هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
#71

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لارا که به سختی از چنگ مرلین فرار کرده به طرف اتاق بعدی میره و در میزنه.
هیچ صدایی نمیگه بفرمایین! لارا حدس میزنه یا کسی توی اتاق نیست و یا کسی که ساکن اتاقه خوابه. تصمیم میگیره شاخه گلش رو روی تختخوابش بذاره و بره.برای همین در رو باز میکنه.
همونطور که حدس میزنه کسی توی اتاق نیست. به طرف تختخواب میره که یهو صدایی از بغل گوشش داد میزنه: آهای! برگرد اون طرف. مگه نمیبینی ردا ندارم؟ :vay:

لارا نمیدید. همینو به صدا میگه.صدا جواب میده:خب الان که گفتم. حالا میدونی. برگرد تا ردامو بپوشم.

لارا نمیدونه وقتی چیزی نمی بینه برای چی باید برگرده. ولی این کارو انجام میده.
صدا ردا رو میپوشه...ولی فرق زیادی نمیکنه. چون هنوزم فقط صداست. به اضافه ی یک ردا!

لارا:ببخشید.من شما رو نمیشناسم. شما کی هستین؟
صدا+ردا:من بانز هستم. همونطور که میبینی کسی نیستم. سر تا پام رداس. وقتی اونو در میارم هیچی ازم باقی نمیمونه.قدیما که جوون بودم...هی...صبر کن! من الانم جوونم. میدونی چرا؟ گذر زمان منو ندید! از کنارم رد شد.برای همین صورتم هیچ چین و چروکی نداره. میبینی؟اوه! البته که نمیبینی.خودمم نمیبینم. ولی حدس میزنم.
لارا:نمیبینین. ولی میتونین لمسش کنین که. نمیتونین؟
بانز آهی میکشه:نه.من دستمو(البته نمیدونم دستم دقیقا کجاس)میبرم طرف صورتم.ولی اونجا فقط هواست. هیچی وجود نداره. گاهی فکر می کنم ارواح از من خوش بخت ترن. من تو این سن و سال حتی نمیدونم چه شکلی هستم.

دل لارا کم کم برای بانز میسوزه.سعی می کنه دستشو برای دلداری دادن روی شونه ی بانز بذاره...ولی دستش در همون قسمت فرو میره توی ردا.بانز رو حتی نمیشه دلداری داد. لارا شاخه گل رو توی جیب ردای بانز میذاره. درحالیکه به این موضوع فکر میکنه که وقتی بانز مرد ملت چطوری قراره متوجه بشن از اتاق خارج میشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#72

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که در راهروی خانه سالمندان حرکت میکرد در چوبی اتاقی توجهش را جلب کرد. دری از چوب قدیمی و پوسیده و البته تصویر کنده کاری شده یک پاتیل قیمتی و زیبا.
لارا به آرامی به در ضربه زد... ضربات دستش درست به وسط دیواره پاتیل برخورد میکردند.

- کیه؟ کیه؟ کیه؟

لارا به صدای فریاد پیرمرد گوش میکرد... به نظر میرسید که چیزی جلوی دهان پیرمرد گذاشته اند که همین باعث شده صدا خفه به گوش برسد. دختر بیچاره که کمی حس ترس را در صدای پیرمرد داخل اتاق حس کرده بود، با آرامش گفت:
- میتونم بیام تو؟
- بفرمایید. بفرمایید. بفرمایید.

صدا اکنون آرامش بیشتری داشت، پس لارا به خود جرئت داد و در را باز کرد و وارد شد. در آن زمان بود که با اتاقی نیمه تاریک روبرو شد که دور تا دور آن را قفسه های بلندی فراگرفته بود و روی قفسه ها پر از بطری هایی بود که محتویاتشان مواد مخصوص معجون سازی بود. آنگاه لارا به مردی قوز کرده در وسط اتاق نگاه کرد که با ردایی سیاه و نقابی طلایی بر صورت ایستاده بود و مشغول بهم زدن محتویات یک پاتیل طلایی بود.

