هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
تلکیف اول!
بالاخره سرش را بالا آورد و وقتی دیوار های سنگی سفید، که از وقتی در آتش سوخته بود مشکی شده بود.لب هایش که مثل همیشه از هیجان به رنگ خون در آمده بود.به طرف ساختمان شروع به دویدن کرد که یکدفعه چوب دستی ای جلویش را گرفت.لورا لبخندی زد و گفت:لوسیوس عزیز،فکر نمی کردم جلوی من هم چوب دستی بکشی.
لوسیوس چوب دستی را پایین آورد و گفت:لورا!لرد سیاه منتظرت بود. لورا با جدیت گفت:آه منم خیلی منتظر فراخوانده شدنم بودم.
سپس هردو وارد ساختمان شدند.لورا از لحظه ای که وارد شد بوی خون و بوی جسد را تشخیص داد.سپس خندید و گفت:انگار نجینی کم خوراک شده!چرا اینقدر غذا هاشو مدت طولانی نگر می دارد. لوسیوس در حالی که لب هایش را می جوید گفت:لرد سیاه اونو برده پیشه دکتر کرمانی تا رژیم بگیره
.سپس هردو سعی کردن که نخندند تا بتوانند از دست لردسیاه جان سالم به در ببرند.
بالاخره به در اتاق لرد سیاه رسیدند که روی در یک سر انسان که پوستش چروکیده بود گذاشته بودند.لوسیوس فریاد زد:لرد بزرگ!لورا آمده تا شما را ببیند.سپس منتظر جواب شد.لرد در حالی که به نفس افتاده بود گفت:بگو صبر کنه تا این مرحله رو ببرم!
لورا با تعجب گفت:دارند چی کار می کنند؟ لوسیوس لبخندی زد و گفت:داره جی تی ای بازی می کنی.

لورا از پشت در داد زد:قربان رمز پولداری رو دارین؟ لرد جواب داد :آرههههههههههه!ایول بردم.لورا بیا تو.
لورا و لوسیوس وارد شدند(لوسیوس مجبور بود دستگیره ی در که زمانی نگشتان نامزد و عشق ولدی بود را تکان دهد تا در باز شود.)سپس هردو تعظیمی کردند و لورا گفت:سلام قربان.آه سلام نجینی!
لرد بلند شد و گفت:لوسی(لوسیوس)برو زندانی رو بیار.
وقتی لوسیوس زندانی را آورد لرد گفت:اینو می بینی؟این غذای بعدی نجینی و کشتار بعدی منه.متوجه که هستی؟
لورا با ترس گفت:ب...بله قربان.منظورتون اینه که شما می خواین غذا های قبلی رو ببرم بیرون از این جا تا شما اینو بکشید و با خیال راحت بدین نجینی بخوره.
ولد با تعجب گفت:اههههههههه!تو با من تله پاتی داشتی که این چیز ها رو فهمیدی؟لورا با لرز وحشتناکی از ترس گفت:غلط کنم به خوام با شما تله پاتی بکنم.حالا...قربان اجازه می دین جسدا رو ببرم بیرون...آخه خیلی گشنمه!

ولدی با لبخند به او گفت که می تواند!
تکلیف دوم:
یعنی اینقدر خنگی که نفهمیدی؟
خونننننننننننننننننننننننننننن اونجاست.لولو!ولدی کچل!یه مار کله گنده آش منو کی خورده؟



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
اصلیت هری پاتری ( 6 ) : هری پاتر و جان پیچ دورگه !


راوی : همانطور که انتظار می‌رفت سیرداستانی هری پاتر بعد از کتاب پنجم تغییر کرد اما بزرگترین تغییر در داستان ششم روی داد که همان مرگ دامبلدور بود . تغییری که طرفداران هری پاتر را بسیار رنجاند . عده ای که رولینگ را به این سو سوق داده بودند از این اتفاق بسیار خوشحال بودند ، زیرا داستان در مسیری پولساز افتاده بود و البته به خاطر بسیاری از مسائل هنوز جذابیت خود را حفظ کرده بود . اما آنچه که مشهود بود رولینگ نمیتوانست شخصیت اصلی داستان خود را بسیارراحت از بین ببرد زیرا به او بسیار وابسته شده بود ، پس شواهد حکایت از مسائلی پنهان را می‌کرد . شیوه‌ی مرگ دامبلدور در عین شکوهمندی بسیار زجر آور و نفرت انگیز توصیف شده بود ، و این زجر به گفته‌ی بعضی از کارشناسان به خاطر نفرتی بود که رولینگ ازدامبلدور داشت ، نفرتی که بنظر میرسید به خاطر فشارهای کلیسا و مذاهب مختلف بوجود آمده بود .
آنچه میخوانید حقیقت ماجراست ...

تکلیف اول :


در انتهای جاده‌ی متروک خانه‌ی کوچکی قرار داشت که بنظر میرسید سالهاست که خالی از سکنه می‌باشد . خانه‌ای که بر روی سر در پوسیده‌ی آن هنوز نامی به چشم میخورد که ابهت آن مکان را نگه می‌داشت ." گونت " ، نامی که شاید برای عده‌ی کثیری از افرادی که در آن منطقه سکونت داشتند معنای خاصی نداشت اما برای پیرمردی که اکنون روبروی آنجا ایستاده بود حکم جواهر گرانبهایی را دارا بود .

پیرمرد چند قدم به طرف خانه حرکت کرد اما همان مسیر را برگشت ، گویی منتظر کسی بود تا به همراه او وارد خانه شود . کسی که در آن شرایط نامتعارف به او اعتماد کرده بود تا درداخل شدن به خانه همراهیش کند . دوستی قدیمی که در بسیاری از مشکلات او را همراهی کرده بود و اکنون نوبت پیمودن مسیری دیگر بود .

