هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
شرمنده خودمو باید می انداختم وسط ، خودت گفتی سیریوس !!! !!!
_____________________________________________________

آرتيكوس با حالتي تمسخر آميز گفت : آره جون خودت ...
ولي ناگهان متوجه سایه ای روی دیوار رو به رو که با صدای قدم هایی شمرده شمرده همراه بود ، شد و حرفش را ناتمام گذاشت ...
لرزش دستان آنیتا کمی بیشتر شد و آرتیکوس که این را احساس کرده بود با یک دست ، دست آنیتا را در دست گرفت و با دست دیگرش چوب دستی را محکم فشرد تا از لرزش دست خودش جلوگیری کند ...
سایه هر لحظه نزدیک تر می شد ؛ عرق سردی بر پیشانی آرتیکوس نشسته بود ؛ صدای قدم های شخص گویای فاصله کمش تا آنها بود ... شاید تنها دو قدم ...
شخص به لبه دیوار رسید ... ناگهان با حالتی پریشان در حالی که چوب دستیش را محکم در دستانش می فشرد ، از پشت دیوار بیرون پرید و بی معطلی و با صدایی که کمی می لرزید ، فریاد زد :
_ چوب دستی هاتونو بندازین ...
آرتیکوس به آن شخص نگاهی انداخت ؛
دختری با ردایی کهنه و تکه پاره که بیش از شانزده ، هفده سال نداشت ، با موهایی آشفته و چشمانی سیاه و نافذ که از هیجان برق می زد ؛ رنگش کمی پریده بود ؛
و با ناباوری چوب دستیش را پایین آورد ، برای بار دیگر با دقت به قیافه دختر نگاه کرد و پس از لحظه ای با هیجان فریاد زد :
_ مریدانووووووووس ...
آنیتا هم که از همان لحظه اول حدس هایی زده بود ، با تعجب و بریده بریده گفت :
_ ما خیال می کردیم ... تو مردی !!! دو ماه بود ... ازت خبری نبود ... بعد از اون ماموریت ... کجا بودی ؟!
مریدانوس چوب دستیش را به آهستگی پایین آورد و با صدایی حاکی از خستگی گفت :
_ من اینجا گیر افتاده بودم ...

مری عزیز

از اینکه دقیقا به حرفم گوش کردی و خودت رو انداختی وسط ممنونم...در واقع از فرصت خوبی استفاده کردی و حالا میتونی به جمع افراد درون قصر خاکستری بپیوندی البته من وقتی گفتم که باید خودت رو وسط داستان پرت کنی بیشتر منظورم به خانه بود ولی چون تالاس خودش رو راهی اونجا کرد انتخابت برای قصر بهتر بود .
در مورد خود پستت من ایرادی درش نمیبینم فقط معتقدم بهتر بود در اینجا قطعش نمیکردی و یک کمی طولانی ترش میکردی و توضیحات بیشتری رو در مورد شخصیت خودت میدادی ولی اینک زیاد اشکالی نداشت ولی از این به بعد سعی کن داستان رو یک جایی قطع نکنی که ادامه دادنش برای نفر بعد دشوار بشه چون مشخصا الآن باید ماموریت مریدانوس و اتفاقاتی که در مورد گم شدن براش افتاده توضیح داده بشه که اینجوری شاید نفر بعد اون منظوری که در ذهن شما بوده رو متوجه نشده باشه و به طرز دیگه ای داستان رو پیش ببره ..اون موقعس که کار خودت هم به مشکل برمیخوره پس به این نکته توجه داشته باش که سرنخ ها رو در چنین شرایطی جوری بدی که نفر بعدی بفهمه .
ولی با این احوال رول خوبی بود و ایراد عمده ای نداشت

سیریوس

اگه خواستی اینو پاک کن
مرسی سیریوس شرمنده واسه اون موضوع ، آخه گفتم فرصت از دستم می پره نفر بعدی باید بدونه که ماموریت مسلما مربوط به لرد سیاه و اتحادش با ارواحه و مری هم در نزد همین ارواح گیر افتاده بود ! اگه می شه جدا ازون راجع به کل پستم نظر بده !!!
تشکر
مری

مریدانوس عزیز

غیر از اون جریان من مشکلی در پستت نمیبینم که بخوام انتفادی بکنم.توصیفات و فضاسازیت مطلوب بود و با اینکه دیالوگهای محدودی به کار برده بودی همون ها به اندازه کافی مناسب و یه جا بود .سغی کن همیشه اینجوری باشی و در اینده همه ی پستهات در همین سطح بالا و مطلوب بمونه.
احتیاجی هم به پاک کردن نیست چون موردی برای پاک کردنش وجود نداره

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۲ ۱۸:۲۸:۰۰
ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۲ ۱۹:۵۹:۲۶
ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۲ ۲۰:۱۱:۰۰
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۱۴:۱۸:۴۶


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴

جيمز ايوان تالاس ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
از در آغوش سلنا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
در گريمالد
هلگا به شكلي راه مي‌رفت مثل اين كه در كف پايش ميخچه اي در آمده و به محلي رفت كه لحظاتي قبل رز آنجا بود سپس با قيافه‌اي كبود رو به هپزيبا كرد وگفت:چرا كنار نمي ري ؟؟؟ نيم ساعته جلوت دارم اشاره مي‌كنم ...!
هپزيبا با شرمزدگي گفت:خب نفهميدم ببخـ...
ولي قبل از اين كه حرفش تمام شود صداي باز شدن ناگهاني در به گوش رسيد انگار درباز نشده بود بلكه تركيده بود آن‌ها ترسيده بودند چوب‌هايشان را بالا بردند و آماده شدند.مردي قوي هيكل كه ماسكي بر صورت داشت و شنل سبزي بر تنش بود وارد شد در حالي كه با يك دست رز را بالا برده بود .رز هم به شدت تقلا مي‌كرد .هپزيبا كه انگار قصد جبران اشتباه چند لحظه پيش را داشت وردي زير لب گفت و روانه‌ي مرد كرد ولي مرد به پشت ديواري رفت و در امان ماند....
هلگا با صداي در هم از جيغ و خشم فرياد زد :تو داري چي كار مي‌كني ؟؟؟ اون از اعضاي محفله !!! داشتي اونو مي‌زدي؟؟!!
هپزيبا از شدت شرمندگي سرش را پايين انداخت و به نوك كفش‌هايش خيره شده بود ...
مرد با صدايي تؤم از مهرباني و قدرت گفت : تقصير اون نيست ... خب تا حالا منو نديده هلگا ... نبايد سرش داد بزني ...
ولي هلگا همچنان عصباني بود . مرد يكي از دستانش را كه آزاد بود به سمت هپزيبا دراز كرد و گفت :من تالاس هستم ...مي‌تونم اسم خانم زيبايي كه جلوم هست رو بدونم ؟؟؟
هپزيبا كه از مرد انتظار بد رفتاري رو داشت با منو من گفت:من... من... من هپزيما هستم ... من واقعا معذرت مي‌خوام ...نمي‌خواستم اين طوري بشه ...
تالاس با مهرباني گفت:ديگه دربارش حرف نزن،باشه ؟؟؟ هپزيبا با حركت سر جواب مثبت داد
تالاس در حالي كه به رز اشاره مي‌كرد رو به هلگا كرد و گفت:رز چشه ؟؟؟ داشت فرار مي‌كرد ؟؟!! من به زور گرفتمش ... بعد وردي خوند و رز را بي حركت روي صندلي گذاشت
هلگا:نمي‌دونم ... فكر مي‌كنم با جادوي سياه يه كاريش كردن ... سپس به مرد پير بي حركت اشاره كرد و ادامه داد:فكر كنم كار اونه ... داشت مي‌بردش ... اونو مي‌شناسي؟؟؟
تالاس:از آداماي لرده ... توي قصر خاكستري هم فعاليت داره ...
با آمدن اسم قصر خاكستري هلگا از جاش پريد و گفت:تو اونجا رو مي‌شناسي درسته ؟؟؟
تالاس با حركت ريز و سريع سرش جواب مثبت دلد وگفت : چطور مگه؟؟؟
هلگا :‌ بچه‌ها رفتن اونجا دنبال اتو مي‌گردن ...فكر مي‌كنن دامبلدور هم اونجاست...
تالاس با وحشت گفت : چي؟؟!! فكر كنم اونا در خطرن ....ولي تا وقتي سيريوس اونجاست خيالم راحته... ما هم بايد بريم اونجا .... ولي قبلش بايد يه فكري براي رز كنيم ...فكر كنم معجون برگردوندن حافظش رو بلدم ....هلگا،برو يه بطري برام بيار با يكم .....
----- در قصر خاكستر -----
آرتيكوس و آنيتا درست در راهرويي راه مي‌رفتند كه مانند راهروي گروه اول بود ... آنتيا ترسيده بود با يك دست چوب دستي‌اش را گرفته بود ئ با يك دست بازوي آرتيكوس رو محكم مي‌فشرد . آرتيكوس كه بازويش از فشار بي حس شده بود گفت:بابا دستم درد گرفت !! ما در امانيم يه دونه از اون سنگام پيش ماست ....
آنتيا كه انگار به او توهين شده بود دست آرتيكوس را رها گرفت و گفت : باشه ....ولي من نمي‌ترسم فقط يكم سردمه دستت رو گرفتم تا احساس سرما نكنم
آرتيكوس با حالتي تمسخر آميز گفت : آره جون خودت ...
ولي ناگهان .....(ادامه دارد)
---------------------------------------------------------------------------
يكي نقدش كنه ، لطفا

