هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۸:۴۵ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
.يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...)29 اميتاز

جارو رو محکم گرفته بودم . در اول کار نمیدونستم میتونم روی جارو بشینم . از بچه های ترم بالایی شنیده بودم که با جارو پرواز میکردن ولی نمیدوسنتم چطوری به همین دلیل با خودم فکر میکردم میشه جارو رو روی هوا گرفت و ازش آویزون شد و پرواز کرد

به همین دلیل جارو رو روی هوا گرفتم و منتظر شدم که پرواز کنم همین طوریم شد و پرواز کردم ولی چون کنترل نداشتم جارو سرعت گرفت ...

در اون زمان مادام هوچ این درس رو تدریس میکرد ... خلاصه با هر زحمتی بود کمی سر جارو رو آوردم پایین اگر جارو رو ول میکردم سقوط میکردم ... وقتی جارو به سمت پایین اومد از کارم پشیمون شدم ... چون با سرعت به سمت پایین میرفتم !!!

در اون زمان پرسی :

دیگه وقتی نداشتم که سر جارو رو بالا کنم به همین دلیل محکم به زمین برخورد کردم ولی نمیدونم چطوری بود که طوریم نشد !! پاشدم و دوباره جارو رو گرفتم ولی نگام به لوسیوس که اون موقع ترم اول بودش خورد ... اون سوار جارو شده بود ... منم همین کارو کردم ... خیلی جالب بود انگار روی یک صندلی نشسته بودم !!! با سرعت بلند شدم از زمین ... استاد درس هم هی امتیاز از گریف کم میکرد

با سرعت اوج گرفتم ... بقیه ی دانش آموزا هم که داشتن من رو نگاه میکردن کمی کنترلشون رو از دست دادن و به دنبال من پرواز کردن ... که این طوری شد گریف در اول ترم 100 امتیاز منفی رو نصیب خودش کرد ... و ضمنا جلسه ی اول پرواز و کوییدیچ کنسل شد

2.تدريس امروز چطور بود؟!(1 اميتاز)

خیلی خوب ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
زمین کیدیچ هاگوارتس هنوز از بارون شب قبل خیس بود اما آفتاب دلچسب بهاری و نسیم خنکی که می وزید باعث شده عده زیادی از دانش آموزان جاروهاشون رو بردارن و برای سرگرمی یه کم بازی کنن. اون روز یکشنبه بود و تیم هیچ کدوم از شبانه روزیها حق رزرو نداشت. هر کسی می تونست با خیال راحت گوشه ای به همراه دوستانش مشغول تفریح بشه. سایه سیاهی مثل تیر از جلوی سکوی تماشاچیان رد شد. چند نفری که اونجا نشسته بودند با تحسین و حسرت، حرکات آکروباتیک جیمز رو دنبال می کردند.
- واو! واقعاً که به پدرش رفته. عموهام میگن اون بهترین بوده.
تدی که  دستش رو زیر چونه اش زده بود،  خمیازه ای کشید و سرش رو به نشونه تائید تکون داد.
 
- هی! معلومه چته؟ تو چجور پسری هستی که به کیدیچ علاقه نداری؟
- علاقه که دارم اما استعدادشو ندارم.
ویکتوریا با تعجب تدی نگاه کرد.
 
- چیه تعجب کردی؟
- آخه استعداد نمیخواد که. تازه سال اول مگه درس کیدیچ و پرواز نداشتی؟
تدی پوزخندی زد و گفت:
- آره، اولین و آخرین تجربه ام بود.
- یعنی اولین جلسه پرواز تو اولین دفه دستت به جارو خورد؟
- دیگه کم مونده به جاروهه التماس کنم که بیاد توی دستم. از اون درب و داغونا بود. بالاخره اومد بالا و گرفتمش.
جلوی چشم اونها جیمز یک شیرجه جانانه زد و همه براش دست زدند. تدی حرکات جیمز رو با نگاه تعقیب می کرد و ادامه داد:
- این بوقی رو ببین! پرواز توی خونشه! من تا جایی که می دونم مامان بابام هم استعداد زیادی توی کیدیچ نداشتن. تا جلسه سوم حتی نتونستم از روی زمین بلند شم!
 
ویکتوریا سعی کرد طوری بخنده که به تدی بر نخوره. با متانت تموم گفت:
- فکر کنم اینم خودش یه رکوردی باشه!
- جلسه چهارم که اکثر بچه ها دیگه به راحتی پرواز می کردن، من توی ارتفاع پایین دور می زدم.و بعد...
- چی شد؟
تدی پاچه شلوارش رو بالا زد. زیر زانوش جای زخم بد شکلی شبیه به حرف H دیده میشد.
- یادگاری اون روزه!
- سقوط کردی؟ اونم توی ارتفاع کم؟
- خب همچین پایین هم نبود. داشتم دور می زدم که یهو کنترلش از دستم خارج شد. اوج گرفت و مرتب بالا رفت، منم که جیغ می زدم و کمک می خواستم. آخرش از روی جارو سر خوردم و افتادم. یه دو شبی توی درمونگاه مدرسه بودم.
 
- هیچ چیت نشد؟
- چرا بابا! همه استخونام خورد شده بود. همه هیکلم هم زخمی بود اما زخم زانوم از همه عمیق تر بود و هنوز جاش مونده.
ویکتوریا که قیافه متفکری به خودش  گرفته بود گفت:
- پس بگو! علت ترس از پرواز تو اینه.
- ترس که نه! اما آره، باعث شده برام جذابیتش رو از دست بده.
تدی لبخندی زد و پاچه اش رو دوباره پایین کشید.
جیمز پاتر فرود اومده بود. چند نفر از دوستانش هم به دنبالش از جاروها پایین اومدن. با نزدیک شدن ظهر، کم کم ورزشگاه هم خلوت می شد. ساعت نهار بود و تدی و ویکتوریا مثل بقیه دانش آموزان مدرسه نمی خواستن سفره رنگین اجنه خونگی رو از دست بدن. 

====
* ما که باشیم که بخوایم به تدریس استاد خود نمره دهیم. هر آنچه خوبان دارند، تو یکجا داری استاد، نیناز، نفس، ای بهترین، ای بی نظیر، تو خودت نمره بیستی. اما چون خودتون نظر خواهی کردین ما همون گزینه الف رو انتخاب می کنیم!





ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۰:۳۸

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
این هم تکلیف ما استاد :

برگی از دفترچه خاطرات کوچکی الیواندر :

دامب بنگ بونگ پلش پلیش...
این صدای من بود که داشتم انبار خانه ام را برای پیدا کردن عروسک کوکی ام می گشتم. این دیگه چیه؟ شبیه اون جاروهاست که ننه الیم باهاش اتاقو جارو می کنه. ببرمش بیرون تا باهاش بازی کنم.

