هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴
#25

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین

کیو.سی.ارزشی

پست اول



صدای آپارات دو نفر در رداهای فاخر تیره رنگ سکوت کوچه‌ی بن بست را شکست. گربه‌ ی لاغری سرش را از میان سطل زباله بیرون آورد و به آنها هیس کرد اما با نگاه تند یکی از آن دو, از ترس میوی خفه‌‌ای کرد و درون سطل پنهان شد. مقصدشان خانه‌ای خاکستری در انتهای کوچه بود. دستی ظریف از زیر ردا ظاهر شد و سه بار بر در کوبید.

- کیه؟
صدای آنسوی در مردانه و عصبی بود.

- کی میخواستی باشه؟! وا کن این لامصبو تا ما رو ندیدن.
صدای این سوی در ولی زنانه و کنایه آمیز بود.
در با صدای غیژ کشداری به درون دالانی طولانی و تاریک باز شد. صاحبخانه که قدبلند و کمی خمیده به نظر می‌رسید, کلاه ردایش را تا روی بینی پایین کشیده بود.

- شما.. صورتتو اصلاح کردی؟
صدای سوم نیز زنانه بود و ظاهرا نگران.

- هیییسسسس! وای به حالتون اگه خبرش جایی درز کنه. بعد صدسال ببین مجبور به چه کارایی که نشدیم. بیاین تو تا بیشتر آبرومون نرفته.
میزبان آن دو را به اتاق نشیمن هدایت کرد. وسایل خانه همه عتیقه و اشرافی بودند و تزییناتش همه انگار از مغازه ی بورگین و برکز می‌آمدند.

- خب.. پیشنهاد خواهرا چیه؟
- خواهش میکنم.. فقط تو می‌تونی کمکون کنی. این قضیه حیاتیه.. حیثیتیه!
- خودتو به پاش ننداز سیسی! کمتر مالفوی بازی در بیار و بیشتر شبیه یه بلک رفتار کن.

بلاتریکس شانه ی خواهرش را گرفت و او را به عقب راند.
- ببین.. این خواهر من برای بچه‌‌ی خرس گنده‌اش هر کاری میکنه. الانم آقازاده دستور دادن که برای تولدشون هیچ آرزویی ندارن غیراینکه بازی با کیو.سی. رو جوری ببرن که هیشکی فراموش نکنه.

صدای خنده ی عصبی مرد فضای خانه را پر کرد.
- باور کنین این آرزوی تولد منم هست! ولی هر کاری میکنم نمیشه! فرستادمشون اون دنیا باز از پشت طاق نما برگشتن. گفتم باید رو قالیچه پرنده بازی کنن, نمیدونم از کدوم قبرستونی قالیچه پیدا کردن. شما به من بگین چه کنم؟

نارسیسا مالفوی چشمهای خمارش را به او دوخت.
- اونِش با ما! اول باید قول بدی بهمون کمک میکنی.
- همینطوری؟ خالی خالی؟

صدای جرینگ کیسه‌ی پر از پول که به میز سنگی وسط اتاق برخورد کرد, جوابش را داد و لبخند به لبانش آورد.
- این شد یه چیزی! خب.. قول میدم. کجا رو امضا کنم؟

بلاتریکس پوزخند زد و چوبدستی‌اش را بیرون کشید.
- امضا مِمضا لازم نیس.. پیمان ناگسستنی فک کنم به قد کافی ضمانت اجراییشو تامین کنه.
- همون قول شرف به قول ویداشون؟
- همونه!

مرد شانه‌ای بالا انداخت. بازوانش در بازوان نارسیسا مالفوی گره خوردند و پیمان ناگسستنی توسط بلاتریکس لسترنج بین آنها منعقد شد.
- قول میدی که به دراکو کمک کنی که به آرزوی تولدش برسه؟
- قول!
- قول میدی که اختیار تام داشته باشیم که شرایط پیروزی آستروث دیارا به کیو.سی.ارزشی رو ایجاد کنیم؟
- قول بابا جان.. قول. خودمم تشویقتون میکنم اصن!
- و اگه زیر قولت بزنی؟
- برین به همه ملت جادوگر و مشنگ بگین من سه تیغ زدم!

کیلومترها دورتر – اردوی تیم کیو.سی.ارزشی

سه تخته و نیم! قالیچه‌ی کهنه و رنگ و رو رفته پشت به پشت هم پهن شده بودند و مردی فربه با سبیل چخماقی و کلاه پشمی بر سر خم شده بود و آنها را از پشت عینک ذره بینی‌اش بررسی می‌کرد و هر از گاهی واکنشی به شکل نچ نچ از خودش نشان می داد.
چشمان نگران و امیدوار اعضای تیم با هر خم و راست شدن مرد بالا و پایین می‌رفتند وهر بار که نیم نگاهی مردد به آنها مینداخت, لبخندی کج و کوله و دست‌پاچه تحویلش می‌دادند.

جیمز زیر لب زمزمه کرد:
- مجبوریم حالا بفروشیمشون؟ اینم شد مشتری؟
- میخوای مث هفته قبل بین بازی با شکم گرسنه یا پر از کیک سنگی هاگرید یکیو انتخاب کنیم؟
- تو باز با من این کارو نمیکنی تدی!
- نه.. بازم سهم لازانیای دزدیمو به تو میدم که جون بگیری.

مرد بالاخره راست ایستاد و با اخم پرسید:
- رئیستون کیه؟

اعضای تیم با دست, تدی را کمی به جلو هل دادند. مشتری سر تا پای تدی را طوری دوباره برانداز کرد که انگار هنوز مشغول بررسی فرشهاست!

- همه‌اش رو هم چند؟
- قا..قابِل نداره قربان.

از پشت سر تدی صدای خنده ای بلند شد که به خوبی می‌دانست متعلق به کریم است که انگار برای بار صدم میگفت نه فقط مقلد خوبی برای ظاهر آدمهاست که خوب هم عادات آنها را تقلید می‌کند و حسابی شبیه کاسب‌های بازار شده است. چقدر این نامسلمان در اشتباه بود!

- ببین... قابل نداره و به جون مادرم بذارم حساب کنی و مهمون من باش و اینا واس من راه ننداز که پا میشم میرم و دیگه همین هالویی که پیدا شده چهار تا پارچه پاره پوره‌تون رو بخره هم از دس میدین.
- اینا پاره پوره نیستن عامو.. اینا قالیچه پرنده ان!
- بگو جون اِسی!
- جون اِسی! واستا بینم.. اِسی کیه داریم جون بدبختشو قسم میخوریم؟

مرد به ویولت پوزخندی زد و کلاهش را از سر درآورد و تعظیمی نمایشی کرد.
- یه گالیون واسه قالیچه ها و پنجاه نات واسه اون پادریه.

دیمنتور که رگ جنونش حسابی باد کرده بود, دستش را روی شانه ی تدی گذاشت و آن را فشار داد.
- ایییییی..... دستتو بردار چندشم شد!
- اوخ..شرمنده کاپیتان..ولی این تن بمیره بذار برم ببوسمش این مردیکه رو حساب کار دستش بیاد. اون لولو که هیچ غلطی نمیکنه.
- لولو رو اذیت نکن. یکی دو بار بهش پخ کرد اما یارو انگار از هیچی نمی‌ترسه. ایییی ... گفتم دستتو بردار!
- من نبودم که!

تدی سرش را برگرداند و متوجه انگشتان سفید ظریف لاک زده‌ای شد که بعد از عبور از مچ و آرنج و بازو در نهایت به بدن ویکتوریا ویزلی وصل می‌شدند که چشمان آبی خشمگینش را به تدی دوخته بود. دخترک پریزاد آهی کشید و سری تکان داد.
- من از پس این بر میام.. تماشا کنین و یاد بگیرین!

و با لبخندی شیرین بر لب چند قدم به اِسی نزدیک شد.
- دوستمون راست میگن آقا اِسی.. اینا قالیچه پرنده‌ان. با یه مقدار روغن کاری و مراقبت دوباره پرواز میکنن.
- هر چی شما بگی خانومی ولی اومدیم و احتمال یک در هزار.. ما پولو به شما دادیم و بعد معلوم شد اینا پرشم نمیکنن, اونوخ تکلیف ما چیه؟

ویکتوریا دستش را درون کیفش برد و بسته‌ای را در آورد.
- اگه بهتون مدرک بدم چی؟

و بسته را باز کرد.
- این تو دو تا سی دیه. سی دی اول فرازهایی از پرواز علا‌ءالدین و پرنسس جاسمین رو نشون میده که جالبه بدونین هر سه تا قالیچه و خود پادری تو پلان‌های مختلف فیلم علاءالدین و چراغ جادو ازشون بارها استفاده شده. سی دی دوم هم هایلایت های مسابقه ما با تیم گریفیندوره که روی همین قالیچه ها انجام شده.
- جون اسی راس میگی؟
- جون اسی!

دقایقی بعد, ویکتوریا در حالی که برای اسی دست تکان میداد به طرف اعضای تیم چرخید و کیسه‌ی کوچکی را بالا و پایین انداخت.
- شام کجا مهمونتون .. این چه ریختیه؟

هیچ کدام از هم تیمی‌هایش رنگ به چهره نداشتند. هر شش نفر خم شده و به کاغذی که در دستان تدی قرار داشت با چشمانی وحشت زده زل زده بودند. پشت سرشان جغد بزرگی منقش به نشان فدراسیون کوییدیچ به سوی افق پرواز می‌کرد و به جای هوهو, صدای هه هه آن در آسمان طنین می‌انداخت.
پریزاد نامه را ندیده و نخوانده وا رفت.

- باز برامون چه خوابی دیدن؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
#24

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۴:۵۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 722
آفلاین
هفته سوم جام جهانی کوییدیچ


کیو.سی.ارزشی - آستروث دیارا

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/8/9 تا ساعت 23:59 روز دوشنبه 1394/8/18

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۲:۳۵:۲۳



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۹:۳۹ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴
#23

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۴:۵۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 722
آفلاین
نتیجه بازی کیو.سی.ارزشی با تف تشت ( ورزشگاه کیو.سی.ارزشی)


کیو.سی.ارزشی:
جیمز سیریوس پاتر: 82
ویولت بودلر: 80
ویکتوریا: 81
تدی لوپین: 95

امتیاز تیم: 84.5
امتیاز هماهنگی پست ها: 17


تف تشت:
ورونیکا اسمتلی: 86
آلبوس دامبلدور: 82
وینکی: 80
هگرید: 82

امتیاز تیم: 82.5
امتیاز هماهنگی پست ها: 15


برنده مسابقه: کیو.سی.ارزشی
صاحب گوی زرین: کیو.سی.ارزشی





پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#22

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
دِ لَست پست آف تفی ها!