- خیلی منتظر شدی آلبوس؟
- نه استر … مگه نگفتم تنها بیا ؟
استرجس : غریبه‌ نیست … " جوان ِ " … خیلی اصرار کرد . منم گفتم شاید بتونه کمکمون کنه .
آلبوس : شاید … آماده این ؟
استرجس : نمیخوای بگی از کجا فهمیدی من پیش جوان …
آلبوس : میدونی که من نمیتونم خیلی از چیزا رو براتون بگم . پس بهتره نپرسی … آماده این ؟

با حرکت سر دو تازه وارد ، هر سه نفر به طرف خانه حرکت کردند . آلبوس که از جلو حرکت میکرد چوب دستی خود را بیرون آورده و حاضر بود . وقتی به در خانه رسید کنار ایستاد تا استرجس نیز در طرف دیگر در قرار بگیرد ، با خواندن طلسمی در بر روی پاشنه چرخید و باز شد.

داخل خانه بسیار تاریک و نمور بود طوری که آلبوس مجبور شد برای آنکه بتواند داخل را بهتر بررسی کند چوبدستی خود را روشن کند . با تابیدن نور به داخل خانه تقریباً ترسی که از آن محل در دل حاضرین وجود داشت فروکش کرد ، زیرا خانه کاملاً آرام و ساکت بنظر میرسید .

استرجس در حالی که دست جوان را در دست داشت به دنبال آلبوس به داخل خانه حرکت کرد . همه جا آرام بود و اثری از هیچ موجودی در آنجا به چشم نمی‌خورد . آلبوس به سرعت به چهار گوشه‌ی خانه حرکت کرده و با خواندن طلسمهایی اقدام به ایجاد سپری مدافع کرد تا در برابر دامهای احتمالی از آنها محافظت کند . و بعد از آنکه دور تا دور خانه را وارسی کرد به طرف دو همراه خود برگشت و گفت :

- خب این سپر نیم ساعت بیشتر دووم نداره . باید همه جا رو خوب بگردیم . احتمالاً دنبال یه انگشتر !

استرجس : آخه فکر میکنی اینکار درسته ؟ من که نمیتونم جادو کنم !
آلبوس : داخل این سپر هیچ مشکلی با قانونهای وزارت نداری . در ضمن از چشمهای تیزبینت بیشتر از جادو استفاده کن . تو رو برای همین خواستم .

سه جادوگر به سه گوشه‌ی خانه رفتند تا آنچه را که آلبوس گفته بود را پیدا کنند ، اما این کار آنچنان که باید آسان بنظر نمیرسید . جوان کلیه وسایل خانه را زیر رو رو میکرد و استرجس با اجرا کردن طلسمهای مختلف وسایل را برای یافتن انگشتر جستجو میکرد . آلبوس نیز با خواندن طلسمی چوب دستی خود را تبدیل به وسیله‌ای کرده بود تا با آن بتواند داخل وسایل و دیوارهای خانه را ببیند .

هنوز زمانی نگذشته بود که خانه شروع به لرزیدن کرد ، آلبوس اولین نفری بود که خطر را احساس کرد . برای همین بار دیگر طلسمایی را به طرف سپر خود فرستاد تا آن را قویتر سازد . اما با قویتر شدن سپر، لرزشها نیز بیشتر شد تا جایی که دو نفر دیگر نیز متوجه آن تغییرات شدند .

استرجس : چی شده آلبوس ؟ این لرزشها چیه ؟
آلبوس : فکر کنم خونه به جادو حساسه … باید سپر رو از بین ببرم .
استرجس : اما ممکنه …
آلبوس : باید سریع عمل کنیم …

آلبوس با حرکت دست سپر مدافعی را که برای محافظت از خودشان بنا کرده بود را از بین برد ، اما لرزشها تغییر نکرد . استرجس که از وضعیت پیش آمده چندان راضی نبود با دقت بیشتری به جستجو می‌پرداخت ، از طرفی نیز سعی میکرد بیشتر در کنار جوان در حال حرکت باشد تا اگر اتفاقی رخ داد بتواند به او کمک کند .

لرزشها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌ شد ، تا جایی که دیگر خانه توانایی تحمل آنها را نداشت ، بهمین خاطر قسمتهایی از آن در حال فروریختن بود . جوان که بسیار ترسیده بود به طرف در خانه حرکت کرد و استرجس با نگاهی آلبوس را دنبال میکرد که سعی در یافتن انگشتر داشت . تلاشی که بنظر فایده‌ی چندانی نداشت .

استرجس : آلبوس تو داری جادو میکنی … این خانه ر… آآآآآآآآآخخخخخ
جوان : مواظب باش !

تکه ای بزرگ از سقف خانه در اثر لرزشها کنده شده بود و بر روی سر استرجس فرود می آمد که آلبوس با حرکت سریعی آن را دور ساخته بود . دیگر آنجا جایی برای ماندن سه جادوگر نبود ، خانه هر لحظه در حال تخریب خود بود . استرجس که خطر را احساس کرده بود دست جوان را گرفته و در حال خروج از در بود که ناگهان …

آلبوس : اینجاست پیداش کردم …

دو نفر به طرف آلبوس برگشتند اما دقیقاً در همان لحظه تکه ی دیگری از سقف به طرف آلبوس حرکت کرد و این بار استرجس بود که او را از این مهلکه نجات داد اما چون نمی‌توانست از جادو استفاده کند او را به عقب کشیده بود . طوری که دیگر از انگشتر دور شده بودند وبه آن دسترسی نداشتند .

آلبوس : نـــــــه ! … انگشتر جا موند .
استرجس : باید بکشیش طرف خودت !
آلبوس : سعی کردم اما یه جادویی ازش محافظت میکنه …
استرجس : دیگه دیر …
جوان : چوب دستیت رو بده به من …

جوان به سرعت به طرف آلبوس حرکت کرده بود و چوب دستی او را از دستش قاپیده بود . قسمتی دیگر از سقف بر روی سه جادوگر در حال فرود بود که باعث شد آنها مسیر دیگری را به عقب حرکت کنند اما جوان جا مانده بود .با سقوط سقف ، غبار وسیعی در فضا پیچیده بود ، استرجس که نبود او را در کنار خود احساس کرده بود با فریادی بلند او را صدا میکرد اما صدایی شنیده نمی‌ شد .