- امم... ببخشید آقا... شما آرسینوس جیگر هستید؟
- جیگرم. جیگرم. جیگرم، با گاف مکسور!
- شما آرسینوس جیگر معروف هستید؟ معجون ساز خانه ریدل ها؟

چشمان ناپیدای آرسینوس در زیر ماسک، با شنیدن نام "خانه ریدل ها" کمی هشیار شد و دست از هم زدن محتویات پاتیل کشید.
- اسم شما چیه خانم؟
- لارا لسترنج هستم.
- با این یارو قمه کش... رودولف... نسبتی دارید؟
- بله... البته مهم نیست چندان... اومدم به شما هم سری بزنم.
- خب... پس بفرمایید بشینید.

لارا به میز کوچک و دو صندلی آن که در کنار پاتیل طلایی بودند نگاهی کرد و به آن سو رفت، همچنان که از کنار پاتیل عبور میکرد نگاهی به داخل آن انداخت و متوجه شد آرسینوس در حال هم زدن یک پاتیل خالی بوده است. به نظر میرسید وضعیت عقلانی معجون ساز پیر چندان هم خوب نباشد.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#73

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
-برای چی نمی شینین؟

لارا با شک به صندلی نگاه کرد. با دیدن این همه چهره های چروکیده و ترک برداشته انتظار داشت که روی صندلی بنشیند و ناگهان صندلی تالاپی بشکند! ولی لارا نشست و صندلی هم نشکست. آهی از سر آسودگی کشید که اتفاقا باعث شد آرسینوس صدایی بشنود و از جایش برخیزد؛ شیشه ی معجونی را به سمت او بگیرد و بگوید:
-معجونِ رفع خستگیِ مزمن خواستین؟ بفرمایین.

لارا با تعجب به شیشه ی خالی معجون نگاه کرد.
-اِمـــ... خیلی مرسی ولی... این خالیه که!
-خالی؟ شما به معجونای وزیر مملکت میگین خالی؟ الان خودم میخورمش و می بینین که خالی نیست.

آرسینوس کهنسال شیشه ی خالی را بالای دهانش گرفت و صبر کرد. لارا هم منتظر ماند تا جیگر، خودش به خالی بودن بطری پی ببرد و بیخیال شود. اما اینگونه نشد. وزیر پیر چندین و چند دقیقه فقط همینطور مانده بود. لارا که وضعیت را مناسب می دید به طرف در شیرجه زد و روبروی اتاق بعدی ظاهر شد. تقریبا میتوانست با دیدن گلوله های فرو رفته در دیوار و سوراخ های روی در، میزبان بعدی را حدس بزند. در نیمه باز را هل داد و سرش را درون اتاق برد.
-سلام... کسی اینجا هست؟

صدایی جواب داد:
-وینکی اینجا بود. وینکی جن خانگی همیشه یک جا بمون بود!

لارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد ولی اثری از جن خانگی نبود.
-پس کجایی تو؟ نکنه مثل بانز نامرئی هستی؟
-وینکی جلوی مرگخوارِ جوون مونده، بود.

لارا یکبار دیگر جلویش را نگاه کرد.
-نیستی که!
-مرگخوارِ جوون مونده اگه به بالا نگاه کرد وینکی رو جلوی خودش دید! مرگخوارِ جوون مونده باید جلوش رو تغییر داد.

لارا آه کشید. انگار گذشت این سالها وضعیت روانی جن خانگی را بهتر نکرده بود. وینکی فقط بدتر و بدتر شده بود. او به بالا نگاه کرد و وینکی را چسبیده به سقف دید.
-اونجا چیکار میکنی وینکی؟
-وینکی کار کرد. وینکی همه جا رو تمیز کرد.

لارا به صندلی هایی نگاه کرد که همه جا برعکس افتاده بودند، به تکه های پنیر نگاه کرد که به دیوارها چسبیده بودند و به فرش نگاه کرد که به جای زمین، روی دیوار پهن شده بود.
-درسته... درسته... می بینم!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۹:۳۶ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#74

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
لارا تصمیم گرفت فورا از اتاق بیرون برود و به سمت در اتاق رفت و قبل از آنکه وینکی مانعش شود در را بست و نفس راحتی کشید.
-آخیش، الان کجا برم؟ وا گلام کو پس؟!

لارا فراموش کرده بود گل هایش را بردارد به همین دلیل دوباره مجبور شد به اتاق برود. وینکی با مسلسلش روبه روی لارا ایستاد.
-ام وینکی جن خوب بود. :worry:
-وینکی جن مسلسل کش بود.
-من وینکی رو دوست داشت. :worry:
-وینکی فقط ارباب دوست داشت.
-وینکی حرف گوش کن بود. :worry:
-وینکی فقط به حرف ارباب گوش داد.