ملت انتخاب نشده برای حضور در تیم بین المللی تف تشت حال به قصد نابودی تف تشت شورا گرفته بودند و نظر های پر گهری را ارائه می کردند. معلوم بود اسپانسر خوبی داشتند چون از این میز های براق چوب خرکی تهیه کرده بودند و مثل فرفره توسط صندلی چرخ دار های خود فر می خوردند همچو فر خوردن پشمک های حاج عبدالله بعد از قهرمانی خواننده مشنگ، ارمیا ! بگذریم که انصافا حقش نبود که اول شود...
استیون هاوکینگ به صورت در راس میز خرپولی شورا نشسته بود روی ویلچیر و به نظرات ملت گوش می کرد. البته کفی که از دهنش بیرون می آمد نشانه توجه بود نه نشانه چُرت زدن.
(chapter five)
ورزشگاه
همهمه مثبت هجده تماشاگرنمایان کلهم بوق زده بود به تمامی فرهنگ سازی وزارت و تمامی فیلم هایی که برای افزایش سطح زیر فرق سر فقر اجتماعی ساخته بود.از آن ور، آن پایین ورزشگاه یک سری ملت آمده بودند، روی تیشرت هایشان پیام سیاسی نوشته بودند و پشت سرشان کارآگاه بود که گله گله می دوید.
هاگرید بی توجه به افزایش سینوسی قیمت سوخت، دور ورزشگاه با جاروی خود دور دور می کرد و مدام غر می زد که هوای لندن همه اش دود است و شلمرود به لطف سیستم دودرسانی فوق پیشرفته جِراید(پراید جادویی) خیلی خوب است و لندنی ها دارند به دشمن خدمت می کنند که خودروی وطنی نمی گیرند و آب را گل می کنند که ناگهان به قرصی طلایی رنگ معلق در هوا برخورد.اشک شوق در چشم هایش جمع شد و کاملا با جنبه به سمت قرص طلایی حمله برد و آن را در دست گرفت.

- من موتعلوق به شومام هوادارای گل! دمتون جیز برام فرستادین اسمارتیز. بزا بوخورمش تجدید انرژی بشه...این تیم به من نیاز داره... آره!

ولی به قول معروف،"مرگ حقه" "باز شدن حقه" و از شانس بد، بعد از واقعه ی هاگوارتز و بازگشت هری، شرکت جادیداس، تمام گوی های زرینش را به صورت نمادین حساس به تف کرد و درش هم یک قلوه سنگ پدر مادر دار قرار داد.این شد که گوی در آخر باز شد و هاگرید را دمنتور برد گذاشت تخت کنار گزارشگر اول بازی.
پیام اخلاقی: به تاریخ انقضای محصولاتی که می خورید توجه کنید.

در تیم تف تشت کم کم حس می شد که به جز خودشان، رقیب دیگری برای نابود کردن معادلات پیدا شده است ...
اما در تیم کیوسی... آنان که تا به حالا هیچ بازی ای را نباخته بودند و خیلی هم خفن بودند و نباید از یک مشت دیوانه می باختند غافل بودند از اینکه گوی زرین مبارک درون شکم دنج! و تاریک هاگرید دارد تفت می خورد و حسابی اسیدی می شود. از آن ور هم شیرینی ناپلئونی داشت همه چیز را نوچ و چسبان می کرد و اینجوری اصن چیزی نمی چسبید به آدم. این شد که جیمز سیریوس برای اینکه یک کاری کرده باشد، پاهایش را مدل کابویی کرد، کلاهش را کمی چرخاند و روی زمین تف کرد که البته افتاد روی تشت های طبی دکتر فیلی باستر.سپس در کسری از ثانیه دستش را برد توی جیبش و چوبدستی اش را کشید و گفت:
-پرندیوس ماکسیما!

سایه سنگین ابری سیاه، رماتیسم مو نارنجی که داشت پماد های غودای ضد خارش به همه جای خود می مالید را متعجب کرد.

- ازون بالا کفتر می آیه، خون دل ها خورده ایم،رنج دوران نخورده گنج میسر نمی شود جان برادر که کار می کن مگو چیست آنکه دو چشم یه ابرو دماغ و بکش برو برو دیگه فاصله افتاده...
-عــــــــــــژب وردی زدم...

اما بازیکنان کوییدیچ از یک طرف به خاطر ترشحات زیاد تف و از طرفی به خاطر مدت زیادی که توی آسمان سیر می کنند، کلهم آستیگمات می گیرند و فکر می کنند جومونگ، کفتر است. اما کافیست سری به چشم پزشکی سر کوچه شان بزنند تا بفهمند که جومونگ کفتر نیست مخصوصا جومونگی که شمشیر به دست آمده انتقام انتخاب نشدنش را از حلق تفیِ تفی ها بکشد بیرون. البته وقتی که جومونگ مورد نظر به ارتفاعی رسید که معلوم شد جومونگ است، تف تشتی های مضطرب کاملا قابل مشاهده بودند. تف تشتی هایی که نگاهی به پایین انداختند و دیدند یک مشت آدم هم پایین منتظرند تا پوستشان را بکنند و البته یک گله استیون هاوکینگ هم تلاش خودشان را می کردند که سنگ پرت کنند اما بدبختان بی نوا زورشان نمیرسید و سنگ کمانه می کرد سمت کله ی خودشان و ویترینشان را خط خطی می کرد تا آن ها باشند دیگر خدا را نقض نکنند.
تف تشتی ها که حسابی ترسیده بودند، به کاپیتان خود نگاه کردند که اره اش را روشن کرده بود. ورونیکا پرستیج خاصی گرفت و خواست فرمان جهاد بدهد که ناگهان جومونگ ها با هم شروع به صحبت کردند:
-همِتان رِ کُتلِت مِکُنُم
.-جومونگ ها هماهنگی بسیاری داشت! با هم حرف زد.
-عجب نیرویی دارعن!
-عاااااا! جومونگاش لهجه دارنـــــــــــــــ فرااار.

تف تشتی ها یک جارو که داشتند، یکی دیگر هم قرض کرده و دِ بدو فرار کردند و رفتند بیرون و از آنجایی که ترک زمین باختن محسوب می شود، بازنده اعلام شدند.

-چُ ابهتی دارُم مُ. همِشان تِرسیدن!

هرچند همینطور هم ششصد صفر به نفع کیو سی بود اما طبق قوانین، ترک زمین بازی را صد و پنجاه به صفر به نفع تیم مانده در زمین می کند.
بازیکنان کیوسی که به حد اعلای پوکرفیسی رسیده بودند، در کمال تعجب خوشحالی می کردند و دمنتور هم به عنوان شادی پس از گل چند نفر را بوسید و ملت حاضر در صحنه چند تا ترقه زدند و همه رفتند خانه هاشان.

پیام اخلاقی:دیوانه هایی که دست بر قضا آستیگمات هم دارند، یک جسم را چند جسم می بینند و یک جومونگ را یک لشکر جومونگ و الی آخر...

FINAL CHAPTER
اورژانس برادران ظفرپور(به جز توحید)
-اِ این چیه تو حلقومش؟گوی زرینه؟
- آره!

شفادهنگان حاضق، گوی زرین را یافتند و نتیجه از ششصد صفر، به ششصد-صد و پنجاه تغییر کرد و تف تشت هر جور که حسابش را بکنی باخت.

شلمرود
در قصر درب و داغون شلمرود باز شد و جومونگ نرم و نازک چست و چابک پرید توی قصر و یک حرکت بین المللی زد و وانگهی قیافه اش از جومونگ به حسنی تغییر کرد. حسنی رو به کادر کرد و گفت:
-مردَه ها زِندَه نوموشِن.اگَه رول هایشَن رِ با دقت می خَندِن می فهمِدن که جوموونگو مردست. دختر پادشاهوووووو. زَنِم مِشی؟ کنیزِم مِشی؟
-قول مِدی نزنیم؟
-نـــــِــ مو هِچ قولی نمدم.
-پَس قِـبوله!

این بود که دختر شاه شلمرود و حسنی که تک و تنها بود، اسپانسر دشمنان تف تشت شدند و برای جنبه مایه داری قضیه، برای همه ی دشمنان بلیط VIP گرفتند و وقتی که قهرمان پهلوان و غیور تف تشت، هاگرید بزرگوار شتک شد و رفت قاطی باقالیا، رفتند و تشت را به تف کشیدند و ازدواج کردند و تا آخر عمر با هم زندگی کردند و شونصد تا بچه هم پس انداختند و پس شد آنچه شد.
پیام اخلاقی: هر شب سه لیوان مسواک بگذارید دم در!


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۲۱:۲۶:۱۱

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#21

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست ماقبل آخر!



ورزشگاه کیو.سی. ارزشی رو فضای تاریک و وهم‌آلودی پر کرده بود. تماشاچی‌ها به جای تشویق تیم‌های مورد علاقه شون سر به شونه‌های هم گذاشته بودن و های های به یاد بدهکاری‌ها و غم و غصه‌هاشون گریه می‌کردن. دانگ نورانی و یوآن نارنجی هم پشت میکروفن معلوم نبود گزارشگرن یا روضه‌خون!

- الان کوافل دست کریمه.. .. کریم پاس میده به پریزاد اما توپ از دست پریزااااااااد سر میخوره.. ای دااااد! ولی لوپین توپ رو قبل از دامبلدور تو هوا می‌قاپه! ... لوپین بچه یتیمه.. داغ پدر مادر نبینی که بفهمی چرا یه گل به ریموس تقدیم میکنه و یه گل به تانکس .. وینکی با چماق میزنه زیر بلاجر و میفرسته سمت ویزلی.. به حق مرلین دستش بشکنه اگه یه مو از سر ویزلی کم بشه!

