هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
هری به فکر فرو رفت(البته با توجه به اینکه آگاهی کامل داشت که مغذی ندارد که بخواهد به واسته ی آن فکر کند،تنها ژست فکر کردن را گرفت).با تمام وجود امیدوار بود که لرد سیاه،ریموس را تحت تأثیر طلسم فرمان در نیاورده باشد؛پس تنها یک راه داشت و آن اینکه به منزل او برود و در مورد این مسئله با او صحبت کند.تصمیم گرفت شب را در همان غار سپری کند و فردا صبح زود،با ریموس صحبت کند.اما باز هم خواب آلبوس را دید.
هری:
آلبوس:هری...با ریموس در مورد این مسئله صحبت نکن.
-پس چی کار کنم؟
اما تا دمبل خواست حرفی بزند،هری از خواب پرید.
هری:

در طرفی دیگر-خانه ی ریدل

آنتونین در حال شلنگ تخته انداختن در راه رو خانه بود که متوجه ی صدای هق هقی از داخل اتاق بلاتریکس شد.
-بــــــلا؟

بلاتریکس با دستپاچگی اشک هایش را پاک و قاب عکسی را به پشت تختش پرت کرد.
-کروشیو !مرتیکه ی بوقی سن تسترال رو داری؛هنوز یاد نگرفتی در بزنی؟
-چرا گریه می کردی؟اون چی بود پرت کردی اون پشت؟
-به تو چه؟
-بگو دیــگه...عکس رودولف بود؟
-نه بابا کی واسه اون آرماندیلو اشک میریزه.عکس ارباب بـــــود.دلم تنگ شده واســـش.
-بلا...یادت نره که اون دیگه هیچ قدرتی نداره.
-نمیخــــــوام...من لرد رو میخوام.اون حتی اگه هیچ قدرتی هم نداشته باشه،بازم کبیر و شکیر و جذاب و بقیه چیزا هست.

آنتونین در حالی که از اتاق بلا خارج می شد،به فکر فرو رفت،آری با اینکه سعی میکردند این موضوع را پنهان کنند اما همه ی آن ها دلتنگ اربابشان شده بودند.




Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
روز بعد در راه خانه هری:

ولدمورت در حالی داشت به سمت خانه ی هری در آن سوی لندن می رفت که ردای بلندی پوشیده بود تا شناسایی نشود،

ولدمورت توانسته بود سر مرگخوار ساده لوح را گرم کند و فرار کند.(هر چند که اصلا کار ساده ای نبود!!!!)

هوا گرگ ومیش و مه گرفته بود،اما او جانب احتیاط را رعایت کرده بود،

به نرمی در کوچه ها می خزید و پیش می رفت و در راه مدام سعی می کرد طلسمی،چیزی اجرا کند اما نمی شد...

درحالی که از خیانت مرگخواران ناراحت بود با صورت به درون تیر چراغ برق رفت...

ولدمورت:_

ولدمورت ناسزایی گفت و برخاست خواست بلایی سر تیر بیاورد که صدایی آشنا گفت:

_ به به!ببین کی اینجاست!چطوری کچل؟!شنیدم افتضاح کردی؟

لرد صدا را شناخت...

هری به آرامی دستش را به سمت ولدمورت دراز کرد و با او در کمال ناباوری دست داد سپس گفت:

_ خب....هههممم...بفرمایید تو دم در بده...

لرد بار دیگر به آرامی نگاهی به پشت سرش کرد اما کسی آنجا نبود لرد داخل شد و هری در را محکم بست.

داخل خانه،هری به ولدمورت نگاهی کرد و به او پوزخندی زد.لرد که اصلا حوصله نداشت با پرخاش گفت:

_ زودتر حرفتو بزن باید برم کلی کار دارم!

هری چند لحظه چشمانش را بست و به فکر فرو رفت اما ناگهان شروع کرد:

_ خوب دهنتو باز کن!!

_ چچچیییی؟؟؟؟؟؟هان!؟!

هری سرش را تکان داد و به او گفت:

_ حضرت کچل!فکر کردی من علم غیب دارم بفهمم سندروم مشنگيسم تو دقیقا باهات چی کار کرده؟اگه نذاری معاینه ات کنم نمی تونم کمکی بهت بکنم

ولدمورت:

هری داشت با آرامش با چوب بر سر ولدمورت می کوبید،با لوموس به درون دماغ نداشته اش نور می تاباند و چوب جادو را درون گوشش فرو می کرد،

بعد از مدتی دیگر واقعا افتضاح شده بود...