بیرون انبار...

یاااااااااااااهاهاهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا( یه چیزی تو مایه های صدای تارزان ). بیرون انبار بودم و داشتم از جارو به عنوان اسب استفاده می کردم که یهو رفتم هوا و الانم وارونه تو هوام.
دیش دامب بنگ....
این دیوار از کجا اومد؟
اومدم از جارو پیاده شم اما دیر شد و باز خودم رو تو آسمون دیدم. اما این دفعه وارونه نبودم و این باعث خوشحالی بود. چشم هامو بستم و دست هامو باز کردم تا از پرواز لذت ببرم که یهو...
دام دومب دنگ...
من نمی فهمم که این دیواره از کجا میاد؟
خب قلقش داشت دستم میومد. سوارش شدم اما نه جلو رفت نه بالا....؟ ای دیوار مزاحم!جهتو عوض کردم و به پرواز در اومدم. داشتم پرواز می کردم که یهو دیدم دیواره داره به من نزدیک می شه...! نه من داشتم به دیواره نزدیک می شدم! چجوری باید می پیچیدم؟ فهمیدم. اما دیر شد و به دیوار خوردم.
دیش دنگ دومب...
یادم باشه از بابام بپرسم این دیواره برای چی اینجاست!
دوباره سوار جارو شدم و پرواز کردم. آخ چه حالی میده پرواز.چند دور زدم اما هنوز حرفه ای نشده بودم و کنترل جارو برام سخت بود پس نتیجه می گیریم که با پنجرۀ خانه یمان برخورد کردم و سبب شکستن آن شدم.
- ای مردشورت رو ببرن الی! باز زدی شیشه رو شکستی؟ این دفعۀ 12546 مین بارته! اگه به بابات نگفتم. ( یه صدایی تو مایه های صدای ننۀ سیا ساکتی )
من که دیدم اوضاع خطریه رفتم جارو رو گذاشتم سر جاش تا ننه الی بیشتر از این عصبانی نشده. اما خاطرۀ اولین پروازم با جارو هیچ وقت یادم نمی ره!

تکلیف دوم :

من گزینه ی خیلی خوب رو انتخاب می کنم چون گزینه ای بدتر از اون وجود نداره.


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۸:۱۷:۴۶
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ۱۸:۲۰:۵۰

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
1.يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...)29 اميتاز


... نسيم بهاري صورتم را نوازش مي كرد و همچون سبك بالي كه در آسمان هاگوارتز به پرواز در آمده بودم .
به چپ و راست به راحتي مي رفتم و سرعتم را كم و زياد مي كردم .
از ميان برجهاي شمال عبور مي كردم و با چرخشهاي عالي از كنار ديوارهاي طويل مدرسه عبور مي كردم كه راهم را به سمت زمين كوئيديچ كشاندم و دو دستم را از جارو رها كرده و براي دوستانم دست تكان دادم .
با سقوط (؟!) آزادي به سمت صف طويل دختران رفتم و كنار گابريل ايستادم .
استاد كه از پروازم خوشش آمده بود فرياد زد :
- بارتي بيا اينجا كارت دارم !

به سرعت جارويم را به گابريل سپاردم و به سمت او ديودم .

- تو قبلا هم پرواز كرده بودي ؟
- راستش نه ...
- راستشو بگو پسر ! پرواز كرده بودي يا نه ؟
- نه !
- پس چجوري تونستي اينجوري پرواز كني ؟ تصویر کوچک شده
- راستش هميشه پرواز پسر عموم اينا رو نگاه مي كردم و اينطوري ياد گرفتم ...


- جدي بابا ؟
- آره ! بعد از اون همه بهم حسودي مي كردن تو پرواز !



2.تدريس امروز چطور بود؟!(1 اميتاز)

الف) خيلي عالي ب) *خيلي خوب ج) حرف نداشت د)بهتر از اين نميشد
*البته خيلي خوب نه ... خوب بود ... ولي تكاليفتون خيلي بد بود*



Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
عضو شده در هاگوارتز:
يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...) 29 امتياز:

يك روز زيبا بود. اسمان صاف بود. ما درست روبه روي مادام هوچ صف بسته بوديم. جاروي من نيمبوس 2000 بود.
_ خب. بچه ها. شما امسال تازه به هاگوارتز اومديد و من به شما از صميم قلب خوش امد مي گم.
( لحظه ي سكوت)
_ اهم اهم. خب. بايد بگم امروز قراره كه شما با قوانين كوييديچ اشنا بشيد. و .... بايد بعد از توضيحات من به صورت عملي براي من با جاروهاتون پرواز كنيد.
_ چي؟
صداي اعتراض بچه ها به گوش رسيد.
مادام هوچ جيغ زد: ساكت! من بهتون ميگم چي كار بايد بكنيد. پس بهتره اول به حرفاي من گوش بديد.
همه در سكوت به توضيحات مادام هوچ گوش مي دادند. مادام هوچ تازه به انجا رسيده بود كه بايد جست و جوگر در تمام اين مدت به دنبال توپ طلايي بگردد كه ديگر نفسش بند اومد و با صداي ضعيفي گفت: ميرم اب بخورم!
مادام هوچ در حالي كه سرفه مي كند وارد قلعه مي شود.
يك ربع بعد ....
_ موقع فعاليت عمليه.
يكي از بچه ها جيغ جيغ كنان گفت: ولي شما كامل توضيح نداديد.
مادام هوچ با لحني خشن گفت: چرا. دادم.
او رو به تمام بچه ها گفت: دو نفر دو نفر صداتون مي كنم. اول بايد با جارو يه كم تمرين كنين! بعد صدا زد: جيني ويزلي و نويل لانگ باتم.
با ترس و لرز به طرف مادام هوچ رفتم. نويل هم دنبالم امد. مادام هوچ رو به من كرد و گفت: زود باش. سوار شو.
سوار جارو شدم. مادام هوچ به نويل كمك كرد تا او هم سوار شود.
مادام هوچ گفت: مواظب باشيد. به تمام نكاتي كه من گفتم توجه كنيد.
بعد مادام هوچ سوت را به صدا دراورد.
ولي من و نويل اصلا نتونستيم حركتي كنيم. همه ي بچه ها خنديدند. ولي ناگهان .....
_واااااااااااااااي!
با سرعتي باور نكردني به سمت اسمان پرواز كردم. باد به شدت به صورتم مي خورد.
نويل هم به سرعت پشتم ظاهر شد. فرياد زدم: مواظب باش. ولي او بيش از اندازه به من نزديك شده بود و ...
_ ترق!
جاروي نويل محكم به من خورد و من كنترلم را از دست دادم. چشمانم سياهي رفت.نويل را ديدم كه از جارويش سر خورد و به طرف من امد. جارويش هم طرفي ديگر پرت شد. و... ديگر هيچ چيز احساس نكردم.
چشمهايم را باز كردم . و نويل را بالاي سرم ديدم. كجا بودم؟
درمانگاه مادام پامفري؟! مادام هوچ به سرعت خودش را به من رساند و جيغ زد: تو حالت خوبه؟
با صداي ضعيفي گفتم: چه اتفاقي افتاده؟
نويل به سرعت گفت: تو با جاروت افتادي زمين. و نويل جارويي شكسته را به من نشان داد.
_ چي؟
مادام هوچ گفت: تو خيلي خوب پرواز مي كردي. همش تقصير اين بود. و با انگشت به نويل اشاره كرد.
نويل سرش پايين بود.
مادام هوچ ادامه داد: اون به تو خيلي نزديك شد و محكم به تو خورد. و ...
نويل فرياد زد: متاسفم!
من هم گفتم: اشكالي نداره. من حالم خوبه.
در حالي كه اصلا حالم خوب نبود.