همون زمان صاعقه ای قسمت VIP ورزشگاه رو لحظه ای روشن کرد و صدایی باستانی و خشمگین با درموندگی با بقیه‌ی VIP نشنینان چنین گفت:
- گزارش رسیده حدود ۵۸ نفر از تماشاچیا وسط بازی به دلایلی سکته کردن و مردن اما چون طاق‌نما بسته‌است همشون توی سازمان اسرار سرگردون موندن و هر از گاهی نگو و نپرس‌ها رو پخ میکنن! کیوسی هم که به بازی رسیده. باز کنین اون لامصبو تا کل وزارتخونه شهر اشباح نشده.

کمی بعدتر – دمنتورآباد سفلا

- اسنیچ مال منه.. حق منه.. تو مشت منه!
جیمز روی جاروش کامل خم شده و دستشو به سمت اسنیچ دراز کرده بود. از روبروش هم جوینده ی گلهای آزکابان با سرعت و با لبهای غنچه به سمت اسنیچ در حال پرواز بود. توپ کوچولوی طلایی جیغ خفیفی کشید و بالهای ظریفشو محکم‌تر بهم زد و با یه گردش به چپ ناگهانی خودشو داخل طاق‌نما پرت کرد و ناپدید شد. جیمز و همتای دیوانه‌سازش هم مسیرشونو عوض کردن و پشت پرده ی طاق نما غیبشون زد. چند لحظه‌ای طول کشید تا اعضای هر دو تیم متوجه بشن که چه اتفاقی افتاده, همه دور طاق‌نما حلقه‌ زده بودن و با تعجب به پرده‌ی مواجش نگاه می‌کردن .. انگار منتظر بودن که یه تیکه پارچه باهاشون حرف بزنه!

- هر چی من بگم همونه.. اسنیچ تو مشت منه!

پیرمنتور که از اعضای پیشکسوت تیم حریف بود, به پرده انگشت زد:
- تو.. از کی حرف زد؟
- حرف نزد که پیری! صدای جیمز بود! صبر کن ببینم.. اسنیچ رو اونور پرده گرفته؟

ویولت صبر نکرد که کسی جوابش بده. با دست کمی پرده رو کنار زد و سرشو از طاق نما رد کرد و پس از لحظه‌ای خودش جوابشو داد:
- اسنیچ رو اونور پرده گرفته! ما بردیم! ... صبر کن بینم؟! چرا خوشحالی نمی‌کنین؟

تدی آهی کشید و زیر لب “ننگ روونا” گویان, پرده رو کامل کنار زد. با دست به اعضای تیمش اشاره کرد که رد شن و به ویولت گفت:
- چون طاق نما باز شده! چون باید بریم به بازیمون با تف تشت برسیم!

دقایقی بعدتر – ورزشگاه کیو.سی.ارزشی

- حالا چطوری بهشون سیگنال بدیم ...
لولو دهنشو باز کرد, یه پروانه رو تو هوا بلعید و بی توجه به جوینده‌ی تیمش که سبز شده بود, ادامه داد:
- ... که بی خیال بازی شن؟

اعضای تیم کیو.سی و هیئت همراه متشکل از تیم گلهای آزکابان و ۵۸ روح آواره‌ی سازمان اسرار به شکل خیلی جادویی داخل رختکن چپیده بودن و دنبال یه پولتیکی میگشتن که بدون اینکه تابلو بشه جای اونا داره تیم خواهران خط نجات دمنتورآباد و حومه بازی میکنه بتونن به زمین مسابقه برگردن.

- هر چی دمنتوره اینجا چشماشو ببنده.. میتونه هم نبنده!

جیمز منتظر نشد و قبل از اینکه کسی منظورشو بفهمه, چوبدستیش رو کشید بیرون.
- اکسپکتو پاترونام!

گرگینه‌ی نقره‌ای غول پیکری از همینطور که به دمنتورهای حاضر در رختکن پس گردنی میزد از کادر کم کم خارج شد.

کات به همون لحظه – داخل ورزشگاه

جیمنتور که برای بار پنجم سعی می‌کرد بدون اینکه اسنیچ از لای انگشتاش بلغزه, صد و پنجاه امتیاز برای تیمش بگیره, با دیدن گرگ نقره‌ای جیغ بلندی کشید و بقیه رو خبر کرد.
- نامردا سپر مدافع زدن!

بقیه‌ی دمنتورها کلا آرایش تیمی و بازی رو بی خیال شدن و جیغ کشان و جامه دران هر کدوم یک طرف فرار کردن. کم کم مه سنگین و سرمایی که ورزشگاه گرفته بود از بین رفت و از پشت ابرهای تیره, نور خورشید زمین بازی رو روشن کرد, جایی که هفت عضو اصلی تیم کیو.سی. ورزشی سر پست‌های خودشون ایستاده بودند.

صدای جیغ و داد همچنان شنیده میشد ولی این بار از جایگاه تماشاچی‌ها! ۵۸ روحی که به ورزشگاه برگشته بودند ظاهرا اشتهای سیری ناپذیری برای ترساندن زنده ها داشتند.

- خب ما که نفهمیدیم چی شد اما هیچ اشکالی نداره, بازی ادامه داره! نتیجه رو برای شنونده‌های پای رادیو میگی آقا روباهه؟
- کیو.سی. ارزشی هنوز هفتاد به بیست از تف تشت جلو هست و با اینکه چند بار فرصت اینو داشت که اسنیچ رو بگیره به شکل عجیبی موفق نشد. حالا ببینیم به بهتر شدن هوا و درومدن آفتاب نتیجه ی بازی چقدر نغییر میکنه. توپ الان دست شیرینی ناپلئونیه که شنیدیم دور خودش قفس نامرئی کشیده چون هاگرید بارها بهش توی خواب و بیدار سوء قصد کرده. حالا توپو پاس میده به دامبلدور و اونم با سرعت به سمت دروازه‌های کیو..سی می‌تازه. ایا این حرکت گل میشه؟ یه گل؟.. یه گل؟ گل؟.. گـــــل؟؟!! نــــــــــــــــه... این گل نمیشه!

دامبلدور سرشو تکون داد و به ورونیکا که با اره برقی توی دروازه بهش چشم غره میرفت گفت:
- دروازه شون لولو داره! اگه مردی تو برو خط حمله ببینم وقتی شکل جوراب پشمی! میشه تو میتونی گل بزنی یا نه!

و پشتش رو به لولو/آریانا کرد و جای ورونیکا توی دروازه قرار گرفت.

- این چه وضعشه؟ یعنی چی جاشونو عوض میکنن؟ اصلا اینا چرا پستشون معلوم نیست؟ این بازی قداست داره!! پست هر کسی حرمت داره!!

اما صدای اعتراض کاپیتان کیو.سی به هیچ جایی نرسید چون اعضای تیم حریف همه با حضور یک فرشته‌ی بالدار روی شونه ی راست و یک رنک بهترین چی‌چیِ ماه روی شونه ی چپ اجازه داشتند که اونطوری که حاااال میکنن و هر جا که عشقشون میکشه توی زمین حاضر بشن.
تدی هم بی خیال قضیه شد و کوافل رو گرفت, از بلاجر ننه قمر جاخالی داد و با یه اشاره به ویولت فهموند که بلاجرو واسه وینکی برگردونه! بعد کوافلو پاس داد به کریم. کریم آماده‌ی پرتاب بود.. دستش رو عقب برد و درست لحظه‌ای که کوافل رو خواست رها کنه دید آلبوس دامبلدور از روی جاروش سقوط کرد و همزمان با اون بقیه‌ی اعضای تیم تف تشت هم مثل برگ پاییزی از روی جاروهاشون سقوط کردند و روی زمین افتادند.
بازی متوقف شد!

اتاق کمیسیون "خوفناک" ( خفن و فراناشناس اکثرا کله‌گنده)

- به نظرم کیو.سی. بازنده ی بازیه! حتما وسط بازی cheat زدن.
ملت: درسته.. درسته!
- کلا حضورشون یه جور تقلبه. باید بازنده اعلام بشن.
ملت: درسته.. درسته!
- پس صد و پنجاه به صفر به نفع تفت تشت اعلام کنیم؟
- دست نگه دارید!

اعضای کمیسیون به سمت میز رییس چرخیدند که کاغذ پوستی نیمه لول شده‌ای را در دست داشت.
- کیو.سی. رو نمی تونیم بازنده اعلام کنیم. مشکل از ۳ تا بازیکن تف تشت بوده.. ننه قمر, روماتیسم و شیرینی ناپلئونی. وقتی تیم دادن گفتن اینا با CPU کار میکنن. فنِ CPU وسط بازی داغ کرده و کل تیم ارور داده و نتونستن بازی کنن. پس برنده کیو.سیه.. با هر چی نتیجه تا اونجای بازی بوده.
- ولی.. قربان.. اما.. اینطوری.. قرار بود.. نمیشه که..
- نگران نباشین! برای ادامه ی لیگ برنامه‌های رندوم دیگه‌ای داریم..کیوسی همیشه اینطوری خوش شانس نیست.. آره.. یک بار جستی ملخک.. دو بار جستی ملخک.. آخر به دستی ملخک!

**پایان اپیزود اول**



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#20

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
به نام خدا



تف تشت

پست سوم


جیمز رو به تدی گفت:
-اینطوری اصلا نمی تونیم ببریم. باید یه نقشه ای بکشیم.

تدی که مشغول تماشای تاب برداشتن موهای ویکتوریا در هوا بود، بدون توجه جیمز گفت:
-هااا! میگی اگه آلبالویی بود بهتر می شد؟
-:vay:

جیمز، اندک امیدش را به برد از دست داد. جیمز نابود شد. جیمز پر پر شد. همینطور که جیمز داشت موهایش را می کند، ناگهان فکری پلید و به دور از آموزه های محفل به ذهنش رسید. چوبدستیش را بیرون کشید و خنده ای شرورانه سر داد.

آن سو تر اما، بازی هنوز جریان داشت.

-عااااااااااااااا! کوافلو اره میکنم.

