هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۵۵ یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۰
#73

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
دفتر مدیریت با انوار طلایی خورشید روشن شده و نجینی در گوشه ای چمبره زده و قطره اشکی گوشه چشمش حلقه زده بود . بلاتریکس درحالیکه ضجه میزد روی پاهای دامبلدور افتاده بود :

- لسترنج ، تا حالا چند بار بهت گفتم که از اینطور احساسات احمقانه بیزارم ؟!

- ولی استاد ، شما همه امید من هستید .

-

- عمر من هستید .

-

- نفس من هستید .

-

- دارم از عشقتون میمیرم .

-

دامبلدور که دیگر حسابی عصبانی شده بود آستین راست ردایش را تا مچ و آستین چپش را تا بالای علامت شومش تا زد و چوبدستی اش را به کناری پرت کرد و موهای وزوزی بلاتریکس را گرفت و او را تا کنار پنجره کشید و بلاتریکس را که مظلومانه اشک میریخت بلند کرد و از پنجره برج پایین انداخت !


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#72

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
صدای مهربان خاله پتونیا هری را به آرامی بیدار کرد
- بیدار نمیشی عزیزم ؟ وقت صبحانس !

هری به سرعت عینک چهار گوشش را به چشم زد و گفت:
-خاله جون...دوباره خواب پدر مادرمو دیدم....دیدم که لرد دامبلدور چطوری اونا رو سلاخی میکرد!

قطره اشکی از گوشه چشمان فیونا روان شد و گفت:
- پدر و مادرت خوشبخت ترین زوج عالم بودن...از وقتی که سوروس با لیلی آشنا شد عشقشون به هم روز به روز بیشتر میشد....تا این که دوست خیانت کارشون"جیمز" اونا رو به دامبلدور فروخت...

و بعد با حالتی کودکانه ادامه داد:
- اصلا چرا روز تولدت 11 سالگیت باید از این حرفا بزنیم؟ دادلی سر میز منتظرته ها...امروز تولد هر دوتونه و من دوست دارم به هر دوتون خوش بگذره!!

-باشه خاله...ببخشید ناراحتت کردم.

و بعد هردو به سرعت اتاق بزرگ هری رو ترک کردن.

وقتی به آشپز خونه رسیدند عمو ورنون روزنامه رو پایین آوورد و با سر خوشی گفت:
-به به....هری چاغ و چله ی خودم...باید به دادلی بگم که بیشتر بخوره شاید یه روزی مثه تو بشه!

خاله پیتونا با ترش رویی آمیخته به شوخی رو به ورنون در حال روزنامه خوندن کرد و گفت:
چقدر به دادلی ایراد میگیری...فقط یه کن استخونیه...!

و بعد با تعجب نگاهی به میز صبحانه کرد و گفت:
پس دادلی کوش؟

-رفت نامه هایی که پشت در افتاده رو برداره بیاره.

ناگهان صدای فریاد دادلی بلند شد که با خوشحالی میگفت:
- هری هری....بالاخره هر دوتامون میریم زتراوگاه ! میریم که جادو گر بشیم !

و بعد با خوشحالی نامه رو به هری داد:


نقل قول:
برای هری سوروس اسنیپ

مدرسه ی علوم و فنون جادوگری زتراوگاه
به مدیریت تام ماروولو ریدل و معاونت بلاتریکس لسترنج



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#71

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
_ بله!به فینال مسابقات کوییدیچ خوش آمدید!من لی جردن هستم و فینال مسابقات کوییدیچ مدرسه رو

خدمتتون گزارش...نکن بینم بچه!با عرض پوزش!بله فینال این دوره از مسابقات بین دو تیم گریفیندور و

اسلیترینه! اوه! نگاه کنید اعضای دو تیم دارند وارد زمین میشن!من خیلی سریع نام اعضا را براتون میگم هر

چند میدونم که میدونید:

بچه های گریفیندور:

دراکو مالفوی،وینسنت کراب،گرگوری گویل،پانسی پارکینسون،گراهام پریچارد،مارکوس فلینت و ملكولم بداك.