لرد داشت از عصبانیت می ترکید که بالاخره هری معاینه را تمام کرد و گفت:

_ خب،حدس می زنی دوای دردت چیه؟

لرد با عصبانیت فریاد زد: _ اگر می دانستم که پیش تو لعنتی نمی آمدم!!

هری خنده ای زورکی کرد و گفت: _ باید یک هفته دیگر صبر کنی تا بتوانم دارویت را جور کنم!!

لرد با عصبانیت برخاست و نگاهی خشمناک به هری انداخت،خواست طلسمش کند که یاد واقعیت دردناکی افتاد،درحالیکه از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود با خشم در را باز کرد و رفت.

هری در داخل خانه قدم می زد و خدا خدا می کرد که اشتباه کرده باشد اما اینطور نبود...

نشانه هایی که دیده بود دقیقا با نشانه هایی که دامبلدور به او در خواب داده بود برابری می کرد...

راه حل فقط یک چیز بود،موی گرگینه نر پیر.

و فقط او یک نفر را می شناخت که هفته ی دیگر که ماه کامل می شد به شکل گرگ نما در می آمد و او کسی نبود جز...

تد ریموس لوپین...


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۱:۳۳:۳۳
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۱:۳۷:۲۱

یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
ولدومورت به تک تک مرگخوارانش که با تعجب مشغول خواندن نامه بودن نگاه کرد:

- مگه کورین....نمیبینین نوشته نباید مرگخوار ها آگاه شن؟؟ارباب دوس نداره توکاراش دخالت شه!

بلا تریکس با پررویی گفت: آره خوب نوشته ولدی ولی دیگه قرار نیس از تو اطاعت کنیم.مگه نه لوسیوس؟

لوسیوس: آره بلا جون...من که دیگه از دس این کچل بی دماغ خسته شدم.سه ماهه خقوقمو نداده!

ولدمورت ناگهان چوبدستیشو درورد و رو به بلاتریکس تشونه گرفت

بلا: هه هه....نترسین بچه ها...لرد ما دچار مرض مشنگیسمه...هیچ غلطی نمیتونه بکته!

ولدومورت کنترل تلویزیونو که رو میز بود برداشت و کوبید تو سر بلا و بعد گفت:

- دیدی که میتونم....حالا از ارباب ببخشید خواهی کن.زود باش.

ناگهان لوسیوس تکانی به چوبدستیش داد و طنابی ولدومورت را کیپ تا کیپ بست.

ولدومورت: تو داری چیکار میکنی لوسی جون؟؟ من هنوز اربابتم ها!

- نه دیگه نیستی....فکر میکنی میزارم دوباره قدرت بگیری؟

بعد لویسیوس رو به مرگ خوار های دیگه کرد و نعره زد:

از حالا به بعد من اربابتونم. زود باشین این کچل بی دماغ رو ببرین تو اتاق تا نتونه با هری قرار بزاره!


ولدمورت نعره میکشید:

سزای عملتون رو میبینین.خائن های پست فطرت.

بلا با لبخندی شرارت بار گفت:

از الان تو تام ریدلی نه ولدومورت.

لوسیوس رو به مورفین کرد و گفت:

مواظبش باش

-چشم لوشی جون!

همه ی مرگخوار ها رفتند و فقط مورفین با ولدمورت تنها مانده بود

ولدومورت: مورفین جون....خوب میدونم چند روزه بهت جنس نرسیده....اگه آزادم کنی از همون گچ دیوارای خوشمزه بهت میدم!

مورفین: نوچ...برا زمشتون امبارم پره!

ولدمورت:


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۱:۰۶:۰۶
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۱:۰۹:۳۳


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۸:۵۷ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
روز بعد، خانه‌ی ريدل:

ولدمورت با ناراحتی روی مبل قرمز رنگ و بزرگش كه رو به روی ال سی دی چهل اينچ سامسونگ خونه‌ی ريدل ( با ضمانت SAM SERVICE ) قرار داشت، كز كرده بود. نجينی رو در آغوش گرفته بود و به طور مداوم و پی در پی حرف‌هايی رو زير لب بلغور می‌كرد...

- ارباب، مطمئن باشين تا فردا اوضاعتون به حالت نرمال بر می‌گرده، می‌تونم بپرسم چرا اين قدر ناراحت و افسرده هستين؟

ولدمورت رز ويزلی رو از نظر گذروند كه رو به روش واستاده بود و خودش رو نگران جلوه می‌داد:
- نخير!