ورونیکا، سوار بر جارو کوافل را دنبال میکرد و اره اش را به قصد نصف کردن در هوا تکان می داد. کوافل بدبخت هم از ترس جانش با تمام سرعت به سمت مخالف ورونیکا در حرکت بود.
دکتر سلاخی از آن جایی که خیلی دیوانه بود و چیز زیادی هم حالیش نبود، از لحظه ی اولی که کوافلِ خود پرواز کننده را دید، به این فکر کرد که «چگونه می شود که یک کوافل خود به خود در هوا پرواز کند؟» پس اره اش را بیرون کشید و فریاد سر داد و رفت تا دل و روده ی کوافلِ خود پرواز کننده را بیرون بریزد و از ساختار آن ایده بگیرد؛ بعد به موزامبیک پناهنده شود و در کنار آن یارویی که بازیکن کوییدیچ بود کلی کشف و اختراع کند و رکورد گینس بشکند و بزند زیر همه ی قوانین انیشتین و نیوتن. ورونیکا میخواست به ریش همه دانشمندان بخندد. ورونیکا بیماری خندیدن به ریش ملت داشت. اما ورونیکا با این که انواع مختلفی از امراض و بیماری ها را داشت، هنوز نمی دانست که باعثِ حرکتِ کوافل، یک عدد شیرینی ناپلئونی نیمه جاندار بود که می توانست بدون جارو و به سبک سوپرمن در هوا پرواز کند.

صدای گزارشگر سکوت ورزشگاه را شکست.
-و حالا یکی از مهاجمین کیو.سی درست جلوی کوافلی ظاهر میشه که مدتیه به طرز عجیبی توی هوا در حرکته. بذارین فقط صورتشو این ور کنه تا... و بله! این همون کریمه! یادش بخیر اون روزا! من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود. :sharti:

جمعیت با صدای بلند فریاد زدند:
-کریم؟ کودوم کریم؟
-کریم آق منگل. :sharti:

با این حرف گزارشگر، تماشاچیان تازه پی بردند که گزارشگر بازی قیصر است و او را به عنوان مهمان افتخاری آورده اند تا با صدای خفن خودش بازی را گزارش کند. پس بسیار تعجب کردند و بر سر کوبیدند و سر به کوه و در و دشت گذاشتند تا از خون جوانان وطن لاله بدمند! بله!

کریم سرجایش ایستاده و منتظر کوافل بود. به محض این که شیرینی ناپلئونی متوجه مهاجم شد، پیش خودش حساب و کتابی کرد و فهمید که نه راه پس دارد و نه راه پیش. روبرویش مهاجم تیم حریف بود و پشت سرش یک دیوانه که قصد اره کردنش را داشت. پس به ناچار کوافل را رها کرد و از محل دور شد.
ورونیکا با دیدن شیرینی ناپلئونیِ حیران و ترسان تازه فهمید تمام مدت مشغول دنبال کردن بازیکن تیم خودش بوده. پس «دِهِه!» بلندی سر داد و سعی کرد تا ماجرا را هضم کند.

ورونیکا بیشتر سعی کرد.
ورونیکا خیلی بیشتر سعی کرد.
ورونیکا داشت با تمام وجود سعی میکرد.

ولی ورونیکا failure شد! به همین دلیل سرخورده و ناراحت از صحنه دور شد تا برود به زندگی لامصبش یک تف خیلی خیلی بزرگ و پر از بزاق بکند! کریم که این صحنه را دید از فرصت استفاده کرد. کوافل بی صاحب را در هوا قاپید و به سرعت به سمت دروازه تف تشتی ها پرواز کرد.
-من می تونم! من مییی تونم! اینا مسلمون نیستن ولی من مسلمونم. تصویر کوچک شده


درون دروازه ی تف تشت، وینکی مسلسلش را پر می کرد؛ هاگرید کیکی انرژی زا می لمباند و رماتیسم مغزی سعی می کرد تا کله اش را درون یکی از گوش های دامبلدور جا بدهد. کمی آن طرف تر، ننه قمر که عینک قطورش هیچ تاثیری بر کوری مادرزادش نگذاشته بود، دکمه ی کمربند یکی از تماشاچیان را گرفته و آن را می کشید.
-گوی زرینَه نباید بخوری ننَه! گوی زرین واسَه بازیَه!

تماشاچی بدبخت هر چه سعی کرد از دکمه ی کمربندش مواظبت کند، موفق نشد و سرانجام ننه قمر دکمه ی او را کند و با خودش برد! این طور بود که شلوارش، زارت از پایش در آمد و تنبانش به نمایش گذاشته شد. تماشاچیان هم که این صحنه را با آن صحنه ی کله پا شدن سیوروس در کتاب اشتباه گرفته بودند، هارهار به او خندیدند و باعث شدند بدبخت تخریب شخصیتی شود و با گریه محل را ترک کرده و برود تا خودکشی کند.

نتیجه اخلاقی: پیرزن ها از آنچه می بینید قوی ترند. از کمربندتان حفاظت کنید.

(chapter: four)


بابابرقی که بدجور در کف بازی تف تشت و کیو.سی.ارزشی بود و تمام حواسش را به تلویزیونش دوخته بود، ابروهایش را در هم کشید و دستش را مشت کرد. از شما چه پنهان که همین بابابرقی هم یکی از متقاضیان عضویت در تف تشت بود اما توسط هیئت مدیره رد شده و یک مهر هم روی کله ی کچلش کوبیده و او را فرستاده بودند پیش بقیه ی رد شدگان تا بازی تف تشت را با تمام جزییات ببینند و هی به حال خود افسوس بخورند که «چرا قبول نشدیم؟» حالا هم، بابابرقی که از همان لحظه ای که اسمش را رویش گذاشته بودند معلوم بود آدم جوگیری است، بلند شد و داد زد:
-اینطوری نمیشه. ما باید جلوشونو بگیریم. نباید بذاریم بدون ما توی تیمشون شاد و شنگول باشن. باید نشونشون بدیم انتخاب بدی کردن. باید لامپ های زندگیشونو خاموش کنیم.

پاتریک، ستاره ی دریایی، چانه اش را خاراند و گفت:
-قبول دارم. میریم اونجا و ورزشگاهو هل میدیم تا جاش عوض بوشه. بعد اینا بمونن و یه مشت بیابون!
-میتونیم بریم شیرای آب ورزشگاهو باز بذاریم تا آب دنیا تموم بشه. بعد از تشنگی بمیرن.
-از بالای ورزشگاه به سمتشون تخم مرغ پرت می کنیم.

حسن کچل گفت:
-مِتونیم به عنوان انتقام حسنی، دخترشاه پریا رو بکنیم تو چششان!

پسرخاله، چینی به بینی اش داد و گفت:
-براشون نون بگیریم؟

رد شدگان:

- نفت چی؟ نفت بگیریم؟

رد شدگان:

جومونگ، کمان بلندی را از جیبش در آورد و در حالی که آن را به بقیه نشان می داد، گقت:
-کمان دامول رو می کنیم تو دماغشون.
-مهریه ـشونو میذاریم اجرا!
-دستمانه میبریم جلو! میکنیم تو نافَشون!

و تا لحظاتی بعد، این سیلی از پیشنهادات بود که برای خراب کردن بازی تف تشت روانه می شد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#19

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست ماقبل آخر!


صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:

- بالاخره تیمی هست که دادن و الان از توحید ظفر پور بپرسیم هم ترکیب تیم رو حفظه دیگه ! تدی لوپین کوافل رو به سمت کریم میندازه. البته من فقط از روی زلف پریشونش میتونم تشخیص بدم که لوپینه وگرنه این ردا دست و پای ما و خودشونو و همه رو بسته! هوای ورزشگاه امروز به طور عجیبی زمستونی شده.تیم تف تشت خودشو برای رقابت به خوبی آماده کرده و این رو میشه از نگاه های هاگریدی بفهمیم که در کمال تعجب اسپانسر تیم مقابله و من واقعا نمیدونم چرا این موضوع منو یاد اون زمانی مینداه که خرس عروسکی محبوبمو گم کرده بودم.

جیمز و ویولت نگاهی به یکدیگر انداختند و چیزی شبیه خنده بر لبانشان پدیدار شد...


فلش بک

- جون خاله جون؟
- نه نمیشه!
- جون عمه جون؟
- نه نمیشه! به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم!

کریم با عصبانیت تمام ورق ها را روی زمین ریخت و کنار لولو که تبدیل به تک دل شده بود نشست. دو دمنتور که دم در یکی از خانه ها نشسته و در حال سبزی پاک کردن بودند با نگاهی زیرزیرکانه آن دو را تحلیل می کردند.ویولت با کلافگی چماقش را روی زمین گذاشت ، موهایش را جمع کرد و گفت:
- اینا که به هیچ صراطی مستقیم نیستن شیطونه میگه..

تدی حرفش را قطع کرد:
- همین الانشم 5 تا رو راضی کردیم. جیمز و ویکی ام هنوز برنگشتن. می تونیم امیدوار باشیم چند تای دیگه رم راضی کنن.

سپس با افسردگی آهی کشید.دمنتور آباد تاثیر خودش را گذاشته بود.کریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

- به خداااا اینجا جای زندگی نیست.

ویولت و تدی با حرکت سر او را تایید کردند.لولو حالا قل قل زنان به شکل ماهی کامل به جلوی تدی رسیده بود.کریم حق داشت.روستای دمنتور آباد خرابه ای بیش نبود ، سرمای هوا تا مغز استخوان هایشان را میلرزاند.نسیمی غیر عادی مقداری اززلف های تدی را که امروز بنفش شده بودند و از زیر ردای محجبه و پوشیده اش بیرون آمده بودند نوازش داد. تدی سرش را به سمت مسیر نسیم بالا گرفت.چهارچوبی در فاصله ی نیم کیلومتری از آن ها بود.درست وسط ناکجا آباد!و فقط پرده ای مشکی و سنگین از آن آویزان بود که دیوانه ساز هم تیمی شان کنار آن ایستاده بود و به جایی که قاعدتا می بایست ساعد دستش باشد اشاره می کرد.گویی میخواست بگوید که دیر شده..

فلش بک بک

کاپیتان تیم اما دغدغه‌ی بزرگتری از گیس و گیس‌کشی میان ِ مدافعین و جستجوگر تیمش داشت. سؤال بعدی‌ش با ترس و لرز بیشتری همراه بود:

- می‌گم پدرسوخته.. چیز.. دمنتورآباد کجا هست حالا؟

او فکر می‌کرد دمنتورآباد در حوالی آزکابان باشد.