وینکی مسلسلش را بالا گرفت و...

بومب!

لارا به مسلسل اسباب بازی وینکی نگاه کرد و به فکر افرادی که در آنجا کار میکردند آفرین گفت. گل ها را برداشت و به سمت بیرون رفت.

-وینکی تو را کشت!
-وینکی من را کشت و من مرد!

لارا با لبخندی در را بست و به گل ها نگاه کرد. دری را در سمت چپ خود دید ولی به علامت روی در نگاه نکرد. نمیخواست از قبل مرگخوار و یا محفلی بودنش را بداند. بنابر این چشمانش را بست و در زد.

-بیا تو!

لارا به اتاق رفت. لبخندی بر لبانش داشت و به اطراف نگاه کرد. ولی کسی را ندید. ناخوداگاه به بالا سرش نگاه کرد ولی باز چیزی ندید!
-ام سلام.
-سلام مرتخد.
-مرتخد؟
-همون برعکس دخترم تسه!

لارا بار دیگر با تعجب به اطرافش نگاه کرد، به نظر او شخصی که در این اتاق بود مانند بقیه عقلش نیاز به درمان داشت! روی دیوار جمله ای بزرگ نوشته شده بود.
نقل قول:
این فرد گاهی جملات را برعکس میکند و از آخر میگوید!

-چرا دیده نمیشی؟
-پایینو نگاه نک!

لارا به پایین نگاه کرد. ناگهان فیلیوس را دید، لبخندی زد. او نیز مانند بقیه پیر شده بود. موهایش سفید شده بود و کوتاه تر شده بود، لباسی آبی پویده بود.
-ام نمیدیدمتون، آخه کوتاهین!
-من کوتاه نیستم شماها دیلاقین، صد بار متفگ!

لارا که نقطه ضعف فیلیوس را میدانست، نخواست بیشتر از این او را اذیت کند.
-ببخشین بله بله شما خیلی بلندین.
-خودم میدونم هک!

لارا تصمیم گرفت فورا فرار کند.
-بفرمایید! این گل مال شماست.
-من؟ مال هنم؟
-بله، کاری برام پیش اومده بعدا میام!
-من یه پرندم آرزو دارم! برو برو، ممنون ازت، ده برو هگید!

لارا فورا از اتاق بیرون رفت و نفس راحتی کشید!


Only Raven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#75

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
ساحره ای به اسم لارا بعد از سالها به هاگزمید برگشته. همه شخصیت ها پیر شدن و رفتن خانه سالمندان. لارا هم برای دیدنشون به خونه سالمندان می ره. ولی اوضاع آنجوری که لارا فکر می کند نیست؛ اکثر افراد آنجا سلامت عقلی ندارند.
***********************

انگار همه ی افراد خانه ی سالمندان عقل شان را از دست داده بودند، لارا در تعجب بود که چگونه مسئولین خانه ی سالمندان عقل شان را از دست ندادند!
لارا این بار به علامت روی در نگاه کرد نمی خواست بدون اینکه بداند اتاق یک محفلی یا مرگ خوار است، با فرد دیوانه ی دیگری روبه رو شود.

روی در خبری از ققنوس محفل و یا جمجمه ای که مار از آن بیرون زده _ علامت مرگ خواران_ نبود به جای آن علامت صاعقه روی در بود.

لارا مطمئن بود هری پاتر در آن اتاق است ولی در را که باز کرد فکر کرد خودش هم پیر و دیوانه شده چون به جای هری پاتر، لرد ولدمورت با ردای قرمزی که نشان اسلیترین روی آن بود، چوب دستی پرققنوس اش را به سمت آیینه ی نیمه شکسته ی رو به رویش گرفته بود و فریاد می زد:

- کروشیو ! من از تو نمی ترسم ولدمورت! ببین دارم اسمت رو می گم و مثل همه از شنیدن اسمت از ترس خودم رو خیس نمی کنم! ببین...!

لارا سری به نشانه ی تاسف نشان داد. بلاخره هری پاتر توانسته بود کار نیمه تمام دامبلدور را تمام کند و مردم را قانع کند که ترسیدن از اسم مسخرـس! حالا همه به جای گفتن لرد سیاه از اسم لرد ولدمورت استفاده می کردند. این یکی کمی از زمان عقب بود!