جماعت مرگخوار:

رز كه خودش رو برای خودشيرينی در محضر ولدمورت آماده كرده بود، لبخندی تصنعی زد، روی پاشنه‌ی پايش چرخيد و در حالی كه لحظه به لحظه قرمز تر می‌شد و سنگين تر بود به رب گوجه فرنگی تغيير شناسه می‌داد ، با نگاهی خشمگين به مرگخوارانِ در حال تمسخر، گام‌هايی بلند و حالتی قهرآميز، به طرف صندلی چوبی گوشه‌ی تالار رفت.

در اين لحظه مورفين، در حالی كه درب تالار را با صدای « غيــژ » هميشگی‌اش باز می‌كرد، افتاده تر از هميشه وارد شد، لبخند پت و پهنی را تحويل مرگخواران داد تا دندان های يكی در ميان سياه و افتاده‌اش به وضوح قابل رؤيت باشند. سرفه‌ای كرد، سينه‌اش را جلو داد و گفت:
- كليد حل گاوشندوق... نه چيژه... مشكل ارباب توی اين نامه اشت كه من دم در از يه پشر عينكی گرفتم. از اين به بعد من ميشم محبوب اول و آخر ارباب. شوشو !

مورفين بعد از به اتمام رساندن حرف‌هايش و تحريك حس كنجكاوی مرگخواران، به طرف ولدمورت حركت كرد كه همچنان مشغول نوازش نجينی بود و روی مبلش كز كرده بود.

- شلام ارباب!

مورفين به ولدمورت چشم دوخت كه تنها با اين حالت او را نگاه می‌كرد.

- می‌خواشتم بگم يه پشر عينكی اومد و اين نامه رو داد به من و بعدش گفت مشكل شما با اين نامه حل ميشه.

ولدمورت در حالی كه بعد از مدت‌ها اميدوار شده بود، نامه را از دستان لرزان مورفين گرفت، آن را باز كرد و بی‌اعتنا به مورفين به آرامی شروع كرد به خواندنش:

ولدك، سلام!

من می‌دونم كه تو ديگه توانايی جادو كردن رو نداری و هيچ راه حلی هم برای رفع مشكلت جلوت نيست. اگه اوضاع برات همين جوری پيش بره و بهبود پيدا نكنی معلوم نيست مرگخوارات بازم بهت وفادار بمونن...


ولدمورت خواندن نامه را متوقف كرد و با نگرانی لحظه‌ای را تصور كرد كه فرد ديگری به جای او بر مرگخواران رياست می‌كرد...

... دوای درد تو فقط پيش منه، پيش هری جيمز پاتر. عصبانی نشو، تو دچار سندروم مشنگيسم حاد هستی و من می‌تونم مشكلت رو حل كنم، فقط به شرطی كه تو هم ترتيبی بدی كه اعضای محفل از طلسم فرمان خارج بشن.

فردا صبح زود وقتی مرگخوارات خوابن جلوی در خونه‌ت منتظرتم...

پ.ن: در ضمن، يكم مواظب مورفين باش. مصرفش بالا رفته انگار. اولش كه منو ديد فكر كرد بن لادنم، آخرشم نفهميد هری پاترم!

در ضمن برای خودت بهتره مرگخوارات چيزی نفهمن.


ولدمورت خواندن نامه را به پايان رساند و در يك لحظه حواسش معطوف جمعيت انبوه مرگخواران شد كه پشت مبل ايستاده بودند و زيرزيركی به دنبال كشف محتوای نامه بودند...

مرگخوارها:


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۰:۱۲:۲۵


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
سوژه جدید


- عزیزم، به نظرت وقتش نشده که ما یه بچه داشته باشیم؟
- ول کن باو بذار بخوابیم دیگه، حالا یه جوری میگی انگار دست من و توئه هر وقت مرلین بخواد یه بچه میذاره تو شیکمت دیگه. شب به خیر!
- بس کن دیگه! پنج ساله همینو میگی نمیخوای تو تئوریت تجدید نظر کنی؟
-
- پس فردا بچت شبیه خودت نشد به من گیر ندیا
-


فردای آنروز وقتی هری بیدار شد جینی را در تخت ندید اما آنقدر عجله داشت که به این مساله توجهی نکرد و پس از خوردن صبحانه ی نصفه نیمه ای عازم مقر محفل شد.
همه اهالی محفل ققنوس دور میز جلسات نشسته بودند و منتظر هری بودند. هری متوجه نگاه های عجیب و غریب محفلی ها به خودش شد اما هر چه به خودش نگاه کرد نه زیپ بازی پیدا کرد و نه هیچ چیز عجیب دیگری؛ پس بی درنگ روی صندلی اش نشست و شروع به صحبت کرد: دوستان من! طبق آخرین اخبار ... چیزی شده؟

همه ی محفلی ها با چشمان گشاد به هری خیره شده بودند، هیچ کس پلک نمیزد. این علامت ها برای هری آشنا بود، ناگهان همه محفلی ها چوبدستی هایشان را کشیدند و با صداهای سرد و بی روح سعی کردند هری را طلسم کنند. هری در لحظه آخر فقط توانست چوبدستیش را از جیب شنلش دربیاورد و قبل از برخورد اولین طلسم به ناکجاآبادی آپارات کند. ناکجاآبادی که خانه اش هم نبود زیرا جینی هم مانند بقیه ی محفلی های جمع تحت تاثیر طلسم فرمان لرد ولدمورت بود.



