هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
عزیز - ترس - عنکبوت - چوب - سبز - هوا - لحظه - پا - بیدار – وحشت


نارسيسا با سردي و وقار تمام در چشمانش خيره شد:
- لرد يا پسرمون؟

فلاكت و ترس وجود مالفوي را گرفته بود؛ با تاسف سرش را تكان داد.
- بسيار خوب! راه من و تو از اين لحظه از هم جداست...

دراكو با وحشت به آن دو خيره شده بود و پايش را جلو گذاشت و خواست مداخله كند؛ اما:
- تكون نخور عزيزم!

چوبش هوا را شكافت؛ نور سبزي درخشيد و لوسيوس را به يك عنكبوت تبديل كرد



تایید شد! قشنگ بود!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۹ ۱۹:۲۲:۲۴

موندنی شو!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
عزیز - ترس - عنکبوت - چوب - سبز - هوا - لحظه - پا - بیدار - وحشت

ترس از عنکبوت همیشه برای او یک عذاب بود.
لحظه لحظه به وحشت درونی اش اضافه می شد .
در جنگل سبز چه می کرد خود او هم نمی دانست ولی به دنبال چوبی بود تا خودرا از دست عنکبوت ها رها کند .


هوا کم کم روشن شد .
از خواب پرید و با قیافه مهربان مادرش رو به رو شد .
مادر رو به فرزند خردسال خود کرد و گفت : عزیزم نترس فقط یک خواب بود .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷

نيكلاس  فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
عزیز - ترس - عنکبوت - چوب - سبز - هوا - لحظه - پا - بیدار - وحشت
......................................................................
لحظه ای حس کردم سایه ای از جلوی چشمم رد شد، اما با انکه خیلی
سریع به ان نقطه نگاه کردم ،چیزی ندیدم
ارام پایم را یک قدم جلو گذاشتم .
داشتم با چوبی که در دست داشتم به طرف جایی که سایه را دیده بودم میرفتم، تنها چیزی بود که برای دفاع از خودم پیدا کردم.
سکوت غیر طبیعی اطرافم را گرفته بود که باعث میشد ترس بیشتر مو های بدنم را سیخ کند.
جلوی پایم گودالی سبز شد به ارتفاع 5 متر و درازای
11 متر اصلا نفهمیدم چطور پیداش شد.
شانس اوردم جلوی پایم را نگاه کردم، روی زمین دراز کشیدم تا بهتر بتونم درونش را ببنیم.
ابتدا همه جا سیاه بود اما با طلسمی توانستم کمی اونجا روشن کنم، تخته سنگی بزرگ ان پایین بود اما نه، حالا داشت تکان میخورد.
موجودی بزرگ بود، یک عنکبوت غول پیکر که حالا داشت روی هر هشت پایش بلند میشد نفسش باعث میشد تا هوای گودال
پوسیده به نظر بیاید.
برگشت و رویش را به من کرد، از دیدن ان چشمها با وحشت جیغ کشیدم و مطمئنم حالا که بیدار شده ،خیلی خطر ناک تربه نظر میاید.
آرام بلند شدم و با صدای خش خشی که عنکبوت برای بیرون امدن از گودال درست کرد پا به فرار گذاشتم.



تایید شد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۲۳:۲۳:۵۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین

کلمات جدید:


عزیز - ترس - عنکبوت - چوب - سبز - هوا - لحظه - پا - بیدار - وحشت


1) از ده کلمه ای که تعیین شده حداقل 7 تا باید در داستان به کار بره!

2) کلماتی که تعیین شدن رو لطفا در نوشته تون رنگی کنید....میتونید هم نکنید اما این به ما کمک می کنه که راحت تر پستتون رو بخونیم و تایید کنیم...

3)میتونید از یه کلمه به شکلهای مختلفش استفاده کنید...مثلا: حرکت: (حرکتی - حرکت کردم - پر حرکت) یا دلم می خواست: (دلت می خواست- دلش خواسته بود)

4) اینجا محلی برای ورود به ایفای نقشه...پست های زیبای شما اینجا خونده می شن و اگه تایید شدید( که زیر پستتون با رنگ سبز نوشته میشه) میرید به مرحله بعد....یعنی کارگاه نمایشنامه نویسی!

5) اعضای ایفای نقش هم می تونن اینجا پست بزنن...اینجا یه تاپیک آزاد برای همه ست...برای پستهای ایفای نقشی ها هم جا داره!

6) لطفا از نوشتن پست غیر اخلاقی یا دارای توهین پرهیز کنید...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک

روز قشنگی بود.بوی گل همه جا را پر کرده بود.یک دفعه هرمیون از خواب پرید.دید عروسک کوچکش بر روی زمین افتاده است.به یاد آورد که چه خواب وحشتناکی دیده است بعد بسیار وحشت زده و غمگین شد.او خواب دیده بود که فردا می خواهند پدر و مادرش را بکشند.
بلند شد.از پنجره بیرون را نگاه کرد.دید که جلوی خانه ی هاگرید چوب جمع شده است.
بعد دید همه جای جنگل از سبزی به تاریکی گرایید و ...