بچه های اسلیترین:

هری پاتر،کتی بل،آلیشیا اسپینت،الیوروود،آنجلینا جانسون،فرد وجرج ویزلی.

_ بله!در همین لحظه مسابقه شروع میشه!بلافاصله بچه های کار درست اسلیترین توپو به دست میارن توپ

حالا دست آنجلیناست!برو قهرمان...!چشم پروفسور اسنیپ!باشه بی طرف گزارش میکنم!خیالتون تخت!

آها!هیییییی!!!آره آلیشیا پاس می ده به کتی اونم با یه ضربه جانانه توپ رو از حلقه سوم رد می کنه!

آره واسه همینه که میگن:اس اس اسلیترین! آره!هی پروفسور غلط کردم تنبیه نه باشه چشم!باشه!

قبول ببخشید!خب برمی گردیم به بازی عجب بازی مهیجیه بالای سرمونم هری و دراکو دارن سر اسنیچ

با هم می جنگن...

بعد از گذشت چندین دقیقه:

حالا توپ دست پانسی از گریفه امیدوارم که...بله!فرد ویزلی چنان محکم کوبید تو دهنش

که منم دردم گرفت!آره احسنت فرد!خوب حالا توپ دسته آنجلیناست چه می کنه این اسلیترین!

دو نفر رو جا می ذاره یه پاس می ده به آلیشیا اونم توپو میده به کتی!حالا کتی و...

گل گل گل!!!گل گل گل!!!

عجب گل گولاخی بود!اهم اهم ببخشید پروفسور!عجب گل زیبایی بود اما یه لحظه صبر کنید!مثل این که...
بله بله یوهو ما بردیم ما بردیم!!!

آره!!هری اسنیچو می گیره!هورااااااا!!!!!!!!!مابردیم و این یعنی اسلیترین بعد از نود دقیقه بازی سخت تونست با

نتیجه 200بر 198 وبا توجه به اینکه جستجوگرشون تونست اسنیچو بگیره برنده مسابقه است!و حالا موعد

اهدای کاپه قهرمانی کوییدیچه!بله پروفسور اسنیپ رو روی سکو اهدا جوایز می بینم خیلی مخلصیم پروفسور!

آها!اینم بچه های قهرمان اسلیترین هستند که دارن برای اهدای جایزه میرن!پروفسور دامبلدور داره مدالهای

طلا رو می اندازه گردن بچه های اسلیترین و حالا کاپیتان الیور وود می ره و کاپ قهرمانی رو بالای سر میبره!

هییییی!اس اس اسلیترین!آره مابردیم!اسلیترین همین جا قهرمان این دوره کوییدیچ مدرسه اعلام میشه!

اوی بچه دست نزن به اون بت میگم...!

ژِِِِژژژییِِِِییییییی!!!!!!خخخخخخخخخخخخخ!!!!قققققققرررررررررررررررررر!!!!!

اهه برو بینم!با عرض پوزش میکروفون یه لحظه افتاد بله ما برنده این دوره شدیم و هستیم و خواهیم بود!با

تشکر از عوامل پخش مخصوصا پروفسور اسنیپ!(در همین حین اسلیترینی ها با تمام وجود فریاد می زنند!)بله

وبا تشکر از عوامل پشت صحنه به خصوص گزارشگر گرامی و عزیز و...چی پروفسور اسنیپ؟...آهان پخ پخ!

باشه چشم،گزارشو با یه اس اس اسلیترین دیگه تموم میکنم،بچه ها حاضرید؟یک...دو...سه!!!!

اس اس اسلیترین همینه همینه!!!


یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#70

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هری با سر به داخل اتاق پرید و فریاد زنان گفت:پروفسور،پروفسور یه اتفاق خیلی مهم افتاده همین الان باید...
...آرام باش فرزندم.چرا اینقدر عجله داری؟بشین تا برات یه نوشیدنی کره ای بریزم، بعد سر فرصت تعریف کن ببینم موضوع چیه.
هری با تعجب نگاهی به دامبلدور انداخت.متوجه نبود؟صورت آرام و چشمان بدون نگرانیش نشان از بی خبری اش میداد.برای همین با عجله گفت:پروفسور وقت نداریم.همین الان اسنیپ رو دیدم که داشت با یه نفر توی شومینه صحبت میکرد!

دامبلدور عینکش را به آرامی مرتب کرد و گفت:مودب باش هری.پروفسور اسنیپ.
هری با عصبانی گفت:اون داشت با پیتر پتی گرو حرف میزد!
دامبلدور فنجان قهوه اش را پایین گذاشت، پایش را از روی پایش برداشت و گفت:چرا اینقدر مطمئنی که پرفسور اسنیپ با پیتر پتی گرو حرف میزد؟

هری با دست محکم به پیشانی اش کوبید اما این کار باعث شد هم جای زخمش دوباره درد بگیرد هم عینکش بشکند!
دامبلدور در حالی که میخندید گفت:خیلی عصبی هستی هری، شاید بهتر باشه تعطیلات این هفته رو با بقیه بری به اردو هاگزمید.میتونی کمی توی فروشگاه ها بگردی و خوش بگذرونی.عینکت رو هم بده درست کنم.

هری با عصبانیت و با تمام وجود فریاد زد:چرا نمیفهمی احمق؟میگم اسنیپ داشت با پتی گرو حرف میزد.داشت بهش میگفت که امروز بهترین موقع برای حمله به هاگوارتزه!خواهش میکنم یه کاری بکن.چرا حالیت نیست چه خطری داره اینجا رو تهدید میکنه؟باید یه کاری بکنی!

دامبلدور بالاخره از روی صندلی اش برخواست.از پشت عینک نگاهی به چشمان عصبی هری انداخت و دستش را به ریشش کشید و لحظه ای سکوت کرد.هری باورش نمیشد این پیرمرد میتواند اینقدر خرفت و نفهم باشد.چرا متوجه نبود چه خطری هاگوارتز را تهدید میکرد؟

دامبلدور به حرف آمد و گفت:خیلی خب، این گفتگو رو کی شنیدی؟شاید به پروفسور اسنیپ بگم بیاد اینجا و در مورد این موضوع توضیح بده.احتمالا دلایل قانع کننده ای داره.یا تو اشتباه دیدی و اون با کس دیگه ای حرف میزده، یا شاید نقشه ای داشته که میخواسته مرگخوارها رو سر کار بذاره.هری، میدونم عصبانی هستی ولی عصبانیتت بی مورده.من سوروس رو میشناسم و بهش اعتماد کامل دارم.اون هیچ وقت به ما خیانت نمیکنه.

هری حرف نزد.باور نمیکرد این موجود اینقدر احمق باشد.چوب دستی اش را بیرون کشید و گفت:خیلی خب.حالا که نمیخوای کاری بکنی خودم مجبورم وارد عمل بشم.همه اعضای الف دال رو خبر میکنم، باید از قلعه محافظت کنم.

دامبلدور با آرامش خندید و گفت:هری، بهت قول میدم قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته.من به سوروس اعتماد دارم.

به محض تمام شدن جمله هری صدای انفجار بلندی به گوش رسید و دفتر دامبلدور به شدت به لرزه در امد!هری از شدت ضربه روی میز افتاد و وسیله های نقره ای رنگ دامبلدور را خرد کرد.

دامبلدور تلو تلو خوران خودش را به پنجره رساند و به قسمتی از قلعه که هم اکنون در آتش میسوخت نگاه کرد و با تعجب گفت:باورم نمیشه!یعنی ممکنه سوروس به من خیانت کرده باشه؟!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#69

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-دستمو بگیر هری....مجبوریم برای رفتن به خونه همکارم غیب بشیم...