تالاس عزیز

آفرین ..من واقعا بهت تبریک میگم چون پیشرفت شایان توجهی رو نسبت به اولین پستی که برای عضویت در محفل زدی پیدا کردی و با توجه به این موضوع منم ازت انتظار دارم که هر دفعه بهتر از قبل بنویسی و بهتر از پیش عمل کنی .
در مورد خود پستت موضوع رو خوب ادامه داده بودی ولی من بازم معتقدم بهتره هر گروهی کار خودش رو ادامه بده ولی خب با ربطی که به اون فرد ناشناخته و قصر و قعالیتش دادی زیاد اشکال نداره ولی توصیه من اینه که هر کس کار گروه خودش رو پیش ببره تا بعدا این گروه های مختلف به هم ارتباط پیدا کنن .
چندتا غلط املایی داشتی که مشخص بود تایپیه و حروف رو جابجا زدی پس با دوباره خوانی پستت قبل از فرستادن سعی در برطرف کردن اونها داشته باش.دیال.گ ها و توصیف حالت افرادت خوب شده بود ولی روی فضاسازی و توصیفات مربوط به صجنه هنوز باید کار کنی تا بهتر از اینها بشی .تلاشت رو تحسین میکنم و امیدورام این روند صعودی رولهات بازم ادامه پیدا کنه

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۲ ۱۸:۲۵:۱۳


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* داخل قصر خاكستري *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

صدايش بيشتر شبيه به جيغ بود ،ثانيه اي طول نكشيد تا دختر آمد، ولي اين امكان نداشت!!!!!!!
دختر تنها نبود ، او با چند تن ديگر از ارواح كه جادوي اكتوپلازم * در دست داشتند ظاهر شد!!
آرتيكوس عصاي اسرار آميزش را بلند كرد و به حالت خواندن دعا گرفت و با چشماني بسته وردهايي زير لب زمزمه كرد!
جسيكا كه محو در حركات آرتيكوس بود به آنيتا طعنه اي زد و گفت: هي آني...آرتيكوس داره سنگ گلزباي * رو ظاهر ميكنه؟؟
آنيتا كه شوکه شده بود گفت: درسته ، ولي تو از كجا فهميدي؟؟
جسيكا لباسش رو مرتب كرد و گفت:من اين آموزشها رو از پدرم ياد گرفتم!!! آخه اون يه جادوگر گمنام بود!!!
دنيل كه با ديدن شبح ها به وجد آمده بود خودش رو به آرتيكوس نزديك كرد و گفت: آرتيكوس سريعتر چون اونا دارن به سمت ما ميان!
يك دقيقه طول كشيد و سنگ قرمز رنگ شفاف و زيبا از سر عصاي آرتيكوس بيرون آمد!
آنيتا خم شد تا سنگ رو از روي زمين بردارد، آرتيكوس رو به بچه ها کرد و گفت: اين سنگ باعث ميشده تا موجودات به طور غير مستقيم نابود بشن!!!
سپس رو به دنيل و جسي ميكنه و ميگه: بهتره به دو گروه تقسيم بشيم!!.........من و آنيتا........دنيل و جسيكا......
سيريوس به آرتيكوس نگاهي كرد و گفت: اگه مشكلي پيش بياد چي؟؟
آرتيكوس سنگ رو از دست آنيتا ميگيره و به دنيل ميده و ميگه: اين از شما محافظت ميكنه!!خوب حالا بهتره بريم!!
حركات دستش مشخص بود كه هر كي به كجا ميرفت!
دنيل و جسي و سيريوس به سمت راست!
من و آنيتا به سمت چپ!



*-*-*-*-*-* سمت راست ، مكان: داخل راهرو *-*-*-*-*

دنيل و جسي تا آخرين دقايق ورود به راهرو بر ميگشتند و به آنيتا و آرتيكوس نگاه ميكردند!!
راهرويي طولاني و باريك كه فقط يك نفري ميشد از آن عبور كرد !
دنيل در حال سوت زدن بود و به سنگ نگاه ميكرد، ولي جسي كه غرق در هيجان و استرس بود با تعجب به قيافه ي بي تفاوت دني نگاه كرد و گفت: من حوصلم سر رفته دانيللللللللللللللللل!!
دنيل سوتش رو قطع كرد و گفت: خوب چي كار كنم ، چه طوره در مورد اين سنگ صحبت كنيم!!!
جسي كه حس ميكرد اينطوري بهتره گفت: خوب من يه بار وقتي خيلي كوچيك بودم اينو ديدم!باعث ميشه افراد دشمن از مقابلت عقب نشيني كنن!!
دنيل كه با دستش سنگ رو لمس ميكرد گفت: منم توي كتابام در موردش خوندم ولي از نزديك نديده بودمش!!
زمان به سرعت برق و باد گذشت!!
سيريوس كه همچنان به دنبال روزنه اي براي خارج شدن ميگشت با وسواس خاصي گفت: اينجا مشكوك به نظر مياد! چرا هيچ شبحی از اينجا عبور نميكنه؟؟
همه ساكت شدند و به راه خود ادامه ميدادند تا اينكه...
نوري از انتها ديده شد ، جسي با خوشحالي گفت: ببين دني اونجارو به نظرت آخرشه؟؟؟
صداي دويدن دني و جسي در راهرو مي پيچيد!!!
پايان راهرو با يك دو راهي به پايان رسيد ، جسي و دنيل نگاهي به هم كردند و با هم گفتند: از كدوم طرف بريم؟؟؟
سمت راست يك راهروي ديگر بود ، ولي در سمت چپ اتاقي تاريك قرار داشت!!
جسي با دلهره گفت: چه طوره وارده اتاق بشيم؟؟؟
سيريوس كه خود را رئيس ميدانست رو به دنيل و جسي كرد و گفت: بچه ها بهتره چوبدستي هاتون آماده باشه احتياط لازمه!!!
غيييييييييييييييييييييييييژژژژژژژژ
در با صداي وحشتناكي باز شد ، فضاي اتاق تاريك بود طوري كه هيچ چيزي ديده نميشد! حتي كورسويي براي روشنايي وجود نداشت!
دنيل : لوموس
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآييييييي...........ننننننننننه..........آآآآآآخخخخخ
خفاش ها به محض ديدن نور از اتاق خارج شدند و به دنيل و جسي و سيريوس حمله ور شدند ! و به سر و صورت آنها برخورد كردند!
دنيل رو به جسي ميكنه و ميگه: اينا دست بردار نيستند ، تو وردي بلد نيستي كه اينا دور شن؟؟؟
جسي كه داشت همچنان جيغ ميكشد گفت: بهتره با هم بگيم سيپونوكلا * !!
دنيل و جسي و سيريوس با هم فرياد سيپونوكلا را سر دادند ، طولي نكشيد كه خفاشها ناپديد شدند و از بين رفتند!!!
جسي از روي زمين بلند ميشه و ميگه: خيلي كارتون عالي بود!
دني كه هنوز در توهم داشتن قدرت بالاي جسي بود گفت: يه در ديگه اينجاست!!!
جسي و سيريوس با هم گفتند: بريم تو!!
در نتيجه در حالي كه از نبودن اشباح تعجب ميكردند وارد اتاق دومي شدند!!!