خانه ریدل

لرد سیاه صدر مجلس نشسته بود و مستانه قهقهه میزد! سمت راست او بلاتریکس در حال بریک زدن بود و سمت چپش هم روفوس بندری میرقصید و روی سرش هم نجینی بشکن میزد (). بقیه ی مرگخوار ها نیز در صندلی هایشان نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. زمان اندکی به همین منوال گذشت تا بالاخره خود لرد که خسته شده بود جو را عوض کرد: بسه دیگه! تو روتون خندیدم پررو شدید، شما ماگخوارید نه دلقک سیرک، سنگین باشید!
ربگولوس: ارباب خودتون گفتید جشن بگیریم!
- خفه شو! اگرم من گفته باشم تو مردک خائن هورکراکس فروش حق نداری جشن بگیری، بزار چند روز از شامل عفو ارباب شدنت بگزره بعد رو حرف من حرف بزن.
ریگول:

لرد چند لحظه ای با خشم به چشم تک تک مرگخواران خیره شد تا اگر لحظه ای سروصدا شنید فرد خاطی را به عاقبت سختی دچار کند. سرانجام وقتی از بابت سکوت جمع خیالش راحت شد شروع به صحبت کرد: پسره ی کله زخمی خیال کرده میتونه زرت و زرت به هورکراکس های ارباب تجاوز کنه هیچکس هم جلوشو نگیره! وقتی در حال دادن این خبر به رفقای عطیقش همه طلسم کردنش میفهمه با کی طرفه، من این موها رو تو
اسیاب که سفید نکردم

لرد برای تلطیف فضا و بازگشتن به خوشی این پیروزی سعی کرد با مرگخوارانش شوخی کند اما ظاهرا همه ترسیده بودند و کسی جیک نمیزد.
روفوس: لرد کبیر مزاح فرمودند!
مرگخواران:
باتریکس با لبخندی که سعی میکرد ملیح باشد به لرد گفت: ارباب میشه به مناسبت این پیروزی، یه کروشیوی آبدار به من بزنین؟
لرد چوبدستیش را به سمت بلا گرفت و گفت: همین یدونه که پررو نشی، کروشیو!
- ارباب خوب بزنید دیگه!
- خیال کردی من با تو شوخی دارم بلاتریکس؟ زدم دیگه!
- ارباب من که طلسمی حس نکردم، شاید تیرتون به خطا رفت.
- چی؟ نشونه گیری ارباب خطا بره بلاتریکس؟ کروشیو!

این بار هم طلسم لرد روی بلاتریکس اثری نداشت! لرد با چشمانی که از لحاظ قطر با نجبنی برابری میکرد به بلاتریکس خیره شد، این بار چوبدستیش را روی آنتونین گرفت و طلسم کرد. ولدمورت روی تک تک مرگخوارانش هر طلسمی را امتحان کرد، حتی سعی کرد با "وینگاردیوم لویوسا" لیوانی را از روی میز بلند کند اما هیچ اتفاقی نیفتاد. مرگخوارن که میدانستند چه خشمی سراسر وجود لرد را فراگرفته سرشان را پایین انداخته بودند و از مجسمه خشک تر شده بودند.

بالاخره یکی از آن ها جرات کرد و گفت: ارباب میخواید چوبدستی این حقیر رو امتحان کنید؟
لرد بدون این که چیزی بگوید چوبدستی ایوان را از دستش بیرون کشید و با دقت و تمرکز سعی کرد لیوانی را از روی میز بلند کند، لرد چشم چپش را بسته بود و دو دستی چوبدستی را گرفته بود و میفشرد، مانند یک شاگرد کلاس اولی هاگوارتز برای ادای ورد استرس داشت ... سرانجانم وردش را بر زبان راند اما هیچ اتفاقی نیفتاد.