تایید شد. فقط آخرش بهتره تموم بشه! چون اینجا یه داستان کوتاه می نویسیم، و دیگه قرار نیست ادامه ای براش نوشته بشه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۶ ۲۲:۰۱:۰۱

شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک

روز عجیبی بود؛هرمیون پشت کلبه ی هاگرید عروسک چوبی سبز کوچکی رو که پدرش بهش هدیه داده بود رو نگاه می کرد و دلش می خواست به جای اون عروسک باشه.انگار بدترین روز زندگیشه؛چون اون روز ، یک مرگ خوار اونو تهدید کرده بود که اگه هری رو نکشه،پدر و مادر مشنگش کشته می شن...
(درسته که مشنگ هستن ولی پدر و مادر هرمیون بودند)هرمیون در شرایط سختی بود و باید بین دوستش و والدینش یکی رو انتخاب می کرد.
برای یک لحظه بوی گل ها پیچید و هرمیون یاد اون روزی افتاد که با پدرش رفته بود پارک مرکزی لندن...
فردا آخرین مهلت برای تصمیم گیری بود و او هنوز چیزی به هری نگفته بود.....



تایید شد.


ویرایش شده توسط Super Seeker در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲ ۱۲:۴۴:۲۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲ ۲۲:۴۳:۲۰

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک
صبح آن روز بسیار گرم و لذتبخش بود.بوی چوب سوخته همه جا را فرا گرفته بود.پرندگان کوچک و بزرگ جیک جیک می کردند.هری با صدای بلندی از خواب پرید.
هری بلند شد و با صدای وحشت زده ای گفت:_چی شده؟
نویل گفت:_هیچی بابا از تخت پایین افتادم!
رون که هنوز به طور کامل بیدار نشده بود جویده جویده گفت:صبح به خیر!
لباس پوشیدند وبه سالن عمومی گریفیندور رفتند.درآنجا هرمیون را دیدند که کنار آتش روی مبل نشسته بود و کج پا گربه ی پشمالویش را بغل گرفته بود.حالت چهره اش بسیار غمگین بود.به محض دیدن هری و رون به آنها سلام کرد.
رون پرسید:_چرا زانوی غم بغل گرفتی؟
هرمیون با ناراحتی گفت:_هچی بابا ولش کن...اصلا بریم سرسرا صبحونه بخوریم.
آنها به همراه هرمیون به سرسرای بزرگ رفتند.وقتی روی نیمکت کنار لاوندر نشستند،صدای کشدار دراکو مالفوی رااز پشت سر خود شنیدند که می گفت:_هی پاتی فردا تو زمین کوییدیچ تو و اون دوستاتو سوراخ سوراخ می کنیم.
هری بلند شد ولی هرمیون و رون او را گرفتند و روی صندلی نشاندند.
رون گفت:ولشون کن هری بیخودی دعوا راه ننداز.
هرمیون گفت:اشکالی نداره،فردا که بردیمشون می فهمند.
فردای آن روز هری خیلی زود از خواب بیدار شد.بعد از خوردن صبحانه با رون به زمین کوییدیچ رفت.بعد از لباس عوض کردن با سایر اعضاء به زمین کوییدیچ قدم گذاشت.در برابر آنهااسلیترینی های سبز پوش ایستاده بودند.پس ازدست دادن هری و مالفوی،خانم هوچ سوت زد و بازی را شروع کرد.دوتیم بسیار خوب وقوی بازی می کردند.تا اینکه هری گوی زرین را بالای حلقه ی وسطی اسلیترین دید.او آذرخش را کج کرد و به سمت گوی زرین شتافت...سرانجام گوی زرین را گرفت وبا امتیاز250 به210موجب قهرمانی تیم گریفیندور شد.گل هایی که کتی و جینی زدند تأثیر خوبی در برد این تیم داشت.
****************** پایان **********************


تایید شد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲ ۲۲:۴۲:۲۶



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۵۸ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷

گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۵ شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۲۵ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
ای امید فردای من
مینویسم این غم نامه ی سوخته در میان آتش بی کران عشقت را ، روی برگ گلی تا خامشگری باشد بر تن چوب های گر گرفته ی وجود پاکت.
مینویسم تا بدانی این عروسک کهنه، همواره با بوی قدم های ناز و خرامانت امیدی کوچک به ادامه ی زندگی دارد.