@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
توضيح كلمات:
1- اكتوپلازم : نوعي اصلحه كه باعث دقت بالا در هدف گيري مي شود
2- سنگ گلزباي : اين سنگ سه كاربرد دارد : 1- براي آشكار كردن تصاوير و ياصداهاي مخفي ! 2- نوراني كردن جاهاي تاريك! 3- نيروي شما با اين سنگ قيتر عمل ميكند!
3- سپيونوكلا : اسم نوعي كرم موجود در صدف

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
خارج از رول:
از گلوري عزيز به خاطر ادامه ندادن پستش معذرت ميخوام!
آخه من نميدونم صداي جيغ شبه چه ربطي به ولدمورت يا وزارت سحر و جادو داره!!! به خاطر همين ادامه ي پست آرتيكوس رو زدم!
ضمنا به خاطر جذابتر كردن موضوع اعضارو به دو دسته تقسيم كردم!....خواهر و برادر باهم ........غريبه ها با هم!!!


جسیکای عزیز

خیلی خوب تونسته بودی موضوع رو ادامه بدی و فضاسازی ها و توصیفاتت در حد عالی بود ولی میخواستم ازت یک چیزی رو بپرسم : شما وقتی رولت رو مینویسی قبل از اینکه بخوای آن لاین بشی و بفرستیش یک دوباره خوانی و ویرایش روش انجام میدی یا نه؟؟ اگر نمیکنی که حتما این کار رو تو برنامه ت قرار بده چون خیلی مهمه ولی اگر میکنی بهتره با دقت بیشتری این کار رو انجام بدی چون چندتایی غلط املایی و نگارشی داشتی که خیلی بده چون روی نوشته ت تاثیر بدی بر جای میگذاره .از جمله این ایراداتت چندتایی اشتباه در زمان های افعال یود ..من به صورت قرمز برات درستشون کردم تا خودت هم متوجه بشی کدوم ها رو میگم تا درصدد رفع این مشکل باشی.
در کل اگر این ایرادها رو نادیده بگیرم رول خوب و قشنگی بود و با جدا کردن دو گروه به نحو مطلوبی ماجرا میتونه ادامه پیدا کنه .

در مورد پست گلوری هم نگران نباش .توضیحات لازم زیر پستش داده شد تا به اونها عمل کنه و بقیه باید از پست شما ادامه بدن

سیریوس


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۲:۵۶:۲۶
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۱:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۱:۱۴:۵۱
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۱۸:۲۶:۴۴


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
*****دیوار طلسم شده*****
شب به آرامی سپری می شد.سایه هایی به دیوار نقش بسته بودند.لحظه ای بعد صدای جیغ کشیدن دختری به گوش رسید.
یک ماگل هنگام قدم زدن توسط چند نفر کشته شده بود.بدن سردش روی زمین افتاده بود.دخترک به بیمارستان رفت اما پزشکان نتوانستند علت مرگ او را شرح دهند.انگار انرژی درونی او یک باره
از بدن خارج شده بود.فردا ماگلی از کنار ان دیواری که دخترک در آن جا به قتل رسیده بود رد شد.او هم به همین سرنوشت دچار شد.
وحشت تمام شهر را فرا گرفته بود.در همه جا حرف از قتل دو نفر بود.آن جا محل بیرون آمدن مرگخواران از دنیای جادو بود.از مخفیگاه
اسمشونبر(ولدمورت)از جایی که سیاهی در آن جا ارام گرفته بود.
آن دیوار به دیوار وحشت شهرت یافته بود.چند بچه و چند آدم دیگر هم به همین علت کشته شدند.

در وزارت سحر و جادو:

همه جا در سکوت فرو رفته بود.چه لحظات عجیبی اتفاق افتاده بود.یک ماگل هنگام راه رفتن طلسم شده بود.همه ناراحت بودند.
شاید همین اتفاق برای جامعه ی جادوگری بیافتد.آن وقت وزارت چه خواهد کرد؟

چند روز بعد این اتفاق برای جکوییل شاپس اتفاق افتاد.پسری که
برای خرید و رفتن به کوچه ی دیاگون به سمت آن جا اه افتاده بود.
او می خواست به هاگوارتز برود و درس خود را شروع کند.بدنش به طرز وحشتناکی زخمی شده بود.هنگام کالبد شکافی معلوم شده بود که قلب پسرک بیچاره نیست!اما چه طور می شود انسانی بدون پاره نمودن پوستش قلبش را از دست بدهد!
هر روز درخانه های آن جا صدای خنده های موزیانه ای میآمد تا اینکه.......................

گلوری عزیز

واقعا پیشرفت شایان توجهی داشتی و من اصلا انتظار نوشته ای با این سبک رو ازت نداشتم .به همین خاطر یک آفرین بهت میگم و امیدورام همیشه رولهات در این سطح خوب و حتی بهتر باشه
ولی یک مورد مهمی که بهش توجه نکرده بودی روند این تاپیک بود چون همونطور که باید خونده باشی در حال حاضر ماجرا در دو نقطه یعنی خانه شماره 12 و قصر خاکستری داره میگذره بعد پست شما به هیچ کدوم از این دو مورد ربطی نداره ولی بهتر و عالی تر از اونی بود که بخوام پاکش کنم پس لطفا خودت یک جوری این ماجرایی که ذکر کردی رو به یکی از این دو تا جا ربط بده مخصوصا میتونی روح این افراد کشته شده رو به قصر خاکستری که ارواح جمع شدن ربط بدی ...این کار به احتمال زیاد بر عهده خودته چون بقیه که دارن داستان خودشون رو پیش میبرن ولی از دفعات بعد دقت کن تا چیر بی ربطی با موضوع تاپیک نزنی چون ممکنه دیگه ملایمت به خرج ندم

