1. رولی بنویسید و در اون پروازی که قوانین کوییدیچ توش رعایت شده بنویسید .
2. رولی بنویسید و در اون پرواز دامبلدور رو با یکی از پسرهایی با هر سنی روی یک جارو را شرح بدهید.
- چرا پسرا ؟؟ چرا دامبلدور گفت پسرا ؟؟؟ این مهمه ! چرا پسرا !!! تبعیض ! تبعیض ! تبعیض! بازم تبعیض ! من می رم تغییر جنسیت می دم ! آهای الیواندر من میام تو تاپیک تغییر جنسیتت... من دامبل تعیین می کنم ! من تو دهن این پرسی می زنم !
- اریکا جون ، آروم باش...
- من نمی تونم آروم باشم اما ! نمی تونم ! چرا دامبلدور باید بگه پسرا !
- چون هری پاتر پسر بود !
- نخیرم ! منم پسرم اصلا ! چه ربطی به عله داره؟ کله زخمی بوقی ! چرا همه اتفاقات با حال باید واسه پسرا بیفته؟ ها ؟
اما دابز در حالیکه سعی داشت اریکا را آرام کند نگاهی به اطرافش انداخت،
دامبلدور بیش از حد با پرسی صمیمی شده بود و با او سخت مشغول گفتگو بود ( سبک ویداییانه آسلامیانه
) ..
پرسی ویزلی در حالیکه سرفه می کرد و شپش های بی شماری از دهانش بیرون می پرید ریش دامبلدور را از دهانش بیرون آورد.
و سپس با صدای گرفته ای گفت : مو، بود ...
دامبلدور ، دل شکسته از رفتار سرد معشوقش با ناراحتی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به ریش خیس پشمک مانندش که چند دقیقه ی پیش از دهان پرسی بیرون آمده بود نگاه کرد ....
با عصبانیت داد زد :
ساکـــــــــــــــــــت ! همین الان یه پسر بپره رو جاروی من ! بدو ! سریع !
همه ی دختر ها به رهبری اریکا به طرف دامبلدور هجوم برده و بر روی جارویش پریدند....
دامبل :
- گفتم ... یه دونه فقط... پسر..!
در همین لحظه پسرکی با یویویی صورتی به سمت دامبلدور هجوم برد و او دیگر هیچ ندید...
_______________
چند دقیقه بعد...
دامبلدور به آرامی چشمهایش را باز کرد ، بر روی جارویش ، همراه با یه گله دختر ، ...
ناگهان احساس عجیبی به او دست داد، چیزی در درونش حرکت می کرد...
شاید نجینی بود...
شاید تکه ای از روح تام بود..
شاید یک هورکراکس بود...
شاید یکی از همان انگل های فضایی بود که در سریال عامل ناشناخته کانر دویل را آلوده کرده بود..
..
شاید قورمه سبزی مک گون بود که قصد داشت بالا بیاید...
اما نه...
نگاهی به اطراف انداخت ، بر روی جنگل زیبایی پرواز می کردند ، درخت های سربه فلک کشیده اش سر به فلک کشیده بودند. جنگل آشنایی بود... و در روبرویشان ، زمین کوییدیچ ، زمینی که چندین سال پیش ، بازی ایرلند و بلغارستان در آن برگزار شده بود.. همانجا که برای بار شونصد و شصت و شیشمین بار دماغش طی برخوردی که در آسمان با علامت شوم داشت شکسته بود...
با یادآوری این خاطرات چهره اش در هم رفت ، هنوز چیزی در درونش وول می خورد ، به دختر هایی که همگی بر روی هم روی جارو نشسته و هنوز هم متوجه به هوش آمدنش نشده بودن چشم دوخت ، در آن لحظه گیس و گیس کشی بود ...
آن چیز ، هرچه که بود ، مدام وول می خورد ، از درون... نه .. از درون نبود !
از ریشش بود!
اما چطور می توانست آن چیز را بیرون آورد ، آن هم از درون ریش انبوهش؟
تنها یک راه داشت...
باید از جارو آویزان می شد تا طبق قوانین گرانش زمین و طبق دیفرانسیل و انتگرالی که در ذهنش محاسبه کرده بود ، آن موجود از ریشش آویزان می شد ، اما با وجود آن همه دختر بر روی جارو؟؟
تنها یک راه داشت...
به تازگی شایعاتی مربوط به دامبلدور پراکنده شده بود ، هری پسران و دخترش را بیشتر از او دوست داشت ، پرسی ریش او را به بیرون تف کرده بود... این مسائل برای او مشکلات روحی و یاس فلسفی شدید به ارمغان آورده بود ، باید هم خود را ، هم دلش را ، و هم ریشش را خالی می کرد... پس :
- غییییییییییییییییییییییییییییژژژ!
