هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
#14

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
ديكسي خيلي بد جور باعث شده بود سالازار به هوكي اهميت نده. هر روز مي رفت و زود زود كارهاي سالازار رو انجام مي داد.
هوكي مي دونست يكي از همين روزها اربابش رو از دست مي ده... با حالتي درمانده دستورات اربابش را انجام مي داد نا اينكه يه روز...
هوكي با يه بسته از وسايل برگشت... ديگه هيچ پولي نداشت.
ولي تو چشمهاش يه برقي ديده مي شد. سالازار رفته بود و اونجا نبود. ديكسي اون جا ايستاده بود و با ناراحتي به خوشحالي هوكي نگاه مي كرد!!( عجب جمله اي گفتم ها !!!)
آن دو دو تا دشمن خوني شده بودن. هوكي بسته ها رو زمين انداخت و با لحن خيلي آرام كه چندان خوش آيند نبود گفت: اگه بخواي اربابم رو از دستم در بياري... خيليييي بد مي بيني... مراقب باش... يه نقشه اي كشيدم... صبر كن...
و لبخندي شيطاني زد. ديكسي با نفرت به او نگته كرد و بر گشت و به بالا رفت.
سالازار عصر برگشت و رفت بالا. بعد فرياد زد: هوكي... بيا ببينم...
او با خشم اونو نگاه مي كرد. . گفت: شنيدم به ديكسي يه چيزايي گفتي...
سپس يه تيكه جوراب در آورد و به سمت هوكي انداخت . گفت: بگيرش...
هوكي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود با جسارت گفت:ممنون!!!
سالازار ابروهاشو به علامت تعجب بالا برد و گفت: مثل اين كه دلت شكنجه مي خواد...
و چوبدستي شو كشيد امّا هوكي سريع تر عمل كرده بود(اون چوبدستيشو پس گرفته بود)...
سالازار خيلي وحشيانه قهقهه سر داد و گفت: تو... مي خواي به تنهايي با بزرگ ترين جادوگر سياه قرن بجنگي؟
صدايي از پشت به گوش رسيد: نه... اون مي خواد ((به كمك)) بزرگ ترين جادوي سياه قرن بجنگه...
رنگ چهره ي سالازار سفيد تر از گچ شد...
و لرد ولدمورت از پشت هوكي پديدار شد.... او برگشته بود...
____________________________________
ادامه داره... دقت كنين كه چون لرد ولدمورت جديد انتخاب شده كه اونم سرژه و قدرتي داره و نظمي... هوكي اربابش رو تغيير داد چون مي دونست سالي اخراجش مي كنه... به همين سادگي...!!!!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۴
#13

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
هر دو با هم پایین رفتند.چشم سالازار به ضد آیینه ها افتاد.چشمانش را گشاد کرد امّا چیزی نگفت.بعد از حدود پنج دقیقه در با فرمان "بفرمایین تو"ی هوکی باز شد.
دو نفر از در داخل شدند.به سالازار سلام کردند و به هوکی سر تکان دادند.یکی از آنها مردی بود موبور که لباسی رسمی داشت و دیگری یک جن خانگی بود که یک پارچه ی زرد پوشیده بود.
سالازار گفت:هوکی...ایشون آقای کروت(Karot) هستند و از این بعد ماهی یک بار برای مغازه جنس خواهند آورد.فرد مورد اعتمادی هستند.کروت یک تعظیم کوتاه کرد و لبخند خشکی زد.
ادامه داد:این جن هم اسمش دیکسی هست.قراره از این به بعد دستیار تو باشه.امّا فراموش نکن که تو اربابش نیستی و اربابش منم.امّا می تونی در حدّ کاری بهش دستور بدی.دیکسی نیز تعظیمی بلند بالا کرد و مثل همه ی جن های خانگی، دماغش به زمین رسید.سپس نگاهی عادّی به هوکی انداخت.
کروت گفت:آقای اسلیترین.اگر کاری ندارید من مرخّص می شوم.فردا هم برای گرفتن سفارش مزاحم می شوم.
او رفت و سالازار نیز یرای استراحت به طبقه ی بالا رفت.
* * *
هوکی احساس خوبی نسبت به دیکسی نداشت.احساس می کرد او می خواهد اربابش را از چنگش در بیاورد.برای همین تصمیم گرفت زیاد با او صمیمی نشود!!!(برداشت بد نکنید ها!!!)
برای شروع کار،باید به او وسایل آنجا را شرح می داد...