هری پاتر نگاهی به دست سیاه شده آلبوس دامبلدور انداخت.آلبوس هنوز چیزی درباره این سوختگی به هری نگفته بود.


چند هفته بعد:

آلبوس درحالیکه از پنجره به افقهای دور دست خیره شده بود به توضیحاتش ادامه داد.
-بله هری.همونطور که گفتم دستم برای همین سیاه شد.اون انگشتر لعنتی.هرگز نباید بهش دست میزدم.ولی میدونی که...من میخواستم جامعه جادوگری رو نجات بدم.میترسیدم قبل از من کسی بهش دست بزنه و دچار نفرین ابدی بشه.روح بزرگوار و فداکار و مملو از عشق و از خود گذشتگی من راضی به چنین جنایتی نمیشد.

هری با نگاهی تحسین آمیز و چشمانی پر از اشک به دامبلدور،بزرگترین قهرمان دنیای جادویی خیره شده بود.


همان لحظه،خانه ریدل ها:

-دوباره تعریف کن آنتونین.یه بار دیگه.خیلی جالب بود!

آنتونین که از خوشحالی لرد به وجد آمده بود برای بار سوم با آب و تاب شروع به تعریف کردن کرد.
-سرورم، این پیرمرد همونطور که میدونین سالها عقده یاد گرفتن جادوی سیاه داشته و چون موفق نشده وانمود کرده که علاقه ای به جادوی سیاه نداره و دلیل دوری از جادوی سیاه نفرت درونیشه.احتمالا جریان مرگ خواهرش رو هم یادتونه.گریندل والد داشت مسخرش میکرد.برای اینکه آلبوس بعد از سالها تمرین هنوز نمیتونست طلسم مرگ رو اجرا کنه.آلبوس هم ضمن دعوا و جر و بحث با گلرت برای اثبات حرفش با عصبانیت و البته در اوج حماقت طلسم رو نثار خواهر بیچارش میکنه که خواهره همونجا نفله میشه!البته این اولین و آخرین باریه که آلبوس موفق به اجرا کردن این طلسم میشه!
این جادوگر بزرگ و کهنسال ظاهرا در اقدام آخرش سعی کرده با کلک و تقلب علامت مقدس شوم رو روی دست منحوسش حک کنه و اینجوری وارد ارتش سیاه بشه.ولی موفق نشده و زده کل دستش سیاه کرده!الانم همه جا میگرده و ادعا میکنه در راه مبارزه با جادوی سیاه دستشو از دست داده!از طرفی هم برای چند تا از مرگخوارا پیغام فرستاده که جون مادرتون بیایین این دست منو درست کنین تا آبروم نرفته.در حین خالی بندی و بین حرفاش ادعا کرده که تحت تاثیر طلسم انگشتر ظرف یکسال آینده کشته میشه.حالا خودش مونده که بعد از این یکسال چه جوابی به یاران شجاع و وفادارش بده!


لرد سیاه چنان قهقه ای زد که آنتونین با وحشت چند قدم از او فاصله گرفت!
-آنتونین...واقعا خوب نیست که ما دل این پیرمرد رو بشکنیم.ارباب احساس ناراحتی میکنه.باید آبروشو حفظ کنیم.براش پیغام بفرست....بهش بگو ارباب قول میده که کاری کنه که اون مجبور نشه بعد از یکسال توضیحی به کسی بده!




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
#68

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
آلبوس دامبلدور در حالی که به سختی با چوب زیر بغل راه می رفت از محوطه ی بدون درخت مدرسه ی هاگوارتز دور می شد . بدون اینکه بفهمد پایش را روی دم خرگوشی وحشی گذاشت تا جیغ خرگوش به هوا رود.

دامبلدور ناگهان به خود آمد و خود را در وسط جنگل ممنوعه ی هاگوارتز دید.

