .

دوربین میره جلو و زوم میکنه روی یه پسر سیفیت میفیت که داره به تره ور فحش میده !

مجری : سلام ! میتونم هدف شما رو از فحش دادنتون بدونم ؟
پسر سیفیت میفیت : بله می تونی !...توی فیلم های تره ور ما پسرای سیفیت میفیت فقط نقش یه وسیله برای سرگرم شدن ملت رو بازی می کنیم ! واقعا که ! ما این توهین رو نمی پذیریم !!

دوربین بازم حرکت میکنه و زوم میکنه روی یه پسر غیر سیفیت میفیت .

مجری : سلام ! علت تجمع شما جلوی حموم مختط چیه ؟
پسر غیر سیفیت میفیت : من کلا با هرگونه بیناموسی مخالفم ، وقتی که این حموم کارشو شروع کرد من گفتم حالا برم ببینم توشو ...رفتم توش به قدری بیناموسی بود که شدیدا منحرف شدم ! آخه یعنی چی همچین جایی ؟ و کلا واسه این که من منحرف شدم اومدم تا به تره ور فحش بدم و اینا .

دوربین باز هم حرکت میکنه و بعد روی یه زن میانسال زوم میکنه .

مجری : سلام ! می خواستم انگیزتونو برای اومدن به این تظاهرات بدونم .
زن : آقا چند روزه این بچه ی بوقی من هی گیر داده من میخوام برم حموم مختلط ! من اجازه نمی دادم ... یه بار نصفه شب بیدار شدم دیدم از خونه زده بیرون ، رفتم سریع گرفتمش و فهمیدم داره دزدکی میره حموم مختلط ! آخه یعنی چی این حموم ؟ نمیتونستن دو تا جدا بزنن یکی حموم برادران یکی حموم خواهران ؟ اصن چرا این حموم باید شبانه روزی کار کنه ؟ آخه ساعت 2 نصفه شب حموم مختلط واسه چی باید باز باشه من نمیدونم !!

دوربین دوباره مجری رو نشون میده .

مجری : البته ما برای هر چه جذاب تر شدن و قشنگ تر شدن این تظاهرات یه مسابقه ای بین ملت برگزار کردیم به این شکل که هر کی فحش های بیشتر و چیزدار تر بدن برنده میشه و جوایز نقدی و غیر نقدی ای هم به برندگان داده شد ؛ نفر اول دستور دادن شونصد فحش را دریافت کرد ، نفر دوم جایزه ای دریافت نکرد... منتظر گزارشات بعدی ما باشید !
تصویر عوض میشه و تره ور رو نشون میده که داره از پنجره حموم ملت معترض رو نگاه میکنه .

تره با خودش : هوووم ... من باید یه فیلم باناموسانه بزنم تو هالی ویزارد که دهن این ملت بسته شه !

دفتر وزیر !
دوربین مگی رو نشون میده که گوشه دفتر ، رو تختش خوابیده .
تره ور سریع میره جلو و مگی رو بیدار میکنه !

تره ور : هوی مگی پاشو !...پاشو بوقی !... ملت همه بیرون دارن فحش میدن ...
مگی : هننننننننن ؟
تره ور : پاشو باید یه فیلم باناموسی دو قسمتی بسازیم !
مگی : باناموسی چیه دیگه ؟... برو باب بذار بخوابیم دهنت سرویس !... شناسمو وردار قسمت دومشو باهاش بزن !!()
تره ور : شناسه چیه دیگه ؟ اه ! فیلم رو از منطق خارج کردی ! پاشو بوقی !

-- چند دقیقه بعد --
مگی کاملا بیدار شده و روی صندلیش نشسته .

مگی : به نظرم بهتره که بازیگرای جدید بیاریم ...اصن یه تست انتخاب بازیگر بذاریم بازیگرای واجد شرایط برای این فیلم باناموسی رو ورداریم ...راستی تو اصلا میتونی فیلم باناموسی بسازی ؟ من فکر میکردم مغزت قسمت باناموسی نداره کلا !!
تره ور : آره باو میتونم ... تو اصلا به من بگو برو راجع به پرده تاق نمایی که توی سازمان اسرار تو وزارت بود و سیریوس افتاد توش فیلم بساز من میرم یه سه قسمتی واسش می سازم !!! اصلا من خود هالی ویزاردم !!

فلش بک ، سال 83 ! ، مسنجر
تره ور : هوی کرام ! یه ایده ای دارم ...میخوام یه تاپیک بزنم اسمشم بذارم هالی ویزارد !! ملت رولای تکیشونو به صورت فیلم می زنن و اینا و کلا به نظرم خیلی سوژه خداییه !
کرام : نه باب ! خیلی بیخوده ، نزنیش یه وقتیا .

-- فردای آن روز !--
تره ور : ماااااااااا! کرام ! تو که تاپیک هالی ویزاردو زدی !
کرام :
پایان فلش بک !

مگی : ایول...شناست اون موقع چی بود ؟ () ... من فکر می کردم تو سال 85 عضو شدی !
تره ور : حالا دیگه بماند !!! ... من برم از سر کوچه یدونه یخ در بهشت بگیرم بیام ! تو هم یه خبر تو جادوگر تی وی اعلام کن که ملت بیان واسه تست انتخاب بازیگری و اینا .

-- چند لحظه بعد --
دوربین داره تره ور رو نشون میده که دور از چشم جمعیت تظاهر کننده داره به سمت سر کوچه حرکت میکنه که یهو چشمش میفته به پرسی ( دوربین هم زوم میکنه روی پرسی ) که یه گوشه خیابون نشسته و از شدت خنده داره به بوق می ره !

پرسی :

تره ور میره جلو و میگه : دمت گرم باب خوشحالیا ...به چی می خندی ؟
پرسی : امم، به این پسته مرلین ! خیلی خنده س ! مردم از خنده ! امم ، هیچ وقت نشده پست طنزی ازش بخونم و به حالت غلت زنان نخندم !!
تره ور : جدی ؟ ایول !...پستشو بده منم بخونم .

پرسی پست رو میده به تره ور و اون هم شروع به خوندن پست می کنه .

-- پست مرلین --
یک روز از روز های گرم فصل تابستون که خورشید در آسمان بود و بر روی زمین می تابید و زمین هم از تابش خورشید گرم بود . زمین روشن بود و زمین تاریک نبود . چون خورشید در یکی از روز های گرم تابستان در آسمان بود . هوا حدود 33 درجه بود . چون هوا گرم بود درجه ی هوا زیاد بود . گرمای زیاد هوا به خاطر وجود خورشید بود . در زیر نور خورشید در یکی از روز های گرم تابستان با دمای 33 درجه یک عدد کلبه بود . کلبه نیز روشن بود و معلوم بود . چون روز بود . چون خورشید در آسمان به زمین می تابید هوا روز بود . کلبه دو پنجره داشت ، یک در ، 34 کنده چوب و یک عدد دودکش ، رنگ دیوار کلبه قهوه ای سوخته بود ، یعنی قهوه ای که سوخته .

یک دختر و یک پسر به سمت آن کلبه حرکت می کردن.

پسر : آخ من چقدر دستشویی دارم ! حتما تو اون کلبه مرلینگاه داره ، باید برم توش .
دختر : میخوای منم بیام ؟
پسر : نه نمیخوام تو هم بیای .
دختر : از تو اون کلبهه یه صداهایی میاد ، من فکر می کنم قبل از من و تو ، دو نفر دیگه رفتن توش .
پسر : فکر نکنم .
-- پایان پست مرلین --

پرسی :
تره ور :

تره ور بیخیال پرسی میشه و دوباره به سمت سر کوچه راه میفته !

دفتر وزیر
دوربین تره ور رو نشون میده که درحالی که داره یخ در بهشت میخوره وارد دفتر میشه .

مگی :
تره ور : تو دیگه چرا انقدر خوشحالی ؟ نکنه تو هم پست مرلینو خوندی ؟!!!
مگی : اینترنشنال شدیم رفت!

و بعد از یه گوشه دفتر، یه ساحره فوق جیگر میاد جلو و با تره ور دست میده !

مگی : بله ! ایشون خانم کوین هستن و خوشحال هستن ! از یه کشور خیلی دور هم اومدن و قراره مشاور کارگردان باشن .
تره ور : به به ! به به !
خانم کوین :

تست انتخاب بازیگر!
دوربین مگی و تره ور و خانم کوین رو نشون میده که توی یه اتاق پشت میز نشستن و جلوی در اتاق صف طویلی از ملت قرار گرفته ! ، ملت دونه دونه میان تو و تست میدن و میرن .

اولین نفر میاد تو و جلوی میز وایمیسته .

مگی : اسمتون ؟
ــ کورممد هستم !
مگی : چرا اسمتو گذاشتن کورممد ؟
کورممد : چون چشمام ضعیفه و عینک می زنم .
مگی : پس چرا الان عینک نزدی ؟
کورممد : خب فقط وقتی که کتاب می خونم عینک می زنم !!
مگی : آها... خب چه جور نقشایی می تونی بازی کنی ؟
کورممد : فقط بیناموسی !!
تره ور : برو آقا بیناموسی چیه دیگه ... نفر بعدی !

ادامه دارد


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دوربین تابلو مغازه ای رو نشون میده : « بغالی گل آقا !»

سپس دوربین میچرخه و فردی رو نشون میده که وارد بغالی میشه. دوربین زوم میکنه ...