.تدريس امروز چطور بود؟!(1 اميتاز)

خيلي عالي.

در تكليف اول چون من يك جغدم از اسم جيني استفاده كردم.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
جلسه سوم - حركت ها نمايشي

هرج و مرج كلاس رو قورت داده بود ، شايعه رفتن پرسي ويزلي مثل تاپاله له شده سرتاسر هاگوارتز رو در بر گرفته بود و همه بچه ها كنجكاو ، چشم به در دوخته بودن تا شاهد ورود معلم جديدشون باشن.
صحنه به صورت اسلوموشن در مياد دستگيره در تكون ميخوره و در با صداي تلق خفيفي باز ميشه ، صداي قلب دانش آموزا به گوش ميرسه و در با صداي قيژژژ بلندي از جلوي چهره ي دبير جديد كنار ميره ، با ديدن چهره دابي همه خشكشون ميزنه.() --پايان اسلوموشن.

دابي:خوب بچه ها من استاد جديدتون هستم.
ملت:

دابي كه با اين واكنش مواجه ميشه چماغي رو كه در دست داره ، دو سه بار رو هوا تكون ميده و روي سر نزديك ترين فرد به خودش خالي ميكنه.
اين فرد بخت برگشته كسي جز هوگو ويزلي نيست . مغز هوگو همراه با محتويات دماغش مشغول بيرون زدن از سوراخ بينيشه و چشماش هم در زواياي ناجوري بيرون زده.

ملت:استاد غلط كرديم!!
دابي:حالا بهتر شد سريعتر وسايلتونو جمع كنيد بريم حياط مدرسه .. امروز قراره عملي فعاليت كنيم.

در حياط مدرسه

هيپوگراف ها چهچه ميزنند ، تسترالها عر عر ميكنند و فنگ هم اون گوشه براي خودش واق واق ميكنه.
تمام دانش آموزان يه گوشه ي حياط جمع شدن و منتظر شروع كلاس هستن.
دابي نگاهي گذرا به دانش اموزا ميكنه.

_آلبوس سورس بيا اينجا ببينم..
آلبوس با ترس و لرز جلو ميره.
_بگو ببينم استاد قبلي چه چيزهايي به شما درس داده؟!
_آقا اجازه ؟! استاد قبلي به ما چگونگي بيناموسي روي جارو ، چگونگي مخ زدن يك ساحره از روي جارو و چگونه مانند يك قزويني سوار جارو شويم رو به ما اموزش داده.
_چي؟! ... واي واي اين وحشتناكه .. اما من مثل اون نيستم من جوري به شما درس ميدم كه وقتي از اينجا ميريد هر كدوم يه بازيكن حرفه اي باشيد.

توبياس از ميون جمع:به افتخار استاد بيب بيب...
ملت:هورااا
اما اين كارش باعث ميشه كه با چماغ دابي مورد نوازش قرار بگيره و مغزشو جلوي چشماش ببينه.

دابي:خوب ديگه شوخي بسه !! جاروهاتونو بر دارين و هر چي كه بلدين نشون بدين تا ببينم سطح كلاستون چجورياس.
ملت:
دابي:دههه مگه با شما نيستم ؟! نكنه بايد به زور چماغ مجبورتون كنم؟!
البوس:اقا اجازه ؟! ما تا حالا عملي كار نكرديم !! توي كلاس قبلي به گروهاي دو تايي تقسيم ميشديم و اعمال بيناموسي رو تمرين ميكرديم هر جا هم گير ميكرديم استاد عملا يا به صورت تئوري كمكمون ميكرد.
دابي:البوس تو ديگه چرا؟! پدرت با اولين پروازي كه داشت چشم همه رو به خودش خيره كرد هر كي اين حرفو بزنه تو نبايد بزني سريع جاروتو بردار و برو نشونم بده كه چي بلدي.

باد غروري در سينه ي آلبوس وزيدن گرفت جارو را برداشت پا بر زمين كوفت و به بيكران ها گام برداشت مانند پرنده اي سبك بال ميان زمين و آسمان در حال پرواز بود ، چشمانش را بسته بود و با اسودگي جارو را به اين سمت و ان سمت تكان ميداد به قدري سريع حركت ميكرد كه حتي وزن جارو را زير پايش احساس نميكرد اما .. اما ديگر انگار خيلي جوي شده بود چون خيلي با سرعت داشت حركت ميكرد پس ترجيح داد چشمانش را باز كند(پايان فضا سازي)

جارو دو سه متري اونور تر در حال گردش براي خودش بود و آلبوس با سرعت سرسام آوري به سمت زمين در حال افتادن بود.
آْلبوس : استاد كمكم كن
دابي:نگران نباش الان ميگيرمت .. ريداكتو

نفرين به آلبوس برخورد كرد و آلبوس تبديل به پودر شد.
دابي پيش خودش:اوه اوه عجب گندي زدم .. بچه ها فكر ميكنم براي امروز كافيه شما بريد تا منم به وضع البوس رسيدگي كنم.نه نه صبر كنيد تكاليفو يادم رفت :
1.يه نمايشنامه بنويسيد و توش خاطره ي اولين باري رو كه پرواز كرديد بنويسيد(مثال:بنويسيد چجوري با جارو اشنا شديد ، تلاشها براي يادگيري ، سقوط هاي بامزه اي كه با جارو داشتين و ...)29 اميتاز

2.تدريس امروز چطور بود؟!(1 اميتاز)

الف)خيلي عالي ب) خيلي خوب ج) حرف نداشت د)بهتر از اين نميشد


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۲:۴۷

A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون پروازی که قوانین کوییدیچ توش رعایت شده بنویسید .
2. رولی بنویسید و در اون پرواز دامبلدور رو با یکی از پسرهایی با هر سنی روی یک جارو را شرح بدهید.