کاش دمنتورآباد در حوالی آزکابان بود! تصویر کوچک شده

- پشت طاق نما دیگه. :angel:

با گفتن این حرف تمام اعضای گروه دست از دعوا و کتک کاری کشیدند و با تعجب به دیوانه ساز زل زدند:

-طاق نما؟
- سازمان اسرار؟
- وزارتخونه؟

هیچ راهی به ذهنشان نمیرسید.پشت طاق نما با وجود سازمان اسرار و گارد حفاظتی گسترده اش غیر قابل دسترس ترین جای ممکن به نظر می رسید.نا امیدی بر چهره هایشان سایه انداخته بود و حضور دیوانه ساز هم که مزید بر علت شده بود.تدی نیشخندی زد و به سمت اعضای تیم برگشت:

- بچه ها! یادتون که نرفته ملیتمون چیه؟

بک به زمان فلش بک

تدی با نگرانی به سمت ویولت برگشت:
- وقتمون کمه!طاق نما به زودی بسته میشه.

بعله!دمنتور آباد درست در پشت طاق نمای وزارتخانه بود و حالا که اعضای کیو سی ارزشی با ملیت وزارتی باشد که نباشد و گرین دمنتورکارت دیوانه ساز و کلی حرکت بروسلی و جکی چان طور توانسته بودند از طاق نما رد شوند و به دمنتور آباد بیایند ، زمان کمی برای بازگشت داشتند.

زمان حال

جیمز موهای آشفته اش را از روی صورتش کنار زد، چشمانش را تنگ کرد وگوشه و کنار زمین بازی را از نظر گذراند، باید هر چه زودتر اسنیچ را پیدا می کرد. گزارشگر بدون توجه به جریان بازی در حال تجزیه و تحلیل شرایط بود:

- بازی عجیبی شده امروز . اما فکر کنم همه ی تماشاچیها با من هم عقیده باشن که همونقدر که موی بلند روی سیاه ناخون دراز واه واه واه به ویکتوآر ویزلی نمیاد، به همون نسبت هم ویولت بودلر با موی بلوند عجیب به نظر می رسه.البته باز هم باید ویدیو چک انجام بشه چون من مطمئن نیستم که کدوم یکی ازینا بودلر، و کدوم ویزلیه.

فلش بک

دو بچه دمنتور دوان دوان از جلویشان رد شدند لولو جست و خیز کنان به دنبالشان پرید و در حالی که به شکل قلب در آمده بود پشت سر بچه دمنتور ها در کوچه ای گم شد.

ویکی با خستگی پشت سر دیوانه سازی از یکی از خانه ها بیرون آمد:
-شما بزرگ فامیلین. حرف منو گوش بدید.این پیژامه ارزشمند ترین مورد کلکسیون زیرشلواری منه و به عنوان چشم روشنی آوردمش واستون.شما فقط نیاز دارین واسه یکی دو ساعت بیاین سر بازی ما.

دیوانه ساز بی توجه به او عصازنان به راهش ادامه داد، ویکی به سمت هم تیمی هایش برگشت و چشمانش را چرخاند.تابی به موهایش داد و با لبخندی پریزادگونه دوباره به دنبال دیوانه ساز پیر دوید:
- کسی تا حالا بهتون گفته که از همه ی دیوانه سازهای دور و برتون خوش تیپ ترین؟ :pretty:

دیوانه ساز پیر که از این تعریف خوشش آمده بود با حالتی :kiss: گونه به سمت ویکی برگشت و ویکی فریاد زنان در افق دور شد.

جیمز از خانه ای دیگر با دیوانه سازی دست روی شانه ی یکدیگر در حال شوخی و خنده بیرون آمدند.جیمزبا لبخندی موذیانه داد زد:

- تدی این رفیقمون میگه شرط می بنده بیشتر از من می تونه چپکی روی جارو بمونه!اگه ببازم میذارم منو ببوسه.

برق امیدی در چشمان ویو،کریم و تدی درخشید.اما نسیم غیر عادی دوباره آن ها را به خود آورد.کریم به سرعت شروع به جمع کردن ورق ها از روی زمین کرد.ویولت گفت:
- فک کنم دیگه وقت رفتنه.


دقایقی بعد

دیوانه ساز به همراه پدر بزرگ،عمه، دو پسر عمه، اصغر دیوانه ساز بقال محله و فرانک، دختر دایی وسطی پسرخاله ی خواهر دوست دوران دبستانش کنار طاق نما آماده ی رفتن بودند.ویکی با حالتی طور به پیژامه ی صورتی که در دست پدر بزرگ بود زل زده بود.

بعد از خداحافظی ها و در خواست سوغاتی ها ، دیوانه ساز ها یکی یکی از طاق نما رد شدند و در سمت دیگر منتظر اعضای تیم ایستادند.

تدی در کنار طاق نما ایستاد و قبل از این که به درون آن پا بگذارد، با افتخار نگاهی به اعضای تیم انداخت:ویولت،جیمز،کریم، ویکی و لو... اِ لولو نبود.

- بچه ها لولو کجاست؟

اعضای تیم با سردر گمی به اطراف نگاه کردند و سرشان را خاراندند.تدی با استرس به طاق نما نگاه کرد و به سمت اعضا آمد:
- آخرین بار کجا دیدینش؟
-
-
-
-

درست همان موقع لولو با خوشحالی به شکل یک قلب از کوچه ای بیرون آمد و همان طور که به سمت ویولت می رفت به عنکبوت عظیم الجثه ای تبدیل شد. ویولت در حالی که ریدیکولس گویان جیغ می زد و چماقش را به دور و بر میکوبید ، دوان دوان به سمت طاق نما رفت و بقیه ی اعضا نیز پشت او راه افتادند. اما دیگر کار از کار گذشته بود و طاق نما در حال بسته شدن بود.

تدی با اسلوموشن به سمت طاق نما دوید و رو به دیوانه ساز داد زد:

-آاااخرینم راااااا به یااااااد دااااااشته باااااااش. نذااااااار بااااااازی رووووووو ببااااااازیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

زمان حال

بازی به خوبی در حال پیشرفت بود.گزارشگر به صورت مداوم اظهار افسردگی میکرد و تمامی تماشاچی ها و تماشاگر نماها به یاد خاطرات تلخ دوران کودکیشان افتاده بودند.هرچه نباشد ورزشگاه پر از دیوانه ساز بود .دامبلدور بدون این که خودش بداند چرا ریش هایش را دانه دانه میکند و وینکی مدام سرش را به حلقه ها میکوبید و میگفت:

-وینکی بد. وینکی جن بد.

اما در تیم دیگر لولونتور (لولو+دمنتور) به خوبی از حلقه ها محافظت میکرد و ویوتور (ویولت+دمنتور) هماهنگی بی سابقه ا ی با دمنتور داشت.

و خب، این موضوع باب دل خیلی ها نبود...

زمان حال- زمین های خاکی دمنتور آباد

- پاس بده باو!د پاس بده من اینجام.
- تیم برنده باید با ما بازی کنه.

صدای تشویق و سوت و جیغ زمین کوییدیچ کوچیک دمنتور آباد را برداشته بود.اعضای تیم کیو سی به همراه تیم گل های آزکابان جام کوییدیچ کوچیک راه انداخته بودند.به هر حال طاق نما بسته بود و کاری دیگر از دستشان برنمی آمد.

شاید این، پایان کار کیو سی بود...


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۲۱:۱۸:۳۳

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۴
#18

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست اول دوم!


- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده


پنج عضو تیم، شامل تدی، جیمز، ویکی، ویولت و دمنتور (همانطور که احتمالاً تشخیص داده‌اید ) به اشکال فوق‌الذکر در آمده، کریم ِ نامسلمان ِ بغض‌کرده در شُرُف ِ سر دادن ِ فریاد ِ "تو مسلمون نیستی!" خطاب به هرکس که در آن فدراسیون سمتی داشت بود و تنها لولو به خاطر قرار گرفتن در نزدیکی ویولت، نمی‌توانست عُمق تعجبش را به نمایش بگذارد. تنها مسئله‌ای که باقی می‌ماند این بود که مرلین‌وکیلی فک می‌کردین اون شکلک عنکبوت روزی اصن به کار بیاد؟! ( کودن! برو بیرون! ) اهم. آها. تنها مسئله‌ای که باقی می‌ماند این بود چرا باید اعضای تیم کیو.سی به چنین شکلی در بیان؟

- آخه..

تدی اولّین کسی بود که تغییر فاز داد و به حرف آمد.
- ملیّتم شد وزارتخونه؟

ویولت به او سقلمه‌ای زد:
- وزارتخونه هم شد ملیّت!

کاپتان تیم کیو.سی، بیرون آمده از مراسم "قرعه‌کشی" ملیّت‌ها، لحظه‌ای به ویولت نگریست..

و سپس تک ِ دل ِ کریم را در حلق او فرو کرد!

- تو تک دل منو خوردی!! تو تک ِ دل ِ منو..
-
- خو حالا یه تک ِ دل بود دیه، این حرفا رو نداره که!

فلشی بسیااااار فوروارد - صحنه‌ای محو و نه چندان واضح از مسابقه‌ی پیش رو

- فرزندان ِ روشنایی!

آلبوس دامبلدور که مرلین می‌دانست به خاطر چه و با چه منطقی در دروازه قرار گرفته بود، آغوشش را به سوی مهاجمی بسیار محجّبه.. در حقیقت به شکل ِ عجیبی محجّبه داشت به سویش هجوم می‌برد و شاهدان عینی می‌گفتند آب از لب و لوچه‌ش آویزان بود، گشود.

صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
- اونجا داره اتفاقات عجیبی میُفته به هر حال. به دلیلی که نمی‌تونم از این فاصله بفهمم، کاپیتان تیم که اون هم با حجاب ِ کامل ِ آسلامی در زمین ظاهر شده، با مهاجمش درگیر شده تا جلوی رفتنش به سمت دروازه رو بگیره!

درگیری میان ِ دو عضو ِ تیم کیو.سی داشت به محدوده‌ی مُشت و لگدهای فیزیکی نزدیک می‌شد.
- نـــــــــــــــه!! ویکینتور! نمی‌تونی باهاش صمیمی شی! نباید باهاش صمیمی شی!

قیــــــــــــــــژژژژژ... فرررررر.. خشششش.. زرررررت.. زارررررت.. زوووررررت..