_ ببخشید آقا ... مدرک دارین ؟

بغال سرش رو بالا میکنه و با لحن زننده ای میگه : « فرضا" داریم ! چقدر میخوای ؟ »

_ سه کیلو بدین کافیه ... ممنون !

مرد سه کیلو مدرک رو روی ترازو میکشه و میده به طرف ...

تصویر تاریک میشه و نام فیلم با رنگ قرمز نوشته میشه :

ارائه مدرک !

تصویر دوباره تاریک میشه و کم کم نوشته هایی طلایی روی صفحه شکل میگیره :

خانه گریمولد

دوربین از خارج یکی از پنجره های خانه گریمولد وارد اتاقی میشه. اتاق با کفپوش و دیوارکوب های چوبی تزئین شده. دوربین از پشت سر پیرمرد قد بلندی با مو و ریش سفید وارد میشه و در مقابل پیرمرد، پشت میز، روح مزاحم قلعه هاگوارتز رو نشون میده. پیوز دستش رو توی شرتش میکنه (!) و یک مشت مدرک و سند و پرونده و استعلام و غیره درمیاره میذاره روی میز !!!

_ اینا مدارکمونه ... همشون رو از اول زیر نظر داشتم و همه نتایج و یافته هام اینجا ثبت شده !!!

صدای پیرمرد شنیده میشه : ما باید این مدارک رو منتشر بکنیم ؟

شات عوض میشه و دوربین اینبار از پشت سر پیوز اتاق رو نشون میده وصورت مهربان پیرمرد در اون دیده میشه ! پیوز میگه : نه ! ... اما آلبوس ! میدونی که اگر مدارک رو منتشر نکنیم برامون گرون تموم میشه ! میدونی اونها چندین بار من رو تهدید به عزل کردند. من نمیخوام مثل نفرات قبلی باشم ! اگر کار جدی شد استعفا میدم ... نه فقط برای من ... برای هردومون گرون تموم میشه ...

دوربین باز نزدیکتر میشه و شات بسته تری از صورت دامبلدور پیر نشون میده . دامبلدور با تردید میگه : اگر برامون گرون تموم میشه چرا منتشرش نکنیم ؟

پیوز سرش رو پائین میندازه ... دامبلدور قدم زنان برمیگرده و در حالی که دستانش رو پشت کمرش گره کرده، از پنجره پشت سرش به بیرون نگاه میکنه. پیوز سرش رو بلند میکنه و میگه : برای اتحاد محفل !!

دامبلدور مدتی فکر میکنه ... سپس چشمانش رو از پنجره برمیگردونه. چشمان آبی نافذش از پشت عینک هلالی اش به پیوز خیره میشه، لحظه ای نگاهشون در هم گره میخوره و سپس ... دامبلدور دستی به ریشش میکشه، سرش رو تکون میده و تایید میکنه : برای اتحاد محفل !!

دوربین روی آرم محفل که توسط آلبوس دامبلدور و استرجس پادمور طراحی شده زوم میکنه ...

دوربین بعد از چند لحظه از روی آرم محفل زوم اوت (Zoom Out) میکنه، اما اینجا دیگه خانه گریمولد نیست، بلکه دوربین داره آرم محفل رو روی سینه یک دختر خوش اندام با موهای بنفش نشون میده ، زیر تصویر با رنگ طلایی درخشانی نوشته میشه :

هالی ویزارد

نیمفادورا تانکس در یک حرکت انتحاری یک پرژکتور از اونجاش (!) در میاره و میذاره وسط سالن هالی ویزارد و شروع میکنه به پخش کردن یک فیلم روی پرده و با صدای بلند اعلام میکنه : بشتابید !!! بشتابید !!! آخرین مدارک مربوط به متقلب بودن یکی از اعضای گولاخ جادوگران !!! بشتابید !!!

دوربین روی پرده هالی ویزارد زوم میکنه و فیلم نمایش داده میشه :

::.:: محتوای فیلم ::.::

تصویر دختر سیفیت و مامانی و خوشگلی رو نشون میده و راوی شروع به صحبت میکنه : یکی بود، یکی نبود ... روزی از روزها دختر خوشگل و مامانی از به دنیا اومد که مادرش اسم اون رو سفید برفی گذاشت. سفیدبرفی خیلی دوست داشت که توی جنگل بازی بکنه. اما یکروز که با مادرش به جنگل رفته بود، ناگهان هفت کوتوله ی عجیب غریب رو دید ...

::.:: پایان محتوای فیلم ::.::

ملت بیننده :

تصویر تاریک میشه ... سپس کم کم دوربین از یکی از گوشه های تاریک اتاق بزرگی خارج میشه که پرسی ویزلی در بالاترین نقطه اتاق پشت میزش نشسته ... زیر تصویر با حروف طلایی نوشته میشه :

دفتر توجیهات

در دفتر باز نمیشه بلکه پیوز از دیوار وارد دفتر توجیهات میشه و میگه : سلام پرسی ... چطوری جیگر ؟

پرسی هم که میبینه اگر موقعیت رو از دست بده دیگه همچین موقعیتی گیرش نمیاد با آغوش باز میاد توی بغل پیوز

بعد از احوال پرسی و راز و نیاز پرسی و پیوز ، پیوز سر درد و دل رو باز میکنه و شروع میکنه : آره خواهر (!) ... نمیدونی این مری چقدر من رو حرصم میده که ... الان باز ول کرده رفته سفر ... خیر سرش بازرس هاگوارتزه ... گفته من به جاش به مساله هاگوارتز و کوییدیچ رسیدگی بکنم ... اشکالی که نداره ؟

پرسی لبخند میزنه و میگه : نه عزیزم ... چه اشکالی ؟ فقط میدونی که گریفی ها به امتیازات کوییدیچ اعتراض کردند.

ناگهان آبرفورث دامبلدور از سقف دفتر توجیهات میافته داخل و تند تند شروع به صحبت میکنه : « چی چی ؟ کی گفته مری رفته سفر ؟ هان ؟ مدرک داری تو اصلا که مری رفته سفر ؟ اصلا ممکنه مری رفته باشه سفر ؟ من که میدونم ... این مری دیده برای امتیازاتی که به کوییدیچ داده توجیه درستی نداره، خودش رو مخفی کرده ... اصلا کی گفته وقتی مری رفته تو بازرس هافلپافی ؟ اصلا هافلپاف چیه ؟ تو کی هستی ؟ اینجا کجاست ؟ من کیم ؟ »

پیوز :

دوربین نزدیک میشه و روی دهان از تعجب باز پیوز زوم میکنه اما بعد از چند لحظه دهان پیوز تکان میخوره و شروع میکنه به حرف زدن، دوربین برمیگرده اما حالا به جای دفتر توجیهات پیوز در حضور ایوان روزیه نشسته و داره توضیحاتی رو میده :

صفحه کمک و راهنما

_ بعله ایوان عزیز ... گفتم که انجمن x توی ایفای نقش خیلی مشکل داره، به نظرم بهتره ناظرش عوض بشه ... ولی مهمتر از اون انجمن Y هست که شدیدا در بحرانه ... به نظر من اون انجمن خیلی ضعیفتر از چیزیه که باید باشه ! شما ببینید ناظرش ماهی یکبار سر میزنه به سایت و اصلا فعالیتش در حد نظارت اون انجمن مهم نیست ! حتی سطح رولش هم نیست. انجمن غیرفعال شده و کاربران خودش رو از دست داده ... این چیزیه که با چشم عادی هم قابل دیدنه ...

ایوان یهو دست میکنه توی جیبش و منوی مدیریتش رو در میاره و مثل هفت تیر میگیره به سمت گلوی پیوز و میگه : « زود باش بگو مدرکت کجاست ؟ هان ؟ برای این چیزایی که میگی مدرک ارائه بده !! زود باش مدرک ارائه بده من وقت ندارم !!! هان ؟ چی ؟ با چشم توی تاپیک های انجمن قابل دیدنه ؟ خوب من همه تاپیک های انجمن رو خوندم، ولی هیچ پست جدیدی ندیدم () ... وقتی پستی نیست من بر چه اساسی بگم که این انجمن غیرفعال شده ؟ هان ؟ ... ناظر انجمن غیرفعاله ؟ ... آخه احمق ناظر انجمن اصلا از دو هفته پیش لاگین نکرده، تو چطوری کسی که لاگین نکرده رو غیرفعال بودنش رو دیدی ؟ هان ؟ مدرکت کجاست ؟ هان ؟

پیوز :

صحنه باز تاریک میشه و نوشته های طلایی محل صحنه بعدی رو اعلام میکنند :

پیامبر یاهو

تصویر روی مونیتور کامپیوتر و صفحه چت یاهو مسنجر زوم میکنه و اولین نوشته با افکت درررررررررینگ ظاهر میشه :

Joker: سلام پیوز !
Peeves: بــــــــــــــــــه ! کلاه گروهبندی ... حالت چطوره ؟ چه خبر ؟
Joker: هیچی ... تو چه خبر ؟ توی سایت کار جدیدی نکردی ؟
Peeves: چرا اتفاقا ... یک آواتار جدید گذاشتم ... همین سفیده ... قشنگه ؟
Joker: این سفیده ؟ خوو من از کجا بدونم این آواتار سفیده ... هوووم ... اصلا از کجا معلوم این زرد نباشه ؟ تو مدرکی داری که این آواتار سفیده ؟ چون میدونی که این روزا هیچ چیزی رو نمیشه بدون مدرک قبول کرد ... هوووم ؟ مدرک داری برای سفید بودن این اواتار ؟
Peeves:

تصویر تاریک میشه ... سپس کم کم در صحنه یک خیابان شلوغ نمایش داده میشه و پیوز که داره با تریپ افسرده و غمگین و کوله بار عشق و اینا توی پیاده رو قدم میزنه ... زیر تصویر با حروف طلایی مینویسه :

در خیابان

همینطور که پیوز با تریپ ذکر شده در حال حرکت و سوختن و ساختنه ناگهان یک نفر جلوش رو میگیره و میپرسه : ببخشید آقا ... میشه بپرسم ساعت چنده ؟

پیوز هم که کلا آدم مردمی ایه و خیلی احترام میذاره به مردم لبخندی میزنه و میگه : بله ... (به ساعتش نگاه میکنه) ... هفت و سی دقیقه است !