- چرا پسرا ؟؟ چرا دامبلدور گفت پسرا ؟؟؟ این مهمه ! چرا پسرا !!! تبعیض ! تبعیض ! تبعیض! بازم تبعیض ! من می رم تغییر جنسیت می دم ! آهای الیواندر من میام تو تاپیک تغییر جنسیتت... من دامبل تعیین می کنم ! من تو دهن این پرسی می زنم !
- اریکا جون ، آروم باش...
- من نمی تونم آروم باشم اما ! نمی تونم ! چرا دامبلدور باید بگه پسرا !
- چون هری پاتر پسر بود !
- نخیرم ! منم پسرم اصلا ! چه ربطی به عله داره؟ کله زخمی بوقی ! چرا همه اتفاقات با حال باید واسه پسرا بیفته؟ ها ؟


اما دابز در حالیکه سعی داشت اریکا را آرام کند نگاهی به اطرافش انداخت،
دامبلدور بیش از حد با پرسی صمیمی شده بود و با او سخت مشغول گفتگو بود ( سبک ویداییانه آسلامیانه ) ..
پرسی ویزلی در حالیکه سرفه می کرد و شپش های بی شماری از دهانش بیرون می پرید ریش دامبلدور را از دهانش بیرون آورد.
و سپس با صدای گرفته ای گفت : مو، بود ...
دامبلدور ، دل شکسته از رفتار سرد معشوقش با ناراحتی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به ریش خیس پشمک مانندش که چند دقیقه ی پیش از دهان پرسی بیرون آمده بود نگاه کرد ....

با عصبانیت داد زد : ساکـــــــــــــــــــت ! همین الان یه پسر بپره رو جاروی من ! بدو ! سریع !
همه ی دختر ها به رهبری اریکا به طرف دامبلدور هجوم برده و بر روی جارویش پریدند....
دامبل :
- گفتم ... یه دونه فقط... پسر..!
در همین لحظه پسرکی با یویویی صورتی به سمت دامبلدور هجوم برد و او دیگر هیچ ندید...

_______________

چند دقیقه بعد...

دامبلدور به آرامی چشمهایش را باز کرد ، بر روی جارویش ، همراه با یه گله دختر ، ...
ناگهان احساس عجیبی به او دست داد، چیزی در درونش حرکت می کرد...
شاید نجینی بود...
شاید تکه ای از روح تام بود..
شاید یک هورکراکس بود...
شاید یکی از همان انگل های فضایی بود که در سریال عامل ناشناخته کانر دویل را آلوده کرده بود....
شاید قورمه سبزی مک گون بود که قصد داشت بالا بیاید...
اما نه...

نگاهی به اطراف انداخت ، بر روی جنگل زیبایی پرواز می کردند ، درخت های سربه فلک کشیده اش سر به فلک کشیده بودند. جنگل آشنایی بود... و در روبرویشان ، زمین کوییدیچ ، زمینی که چندین سال پیش ، بازی ایرلند و بلغارستان در آن برگزار شده بود.. همانجا که برای بار شونصد و شصت و شیشمین بار دماغش طی برخوردی که در آسمان با علامت شوم داشت شکسته بود...

با یادآوری این خاطرات چهره اش در هم رفت ، هنوز چیزی در درونش وول می خورد ، به دختر هایی که همگی بر روی هم روی جارو نشسته و هنوز هم متوجه به هوش آمدنش نشده بودن چشم دوخت ، در آن لحظه گیس و گیس کشی بود ...

آن چیز ، هرچه که بود ، مدام وول می خورد ، از درون... نه .. از درون نبود !
از ریشش بود!
اما چطور می توانست آن چیز را بیرون آورد ، آن هم از درون ریش انبوهش؟
تنها یک راه داشت...

باید از جارو آویزان می شد تا طبق قوانین گرانش زمین و طبق دیفرانسیل و انتگرالی که در ذهنش محاسبه کرده بود ، آن موجود از ریشش آویزان می شد ، اما با وجود آن همه دختر بر روی جارو؟؟
تنها یک راه داشت...

به تازگی شایعاتی مربوط به دامبلدور پراکنده شده بود ، هری پسران و دخترش را بیشتر از او دوست داشت ، پرسی ریش او را به بیرون تف کرده بود... این مسائل برای او مشکلات روحی و یاس فلسفی شدید به ارمغان آورده بود ، باید هم خود را ، هم دلش را ، و هم ریشش را خالی می کرد... پس :

- غییییییییییییییییییییییییییییژژژ!

ناگهان ، از شوک این غیژ ، تمامی دختران مانند برگهای پاییزی از روی جارو افتادند....

و دامبلدور از جارویش آویزان شد...
.
.
.
در همین لحظه پسرک 14 ساله ای از ریش او بیرون پرید و برای نجات جانش یویویش را به ریش دامبل بند کرد :

- آی ! مگه بوقی! نمی بینی دارم یویومو با ریشت تمیز می کنم؟؟؟
- تو؟ آخه تو چه اصراری داری بیای تو این ریش من؟ پسر قاتر !
-
پسرک نیش بازش را باز تر کرد... باز تر... و باز تر... و باز تر....که ناگهان..:ygrin:.

دوفشیونگ !

- بله ! همین الان یه پسر 14 ساله با یک تی شرت اسپرت و شلوار جین ، طنابی سفید و دراز با 13 شپش باقیمانده داخلش ، که در حال حاضر آفتاب داره می سوزوندشون ، همراه با یک یویوی صورتی و یک پاک جاروی 7 که از دامبلدورانه ترین و احمقانه ترین جارو هاییه که کوییدیچ به خودش دیده همراه با یک چیز دیگه که بدلیل دوری از اونا نمی تونم به خوبی تشخیصش بدم وسط زمین بازی سقوط کردن ... بله ! حسن مصطفی خودشو پرت کرد پایین تا ببینه چه خبره... خطرناکه حسن !

ویکتور کرام یه چیزی دیده ! اون اسنیچه ! نه نیست ! اوه خدای من ، ببین! کرام داره به سمت حسن مصطفی می ره ، می خواد نجاتش بده حتما....

- اوه ! مای لاو !

صدای هرمیون از جایگاه تماشاچی ها شنیده شد...

بگمن دوباه ادامه داد:

- نه ! نه ! ویکتور نمی خواد نجاتش بده ، اون کله ی براق حسن رو با اسنیچــ.....

صدای لودو بگمن در ریشش می پیچید و بعد ...