ادامه دارد؟؟؟ادامه دارد!!!


تصویر کوچک شده


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۴
#12

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هوکی هاج و واج مونده بود که چه شخصی ممکنه چنین خیانتی را کرده باشد او نگاه خیره مایکل لوری رو بر خودش احساس میکرد و سپس ناگهان به یاد محموله ها افتاد که برای اینکه جلب توجه نکند اونارو به طبقه بالا منتقل کرده بودند در همون حین یکی از کارآگاها گفت :مایکل اینجا چیز مشکوکی نیست غیر از دو سه تا چیز که ....
هوکی بلافاصله فریاد زد من خودم مجوز اینارو از وزارت خونه گرفتم
مایکل:ابروهاش رو بالا برد و گفت:پس حتما میتونی مجوزش رو به مانشون بدی!
هوکی با دست پاچگی گفت بله . بله حتما و سریع به سمت پیشخوان رفت و از درون کشو مجوز های تقلبی رو درآورد که همین چند روز پیش به دست سالاز براش درست شده بود هوکی سپس برگشت و با قیافه ای مظلومانه آن را بدست مایکل داد . مایکل مدتی به آنها خیره شد و سپس آن را بدست هوکی داد و گفت : خب در هر حال با اینکه من اشکالی در مجوز نمیبینم ولی باز باید در مورد این قضیه تحقیق کنم . هوکی فقط سرش رو تکون داد یکی از کاراگاهان به مایکل گفت آقای رولی کارمان تمام شد چیز مشکوکی پیدا نکردیم !
مایکل گفت:طبقه بالا رم گشتین ؟
ناگهان وحشت وجود هوکی رو فرا گرفت . اگر محمول رو پیدا میکردن چه؟اگر میفهمیدند که اونم در آین کار دست داره چه؟هوکی بلافاصله بدون آنکه فکر کنه بلند شد و با آخرین سرعتی که میتوانست به طرف پله هایی حرکت کرد که به طبقه بالا میرسیدند او باید زودتر از مامورین به اون محموله ها میرسید ؟اون نباید نقشه هایی که این همه براشون برنامه ریزی شده بود رو در یک چشم بهم زدن خراب میکرد . ولی در همان لحظه به شدت به عقب پرتاب شد با قیافه ای هراسان به سرعت برگشت و مایکل رو دید که چوبدستیش رو به سمت هوکی نشانه گرفته و در چهره اش خشم حاکی از ناباوری مشخص است
او فریاد زد : هوکی معنی این کارا یعنی چه ؟سپس به کاراگاها گفت سریع برین طبقه بالا رو بازرسی کنین
کاراگاها چوبدستی بدست پشت سر هم از پله ها بالا رفتند هوکی واقعا نا امید شده بود میدونست که دیگه همه چی تموم شده میدونست که هیچ شانسی نداره هوکی با خشم به چهره مایکل نگاه کرد که لبخند رضایت مندانه ای بر لب داشت مایکل گفت حالا همه چی معلوم میشه هوکی
هر دو نفر دو دقیقه ای را در سکوت سپری کردن تا اینکه ناگهان صدایی از طبقه بالا به گوش رسید و شگفتی های آن شب رو برای هوکی کامل کرد
_قربان هیچ چیزی اینجا نیست ناگهان مایکل از کوره در رفت و گفت یعنی چی که چیزی اونجا نیست و سپس کاراگاه ها رو کنار زد و رفت طبقه بالا هوکی همچنان از این اتفاق عجیب اما خوشایند هاج و واج مونده بود بعد از مدتی مایکل ناامیدانه به همراه کاراگاهان پایین آمد و در حالی که از خشم صدایش میلرزید گفت : خب ظاهرا که فعالیت شما کاملا قانونی هستش ولی خودم بالاخره یک روزی موچت رو میگیرم هوکی فقط منم که ذات پلید تو رو میشناسم هوکی که سعی میکرد خوشحالی خودش رو پنهان کند گفت فکر نکنم
مایکل لوری لحظه ای با خشم او را نگاه کرد و سپس به همراه کاراگاهان بدون هیچ حرفی از مغازه بیرون رفت هوکی دوباره در مغازه تنها ماند او لحظه ای درنک کرد و سپس به سرعت به سمت طبقه بالا رفت چه طور ممکن بود چنین محموله ای از دید کاراگاهان دیده شود مطمئنن اونقدر بزرگ بود که هر کسی بتونه آن را در وسط اتاق تشخیص بدهد هوکی به طبقه بالا رسید و لحظه ای از تعجب فریاد کوتاهی کشید زیرا که محموله آنجا نبود سپس با احتیاط وارد اتاق شد و به فضای خالی درون اتاق نگاهی انداخت صدایی به آرامی در گوشش گفت :باید بیش از اینا مواظب باشی هوکی ؟ هوکی برگشت و سالاز رو دید که رو به رویش ایستاده است و میخندد هوکی با تعجب با لکنت گفت:قربان...شما اینجا....محموله ها.. و.... هوکی ناگهان متوجه همه قضیه و علت ناپدید شدن محموله شد احتمالا سالاز از غفلت کاراگاهان استفاده کرده و وقتی آنها در طبقه پایین بودند او جای محموله هارو عوض کرده
هوکی با خوشحالی گفت:قربان شما جای محموله هارو عوض کردید بعد از اینکه سالاز به علامت تصدیق سر خودش رو پایین آورد هر دو قهقه خنده رو سر دادن
هوکی گفت قربان یعنی کی ممکنه مارو لو داده باشه؟
سالاز گفت:معلومه لوسیوس ولی سزای عملش رو میبینه وسپس بدون توجه از عکس العمل هوکی از کنارش عبور کرد و گفت بجنب باید به طبقه پایین برویم هوکی گفت :چرا قربان؟
_برای اینکه به چند نفر گفتم برای کمک به ما ملحق بشن!
هوکی گفت منظورتون کیا هستن؟ اما سالاز فقط شانه هایش رو بالا انداخت و به او اشاره کرد که همراه او به طبقه پایین بیاید




Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۴
#11

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
هوكي هنوز در فكر اين بود كه مودي چه‌قدر بداخلاق است كه...


مایک لوری میاد تو مغازه.

هوکی: سلام دوست عزیز چه کمکی می تونم به شما بکنم؟

مایک: روز بخیر تنها کمکی که به من می تونی بکنی اینه که ساکت باشی. چون من حکم تفتیش و بازرسی مغازه ات رو دارم.

هوکی: بازرسی؟؟؟؟؟!!!!!! برای چی مگه چی شده آقا

مایک: اومدن وزارت و مدارکی علیه تو ارائه دادن که در این مغازه لوازم دزدی و سرقتی موجود هستش.

هوکی: کی گفته این چرندیات رو؟؟!!

مایک: مودب باشید. حالا بماند که گفته. بچه های کارآگاه لطفا مغازه رو بازرسی کنید.

کارآگاه هان هم مشغول بازرسی شدند.

هوکی که واقعا در مغازه اش چنین لوازمی نداشت در فکر فرو رفت که چطور ممکنه. یعنی کار کیه؟؟!!

ادامه دارد******************_______---


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۴
#10

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
باز هم الستور مودي بود!
اون داخل شد و گفت: ببخشيد هوكي جون! مثل اينكه يه خورده محكم در رو باز كردم! بازم رنگت عين گچ شد!
بعد به سمت هوكي رفت و گفت: وقتي با كينگزلي مي‌خواستيم بريم بيرون، يادم افتاد كه اومده بودم يه چيزي هم ازت بخرم...
هوكي نفس راحتي كشيد، چون متوجه شده بود كه الستور از وجود سالي بي‌خبره. الستور لحظه‌اي ابروانش رو بالا برد و زير لب گفت:
داري به چيزي فكر مي‌كني؟ مثل اينكه خيلي از يه چيزي خوشحالي! بگو ببينم...چيه؟
هوكي دوباره رنگش سفيد شد و دستپاچه شد و من‌من كنان گفت:ه...ه...هيچ...چي . چيزي نيست قربان...شما سفارشتون رو بفرمايين...
مودي: خب...باشه...مي‌خواستم سه تا از پودرهات رو با 2 تا ضد آيينه بخرم...
هوكي: پودرهام رو مي‌تونم بفروشم، ولي در مورد ضدآيينه، بايد در كمال تاسف بگم كه تموم شدن...
كم‌كم داشت رنگ به صورتش باز مي‌گشت.
مودي: چي؟!!!تموم شده؟ تو همين اولين روز؟
هوكي با تاسف: بله قربان... جرج ويزلي اومد همش رو برد...
مودي چشمانش گشاد شد: اونا رو دزديد؟؟؟!!!
هوكي: نه...نه...ندزديد...فقط ما يه معامله‌ي ساده انجام داديم و يه چيزايي رو رد و بدل كرديم...
مودي:خب...در اين صورت، بايد سفارش مي‌دادي مياوردن واست...نه؟
هوكيِ: چرا...حق با شماست...ولي آخه با كدوم پول؟
هوكي سرش را پايين انداخت...
مودي: خب اشكالي نداره...چون اولين روزه و تو هم مشتري‌هاي زيادي خواهي داشت، من به عنوان يه كارآگاه، موظفم كمكت كنم... پس...
اون چوبدستي‌اش رو درآورد و با يه حركت، 5 تا ضدآيينه پديدار شد...
هوكي در يك لحظه، چشمانش به اندازه‌ي يك بشقاب شد(!!!)
مودي: اين‌ها رو از وزارتخونه به اينجا منتقل كردم...منظورم اينه كه يه هديه نست، اگه فكر مي‌كني مجانيه!
گوش‌هاي هوكي براي دومين بار در طول آن روز، افتاد.
مودي يك تكه كاغذ پوستي هم پديدار كرد و به هوكي داد و گفت:
اين هم قراردادش... بايد تو پانزدهمين روز از همين ماه، پولشون رو كه مجموعا 200 گاليون مي‌شه، به وزارتخونه پس بدي...فهميدي؟
هوكي با تاسف: بله قربان...
مودي: پس من اين پودر ها رو مي‌برم...بيا...چه قدر ميشه؟
هوكي: كلا 30 گاليون...
مودي پول را داد و باز هم بدون خداحافظي، از مغازه خارج شد...
هوكي هنوز در فكر اين بود كه مودي چه‌قدر بداخلاق است كه...
_________________________________________________
ادامه داره!...