مرد نگاه مشکوکی به پیوز و ساعتی میکنه و میپرسه : هفت و سی دقیقه ؟ مدرکی هم دارین ؟ ... میشه به من مدرک ارائه بدی ؟ من از کجا بدونم هفت و سی دقیقه است ... شاید هشت و یازده دقیقه و چهل و دو ثانیه باشه !!! هان ... مدرک نداری مرتیکه ؟

مرد با یک لگد پیوز رو پرت میکنه طوریکه پیوز از پشت به دیوار میخوره، سپس مرد جلو میاد و یک مشت میزنه توی صورت پیوز و میگه : تو غلط کردی وقتی مدرک نداری به من ساعت میگی ... فکر کردی من نمیدونم ... تو به جای هشت و یازده دقیقه و پنجاه و سه ثانیه (یازده ثانیه از اون موقع گذشته ) به من میگی هفت و سی دقیقه ... فکر کردی من نمیدونم تو میخوای سنگ اندازی بکنی جلوی پای من که من به جلسه ام دیر برسم ... مدرکت کو ؟

و مرد با یک لگد دیگه پیوز رو از حالت استندبای (Standby) به طور کلی شات داون (Shut Down) میکنه ...

حروف طلایی دوباره ظاهر میشن و تصویر سیاه میشه تا حروف طلایی برای خواننده قابل خوندن باشه :

خانه پیوز اینا !

پیوز در حال که گوشی جدید سامسونگش (من گوشی جدید خریدم ... بگین ایول ) دستشه داره با جی اف خوشگلش و جیگر و قربونش برم حرف میزنه :

_ راستی پیوز ... دیشب چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی ؟

_ آخ ... ببخشید عزیز ... چیزه ... دیشب با غلومعلی و اینا رفته بودیم پژوهسرا برای ادامه تحقیقات علمیمون

_ مطمئنی ؟

تصویر موج میخوره و وارد خاطرات پیوز میشه :

فلش بک – دیشب

گوپس ! گوپس ! گوپس ! گوپس !

_ ایول غلومعلی ! عجب پارتیه خفنزیه ... چه در و دافی ...

پایان فلش بک – ادامه مکالمه تلفنی

تصویر دوباره پیوز رو پشت تلفن نشون میده و صدای دخترونه ای شنیده میشه : مدرکی هم داری برای این حرفت ؟

در همین لحظه صدای بلندی میاد که حواس پیوز رو پرت میکنه :

دیشب اووومدم خونتون نبودی ... راستشو بگو کجا رفته بودی ؟؟؟

پیوز در اتاقش رو باز میکنه و سرش رو میبره بیرون و فریاد میزنه : بابا اون آهنگ رو کم کن صداش رو ... دارم با تلفن حرف میزنم !

یهو بابای پیوز جلوش ظاهر میشه و میگه : داری با کی حرف میزنی ؟ هان ؟ ... زود باش بگو ؟ ... دختره ؟ نیست ؟ مدرکی هم داری که دختر نباش ؟ زودباش مدرک ارائه بده ...

بابای مذکور گوشی تلفن رو از دست پیوز میکشه وشروع به صحبت میکنه : بله ؟ شما ؟ .... چی ؟ ... فریما ؟ ... فریما کیه ؟؟؟؟ .... نفس کــــــــــــــــــــش !!!

گوپس ! دنگ ! شپلخ ! (افکت نابودی پیوز به دست پدر محترم ! (

تیتراژ پایانی

پس زمینه تصویر سفیده، جواد یساری (!) داره با حالت به دوربین نگاه میکنه ... آهنگ شروع میکنه به پخش شدن و خواننده هم باهاش شروع میکنه به خوندن :

دیشب اومدم خونتون نبودی / راستشو بگو کجا رفته بودی ؟

دوربین زوم اوت (Zoom Out) میکنه و از گوشه کادر دختری وارد میشه و میخونه :

بخدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم / نذری که کرده بودم برای تو ادا کنم !!

ناگهان جواد یساری میپره یخه دختره رو میگیره !!! یک کله میزنه توی دماغ دختره و میخونه :

مدرکت کو که میگی رفته بودی دعا کنی ؟ / شایدم رفته بودی کاری با اون مرتیکه بی حیا کنی !!!






کلیه شخصیت های این داستان به صورت اتفاقی و در راستای پیشبرد سوژه انتخاب شدند ! امیدوارم به کسی برنخورده باشه !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

مرلینold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۲ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰
از پایان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 221
آفلاین
آهنگ ملايمي پخش ميشه و عكس گل و گياه جلوي دوربين به حركت در ميان.فردي با كت و شلوار سياه از فاصله بسيار دوري به دوربين نزديك ميشه.مرد به شدت با سرعت آرومي حركت ميكنه تا زمان فيلم بيشتر بشه و كلاس فيلم بالاتر بره.خواننده ها به صورت
منتظرن تا مرد سياه پوش به دوربين برسه.

بعد از چند ساعت كه بالاخره مرد به دوربين ميرسه به صورت ناگهاني صفحه سياه ميشه.چند لحظه سياه ميمونه و بعد اسم فيلم با رنگ بنفش بر روي صفحه نمايش داده ميشه.

"دكه روزنامه فروشي ! (بخش اول)"

آهنگ تندي پخش ميشه و ليست بازيگران و دست اند كاران فيلم ظاهر ميشه.

بازيگران :

ابركسس مالفوي و دوستان !
آبرفورث دامبلدور
دراكو مالفوي
پرسي ويزلي
مك گوناگل
گرابلي پلنك
آرگوس فليچ

و غيره !

كارگردانان :

مرلين كبير
پرسي ويزلي(قسمت دوم)

-------------
كوچه دياگون مدت ها بود كه بسيار خلوت شده بود و عده ي كمي درش رفت و آمد داشتن.يكي از دلايلش شروع مدارس جادوگري بود كه تمام مردم مشغول به فعاليت در اون مدارس بودن.مغازه هاي دياگون هم اكثرن بسته شده و كسي درونشون حضور نداشت.فقط دكه روزنامه فروشي و شير موز فروشي ادي ماكاي باز بود.

بعد از ماها كه كسي در دياگون رفت و آمد نميكرد بالاخره سه مسافر كه از شهر هاي ديگه به تازگي به لندن اومدن بودن وارد كوچه دياگون ميشن.با تعجب به كوچه خلوت نگاهي ميكنن و قدم زنان و با احتياط راه ميرن.كمي درون مغازه ها رو نگاهي ميكنن و با تعجب براي هم سر تكون ميدن.كمي جلوتر كه ميرن دكه روزنامه فروشي رو ميبينن كه باز به نظر ميرسيد.با خوشحالي به طرفش حركت كردن تا روزنامه جديدي خريداري كنن تا از اوضاع با خبر بشن.به محض اينكه به دكه ميرسن خم ميشن كه روزنامه بردارن!

به صورت ناگهاني رفت و آمد تو دياگون زياد ميشه.ملت مدام از پشت اين سه نفر حركت ميكردن.بعد از چند ثانيه فعاليت تو كوچه دياگون 50 برابر ميشه.

-------------
دفتر وزارت خونه :

وزير كه به خاطر مردمي بودن وزارت خونه رو به دياگون آورده بود جلسه بسيار مهمي با اعضاي مهم جامعه گذاشته بود تا در مورد مسائل مهم بهتر تصميم گيري كنه.

آبرفورث كه رو به روي وزير نشسته بود با عصبانيت از جاش بلند ميشه و ميگه :

-آقا يعني چي؟شما مگه نميدونيد كه هاست جادوگران چقدره؟اگر اين دوستان اينجوري پست بزنن حجم زيادي اشغال ميشه و ما ديگه نميتونيم فعاليت كنيم.

ابركسس با خشونت بيشتري بلند ميشه و جواب ميده:

-آقا يعني چي؟شما اصن ناظر خوبي نيستي كه پست هاي ما رو پاك ميكني !ناظر نبايد پست پاك بكنه.ناظر فقط بايد يه بازديد كننده باشه !

دراكو كه از اين حرف به شدت عصبي ميشه بلند ميشه به سرعت همين حرف ابركسس رو پاك ميكنه !

گرابلي پلنك كه ميخواد خودشو با آرامش نشون ميده با لحن آرومي ميگه :

-اگر يه بار ديگه از اين حرفا بزنيد من پستتون رو پاك ميكنم.

ابركسس بلند ميشه و دقيقن همون حرف رو براي بار دوم ميزنه.

-به خدا پاك ميكنم.اين بارم بهتون مهلت ميدم.دفعه بعد صد در صد پستتونو پاك ميكنم.