حسن مصطفی با کله به درون ریشش هجوم برد و بعد ...
شپلخ
ویکتور کرام به جستجوی چیزی که فکر می کرد اسنیچ است به دنبال او...
شپلخ
....
همه جا دوباره غرق در سکوت شد...
لودو دوباره به حرف آمد...
- اممم..مم ... من .. فکر می کنم ...اون .. اون پسر هری پاتر معروفه !
صدای فریاد های شوقی که از جایگاه تماشاچیان بلند می شد جیمز را به وجد آورد...
بی توجه به دامبلدور ، جلوی او ، بر روی جارویش نشست و ویژژژژژژژژژژژ.

- اوه خدای من ! جیمز هری پاتر بلند شد ! مطمئنم داره دنبال اسنیچ می گرده ! اون همین حالا به عنوان جانشین کرام عزیز وارد میدان شده...اوه... مرلینا... اینو ببین ! اینجاس ! اسنیچ !

جیمز ، با بیشترین سرعتی که جاروی دامبل اجازه میداد به سمت اسنیچ طلایی که در چند میلیمتری گوش لودو بود حرکت کرد و آنگاه بود که ...
ریش دامبل به اسنیچ برخورد کرد و اسنیچ به سمت چپ زمین پرواز کرد و دوباره ناپدید شد...

- خــــــطا !!!

این فریاد لودو بگمن بود که در استادیوم پیچید... لودو با هیجان ادامه داد :

- فقط جستجوگر حق داره دست به اسنیچ بزنه ! نه چیز دیگه ای !

جیمز که متوجه این موضوع شده بود در حالیکه با یک دست خود را بر روی جارو نگه داشته و با دست دیگر در آسمان یویو بازی می کرد.
اخمی کرد و زیر لب بوقی زد... ، دوباره اسنیچ را دید....
در کنار حلقه های دروازه ی حریف بود ، باد در گوشش می پیچید ، ...
به سمت اسنیچ حرکت کرد ، قطرات باران موهایش را خیس خیس کرده بود ( بارون نمی اومد که ... )، خدایش را شکر کرد که مثل پدر و پدربزرگش چشمانش ضعیف نیست و عینکی نیست و این سنت خانوادگی را شکسته و لنز می گذارد

- خــــــطا ! پرتاب بلاجر به سمت تماشاگران خطاست !

جیمز با عصبانیت نگاهی به دامبلدور انداخت که آبنبات لیموی در دستش بود... ،
دامبلدور با مظلومیتی خاص چشمانش را مانند چشمان آواتار ریتا اسکیتر کرد و گفت:
- اممم.... جیمز باور کن ... من فقط پوست آبنبات لیموییم رو انداختم رو زمین..حالا اگه می خوای برم برش دارم...؟

جیمز دوباره سرعت گرفت ، اینبار هم اسنیچ را گم کرده بود...

فضاسازی

در همین حال اگر سوار بر جارو از زمین بیرون می رفتید ...
می توانستید جنگل زیبا را در زیر پایتان ببینید... و همین طور، دختران زیبایی که در آنجا مشغول به بازی بودند ، انگار همه ی آنها پریزاد و فک و فامیل فلور دلاکور بودند...
اگر می خواهید می توانید با همین خیال، خوش باشید...
اما اگر کمی بر روی آن ها زوم کنید متوجه می شوید که آنها بازی نمی کنند ، آنها فلور نیستند ، بلکه همان برگهای پاییزی افتاده از جاروی دامبلدور هستند که هنوز دست از کشمکش بر نداشته اند.



- خــــــــطا ! به غیر از موارد استراحت هیچ بازیکنی حق نداره پاشو رو زمین بزاره !

جیمز پایین را نگاه کرد، دامبلدور از جارو افتاده بود و خم شده و به دنبال چیزی می گشت...
با عصبانیت به سمت او شیرجه رفت ، ریشش را کشید و او را بر روی جارویش نشاند،...

- غییییژ ! من فقط می خواستم پوست آبنباتم رو بردارم ....

اسنیچ ! در چند سانتی متری جایگاه تماشاچیان بود... ، همه ی تماشاچیان آن جایگاه به اسنیچ خیره شده بودند و نفس هایشان حبس شده بود ، به غیر از هرمیون که هنوز با چهره ای بهت زده به ریش دامبلدور که در حال حاضر کرام در آنجا به سر می برد ، خیره شده بود ....

- خـــــطا ! استفاده از آرنج برای ضربه زدن به حریف خطاست !

جیمز که اینبار نمی خواست اسنیچ را از دست بدهد دوباره به دامبلدور نگاه کرد که سعی داشت از روی جارو بر جاروی مدافع تیم مقابل بپرد ، بازی کامپیوتری جام جهانی کوییدیچ او را هم تحت تاثیر قرار داده بود...

دامبلدور زیر لب زمزمه می کرد :
- بیا ! بیا ریشم رو می اندازم ، بگیرش ، منم بیام اونجا !

- اسنیچ ! اسنیچ داره میره طرف ریش دامبلدور ! بگیرش جیمز!

جیمز نتوانست به موقع برسد و ریش دامبلدور اسنیچ را هم مانند بقیه اشیا و افراد بلعید ...

- خــــــــطا ! اسنیچ نباید از محدوده بازی بیرون بره !!!

____________________________________________

یکی از تاثیر گذارترین و زیباترین بخش داستانی ( هر داستانی ) رو که خوندید رو بنویسید .

روح ، دوباره او را با خود برد . به دروازه ای آهنی رسیدند ، دروازه ی قبرستان کلیسا ، روح ، بین قبر ها ایستاد و یکی از آن ها را نشان داد.
اسکروج گفت : « لطفا این سوال رو هم جواب بده . آیا اینها شبح چیزهایی است که اتفاق می افتد یا شبح چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد؟»
اما روح همچنان با انگشت به قبری که کنارش ایستاده بود اشاره می کرد ...
اسکروج دوباره گفت :« انگار اعمال ما عواقب خاصی دارد ! اما اگر اعمال ما تغییر کند ، عاقبت ما هم تغییر می کند، درست است؟»
اما روح هیچ حرکتی نکرد...
اسکروج خم شد ، نوشته ی روی قبر را خواند .
نوشته بود:
ابنی زر اسکروج....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پیشنهادی برای سوژه کلاس بعدی ارائه بدید ...[/
b]

سوژه بعدی می تونه اردوی کلاسی باشه که پرسی بچه های کلاسش رو ، هر کدوم سوار بر جاروی خودشون می بره و مسخره بازی هایی که بچه ها بین زمین و آسمون در میارن...

[b]نظرتون درباره تدریس چیه ، نکات مثبت و منفی تدریس رو به علاوه اشکالات اون بنویسید .


الان اگه من تعریف کنم... ، می گن خواهر زاده و دایی و.... اینا..
همین جا تکذیب می کنم ! این پرسی ویزلی مدتها از خانواده بیرون زد و به خانواده پشت کرد ! ...
نحوه ی تدریس عالیه ؛ شکی نیست نکته منفی نمی بینیم... اما نکات مثبت...!