تصویر کوچک شده


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۴
#9

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
و رفت و روی مبل عتیقه ای که کنار دیوار بود نشست و به وقایعی فکر کرد که ظرف دو سه ساعت گذشته باهاشون درگیر بوده او نباید میذاشت کار به اینجاها بکشه ولی در مجموع واقعا شانس آورده بود مودی و کینگزلی بیش از این او را بازخواست نکرده بودند
ناگهان صدایی از بالا اومد وقتی هوکی به بالا نگاه کرد چشمش به سالاز افتاد که با قیافه ای پرسش گرانه داشت از پله ها پایین میامد هوکی کاملا حضور او رو فراموش کرده بود او با صدایی جیغ مانند گفت شما کجا بودید چرا نیومدین کمک خیلی وضع بدی بود چیزی نمونده بود که همه چی لو برود !سالاز که خشمگین به نظر میرسید گفت: هوکی اگر چیزی لو میرفت تقصیر تو میشد تو واقعا کوتاهی کردی من واقعا ازت ناامید شدم هوکی سرش رو پایین انداخت سالاز گفت مگه خودت نمیدونی کسی نباید منو ببینه کافیه یکی بو ببره اون وقت همه نقشه هامون خراب میشه منم نمیتونستم که هم زمان با دو کارآگاه ماهر مبارزه کنم چون سرو صداش تمام دیاگون رو بیدار میکرد ترجیح دادم که مخفی بشم و از دور شاهد ماجرا باشم البته من از همون اول که مودی وارد شد حضورش رو احساس میکردم برای اینکه.... وایسا ببینم لوسیوس کجاست؟هوکی گفت کارآگاها بردنش؟
سالاز ناگهان عصبانی شد و فریاد زد چی ؟لوسیوس رو بردن؟هوکی که میلرزید گفت بله ارباب هیچ کار از دستم ساخته نبود اونا دو نفر بودن تازه چوبدستی هم نداشتم؟سالاز گفت:تو که یکی داشتی یعنی میخوای بگی دوباره ازت گرفتن هوکی گفت :خب بله ولی وقتی شما رفتین دوباره اونو ازم گرفتن و... سالاز گفت ولی ظاهرا که دستگیر کردن لوسیوس تو رو خوشحال کرده ؟هوکی گفت: نه ارباب به جان مرلین من خیلی از این موضوع ناراحت.......
سالاز در حالی که لبخند میزد گفت ولی ذهنت اینو نمیگه من ذهن جوی ماهری هستم
هوکی فقط به سالاز نگاه کرد سالاز ادامه داد : هوکی توخیلی فرق کردی !من تو رو آزاد نکردم که از دستوراتم سرپیچی کنی یادت باشه که کشتن تو برای من مثل آب خوردن من فقط میخواستم ببینم چقدر میتونم بهت اعتماد کنم تا اینجا هم بهت اعتماد داشتم نذار نظرم بهت عوض بشه هوکی در حالی که بسیار آشفته شده بود گفت:حتما قربان من تمام سعیم رو برای خدمت به شما میکنم
سالاز گفت خوبه در حال حاضر از دست دادن لوسیوس مالفوی در این شرایط زیاد مهم نیست مهم اینه که هنوز محموله سالمه و اما حالا اینجا دیگه اصلا امنیت نداره باید تمام محموله هارو همین امشب منتقل کنید مواظبم باش که توجه کارآگاها به اینجا دوباره جلب نشه میدونی که هیچ کس نباید من رو اینجا ببینه بخصوص کاراگاه ها حالا بجنب همه چیز رو جمع کن تا دوباره اتفاقی نیفتاده !
همین که آنها دست به کار شدند تا مغازه رو پاک سازی کنند ناگهان در به شدت باز شد هوکی بلافاصله متوجه شد که سلاز اسلایترین دوباره از نزد او رفته و باعث شد در برابر کسی که ایستاده به شدت احساس ضعف کند
چرا که اون شخص کسی نبود جز.........




Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
#8

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ناگهان از ترس سر جايش خشك شد.
هيچ كس در بالاي پله‌ها ديده نمي‌شد، در حالي كه هوكي مطمئن بود كه صدايي شنيده، در ضمن، لوسيوس در قالبي از يخ قرار گرفته بود! هوكي به سمتي كه كينگزلي قرار گرفته بود نگاهي انداخت، و و او را ديد كه كماكان بيهوش بود. و به سمتي كه سالي قبلا قرار داشت هم نگاه كرد، ولي او آنجا نبود!
هوكي، چوبدستي‌اش را بيرون آورد و كل اتاق را به دقت بازرسي كرد. ولي در همان حين، به عقب پرتاب شد و چوبدستي اش هم به زمين افتاد.
هوكي از وحشت سفيد شد.
هوكي: ر...ر...ر..روحححححححححححححححح!!!!
و خود را جمع كرد و چشمانش را بست.
صدا:نه...روح نيست!
هوكي، دستان لزانش را از جلوي چشمانش برداشت و الستور مودي را روبه‌رويش ديد كه چوبدستي‌اش را به سمت او نشانه رفته بود!
هوكي با صداي لرزان: ش...ش...ش...شما كاراگ...گ...گ...گاهين؟
الستور صدايي خشن: آكسيو چوبدستي!!!
چوبدستي هوكي، به پرواز درآمد و در دستان الستور قرار گرفت.
الستور: ببينم...اين چوبدستي رو از كجا آوردي؟
هوكي من من كرد...
الستور: مي‌تونيم فرض كنيم كه نمي‌دونستي استفاده از چوبدستي براي جن‌هاي خونگي غيرقانونيه...
هوكي كه كم‌كم رنگ به چهره‌اش برمي‌گشت، و مي‌توانست بهتر دنبال بهانه‌اي بگردد، با لحني مظلوم گفت:
من اون چوبدستي رو فقط براي دفاع از خودم خريدو بودم. مي‌دونين كه... مجبورم يه وسيله‌ي دفاعي داشته باشم قربان...
الستور: با اين حساب، بايد براش مجوز مي‌گرفتي...اين تا يه هفته توقيفه...هفته‌ي بعد، بيا از وزارتخونه بگيرش، يه مجوز هم براش...
حرفش در دهانش گير كرد، و چشم سحرآميزش كه قبلا مي‌چرخيد و اتاق رو بازرسي مي‌كرد، در جايي كه كينگزلي دراز كشيده بود، ثابت ماند...
هوكي كه لحظه‌اي نزديك بود غش كند، گفت: قربان، جناب مالفوي اين‌كار رو كرد. اون اومد تو و وقتي اون رو ديد،بيهوشش كرد و منو مجبور كرد كه بيارمش اينجا قايمش كنم. بعدش هم از من خواست تا يه معجون اكسترا سمي براش بسازم، باور كنين!
لحن او خيلي مظلومانه و طبيعي بود و الستور، حرفهايش را باور كرد. سرش رو تكون داد و چوبدستي‌اش رو به سمت كينگزلي گزفت، و با يه ورد زيرلبي، اونو به هوش آورد.