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۱۸:۱۷:۲۲

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۵:۳۷ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
××××××××××××××××××قصر خاكستري××××××××××××××××××
آن روح متعلق به دختري طناز و شيريني در زمان حيات آن دخترك به نظر ميرسيد ولي اكنون لباسهايش سياه و پاره و خودش تا حدودي شفاف به نظر ميرسيد كه در ميان زمين و هوا شناور به آنها نگاه ميكرد.
آنيتا از روي كنجكاوي نگاهي به صورت آن دخترك انداخت ولي بلافاصله به گونه اي كه از ديدن چهره مشمئز شده باشد رويش را برگرداند و چشمهايش را محكم بست و گفت:خداي من!
چهره آن دختر به شكلي بود كه انگار كسي قبل از مرگش به طور وحشيانه اي آن را از هم دريده باشد.از لبهايش تا امتداد سينه اش شكافي عميق وجود داشت و قسمتي از لب بريده شده اش به طرز تهوع آوري آويزان بود و چشم چپش در حدقه چشم جايي كه بايد باشد وجود نداشت و گوشها و حتي دماغش نيز بشكل وحشيانه اي بريده شده بود.انگار قاتل او از چهره آن دخترك زيبا و شيرين متنفر بوده و حتي نخواسته آن چهره در زمان مرگ نيز همراه دختر نگون بخت باقي بماند.
روح دخترك بعد از ديدن حركت آنيتا خنده اي كودكانه ولي شيطاني كرد و بعد به سمت راست راه پله ها رفت و از نظر آنها ناپيد شد.آرتيكوس و ديگران نيز به جاي رفتن از سمت چپ به دنبال آن روح حركت كردند.پس از تمام شدن پله ها به راهرويي رسيدند كه از دو طرف آن با مجسمه هايي تزئين شده بودند.اين مجسمه ها از انسان هايي بودند كه انگار دست هنرمندي آنها را به اندازه طبيعي و بدون هيچ اغراقي در واقعيت به وجود آمده بود كه هركدام از آنها داراي قيافه و بدني بخصوص به خودشان داشتند ولي چيزي كه در همه مجسمه ها ديده ميشد ترس بود.ترسي از چيزي وحشناك و نشاني بر تمامي زندگي همه آنها بوده است.
دنيل براي مدتي به يكي از مجسمه هاي مردي كه از ترس دستش را در مقابل چشمانش قرار داده بود نگاه كرد و گفت:اينها چه قدر طبيعي هستن!
سيريوس در جواب به دنيل گفت:دقيقا چون اينا انسانهاي متجاوزي بودند كه قصد ورود به اين قلعه رو داشتند.
دنيل پس از شنيدن اين حرف بلافاصله انگار برق گرفته باشد دستش را كه براي بررسي بيشتر بر روي آن مجسمه گذاشته بود برداشت و نگاهي ديگر آميخته با تعجب و وحشت به آن انداخت و با ترسي كنترل شده گفت:م...ما...ما كه قرار نيست كه مثل اينها بشيم.
آرتيكوس در جواب گفت:البته كه نه!چون شما الان يك روح هستيد و يك روح هيچ وقت به اين شكل در نمياد.
جسيكا كه سعي ميكرد بيشترين فاصله را با آن مجسمه هاي انساني داشته باشد گفت:آيا ميشه براي اينها كاري كرد؟
آرتيكوس گفت:نه!ديگه براي كمك خيلي ديره!روح آنها براي هميشه مقيم اين قلعه شده.
جسيكا پس از شنيدن اين گفته آرتيكوس خودش را به آنيتا نزديكتر كرد.آنيتا نگاهي به جسيكا براي از بين بردن ترس به جسيكا كرد و سپس رويش را به آرتيكوس كرد و به گونه اي كه انگار از تصور سوالش نيز ميترسد گفت:آيا پدر الان تبديل به يكي از اين مجسمه ها شده است؟
آرتيكوس با شنيدن اين سوال براي لحظه اي ايستاد و رويش را برگردانده و به چشمهاي آنيتا نگاهي انداخت و بعد دوباره نگاهش رو متوجه اطراف كرد و گفت:هنوز نه!به نظر من آلبوس براي ارواح مهمترين كسي هستش كه بدست آوردن وحتما آنها ميخواهند از بعضي از اطلاعات او براي پيش بردن كاراشون استفاده كنند.
در همين حال صداي خنده روح همان دخترك به گوش آنها رسيد.
......
---------------------------------------------------------------------------------------------------
سيريوس جان من به پيشنهادت عمل كردم چون شخصا هيچ ايده اي براي توي محفل ندارم و نوشته الكي هم كل پست رو خراب ميكنه.پس من در همين قصر خاكستري زدم.
ممنون از نقدت و اينم لطفا نقد كن.
آرتيكوس


آرتیکوس عزیز


من نمیدونم چی میتونم بگم ..خب وقتی نوشته ت عیب و ایرادی نداره من چی میتونم بگم؟؟
خیلی خوب فضاسازی و توصیفات رو انجام میدی و امیدورام همیشه هم اینطوری بمونی .توصیفات مربوط به روح اون دختر رو خیلی قشنگ و کامل پرداخت کرده بودی بدون اینکه با زیاده گویی خواننده رو ناراحت کنی ولی به اندازه ای بود که هر کسی با سرسوزنی قوه تخیل بتونه اون رو در ذهنش مجسم کنه.
منتظر رول های قشنگت هستم

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۱۲:۴۱:۱۵

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
خانه ي گريمالد *-*-*-*-*-*-*-*

هلكا تمام تلاشش رو به كار برد تا هرجور شده از جاش بلند شه، تا نيمه بلند شده بود كه با ديدن آناهترو و رز در كنار هم سرجاش خشك ميشه
هلكا:‌رز نه تو نبايد با اون بري اون دشمن توست
اما رزي به حرفهاي هلكا توجهي نمي كنه خنده اي تحويل پيرمرد ميده و همراهش از پله ها پايين مي ره هلكا تمام اميدش رو از دست داده بود چوب دستيش بدون استفاده پايين پله ها افتاده بود نمي تونست رز رو در كنار دشمنش تصور كنه اما رزي و مرد داشتن از پله ها پايين مي آمدن كه هلكا صداي آشنايي رو از اتاق طبقه پايين مي شنوه
هلكا:‌هي آناهترو تو چرا اينكار رو مي كني دختر بيچاره رو چيكار كردي ؟
آناهترو و رز به عقب برمي گردن تا صورت درهم رفته هلكا رو تماشا كنن رز نگاه خشمگيني به هلكا مياندازه
رز:‌تو چي گفتي دختر بيچاره ؟
د ر همين حين كه هلكا سعي مي كنه حواس رز و آناهترو رو پرت كنه از اتاق پايين دختري بيرون مياد ولي با ديدن صحنه از تعجب خشك ميشه نگاهي به صورت هلكا مي اندازه مي فهمه كه اوضاع براي خوش آمد گويي به يك عضو جديد مناسب نيست بنابراين خودش رو پشت در پنهان مي كنه و به صدا ها گوش مي ده
هلكا:‌ آره تو نميدوني چت شده من به اعضاي محفل خبر دادم به زود ي مي رسن و حساب اين رو مي رسن(با سر به آناهترواشاره ميكنه) رز تو داري اشتباه ميكني حافظت معيوب شده ـ
آناهترو كه مرددي رز رو مي بينه چوب دستيش رو به سمت هلكا نشونه مي گيره و از پله ها بالا ميره
آناهترو:‌دختروي بي شرم حيفه تو زنده بموني حيفه من بهت رحم كنم
نفس هپزيبا تو سينش حبس شده بود تا حالا تو همچين موقعيتي گير نكرده بود از طرفي هم دلش مي خواست خودش رو بعنوان يك عضو خوب نشون بده واز طرفي هلكا و رز از دوستان اون بودن
بنابراين توي يك لحظه ي سرنوشت ساز تصميمش رو ميگيره بيرون مياد و ميره سمت رز دهنش رو ميگيره و اون رو زمين مي اندازه تا نتو نه كاري رو انجام بده و به طرف پيرمرد ميره قبل از اينكه به طور كامل وردش رو روي هلكا اجرا كنه اولين وردي رو كه به ذهنش ميرسيده روي اون اجرا ميكنه پيرمرد كه اصلا متوجه حضور اون نشده بود با صداي اون برميگرده و روي زمين بي حركت ميشه هلكا كه ظاهرا ترسيده بود سعي ميكنه خودش رو از زير آناهترو بيرون بكشه و بايسته
هلكا:‌تو اينجا چي كار ميكني ؟
هپزيبا ساكت به صورت مرد كه تنها چشمانش حركت مي كرد خيره شده بود
هپزيبا:‌من از پشت بهش حمله كردم اين نامرديه
هلكا:‌ببين اونم از پشت به من حمله كرد اين به اون در ميشه كمكم كني بلند شم ؟
هپزيبا:‌ببين افسون بي حركتي من خيلي دوام نمي ياره ميشه تو دوباره افسونش كني بقيه كجان ؟ اوه راستي من عضو گروه شدم فكر مي كنم مفيد بودم نه؟
وقتي هپزيبا لبخند روي لبهاي هلكا ميبينه خوشحال ميشه برمي گرده و با افسوني چوب دستي هلكا رو از پايين پله ها مياره و ميده دستش هلكا اول طناب هايي دور بدن آناهترو ظاهر ميكنه ولي بعد وقتي صورتش رو به سمت هپزيبا بالا مياره خشكش ميزنه
هلكا:‌رــــــــــــــــز نه
هپزيبا بدون حركت مانده بود متوجه صحبت هلكا نميشد
هلكا سعي ميكنه با پاي شكستش هپزيبا رو كنار بزنه و به سمت رز بره اما قبل از اينكه هپزيبا بفهمه چه اتفاقي افتاده و به هلكا راه بده رز ناپديد شده بود