ابركسس باز پا ميشه و حرفشو براي بار سوم تكرار ميكنه.

- !باب تو رو خدا نزنيد ديگه.همه فهميدن من نميتونم پست پاك كنم !

آرگوس كه تا حالا ساكت بوده بلند ميشه و ميگه :

-باب شما چرا نميفهميد هيچيو؟من به استناد حرف بليز و كلاه گروه بندي و عله نيلي و موناليزا و مافلدا ميگم كه ما وسط هر تاپيكي با هر سوژه اي هر كاري دلمون بخواد ميكنيم.

بليز و كلاه و عله نيلي و موناليزا با تعجب به هم نگاه ميكنن و يك صدا ميگن :

-ما كه هنوز هيچ حرفي نزديم كه !چجوري اين كارو ميكني؟
-نه خب من ميدونم كه اگر حرف بزنيد ،دقيقن حرفتون همينه !

پرسي كه خسته به نظر ميرسيد بلند ميشه و ميگه:

-ببينيد شما يه سري بازيكن ضعيف هستيد.الان مربي هاي اروپايي دنبال بازيكن هاي قوي تري هستن كه هم بتونن خوب دريبل كنن هم خوب گل بزنن.براي همين شما به درد نميخوريد و تو هم ليگ ايران بازي كنيد بهتره !

مك گوناگل كه از اين بحثا خسته شده از جاش بلند ميشه و بيرون پنجره رو نگاهي ميندازه.ناگهان متوجه رفت و آدم زياد مردم ميشه.شخصن بلند ميشه كه بره تو دياگون كه عامل اين شلوغي ها رو متوجه بشه.

-------------
ادي ماكاي در حالي كه مگس هايي كه كشته رو به سيخ كشيده و بر روي ديوار گذاشته با بي حوصلگي بر روي صندليش لم ميده و ميگه :

-چرا ديگه هيچكس شير موز نميخوره؟


كمي اونور تر سه مسافر جديد كه به شدت نابود شده و چيزي ازشون نميمونه و كلن از صحنه روزگار حذف ميشن.رفت و آمد دوباره در دياگون به صفر ميرسه و مك گوناگل وقتي وارد كوچه ميشه فك ميكنه سرابي بيش نديده.كمي نااميد ميشه و مياد كه برگرده تو وزارت كه پيام امروز رو ميبينه و ميره اقدام كنه براي خريدن.
به محض اينكه به دكه ميرسه و خم ميشه ناگهان دوباره رفت و آمد تو دياگون 50 برابر ميشه.از اون طرف تمام ملتي كه ديگه توان و انرژي هجوم ميبرن به مغازه ادي و تعداد زيادي شير موز ميخورن.

ادي:
مردم:

مك گوناگل روزنامه رو بر ميداره و بلند كه ميشه احساس ميكنه به شدت دل درد داره و دل پيچه شديدي داره و حالش داره بهم ميخوره.با سرعت به طرف وزارت خونه حركت ميكنه تا در اونجا به مرلينگاه مراجعه كنه !



=======
قسمت دوم به زودي توسط پرسي ويزلي !


[b][size=medium][color=6600FF][font=Arial][url


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
مگس ها

قسمت 4.2

---------------------------------

پرسی وارد در شماره 2 میشه که یهو استرجس رو جلوش میبینه !

پرسی : ئه استر ! چطوری ؟ خوبی ؟ چه خبر ؟ مگی که دیگه نگات نکرده ؟ بدخواه داری بگو خودم به حسابش میرسما .

استرجس به پرسی لبخند میزنه و پرسی میره تو کف دندونای نیم متری و تیز استر!!

پرسی : مگه تو مومیایی نبودی ؟ این دندونای قشنگو از کجا گیر آوردی ؟
استر :

پرسی به سمت دری که ازش اومده بود میره ولی میبینه که در قفل شده ، استرجس به سمت پرسی میاد ...

پرسی :

توی در شماره یک !
بارتی : آخ چقدر تشنمه ! این مدیرای بوقی چرا یه آب سردکنی چیزی نذاشتن این جا ، انقدر استدلال آوردم و به مغزم فشار آوردم که آب بدنم کم شده !
***سانسور***

ناگهان ایوان که به شکل اسکلت در اومده بود جلوی ملت ظاهر میشه !

ایوان : شامپوی کبیر با شما صحبت میکنه ! همتون خودتونو خم کنید ! میخوام بکشمتون الان !!
ملت :
ایوان : هووم، الان که یه جای همتون پاره شد میفهمین!
مگی : الان منظورش چی بود ؟
بارتی : ببین توی مغز انسان ها یه قسمت کوچکی وجود داره که پر از سوراخ های ریزه ! اون قسمت مغز محل اصلی فرماندهی برای راه رفتن انسان هاست !! یعنی اگه اون جای مغز آسیب ببینه دیگه آدم نمیتونه خوب راه بره و همون طور که گفتم اون قسمت مغز پر از سوراخ های ریزه که اگه زیر فشار های عصبی، روحی ، جسمی و یا جنسی قرار بگیره ممکنه پاره بشه و کلا این که الان ایوان از یه اصطلاح غلیظ علمی استفاده کرد و من واقعا خوشحالم که توی مدیرا یه آدم تحصیلکرده و با سواد پیدا میشه !

ایوان به سمت ملت حمله میکنه ، گابر جفت پا میره تو دهن ایوان، بارتی با بیل همچین میکوبه تو کله ش که سرش از بدنش جدا میشه و میفته یه گوشه ، برودریک اره برقی ورمیداره و ایوان رو از وسط نصف میکنه و مگی هم با یه تریلی هیجده چرخ پنج شیش بار از روش رد میشه و بعد هر 4 نفر دور هم جمع میشن و به شادی و بازی و اینا میپردازن که ایول ما یه مدیر رو کشتیم و به بوق دادیم و اینا !!

یهو ایوان از سر جاش بلند میشه و میگه : ای بوقی های ارزشی ، نمی دونستین مدیرا رویین تن هستن ؟!!
ملت : ماااااااااااااااااااااا!

و بعد ایوان ناپدید میشه .

جلسه فوق سری مدیران
آنتونی : من که گفتم بذارین من برم .
کوئیرل : ایوان بوقی ! آقا این طوری نمیشه ، باید استراتژیمونو عوض کنیم ، باید گابریل رو بکشونیم طرف خودمون .
استر : پیشنهاد مدیریت بدیم بهش ؟
ایوان : نه باب واسه چی ؟ من میدونم باید چی کار کنیم .
مدیرا : چی کار ؟
ایوان : پچ پچ ! ( مثلا درگوشی گفت پیشنهادشو !)
مدیرا : اوووف ایول ! چه پیشنهاد ایولی !!

یه راهروی خیلی دراز
گابر ، بارتی ، برودریک و مگی دارن توی یه راهروی خیلی درازی که تهش معلوم نیست راه میرن .

مگی : به نظر شما الان پرسی کجاست ؟
برودریک : هوووم...الان تو جادوگرانه و اون قدر هم ریلکس شده که تیزر فیلم جدیدشو تو جادوگر تی وی زده !!
گابر : چی ؟ یعنی پرسی راه درست رو رفت و الان تو جادوگرانه ؟ اصلا تو جادوگران رو چه جوری دیدی؟
برودریک : باو من شونصد تا شناسه دارما ؛ بیا اصلا باورت نمیشه ، بیا جادوگر تی وی رو نگاه کن ، ببین که تیزر زده .

جادوگر تی وی
تیزر پرسی :

مدیر هالی ویزارد : پرسی بازم فیلم جدید داده !
کارمند شماره 1 : حتما کلی خنده میشه !
کارمند شماره 2 : حتما کلی خنده س !
کارمند شماره 1 : اینو الان من نگفتم احیانا ؟
کارمند شماره 3 : جناب مدیر میشه فردا یکم خوراکی بخریم و بیاریم و با فیلم بخوریم ؟
مدیر : نه باب خوراکی چیه ، خرج الکی چرا بکنین ؟خودم خوراکی دارم میذارم تو دهناتون هم اونو بخورین و هم فیلم ببینین.
کارمند شماره 4 : خوشمزه س ؟
مدیر : البته سلیقه ها متفاوته ولی هر کی خورده خوشش اومده !
کارمندان : اوه جناب مدیر .

تیزر اصلی شروع میشه !:
آیا تا به حال دهنتان سرویس شده اس ؟ اشتباه می کنید !
آیا تا به حال به الطافی که مدیران در حق کاربر ها انجام می دهند توجه کرده اید ؟ اشتباه می کنید !
آیا تا به حال به مدیران فحش بیناموسی داده اید که بعدش متوجه بشید که اشتباه کردید و چه کار بدی کردید که فحش دادید ؟ اشتباه می کنید !

متوجه تفکرات و تعصبات غلط خود نسبت به مدیران در فیلم "قلعه مدیران" شوید !
پایان جادوگر تی وی !!

بارتی :
برودریک : اوخ نه...آی پی استرجس زیر پست پرسیه ! یعنی این که استر با شناسه پرسی پست زده !
مگی : تو آی پیشو از کجا دیدی دیگه ؟!!
برودریک : دهه ! مگه نمی دونستین ؟ ناظر لندنم باو ! شناسه آبرفورث ماله منه .()
ملت :
بارتی : دیگه چه شناسه هایی مال توئه ؟
برودریک : پچ پچ ! پچ پچ !
مگی : دهنت سرویس ! شناسه تره ور مال تو بود ؟ () اگه تره ور تویی چه جوری باهاش میتینگ رفتی ؟!!!
بارتی :من که باورم نمیشه تو همون عمه مارج باشی !!!