استرجس بسیار نگران بنظر میرسید با چشمان خود در داخل غبار به هر سو نگاه میکرد که ناگهان جغدی از بالای سرش حرکت کرد و به طرف محل انگشتر رفت . جوان به شکل جغد در آمده بود و اکنون در کنار انگشتر قرار داشت . باید بسیار سریع عمل میکرد ، دیگر وقتی برای از دست دادن وجود نداشت . پس سریع به شکل اولیه خود باز گشته و طلسمی را با چوب دستی آلبوس اجرا کرد . استرجس و آلبوس از دور شاهد انجام طلسم جوان بودند که ناگهان نوری زرد چشمهای آنهارا خیره کرد و بعد صدای انفجاری بلند شد .

گویی چوب دستی به صاحب جدید خود نساخته بود و او را ناکام گذاشته بود . نور زرد مانع از دید دو نفر دیگر بود . اما استرجس که دیگر توان انتظار را نداشت به طرف محل انگشتر حرکت کرد اما انفجار دیگری بوقوع پیوست و او را به همراه آلبوس به خارج از خانه پرتاب کرد .

هر دوی آنها سر تا پا زخمی شده بود اما استرجس به سرعت از جای خود بلندشد اما راهی برای ورود وجود نداشت ، نگاهی به پیرمرد کرد ، از او انتظار داشت که به کمکش بشتابد اما اودیگر برای چنین کارهایی بسیار پیر و فرتوت بنظر میرسید . در اثر پرتاب طوری بر روی زمین فرود آمده بود که دیگر طاقت بلند شدن را نداشت . استرجس به طرف او رفت و سعی کرد به او کمک کند . قطرات خون از قسمتهای مختلف اندام آنها در حال سرازیر گشتن بود .

صدای انفجار دیگری شنیده شد و خانه کاملاً فروکش کرد . همزمان با سقوط خانه ، در داخل قلب استرجس نیز چیزی سقوط کرد . کسی که پیش روی او افتاده بود عامل این اتفاق بود ، کسی که بهترین فرد زندگی او را گرفته بود ، آن هم زمانی که خود رااز او دور کرده بود .

پیرمرد خسته و نالان بر روی زمین افتاده بود . حتی توان کوچکترین حرکت را نداشت . استرجس به طرف او حرکت کرد اگر در حال حاضر به او حمله میکرد قطعاً به راحتی از پای در می‌آمد ، کسی که اسطوره‌ی مقاومت بود اکنون دستش را به علامت تسلیم بالا آورده بود و روبروی استرجس گرفته بود . گویی داشت از چیزی جلوگیری میکرد ، از عملی که هر لحظه ممکن بود از استرجس سر بزند . او دستش را به طرف چوب دستیش برد …

- فکر نمیکنم نیازی به اینکار باشه … داره من رو نشون میده !
استرجس : جوان ؟!! … تو زنده ای .
جوان : وقتی طلسم اجرا شد انگشتر رو برداشتم که یکدفعه منفجر شد ، منم با موجش به بیرون پرت کرد …
استرجس : خوشحالم … بیا … فکر نمیکنم اینجا موندمون صلاح باشه …

سپس انگشتر را گرفته و درحالی که با کینه در چشمان آلبوس زل زده بود آن را به طرفش پرتاب کرد ، سپس همسرش را در آغوش کشید و از آنجا دور گشت !

راوی : چندی بعد زمانی که آلبوس برای نابودی جان پیچ اقدام کرد ، دستش دچار طلسمی شد که کم کم جان او را گرفت ، او که با وجود اتفاقات اخیر بسیار خسته و نزار بنظر میرسید توانی برای مقابله با آن را نداشت طوری که خود را فدای هدف نهاییش کرد .
اما آنچه که مشهود است قدرت جان پیچ تنها دلیل ایجاد طلسم مرگ وی نشد ، بلکه نفرین استرجس و جوان در آخرین تماسهایی که با او داشتند نیز مزید بر علت بود . نفرینی که از دید همگان پوشیده بود اما روح آلبوس را در برگرفته بود …


تکلیف دوم :
1.خانه‌ی گونت به دلیل آنکه محل تولد جادوگران سیاه بوده است و محل نگهداری بسیاری از وسایل جادویی سیاه !
2. ذهن رولینگ : جایی که همه این سیاهی ها بوجود آمد . اعم از وردها و مکانهای سیاه و...
( طنزش پنهان بود )


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
1- یک مکان جادویی سیاه را توصیف کنید یا رولی بنویسید که در یک مکان جادویی سیاه اتفاق بیفتد 25 نمره

ساعت 12 نیمه شب ، دهکده هاگزمید ، آلونک جیغ زن

_ جـــــــــــیغ!ژوهاهاهاها!

دخترک در حالیکه دست مادرش را گرفته بود ، به سرعت از جلوی آلونک جیغ زن شوم و نفرین شده عبور کرد... همیشه همین طور بود ... هیچ کس حاظر نمیشد که بیش از یک دقیقه مقابل آن آلونک تامل کند!

داخل آلونک
_ واااای! پیوز! بسه دیگه!

پیوز یک چرخی دور آلونک میزنه و داد میکشه :
_ فکر کردی من بیکارم که اومدم اینجا و هاگوارتز رو ول کردم؟ الان کلی ساحره منتظر من توی کلاسای قدیمی ، خالی و خلوت هاگوارتز هستن!

و دوباره مشغول چیزی میشه که در نظر بقیه ارواح شبیه چیزی مانند اسوانه هست.

پیوز که متوجه حیرون بودن بقیه روح ها میشه مشغول توضیح دادن میشه :
_ دیشب داشتم تو هاگوارتز ول میگشتم که هری پاتر رو دیدم! البته هری پاتر رو نه ولی شلوارش رو بیرون اتاق خالی و قدیمی یکی از کلاس ها دیدم ! نمیدونم ولی طبق عادتم ... ها ها ها ! شلوار پاتر بوگندو رو گشتم و این رو توش پیدا کردم! تو هاگوارتز بهش میگن منوی مدیریت!

بقیه روح های ساکن آلونک : واو!

_ حالا شما روح های خرفت خفه بشین تا من ببینم باید با این منو چه کار کنم! به نظر چیز جالبی میاد!

سپس یک دکمه قرمز رنگ رو فشار میده...

داخل هاگوارتز
لاوندر بروان در حالی راه رفتن در سرسرای هاگوارتز هست که یهو مثل اینکه از پاهاش اونو آویزون کرده باشن میره رو هوا و دامنش میفته پایین!