با اينكه مي دونم خيلي افتضاح بود منتظر نقدتون مي مونم


هیپزیا

به نسبت اولین پستت در اینجا تقریبا خوب بود. از موقعیت خوبی برای ورود خودت استفاده بردی و حالا میتونی در قرارگاه ماندگار بشی.
یک عیب بزرگت غلط املایی بود ..همه هلگاها رو هلکا نوشته بودی .از این به بعد دقت کن و نوشته ت رو یک بار دیگه بخون تا درستشون کنی .
موضوع رو خوب پیش برده بودی ولی میتونستی کمی هیجان رو بیشتر کنی ولی تا همین حد هم بد نبود ..حالا میشه که یک موضوع کامل برای ادامه پست های قرارگاه داشت و این کار به عهده خودت و هلگا و رز هست که چه بکنین.غیب شدن رز هم کاملا فراخور موضوع بود.
دیالوگ هات خوب بودن ولی روی فضاسازی باید بیشتر از اینها کار کنی و حالت افراد رو بهتر از این ها برسونی .
در کل خوب بود .تلاشت رو به خصوص روی فضاسازی بیشتر کن

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۱۲:۴۴:۰۱

پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* دروازه ي خاكستري *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

همه به دنبال آرتيكوس حركت كردند ، با اين حال گاهي برميگشتند تا جسد خود را ببينند!
به محض اينكه نزديك دروازه ي پرابهت و مخوف رسيدند آرتيكوس رو به بچه ها كرد و گفت: از اينجا به بعد به عهده ي خودتونه... سپس روشو سمت جسي و آنيتا ميكنه و ميگه: وقتي مشكلي پيش اومد كافيه كه ورد بورسااسپي نوزا* رو زير لب تكرار كنيد ! اينطوري ميتونيم همديگه رو پيدا كنيم!!!
سيريوس كه كنار دستگيره ي در كه با نماد پنجه گرگ طراحي شده بود ايستاده بود و به آرامي گفت: مگه ما با كنار هم نيستيم؟
آرتيكوس در حالي كه با عصايش به زمين ميكوبيد و جملاتي عجيب بر زبان مي آورد گفت: اينها فقط احتماله!!!... امكان داره كه ما با ارواح مبارزه كنيم!!!
آنيتا كه از شدت نگراني دستهايش را به هم ميماليد گفت: پس كي ميريم تو؟؟... ما نبايد زمان رو از دست بديم!!!... يه نيرويي به من ميگه كه جان هلگا و رز در خطره!!!!
دني كه همچنان محو تماشاي دروازه بود گفت: خوب...آنيتا راست ميگه...من خيلي هيجان زده شده ام و مشتاقم تا توي اين قصر و ببينم!!
آرتيكوس كه ديگر كارش تمام شده بود رويش را به سمت اعضا كرد و گفت:بسيار خوب....اما يادتون باشه كه وقتي از در وارد شدين چشماتونو ببندين.... چون ممكنه جادويي كه مانع ورود افرادي به غير از خودشونه در چشمان شما وارد بشه!
همگي سرشونو به علامت تأييد نشون دادن و با اولين قدم آرتيكوس وارد قصر خاكستري شدند.


*-*-*-*-*-*-*-*-*-* داخل قصر خاكستري *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

قصري باشكوه با سنگ فرشهاي مرمر، پنجره هايي كه اينگار سالهاست باز نشده باشد ، تارهاي عنكبوتي كه با لوسترها و شمعدانها چسبيده بود، مبل هايي كه با ملحفه هاي سفيد پوشيده شده بودند و ...
همه ي اينها نشانگر اين بود كه سالها هيچ موجود زنده اي در آن وارد نشده بود!!
آرتيكوس: حالا چشماتونو باز كنين!
بچه ها هم چشماشونو آرام آرام باز كردند .
آنيتا اولين نفري بود كه چشماشو باز كرد و يك قدم به جلو گام برداشت و در حالي كه با اطراف نگاه ميكرد گفت: اوه...به نظر مياد من قبلا اينجارو ديدم؟....درسته من يه بار خواب اينجا رو ديده بودم!...ولي يادم نمي آد دقيقا چند سالم بود؟؟
دني :اينجا محشره!
آرتيكوس كه اينبار لحن حرفهايش عوض شده بود گفت: بايد سكوت كنيد...ارواح دلشون نميخواد كه كي آرامش اونارو به هم بزنه!!...الانم كه ميبينين كسي اين اطراف نيست به اين دليله كه...
آنيتا وسط حرف آرتيكوس پريد و گفت: من ميدونم... همه ي اونا رفتن تا مراسم بازجويي از اوتو رو تماشا كنن!
جسي در كمال تعجب گفت: آنيتا...تو از كجا ميدوني؟
آنيتا اين يه نيروييه كه از مادرم به ارث رسيده!!!!
سيريوس كه داشت در اطراف گشت ميزد گفت: بهتره از پله هايي سمت چپمون قرار داره بالا بريم!
با حركت آرتيكوس اعضا هم حركت كردند .
اما هنوز به نيمه هاي پله نرسيده بودند كه يكي از روح ها رو ديدند...

*-*-*-*-*-*-*-*خانه ي گريمالد {طبقه ي بالا} *-*-*-*-*-*-*-*

آناهترو موجودي بود كه داراي شكلي انساني بود ، با اين تفاوت كه داراي دمي بلند و نيزه مانند داشت.
آناهترو بعد از بيهوش كردن هلگا به سمت آخرين اتاق طبقه ي بالا ميره كه بر روي در اون نقش كلبه اي كوچك و تاريك نقش بسته بود!
در با صداي غييييژژژژژ.....غيييييژژژژ باز ميشه ، اتاقي مرطوب كه بو ي رطوبت به وضوح حس ميشد با پنچره اي كوچك و ديوارهاي كثيف و سياه رنگ!
دختري جوان كه كسي نبود جز رز لرز در گوشه ي اتاق نشسته بود و با چشمان باز به در خيره شده بود و به محض ورود آناهترو از جا بلند ميشه و ميگه: خيلي وقته منتظرتم!
آناهترو لنگان لنگان راه ميرفت ، و صداي نفس نفس زدن او شنيده ميشد رو به رز كرد با صداي خشني گفت: بايد هر كاري رو سر وقتش انجام داد... خوب آماده اي كه بريم؟؟؟
رز از جا بلند ميشه ، لباساشو مرتب ميكنه و همراه آناهترو از در خارج ميشه!!!
در همين حال هلگا به هوش اومد ، وسعي داشت هر طور شده به اعضا بگه كه رز رفته!...ولي چه طوري؟؟؟


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
ممنون ميشم اگه يكي نقدش كنه!!!
سيريوس من اول پست زدم بعد نقد آرتيكوس رو خوندم ...پس اونجاهايي كه توي قرارگاهه رو اينبار تخفيف بده!
با تشكر


جسی عزیز
لازم نیست که حتما به پیشنهادی که من دادم عمل بشه ولی از توجهت ممنونم و ادامه ای که شما برای قرارگاه نوشتی و ارتباط رز با آناهترو و رفتنش به اندازه کافی خوب بود و تنها اشکالت در جمله اول بود که آناهترو رو توصیف کرده بودی چون از 2 تا فعل یکسان در یک جمله استفاده شده بود
.فضاسازیت در قصمت مربوط به خودت خوب بود به خصوص توصیفات مربوط به قصر خاکستری که عالی شده بود و من واقعا خوشحالم که همه بچه ها تونستن تو کار فضا سازی پیشرفت بارزی داشته باشن.روی موضوع و ورود به قصر هم خوب کار کرده بودی و شرح و توصیفی که به داستان داده بودی قانع کننده و مناسب حال و هوا بود.
امیدوارم هر دفعه از دفعه قبل بهتر باشی چون هنوزم میتونی بهتر از این پستت باشی