ناگهان کوئیرل جلوشون ظاهر میشه ، گابریل رو می گیره و بعد به سرعت ناپدید میشه !

بارتی : دزدیدنش !
مگی : شت ! بوقی ها فهمیدن که گابر راهنمای ماست ! ما باید گابریل رو برگردونیم !

در همین لحظه ملت به ته راهرو میرسن ، دوربین زوم میکنه روی دیوار سنگی که انتهای راهروس .

بارتی : این دیوار منو یاد کتاب 6 میندازه ! به نظرم ما باید به در خون بدیم تا باز بشه ، و از اون جا که من شنیدم خون وزیر از بقیه رنگین تره به نظرم بهتره که از مگی خون بگیریم
مگی : هه ؟ نه من وزیر نیستم ! من فقط یه کاربر ارزشیم که فقط بلدم تو چت باکس فحش بنویسم تا بعد بلاکم کنن !!! از من خون نگیرین .

ناگهان برودریک یه چاقو از جیبش درمیاره و فرو میکنه تو شکم مینروا و بعد مقداری از خون مینروا رو میریزه رو دیوار ...هیچ اتفاقی نمیفته !

بارتی : من فکر کنم خون کمی به در داده شده ، باید یکم بیشتر روش بریزیم !!

و بعد برودریک چاقو رو درمیاره و دوباره فرو میکنه تو مگی !

-- یک ساعت بعد --
دوربین زوم کرده روی دیوار سنگی که کاملا از خون مگی قرمز شده و خود مگی درحالی که همه جاش پاره و سوراخ شده یه گوشه افتاده !!

برودریک : ای باب مگی چرا خوابیدی ؟ من و بارتی داریم مثل بوق این جا جون می کنیم بعد توی بوقی گرفتی خوابیدی ؟ پاشو گمشو بیدار شو اعصاب مصاب ندارم !!

دوربین زوم میکنه روی دستگیره کوچکی که سمت چپ دیوار سنگیه !!

بارتی : ایول این جا رو ببین ! این اصلا دیوار نیست یه دره ! الکی داشتیم بهش خون می دادیم .

بارتی میره جلو و سرشو میذاره تو سینه مینروا !

برودریک : الان داری چی کار میکنی دقیقا؟
بارتی : دارم به صدای قلبش گوش میدم ! دیگه نمیزنه ، یعنی مرده !
برودریک : آخی خیلی حیف شد ، خیلی آدم خوبی بود ... اصلا چی شد مرد ؟!!!
بارتی : نمیدونم خودمم نفهمیدم ! عجب روزگاریه ... ملت اول چل چلیشون می میرن !!

برودریک و بارتی میرن جلو تا وارد در بشن.

جلسه فوق العاده سری مدیران
دوربین گابر رو نشون میده که جلوش مدیرا واستادن و دارن نگاش میکنن .

کوئیرل : نترس ! ما نیاوردیمت این جا که بخوریمت ! بلکه اومدیم مذاکره کنیم !

و بعد از جیبش یه عکس درمیاره و میده به گابر .
دوربین زوم میکنه روی عکس ، پسری موبور که شباهت بسیار زیادی به برد پیت داره ! همین طوری از عکسه جذابیت و خوشتیپی ترشح میشه !

کوئیرل : اسم این پسر جیگر و پولدار و زن نیگر دار و تحصیلکرده و اینا کورممده ! کورممد داداش ایوانه و مجرده و شدیدا دنبال زن میگرده !! اگه تو با ما همکاری کنی کورممد رو میفرستیم پیشت واسه خواستگاری !
گابر : اوه راست میگین ؟ بله من کاملا با شما همکاری میکنم ... فقط بهش بگین که من میخوام درسم رو ادامه بدم !! و در ضمن برای من خیلی مهمه که شوهرم به خانواده م احترام بذاره .()
کوئیرل : اوکی حتما میگیم بهش ... خب ، بارتی و برودریک زنده ن ، تو باید اونا رو بکشی .
گابر : همین ؟!! ایول آقا قبوله .

کوئی میزنه تو سر گابریل و به خاطر این ضربه مهلک ! نیروی مخوف گابریل از بین میره !

توی در سنگی و مخوف !
دوربین بارتی و برودریک رو نشون میده که وارد تالار بسیار مجللی شدن و درحال نگاه کردن به در و دیوار هستن .

بارتی : هیییییس ! من یه صدای پایی شنیدم ! خودم شنیدم !!!
برودریک : باز تو شروع کردی ؟

در همین لحظه یکی از درای تالار باز میشه و گابریل میاد تو و چوبدستیشو به سمت این دو نفر میگیره و یه ورد یه خطی رو زمزمه میکنه ! وبعد دور بارتی و برودریک یه قفس ظاهر میشه و اینا تو اون قفس زندونی میشن !

بارتی : گابر بوقی ! این چه کاری بود دیگه ؟ من و تو مگه نمی خواستیم باهم آیندمونو بسازیم ؟
گابر: آقا من اصلا شما رو نمی شناسم !

و بعد گابر قفس رو به وسیله جادوی وینگاردیوم له ویوسا ! بلند میکنه و به سمت جلسه فرا سری مدیران حرکت میکنه .

بارتی : ما رو داره میبره پیش مدیران ، گابر هم با اونا همدست شده ، لحظات آخر عمرمونه ! بیا این لحظات آخر رو هری پاتری رفتار کنیم !
برودریک : چی ؟ میخوای خواسته مدیران رو اجرا کنی ؟ یعنی میخوای در راستای اهداف پلید مدیریت گام برداری ؟ ... هوووم ... راستی گفتی هری پاتری من یاد یه چیزی افتادم ، اون موقع که از مگی با چاقو خون می گرفتیم نمی شد به جای چاقو از چوبدستی استفاده کنیم و با جادو تو بدنش برش ایجاد کنیم ؟
بارتی : خب تو کتاب هم دامبل با چاقو برید دستشو .
برودریک : نه خیر با چوبدستی بود بوقی .
بارتی : کتابو نخوندی حرف نزن ! من تازه نسخه آلمانیشو دو بار خوندم !!

برودریک به خاطر این مسئله که بارتی دوبار نسخه آلمانی شاهزاده دورگه رو خونده ولی خودش نخونده کمی ناراحت میشه و میزنه تو گوش بارتی ! که باعث میشه که کله بارتی عقب بره و به میله های فلزی قفس برخورد کنه و در نتیجه ضربه مغزی بشه و بمیره !!

برودریک : نههههههههه ! من بارتی رو کشتم ! من یه قاتلم !!!

جلسه فرا سری مدیران
قفس جلوی مدیران فرود میاد .

گابر : البته بارتی سقط شد یهو ولی برودریک زنده مونده .

دوربین زوم میکنه روی قفس ، مری باود و جنازه بارتی توی قفس هستن و خبری از برودریک نیست!!

بارون : گابر بوقی ، تو که گفتی برودریک و بارتی رو گرفتی .
گابر : ماااااااااااااااااا! مری باود دیگه تو این قفس چی کار میکنه ؟
ایوان : کوئی فکر کنم اون ضربه مهلکی که به سر گابریل زدی یکم زیادی محکم بوده و به اعصاب بینایی و درک و تشخیص مغزی گابر هم آسیب زده !
گابر : خب حالا مشکلی نیست که ، مری باود هم یه عامل خارجیه که خب گرفتمش ، برودریک رو هم بعدا می گیرم .
کوئیرل : نه دیگه ... مری باود آشپز مخصوص قلعه س ، اون هر روز غذا درست میکنه واسه ما ها و ما هم در قبالش نمی خوریمش و میذاریم آزادانه توی قلعه حرکت کنه .()
گابریل : !!!!!!!!!!!!!

-- شفاف سازی ، چند دقه قبل ، جلوی در جلسه سری مدیران --
دوربین زوم کرده روی برودریک و جنازه بارتی .

یهو برودریک دور خودش یه چرخ میزنه و بعد به شکل مری باود در میاد !( نکته : شناسه مری باود هم مال برودریک بوده .)
-- پایان شفاف سازی !! --

کوئیرل در قفس رو باز میکنه و مری ( برودریک !) میاد بیرون .

کوئیرل : خب مری ! بدو برو تو آشپزخونه ! دیگه نبینم انقدر تو قلعه واسه خودت بوق چرخ بزنیا ؟ بدو برو .
برودریک : چشم اعلیحضرت !

و بعد وارد دری میشه که بالاش نوشته : آشپزخانه
دوربین زوم میکنه روی تابلوی بزرگی ازمونالیزا با مایو دو تیکه! که به دیوار آشپزخونه زده شده .
برودریک به تابلو علاقمند میشه و میره جلو و دستشو میکشه به تابلو ! و بعد مشغول راز و نیاز با تابلو میشه که یهو بر اثر مقادیری فشار از طرف برودریک تابلوی مونالیزا مثل یه در باز میشه و پشتش یه تونل پدیدار میشه !!
برودریک سریع میپره توی تونل و همینجوری جلو میره تا میرسه به یه سه راهی .
دوربین زوم میکنه روی نوشته هایی که بالای هر کدوم از اون سه راه وجود داره : صحبت با همدیگه ، گفتگوی ناظرین با مدیران و گفتگو با مدیران .