ناگهان ، از شوک این غیژ ، تمامی دختران مانند برگهای پاییزی از روی جارو افتادند....
و دامبلدور از جارویش آویزان شد...
.
.
.
در همین لحظه پسرک 14 ساله ای از ریش او بیرون پرید و برای نجات جانش یویویش را به ریش دامبل بند کرد :
- آی ! مگه بوقی! نمی بینی دارم یویومو با ریشت تمیز می کنم؟؟؟
- تو؟ آخه تو چه اصراری داری بیای تو این ریش من؟ پسر قاتر !
-
پسرک نیش بازش را باز تر کرد..
. باز تر... و باز تر... و باز تر....که ناگهان..:
ygrin:.
دوفشیونگ !-
بله ! همین الان یه پسر 14 ساله با یک تی شرت اسپرت و شلوار جین ، طنابی سفید و دراز با 13 شپش باقیمانده داخلش ، که در حال حاضر آفتاب داره می سوزوندشون ، همراه با یک یویوی صورتی و یک پاک جاروی 7 که از دامبلدورانه ترین و احمقانه ترین جارو هاییه که کوییدیچ به خودش دیده همراه با یک چیز دیگه که بدلیل دوری از اونا نمی تونم به خوبی تشخیصش بدم وسط زمین بازی سقوط کردن ... بله ! حسن مصطفی خودشو پرت کرد پایین تا ببینه چه خبره... خطرناکه حسن !
ویکتور کرام یه چیزی دیده ! اون اسنیچه ! نه نیست ! اوه خدای من ، ببین! کرام داره به سمت حسن مصطفی می ره ، می خواد نجاتش بده حتما.... - اوه ! مای لاو !
صدای هرمیون از جایگاه تماشاچی ها شنیده شد...
بگمن دوباه ادامه داد:
- نه ! نه ! ویکتور نمی خواد نجاتش بده ، اون کله ی براق حسن رو با اسنیچــ.....
صدای لودو بگمن در ریشش می پیچید و بعد ...
حسن مصطفی با کله به درون ریشش هجوم برد و بعد ...
شپلخ
ویکتور کرام به جستجوی چیزی که فکر می کرد اسنیچ است به دنبال او...
شپلخ
....
همه جا دوباره غرق در سکوت شد...
لودو دوباره به حرف آمد...
- اممم..مم ... من .. فکر می کنم ...اون .. اون پسر هری پاتر معروفه !
صدای فریاد های شوقی که از جایگاه تماشاچیان بلند می شد جیمز را به وجد آورد...
بی توجه به دامبلدور ، جلوی او ، بر روی جارویش نشست و ویژژژژژژژژژژژ.
- اوه خدای من ! جیمز هری پاتر بلند شد ! مطمئنم داره دنبال اسنیچ می گرده ! اون همین حالا به عنوان جانشین کرام عزیز وارد میدان شده...اوه... مرلینا... اینو ببین ! اینجاس ! اسنیچ !
جیمز ، با بیشترین سرعتی که جاروی دامبل اجازه میداد به سمت اسنیچ طلایی که در چند میلیمتری گوش لودو بود حرکت کرد و آنگاه بود که ...
ریش دامبل به اسنیچ برخورد کرد و اسنیچ به سمت چپ زمین پرواز کرد و دوباره ناپدید شد...
-
خــــــطا !!! این فریاد لودو بگمن بود که در استادیوم پیچید... لودو با هیجان ادامه داد :
- فقط جستجوگر حق داره دست به اسنیچ بزنه ! نه چیز دیگه ای !
جیمز که متوجه این موضوع شده بود در حالیکه با یک دست خود را بر روی جارو نگه داشته و با دست دیگر در آسمان یویو بازی می کرد.
اخمی کرد و زیر لب بوقی زد... ، دوباره اسنیچ را دید....
در کنار حلقه های دروازه ی حریف بود ، باد در گوشش می پیچید ، ...
به سمت اسنیچ حرکت کرد ، قطرات باران موهایش را خیس خیس کرده بود ( بارون نمی اومد که ... )، خدایش را شکر کرد که مثل پدر و پدربزرگش چشمانش ضعیف نیست و عینکی نیست و این سنت خانوادگی را شکسته و لنز می گذارد
-
خــــــطا ! پرتاب بلاجر به سمت تماشاگران خطاست ! جیمز با عصبانیت نگاهی به دامبلدور انداخت که آبنبات لیموی در دستش بود... ،
دامبلدور با مظلومیتی خاص چشمانش را مانند چشمان آواتار ریتا اسکیتر کرد و گفت:
- اممم.... جیمز باور کن ... من فقط پوست آبنبات لیموییم رو انداختم رو زمین..حالا اگه می خوای برم برش دارم...؟
جیمز دوباره سرعت گرفت ، اینبار هم اسنیچ را گم کرده بود...