داخل آلونک جیغ زن!
_ یوها ها ها ها! خیلی کیف میده! صبر کن اینو امتحان کنم...
و روی دکمه ای بنفش رنگ کلیک میکنه.

داخل دفتر دامبلدور!
آلبوس داره به مگی نگاه میکنه .
_ مگی جوووون! دوست ندارم هیچ وقت از پیشم بریــــــــ ...
پاق!
درست جایی که زمانی مک گونگال وجود داشت فقط یک تکه کاغذ قرار داشت و بر رویش نوشته شده بود :
" منتقل شده به جزایر بالاک!"

دوباره داخل آلونک!
_ ای جان جان! این عجب منویی هست! صبر کن بزار ببینم!

پیوز اینبار بر روی دکمه ای سبز رنگ کلیک میکنه و در همین موقع میرتل گریان درست رو به روی پیوز ظاهر میشه.
_ میرتل!
_ پیوز!

درست چند دقیقه بعد ، صدای آه و ناله نیز ضمیمه جیغ های وحشتناک شد!


2- یک مکان سیاه را نام ببرید و توضیح دهید چرا یک مکان سیاه است (این مکان نباید در تدریس ذکر شده باشد. از تخیل خود استفاده کنید) 5 نمره

آزکابان!
با اینکه این مکان ، تنبیه گاه جادوگران است ، ولی باز هم مخوف ترین و سیاه ترین جادوگران در این زندان قرار دارند ، در این زندان ، دیوانه ساز های وحشتناکی نیز وجود دارند که با بوسه های مرگ بارشان ، امید و زندگی را از زندانی می ربایند... بدون شک ، آزکابان یکی از مخوف ترین مکان های سیاه دنیای جادوگری است.

----------------

پ.ن : خب من سوء استفاده از منوی مدیریت در آلونک جیغ زن رو یک کار سیاه در نظر گرفتم ! این طور نیست؟


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۵۳:۴۵

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
با دو دستم به زور پاکت حاوی کتب درسی را گرفته بودم و به سمت خانه به راه افتادم اما قبلش یادم افتاد که ردای جدید را نخریدم به همین دلیل برگشتم و تصمیم گرفتم از راه میانبر رد شوم
تقریبا" به اواسط راه رسیده بودم که خواستم استراحتی بکنم پاکت را به دیواری تکیه دادم و عرق را از پیشانیم پس زدم، که ناگهان برگه ای سفید رنگ را دیدم که به دیوار زده شده بود جلو تر رفتم تا آن را بیشتر وارسی کنم و نوشته اش را خواندم:

مغازه ای که همه چیز را میتوان در آن یافت،
بشتابید...مغازه ای در کوچه ی دیاگون ،
نبش کوچه ی ناکترن.اجناس با قیمتی ارزان!

با خوشحالی پاکت وسایل را برداشتم و به سمت مغازه ای رفتم که چند لحظه پیش روی کاغذ آدرسش را به یاد سپرده بودم.پس از نیم ساعت و کلی پرسش آن را یافتم و وارد مغازه شدم.مغازه ی خیلی وسیعی بود و قسمت بندی شده بود و همه چیز درآنجا وجود داشت دریغ از یک چیز. با خوشحالی قدم زنان به قسمت ردا فروشی حرکت کردم تا ردایی نو و قیمتی ارزان برای خودم بخرم
راهروی طویلی را در پیش گرفتم که مردی جلویم را گرفت:چیزی میخواستید خانم؟
-بله من یک ردا برای مدرسه میخواستم.
مرد نگاهی به من انداخت و با دست اشاره کرد که دنبالش بروم.
او مرا به قسمتی بود که پر از رداهایی با جنسی عالی در آن یافت میشد مرد مرا تنها گذاشت تا به میل خودم ردای جدیدم را انتخاب کنم.بالاخره ردای مورد علاقه ام را یافتم، ردا به وسیله ی ابریشم ساخته شده بود و خوش دوخت بود زیر لب گفت:چه قدر زیباست، مطمئنم همه با دیدن این عاشقش بـ...
اما نتوانستم دنباله ی حرفم را بگویم، چون ناگهان چشمانم را سیاهی محض گرفت و هنگامی که توانستم بیناییم را به دست آورم خود را دیدم که همان جای قبلی استاده ام و همچنان ردا را در دست دارم، با تعجب ردا را رها کردم باورم نمیشد آن چه که من در دست داشتم ردا نبود، بلکه پوست ادمی سلاخی شده بود از ترس دچار حالت تهوع شده بود و رویم را برگرداندم و آن موقع بود که
بقیه جاها را دیدم:دیگر از آن مغازه ی شیک و زیبا اثری نبود بلکه جای نمناک و ترسناکی بود، دیوارهای آن جا سرتاسر سیاه رنگ بود و جایی که قبلا" چوبدستی میفروختند در قفسه هایش به جای چوبدستی استخوان آدم ردیف به ردیف به چشم میخورد، که ناگهان صدایی را شنیدم:تو نباید اون کلمه رو تکرار میکردی، اونم با صدای بلند.
صدا متعلق به همان مردی بود که مرا به سمت پوس انسان ها کشیده بود، با ترس گفتم:منظورت چیه؟
اما او چیزی نگفت و بالافاصله چوبدستی اش را کشید و قبل از این که طلسمی به من برخورد کند از آن جا گریختم و لابه لای قفسه های جمجمه ها پنهان شدم.
-تو نمیتونی از دست من فرار کنی، این جا یه مکان سیاهه و تو باید سیاه باشی تا بتونی از اینجا فرار کنی!
با ترس دنباله راهرو را گرفتم که ناگهان در انتهای آن هیکل استخوانی مرد را دیدم، چوبدستی اش را کشید:«آواداکداورا»
من نیز چوبدستی ام را کشیدم:«کروشیو»
هیچ وقت از طلسمی شیطانی استفاده نکرده بودم اما شانس آوردم و طلسم به مزرد خورد و من بدون معطلی راهم را به سوی خروج کج کردم و در را تقریبا" از جا کندم و راه آمده را برگشتم.

تکلیف دوم:

تالار خصوصی اسلیترین!