برودریک:این تابلوهای مونالیزا جاهای دیگه این قلعه هم حتما هست و وسیله ارتباطی مدیران با جادوگرانه ، باید راهی که به گفتگوی مدیران میرسه رو برم... بعدم از اونجا میتونم به جاهای دیگه جادوگران برسم ! یوووووووهوووووووو! من دارم بوی آزادی رو حس میکنم ! به به !

و بعد وارد تونل منتهی به گفتگو با مدیران میشه .

جلسه غیر سری مدیران
گابریل : خب دیگه ... من بارتی رو براتون آوردم ، برودریک هم احتمالا مرده ! فکر کنم وقتشه که به قولتون عمل کنین .
کوئیرل : اوه آره ... ایوان ! اون داوشت کورممد رو بیار گابر رو ببینه !

یه آدم چپ و چول و اینا از اون پشت میاد و میگه : سلام عزیزم من کورممدم .
گابر رو به کوئیرل : مسخره ! همونی که تو عکس بود بیارش ، این کیه دیگه ؟ سوپور محلتونه ؟!
کوئیرل : نه باب همین داداش ایوانه ، ما برای این که تو رو بیاریم سمت خودمون روی عکس کورممد افسون فوتوشاپیوس اجرا کردیم !!!
گابریل : نهههههههههه!

و گابریل به خاطر این که بارتی رو هم از دست داده ، همون جا چاقو ورمیداره و سر خودشو از بدنش جدا میکنه و نتیجه میگیریم که گابر هم می میره !!

گفتگو با مدیران
دوربین برودریک رو نشون میده که حالا از حالت مری باودی خارج شده و دوباره برودریک شده و تک و تنها توی گفتگو با مدیران واستاده .

برودریک : وااااااااای ! بالاخره آزاد شدم ! اما چرا هیشکی این جا نیست ؟ چرا انقدر خلوته ؟ نکنه مدیرا همه کاربرا رو قتل عام کردن ؟ شاید من آخرین بازمانده جادوگران هستم ! نههههههههههه!

و بعد ساعتشو نگاه میکنه ، دوربین زوم میکنه روی ساعت ، ساعت : 3 نصفه شب !!!

برودریک : البته شاید چون یکم دیروقته همه خوابن .

ناگهان سر برودریک از بدنش جدا میشه و میفته یه گوشه !!

دوربین زوم میکنه روی آنتونین که درحالی که تبر آغشته به خون برودریک رو روی شونه ش گذاشته داره به دوربین نگاه میکنه .

آنتونین :


پایان !


با هماهنگی نویسنده ویرایش شد!
ناظر انجمن


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۷ ۰:۴۰:۲۶
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۷ ۱۴:۲۸:۵۱

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
مگس ها

قسمت 4.1 !
------------------------------------

گروه اول
یهو یه قسمت دیوار میشکنه و یه موجود گنده و کلفتی میاد تو .

موجود گنده و کلفت : موهاهاهاها ! من کوئیرلم !

و بعد به سمت پرسی و بادراد حمله می کنه .

گروه دوم
تد و جیمز توی تالار گیر افتادن و همه درها قفل شده .

تد : اسم این تالار که ما توشیم تالار عله هستش و با وجود اون مجسمه عظیم عله تو این تالار احتمالا این جا پرستشگاه مدیرانه !!

گروه سوم
بارتی : ای بابا ! سه ساعته داریم تو این قلعه بوق چرخ می زنیم ولی هیچ راهی پیدا نمیشه ! راه خروج کدوم وره ؟

در همین لحظه مثل بازی هری پاتر و محفل ققنوس ردپاهایی روی زمین ظاهر میشه که به یه دری در بین قفس ها ختم میشه !

بارتی و گابریل به سمت در حرکت میکنن .


تالار عله (پرستشگاه مدیران !)
جیمز و تد تنها و دپرس یه گوشه نشستن و منتظرن که از گشنگی و تشنگی و اینا خفه بشن و بمیرن که یهو یکی از درها باز میشه و بارتی و گابریل میان تو !

بارتی رو به جیمز و تد : اوه شما هم که این جایین !
تد از جاش بلند میشه و میگه : نههههههه ! در رو نبند ! نه ... آخ ! دهنت سرویس !
بارتی : آخه چرا ؟
تد درحالی که دوباره سرجاش میشینه میگه : واسه این که اون تنها راه خروج ما از این تالار بود !... راستی شما چرا دست راستتون قطع شده ؟!!
جیمز : گابریل یدونه چشمش کنده و افتاده !هرهر هر :
بارتی : کوئیرل اومد دستمون رو خورد و رفت ... هوووم ، چقدر مشکوک ! من گفتم راه خروج کدوم وره و بعد ردپاهایی روی زمین ظاهر شد که به این جا رسیدیم ! چقدر مخوف ! خود قلعه ما رو به این تالار هدایت کرد .

در همین لحظه یکی دیگه از درهای تالار باز میشه ، کوئیرل پرسی و بادراد رو به درون تالار پرت میکنه و بعد به سرعت خارج میشه .

دوربین زوم میکنه روی بادراد و پرسی که دارن از روی زمین بلند میشن ، پرسی دست راستش قطع شده و بادراد دو تا دستش .

بارتی رو به بادراد : چی شده ؟ مگه فقط دست راست نمی خورد ؟
بادراد : چرا ولی حواسش نبود دست چپم رو هم خورد !!!

چند لحظه سکوت برقرار میشه که یهو پرسی یه فحش خیلی بیناموسی خیلی خارج از چارچوب خیلی چیز دار میده !!!

تد : با من بودی بوقی ؟!
برودریک : نه فکر کنم با من بودش ، من مطمئنم که با من بود .
گابریل : واقعا که پرسی ! خجالت بکش ! آدم به یه دختر متین و نجیب و سر به زیر و اینا همیچن حرفی میزنه ؟!
بارتی : پرسی بوقی ! خودت ارزشی ای !
پرسی : هه ؟ باب من اعصابم بوقی شده بود یه فحشی دادم همین جوری دور هم باشیم و اینا ، چی میگین شماها واسه خودتون ؟!
جیمز : واقعا که خیلی بی جنبه ای پرسی که همچین حرفی زدی ، جدی میگم ، خیلی خیلی بی جنبه ای ! اصلا جنبه نداری !!
پرسی : جنبه چیه دیگه چه ربطی داره اصن ؟!!

ملت یهو جوگیر میشن و میریزن سر پرسی تا به خاطر لحن بدش باهاش برخورد کنن که مورگان الکتو طراح دکور و صحنه برای این که دکور صحنه به هم نریزه سریع میره جلو و ملت و از هم جدا میکنه و اونا رو به روبوسی کردن از همدیگه تشویق میکنه !

ــ به به چه بوسی ! یکی دیگه بده .
ــ :bigkiss:

کلا این که ملت همه در حال روبوسی و اینا بودن که یهو جیمز متوجه تغییری توی فضا سازی میشه !

جیمز : چه جالب ! اون مجسه هری پاتر تا دو دقه پیش ده متر اون ور تر ، ته تالار بود و الان رسیده به نیم متری ما ... سرش رو هم به سمت ما برگردونده...چشماش هم داره پلک میزنه ! چه مشکوک !

ملت از همدیگه جدا میشن و به مجسمه نگاه میکنن .

مجسمه غول پیکر : موهاهاهاهاها ! من عله کبیر هستم !

و بعد دو اشعه قرمز رنگ از چشماش بیرون میاد و میخوره به جیمز و تد و بخارشون میکنه !
و بعد پاشو میذاره روی بادراد و مغز بادراد از دماغش میزنه بیرون و روده هاشم از یه جا دیگه ش میزنه بیرون و در کل این که اون هم می میره !!

دود غلیظی جنازه آش ولاش شده بادراد رو فرا میگیره و بعد یهو جنازه محو میشه و به جاش برودریک بود ظاهر میشه !

برودریک : همانا من هرگز نمی میرم !! من شونصد تا شناسه دارم که هرکدومو بکشن با اون یکی میام !
ملت : آو دمت گرم ایول .

دوربین زوم میکنه روی دری که خیلی شبیه همون دری توی سازمان اسراره که اصلا باز نمی شد و بعد زوم میکنه روی گابریل که کنار در داره بازی می کنه!
صحنه اسلوموشن میشه ، عله با کله به سمت گابریل حمله میکنه تا اون رو هم به به عاقبت جیمز و تد دچار کنه که یهو گابریل جاخالی میده و کله عله میخوره به همون دره که هیچ وقت باز نمیشد ! در تا نصفه هاش باز میشه و نور شدیدی از توی در فوران میکنه و ملت همه از شدت نور آخ و اوف میکنن ولی گابریل که کنار در واستاده و از حمله عله جون سالم به در برده داخل در رو نگاه می کنه .
کله عله عقب میره و در دوباره بسته میشه و نور شدید هم از بین میره .