فضاسازی در همین حال اگر سوار بر جارو از زمین بیرون می رفتید ...
می توانستید جنگل زیبا را در زیر پایتان ببینید... و همین طور، دختران زیبایی که در آنجا مشغول به بازی بودند ، انگار همه ی آنها پریزاد و فک و فامیل فلور دلاکور بودند...
اگر می خواهید می توانید با همین خیال، خوش باشید...
اما اگر کمی بر روی آن ها زوم کنید متوجه می شوید که آنها بازی نمی کنند ، آنها فلور نیستند ، بلکه همان برگهای پاییزی افتاده از جاروی دامبلدور هستند که هنوز دست از کشمکش بر نداشته اند.
-
خــــــــطا ! به غیر از موارد استراحت هیچ بازیکنی حق نداره پاشو رو زمین بزاره !جیمز پایین را نگاه کرد، دامبلدور از جارو افتاده بود و خم شده و به دنبال چیزی می گشت...
با عصبانیت به سمت او شیرجه رفت ، ریشش را کشید و او را بر روی جارویش نشاند،...
- غییییژ ! من فقط می خواستم پوست آبنباتم رو بردارم ....
اسنیچ ! در چند سانتی متری جایگاه تماشاچیان بود... ، همه ی تماشاچیان آن جایگاه به اسنیچ خیره شده بودند و نفس هایشان حبس شده بود ، به غیر از هرمیون که هنوز با چهره ای بهت زده به ریش دامبلدور که در حال حاضر کرام در آنجا به سر می برد ، خیره شده بود ....
- خـــــطا ! استفاده از آرنج برای ضربه زدن به حریف خطاست !جیمز که اینبار نمی خواست اسنیچ را از دست بدهد دوباره به دامبلدور نگاه کرد که سعی داشت از روی جارو بر جاروی مدافع تیم مقابل بپرد ، بازی کامپیوتری جام جهانی کوییدیچ او را هم تحت تاثیر قرار داده بود...
دامبلدور زیر لب زمزمه می کرد :
- بیا ! بیا ریشم رو می اندازم ، بگیرش ، منم بیام اونجا !
- اسنیچ ! اسنیچ داره میره طرف ریش دامبلدور ! بگیرش جیمز!
جیمز نتوانست به موقع برسد و ریش دامبلدور اسنیچ را هم مانند بقیه اشیا و افراد بلعید ...
-
خــــــــطا ! اسنیچ نباید از محدوده بازی بیرون بره !!!
____________________________________________
یکی از تاثیر گذارترین و زیباترین بخش داستانی ( هر داستانی ) رو که خوندید رو بنویسید .روح ، دوباره او را با خود برد . به دروازه ای آهنی رسیدند ، دروازه ی قبرستان کلیسا ، روح ، بین قبر ها ایستاد و یکی از آن ها را نشان داد.
اسکروج گفت : « لطفا این سوال رو هم جواب بده . آیا اینها شبح چیزهایی است که اتفاق می افتد یا شبح چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد؟»
اما روح همچنان با انگشت به قبری که کنارش ایستاده بود اشاره می کرد ...
اسکروج دوباره گفت :« انگار اعمال ما عواقب خاصی دارد ! اما اگر اعمال ما تغییر کند ، عاقبت ما هم تغییر می کند، درست است؟»
اما روح هیچ حرکتی نکرد...
اسکروج خم شد ، نوشته ی روی قبر را خواند .
نوشته بود:
ابنی زر اسکروج....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیشنهادی برای سوژه کلاس بعدی ارائه بدید ...[/b]
سوژه بعدی می تونه اردوی کلاسی باشه که پرسی بچه های کلاسش رو ، هر کدوم سوار بر جاروی خودشون می بره و مسخره بازی هایی که بچه ها بین زمین و آسمون در میارن...
[b]نظرتون درباره تدریس چیه ، نکات مثبت و منفی تدریس رو به علاوه اشکالات اون بنویسید .الان اگه من تعریف کنم... ، می گن خواهر زاده و دایی و.... اینا..
همین جا تکذیب می کنم ! این پرسی ویزلی مدتها از خانواده بیرون زد و به خانواده پشت کرد ! ...
نحوه ی تدریس عالیه ؛ شکی نیست نکته منفی نمی بینیم... اما نکات مثبت...!
نکات مثبت : اصلا وارد شدن شوما به کلاس ، چه تو دفاع ، چه اینجا....
آدمو بوق زده می کن ! ( همون بهت زده)
یا صدای مهیب به گوش می رسه ، یا در رو منفجر می کنی میای تو ، یا با حالت خشانت آمیزی با لگد در رو می شکنی میای تو....
در هر حال کلاس های شما از آرام ترین کلاس ها و نحوه ی وارد شدنتون به کلاس بیشتر مایه آرامش ماست....