شب - مخفیگاه هری

هری داخل غاری روی زمین دراز کشیده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. ابتدا در خواب دید که بچه دار شده اند و بچه شان شبیه دین توماس است اما دلیلش را نمیدانست! سپس در عالم خواب به دوران کودکی اش سفر کرد و از دست پرتاب مرکب های پیوز فرار کرد. در آخر داشت خواب خوشی میدید که در آن داشت در فینال جام جهانی کوییدیچ اسنیچ را صید میکرد که ناگهان دچار نویز شد! هری به فرستندگان پارازیت لعنتی فرستاد اما ناگهان به جای اسنیچ دامبلدور را در مقابل خودش دید. دامبلدور با موهای سیخ سیخی و خط ریش لنگری و هدفونی در گوش جلوی هری ایستاده بود. ابتدا خیال کرد به ستاد منشور اخلاقی لیگ کوییدیچ رفته اما رفته رفته که تصویر صاف شد و پارازیت برطرف شد چهره دامبلدور عادی شد. دامبلدور لبخندی زد و گفت:

سلام هری! دلم برات تنگ شده بود، ولی خوب متاسفانه خیلی وقت ندارم و باید مطالب مهمی رو بهت بگم. ولدمورت شخصا طلسم فرمان رو روی همه محفلی هات پیاده کرده! متاسفانه اون کارش رو خیلی خوب انجام داده و فقط خودش میتونه این وضع رو درست کنه. در حالت عادی تو شانسی برای گرفتن رضایتش نداری اما شانس باهات یار بوده و اون دچار سندروم مشنگیسم حاد شده! این بیماری هر یک میلیارد سال نوری یک بار یک جادوگر رو مبطلا میکنه. تو راضیش کن که اگر بیماریش رو از بین بردی محفلی ها رو به وضع عادی برگردونه تا من در خواب بعدی روش درمانو برات توضیح بدم. خداحافظ هری، بوس بوس!

هری با بدنی خیس از عرق کف غار خوابیده بود و به سقف زل زده بود:


ویرایش شده توسط هری جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۳:۲۳:۲۹
ویرایش شده توسط هری جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۳:۲۹:۱۳

ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- همم.. چشماشو ببین! خزعبلات چیه داره میگه؟ جدا مگه ما از پشت هاگوارتز اومدیم که خبر نداریم؟ قرمزی چشماش بیشتر شد. وای من چقدرم خوابم میاد.. این مجری بیچاره رو ببین.. به نظرم زودتر باید خلاص بشه!

دامبلدور داخل حفاظهای چفت و بست شده ی ذهنش این حرفها رو با خودش می زد و با لبخند مهربانانه اش از بالای عینک نیم دایره ایش به شمایل قناس(غناص، غناس، غناث، قناص،قناث؟!؟؟) ولدمورت نگاه می کرد.

ولدمورتم با صدای سردش در حال اجرای یک سخنرانی پر حرارت بود!(!)

- من می خوام تالار اسرار رو برای یه بار دیگه باز کنم. باسیلیسکهای ذخیره رو آزاد کنم. از بینشون یه شوهر خوبم برای نجینی پیدا می کنم. یه شوهر خوبم برای خو..کروشیو دامبلدور کی داره روی مغز ارباب فرکانسهای اشتباهی می ندازه؟!

بلاتریکس از توی اتاق فرمان بیرون میاد و فیلمبردار رو به جرم اینکه از صورت اربابش خیلی بد تصویر برداری کرده و اون رو شبیه یه موش فاضلاب دورگه که خونه ش توی یه کدو حلوایی گندیده ست و نزدیک اقیانوس زندگی می کنه _ این تشبیه بزرگ ناشی ار تجربیات زیاد بلاست که اربابش رو به این شکل توصیف کردن!_ می کشه!

گوشه ی دیگه هم سارا داره روی کاغذ سفید می نویسه که دامبلدور باید از این صحبتها در شروع ترم هاگوارتز به عنوان جوک اول سال استفاده کنه!

- پرفسور دامبلدور.. پرفسور دامبلدور!

کارگردان با دهن باز و مغز تعطیل شده به خارج شدن دامبلدور نگاه می کرد و مجری از ترس ولدمورت دامن ردای دامبلدور رو گرفته بود و فریاد می زد. دامبلدور به سمت دری که بالای اون نوشته بود "خروج" حرکت کرد و محفلی ها هم به سرعت از جاشون بلند شدن و به دنبال دامبلدور رفتن.

در مسیرشون هم به چندتا سیاه سوخته برخورد کردن و با چند حرکت خفنز از کنارشون رد شدن.

سارا در حالی که از کنار بلا رد میشه میگه: "می خوای موهاتو اتو بکشم عزیزم؟! " بعد چوبشو به سمت موهای بلا می گیره و با آرامش تمام آتیششون می زنه! بلا جیغ و ویغ کنان می پره وسط استدیو و رودولف هم احساس می کنه کمی دلش خنک شده!