- من تمام جان پیچ هایت رو ناود کردم حتی دستم هم مانند اول دامبلدور پیر از کار نیافتاد! کروشیو !

عجیب تر از آن این(!) بود که ولدمورت خودش را هری می دید کسی که مدت ها ازش نفرت داشت و حالا جای همان شخص برای خودش رجز می خواند! ولی کمی هم جای امیدواری داشت هنوز هم به دامبلدور حساس بود!

- من دو برابر تو قدرت دارم من آدم ها رو برای تفریح می کشم تو که چیزی نیستی! کروشیو !

کمی بعد لارا چیز مهمی کشف کرد! به گفته ی پروفسور تریلانی لارا در زندگی بعد به عنوان بلا لسترلنج و در زندگی بعد آن به عنوان لرد ولدمورت زندگی خواهد کرد؛ در حقیقت این فرد آینده ی او بود.

- آواکادارا ! برای گودریک!...نه نه... برای سالازار!...نه همون گودریک....نه سالازار....

حالا لارا مطمئن نبود که برای مرگ آماده باشد دوست نداشت که تبدیل به دیوانه ی نیمه گریف نیمه اسلی تبدیل شود.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#76

لیلی اونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۵ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۸
از "همون جایی که همه هستن"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
لارا قدمی به عقب برداشت و در اتاق لرد ولدمورت را بست، دستش را به سر خود گرفت و چند بار تکان داد، نگاهی دیگر به در کردو همان طور که در حال دور شدن بود حضور شخصی را که به او نزدیک می شد حس کرد، در نگاه اول صورتش را ندید، ترسی عجیب باعث لرز در بدن لارا شد ، میخواست سریع از ان خانه بیرون برود اما همین که این فکر به ذهنش خطور کرد ان شخص چوبدستی خودش را به طرز ماهرانه و زیرکی از ردای خود بیرون کشید.

لارا نمیدانست چرا احساس آدم های خلع سلاح را دارد ، او جادوگر بود...یه جادوگر اصیل زاده!...نه یه ماگل.لارا یکی از دستانش را به شدت مشت کرده و این باعث مچاله شدن صورتش شده بود اما همچنان با نگاهی لرزان به ان شخص مینگریست.صدای پوزخند او را به وضوح شنید ، با دست آزاد خود سعی کرد چوبدستی را بیرون اورد ولی قبل از این کار شخص طلسمی را به سوی او نشانه گرفت.

شانسش گرفت توانست خودش را کنار بکشد،چوبدستی را بالاخره بیرون کشید و در مقابل ان گرفت.هر قدمی که لارا به پشت برمیداشت ان هم به جلو می امد تا اینکه پای لارا به شیئ گیر کرد و به زمین خورد ، چوبدستی اش از دستش خارج شد، نگاهی حسرت بار به ان انداخت ولی چندان طول نکشید که دوباره متوجه ان ناشناس شد ، صورتش را دید "لوسیوس مالفوی" او مرگخوار بود اب دهانش را با صدا قورت داد ، احتمال اینکه او هم دیوانه شده باشد زیاد بود.

چند لحظه بعد
دستانش را به دیوار کنارش گرفت تا کمکی برای بلند شدنش باشد، او در خیابان نا آشنایی بود ، به دور خود می چرخید و به اطراف نگه می کرد تا اینکه فردی اشنا را در نزدیکی خودش دید "نارسیسا".
هرچند دل خوشی از او نداشت اما باز هم غنیمت بود پس با عجله به طرفش روان شد، وقتی در مقابلش قرار گرفت قبل از اینکه چیزی بگوید نارسیسا به طرفش آمد و گفت:
_کجایی تو؟ از دیروز دارم دنبالت میگردم.
لارا تعجب زده گفت:
_دنبال من؟ چرا؟
_وای خدا...هیچی، بیا بریم که برای لرد مشکلی پیش اومده.
لارا دیگر حرفی نزد و به دنبال نارسیسا راه افتاد، در مقابل دیواری ایستادند و نارسیسا چوبدستی خود را بیرون اورد ، اول لارا ترسید اما وقتی دید دارد به دیوار ضربه میزند ارام شد، وارد خیابان دیگری شدند، واسش آشنا بود ولی چیزی به خاطر نمی اورد انگار که کسی ذهنش را خالی کرده باشد.