نکات مثبت :
اصلا وارد شدن شوما به کلاس ، چه تو دفاع ، چه اینجا....
آدمو بوق زده می کن ! ( همون بهت زده)
یا صدای مهیب به گوش می رسه ، یا در رو منفجر می کنی میای تو ، یا با حالت خشانت آمیزی با لگد در رو می شکنی میای تو....
در هر حال کلاس های شما از آرام ترین کلاس ها و نحوه ی وارد شدنتون به کلاس بیشتر مایه آرامش ماست....



Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
با سلام خدمت استاد راستش اون پستم رو اگه ممکنه حذف کنید و این یکی رو حساب کنید چون اون ناقص بود و به دلیل مشکل نت و حواس پرتی من ناقص ارسال شد ولی این یکی کامله


1- رولی بنویسید و در اون پروازی که قوانین کوییدیچ توش رعایت شده بنویسید . 20 امتیاز

آهای....خوشگل پسر بیا اینجا ببینم
این حرف رو پرفسور دامبلدور اعظم به یکی از دانش اموزان گفت. همه امتداد انگشت دامبلدور را گرفتند و بالاخره به کسی جز وزیر سحر و جادو کالین کریوی مرد بزرگ آسلام و آسلامیوس نرسیدند با مشخص شدن فرد منتخب همه پسرها نفس راحتی کشیدند و با دخترهای کنار خودشون به پرواز در آمدند جز کالین و دامبلدور
- خب پسرم بگو ببینم اسمت چیه عزیزم؟
- من... من ... من کالین هستم کالین کریوی .
- هومم چرا تو زمان زنده بودنم تو رو ندیدم تعجب میکنم. .اگه اون موقع بودی هچوقت به این عله پاتر تدریس خصوصی نمیدادم. خب حالا بیا بریم یه پرواز مَشتی کنیم
دامبلدور سوار بر جاروی پرنده خودش شد و منتظر کالین ماند
- بیا دیگه خوشگل پسر...عقب می مونیم ها
کالین به سمت دامبلدور حرکت کرد و در پشت سر دامبلدور روی جارو نشست
- اِ... بیا بشین جلو...مگه نمیدونی من کسی رو پشت سرم سوار نمیکنم... بیا پسرم ... بیا... جلو بهتره...منظره ها رو میبینی
کالین به ناچار از جارو پیاده شد و در قسمت جلو نشست
-اونقدر نوک جارو نشین بیا عقب تر بیا به من بچسب چون می ترسم بیفتی
کالین مرد آسلام نیز همان کاری را انجام داد که دامبلدور میخواست
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
بالا...پایین ... چپ ... راست... دوباره چپ... حالا یه چرخش... یه ویراژ و دوباره به طور عادی شروع به حرکت
- خب پسرم مناظر خوبن؟
- بله...خیلی خوبه
- پسرم چی دوست داری؟ شکلات میخوری؟یا آبمیوه؟
- من آبمیوه دوست دارم
- اِ چه خوب. کلاس خصوصی هم میخوایی برات بزارم؟تو کلاس واست آبمیوه هم میخرم و میدم
- بله استاد میخوام
بعد از گفت این جمله یک سوت بلند از جناب پرسی زده شد به معنی فرود آمدن همه بچه ها
همه فرود آمدن و در کنار استاد ویزلی قرار گرفتند
کالین به محض فرود آمدن با یک حرکت انتحاری همه بچه های قاسم بلاک و .... خبر کرد و به سمت پرفسور دامبلدور حمله ور شد
- همانا شما ای برادر به مرد آسلام و ملت آسلامیون و همینطور وزارت سحر و جادور که بر مبنای آسلام بنا شده هست توهین کردید شما به این جرم به مدت نامعلومی در منکرات جادو بسر خواهی برد.شما پرفسور ویزلی نیز بنا به ایجاد محیطی برای کارهای بیناموسی و ضد آسلام نیز در زندان در کنار پرفسور دامبلدور نگه داری می شوید.
و نیز کلاس تعطیل میشود
داملبدور : واییی چه خوب منو پرسی
پرسی: وای نه منو بفرستین انفرادی

- 1) پیشنهادی برای سوژه کلاس بعدی ارائه بدید 2) نظرتون درباره تدریس چیه 3) نکات مثبت و منفی تدریس رو به علاوه اشکالات اون بنویسید . 10 امتیاز

1. خب به نظر من سوژه کلاس بعدی در مورد یک مسابقه کوییدچ بین تیم پسر ها و دختر ها باشه خیلی خوبه
2. هوممم خیلی خوب و کاملاً بیناموسی
3. شما نوشتی
نقل قول:
در ضمن ، اگر کسی از ماندانگاس فلچر خبری داشت ، لطفا من رو بی خبر نکنه


اگر می نوشیتید در ضمن ، اگر کسی از ماندانگاس فلچر خبری داشت ، لطفا من رو بی خبر نذاره بهتر بود

دیگه موردی نمیبینم همه جای تدریس هم مثبته چون ما رو از خطر نزدیک شدن به دامبلدور آگاه میکنه


2- یکی از تاثیر گذارترین و زیباترین بخش داستانی ( هر داستانی ) رو که خوندید رو بنویسید . 10 امتیاز