- وایسا دامبلدور.. من هنوز نگفتم چقدر ازت متنفرم.. من از بچگیم ازت متنفر بودم. اصلا تو باعث شدی من اینجوری بشم.. اون قدرتی که ازت ساطع می شد منو عاشق قدرت کرد.. ازت متنفرم.. همه ی کسایی که ازت متفرن سیاهن.. چرا نمی فهمی اذیتت می کنم برای اینکه می خوام بهت بگم دو.. یعنی همون متنفرم! ؟

- ارباب سوختم! بی بلا شدی!

حسن کچل از روی صندلیش بلند شده بود و با همون صدای سرد یخچالیش فریاد می زد. بلا هم در نقش پیام بازرگانی ریگولس از جلوی دوربین و فیلمبردار فرصت طلب _که دنبال سوژه بود_ رد می شد.

- پاق!
- ازت متنفرم دامبلدور!

صبح فردا،خونه ی گریمولد
- پووووف!

صدایی شبیه به یه بهمن مینیاتوری در اتاق دامبلدور شنیده شد و بعد از اون صدای سرفه ها و فریادهای دامبلدور شنیده شد. مالی با اون پونصد کیلو وزنش که به ریموس گفته بود کوچولوی من() گرومپ گرومپ از پله ها بالا رفت و پرید تو اتاق دامبلدور.

- آلبوس..آلبوس..اوهوو اوهوووع!

دود سیاه و غلیظی از اتاق دامبلدور بیرون میومد و در میان دود دامبلدور و جیمز داشتن سرفه می کردن.

بعد از باز کردن پنجره ها و رقیق شدن دود چشم همه به جمال جیمز و دامبلدور که حسابی سیاه و دوده گرفته شده بودن روشن شد.

لینی: پرفسور شما سیاه شدین!
لایرا: جیمزم سیاه شده.. تو تنور بودین؟!

مالی: سیاه شده؟! این یعنی ..
ریموس: یعنی پیشگویی مزخرف بوده.. مالی بزن قدش! شتلق! :slap:

دامبلدور ریششو تکوند و اتاق رو دوباره پر از دود کرد.
- خب اجازه می دید ما بریم خودمون رو تمیز کنیم؟!

- نه اول بگید چه اتفاقی افتاده..

- من توی خواب یه بخش از خاطراتم با فلامل رو دیدم.. قصد داشتم آزمایشاتم روی خون اژدها رو تکمیل کنم که این پسره از تو دودکش پرید پایین و باعث شد یه واکنش شدید ایجاد بشه و همین دیگه.. سیاه شدیم!

در این لحظه همه به جیمز نگاه می کنن و جیمز هم به دوربین.

- خب چیه مگه؟ داشتم ژانگولربازی می کردم!

پایان


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مجری با ترس و لرز روی صندلی نشست و خطاب به لرد سیاه و دامبل گفت:ببینین عزیزان...من شش تا بچه قد و نیم قد دارم.اصلا دلم نمیخواد به وضع مجری های قبلی دچار بشم.فقط یه خواهش ازتون دارم اونم این که این قسمت رو هم بدون درگیری برگزار کنیم که برنامه تموم بشه بره پی کارش!

لرد کروشیویی حواله مجری کرد و گفت:ساکت باش ببینم.من هر موقع دلم بخواد اون پشمک رو کروشیویی میکنم!
دامبل هم در حالی که چوب دستی اش را به لرد نشان میداد گفت:مواظب رفتارت باش تام.مجبورم نکن در مقابلت از طلسم لوموس استفاده کنم!

صدای شلیک خنده مرگخواران پشت استدیو را فرا گرفت.ایوان که بطری نوشیدنی اتشینی در دست داشت به ریموس که ان طرف نشسته بود گفت:آخی چقدر شماها خفنین!کلا تو محفل همه لوموس تمرین میکنین نه؟

کارگردان که چیزی نمانده بود کلاهش را بجود گفت:بس کنید دیگه!شروع میکنیم!سه دو یک!
مجری لبخندی ساختگی تحویل دوربین داد و رو به لرد گفت:لرد اسمشونبر میشه برای ما توضیح بدین چه اهدافی برای آینده روابط بین محفل و مرگخواران دارین؟

لرد نگاهی به دامبل کرد و گفت:اصولا محفل چیزی نیست که لازم باشه ارباب براش نقشه بکشه!هر وقت ارباب اراده کنه محفل نابوده!تا همین الان هم این لطف ارباب بوده که شامل حالشون شده!
دامبلدور که شدیدا به رنگ بنفش ارغوانی! در امده بود میخواست جواب لرد را بدهد که مجری گفت:نه جناب دامبلدور.وقت لرد سیاهه.از پست صحنه بهم اشاره میکنن که با محاسبات انجام شده لرد 15 دقیقه بیشتر از مهلت قانونی دوره اول اجازه صحبت دارن!