سیریوس



ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۱۵:۴۵:۵۵


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۵:۵۷ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
×××××××××××××××××دروازه خاكستر×××××××××××××××××××
آرتيكوس نيز به همراه سيريوس مشغول بررسي تمام ابعاد دروازه خاكستر شد.بررسي دروازه با تمام تيزبيني آرتيكوس كار آساني به نظر نميرسيد چون تعداد مشعلهايي كه در بالاي دروازه قرار داشت فضاي كمي از دروازه رو روشن مي كرد و به اين صورت بسياري از جزئيات از ديد همگان پنهان ميماند.آرتيكوس ادامه بررسي قلعه را براي لحظاتي رها كرد و به هيبت آن قلعه محكم و نفوذناپذير نگاهش را دوخت و در فكري عميق فرو رفت, به قلعه اي كه هيچ نوري و حتي هيچ موجود زنده اي را به درون آن راهي نبود.
ناگهان آرتيكوس متوجه نكته مهمي شد كه طريقه راهيابي به آن قلعه نفوذناپذير بود و بلافاصله رويش را به سيريوس كه در كنارش هنوز به در حال بررسي اوضاع بود كرد و گفت:سيريوس!با من بيا!من ميدونم چطوري بايد وارد اينجا شد.
و بعد با قدمهايي تند به سمت جسيكا و آنيتا و دنيل كه در نزديكي دروازه خاكستر ايستاده بودند رفت و سيريوس نيز بدون پرسشي به دنبال آرتيكوس براه افتاد.دنيل بلافاصله با ديدن آرتيكوس و سيريوس گفت:سيريوس!من فكر ميكنم كه فقط راه ورود به قلعه از همين دروازه هستش.
آرتيكوس به جاي سيريوس در جواب دنيل گفت:نه!هيچ فرد زنده اي نميتونه از اين دروازه بگذره مگه اين كشته بشه!
جسيكا:چي؟يعني ما تا وقتي كه زنده هستيم نميتونيم از دروازه خاكستر عبور كنيم؟
آرتيكوس:نه نميتونيم!چون اين قلعه فقط براي ارواح سياه هستش و فقط ارواح قادر به گذر از اين دروازه هستند.
سيريوس كه از گفته آرتيكوس تعجب زيادي كرده بود گفت:پس..پس ما نميتونيم وارد اينجا بشيم. و بعد دوباره نگاهي به آن قلعه خوفناك انداخت تا بتواند از ظاهر آن پي به حقيقت گفتار آرتيكوس ببرد.
آنيتا با چشمهايي گريان نگاهي به چشمهاي برادرش انداخت و گفت:حتما بايد راهي براي ورود باشه.تو راه ورود رو ميدوني.درسته؟
آرتيكوس گفت:بله.روح ما بايد از بدنمون جدا و تنها بدون بدن از دروازه گذر كنه.
بعد از اين گفته آرتيكوس سكوت سنگيني بر گروه حاكم شد و همه با ترس و وحشت به آرتيكوس نگاه ميكردند گويي اميدوار بودند كه در چهره آرتيكوس اثري از شوخي اي كه كرده بود ببينند ولي چهره آرتيكوس كاملا جدي و مطمئن بود.
دنيل پس از مدتي اين سكوت را شكست و گفت:ولي اين امكان نداره!وقتي روحمون از بدنمون جدا بشه ما ميميريم!اون موقع چطوري ما ميتونيم به بدنمون برگرديم؟
آرتيكوس در جواب گفت:ما به وسيله عصاي قدرت ميتونيم از جدايي هميشگي روح از بدن جلوگيري كنيم!اگه همتون همون كاري كه من بگم رو بكنيد عصاي قدرت به وجود مياد و من به عنوان رهبر آن را دستم ميگيرم و شما رو به سوي قلعه راهنمايي ميكنم.
آنيتا با شك و ترديد پرسيد:من به اين عصاي قدرت شك دارم.چرا تو بايد اونو به دستت بگيري و مارو رهبري كني؟
آرتيكوس:چون فقط من ميتونم نيروي عصا رو تحمل كنم.
و بعد با نگاهي به بقيه ادامه داد:اگه كسي به من اعتماد نداره ميتونه كارايي كه بهش ميگم نكنه و همينجا منتظر باشه تا ما برگرديم.
آنيتا با زمزه اي گفت:منظور من اين نبود.و از سرش را به سمت پايين خم كرد.
آرتيكوس چند لحظه صبر كرد تا ديگران نيز بتوانند نظر خود را بگويند ولي وقتي كه كلمه ديگري نشنيد گفت:خب جسيكا برو در اونجا بشين...
و پس از چند دقيقه همه همانگونه كه آرتيكوس به آنها گفته بود نشستند.دو مرد و دو زن به گونه اي نشسته بودند كه شكل نيم دايره را به ذهن آدم تداعي ميكرد و آرتيكوس نيز در مركز اين نيمدايره ايستاده پشت به دروازه خاكستر بود به گونه اي كه سيريوس و دنيل به ترتيب در راستاي راست و چپ پهلوي او قرار داشتند و آنيتا و جسيكا نيز به ترتيب با فاصله و با زاويه كنار سيريوس و دنيل نشستند.روي تمام آنها به آرتيكوس بود و طبق گفته او دستهاي خود را به يكديگر قفل و بر روي قفسه سينه قرار داده و سرهايشان را به طرف پايين خم كرده بودند.
آرتيكوس پس از اينكه از درستي تمام جزئيات مطمئن شد دستهايش را از دو طرف به كامل باز كرد به طوري كه كف دستهايش در بالاي سر سيريوس و دنيل قرار داشت.و بعد چشمهايش را بست و شروع به گفتن وردهايي به زباني عجيب با صدايي بسيار بلند كرد كه صدايش با برخورد به ديواره قلعه منعكس ميشد.و سپس دستهايش در بالاي سر افراد گروه حركت داد.زماني كه دستهايش را از بالاي سر آنها عبور ميكرد نور طلايي رنگي از سر آنها خارج ميشد و در هوا معلق ميماند و جسد بيجان آنها بدون هيچ تغييري به همان گونه باقي ميماند.
پس آنكه تمام آن ماده شگفت انگيز از هر چهار نفر در قسمتي از هوا تبديل به عصايي قدرتمند با درخششي عجيب شد.آرتيكوس دستش را بلند و آن عصا با گرفت.عصا شكلي منحصر به فرد داشت .قسمتي از در وسط آن به رنگ نقره اي كه آرتيكوس عصا را از آنجا گرفته بود و در دو طرف آن هرمي طلايي كه نوك آن خيلي تيز و براق بود متصل شده بود.
آرتيكوس چشمايش را باز و شبح سيريوس و آنيتا و دنيل و جسيكا را در چند قدمي خود ديد كه تا حدود انكارناپذيري شفاف و سفيد بودند.
آرتيكوس پس از باز كردن چشمهايش گفت:همتون حالتون خوبه؟
سيريوس و دنيل و آنيتا با حركت سر سلامتي خود را اعلام نمودند.
جسيكا در حالي كه به جسد خودش اشاره ميكرد گفت:اين منم؟عجيبه!چرا تو روحت از بدنت جدا نشده؟
آرتيكوس گفت:چون من به عنوان رهبر با استفاده از قدرت عصاي قدرت از بدنم جدا نشوم.
سپس رويش را به سوي دروازه كرد و گفت:خب ديگه بايد بريم.وقت زيادي براي تلف كردن نداريم.
.......

××××××××××××××××در محفل ققنوس×××××××××××××××××××
بله كسي كه به هلگا حمله كرده بود كسي به جز آناهترو.هلگا نميتوانست واقعيتي كه آناهترو به او حمله كرده است باور كند.او بايد به سرعت اعضاي محفل از اين موضوع با خبر ميكرد.
ولي او ديگر قادر به انجام اين كار نبود چون ثانيه هايي بعد اتاق رز جلوي چشمهاي هلگا تيره ميشود و بيهوش بر كف اتاق مي افتد.
-----------------------------------------------------------------------------------------
نقد نشده نماند
مرسي
آرتيكوس

آرتیکوس قسمت اول نمایش نامه ت که در مورد دوازه های خاکستر بود فوق العاده بود چه از لحاظ دیالوگ ,چه از لحاظ فضا سازی و چه از لحاظ توصیف حالات انسانی ..در این قسمت من هیچ اشکالی پیدا نکردم و به عنوان یکی از افرادی که غلط املایی هم نداشتن باید بهت تبریک بگم .
ولی قسمت دوم که در خونه بود کوتاه و بی محتوا به نظر میرسید ..به نظر من بهتره الآن هر کس قسمت خودش رو ادامه بده مگر اینکه سوژه خوبی برای قسمت دیگه به ذهنش برسه یعنی آنیتا ,دنیل,جسیکا و آرتیکوس حول دروازه ها کار کنن و هلگا و رز به مرد مهاجم درون خانه بپردازن ..فکر میکنم اینطوری بهتر باشه
خیلی خوب بود و همیشه اینطوری باش