برودریک : خوابید !
پرسی : کی خوابید ؟
برودریک : عله دیگه .
پرسی : آره ... زیاد میخوابه ، هر سه ماه یه بار بیدار میشه فکر کنم !!
گابریل :
بارتی : گابر باید یه چیزیش شده باشه چون اون ور در رو دیده .
گابریل : همانا پرده ای از اسرارپیش چشمانم کنار رفت ! به من گوش فرا دهید ای یاران ! همانا من چیزهایی را دانم که شما بی خردان خر ندانید !
پرسی : گابریل هم از دست رفت ! اونم دیوونه شد ، پشت اون در ، اون چیزی که گابریل دیدتش حتما فراتر از عقل گابریل بوده و باعث شده گابریل خل بشه ، همونطور که جیمز خل شد ، همون طوری که بارتی خل شد ...هییییییییییییییی ...
بارتی : من که خل نشدم بوقی ! چرا بوق میگی واسه خودت ؟
پرسی : خل نشدی ولی تو از همون اول اس خل بودی !!
بارتی : اس خل چیه دیگه ؟ اسکل شنیده بودم ولی اس خل نشنیده بودم ! حتما منظورت ...
گابر : بیایید ای یاران ! بشتابید به سوی این در !
برودریک : من فکر میکنم چون گابر پشت اون در اسرار آمیزو دیده حتما مغزش جهش یافته، اون حتما میدونه که چه جوری ما رو از این قلعه ببره بیرون .
پرسی : چه ربطی داره آخه ؟

در همین لحظه گابر میره یه گوشه ای ، جفت پا میره تو دیوار و بعد یهو یه دالانی توی دیوار ظاهر میشه !
دوربین زوم میکنه رو گابریل ، گابر به ملت علامت میده که بیاین بریم تو این دالانه .

بارتی : دیدی پرسی ؟ دیدی گابر جونم چطوری یه در مخفی پیدا کرد ؟ دیدی ؟ دیدی بوق شدی ؟ نه دیگه ببین الان همه این جا شاهد بودن که شما بوق شدی !!
پرسی : خب من واقعا صحنه از این ژانگولری تر تو عمرم ندیده بودم !!!

ملت میرن توی همون دالانه ، همین طوری راه میرن تا بالاخره به یه سالن دیگه میرسن که توش صد تا در وجود داره که بالای هر کدوم یه شماره ای نوشته شده .

گابریل : پشت دریا شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است !
برودریک : من فکر کنم گابر از این جمله حتما یه منظوری داره .
پرسی : آره حتما منظورش اینه که پشت یکی از این درا آزادی و خوشبختی و ایناست .
بارتی : به نظر من ما باید این جمله گابر رو شدیدا بررسی کنیم ... از اون جایی که این جمله 41 حرف داره ، فکر کنم ما باید در شماره 41 رو بریم !
ملت :

گابر ، بارتی ، پرسی و برودریک به سمت دری که بالاش شماره 41 زده شده حرکت می کنن که یهو یکی از اون صد تا در باز میشه و مینروا میاد تو سالن !!!

برودریک : ماااااااا! مگی مگه تو نمرده بودی ؟ خودم دیدم که اون چیزه رفت تو حلقت و خفه شدی و مردی !
پرسی : نه خیرم ! اون مگی نیست ! حتما کوئیرله که خودشو شبیه مگی کرده و اومده که ما رو بخوره.
بارتی : خب الان می فهمیم ، مگی بگو بیایید همگی این انتصابات از پیش تعیین شده وزارت جادوگران را تحریم کنیم !
مگی : بیایید همگی این انتسابات از پیش تعیین شده وزارت جادوگران را تحریم کنیم !!!
بارتی : ایول خودشه ، فقط مگی واقعی نمیتونه بگه انتصابات و میگه انتسابات ! و کلا فقط مگی واقعیه که هیچ وقت نمیتونه بگه "ص" و همش میگه "س" !
مگی : البته کلمه "معاون" رو هم مشکل دارم روش و بعضی وقت ها رو زبونم نمیچرخه و نمیتونم بگمش .
گابریل : راستی مگی وزارت کار پر مشغله ایه نه ؟
برودریک : نه باب کاری نداره که خیلی هم آسونه وزارت !
بارتی : آره خیلی آسونه .
پرسی : الان که دیگه هر بوقی از راه میرسه پا میشه میاد وزیر میشه .
مگی : خب من الان باید بیام همتونو بکنم تا بفهمین وزارت چقدر پر مشغله س ؟!!!
ملت : ( یعنی مثلا به روی خودشون نیاوردن که مگی چه حرف بیناموسی ای زده .)
مگی : اوخ...منظورم این بود که من الان باید بیام همتونو معاون بکنم تا بفهمین وزارت چقدر پر مشغله س ؟ همون طور که قبلا هم گفتم کلمه معاون کلا زیاد خوب رو زبونم نمی چرخه . ...خب آقا می گفتم ، من اون چیزه که رفت تو دهنم فقط یکم بیهوش شدم !! بعد که بهوش اومدم دیدم تو جزایر بالاکم ! بعد اون جا که بودم انقدر فحش دادم تا آوردنم تو جادوگران وبعدشم به خاطر قدرت وزیر بودنم تونستم یه راست به این قلعه آپارات کنم !!
برودریک : حالا که تا این جا اومدی میتونی ما رو هم همینجوری ببری بیرون ؟
مینروا : نه دیگه ، فقط وزیر میتونه جا به جا شه ، کسی رو نمیتونه با خودش ببره ! من اومدم فقط ببینم حالتون چطوره و اینا ، الان دوباره برمیگردم به جادوگران تا به کارهای وزارتیم برسم .

بعد یه کم زور میزنه و بعدش با تعجب میگه : عجیبه نمی تونم ! عجب بوقی خوردم دوباره برگشتم این جا ، قدرت وزارتیم فقط از بیرون به داخل کار میکنه نه از داخل به بیرون !! حالا منم این جا گیر افتادم .
ملت :

و ملت که حالا تعدادشون 5 نفر شده میرن توی در شماره 41.

جلسه سری مدیران
دوربین مدیرا رو نشون میده که در حالی که به شکل طبیعی و آدمیزادی در اومدن ، دور یه میز گرد نشستن و دارن با همدیگه حرف میزنن .

کوئیرل : این گابریل بوقی پشت اون در اسرار آمیز رو دید و حالا داره ملت رو به راه درست هدایت میکنه ! اگه جلوشونو نگیریم به زودی از قلعه فرار میکنن ، نباید همچین اتفاقی بیفته ، ما باید همشونو یهو بکشیم !
ایوان : ایول چه نقشه خوبی ! آقا من برم همشونو بکشم بیام !!
مدیرا : موفق باشی ایوان جون !
آنتونین : آقا چی چیو موفق باشی ایوان جون ؟ فیلم داره تموم میشه و من حتی به اندازه یه دیالوگ هم تو فیلم حضور نداشتم . :cry
بارون : بذار یه فرصت دیگه !

و بعد ایوان به شکل یه اسکلت در میاد و از اتاق خارج میشه .

توی در شماره 41
ملت به یه اتاقی میرسن که دو تا در توش داره که بالای اون در ها شماره 1 و 2 خورده !

پرسی:
گابریل : کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من !!
برودریک : از اون جا که این بار فقط دو تا در وجود داره قضیه حساس تره و شاید فقط با شمردن حرف ها نشه در درست رو فهمید ! بیاین این جمله رو مو به مو مورد بررسی قرار بدیم ، به نظر شما اولین کلمه این جمله چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟
مگی : نمیدونیم .
بارتی :
برودریک : یا کلمات بعدی مثل نخارد و پشت و من و جز و اینا ... هیچکدوم از این کلمات معنی خاصی برای شما نداره ؟
بارتی : باب این کارا چیه دیگه ... این جمله گابر 25 تا حرف داره و از اون جا که 25 عدد فرده و یک هم یه عدد فرده ما باید در شماره یک رو بریم ! یوهاهاهاهاها ! همتون از نبوغ من کفتون برید مگه نه ؟
پرسی : اصلا چرا گابر مستقیما نمیگه که کدوم در رو باید بریم توش ؟ و چرا تو بارتی همش نتیجه گیری های ارزشی و ژانگولری از جملات گابر میکنی ؟ اصلا من نخوام به بوق شرای تو گوش بدم باید کی رو ببینم ؟
بارتی : نمیدونم باید کی رو ببینی ، شاید باید کی رو رو ببینی یعنی انگار مجبوری خود شخص کی رو رو ببینی ...
پرسی : بیخیال حالا ... من همیشه رمز موفقیتم این بوده که طابع نظر جمع نبودم ، یعنی همیشه ملت یه چیزی میگفتن ، من یه چیزی و آخرش هم حرف من درست در میومد !

فلش بک ، چند سال قبل ، یه مسابقه ای تو مایه های مسابقه میلیونر زاغه نشین !!
دوربین پرسی و مجری مسابقه رو نشون میده که جلوی هم نشستن .

مجری : خب آقای ویزلی ! اگه این سوالو درست جواب بدین شونصد میلیون گالیون برنده میشین !! سوال اینه رون ویزلی زبون مارزبونی رو چجوری یاد گرفت ؟ 1- طی یه سری کلاس های خصوصی از هری پاتر یاد گرفت . 2-خودش از اول بلد بود .3- از مامان هری پاتر یاد گرفت !. 4- از کوئیرل یاد گرفت !!
پرسی : از امتیاز حذف کردن دو گزینه استفاده می کنم ، دو تا گزینه رو حذف کنید .

دو گزینه 2 و 4 حذف میشه .

پرسی : حالا می خوام نظر تماشاچی ها رو هم راجع به این دو گزینه بدونم .
مجری : هوووم... بله... صد در صد تماشاچی ها گفتن گزینه 1 و صفر درصد تماشاچی ها با گزینه از مامان هری یاد گرفت موافق بودن !! فکر کنم جواب درست باید براتون مشخص شده باشه دیگه .
پرسی : حالا میخوام تلفنی هم با آبجیم صحبت کنم و نظر اون رو هم بدونم .
مجری : اوکی .