دوربین لحظه ای پشت صحنه رو نشون میده که چوب دستی بلاتریکس بین دو چشم کارگردان رو نشونه رفته!
لرد با لبخند ادامه میده:همون طوری که داشتم میگفتم این لطف لرد سیاه بوده که به محفل اجازه زندگی داده.من میتونم به محفل پیشنهاد بدم خودشون خودشون رو بکشن و خونه گریمولدشون رو هم اتیش بزنن تا بدست شوالیه های سیاه ارباب نیوفتن!این بهترین پیشنهادیه که میشه به یه محفلی داد!

سارا که به شدت عصبانی بود چند دسته ورق های سفید را از زیر دست استرجس کشید و گفت:اینطوری نمیشه.باید به آلبوس خط بدیم درباره چی حرف بزنه!من این نکات رو مینویسم تو برسونشون به دست آلبوس!
در طرف دیگر نارسیسا که زیر چشمی به سارا نگاه میکرد گفت:هی رودولف.حواست رو جمع کن.میخوام وقتی استرجس بلند شد بلایی سرش بیاری که هیچ نوشته ای بدست پشمک نرسه!!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۲۳:۲۱:۵۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
پیام های بازرگانی!!

ریگولوس میاد رو صفحه تلویزیون....


حزب ارزشی ها، هم اکنون نیازمند یاری سبز شماس!

دوستان غیر ارزشی، با حضور سبز خود در دفتر حزب ارزشی ها، ما را در تکمیل اسباب اثاثیه خود یاری کنید.

ما چشم به راهیم!


بعد هم صفحه دوباره میره به مناظره!


مجری: 6-روابط فعلی و آینده لرد سیاه و آلبوس دامبلدور


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
عمه مارج بادکنکه دست بزنی میترکه!

پس از اینکه عمه مارج دارت را بطرف عکس هری پاتر پرت کرد و خطاب به عکس گفت: " پاتر کله زخمی! " ناگهان هری در مقابلش ظاهر شد!

عمه مارج که به لکنت زبان افتاده بود: اَدَ ... بَدَ ... دَدَ
ریپر: وَق ... وَق ... میوووووو!

هری پاتر: هووم .. چیه؟ ترسیدی مارج؟ خیلی وقته ندیدمت! یادته آخرین ملاقاتمون رو؟ یادته بادت کردم؟

مارج که تازه داشت زبونش باز میشد آروم آروم گفت: تو چطوری تونستی بیای اینجا؟

هری که همچنان با حالت شیطانی میخندید جواب داد: با استفاده از قدرت منوی مدیریت! من کلمه " پاتر " رو دشواژه کردم و هر کی ازم اسم ببره همونجا ظاهر میشم. حالام که خیلی خوشحالم بعد اینهمه وقت میبینمت. تصمیم دارم بادت کنم، یه نخ بت ببندم و بدم دست بچه ها با بادکنک جدیدشون بازی کنن آماده باش! ... یک ... دو ... سه

مارج: نهههههه

5 دقیقه بعد در پارک پریوت درایو

بچه ها:

------------

چند کیلومتر آنطرفتر، جادوگر تی وی

مجری زیر میز پناه گرفته، آلبوس دامبلدور روی زمین ولو شده و از داره از خنده غش میکنه! و لرد ولدمورت چوبدستی اش را بطرف دامبلدور گرفته و مرتب طلسم کروشیو را زمزمه میکند.

یک ربع بعد

لرد ولدمورت که خسته شده روی صندلی میشینه و دامبلدور رو نگاه میکنه که هنوز روی زمین داره از خنده ریسه میره.

لرد: خجالت بکش پیرمرد جلف! موهات سفید شده ولی هنوز همون آدم جلف و سبکی که بودی هستی! من دارم کروشیو بت میزنم اونوقت تو بجای اینکه داد و فریاد کنی داری میخندی؟

ناگهان کارگردان از پشت صحنه خطاب به مجری فریاد میزنه: پاشو از زیر بیا بیرون خرس گنده! یه خبر فوری داریم.

همه پروژکتورا روشن میشنه، مجری از زیر میز میاد بیرون و کرواتش رو صاف میکنه، با حالتی موقرانه دستاشو روی میز میذاره و خیره به دوربین نگاه میکنه ...