به ساختمانی رسیدند ، به ان نگاه کرد "خانه سالمندان" به داخل رفتند ، اما در بین راه لارا متوجه اینه ای شد ، خود را در ان ایینه بلاتریکس دید، تمام خاطراتش به مغزش هجوم اوردند و باعث افتادنش شد ، او دیگر لارا نبود بلکه حال به گفته پروفسور بعد از مرگ شخصیت لارا، او بلاتریکس خواهر نارسیسا می شود.



تصویر کوچک شده


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#77

آلتیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
از سرزمین افسانه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
برای چند ثانیه سرجایش میخکوب شد. گویی زمان ایستاده بود. صدایِ تپشِ قلبش را به وضوح می‌شنید. در اعماقِ وجودش فریاد زد: "نه! این من نیستم! این نمیتونه تصویرِ من باشه. من لارا م نه بلاتریکس."

آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد نارسیسا در حالِ تکان دادنش است. لارا به نارسیسا خیره شد. از آخرین باری که او را دیده بود زمانِ زیادی می‌گذشت.
به نظر می‌رسید اشکالی وجود دارد. نارسیسا نیز می‌بایست مثلِ تمامِ افرادی که در خانه‌ی سالمندان بودند پیر و فرسوده و حتی دیوانه می‌بود. ولی از آخرین باری که لارا او را دیده بود هیچ تغییری نکرده بود.

نارسیسا با صدای بلند رو به لارا گفت:
-بلاتریکس، حواست کجاست؟ چند بار صدات زدم ولی تو خشکت زده بود. حالت خوبه؟
-چی؟ آ...آره، آره حالم خوبه. نارسیسا، یه سوالی دارم. می‌دونم ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی خیلی واسم مهمه.
-حرفتو بزن بلا!
-الان تو سالِ چندیم؟
-بلا، مثلِ اینکه عقلتو از دست دادی! تو این لحظه‌ی بحرانی داری از من تاریخ رو می‌پرسی؟!
-خواهش میکنم نارسیسا، خیلی واجبه که بدونم.
-نوزدهم دسامبر 2000. خیالت راحت شد؟ حالا دیگه راه بیوفت. عجله کن!

لارا احساس کرد که چیزی درونش سقوط کرد و از او جدا شد. برای لحظه‌ای سرش گیج رفت. محکم بازوی نارسیسا را گرفت تا تعادلش را حفظ کند و نیوفتد. باورش نمی‌شد. چطور ممکن بود به پانزده سال قبل بازگشته باشد؟! آیا تمامِ چیزهایی که می دید زاییده‌ی ذهنش بود؟ آیا به طورِ ناگهانی دروازه‌ای از زمان گشوده شده و او ناخواسته به درونِ آن پرت شده بود؟

به ذهنش فشار آورد. گویی مغزش کاملاً تهی شده بود. دردی خفیف را در قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد. دردی که ممکن بود بر اثرِ اصابتِ طلسم باشد.

-طلسم! اون لوسیوس مالفوی بود!

لارا با صدایِ بلندی این را گفت. تقریباً فریاد زد و بر اثرِ آن نارسیسا از جایِ خود پرید و چوبدستی‌اش را کشید. آشکارا حس کرده بود که مورده حمله واقع شده‌اند. وقتی فهمید اتفاقی نیوفتاده، به لارا گفت:
- چه طلسمی؟ لوسیوس چی شده؟ اینجا چه خبره بلا؟

لارا جوابی نداد. هضمِ این قضیه برایش زیادی دشوار بود. اینکه او با طلسمِ مرگ و توسطِ لوسیوس مالفوی مرده و الان در قالبِ بلاتریکس به این جهان بازگشته بود. شاید هم اصلاً به این دنیا برنگشته بود. شاید در دوزخ بود و مجازات می‌شد!

نمی‌توانست افکارش را جمع‌و‌جور کند. به درِ ورودی ساختمان رسیدند. لارا به امیدِ اینکه جوابِ سوالهایش را در داخلِ ساختمان پیدا می‌کند، در را باز کرد و با نارسیسا قدم به داخل گذاشتند.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#78

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
جیز!

- نـــــه! پشت در پناه بگیر نارسیسا!
- بلاتریکس دیوونه شدی؟ صدای جرقه های برق بود.