كينگزلي بلند شد و در حاليكه كمي گيج به نظر مي‌رسيد، پرسيد: چه ‌خبر شده؟
مودي گفت: بيا، بعدا توضيح مي‌دم. احتمالا از ورد فراموشي هم روت استفاده شده. بهتره هوكي رو تنها بذاريم. در ضمن هوكي، مجازات اينكه با لوسيوس همكاري كردي، و مجازات اينكه اين مواد سمي رو اينجا نگه مي‌داشتي، اينه كه بايد 8 از او شنلات رو مفتي در اخيار ما قرار بدي، در ضمن ، اين مواد هم توقيفا.
و به سمت كمدي رفت كه مواد سمي در آنجا قرار داشت و آنها را خالي كرد.
هوكي كه مي‌دانست به شدت ضرر كرده، با صدايي لرزان گفت: نه، اينگارو نكنين، من قول مي‌دم كه ديگه از اونا استف...
دهان هوكي با نگاه حاكي از خشم مودي بسته شد و هوكي سرش را پايين انداخت...
الستور در حالي كه شنل نامرئي كه در ابتدا پوشيده بود رو در جيبش مي‌گذاشت، به هوكي يك بار ديگر نگاهي انداخت و گفت: لوسيوس هم بايد با ما بياد. شانس آوردي معجون راستي همراهم نيست، وگرنه به حرفات اعتماد نمي‌كردم. از پايين هم 8 تا شنل رو برمي‌داريم و مي‌ريم. بايد خيلي مواظب باشي، چون يه جرم ديگه، موجب ميشه از آزكابان سر در بياري...
بعد رو به لوسيوس كرد و به همراه كينگزلي، فرياد زد: اينسنديو!
فالب يخ لوسيوس، آتش گرفت و لوسيوس، در حالي كه از خشم دروغ‌هاي هوكي و از سرماي يخ، بر خود مي‌لرزيد، نگاهي حاكي از نفرت به هوكي انداخت و در حالي كه تسليم شده بود، با طناب بسته شد. چون مودي زيرلب گفته بود:اينكارسروس.
لوسيوس:ببينين...هوكي دروغ ...
مودي: حرف نباشه، بريم...
و در حالي كينگزلي و لوسيوس را هدايت مي‌كرد، به سمت پايين پله‌ها رفت. بعد از اينكه رنگ به صورت هوكي برگشت و به خودش آمد، لبخندي حاكي از رضايت زد و گفت:
عاليه!
و....
_________________________________________________
واي...چه‌قدر دراز! ادامه داره...


خوب...رونان...اضطراب خاص هوكي رو خيلي خوب توضيح دادي...بعد عين اجل معلق ظاهر شدن مودي هم خيلي باحال بود!


بعد نكات ضعيف...مثلا نوشتي: نقل قول:


هوكي با صدايي لرزان:


كه اين زياد جالب نيست...متن تقريبا ادبي رو با نمايشنامه قاطي كردي....بعدش گفتي

نقل قول:
لوسيوس در حالي كه از خشم دروغهاي هوكي و سرماي يخ برخود ميلرزيد...