کارگردان: همه آماده، نور، صدا، سه، دو، یک!

مجری: ضمن عرض سلام خدمت شما بینندگان عزیز توجهتان را به خبری که هم اکنون بدستم رسید جلب میکنم: ماموران دایره مبارزه با استفاده نامناسب از جادو لحظاتی قبل به پارک پریوت درایو اعزام شده اند. بنا بر اعلام منابع موثق بار دیگر هری پاتر یک مشنگ را جادو کرده و در پریوت درایو هرج و مرج ایجاد کرده. بمحض دریافت اطلاعات جدید پیرامون این موضوع شما را هم در جریان میگذاریم.

کارگردان: کات!

دوباره لرد ولدمورت چوبدستیشو بطرف دامبلدور میگیره و دامبلدور هم از خنده روی زمین ولو میشه.

مجری: بسه دیگه! ای بابا حالا هر چی من هیچی نمیگم اینا مث موش و گربه ول کن نیستن! ... طلسمی که بنظر میرسید آوداکداورا باشه با فاصله بسیار کمی از کنار گوش چپ مجری رد میشه و باعث میشه موهاش موج پیدا کنه ... مجری دوباره به زیر میره پناه میبره و اینبار با صدای مظلومانه ای میگه: باشه، باشه، ببخشید، اشتباه کردم لرد! ولی جون مادرتون بیاین برنامه رو ادامه بدیم. فقط قسمت آخر مناظره مونده تمومش کنیم همه مون راحت شیم

لرد ولدمورت که در عین قصی القلب بودن بعضی وقتا پروانه ای میشه از طلسم کردن دامبلدور دست بر میداره و بهش میگه: پاشو پشمک گنده! پاشو خجالت بکش! پاشو بریم پیش مجری بشینیم قسمت آخر مناظره رو هم تموم کنیم ... لرد رو به مجری میکنه و میگه حالا قسمت آخر چی بود؟

مجری: 6-روابط فعلی و آینده لرد سیاه و آلبوس دامبلدور



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۶:۱۱ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
پريوت درايو؛ شماره ي چهار!!

- تف!

عمه مارج درحالي كه پوست تخمه اش را روي كپه ي پوست تخمه هاي رو به رويش پرتاب ميكرد، همانطور كه با نگاهي خيره و از روي نفرت به تلويزيون خيره شده و نام نفرت انگيزترِ عينكي را از زبان معلم پسرك مي شنيد، با يك دست سر ريپر را نوازش كرد و با دست ديگرش ساندويچ بلغاري كنار دستش را برداشت، زروش دورش را جدا كرد و گاز زد.

تلويزيون: هوم ریش دراز، ارباب اصلا حتی یک بارم قصد نداشت که اون عینکی رو بکشه! گذاشته بودمش برای وقتی که از هاگوارتز بیرون اومد! اخرم که دیدی! کشتمش!

عمه مارج با شنيدن اين حرف شستِ دستش را به نشانه ي پيروزي بالا برد و جرعه ايي از دوغ محبوبش را خورد و با دهاني پر لبخند گشادي زد.

سپس همانطور كه تند و تند بلغاري اش را گاز ميزد، با ولع دور لبانش را ليسيد و به چهره ي ترسيده ي مجري نگاهي كرد و منتظر زرت و پرت هاي آن پيرمرد شد.

تلويزيون: تو چطور متوجه نيستي تام؟ الان عصر اينترنت و پي اس پيه!! الان تو دست كني توي يكي از سوراخاي دماغت، ايكي ثانيه بهت زنگ ميزنن و ميگن توي اين نيست، توي جفتيشه!!

البته من متاسفم كه به تو چنين تلفنهايي نميشه، چون دماغ تو سالهاست كه از اين تكنولوژي روز دنيا بي بهره مونده!!

- بيا مامانيه من!! اين گاز آخر بلغاري مال توئه!!

- واق!!

درون تلويزيون مرد پير ريش درازي، چوب دستي اش را درون دماغ مرد كچلي فرو كرده و مرد كچل ريشهاي آن مرد پير را ميكشيد. مرد ديگري بين آنها بود و سرش را درون تنگ ماهي قرمزي كه روي ميز بود فرو كرده و به همان صورت به دعواي آن دو مرد نگاه ميكرد.

درون اتاق پذيرايي، قاب عكس بزرگي از پسري عينكي وجود داشت و با ماژيك برايش شاخ گذاشته و بصورت برعكس آويزان بود. مارج با حرص دارتي برداشت و به سمت آن پرتاب كرد؛ دارت به دماغ تصوير اصابت كرد.


موندنی شو!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.