چون اکثر دانش آموزان اسلیترینی مرگخوارن و بیشتر به جادوی سیاه علاقه دارن و برای همین یه مکان سیاه میتونه باشه!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
کوچه ی دیاگون

«من معجون مرکب پیچیده میخوام! از کجا میتونم پیدا کنم؟»
مرد نگاه خشمگینی به من انداخت. سپس ابروانش را بالا برد و سرش را با ناامیدی به چپ و راست تکان داد. بدون اینکه نگاهی دیگر به من بیندازد، راهش را کشید و رفت.

تعجب کرده بودم! مگر یک معجون مرکب پیچیده برای تبدیل ِ جغدم به یک موش چه بود؟ من باید آن کار را میکردم! میخواستم خواهرم را سورپرایز کنم. کاش میشد معجون را خودم درست کنم، کاش قدرت جادویی زیادتری داشتم..! دیگر ترسیده بودم از اینکه از مردم بپرسم.. نمیدانستم از کجا میشود چنین چیزی پیدا کرد.

به سوی یک مغازه دویدم. با خواندن نام مغازه توجهم به آن جلب شده بود " مغازه ی معجون های بهشتی " . وارد شدم. در مغازه را که باز کردم، بوی عطر یاس فضارا فرا گرفت. به کنار دستم خیره شدم.. معجون صورتی رنگی در روی دیگی قل قل میکرد. لبخندی به آن زدم!

نگاهم به اطراف چرخید. مغازه سقف کوتاهی داشت، اما بسیار بزرگ بود. کتابخانه های زیادی بود اما در قفسه ها به جای کتاب شیشه هایی بود پر از معجون های آبی، سبز، زرد رنگ و بعضی رنگ های دیگر.روبرویم مردی پیر و خمیده ایستاده بود و لبخندی میزد!

«میتونم کمکتون کنم خانم جوان؟»
« امم،سلام. درواقع، مطمئن نیستم. من دنبال یک معجون میگردم.»
« میبینی که هرمعجونی بخوای دارم! بیا اینجا ..»

نزدیک تر رفتم و دستم را روی میز او گذاشتم.

« در واقع، من معجون مرکب پیچیده میخوام. »
داشت به سوی قفسه ای میرفت که از حرکت ایستاد و به سویم برگشت. لبخند مهربانش محو شد و گفت:
« من اینجا معجون های سیاه و پیچیده ندارم! برای چی میخوای؟ »
« درواقع من برای کارهای سیاه نمیخوام. باور کنید! من فقط میخوام یکی رو سورپرایز کنم! »

خودم میدانستم راست گفته ام. پیرمرد به سوی میزش آمد و روی کاغذ چیزی نوشت. سپس آنرا به دستم داد!

«دوتا کوچه بالاتر از اینجا، به خیابان سیاهی میرسه به نام کوچه ی ناکترن.. مغازه ی سیاهی هست به نام "رایدل و رفقا" ...رایدل برادرمنه! فقط بهش نگو که من تورو فرستاده ام. خیلی هم مراقب باش! برو.. تا تاریک تر نشده برو و بیا! »

تشکر کردم و سریع بیرون آمدم. سپس به سوی کوچه ها رفتم..ناکترن را زودتر از آنچه فکرش را میکردم پیدا کردم! کوچه ای باریک و تاریک بود. پله های خراب و لجن گرفته ای داشت که وارد خیابان پهنی میشد که کفش از باران خیس بود. سرم را خم کردم و از دروازه ی کوتاهش وارد ان شدم. هیچ کس آنجا نبود اما همین که وارد خیابان اصلی شدم دهانم از ترس باز ماند. تمام مغازه ها بزرگ بودند و شیشه هایی ترک برداشته و دودی داشتند.اما باز هم اسکلت ها و نورهای تک تکی و قرمز رنگ، از پشت شیشه ها پیدا بود.

دو ساحره با کلاه هایی بلند و بینی هایی کشیده به من خیره شدند که از جلویشان رد شدم. خودم احساس میکردم که میلرزم..

«کروشیو! »
جیغ زدم و به پشت سرم برگشتم. دو جادوگر بودند که دوئلی را آغاز کردند. وردهایی شنیدم که تا به حال نشنیده بودم. چشمان یکی از آنها از حدقه اش در آمد و بیرون افتاد.. سپس جادوگر فریادی کشید و خودش را با آوداکداورا کشت!

دستم لرزید و آدرس افتاد. آمدم آنرا بردارم که کفش هایی پاره روبروی خودم دیدم. سرم را بلند کردم. مردی درست شبیه همان پیرمرد جلویم ایستاده بود.

« این آدرس مغازه ی منه! چی کار میتونم برات بکنم؟»
زبانم بند آمده بود. با این حال توانستم درخواستم را بگویم. مرد سرش تکان داد و وارد مغازه اش شد. شیشه ای به من داد و من دستم را در جیبم فرو بردم. هرچه پول در دستم بود با چوبدستی اش جمع کرد. خواستم اعتراض کنم که با دستش دهانم را گرفت!

« مثینکه خیال کردی توی دیاگون هستی! »
صورتم را از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب رفتم. کاغذ تنها نقطه ی سفید در آنجا بود! مردی رد شد و کاغذ را لگد کرد. برگشتم که بروم، درست در سینه ی یکی از همان ساحره ها فرود آمدم.

«هی! جلوتو نگاه کن.. کروشیو! »
« آخ!»
شیشه در دستم لرزید! اما نیفتاد.. روی زمین خم شدم.. دردی ناگهانی و وحشتناک باعث شده بود که اشکهایم پایین بریزند.. روی صورت داغم سردی اشان را حس کردم. ساحره ها با صدای بلندی خندیدند.. فقط تنها چیزی که میدیدم، ورودی کوچک به دیاگون بود..

که تا چند لحظه ی بعد؛ نمیدانم چطور اما از آن وارد دیاگون شدم.. و نفسی عمیق کشیدم.

زنده بودم..





2.