- نــــــــــــــه! من کجام؟ اینجا کجاست؟ کیه؟ کیـه؟ کیـــــه؟

دامبلدور با دستانی باز بدون وقفه دور خودش به دنبال راه فراری می گشت و این کارش باعث میشد سیاهی سوختگی مانند روی دستش بیشتر به چشم بیاید. جراحتی که نشان میداد توانایی هایش کم تر شده. دامبلدور بر سرعت گام هایش افزود و بدون اینکه به جایی غیر از زمین نگاه کند به راه افتاد. پس از مدتی از جنگل خارج و وارد هاگزمید شد. دیدن رفتار مسخره و راه رفتن لنگ لنگان او تفریحی برای اهالی هاگزمید شد.

30 دقیقه بعد!

- قرمزتــه!!

صدای جیغ و سوتی که می آمد تاثیر زیادی روی گوش دامبلدور گذاشت و او را وادار کرد که سمعکش را در آورد. نگاهی به اطرافش انداخت. یک موتور که سه نفر با لباس و پرچم قرمزی که یک چیز عجیب سفید وسطش بود از کنار او گذشته بود. دامبلدور سرش را چرخاند . او در یک دهکده ی مشنگی بود!!!

- بیـــــــق!! بــــــــــــــوق!!! بیق بیق!!! دودود! چهچه چه چه( افکت بوق بلبلی های مینی بوس ها!)

دامبلدور با خیال راحت حرکت میکرد. بیرون آمدن آن سمعک نقره ای رنگ از گوشش باعث شده بود که صدای بوق ها را نشنود. او در حالی که زیر لب میخواند به راهش ادامه داد....

دوپس!

خون بر روی شیشه ی اتومبیلی که به دامبلدور برخورد کرده بود پاشید.

راننده:

دامبلدور:



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
#67

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
سالها پیش...هاگوارتز:
(یا بطور دقیتر:سال دوم ورود هری پاتر به هاگوارتز)


-باشه...قول میدم.میتونی رو من حساب کنی تام...
-هزار بار بهت گفتم نگو تام....بگو ارباب.اون لبخند کریه رو هم از رو صورتت پاک کن!
-باشه باشه...تمرین میکنم.شما مطمئن باشین...خیلی زود از تو اون دفترچه میارمتون بیرون ارباب.
.
.
.