هوم این بود
[spoiler=کلیک کنید تا متن مخفی را ببینید]- هری، ممکنه یه لحظه بیای تو؟
جینی بود. رون بی‌اختیار مکث کرد، ولی هرمیون با شانه‌اش به او زد و بازویش را کشید و به طرف بالای پله‌ها برد. هری کمی عصبی دنبال جینی داخل اتاقش رفت.
هرگز قبلا داخلش نرفته بود. کوچک اما آفتاب گیر بود. پوستری بزرگ از گروه موسیقی جادویی خواهران جادویی روی یک دیوار قرار داشت، و عکسی از ونوگ جونز، کاپتان تیم کوییدیچ تمام ساحره هولیهد هارپیس روی دیوار دیگر بود. میزی روبه روی پنجره باز قرار داشت، که منظره باغ میوه‌ای را به نمایش میگذاشت که یکبار او و جینی همراه با رون و هرمیون در آن با هم کوییدیچ دو نفر به دو نفر بازی کرده بودند، حالا داخلش سایبان بزرگ و سفیدی مثل مروارید ساخته بودند. پرچم طلایی بالای آن هم سطح پنجره جینی بود.
جینی رو به بالا به صورت هری نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیفده سالگیت مبارک
- آره... ممنون
او همینطور به نگاه کردنش ادامه داد. اما هری جواب دادن نگاه او را دشوار یافت. مثل این بود که به نوری درخشان خیره شوی.
به پنجره اشاره کرد و با سستی گفت:
- منظره قشنگیه
جینی این را ندیده گرفت. نتوانست به این خاطر سرزنشش کند. جینی گفت:
- به فکرم نرسید که بهت چی بدم
- تو مجبور نیستی بهم چیزی بدی
جینی به این حرف هم اعتنایی نکرد.
- نمیدونستم چی برات به درد بخوره. چیز خیلی بزرگی نیست، چون اگه بود نمیتونستی با خودت ببریش.
فرصتی پیدا کرد که نگاهی به او بیندازد. اشکی در چشمانش نبود و این یکی از آن بسیار چیزهای شگفت انگیز درمورد جینی بود، او به ندرت گریه میکرد. بعضی اوقات فکر میکرد داشتن شش برادر باید او را قرص و محکم بار آورده باشد.
جینی قدمی به او نزدیکتر شد.
- در نتیجه بعد از اینکه فکر کردم، دوست دارم چیزی داشته باشی که وقتی میبینیش به یادم بیافتی، میدونی، وقتی برای انجام اون کارت هر چی که هست از اینجا رفتی اگه به یه عده پریزاد برخوردی...
- اگه راستشو بخوای فک کنم فرصت این جور دیدارای عاشقونه نسبتا خیلی کم باشه
او زمزمه کرد:
- اینم همون موقعیت طلایی که دنبالش بودم
و سپس او را بوسید طوری که هرگز او را اینطور نبوسیده بود، و هری هم جواب بوسه‌اش را داد، و خوشی ناشی از آن همه چیز را از یادش میبرد خیلی بهتر از ویسکی آتشی. او تنها چیز واقعی در دنیا بود، جینی، حس کردن او، یک دست روی پشتش و یک دست داخل موهای بلند و خوش بویش...[/spoiler]


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۲۳:۴۰:۳۸

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
- رولی بنویسید و در اون پروازی که قوانین کوییدیچ توش رعایت شده بنویسید . 20 امتیاز
1- رولی بنویسید و در اون پرواز دامبلدور رو با یکی از پسرهایی با هر سنی روی یک جارو شرح بدید ! 20 امتیاز

آهای....خوشگل پسر بیا اینجا ببینم
این حرف رو پرفسور دامبلدور اعظم به یکی از دانش اموزان گفت. همه امتداد انگشت دامبلدور را گرفتند و بالاخره به کسی جز وزیر سحر و جادو کالین کریوی مرد بزرگ آسلام و آسلامیوس آسلامیوس نرسیدند با مشخص شدن فرد منتخب همه پسرها نفس راحتی کشیدند و با دخترهای کنار خودشون به پرواز در آمدند جز کالین و دامبلدور
- خب پسرم بگو ببینم اسمت چیه عزیزم؟
- من... من ... من کالین هستم کالین کریوی
- هومم چرا تو زمان زنده بودنم تو رو ندیدم تعجب میکنم.اگه اون موقع بودی هچوقت به این عله پاتر تدریس خصوصی نمیدادم. خب حالا بیا بریم یه پرواز مَشتی کنیم
دامبلدور سوار بر جاروی پرنده خودش شد و منتظر کالین ماند
- بیا دیگه خوشگل پسر...عقب می مونیم ها
کالین به سمت دامبلدور حرکت کرد و در پشت سر دامبلدور روی جارو نشست
- اِ... بیا بشین جلو...مگه نمیدونی من کسی رو پشت سرم سوار نمیکنم... بیا پسرم ... بیا... جلو بهتره...منظره ها رو میبینی
کالین به ناچار از جارو پیاده شد و در قسمت جلو نشست
-اونقدر نوک جارو نشین بیا عقب تر بیا به من بچسب چون می ترسم بیفتی
کالین مرد آسلام نیز همان کاری را انجام داد که دامبلدور میخواست
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
بالا...پایین ... چپ ... راست... دوباره چپ... حالا یه چرخش... یه ویراژ و دوباره به طور عادی شروع به حرکت
- خب پسرم مناظر خوبن؟
- بله...خیلی خوبه
- پسرم چی دوست داری؟ شکلات میخوری؟یا آبمیوه؟
- من آبمیوه دوست دارم
- اِ چه خوب. کلاس خصوصی هم میخوایی برات بزارم؟تو کلاس واست آبمیوه هم میخرم و میدم
- بله استاد میخوام
بعد از گفت این جمله یک سوت بلند از جناب پرسی زده شد به معنی فرود آمدن همه بچه ها
همه فرود آمدن و در کنار استاد ویزلی قرار گرفتند
کالین به محض فرود آمدن با یک حرکت انتحاری همه بچه های قاسم بلاک و .... خبر کرد و به سمت پرفسور دامبلدور حمله ور شد
- همانا شما ای برادر به مرد آسلام و ملت آسلامیون و همینطور وزارت سحر و جادور که بر مبنای آسلام بنا شده هست توهین کردید شما به این جرم به مدت نامعلومی در منکرات جادو بسر خواهی برد.شما پرفسور ویزلی نیز بنا به ایجاد محیطی برای کارهای بیناموسی و ضد آسلام نیز در زندان در کنار پرفسور دامبلدور نگه داری می شوید.
و نیز کلاس تعطیل میشود
داملبدور : واییی چه خوب منو پرسی
پرسی: وای نه منو بفرستین انفرادی


استاد من ادامه پستم رو بعد میزنم یادم رفت کامل بنویسم شرمنده

[spoiler=اینجا کلیک کنید تا متن را ببینید]- هری، ممکنه یه لحظه بیای تو؟[/spoiler]