با خواهر پرسی ، سکینه ویزلی !، تماس گرفته میشه .

پرسی : سلام آبجی خوبی ؟ جواب این سواله رو بگو ببینم .
سکینه : خاک تو سرت ! آخه اینم سواله ؟ مگه کتاب های هری پاترو نخوندی ؟ خب معلومه دیگه بوقی ... رون مارزبونی رو از هری یاد گرفته ، خوابگاه گریف هم که خالی بود دیگه ، این دو تا هم هی با هم کلاس خصوصی میذاشتن دیگه ! خب دیگه بابای !
مجری : خب ؟
پرسی : من گزینه سوم یعنی از مامان هری پاتر یاد گرفت رو انتخاب می کنم .
مجری : ماااااااا! چرا آخه ؟ مگه همه نگفتن گزینه یک ؟ اوکی ببینیم گزینه درست کدومه .

در همین لحظه گزینه سوم به رنگ سبز درمیاد و صدای بوق و کف و سوت تماشاچی ها فضا رو پر میکنه !!

پرسی : دیدی ؟ دیدی من درست جواب دادم ؟ دیدی همه اشتباه کردن و من درست گفتم ؟ دیدی ؟ من از همون اول میدونستم که رون مارزبونی رو از لیلی یاد گرفته ، از اون جا که خیلی ها عاشق لیلی بودن پس حتما رون هم عاشقش بوده !! و از اون جا که کلا عشق عنصر بسیار مخوف و پر رمز و رازیه من مطمئن بودم که گزینه درست گزینه سومه .
پایان فلش بک

پرسی : خب دیگه ملت بای و اینا ! من میرم تو در شماره 2 .
ملت :


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
حلقه ی 3 (قسمت دوم)
بازیگران مهمان:
پرسی ویزلی
کاساندرا تریلانی
ترورس
آلبوس دامبلدور
برودویک بود

دوربین با سرعت به طرف پنجره ی خانه ای هجوم می برد.در خانه زنی نشسته و در حال گریه است.مردی در کنارش ایستاده و سطلی بزرگی پر از آب حاوی از گریه ی خانوم را در دست دارد.در بین جیغ های زن جملات:بچم از دستم رفت یا سامانتا گوربه گور بشی نیز شنیده می شد.
مایک نگاه عصبانی به راشل کرد سپس چشمانش را بست و فریاد زد:می دونستم!می دونستم تو بچمون رو بیشتر از من دوست داری.... اصلا من می زنم تو دهن مدیرا نه!چیزه.اصلن من گفتم این پیوزو نزاریم نقش آیرین.بهتر بود...

سه ساعت بعد:

_آهان فهمیدم!اصلا می زنیم تو دهن کارگردان که این فیلمو ساخت.نظرت چیه راشل؟ این طوری بالاخره منم می زنم تو دهن یه نفر. : hammer:

مایک بالاخره چشمانش را باز می کند ولی به جای راشل نامه ای قرار دارد.بالافاصله آن را بازمی کند و می خواند:

هر وقت حرفات تموم شد من و آیرین رفتیم صفا سیتی نه ! رفتیم دنبال سامانتا. بیا دنبالمون!

قربانت راشل

مایک به صورت :دی از اتاق به هم ریخته خارج می شود.

آن طرف ها.پیش راشل و آیرین.

دوربین خونه ی بسیار تمیزی را نشان می دهد.مجسمه ها و تابلو های مدیران هاگوارتز بر روی دیوار ها خودنمایی می کردند. ناگهان دوربین بر روی در اتاقی زوم کرد و آنوقت بود که تابلوی دفتر توجیهات نمایان شد.
: hammer:
-------------------------------------------------------------------------------------------
خارج از فیلم در سینما:

دو نفر که شباهات بسیار زیادی به ترورس و آلبوس دامبلدور دارند و گویا همدیگر را ندیدند در قسمتی از سینما نشسته اند و فیلم رو نگاه می کنند.
آلبوس دامبلدور رو به ترورس: داداش! تازه داره فیلم گرم میشه
ترورس در حالی که سعی می کنه از این به بعد فیلم رو چارچشمی ببینه سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.

در قسمت دیگری از سالن بوی پیاز و سیر گندیده در هوا معلق است.به طوری که تا الان 20 شهید گم نام داده. برودویک با دیدن نام دفتر توجیهات چشم هایش به شونصد قسمت تقسیم می شه ولی به روی خودش نمی یاره و تازه متوجه می شه که مجبوره سینما را از این پس ترک کنه ولی چون به شدت تابلوی دفتر توجیهات اون رو به دیدن بقیه ی فیلم توجیه کرده رو به طلاب ها می گه:از این پس رو با دقت نگاه کنید تا بفهمید که این خائنان دین آسلام چه کسانی هستند!
----------------------------------------------------------------------------------------

(درون فیلم)

پرسی ویزلی دو پسر سفید میفیت خوشگل رو با اکراه از دفتر توجیهات بیرون می کنه و با بی میلی به طرف راشل می ره ولی تا چشمش به آیرین می افته لبخندی مافوق طبیعی بر لبانش می شینه.راشل رو به پرسی می گوید:اومدم پیش تو!بگم اگه میشه آیرین چند روز این جا بمونه.
پرسی نگاهی به آیرین کرد و با خوشحالی لبخندی زد و گفت:باشه!ایرادی نداره.اصلن مهم نیست.بمونه!بمونه!
آیرین که به چهره ی نورانی از بی ناموسی پرسی چشم دوخته بود ناگهان زد زیر گریه و گفت:نه!راشل تو رو خدا بزار منو سامانتا بکشه ولی این یارو رو بی خیال.
راشل نگاهی به پرسی می کنه که در حالی که به آیرین خیره شده و متن فیلم رو یادش رفته و چهار ستون بدنش ویبره می ره .بالاخره می گه:باب!ما اتاق بالایی می خوابیم امشب.حالا تا فردا....
پرسی به طرف در دفتر توجیهات می ره و می گه:مانعی نداره.ولی آیرین! پسرم! اگه سوال یا چیزی داشتی اصلا تعارف نکن.این دفتر خودتونه.
دوربین از روی راشل و آیرین که در حال بالارفتن از پله ها هستند با سرعت زیادی زوم اوت می کنه و به طرف چاهی می رود.سامانتا در گوشه ای از چاه کرال پشت تمرین می کند.بر روی دیوار چاه عکس کوچکی از کسانی که 7 روز وقت دارند دیده می شود.سامانتا به طرف عکس دو نفر از قربانی ها می رود و آن ها را می کند.سپس با سرعت از چاه بیرون می رود.

صبح روز بعد(روز دوم)

_مامان کمک!مامان....نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!

راشل با سرعت از روی تخت یک نفره ی زهوار در رفته ای بلند می شود.ناگهان چشمش به تخت آیرین می افتد که خالی است و همان موقع است که متوجه می شود جا"تره و بچه پیش پرسیه." پس با سرعت باورنکردنی به طرف پله ها می رود.آیرین در حالی که بر روی هوا معلق است به طرف راشل می آید و پرسی هم به دنبال او می دود.
آیرین :راشل!پرسی منو نزدیک بود ببره تو دفتر توجیهات...من نمی خوام توجیه بشم.

_نه پسرم اشتباه می کنی....

راشل دست آیرین رو می گیره و از پرسی تشکر می کنه و با سرعت از اونجا آپارات می کنه به طرف غار کاساندرا تریلانی.

دوربین جای خوش آب و هوایی رو نشون می ده.راشل و آیرین با آیرین به طرف غاری در دهانه ی کوه می روند.در جلوی غار روزنامه ی پیام امروزی بر روی زمین افتاده.راشل با روزنامه را باز می کنه و به اولین خبر خیره میشه:

قربانی ها ی حادثه ی فیلم سامانتا....

دیشب دو نفر از هموطنان ساحره ی ما بر اثر دیدن فیلم سامانتا در هفته ی پیش دیشب جان باختند.هر دو به شکل....


راشل پیام امروز را با اکراه انداخت.نباید بیشتر از این وقت را تلف می کرد پس با سرعت وارد غار شد.فرشی از پوست ببر بر روی زمین افتاده بود.بر روی دیوار عکسی از نیزه و وسایل جنگی قرار داشت.

_یه حمومی من به سازم چهل ستون چهل پنجره....

صدای تریلانی به صورت وحشتناکی گوش کر کن بود.راشل نعره زد:کاساندرا...یه سوال مهم دارم میشه از حموم بیای بیرون.
صدای آواز تریلانی قطع شد و گفت:نخیر!تا سه ساعت دیگه نمی شه.بعد از14 سال آب غار درست شده می خوام بالاخره حموم کنم. بگو هرچی هست من برات پیشگویی کنم.
:Hammer:

راشل همه چیز رو تعریف کرد.کاساندرا گفت:تنها کاری که می تونی بکنی اینه که بچتو بکشی
راشل نگاهی به در حمام کرد و گفت:بوقی اون مال فیلم دومه...
کاساندرا از همان پست حمام یک :دی آمد و سپس گفت:پس باید وارد چاه شی و جسم طلایی که درون چاهه رو بزاری تو دهنت

_چی وارد چاه شم؟

این صدای نعره ی راشل بود که باعث ریختن سقف غار شد

پایان قسمت دوم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.