نارسیسا یا گفتن این حرف، با چوبدستی خود به فیوز ساختمان را به لارا نشان داد. لارا سرش را کج کرد و با دقت به فیوز که جرقه های آبی در اطراف آن بود نگاه کرد. نارسیسا چشمانش را در حدقه چرخاند و چوبدستی به دست از راه پله رو به رویشان بالا رفت. لارا دوان دوان دنبال نارسیسا رفت.

- مواظب باش!

نارسیسا دستش را جلوی بلاتریکس ( لارا ) گرفت، همین توقف کافی بود تا طلسم سبز رنگ با سرعت از جلوی لارا رد شود. لارا که شکه شده بود نگاهی به خواهرش شد که پشت دیوار پناه گرفته بود. لارا دست نارسیسا رو گرفت و گفت:
- ممنونم نارسیسا که جونم رو نجات دادی.

نارسیسا دستش را محکم تکان داد تا بلاتریکس دستش از او جدا شود. بعد از آنکه لارا دست او را ول کرد نارسیسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تو چته بلا؟ کدوم نجات دادن؟ اون که طلسم مرگ نبود.
- نبود؟
- معلومه که نبود، نگو که فکر کردی لوسیوس هم مرده.

طلسم دیگری که به دیوار برخورد کرد، گفتگویی بین آن دو را قطع کرد. نارسیسا به سرعت از پشت دیوار بیرون آمد و طلسم مرگی را به سمت شخصی فرستاد. چند ثانیه در سکوت گذشت که نارسیسا با لبخند به او نگاه کرد، ظاهرا اوضاع امن بود. لارا به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد و به مردی که با چشمان از ترس گشاد شده روی زمین افتاده بود، نگاه کرد.

- منو نکش، تورو خدا!
- بمیر بابا خون لجنی!

با این حرف، آواداکدورای دیگری را به سمت جادوگر ماگل زاده روانه کرد و او را به دیار مرلین شتاباند. نارسیسا نوک چوبدستی اش را فوت کرد و آن را درون جیب ردایش گذاشت و لبخند رضایت بخشی را به خواهرش زد.

- خب، اینم از یه ماموریت دیگه.
- ماموریت؟
- آره دیگه، یه ماموریت برای ارباب، الانم میریم پیشش.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱:۱۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#79

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- استـــــــــــــــــــــــــپ!! استــــــــــــــــــــــــــــــپ!!

با هوار بلاتریکس، همه چیز در صحنه به حالت ِ فریز در آمد و کارگردان، در حالی که موهایش را می‌کَند، کلاه ِ کارگردانی‌ش را به زمین کوبید:
- دیگه تحملشو ندارم! دیگه نمی‌تونم تحملتون کنم! اون از اون پورتال لعنتی‌تون توی اون یکی تاپیک! اون از محشور شدن ِ پایتخت و هری پاتر توی اون یکی یکی تاپیک! اونم که میاید تو پادگان ققنوس اون پیری لاکردارو برمی‌دارید از ایسگا، دهن ِ هرچی اموات و اجدادمون ایسگا می‌کنین، تا آخرش روح‌چه‌مون قهر می‌کنه می‌ره! لامصبا می‌دونین چقد گشتم دنبالم یه روح بیریخت فسقلی ِ خاکستری که حاضر باشه واسه ابد تو اون لوکیشن عربده بکشه؟! تو هر سوژه‌ای هم که دامبلدور میاد وسط در مورد روح‌های علیل و ناقص حرف می‌زنه!! این مُرده!! لاکردارا! دامبلدور مُرده! چرا نمی‌خواید با مرگش رو به رو شید؟! بلاتریکسو مالی با ماهیتابه کوبید توی کلّه‌ش، فنا شد! نارسیسا رفته صومعه واس تذهیب نفس! حالا هم که وسط رول هوار می‌کشید استپ! بیچاره‌م کردین! خسته شدم از این زندگی! چی می‌خواید از جون ِ من!! تصویر کوچک شده


هم‌نوا با کارگردان، بلاتریکس هم شروع به جیغ کشیدن می‌کنه:
- من قرار بودم برم خانه‌ی سالمندان! می‌فهمی؟! خانه‌ی سالمندان! خانه‌ی سالمندان! هی فرت از این اتاق، به اون اتاق! از این پست، به اون پست! از این سبک، به اون سبک! حتی معلوم نیست ته ِ این سوژه کجاست.. تصویر کوچک شده


فضای ماورا - سیاهی بی انتها


- بنفش؟
- سیب؟
- دقیقاً چه بوقی داری می‌زنی به سوژه؟
- هوم.. نمی‌دونم راسّشو بخوای، بش همچی فک نکردم! تصویر کوچک شده

- نه تنها ریونکلا رو از چهار گروه هاگوارتز حذف می‌کنم، بلکه چهارصد امتیاز هم از محفل کم می‌کنم!
- با کمال احترام سیب، ولی تو نمی‌تونی از..
- من مدیرم! هرکاری بخوام می‌تونم بکنم! حالا، جمعش کن!
- اوه. اوکی اوکی.