مرسی...کم بود ولی عالی بود! تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۱۵:۳۳:۲۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک
**************************************************

_اقای پاتر می شه لطفا بیدار شی و به درس توجه کنی؟

این صدای پروفسور مک گونگال بود که با جدیت تمام به هری چشم غره می رفت.ناگهان هری دردی در ناحیه ی دستش احساس کرد و فهمید که هرمیون از بازویش نیشکون گرفته است.هری از پروفسور معذرت خواهی کرد و با صدای بسیار آهسته به رون و هرمیون گفت:

_زنگ خورد بمونین باهاتون کار دارم. او می خواست خواب وحشتناکش را برای آن دو تعریف کند.

پروفسور ادامه داد:

_همونطور که گفتم تبدیل کردن گل به چوب کاره سختیه چون گل چیز نرم و کوچکیه وچوب چیز سخت و بزرگ،به همین دلیل باید روی کارتون خیلی تمرکز کنید.حالا سعی کنید گلتون رو به چوب تبدیل کنید.یالا شروع کنید.

بچه ها شروع کردند.گل نویل سوخت و بوی بدی راه افتاد .او وحشت زده به گلش خیره شد.
گل هری تبدیل به برگ سبز رنگی شد.
گل رون پره هایش ریخت.رون غمگینانه آهی کشید و به چوب جلوی هرمیون چشم دوخت.
سرانجام پرفسور تکلیف فردا را داد و دانش آموزان را فارغ کرد.هری رفت تا خوابش را برای هرمیون و رون تعریف کند.او از جلوی دین که داشت با سیموس عروسک بازی می کرد گذشت تا به هرمیون و رون رسید


سلام.

خوب بود...البته به نظرم اومد انگار تو یه برنامه ای نوشتی، بعدش خواستی کپی کنی اینجا، یه مشکلی پیش اومده و همه کلمات افتاده پشت سر هم!

اینجوری بود:

با صدای بسیار آهسته به رون و هرمیون گفت: _زنگ خورد بمونین باهاتون کار دارم. او می خواست خواب وحشتناکش را برای آن دو تعریف کند. پروفسور ادامه داد:

درستش کردم...یه کم هم فاصله و inter هم زدم، سعی کن تو پست هات هم همین جوری بنویسی که از اونی که هست هم بهتر بشه!


سیموس و دین عروسک بازی می کردن...؟ یه کم عجیبه، بلاخره دو تا بچه گنده ان دیگه! عجیبه بشینن وسط و عروسک بازی بکنن!


پستت خوب بود...اما اگه یه بار دیگه هم بنویسی از اینم بهتر میشه! یه بارم بنویس...و موفق باشی!


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۱۵:۳۲:۱۳



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
گل - وحشت زده - غمگین - سبز - عروسک - هرمیون - بو - چوب - فردا - کوچک


هری،رون و هرمیون به سمت کلاس معجون سازی می رفتند که ناگهان اسلیترینی های سبزپوش را دیدند صدای پانسی پارکینسون که به موی خود گل وصل کرده بود را شنیدند که می گفت:بچه ها جلوی دماغتون رو بگیرید بوی گندزاده آمد!رون با مشت به صورت پانسی زد ودماغ او را شکاند.پانسی وحشت زده به دماغ شکسته اش نگریست.بعد از ترس بی هوش شد.اسلیترینی ها که از کار رون ناراحت و غمگین شده بودند بر سر رون ریختند.هری چوبدستی اش را در آورد و نعره زد : رداکتو.دست کراب مثل چوب صدا داد و شکست.او مثل عروسکی که تازه کوک شده باشد گریه کرد.اشک های کوچک و ریزی از چشمانش ریخت.اسنیپ وارد شد و گفت:پاتر ویزلی شما دوتا فردا سر ساعت هشت شب دم در دفتر من باشید.در ضمن 100 امتیاز از گریفیندور کم می کنم.آن دو باناراحتی به یکدیگر نگاه کردند.



سلام.

پستت نسبتا خوب بود ولی می تونی یه کم هم بهترش کنی، مثلا ببین:

او مثل عروسکی که تازه کوک شده باشد گریه کرد.اشک های کوچک و ریزی از چشمانش ریخت.


مثل عروسک تازه کوک شده؟ یه کم عجیبه واسه آدم! البته همچین تشبیهی بد نیست ها، ولی بهتر اینه که یه چیزی باشه که یه خواننده، وقتی داره اونو می خونه، فوری درکش بکنه...نا مانوس نباشه براش!


یکی هم این که می تونی یه کاری بکنی: وقتی کسی داره یه حرفی میگه تو پستت، به جای اینجوری نوشتن:

صدای پنسی را شنیدند که می گفت:بچه ها جلوی دماغتون رو بگیرید بوی گندزاده آمد!

بنویسی:

صدای پنسی را شنیدند که می گفت:

- بچه ها جلوی دماغتون رو بگیرید بوی گندزاده اومد!


اینجوری بهتره! قیافه پست هم قشنگتر میشه، خوندن پست راحت تر میشه!



بازم سعی کن!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۸ ۱۵:۳۷:۱۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۸ ۱۵:۴۶:۲۷



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.