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۲:۳۲
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۴:۵۸

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
براي چند لحظه هيچكس نتونست حتي يك كلمه بر زبان بياره و همه مات و مبهوت محو تماشاي اون سمبل سياهي شده بودند!
سيريوس از پايين تا نوك قلعه را برانداز كرد و شونه هايش بدون اختيار لرزش خفيفي كردند!...او گفت:
سيريوس:من همه چيز رو راجع به اين قلعه ميدونم ولي هيچ وقت حتي تصورش هم نميكردم كه اون ترس و وحشتي كه ازش تعريف ميكنن تا اين اندازه گريبانگير آدم بشه!...
آنيتا با تمام نفرتي كه توي خودش ميدي به قلعه نگاه كرد و قيافش در هم رفت ولي مسمم و با قدمهايي محكم به سمت در قلعه به راه افتاد!سيريوس جسيكا و بقيه نيز كه با ديدن آنيتا تازه يادشون اومده بود كه براي چه كاري به آنجا اومدن به سمت قلعه به راه افتادن!...بعد از حدود پنج دقيقه به در قلعه رسيدن!...آنيتا خواست دستگيره در رو بگيره و در رو باز كنه ولي با شنيدن فرياد ناگهاني سيريوس سر جاش خشكش زد!سيريوس در جواب نگاههاي متعجب بقيه گفت:
سيريوس:من مطمئن نيستم كه ارواح براي در خونشون هيچ مانع يا موانعي نگذاشته باشن!...اين كه اينجا هيچ سربازي نيست و هيچ نيرويي براي محافظت از قلعه كارگذاري نشده يه جورايي خيلي عجيب و البته نگران كنندست!
آنيتا كه هنوز رو به در قلعه واستاده بود روي پاشنه پاش چرخيد و رودرروي سيريوس قرار گرفت و در حالي كه هم نگراني و هم عصبانيت در چهرش موج ميزد با داد گفت:
آنيتا:پس چيكار كنيم؟مگه تو نميگي كه هم چيز رو راجع به اين قلعه لعنتي ميدوني پس چرا نميگي كه بايد چيكار كنم؟...
سيريوس و بقيه كه از اين رفتار آنيتا جا خورده بودند با تعجب به اون نگاه كردند!جسي جلو اومد و دستش رو روي شونه آنيتا گذاشت و گفت:
جسي:آروم باش آنيتا!آروم باش عزيزم سيريوس حتما يه راهي پيدا ميكنه كه ما بتونيم بريم تو!...
آنيتا كه خودش هم از رفتار خودش جا خورده بود نفسش رو آروم از سينش بيرون داد و به اون سمت بيابان كه خورشيد در حال غروب كردن بود نگاه كرد و زير لب گفت:اوه..واقعا ببخشيد...نميدونم چرا يهويي اينقدر عصباني شدم...متاسفم سيريوس!...
سيريوس لبخندي زد و شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:خودت رو ناراحت نكن...اصلا مهم نيست...و مشغول بررسي اوضاع و حالات قلعه شد!...
آنيتا و جسي كمي اون ور تر از دروازه قلعه روي زمين نشستن و زانوهاشون رو بغل گرفتن و دني هم رفت تا به سيريوس كمك كنه!

***************توي قرارگاه(رز و هلگا)***************
رز روي كاناپه خوابيده بود و يه پتو هم روي خودش انداخته بود!هلگا هم كمي اون ورتر روي صندلي نشسته بود و داشت كتاب ميخوند و هر چند دقيقه يكبار به ساعتش نگاه ميكرد!خيلي نگران آنيتا و بقيه بود!احساس كرد كه خيلي تشنشه و رفت توي آشپزخونه و يك ليوان آب براي خودش از يخچال ريخت و خورد!همينجوري كه داشت ليوان رو ميذاشت توي ظرفشويي خطاب به رز گفت:
هلگا:هي رز به نظرت بچه ها دير نكردن؟...الان دو ساعته كه رفتن!..
هيچ جوابي شنيده نشد...
هلگا كه فكر ميكرد رز هنوز هم خوابه دوباره گفت:چقدر ميخوابي دختر پا شو ديگه...ميگم به نظرت دير نكردن؟....
حتي صداي ويز ويز مگس هم توي خونه شنيده نميشد!...هلگا كه نگران شده بود ظرفها رو به حال خودشون گذاشت و از آشپزخونه اومد بيرون!...نگاهش به كاناپه افتاد و براي يك لحظه خشكش زد!...هيچكس روي كاناپه نخوابيده بود...پتو روي زمين افتاده بود و گلداني كه روي ميز كنار كاناپه بود هم برگشته و تمام آبي كه درون آن بود ريخته بود!...هلگا نگاهي به دور و بر كرد و با نگراني صدا كرد:
هلگا:رز؟..رز كجايي؟...رفتي دستشويي؟...و به سمت دستشويي رفت و چند بار در زد و چون هيچ صدايي نيومد در دستشويي رو باز كرد ولي رز اونجا هم نبود!...نه توي اتاق خواب...نه توي اتاق زيرشيرواني و نه توي آشپزخونه...هلگا كه حسابي نگران شده بود به سمت پله ها رفت كه زيرزمين رو بگرده و وقتي آخرين پله رو اومد پايين...
هلگا جيغي زد و در حالي كه اخماش تو هم رفته بود و شديدا نفس نفس ميزد خواست داد بزنه و كمك بخواد ولي اون شخص محكم از پشت جلوي دهنش رو گرفته بود و چوبدستيش رو روي شقيقش فشار ميداد...
اون فرد گفت:پس دوستاي كوچولوت كجاان؟...هنوز نميدونن كه نبايد دو تا بچه رو توي خونه تنها بذارن؟...دو تا كلمه آخر رو داد زد و انگار كه دستش با صداش مرتبط بود فشار چوبدستي رو روي شقيقه هلگا زيادتر كرد!...
هلگا از روي تن صداي مرد فهميد كه خيلي پيره و اگه تمام نيروش رو جمع كنه ميتونه با يه لگد از دستش خلاص شه و فرار كنه...اون هميشه توي جيب شلوار جينش چاقويي رو كه پدربزرگش بهش داده بود همراهش داشت...مرد با مشت زد توي قفسه سينه هلگا و اونقدر محكم بود كه احساس كرد ديگه نميتونه نفس بكشه ولي فرصت خوبي بود چونكه طرف آمادگي فوري رو نداشت براي همين چاقو رو از توي جيبش بيرون آورد و با تمام قدرتش زد به پاي مرد...مرد مهاجم نتونست جلوي خودش رو بگيره و از درد داد زد و هلگا از فرصت استفاده كرد و از پشت با پاش يه لگد زد به مرد و وقتي كه دستهاي مرد و ديگه روي شونش احساس نكرد با تمام قدرت شروع به بالا رفتن از پله ها كرد و چوبدستيش رو از جيبش در آورد و يه طلسم به پشتش فرستاد ولي انگار به خطا رفت چونكه صداي داد مرد رو نشنيد و هنوز صداي دويدنش رو پشت سرش ميشنيد...هلگا با تمام قدرتش به سمت بالا و اتاق خوابها رفت و ولي يه طلسم كه مرد فرستاد درست خورد به پاش و خون يه دفعه بيرون زد و احساس كرد كه پاش از جا كنده شده و خورد زمين و پاش توي پله هفتم كه شيكسته بود گير كرد و نتونست پاشه!...مرد خنده وحشيانه اي كرد و به سمت هلگا اومد ولي ديگه هيچ عجله اي نداشت!..اونقدر به هلگا نزديك شد كه تونست صورتش رو ببينه!براي يك لحظه خشكش زد و بعد نفس صداداري رو توي سينش حبس كرد!....مرد چوبدستيش رو به سمت هلگا گرفت و هلگا با نااميدي فقط تونست داد بزنه:رز؟...رز كجايي؟...ولي وقتي كه از كمك رز كاملا قطع اميد كرد تنها فكري كه به ذهنش رسيد اين بود كه در هون لحظه قبل از اينكه مرد وردي رو بر زبونش بياره خودش رو غيب كرد!...كجا؟...خودش هم نميدونست...