فضای.. هممم.. غیر ماورا؟


همین لحظه بلاتریکس اسلش لارا هم کلاهش؟ رو به زمین می‌کوبه و جیغ می‌کشه:
- خونه‌ی سالمندانو نشونم بدین! با همه‌ی آدمای توش منفجرش می‌کنم تموم شه بره پی ِ کارش!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#80

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
لارای بلاتریکس نما با خشانت دستاشو فرو میکنه لابلای موهای وزوزی خودش، چند تا از جوشای خونین و چرکینش کف مغزشو با ناخنش آسفالت میکنه. مقادیری جیغ بنفش میکشه و به چند ثانیه در یک روز تابستانی گرم، جلوی در خونه سالمندان هاگزمید ظاهر میشه. چند قدم به سمت در بر میداره که یهوع یه قازقلنگ با لباس نگهبان جلوش سبز میشه.

- امروز ملاقات نداریم دختر خانوم. لدفن بروید.
- اوا خاک تو سرت ! عاقو برو کنار. پدرم مریضه. براش کمپوت (آب کدو حلوایی / به پاس حفظ حرمت یک عمر رول پلیینگ کله زخمی) آوردم.
- برو پدر ســـ... ! استغفر المرلین ! برو بچه. برو دهن منو باز نکن !

لارای بلا نما می رفت تا چوبدستی اش رو بیرون بکشد که ناگهان متوجه میشه به جای چوبدستی توی جیبش نخ و سوزنه. یه نگاه عمیق تر به هیکلش میکنه و متوجه میشه این بار در قالب حنا دختری در مزرعه ظاهر شده. لارای بلای حنا نما این بار توی دوربین زل میزنه و به ارواح پر فتوح فک و فامیل نگارنده رول درود میفرسته. سپس در حرکتی انتحاری با نخ سوزن میزنه دهن قازقولنگو میدوزه و بعد شوتش میکنه کنار.

میره جلو و در چوبی بزرگ خونه سالمندان رو هل میده و باز میکنه و با حیاط شلوغ مواجه میشه...

- پاس بده دیگه دامبول ! این چه وضع بازیه. به مرلین میام ریشتو در میارم میدم لیدی مورگانا طناب بزنه ها ! اه. شفته !

اولین جمله از فرد کچلی شنیده شد که چند متری بالاتر از حیاط خانه سالمندان بدون هیچ جارویی روی هوا معلق بود و انتظار دریافت توپ کوافل از طرف یه گلوله پشمکی معلق در سوی دیگر حیاط رو می کشید. لارا صحنه ای که دیده بود رو باور نداشت. لرد ولدمورت با لباسی ایرلندی به همراه ضمائم گیلکی آن روی هوا معلق بود و داشت با دامبلدور و خانواده کوییدیچ بازی می کرد. آثار چروکیدگی صورت، رویش ابروهای پشمکی و همچنین سه چهار عدد تار موی سیفید در چهره و سرش آشکار بود همی همانا !

لارا با کمی سر چرخاندن متوجه شد حیاط خونه سالمندان شلوغ تر از اونیه که تصورش رو میکرد. تا چشم کار میکرد سالمند رویت میشد و هر کدوم در گوشه ای مشغول بودند. هگرید نیمه غول با ریش و کرکی برفی مشغول اطو کردن سگ سفید چروکیده ای بود که دیگر به فنگ شباهت نداشت و بیشتر میخورد بل در کارتون بل و سباستین باشه. پروفسور فلیت ویک آب رفته بود و تبدیل به عروسکِ بازی مرگخواران شده بود و نوبتی داشتن باهاش انواع بازی های مجاز و غیر مجاز رو انجام میدادن. مورفین گانت شکل تارزان شده بود و در گوشه دیگری از حیاط بساط منقلش را به جاهلانی مثل هری پاتر واگذار کرده بود و خودش داشت آثار استاد مطهری میخواند.