مغازه ی بورگین و برکز ! به خاطر داشتن هزاران ابزار و وسایل سیاه درون مغازه. و قرار گرفتنش در کوچه ی ناکترن! ( درسته؟ کوچه ی ناکترن؟ ناکرتن؟ یا ناترکن؟ !!!!! )

همچنین کمک به دراکو - دوستی صاحب مغازه با مالفوی که مرگخوار بود.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۱:۲۸:۰۷

[b]دیگه ب


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
امتیازات تکالیف جلسه پنج ام کلاس دفاع

ریون: 25

آریانا دامبلدور: 22
فضاسازی ضعیف.

باب آگدن: 25
یهو روند پست تند شد، قسمت اجرای ورد و ... جای کار بیشتری داشت.

گابریل دلاکور: 25

مری باود: 30

گراوپ: 25

آلفرد بلک: 25
خوب بود ولی خیلی کشدار شده بود و قسمت مربوط به بلاکیوس خیلی سریع و مختصر نوشته شده بود.


گریف: 11

جیمز سیریوس پاتر: 28
یه خورده فضاسازی ها رو بیشتر می کردی کامل می گرفت. خوب بود.

تد ریموس لوپین: 30
هر چند فضاسازی ها می تونستن بهتر باشن ولی خوب بود

هافل: 10

دنیس: 30

اوتو بگمن: 22
خیلی جای کار بیشتری داشت، در واقع بد خلاصه کرده بودی!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۳ ۱۲:۱۰:۴۰


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یک مکان جادویی سیاه را توصیف کنید یا رولی بنویسید که در یک مکان جادویی سیاه اتفاق بیفتد .

- من میگم بچه ام باید توی بوباتون درس بخونه ! مفهوم شد؟!
- به نظر من جیمز هیچ آینده ای تو بوباتون نداره ! دورمشترانگ !

- بابا ، مامان ، من میخوام به هاگوارتز برم... تدی میگه اونجا خیلی قشنگـ..
- تو نمیتونی جلوی منو بگیری که بچه ام رو به مدرسه ای که باید ، نفرستم !
- هاگوارتز...
- تو هم نمیتونی !
- حق نداری رو حرف من حرف بزنی !
- تو هم حق نداری رو حرف من حرف بزنی !

- بابا ، من میخوام به هاگوارتز برم...
- دورمشترانگ ! یک کلام!

با آخرین فریاد جینی ویزلی ، عله دستش را پایین انداخته و بر روی کاناپه بزرگ وسط اتاق ولو شد .
- باشه.. هر چی تو بگی عزیزم ، دورمشترانگ ....

سه روز بعد – بلغارستان :

مسافرین عزیز توجه فرمایند ، ابر جاروی c-130 به زودی بلغارستان را به مقصد ایرلند ترک خواهد کرد ، لطفا تمامی مسافران این جارو ، سریعا سوار شوند ، کشور صلح دوست بلغارستان ، لحظات خوشی را برای شما آرزومند است !


- جیــــــــغ !
عله پاتر به موقع همسر و پسرش را کنار کشید ، چرا که سیل جمعیت راضی از مهمان نوازی بیش از حد بلغارستان ، با سر و وضعی خونین و مالین به سمت در هجوم می بردند .

یک ساعت بعد – مدرسه ی دورمشترانگ :

صدای خشن مشاور مدرسه ی دورمشترانگ ، مو را بر تن عله سیخ کرد :
- اسم فرزندتون !!!؟
- ج..جیمز سیریوس پاتر ، آقا !
- پاتر؟...؟ همون پاتر معروف ؟
- بله البته من !! هری پاتر معروفم ! نه این بوقی ...

مشاور سرش را بلند کرد ، موهایش در هم ژولیده و چشمانش بی روح بودند .
نیم نگاهی به هری انداخت و زخمش را که در گذشت زمان کم رنگ شده بود بررسی کرد .

- هوممم ، آقای پاتر ، جناب مدیر خوشحال میشن شما رو ببینن .
- عله : :
ycool:
دقایقی بعد – راهرو های دورمشترانگ :

ایگور کارکاروف که دیگر مو و ریشش به سپیدی ریش دامبلدور بود ، به آرامی همراه با هری در راهرو ها قدم میزد ، سال اولی های همسن جیمز نیز مدادم در میان راهروها میدویدند .

هری : ام...پروفسور ، اینجا همیشه اینطوریه؟

و سپس از طلسم " کروشیو " ی یکی از پسران سال اولی که به سوی دوستش فرستاده شده بود جاخالی داد .

ایگور خنده ای کرد و گفت : البته ! دانش آموزان من برترین فنون جادوگری روز رو یاد میگیرن !

سپس با حرکت چوبدستیش طلسم آواداکداورای یکی از کودکان را که به سمت پیشانی هری در حرکت بود دفع کرد .

- جناب مدیر ، جناب مدیر ، جناب مدیر !
- بله پسرم؟

ایگور در مقابل پسرکی که اشیای عجیبی از قبیل آفتابه ی مرلین ، آبنباتی چوبی ، یک توپ ، منوی زوپس و غیره... را در دست داشت ، با مهربانی زانو زد .

پسرک : جناب مدیر ، من اینا رو جان پیچ کردم . کجا بذارمشون؟
ایگور : بذارشون تو جیبت پسرم !
- چشم !
عله :

ساعتی بعد ، هنگامیکه پاتر ها در حال برگشت به خانه بودند ، تنها فرد خوشحال جیمز بود ، زیرا مطمئن شد که در مدرسه ی جدیدش ، فنونی می آموزد که در هاگوارتز حتی اسمی از آن ها برده نمیشود و این..... خیلیییییییی کلاس داره !


یک مکان سیاه را نام ببرید و توضیح دهید چرا یک مکان سیاه است (این مکان نباید در تدریس ذکر شده باشد. از تخیل خود استفاده کنید)


خانه ی ریدل !
چون ولدمورت داره ! مرگخوار داره ! بلیز داره ! نجینی داره !
وجود جادوگران سیاه بسیار در این خانه باعث سیاه شدن خونه شده !