------------------------------------------------------------
اگه بد شد واقعا معذرت ميخوام!به نظر خودم كه زياد خوب نشد!فقط خواستم يه سوژه داده باشم و كسي كه بعد از من مينويسه راجع به اون مرد و رز و هلگا و بقيه توي دروازه خاكستر فكر كنم خيلي خوب بتونه مانور بده و ايده هاش رو بنويسه!فقط فكر كنم كه خيلي طولاني شد!ببخشيد!
آلبوس جا اگه ميشه برام نقدش كن لطفا!ممنونم!

هلگا زیاد هم طولانی نبود چون دو تا موضوع جداگانه رو ذکر کرده بودی .
میدونم که رولت رو بازخوانی میکنی و غلط های املاییت رو میذارم به حساب اینکه از زیر دستت در رفته .
سوژه خوبی رو برای کسانی که در خونه مونده بودن دادی ولی در چندخط آخری که درگیری مرد مرموز و خودت رو نوشته بودی زیادی از کلمه "و " استفاده کرده بودی که باعث میشد یک حالت بدیبه نوشته ت بده .خودت هم دقت کن,اون وقت میفهمی چی میگم
در کل خوب بود ..دیالوگهات هم قابل قبول بودن ولی همیشه جا برای پیشرفت هست و منم روی پیشرفت و بهتر شدنت حساب میکنم .

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۹:۵۰

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
قدم های نا منظمش پایان یافت . لحظه ای مثل فردی که در اعماق مردابی بی انتها پرتویی نور را می جوید سر به زیر انداخت . آن گاه قدم های رفته را بازگشت و رو به حاضران کرد .
آنیتا : خب ..... می دونین من از بچگی یاد گرفتم که همه ی کارامو خودم انجام بدم ...... الانم ...... الانم فکر می کنم باید خودمون یه کاری بکنیم ...... هر چی باشه زندگی هزارن نفر از یه جادوگر پ .....
دیگر توان گفتن حتی کلمه ای را هم نداشت . اشک هایش بر روی گونه های سرخش روان گشت . او فقط چشم به زمین دوخته بود و با قطرات درخشان اشک هایش زمین خاک گرفته را می شست .
دیگران به خوبی منظور وی را فهمیده بودند اما توان باور آن را نداشتند . چگونه ممکن بود ؟ او همان آلبوسی بود که جان خود را بارها برای آنان به خطر انداخته بود. ولی این بازی سرنوشت بود و قانون آن . همان قانونی که می گوید : " از بین دسته و دانه باید دسته را انتخاب کرد . " ولی به راستی چگونه ممکن بود ؟
سیریوس چند قدمی به سوی آنیتا برداشت : حق با آنیتاعه ...... ما باید بریم . من آلبوسو خوب میشناسم اون از پس هر چیزی بر میاد ..... نمی دونم اون کی بوده که خودشو به جای آلبوس جا زده ولی این یه علامت خطره ...... بذار یه چیز بهت بگم آنیتا ، آلبوس تا همه ی مارو کفن نکنه رفتنی نیست .
فقط و فقط برای چند ثانیه لبخند بسیار ضعیفی بر لبان خوش تراش آنیتا نقش بست ولی خیلی زود جای خود را به قلبی آکنده از غمی که هر لحظه فزونی می یافت داد .
سیریوس بهتر از هر کس دیگری می دانست که سخنانش نه تنها خنده ندارند بلکه بسیار هم غم انگیزند . چند قطره اشک به آرامی از گوشه ی چشمش لغزید . او سعی می کرد غم و اندوه خود را از دیگران پنهان کند .
دنیل که مثل دیگر اعضا دیگر تحمل این سکوت وهم برانگیز را نداشت با صدایی آرام : خب ...... حالا باید کجا بریم ؟
سیریوس : راستش ..... آلبوس بعد از جنگ به من گفت که اونا از کجا اومدن ..... نمی دونم از کجا می دونست .
آنیتا در حالی که می شد صدای مشکوکش را به آسانی تشخیص داد : ولی از کجا معلوم حیله ی اون آل ....... اون فرد تقلبی نبوده باشه ؟
سیریوس : بعید می دونم ولی به هر حال هر چیزی ممکنه ...... ما باید ریسک کنیم چون چاره ی دیگ ه ای نداریم ...... داریم ؟
همگی به خوبی می دانستند که این تنها راه حل است .
آرتیکوس : با این حساب حالا باید کجا بریم ؟
سیریوس نگاهی به زیر انداخت و گفت : " دروازه ی خاکستر "
( The Gate Of Ashes )
جسیکا : دروازه ی خاکستر ؟ اون جا دیگه کجاست ؟!؟
سیریوس : در واقع پایگاه ارواح سیاهه . این ارواح انسان ها رو می دزدن و به قول خودشون برای انتقام اونا رو زنده تو آتیش می سوزونن . اصی این کار به زمانی برمیگرده که یک سلسله از پادشاهان ستمکار قرون وسطی از بین میرن . ارواح اونا در یکی از قلعه های قدیمیشون جمع میشن و شروع می کنن به انتقام از انسان های زنده و این کار نسل به نسل بین ارواح تاریکی می گرده . البته امروز خیلی کمتر شده . برای همین اسم اون قلعه رو گذاشتن " دروازه ی خاکستر " و اون حرف " A " رو هم که اوتو دیده بود از کلمه ی " Ashes " به معنای خاکستر گرفته شده .
آنیتا طوری که به نظر می آمد با خودش صحبت می کند : امیدوارم ارزششو داشته باشه ....... بهتره راه بیفتیم .....
جسیکا : هلگا و رز چی ؟
آنیتا با لحنی خشک : اونا همین جا می مونن ....... وقت زیادی نداریم .
آنیتا بدون این که سخنی دیگری بگوید اتاق را ترک کرد .
اعضای محفل در سرگردانی مبهمی به سر می بردند گویی جاذبه ای نامرئین آنان را به زمین چسبانده بود .
سرانجام سیریوس توانست بر این جاذبه غلبه کند ودر حالی که به سختی قدمی از قدم بر می داشت اتاق را ترک کرد .
اعضای دیگر نیز که از گام های وی قدرت یافته بودند تک تک از اتاق خارج شدند و در بی نهایت نا پیدا محو گشتند ؛ بی آن که بدانند به کدامین دیار گام می گذارند و بی آن که بدانند دست تقدیر چه سرنوشتی برایشان رقم زده .
در چنگال سرنوشت اسیر آمده بودند و نا خواسته سرنوشتتشان با ریسمان تاریک پلیدی گره خورده بود .

================================
** دروازه ی خاکستر **

در مقابل آنان قلعه ای بلند و سیاهی سر به آسمان می سایید . رنگ سیاه قلعه با زمین یخ زده ی اطراف آن هراس وهم برانگیزی را ایجاد می کرد .
زمین بیابانی مرده و بی انتها بود که در آن جنبنده ای نمی جنبید و پرنده ای پر نمی زد و چنان سرد و متروک و غم انگیز بود که اندیشه ی آدمی در برابر رعب وصولت آن تا بورای اقلیم غم و وحشت می گریخت .
================================
بله آلبوس جان !
نمایشنامه قبلیمو یه دور خوندم و به همه میگم خیلی تاثیر داره اگه باورشون نمیشه فقط یه بار امتحان کنن .
ممنون !!!

دنیل تنها چیزی که میتونم بگم اینه که عالی بود ..اصلا ازت انتظار نداشتم که بتونی انقدر خوب با حالت جدی بنویسی .اگر همه رولهات با این نوع فضا سازی زیبا باشه میتونی سری بین سرها در بیاری ..موضوع رو خیلی خوب توضیح داده بودی و بهتر از این نمیشد .فکر میکنم روش حسابی کار کرده بودی و یک بازخوانی هم انجام داده بودی ..چیزی که خیلی مهمه که به زحمتش میارزه چون فراتر از حد انتظار گرفتی آفرین
همیشه اینطوری باش

سیریوس


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۴:۵۱:۱۷
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۴:۵۱:۳۸
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۴:۵۲:۴۴
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۴:۵۶:۳۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۲:۲۰

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.