لارا ناامیدانه بدون نگاه اضافه تر به جمعیت زیاد سالمندان، راهش رو از وسط حیاط به داخل ساختمان باز می کرد. حتما در مدیریت این خراب شده کسی بود که بتواند او را توجیه کند. خود را به پله های جلوی ساختمان رساند که چشمش به ققنوس سفید دامبلدور افتاد که همه پرهاش ریخته بود و شبیه مرغ هورمونی پوست کنده ای لب پله نشسته بود و با اندوه به دور دست ها می نگرید.

- عهه ! ققی؟ چرا اینجوری شدی تو؟

ققی هیچ نگفت و فقط به نشانه ارادت اشکی خونین ریخت، سپس پر زد و می رفت تا در افق دور دست محو گردد اما کلاغی فرصت طلب بوقید به تقدیر بنده خدا و زد رو هوا شکار کرد مرغ بدبختو. لارا به سرعت خود را به داخل ساختمان رساند. داخل هم مثل بیرون آشفته بود. بوی فساد لحظه به لحظه امت پیر و فرتوت در همه جای ساختمان به مشام می رسید.

پیر زنی عصا بدست و لرزان در حالیکه دور و برش انواع حشره بال بال می زدند و آثار کپک روی سر وصورتش نمایان بود، با التماس از جادوگر دیگری که کلاه وزارت بر سر داشت و ماسک نقره ای بر صورت، چیزی طلب میکرد.

حتی ماسک هم باعث نمیشد تا آثار پیری آرسینوس جیگر از دیدگان عموم مخفی بماند. تعداد اندکی سبیل سفید از داخل لب گاه (تشریح آناتومیک: لب گاه اشاره به حفره ای در روی ماسک دارد که دک و دهن فرد مرگخوار از آن بیرون میزند تا هم خودش آسوده صحبت کند و هم محفلیون بدانند که دقیقا کجا رو باید مورد عنایت قرار داده و آسفالت کنند تا مرلینی نکرده آسلام در خطر نیوفتد. در نتیجه لب گاه به هیچ عنوان به جایی اشاره ندارد که ملت عاشق میشوند و لب و دهن یکدیگر را به طرق گوناگون مصرف می نمایند) ماسک بیرون زده بود.

- جناب ویزیر ! ترو جوووآن مامانت قسم میدم یه جرعه دیگه از اون معجون گندزدای معروفت بده منم بخورم. بدجوری دارم گند میزنم...

- نه نمیشه مادام ! خیلی ها توی نوبت هستند. حالا بیا این چند تا قرص آنتی گند رو بنداز بالا تا رستگار بشی. بعدش اسمتو بنویس اینجا. خبرت میکنن وقتی نوبتت شد.

و سه چهار عدد قرص مذکور را کف دست پیرزن گذاشت. پیرزن انداخت بالا و شروع کرد تا انتهای سالن بندری زدن. در سوی دیگر مادر بزرگ نویل با خوشحالی از آن سوی سالن به سوی دیگر تلو تلو می خورد و فریاد "دوباره دندون در آوردم" سر میداد و با تحقیر به نویل، نوه بی دندون و چروکش اشاره می کرد که در گوشه ای مشغول آبیاری مستقیم انسانی به درون گلدان های سالن بود.

لارا دیگر نمیتواست این همه درد را تحمل کند. هر آنکه میشناخت، در حال تجزیه بود. باید فکری میکرد. وگرنه این رول و همه رول های قبلی ارزشی میشد و ویولت باز می اومد همه رو دعوا میکرد. قطعا دسیسه ی آمریکا و غرب بود.

با شتاب سالن عریض و طویل را پیمایید و خود را به دری رساند که روی آن تابلوی "مدیریت" نصب شده بود. لارا سه بار پشت سر هم در زد و بعد از چند ثانیه ی صدای مرد جوانی گفت:

- بفرمایید داخل !

لارا ابروانش رو بالا انداخت. بلاخره صدای یک فرد جوان رو شنید؛ اون هم از فراسوی اتاق مدیریت. بی درنگ دستگیره در را چرخاند و وارد شد...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۲:۱۰:۴۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۳:۰۲:۳۵

----------








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.