(به مرلین ما معده‌مون خراب نی، اینا افکت ِ صدایی ِ برگردوندن فیلم ِ مسابقه به همون نقطه‌ی قبلیه! )

صدای جیغ و داد ویکی از داخل اتاقی دیگر می‌آمد:
- گفتم انقد نرو بیرون شعار بده! گفتم سیاست پدر و مادر نداره! گفتم سیاست حتی عمه هم نداره! حرف ِ عمه شد، اگه حرف عمه موریلمو گوش کرده بودم..

- آسِتو بریدم.

ویولت بی توجه به بُریده شدن ِ آسش توسط کریم، آهی کشید و نیم‌نگاهی سمت در بسته‌ای که پُشت آن ویکی و تدی در حال دعوا بودند، انداخت. نه او به بازی‌ش توجه داشت و نه حتی جیمز که گوشه‌ای نشسته و بی‌حواس به لولو "ریدیکیولس" می‌زد، متوجه بود لولو دیگر دهانش مستهلک و تبدیل به شده‌است.
- هرچی فسفر می‌سوزوند از این بدتر نمی‌تونست بشه.

خب.. او سخت در اشتباه بود!

فلشی بسیاااااااااااار فورواردتر - صحنه‌ای محو و نه چندان واضح از مسابقه‌ی پیش رو

صدای هوار گزارشگر طوری در زمین مسابقه می‌پیچید که هر لحظه بیم ِ آن می‌رفت که بنده‌ی مرلین خودش را از شدّت هیجان خیس کند!
- باورم نمی‌شه! چشمام درست می‌بینه؟! جستجوگر کیو.سی.ارزشی جاروش افتاده ولی به شکلی هنوز توی هواست!

عربده‌ی کاپیتان تیم البته بلندتر بود:
- تو مایه‌ی ننگ کلّ نژاد ِ مایی! خائن به اصل و نسب! برو جاروتو بردار!

و جستجوگر محجّبه‌ی تیم بدون جارو، سمت زمین شیرجه زد و در این فاصله، شاید فکر کنید تیم فراری های تیمارستانِ شلمرودِ تانزانیا صد و پنجاه و هفت تا گل به ثمر رسوندند، ولی حقیقت اینه که همه به قدری درگیر این ظاهر عجیب و وضعیت مسخره‌ی تیم کیو.سی.ارزشی داخل زمین بودن که شاهدان عینی روایت می‌کنند که سرخگون حتی در آن شلوغی توسط ِ روبیوس هاگرید که "گوووووشنه‌"ش بود، خورده شد و کسی نفهمید!

قیــــــــــــــــژژژژژ... فرررررر.. خشششش.. زرررررت.. زارررررت.. زوووررررت..

(لازمه بگم این صدای معده‌ی هاگرید نی یا خودتون پی بُردین دیه؟ )

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

-

مأمور فدراسیونی که نامه را آورده بود، بی توجّه به قیافه‌های اعضای تیم در واکنش به اطلاعیه‌ی همان لحظه خوانده شده، ادامه داد:
- لازم به ذکر است که انتخاب بازیکنانی که باید هویّتشون رو تأیید اثبات کنن از هر تیم کاملاً رندوم صورت گرفته است و چنین مسئله‌ای پیش از این به اطلاع تیم‌های شرکت‌کننده رسانده..

تدی دیگر طاقت نیاورد:
- کُجا به ما اطلاع داده..

مادرسیریوسش در میانه‌ی بُلند کردن دست و فحش دادنش متوقف و با باز شدن طومار ِ قرار داد ِ شرکت تیم‌ها در مسابقات جهانی کوییدیچ که انتهایش دقیقاً جلوی پایش افتاده بود، به بدل شد.

مأمور فدراسیون با همان لحن عصا قورت‌داده‌ی کتابی گفت:
- بند "ی"، تبصره‌ی 234298457293847298457298457928457 ، دقیقاً پایین ِ قرار داد..

بازیکنان بدون توجه به خزعبلات او خم شده و تلاش می‌کردند ند "ی"، تبصره‌ی 234298457293847298457298457928457 را بخوانند.
که بر حسب تصادف دقیقاً زیر امضای صاعقه‌ای مرلین قرار داشت.
و بر حسب تصادف سوخته بود.

تبصره‌ی 234298457293847298457298457928457 ـی که می‌گفت پیش از شروع مسابقات، از هر تیم به صورت ِ رندوم بازیکنی انتخاب می‌شود تا هویّتش را از طریق حداقل شش شاهد ِ معتبر ِ که در شجره‌نامه‌ای مشترک باشند، به اثبات برساند و چنان‌چه موفق نشود، 234298457293847298457298457928457 امتیاز از تیم کسر می‌گردد.

به شکلی کاملاً رندوم..
- چرا آخه باید دمنتور ِ بی پدر مادر انتخاب شه!! ولمرلین تو مسلمون نیستی!
- اووووی! بی پدر و مادر خودتی!

اعضای تیم به سمت دمنتور برگشتند. تا به حال نشنیده بودند دمنتورها هم خانواده، شهر، دیار، کاشانه یا هر کوفتی از این دست داشته باشند. در حقیقت، حتی نمی‌دانستند دمنتورها از کجا می‌آیند. تا قبل از این که تدی دست ِ "پدرسوخته" را بگیرد و بیاوردش در تیم، هیچ‌کس خیلی به دمنتورها فکر نکرده بود.

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده

- تصویر کوچک شده


به نظر می‌رسید این شکلک‌ها قرار بود تا آخر این مسابقه روی صورت ِ اعضای تیم کیو.سی بماند!

- تو فک و فامیل داری!؟ تصویر کوچک شده


دمنتور سینه سپر کرد و مغرورانه گفت:
- معلومه که دارم! من پدرسوخته‌ از قبیله‌ی بَنی‌طلاق‌ـم آ !

نگاه مات و مبهوتی بین اعضای تیم رد و بدل شد و ویکی سؤال همه‌شان را پرسید:
- بنی طلاق؟!

پدرسوخته سرش را خاراند. یا جایی که احتمالاً سرش بود را با جایی که احتمالاً دستش بود، خاراند:
- آخه مردای قبیله‌ی ما خیلی با همه سریع صمیمی‌ می‌شدن. زندگیامون خیلی دووم نمیاوُرد. مامان ِ من سه بار تقاضای طلاق داد، ولی خب بابام مأمور آزکابان بود. چی‌کار باس می‌کرد؟ زندگی خرج داره دیه..

هم‌تیمی‌ها به نشانه‌ی هم‌دردی سری تکان دادند و این بار تدی با خوشحالی گفت:
- یعنی می‌تونی جَلدی بپری شیش هفت تا از فامیلاتو بیاری شهادت بدن که تو پدرسوخته‌ای؟
-
- چیه؟!
- می‌خوام بیارمشون..
- ولی؟
- من به خاطر کوییدیچ بازی کردن از قبیله‌م طرد شدم!

شاید شما فکر کنید دمنتور شکلک ِ کول ِ شماره‌ی سه را زده است، ولی در اعماق چشم آن شکلک کول ِ شماره‌ی سه، می‌شد یا همان کرای ِ شماره‌ی سه‌ای را دید که ملتمسانه از اعضای تیمش می‌خواست به بهانه‌ی اثبات هویت هم که شده، او را با قبیله‌ش آشتی داده و فرزند ناخلفی را به آغوش گرم خانواده‌ی سوخته بازگردانند.

تدی از پیش پاسخ سؤالش را می‌دانست.. ولی.. به هر حال.. پُرسید.
- نمی‌تونی خودت بری باهاشون آشتی کنی؟

پاسخ در پُست قبلی داده شده بود:

نقل قول:
مطمئن بود که حتی کریم نامسلمان هم در شرایط سخت تیمش را تنها نمی گذارد.


- چرا باس من تاوون ِ پُستی که اون جلبک زده رو بدم؟!
- چون لولو دم ِ دست ِ منه!
- چه ربطی..

و عنکبوتی که در حلق ویولت فرو رفت ( ) ، اصلاً مانع چپاندن آس دل ِ کریم در دماغ جیمز نشد. حالا جیمز باید هم‌زمان با کریم که خودش را می‌زد و آس دلش را پس می‌خواست و ویولت که می‌کوشید لولوی پشمالوی دُم دراز ِ مارمولکی دار را با حرکتی مشابه در حلق جیمز فرو کند، دست و پنجه نرم می‌کرد.

کاپیتان تیم اما دغدغه‌ی بزرگتری از گیس و گیس‌کشی میان ِ مدافعین و جستجوگر تیمش داشت. سؤال بعدی‌ش با ترس و لرز بیشتری همراه بود:
- می‌گم پدرسوخته.. چیز.. دمنتورآباد کجا هست حالا؟

او فکر می‌کرد دمنتورآباد در حوالی آزکابان باشد.
کاش دمنتورآباد در حوالی آزکابان بود! تصویر کوچک شده



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴
#17

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
تف تشت


پست دوم

- فرزندم، نام، پیشه و قصدت رو از عضویت تو کوییدیچ بگو.

گلوله ی نارنجی فرفری چیزی به اندازه ی چوب خشک کوچک را از میان انبوه موهای بدنش بیرون کشید، به جایی که گویا سر خودش بود، برد و آن را خاراند، تشخیص سر و ته آن موجود که حتی چشم هایش هم معلوم نبود کار دشواری به نظر میرسید. موجود نارنجی رنگ گفت:
- والا ما نمیدونیم کوییدیچ چیه، ما فکر کردیم یه نوع ساندویچه، برای همین اومدیم. البته ساندویچا معلوم نیست توش چیه، از بقایای تسترال گرفته تا بطن راست هیپوگریف میشه باهاش ساندویچ درست کرد، که ما یه بار خوردیمش پرت شدیم به عالم خیال، بعد کم کم کشف شد ما تو کماییم، بعدشم...
- اره ت میکنما! عاااااااا!

ورونیکا درحالی داشت با داوطلب دیگری سر و کله میزد، اره اش را بیرون کشید و آن را به سمت سر جومونگ گرفت و آن را به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم کرد. خون آن جنگجوی افسانه ای به هوا ریخته شد و موجود نارنجی رنگ، مقداری از خون را در هوا قاپید و در دست گرفت.