مگه قبلا نگفته بودي قالب يخ اتيبش گرفته بود؟


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۴ ۲۲:۰۴:۲۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۴ ۲۲:۱۷:۴۸

تصویر کوچک شده


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۴
#7

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هوكي به سمت در رفت امّا پيكر كينگزلي توجهش رو جلب كرد .اونو بر داشت و به طبقه ي بالا برد ... به سمت پايين دويد و گفت: بفرمايين.
در باز شد و مردي بلند قامت با موهاي بلند تقريبا سفيد و رداي سياه بلند و چانه ي نوك تيز وارد شد و گفت: هوكي... سلام.
هوكي گفت: سلام جناب مالفوي...
و ادامه داد: چيزي مي خواستين؟
لوسيوس گفت: آره، اگه يه... گوشتو بيار.
و چيزي در گوش هوكي گفت.
سپس هر دو خنديدند و هوكي سر تكان داد.
با عجله به سمت بالا رفت و درب كمد را با جادو باز كرد و كيسه ي نايلوني سياهي را بيرون آورد. سپس يك بطري كه روي آن علامت ((سمي)) بود بيرون آورد.
صداي قدم هايي شنيده شد و لوسيوس بالا آمد و به اطراف نگاهي كرد و وقتي چشمش به سالي افتاد با حالتي دستپاچه گفت: ب..ب..بخشيد... نديدمتون...
سالازار سر تكان داد...

لوسيوس گفت: صبر كن پاتيل بدم... و در جعبه اي را باز كرد و يك پاتيل در آورد و روي زمين گذاشت.
هوكي محتويات بنفش درون بطري را خالي كرد و يك كيسه ي خيلي كوچك را باز كرد و پودر سبز رنگي را داخل آن ريخت.
مايع غلغلي كرد و جمجمه ي سبزي در بالاي آن از بحار پديدار شد...
لوسيوس بطري خاليي از آن مايع قرمز رنگ پر كرد...
در اين حين صدايي از پشت سر و از آخرين پلّه ي راه پله ي پوسيده به گوش رسيد كه مي گفت: به به.. به به ... چشمم روشن... سموم اكسترا وحشتناك(!) مي سازين؟
و فرياد زد: يخيوس!!!
لوسيوس را قالب بزرگي از يخ فرا گرفت و روي زمن افتاد و ...
_____________________________
ادامه داره... آقا شما هم ادامه بده ديگه!!!


خوب...هوكي جان خيلي خوب بود...توصيف مالفوي هم خوب بود...و اون تيكه اخرش كه فوري يه يخيوس ميزنه خيلي باحال بود! جمجمه سبز هم ادمو تو حس و حال رولينگي ميبره! اقلا منو كه برد!

در مورد قسمتهايي كه ضعف داشت...لوسيوس مالفوي امكان نداره با يه جن بخنده! يدونه شوتش ميكنه هوا! بنابراين بد نميشد اگه مثلا ميگفتي كه لوسيوس سرمست خنديد و هوكي هم سرش رو انداخته بود پايين و منتظر دستور بود...

بعدش وقتي سالي هوكي رو ميبينه هيچ كاري نميكنه!يه خورده كنجكاوي چيزي!
خوب ديگه همين!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۲ ۲۳:۳۶:۵۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۲ ۲۳:۴۴:۵۴

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۴
#6

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
آن فرد انگشتش را به سمت لبانش برد(به معناي سكوت)
سپس چوبدستي اش را به سمت كينگزلي كه مات و مبهوت به هوكي نگاه مي كرد گرفت و زير لب گفت: بيهوشيوس!!!
كينگزلي با صورت روي زمين افتاد...
او در حالي كه از روي او رد مي شد به سمت هوكي رفت...
هوكي: ا...ا...ارباب سالي...
و به سمت سالازار اسليترين، اربابش دويد و تعظيم بلند بالايي كرد به طوري كه نوك بيني اش به زمين خورد...
سالازار لبخند مي زد و گفت: اينه مغازه ت؟ هيچ اقدام امنيتي كه نداره كه!
سپس چوبدستي اش را در هوا چرخاند و گفت: حالا ضدّ آپارات(ظهور) شد. درش رو هم طوري طلسم مي كنم كه فقط با صداي بفرمايين تو باز شه. خوبه؟
سپس چوبدستي اش را در هوا تكان داد و زير لب چيزهايي گفت...
هوكي كه از شور و شوق نمي دانست چه بگويد باز هم تعظيمي كرد و گفت: ممنون ارباب... ممنون كه منو نجات دادين...