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
تدریس کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ... جلسه شش ام
درک وارد کلاس میشه...خب وارد میشه دیگه انتظار داشتی چی بشه؟ بعد به طرف تخته میره و با اشاره به تابلو، شروع میکنه به فک زدن، حالا چرا باید به تابلو اشاره کنه باید بگم که به تو چه و اون استاده و بهتر میدونه چی کار کنه، فضولی هم نکن!
- خب بچه ها، درس امروز راجع به اماکن سیاهه! کسی می دونی به چه اماکنی میگن سیاه؟
آلفرد از ته کلاس مثل کسی که صندلیش میخ داشته باشه بالا پایین می پره و میگه: "سیاه چاله آقا!"
درک: " هوی بوقی اینجا کلاس دفاعه نه کلاس نجوم!"
پرسی ویزلی: "پروفسور، دفتر پروفسور دامبلدور یه مکان سیاهه"
درک: "تو چطور به دفتر دامبل با اون همه چراغ مراغ میگی سیاه؟ "
پرسی: "ولی من هر وقت برای کلاس خصوصی میرم اونجا تاریک و سیاهه!"
درک: " نه عزیزم، اون چیز دیگه است، دفتر دامبل تاریکه، سیاه نیست"
درک با چوبدستش به تابلو می زنه و نوشته هایی از غیب ظاهر میشن:

مکان سیاه، به مکانی می گویند که به نوعی به جادوی سیاه مرتبط باشد، محل اجتماع جادوگران سیاه، محل زندگی موجودات سیاه، محل آموزش جادوهای سیاه و اماکنی از این قبیل جزو اماکن سیاه به حساب می آیند.
کوچه ناکترن واقع در کوچه دیاگون که محل خرید و فروش انواع وسایل سیاه است و چندین مغازه جادویی سیاه دارد از شناخته شده ترین اماکن سیاه جهان است. آلونک جیغ زن نیز که در حوالی دهکده هاگزمید است مکانی سیاه است و اعتقاد بر این است که محل اختفا و زندگی جن های شرور است. مدرسه جادویی دورمشترانگ نیز که بر اساس شایعات محل آموزش جادوی سیاه است در بعضی مواقع از اماکن سیاه به شمار آمده است.

درک به پوزخندی به پرسی نگاه می کنه و می پرسه: "خب، به نظرت دفتر دامبل یه مکان سیاهه؟"
ولی به جای پرسی، گابریل با اطمینان جواب میده: "بله!" (این قسمت تلمیح داره!)
---------------------------------------------
تکلیف:
1- یک مکان جادویی سیاه را توصیف کنید یا رولی بنویسید که در یک مکان جادویی سیاه اتفاق بیفتد 25 نمره
2- یک مکان سیاه را نام ببرید و توضیح دهید چرا یک مکان سیاه است (این مکان نباید در تدریس ذکر شده باشد. از تخیل خود استفاده کنید) 5 نمره

* جدی یا طنز بودن هیچ محدودیتی ندارد، هر گونه نوآوری و ... پذیرفته می شود در صورتی که در اصل تکلیف اخلال ایجاد نشود.
* ترجیحا تکلیف دوم طنز نوشته شود.

------------------------------------------------------
به بازرس و مدیر هاگوارتز:
دیشب سایت بوقیده بود، هر کاری کردم نتونستم سایت رو باز کنم. کلا سایت باز نشد از یکی از بچه ها هم پرسیدم گفت سایت ترکیده، در نتیجه پست رو امروز زدم



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
زمان : کتاب اول هری پاتر . مکان : درمانگاه هاگوارتز

- آه ... هری ، طرفدارانت الان داخل سرسرا منتظرتن !
دامبلدور که پایین تخت ایستاده بود ، این را به هری گفت و دانه ای برتی باتز با طمع همه چیز در دهانش گذاشت .
- چــــــی ؟ گفتین طرفدارانم ؟ اما...تصویر کوچک شده
- آره ، هری اون چیزی که بین تو و کوییرل اتفاق افتاد ، دیگه یه راز نیست و همه می دونن . تو الان طرفدارهایی داری که نگرانتند ! من تو رو خیلی دوست دارم ... مادام پامفری هم توی سرسراست ، هری ... داری دیونم می کنی ! دیگه نمی تونم تحمل کنم . بیا بغلم تصویر کوچک شده
دامبلدور به طرف هری شیرجه زد و آموزش کلاس خصوصیش را آغاز کرد …

زمان : کتاب دوم هری پاتر . مکان : دفتر دامبلدور

دراکو مالفوی نگران رو به روی دامبلدور ایستاد و منتظر ماند تا او حرفش را شروع کند .
- دراکو ، هری می گه که تو تالار اسرار رو باز کردی ! راست می گه ؟
دراکو که در آرزو می کرد ، ای کاش خودش تالار اسرار را باز کرده بود ، گفت :
- نه ، پروفسور من این کار رو نکردم . حالا می تونم برم ؟
دامبلدور که لحظه به لحظه به دراکو که عقب عقب می رفت نزدیک می شد ، گفت :
- نه ، حالا چه عجله ای ؟ می تونیم یه شیرموزی با هم بخوریم ! تو هم سیفیتی هم موهای طلای داری ، تمام چیزایی که گلرت داشت ، امیدوارم بقیه چیزا هم مثل اون باشه تصویر کوچک شده
- نه … نه پروفسور …تصویر کوچک شده
- چرا !

زمان : کتاب سوم هری پاتر . مکان : دفتر دامبلدور

هرمیون کتاب های سنگینی را که در دست داشت با احترام روی میز دامبلدور گذاشت .
- پروفسور ، آیا اون زمان برگردونی که گفته بودین رسیده ؟
دامبلدور که گردن آویزی را به نشان داد گفت :
- بله ، دوشیزه گرنجر ! بفرماین .
هرمیون زمان برگردان رو از دست دامبلدور گرفت و پرسید :
- خب ، قربان حالا چطور باید ازش استفاده کنم ؟
- صبر کن ! الان می ندازمش گردن دوتامون و بهت می گم !
دامبلدور که خیلی (؟) به او نزدیک شده بود تا گردن آویز را ببندد ، جیغی از خوشی کشید تصویر کوچک شده
- واو … هرمیون حدس می زدم تو پسر باشی ! می گفتم که از هیچ دختری اینقدر خوشم نیومده .
هرمیون که رنگ از رخش پریده بود پرسید :
- اما شما از کجـــــــــــا …؟
- عزیزم فعلا چیزای مهمتری وجود داره …. اون بعدا ! بیا بغل عمو دامبل تصویر کوچک شده