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۷:۱۰:۱۷

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سلام پروفسور
تکلیف جلسه اول...ببخشید دیر شد. همون 5 امتیاز رو کم کنید خیرشو ببینید
-------------------------------------------------------------------------------
صدای بوق داور به گوش رسید و جاروسواران مزدوج به هوا برخواستند.
آل نگاهی به پایین انداخت و از ترس به رز چسبید.
-چرا اینقدر محکم منو گرفتی آل؟ آروم تر.
-ها؟ چیزه...آهان استاد گفته ما باید از شما محافظت کنیم دیگه.
در همان لحظه صدای زوزه و چیغ و ویغ استاد از پایین شنیده شد.
-کاغــــــــذم...کاغــــــــــذم...بگیریدش... تصویر کوچک شده
-اونجاست رز. برو دنبالش
رز ویزلی پوزخندی زد و گفت:
-خیر سرش استاده. یک طلسم جمع آوری ساده بلد نیست. باشه الان میرم.
قبل از اینکه جارویشان را حرکت بدهند صدای شکافته شدن و جر خوردن هوا به گوش رسید و یک گله* جارو از کنارشان رد شد.
رز بر روی جارو خم شد و با سرعت به دنبال آنها حرکت کرد.
-آل, دکمه ی آبی رو بزن.
-چی؟
-دکمه ی آبی زیر جارو رو فشار بده. زود باش
-دکمه ی آبی چیه؟
-زیر جارو یک دکمه ی آبی هست فشارش بده. الان میرسند...سریـــــــــع
آلبوس خم شد که زیر جارو را ببینید و برای اینکه نیفتد دستش را دوره کمر رز حلقه کرد.
-اینجا چقدر دکمه ست.
-بوق بر تو آل...دکمه ی آبی رو فشار بده.
آلبوس بدون فکر, بدون اینکه حتی به جمله ی معروف "خطر داره حسن!" فکر کند دکمه ی آبی را فشار داد.
چیق! (شفاف سازی: صدای فشردن دکمه)
بوم!!
دو موشک از جارو خارج شد (از کجاش در اومد نمیدونم ) و به سمت گله ی جارو سواران حرکت کرد و در عرض یک ثانیه چهار زوج خوشبخت که هزار امید و آرزو داشتند به رحمت ایزدی پیوستند.
آل:
رز:
پرسی: تروریــــــست...فرار کنید...بن لادن این ها رو فرستاده...کمــــــک تصویر کوچک شده
باقیمانده ی گله جارو سواران یک جارو داشتند چهار تای دیگه هم قرض کردند و فرار ...
رز به آرامی به سمت کاغذ پوستی استاد حرکت کرد و آن را گرفت.
- چی نوشته؟.......
-چی شده رز؟ بده ببینم.
آلبوس کاغذ را از دست رز گرفت و شروع به خواندن کرد:

پرسی ویزلی
من استاد درس پرواز و کوییدیچ هستم...پنجاه امتیاز از هافل کم می کنم.
من استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه هستم...صدوپنجاه امتیاز از هافل کم می کنم.
من بازرس عالی رتبه هستم...به تدریس مرلین گیر میدم.
من معاون هاگوارتز و عضو شورا هستم...ایگور رو بر کنار می کنم خودم میشم مدیر پانصد و پنجاه امتیاز از هافل کم می کنم.
من همه کاره ی هاگوارتزم...هافل رو نابود می کنم.

فقط گریفیندور وجود داره و پرسی ویزلی که با این همه پست و مقام و رتبه برای اثبات قهرمانی اون عاجز نیست !


آبوس بار دیگر از روی کاغذ خواند و رو به رز کرد:
-حالا چیکار کنـ...چرا تو اینجوری شدی؟
-دکمه ی قرمز...دکمه ی قرمز رو فشار بده.
آلبوس با ترس و لرز دستش را بسوی دکمه قرمز برد در همان لحظه ندایی در ذهنش شنید.
-خطــــــر داره آلبـــــــوس...خطـــــــرناکه آلبوس...
-ها...کیستی؟
-پرسی ویزلی...چیزه یعنی وجدانتم
رز با تعجب به آلبوس نگاه کرد.
-زده به سرت؟ با کی داری حرف میزنی؟
-هیچی ولش کن...ببین وجدان تو برو هاگزمید من چند دقیقه دیگه میام.
-قول میدی؟
-آره مطمئن باش.
-مردشور خودتو ببرن با پولت پرسی. من رفتم هاگزمید
-خب چیکار کنم رز؟
-یک ساعته دارم میگم دکمه ی قرمز رو فشار بده. بوق بر تو آلبوس.
-اینو که یک دفعه گفتی.
-دکمـــــــــــــه قرمـــــــــــز رو بزن آل.
آلبوس که دید رز داره به نقطه ی جوش میرسه بار دیگر بر روی جارو خم شد و این بار برای تنوع به جای اینکه دستش رو دور کمر رز حلقه کنه یک جای دیگه حلقه کرد!
چیق!
بوم!!!
پرسی نیز به جمع سقط شدگان پیوست.

*واحد جدید شمارش جارو
----------------------------------------------------------------------------
5 مورد از قوانین کوییدیج و 5 مورد از خطاهای کوییدیچ
کپی رایت از روی کتاب کوییدیچ در گذر زمان با مجوز رسمی از جی کی رولینگ, ویدا اسلامیه, رییس جمهور, هیئت دولت, رییس فدراسیون فوتبال, شورای استیناف و افراد بوقی دیگه...

قوانین:
1- گاهی ممکن است داور برای تیمی ضربه ی پنالتی اعلام کند. بازیکن مهاجمی که ضربه ی پنالتی را می زند باید از حلقه ی مرکزی زمین به سمت منطقه ی گلزنی پرواز کند. در هنگام ضربه ی پنالتی همه ی بازیکنان غیر از دروازه بان تیم مقابل باید دور از این محوطه باقی بمانند.
2- بازیکنان می توانند کوافل را از دست بازیکنان حریف بقاپند اما در هیچ شرایطی نباید نباید دست بازیکنان به بدن بازیکن صاحب کوافل بخورد.
3- در صورت مصدوم شدن بازیگن هیچ گونه جایگزینی مجاز نبوده و مسابقه بدون حضور ان بازیکن مصدوم ادامه می یابد.
4- بازیکنان مجازند چوبدستی خود را در محوطه بازی همراه داشته باشند ، اما تحت هیچ شرایطی نباید از آن علیه اعضای تیم مقابل یا جاروهایشان ، داور ، توپ های مسابقه ی یا جمعیت تماشاگر استفاده کرد.
5- مسابقه ی کوییدیچ فقط در صورت گرفتن اسنیچ طلایی یا با توافق کاپیتان دو تیم به پایان می رسد.

خطاها:
1- دست نشاندگی: فقط مهاجمین...ورود بیش از یک مهاجم به منطقه گل زنی
2- اسنیچ گیری: مخصوص همه ی بازیکنان غیراز جست و جو گر...گرفتن اسنیچ طلایی یا تماس با آن توسط هریک از بازیکنان غیر از جست و جو گر
3- ضربه زنی: مخصوص همه ی بازیکنان... پیشروی به قصد برخورد با بازیکن حریف
4- آرنج زنی: مخصوص همه ی بازیکنان...استفاده نابجا از آرنج در برابر بازیکن حریف
5- جر زنی: فقط مدافعین...پرتاب توپ های بازدارنده به سوی جمعیت که منجر به توقف بازی و دخالت مسئولین برای حفظ امنیت تماشاگران می شود. گاهی اوقات بازیکنان بی وجدان این خطا را به منظور ممانعت از گل زدن مهاجم حریف انجام می دهند.

هر مطلبی که بالا گفته شد فقط به خاطر طنز داستان بود و یک شوخی ساده بود.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۱۸:۰۰:۴۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.