سالازار: خوب... حالا اين كمدها رو هم بايد برد بالا تو اتاقت... جاشون اينجا خيلي تابلوئه!!
سپس گفت: كمديوس پروازيوس به بالائيوس!!!!
كمد ها به سمت بالا به سرعت پرواز كردند...
سالازار: اين چوبدستي رو هم قايم كن... اگه بازم لو رفت هول نشو ها....
هوكي با لبخند موذيانه اي گفت: بله قربان... ولي شما چرا اين كارآگاهه رو نكشتين؟
سالازار: خوب از طرف وزارتخونه اومده بود... نمي تونستم به همين راحتي بكشمش... ولي تو اگه فرد معمولي بياد پيشت و مزاحم كارت شد...((بكشش))...
وسپس قهقهه اي سر داد!!

هوكي كه ياد كادويش افتاده بود دهانش را باز كرد امّا صداي در به گوش رسيد... هوكي گفت: ارباب... شما فعلا بالا بمونين... من كاتون دارم... بالا از خودتون پذيرائي كنين... ببينم اين كيه؟ پول يا يه مصيبت ديگه!!!
____________________________
طبق معمول... مشخصا ادامه داره...


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۴
#5

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
صداي بم و خشني گفت: هوكي تويي؟
و بدون اينكه منتظر جوابش بماند، به درون مغازه رفت.
هوكي:ب...ب...بخشي...ي...يد... شم...م...ما؟
صداي بم:اسمم كينگزلي شكلبولته...كارآگاهم...
هوكي، در حالي كه رنگ چهره‌اش رفته‌رفته سفيدتر مي‌شد ، با صدايي لرزان گفت:مشكل..ل...ل...لي پيش ا...ا...ا...اومده؟
كينگزلي:ميشه اون مجوز رو كه از وزارت گرفتي، يه بار ديگه بررسي كنم؟
هوكي:چ......
اما قبل از اينكه حرفش را تمام كند، كينزلي گفت:زود...مي‌خوام ببينمش...سريع...
هوكي كه نگران به نظر مي‌رسيد، در حالي كه زيرلب مي‌گفت‌ ((باشه))، از او دور شد و به سمت يه صندوقچه رفت. بدون اينكه متوجه بشه كه كينگزلي داره نگاش مي‌كنه، چوبدستي‌اش رو درآورد و قبل از اين كه بتونه كاري بكنه، صداي كينزلي از پشت اومد كه گفت:
ص...ص...صب كن ببينم!!! جن...چوبدستي؟!!!!
و چوبدستي‌اش را درآورد و به سمت هوكي گرفت. هوكي كه به شدت ترسيده و هول شده بود، چوبدستي از دستش افتاد و با دو دستش، جلوي چشماش رو گرفت و جيغ زد.
در همين احوال كه كينگزلي رفته رفته به هوگي نزديك مي‌شد و با دقت او را زير نظر داشت، از پشت صداي آهسته و بسيار خونسرد شخصي آمد كه گفت:
((فراموشيوس!!!!!))
كينگزلي ، كه چهره‌اش به طور ناگهاني تغيير كرده بود، چوبدستي‌اش را پايين آورد. گويي تازه وارد شده بود.
هوكي، به پشت سر كينگزلي، يه نگاهي انداخت و...
______________________________________________
اين داستان، ادامه دارد!


رونان جان، فقط ميتونم بگم عالي بود! از اون نمايشنامه هاي باحال! مخصوصا اون جا كه لكنت زبون ميگيره خيلي قشنگ بود...كينگزلي عالي توصيف شده بود! حالات و رفتاراش خوب بود!ميگم چرا بيشتر تو رول نمينويسي؟ رول به تو و هوكي و امثالتون احتياج داره!

فقط يه اشكال ميتونم بگيرم! بجاي فراموشيوس ميتونستي ورد اصلي رو بذاري...همين!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۲ ۲۳:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۲ ۲۳:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.