زمان : کتاب چهارم هری پاتر . مکان : یکی از کلاس های هاگوارتز

- سدریک امروز می خوام آموزش های لازم رو برای مرحله ی دوم بهت بدم ! اون کاری رو که گفتم انجام دادی ؟
سدریک که تخم طلایی را در دست داشت ، جواب داد :
- بله قربان ! فهمیدم که باید توی مرحله ی دوم چی کار کنم .
دامبلدور از اینکه سدریک منظور او رو نفهمیده بود آهی کشید .
- مهم نیست ! حالا که می دونی باید زیر آب بری ، بهتره اول شنا کردن رو یادت بدم ! خب ، حالا لباس هات رو در بیار که حس کنیم اینجا رودی ، دریایی یا چیزیه !
- اما پروفسور … خجالت می کشم تصویر کوچک شده
دامبلدور که شنلش را باز می کرد گفت :
- خجالت که نداره . من اول شنا می کنم تصویر کوچک شده


زمان : کتاب پنجم هری پاتر . مکان : محفل ققنوس

دامبلدور آهسته وارد اتاق سیریوس شد و به کنار تخت او رفت .
- سیریوس می دونستی که به غیر از من و تو کسی توی خونه نیست ؟
سیریوس که ظاهرا خواب اما بیدار بود جواب داد .
- خب که چی ؟ می دونم !
دامبلدور خنده ای نخودی کرد و گفت :
- می گن وقتی آلبوس دامبلدور با یک پسر یا مرد توی یه اتاق تنها باشن ، نفر بعدی که وارد میشه شیطونه !
- وای نه !تصویر کوچک شده
- وای بله !

زمان : کتاب ششم هری پاتر . مکان : دفتر اسنیپ

اسنیپ به فکر فرو رفته بود و به شیشه های معجون هایش خیره شده بود . آلبوس دامبلدور هم که در اتاق بود با حرفی تمرکز او را به هم زد .
- ببین سوروس ، من امسال اجازه دادم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه بشی هم اجازه دادم که در آخر من رو بکشی ؛ فقط بخاطر یه جلسه کلاس خصوصی ناقابل . من از موی روغنی خیلی خوشم میاد ، اومدم دیگه ممانعت هم کاری از پیش نمی بره !تصویر کوچک شده
سوروس اسنیپ با اجبار قبول کرد …

زمان کتاب هفتم هری پاتر . مکان : بهشت

دامبلدور پشت کامپیوترش نشست ، بعد از کمی انتظار وارد اینترنت شد . یاهوسپس ورود به یکی از روم های بهشت .
آلبوس : یه پسر پی ام بده !تصویر کوچک شده
یه پسر : پی ام .
آلبوس : عضو جادوگران هستی ؟
یه پسر : آره ، شناسم درکه !
آلبوس : وبکم می دی ؟
یه پسر : نه !
آلبوس از میان آیکون برنامه هایش که روی دسکتاپ بودند یکی را که می توانست وبکم دیگران را بی اجازه روشن کند ، باز کرد .
آلبوس : اه ... من رو سر کار می ذاری ؟ تو که دنیسی !تصویر کوچک شده
دنیس : ها ها ...
آلبوس پس از نوشتن پیغامی چوبدستش را به طرف آی دی دنیس گرفت و زمزمه کرد بلاکیوس !
آلبوس سند را زد و پیغام را هم فرستاد .
آلبوس : تو از این به بعد یه بلاک بدون مدت و دائمی هستی که نه می تونی وارد چت شی نه جادوگران ! حالا برو بخند . تصویر کوچک شده


پ. ن1 = این زمان و مکان های متفاوت برای نشان دادن اینه که دامبلدور هر کجا که باشه کلاس خصوصی برگزار می کنه .
پ. ن 2 = درسته که ورد بلاکیوس مربوط به قسمتی از این پست می شه اما … اینم راهیست .



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
تکلیف: رولی بنویسید که در آن فردی از ورد "بلاکیوس" استفاده کند

_ گم شو!
مرد درست بر روی چاله ی آبی افتاد و قطرات آب شلپ شولوپ کنان به اطراف پاشیده شدند.
_ تو ... تو نمی تونی اینکارو بکنی!
صدای مردی که هم اکنون خیس شده بود و از شدت سرما می لرزید ، لحنی شکست خورده و نا امید داشت.

مردی که رو به رویش قرار داشت ، مردی بود با ردایی خاکستری و مرتب ، با دوخت و دوزی مناسب . صورتی چاق و سرخ رنگ و سیبیل هایی طلایی که کاملاً با هیکل فربه اش هماهنگ بود ... در چشمانش برق شیطنت به وضوح دیده می شد. چشمانی که میشد به وضوح از آنها حس انتقامجویی را دریافت.

_ تو! خیانت به محفل ... بدترین کار ممکنه!

مردی که بر روی چاله آب افتاده بود ، خود را سینه خیز به عقب برد و زیر لب گفت :
_ کینگزلی! فکر نمی کردم هیچ وقت اینکارو بکنی!

_ خفه شو! کروشیو!

فریادی از سر درد سکوت محیط ساکت و آرام را شکست .
_ ماندانگاس فلچر! هیچ وقت به تو اعتماد نداشتم ... و حالا هم متوجه شدم! تو یک خیانتکار هستی!

_ شکلبوت! تو اشتباه می کنی. من مرتکب هیچ ... آیـــــــــــی!
دوباره کروشیویی دردناک به ماندانگاس برخورد کرد و او را دمر ، نقش بر زمین کرد.

کینگزلی مشغول راه رفتن شد.
_ دیگه هیچ حرفی باقی نمونده! شواهد همگی بر علیه تو هستن! حتی به پای میز محاکمه نیومدی و سه تا از مامور های وزارت رو تا سر حد مرگ افسون کردی! متاسفم ولی وقتشه...

در چشم های ماندانگاس ، ناراحتی و شکست دیده میشد.
_ بلاکیوس!

صدای پاقی شنیده شد و درست در جایی که زمانی ماندانگاس قرار داشت ، فقط بازتاب نور خیره کننده ماه بر روی گودال آب باقی مانده بود.


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.