- عجب هنرنمایی! اسم شما چیه پسرم؟
- چاکر شوما رماتیسم هستم.

در این بین که پروفسور و رماتیسم در حال دست دادن به یکدیگر بودند و به عکاسان و خبرنگاران لبخند میزدند، وینکی با داوطلب دیگری صحبت میکرد. پیرزن با لباس کولی ها رو به روی جنی نشسته بود که با باروت مسلسل های خود چیزی را بر برگه ای یادداشت میکرد. وینکی از بالای عینک مطالعه خود نگاهی به پیرزن انداخت و گفت:
- اسم پیرزن چی بود؟
- ابرو شمشیری، چشم قهوه ای، ننه قمر.
- ابروها شمشیری بود؟ یعنی ننه خواست شمشیرش رو به رخ مسلسل های وینکی کشید؟
- ببین جن، من 1 ساعت دیگه به آزیتا جون وقت کف بینی دادم، وقت ندارم بحث کنم، عضو تیم میشم یا نه؟

وینکی که هنوز از دست ننه قمر بخاطر مقایسه شمشیر و مسلسل ناراحت بود، در برگه ای که جلوی دستش بود، در قسمت اخلاقیات منفی ننه قمر، تبعیض بین الاسلحه ای را نوشت.
- ننه به حقوق اجنه معتقد بود؟
- البته!
- ننه عضو شد.

قطعا از دیوانه هایی که یک گلوله ی نارنجی، یک شیرینی و یک فالگیر را عضو میکردند، انتظار دیگه ای نمیتوان داشت.

پیام اخلاقی: هیچوقت یک دیوانه را مسئول عضویت نکنید.

(chapter: Three)


- دروازه بان تیم ارزشی، لولو!

قطعا شخصی یا چیزی که اسمش لولو است باید قیافه ی پر ابهتی داشته باشد، اما با توجه به اینکه تیم لباس خاصی نداشت، لولو با " پیژامه خال دار و گل گلی " و زیر شلواری راه راه قرمز و سفید سوار جارو شد و با قیافه ای عبوس سمت دروازه ها رفت و حتی رو به دوربین هم دست تکان نداد. خب حق داشت، ابهت یک لولو با آن لباس خدشه دار میشد.

- مدافعین تیم، ویولت و دمنتور!

دوربین مدافعین را به تصویر کشید، ویولت جسد جیمز و تدی (!) رو روی جارو انداخت و خودش هم سوار جارو شد و هردو با هم به پرواز در آمدند. دمنتور با توجه به جو ورزشگاه از جسد جیمز و تدی به ولدمورت تبدیل شد و رسما حرف لرد تاریکی را مبنی بر شرکت نکردن در کوییدیچ، به نابودی کشاند.

- مهاجمان تیم، ویکتوریا ویزلی، تد ریموس لوپین و کریم!

ویکتوریا و تدی به راحتی به پرواز در آمدند و دست هایشان را برای دوربین تکان دادند. بعد از چند دقیقه متوجه شدند کریم چرا پرواز نکرده است، کریم روی زمین نشسته بود و قاب عکسی حاوی یک عدد تک دل که نوار مشکی به گوشه ی آن بسته شده بود را نگاه میکرد و اشک میریخت. تدی آهی کشید و به سمت کریم پرواز کرد تا او را قانع به بازی کند.

- ... و در آخر، جستجوگر تیم ارزشی، جیمز سیریوس پاتر!

بالاخره یک بازیکن، بدون حاشیه به پرواز در آمد و دست به سینه به دوربین نگاه کرد.

- خب معرفی تیم ارزشی تموم شد، باید دید تیم تف تشت کِی وارد زمین میشه.


رختکن

- هاگرید! جونه عزیزت اونو نخور! عااااااا!

هاگرید سرش را پایین انداخت و شیرینی ناپلونی را روی صندلی برگرداند. ورونیکا وقتی مطمئن شد توجه همه به او جلب شده است، رویش را برگرداند و شروع به کشیدن اشکالی بر روی تخته ی وایت بورد کرد. تنها مشکل آن بود که اره ی ورونیکا با چند حرکت، تخته رو به چند قسمت مساوی تقسیم کرد.
- عه! اصلا انتظار نداشتم اینطوری بشه. بی خیال ترکیب! میریم تو دل حریف و شکمشون رو سفره میکنیم! عاااااا!
- سفره کردن شکم کار زشتیه دخترم، با مردم مهربون باش.

تف تشتیا:

وینکی روی باقی مانده ی تخته پرید و مسلسلش را در آورد و فریاد زد:
- وینکی شکم سفره کرد! وینکی آبکش کرد!
- سرتون رو بگیرین پایین!

با فریاد هاگرید، باقی اعضا پشت صندلی پناه گرفتند. وینکی درحال شلیک اطراف بود، کم کم کل دیوار رختکن از گلوله فرش شد. در این بین ناظر فدراسیون برای بررسی وارد رختکن شد تا وضعیت میزبانی تیم کیو.سی.ارزشی را به فدراسیون اطلاع دهد. زلف هایش را مرتب کرد و با تخته شاستی که به دست داشت، بدون توجه به تیر هایی که از اطرافش میگذشت گفت:
- خب، ورزشگاه مجهز به سیستم تیربار ثانیه ای، ریشِ طی مانند، اره برای تصحیح کوتاه بلندی دروازه ها، مطمئنم بهترین ورزشگاه تاریخ میشه! اوه! یه شیرینی!

در این لحظه صحنه آهسته شد و هاگرید سریع به سمت شیرینی ناپلونی دوید تا مانع از خورده شدن آن شود. ناگهان صحنه سریع شد و ناظر شیرینی را به دست گرفت و همزمان هاگرید بر روی ناظر افتاد و صدای "زارپ" ـی از بقایای او شنیده شد و شیرینی ناپلونی از دست او قل خورد و از چادر خارج شد و صدای گزارشگر شنیده شد:
- ... و اولین بازیکن تف تشت از چادر خارج میشه! شیرینی ناپلونی! بازیکن مورد نظر خوشمزه به نظر میرسه!
- معرفی؟
- بدویید!

با فریاد ورونیکا،وینکی، هاگرید و دامبلدور همزمان به سمت در خروجی رختکن دویدند و سوار جاروهایشان شدند. گزارشگر نگون بخت که با ورود ناگهانی همه بازیکنان جا خورده بود گفت:
- ورونیکا اسمتلی! وینکی! روبیوس هاگرید و آلبوس پرسیوال والفریک برایان... هیــــــــــــع!

گزارشکر مورد نظر به دلیل نرسیدن اکسیژن در هنگام بیان اسم ها بیهوش شد، درنتیجه 4 تا شفادهنده وارد جایگاه گزارشگری شدند و او را روی جرانکارد انداختند و سریعا" به سوی جاربولانس خود دویدند و وی را به بیمارستان ورزشگاه رساندند. بعد از چند دقیقه یکی از تماشاگران با چک و لگد پشت جایگاه گزارشگری نشست و ادامه آن را از سر گرفت.

اعضای تف تشت و کیو سی دور زمین حلقه ای تشکیل دادن و یک دقیقه برای به احترام روح گزارشگر سکوت کردند. بعد از یک دقیقه، بازی با سوت داور شروع شد.

- خب... ام... اون مو فیروزه ایه میره جلو، پاس میده به اون دختر یک هشتم پریزاده، دختره یه دریبل میزنه و پاس میده به گرگه.

تدی در حال پرواز به سوی دروازه ی تف تشت بود که ناگهان جهان به رنگ نارنجی در آمد. حدس آنکه رماتیسم با سماجت تمام به صورت تدی چسبیده بود، کار سختی به نظر نمیرسید. بالاخره ورونیکا توپ را از دست تدی گرفت و به سمت دروازه کیو سی حرکت کرد.

- بله تیم تف تشت به شیوه ی ژانگولری توپ رو از ارزشیا میگیرن، اون شنل قرمزه پاس میده پروفسور دامبلدور. پروف گلش کن! من عکس شمارو روی کارت قورباغه شکلاتی دیدم! وااای چه سه بعدی شدین از نزدیک!
- پروف؟

ویکتوریا با قیافه ی مظلوم به پیرمرد نگاه کرد. آلبوس از سرعت جارویش کم کرد و به سمت ویکتوریا آمد که باعث تعجب همگان شد. پریزاد سرش را پایین انداخت و گفت:
- پروف ما توپ نداریم بازی کنیم، ما هنوز کودک درونمون فعاله، برای اینکه فعال بمونه باید بازی کنیم و برای بازی توپ میخوایم. میشه به ما توپ بدین؟
- البته که میشه فرزند روشنایی، بیا اینم توپ، مواظب کودک درونتم باش. شاید با برگشتنت بتونی کمک کنی روح های کم تری علیل بشن و خانواده های کم تری از هم بپاشن، اگه به نظرت هدف ارزشمندیه پس فعلا با هم خداحافظی میکنیم.

کل ورزشگاه:

ویکتوریا که شیوه مظلومیت استفاده کرده بود، کوافل را گرفت و به سوی دروازه حرکت کرد و دامبلدور هم برایش دست تکان میداد. لازم به ذکر است حتی احساسات هم میتوانند چغر و بد بدن باشند. با این حال ویکتوریا توپ را به تدی داد و تدی به سمت دروازه تف تشت رفت که با دیدن منظره ی رو به رویش فریاد زد:
- یعنی چی آقا؟

تدی به دروازه ی تف تشت اشاره کرد که تمام اعضای تیم در آن جای گرفته بودند. داور جلو تر آمد و به برگه ی اسامی دو تیم نگاه کرد. وقتی یک قسمت را در برگه ی اسامی تیم دید آن را به تدی نشان داد. تدی به جمله ورونیکا مبنی بر "این تیم ما از ترکیب خاصی پیروی ننموده و کلا هر کسی یک گوشه کار را می گیرد و دور هم کوییدیچی می زنیم. " نگاه کرد و نگاهی دیگر به دروازه تف تشت انداخت، بازی با چند دیوانه الحق کار سختی بود.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#16

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا




پست اول تفی ها:

prologue:


حسنی زانو زده و چشم در چشم به دختر شاه شلمرود خیره شده بود. کلمات را برای بیان احساساتش قاصر می دید. آب دهانش را به روی زمین تف کرد و رو به دختر شاه گفت:
- آهوووی، دختر شاهوی از دِماغ فیل اِفتاده، موخوم شوورت شِم. بَشِم؟

دختر شاه هم که درست روی تربیتش کار نکرده بودند، چشم هایش از حدقه بیرون زدند و نیشش نیز تا بناگوشش باز شد...