-نشد؟
-نزدیک بود....ولی دختره موقرمز دفترخاطرات شما رو پیدا کرد.به نظر من خیلی راحت میتونین روش اثر بذارین.این ویزلیا کمبود محبت دارن.شما هم که جذاااااب...
-من دیگه دارم خسته میشم.شدم بازیچه دست چند تا بچه مدرسه ای.در مورد پاتر هم که کاری از پیش نبردی.
-منو ببخش تام....یعنی ارباب.بهتون قول میدم.شما رو زدن مخ دختره کار کنین.این ویزلیا نقطه ضعف پاترن.مطمئن باشین پاتر با پای خودش میاد سراغتون.
-ابله...این دیالوگ معروف من بود.تو نباید میگفتی.کلی خودمو براش آماده کرده بودم.
.
.
.
-من تا کی باید حرفای عاشقانه به این کک مکی بزنم؟دیگه حالم داره از خودم به هم میخوره!
-ارباب کمی صبر داشته باشین.پیامی که به دستور شما روی دیوار نوشت اثر کرده.
-ببین...صبر و حوصله من زیاد نیست.یهو دیدی باسیلیسکو آزاد کردم کل مدرسه رو یه جا قورت داد.
-نه ارباب...شما کمی صبر داشته باشین.خودم پاترو میفرستم اون پایین.مطمئنم امشب برای نجات دادن اون دختره میاد.شما منتظر باشین.
.
.
.
-ارباب...منو ببخشید.اوه ارباب...در این جایگاه جدیدتون هم به همون اندازه با ابهتین!
-ابله...یه تیکه از روح باارزشم به خاطر تو نابود شد.اون ققنوس از کجا پیداش شد؟اون شمشیر مسخره از کجا اومد؟همه نقشه های منو به باد دادی.هرگز نمیبخشمت.
-ارباب خواهش میکنم.میتونم توضیح بدم.اون شمشیرو دادم دست این پرنده که بره بندازه رو سر پاتر و بکشدش!....عین همون داستانی که پرنده ها سنگ میریختن رو سر یه لشکر و نابودشون میکردن.ولی نقشه نگرفت.وقتی پاتر شمشیرو پیدا کرد و هیولای نازنینتونو نابود کرد این پرنده ابله از فرط ناراحتی و خجالت نشست و گریه کرد.اشکاشم که قربونشون برم شفابخش بودن و زخمای کله زخمی رو خوب کردن.ارباب من نمیدونم چی بگم...ارباب کجا رفتین.خواهش میکنم برگردین تو قاب آویز...من هنوز براتون حرف دارم!من میخوام مرگخوار بشم.میخوام به عنوان مرگخوار، بازنشسته بشم.ارباب من پشیمون شدم.میکشمش...قول میدم.سال دیگه اون قاتل جانی خائن -سیریوس بلک- رو میندازم به جونش، اگه نشد براش مسابقه سه جادوگر برگزار میکنم و تو هزار تو نابودش میکنیم.اینم نشد میکشونیمش به وزارتخونه و اونجا حسابشو میرسیم.اینم نگرفت یه کمد میذاریم تو هاگوارتز...شما از این راه مرگخواراتو بفرست و نابودش کن...البته یه حسی بهم میگه از اینجا به بعدش دیگه من نیستم......خودتون باید مشکلتونو حل کنین!
-نه آلبوس...ارباب مرگخواری داره که آینده رو میبینه...سیبل برام توضیح داد.شکستهای پی در پی تو در این نقشه ها، بی لیاقتی ها و خرابکاریهای پشت سر هم...روزی رو میبینه که به سوروس التماس میکنی که تو رو نکشه...فقط برای اینکه فرصت دیگه ای برای خدمت به ارباب داشته باشی.ولی من...دیگه نمیخوام فرصتی بهت بدم!
-نــــــــــــــــــــه! ارباب برگردین...ارباب کجا رفتین؟یه فرصت دیگه...خواهش میکنم!


فریادهای التماس آمیز دامبلدور در فضای دفترش منعکس میشد...ولی اثری از چشمان سبز و شرور لرد سیاه در قاب آویز نبود.آلبوس میدانست که تکه ای از روح لرد هنوز آنجاست. آه سردی کشید و به جای خالی علامت شوم روی ساعت دستش نگاه کرد.قاب آویز را به گردنش انداخت و زیر ردایش پنهان کرد.هنوز مصمم بود.باید روی قولی که به گلرت گریندل والد داده بود می ایستاد.باید یک جادوگر سیاه بزرگ میشد.


_____________________

نکته:این پست تکی و در راستای اجرای ماموریت ارباب بزرگ، لرد سیاه بود.کسی نیاد ادامش بده!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۳ ۱۵:۳۳:۳۷

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹
#66

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پناهگاه محفل ققنوس

لرد ولدمورت، دستی بر ریشهای بلندش کشید، سپس بینی خوش فرمش را خواراند و بعد از آن موهای پرپشتش را حالت داد.

همه اعضای محفل ققنوس آن جا جمع بودند. بلاتریکس، یاکسلی، فنریر گری بک، آنتونین، لوسیوس، نارسیسا، دراکو و ...

لرد ولدمورت که بالاتر از همه در صندلی نخست میز غذاخوری نشسته بود، شروع به صحبت کرد:

_دوستان عزیزم شاید امشب آخرین غذایی باشه که با هم میخوریم پس زیاد حرف نمیزنم تا زودتر به غذاها حمله کنیم! خنگ، گوگولی، استفراغ!

لرد ولدمورت طبق عادت دیرین از آن حرف های با مزه در آخر صحبتش گفته بود ولی با آخرین کلمه اش، بعضیا نتوانستند غذا بخورند.