پوووووووووووووک!

- گوووووووشنمه!

هاگرید بی توجه به دخترشاه، که زیر دیوارِ به تازگی منفجر شده، له می شد، پایش را روی دیوار گذاشت و او را بیشتر له کرد و با داد و فریاد و اعلام سوء هاضمه دائمی اش به سمت لندن به راه افتاد. در پشت سر او، وینکی بود که در حال گلوله باریدن به هر سوی می بود و شنل قرمزی و آلبوس دامبلدور نیز به دنبالش. شنل قرمزی در حال عبور از دیوار نگاهی به دختر شاه انداخت و نیشخندی زد و از این فرخنده پیوند به وجد آمده و قدری اسید در صورت عروس پاشید و رفت که عقب نماند.

پروفسور دامبلدور هم آبنبات لیمویی اش را از دهانش خارج کرده، با ریش پاکش کرد و با موهایی که به آن چسبیده بود، آن را در حلق دخترشاه چپاند و به راهش ادامه داد. حسنی اما...

حسنی به چهره دخترِشاهِ لهِ تجزیهِ سوراخ سوراخِ آبنبات آلوده به دهن شده نگاهی انداخت و با صراحت تمام گفت:
- اَ همو اولم مو دونستم زن زندگی نیسّی!

و رفت تا در افق محو شود...

پیام اخلاقی: پشت دیوار تیمارستان جای خواستگاری کردن نیست!

(chapter: one)



-تف!
- تیف!
-تووف!
- تاااااااااااااااااااااف!

چهار دیوانه زنجیری شاد و خوشحال و تف کنان در کنار خیابان می دویدند و هر که را می دیدند رویش تف می انداختند؛ آن ها روی سبزی فروش محله و نخست وزیر بورکینا فاسو و حتی کریستیانو رونالدو هم تف انداخته بودند و خیلی هم کیف کرده بودند. آن ها آن قدر خوب تف می کردند که هر چه بر سر راه تفشان قرار می گرفت نیست و نابود می شد. اما یک هو یک نفر آمد و خواست رد شود و آن ها رویش تف کردند. ولی در کمال تعجب آن یک نفر جای خالی داد. باز تف کردند و او باز هم جای خالی داد.

دیوانگان که از این اتفاق تعجب کرده و مخ هایشان سوت کشیده بود به سوی آن یک نفر رفتند و گفتند که او چه طور می تواند چنین کارهایی بکند و او هم گفت که بازیکن کوییدیچ است و تازه آن ها کجایش را که ندیده اند!

البته بهتر بود که بازیکن نمی گفت که کجایش را دیده یا ندیده اند، زیرا ... خب دیوانه اند! بدبخت را کشف کرده و تک تک اجزایش را به دقت نیز دیدند تا ندیده باقی نمانند و آن یک نفر هم که این عمل را از دیوانگان دید، جیغ کشان و موی کنان و پارچه و حوله و پوست خیار و هر چه گیر آورده به دور خود پیچان به دفتر رسیدگی به کشفیات رفت. دیوانگان هم سر جای خویش نشستند و منتظر ماندند و تخمه شکستند. اما هنگامی که آن فردِ کشف شده برگشت، مامور کشفیات آشنا در آمد و زیر سبیلی ردش کرد و آن یارو هم که خود را کشف شده می دید به موزامبیک پناهنده گشته و از آن جا که سیستم مکان یابی ذهنش مشکلاتی داشت در آن جا قیامی کرده و حکومتی از زاویه جدیدی تشکیل داد و چون کشف شده و عقده ای بود باقی عمر خویش را به کشف و اختراع پرداخت و بر خلاف گفته معلم ابتدایی اش که می گفت « تو هیچ پخی نمی شی! خاک بر سرت!» یک پُخ بسیار بسیار بزرگ شد و کلی کشف و اختراع به ثبت رساند.

در آن طرف اما دیوانگان با مامور کشفیات که کسی جز مرلینِ پیرِ دانا، نبود، به بستنی فروشی رفتند و در آن جا گل گفتند و گل شنفتند و مرلین گفت:
- من امسال مسئول مسابقات کوییدیچم!

اما هیچ کسی هیچ واکنشی نشان نداد...

- قانونم تعیین می کنم!

باز هم هیچی...

- به تیم قهرمان هم پیش بند با نشان «مای بیبی» می دیم. چه قدر مسخر...

و ناگهان دیوانگان با شور و هیجان ناشی از شنیدن نام نامی «مای بیـبی» از خود بی خود شده و با فریاد «منم می خوام، منم می خوام» بر سر مرلین ریختند و ریش وی را چنان از این طرف و آن طرف کشیدند که بیگودی شد و مرلین تا ماه ها و به روایتی تا سال ها در عالم بالا دیده نشد. اما قبل از غیبتش رو به دیوانگان فراری کرده و گفت:
- بدانید و آگاه باشید که مسابقات کوییدیچ راه و رسمی دارند و باید تیم درست کنید و در مسابقات ثبت نام کنید.

مرلین این را گفت و به تاخت از آن جا دور شد و مشغول ور ورفتن با ریش هایش گشت و دامبلدور نیز مدام او را یک وری نگاه می کرد و با نگاه به او تکه هایی می انداخت با این مضامین که « فکر کردی فقط خودت ریش داری؟» یا « ما هم ریش داریم عمو!» و یا حتی « زنده باد آبنبات لیموییِ ریش دار! » .

دیوانگان که از شوق «مای بیبی» خواب و خوراکشان صلب شده بود. بر سر و سینه زنان در شهر شروع به دویدن کردند و فریاد « مای بیبی‌ ام را پس بده، ای ریشو! ای ریشو! » سر می دادند. ناغافل عده ای هم با آنان همراه شدند و همین باعث شد دیوانگان خیال کنند که رقیب دارد زیاد می شود، از همین جهت یکایک آن همراهان را ارّه کرده و در بسته بندی هایی شکیل و زیبا و جادار و مطمئن در یخچال های امرسان به عنوان هدیه پاییزه چپاندند.

نیمه شب آن روز، دامبلدور ایده ای ناب به ذهنش رسید که حتی به ذهن وینکی هم نمی رسید. دامبلدور در حالی که تنها یک حوله به دور "اسمش را نبر" خویش پیچیده بود، ارشمیدس وار از حمام بیرون زده و فریاد زد که:
- یـــــــــــــــــــــافــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــم! یـــــــــــــافـــــــــــــــــتـــــــــــــم!

و با این فریاد، آن سه دیوانه دیگر با فریاد هایی در انواع و اندازه های مختلف از خواب برخاستند.
- عاااااااااااااااا!
- وینکی جن خانگی خوووووووووب!
- من هاگرید نیستم! من فنگ هاگریدم! وووواف! هوواف!

و دامبلدور که این شور و هیجان دیگران را دید بی درنگ شروع به توضیح ایده اش کرد:
- ما برای بردن جام کوییدیچ، باید تیم کوییدیچ داشته باشیم!

و سایر دیوانگان از شنیدن این ایده ناب هر کدام سه بار سکته ناقص کردند.

فردای آن روز، شلمرودیان رداهای نویشان را به تن کردند. جیغ هایشان را کشیدند و لی لی کنان در طول خیابان به پیش رفتند و بر بالای سرشان تابلویی گرفته بودند که رویش نوشته شده بود:

به سوی محل ثبت نام برای تیم فراری های تیمارستانِ شلمرودِ تانزانیا ...

پیام اخلاقی: هیچ وقت به یک دیوانه نگویید کجایتان را ندیده.


(chapter: two)


- از تف من، تا خلط تو، راهی جز...
- استفراغ!

سهراب سپهری که حالت تهوع وینکی را ایده ای نوآورانه و پاسخی دندان شکن تلقی کرده بود، ذوقش را درون قایق کوبید و سر به پشت دریاها گذاشت و در را نیز پشت سرش باز گذاشت و مسئولین گزینش که همان چهار زنجیری بودند فریاد زدند:
- بعدی!

و نفر بعد به آهستگی با پیپی در دهان و کلاهی خفن بر سر وارد شد...
-همم... از نحوه نگاهتون معلومه که هر چهار نفر دیوانه هستید. روی لباس هاتون اثر لیف و صابون هست که نشون می ده اهل شلمرودید و صبح هم پنیر لیقوان با پیاز خوردید. یک نفرتون شنل قرمزی ـه که تعادل شخصیتی نداره، یک نفرتون هم از روی هیکلش می شه تشخیص داد که اغلب اوقات گشنشه، اون یکی هم یک جن خانگی...نع! تو موری آرتی هستی! راستش رو بگو!

مرد پیپ دار یقه جن خانگی را گرفته و مشغول خفه کردن وی بود و هیچ توجهی به مسلسلی که به سمت شقیقه اش نشانه رفته بود نمی کرد که ناگهان یک نفر سرش را از در به داخل آورد و با صدای زنانه ای گفت :
- شـــــــرلــوک! من اینجام! miss me ؟!

و سپس پا به فرار گذاشت و شرلوک هم به دنبال وی رفت و وینکی از پشت سر فریاد زد که:
- بر پدر مردم آزار لعنت! بعدی.

نفر بعد، آرام و با آرامش و با چهره ای " وار" وارد شد.
- اسم، پیشه، قصد دخول به اینجا.
-
- داوطلبی؟
-
- اسم داری؟
-
- آدمی؟
-
- تسترالی؟
-
- بدید ارّه اش کنم این لامصبو! عاااااااااااااااااا!
- بفرما..
-

بیست دقیقه بعد:

- عجب حرکات زیر پوستی ای کرد!
- چه قد خشن و بازی بلد!
- عشق رو توی چشاش می خونم!
- گوشنمه!

دیوانگان به اولین داوطلب برگزیده شان می نگریستند، آن ها حتی باورشان هم نمی شد که چنین استعدادی را کشف کرده اند. کسی که از هر لحاظ کامل بود...
شیرینی ناپلئونی!





be happy







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.