وزارت سحر و جادو

آلبوس دامبلدور با هیبت بسیار ترسناکش، سر بی مویش، چشمان مار شکلش و دو سوراخی که به جای بینی روی صورتش قرار داشت، تمام قد روبروی مرگخوارانش قرار گرفته بود و یکی از آنها را شکنجه میداد.

_ کروشیو، کروشیو!

مالی ویزلی: نه ارباب، خواهش میکنم دیگه بسه ... خواهش میکنم ... جیییییییییییییییییغ

دامبلدور: ساکت شو لرزونک! الان اون شوهرت آرتور هم شکنجه میدم تا بدونید سهل انگاری در اجرای فرامین من یعنی چی.

آرتور ویزلی دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض کرد و چهار دست و پا شروع کرد به فرار. آلبوس دامبلدور دنبال او میدوید و مدام طلسمهای آوداکداورا و کروشیو را بدرقه اش میکرد...

---------

ماجرا از این قرار است که آلبوس دامبلدور پس از سال ها دوباره به جسم انسانیش برگشته است و با کمک مرگخوارانش وزارت سحر و جادو را از دست جادوگران پاک و درست کار یعنی لرد ولدمورت و یاران وفادارش خارج کرده است.

از پشت صحنه اشاره میکنند لازم نیست ادامه پست را بنویسی. گویا همین الان یهویی کتاب هشتم هری پاتر چاپ شده و جی.کی.رولینگ همه ماجراها را روشن کرده.

در این کتاب گفته شده که آلبوس دامبلدور بکمک یاران خونخوارش کل جامعه جادوگری را تسخیر میکند و لرد ولدمورت و یاران نیکوکارش را نیز میکشد. روحشان شاد. :proctor:



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹
#65

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
مری: میدونی آنتونین شاید این هفتمین هشتمین باری باشه که هی دارم مصاحبه میکنم، دیگه خسته شدم، همیشه همون حرفهای تکراری و همون سوالهای همیشگی، مثلاً نشد توی این هزاران پرسش و هزاران جوابريال حداقل یکی حداقل یکی بپرسه اصلاً توی این سایت چکار میکنی؟!!! شاید حداقل آن موقع بهش میگفتم که من همیشه فقط برای تفریح توی این سایت بودم و هستم!...

مری در مقابل آنتونین روی صندلی چرخداری نشسته بود که آخرین هدیه از دوست ماگلی او بود، اکنون که بیش از پیش به آن احتیاج داشت تصمیم گرفته بود تا به نحو احسنت از کارایی‌های آن سود ببرد.
آنتونین نیز با قلم خستگی ناپذیر خود که بارها از آن برای بهترین مصاحبه هایی که تاکنون انجام داده، استفاده کرده بود در حال نوشتن صحبتهایی بود که مادام و به سرعت بر گوشش روانه می‌گشت و پایان نداشت. اکنون نوبت آن بود که دوباره آنچه در ذهن خود داشترا نقاشی کند زیرا رو به مری کرده و پرسید:

- چرا هر دفعه که ازت درخواست میشه سریع میای اینجا؟ چرا حداقل صبر نمیکنی که یه مدت بگذره تا یه حرفایی برای گفتن داشته باشی؟ شاید برای همینه که سوالها و جوابهای تو همیشه تکرار میشن!

مری: بزار سوالت رو اینطوری جواب بدم، تا همین دیروز من و خودت با هم رفقای بسیار بسیار صمیمی بودیم اما الان چی؟ تو حاضری برای یک خط قابل توجه جنگ حرف من و قلم خودت رو راه بندازی... این یعنی تغییر یعنی حرکت، تا وقتی هم که توی حرکت هستیم بهتره که خودمونم نوسان داشته باشیم وگرنه با یک نیروی شدید به جایی پرتاب میشی که بهتره اصلاً در موردش صحبت هم نکنیم.

صندلی زیر پای مری کمی بر خود لرزید گویا یکی از پایه های لغزان آن طاقت تحمل چنین باری را نداشت، اما این بار از سودای مری بود یا...
آنتونین باری دیگر قلم را در دست داشت، باز هم قلم بر حسب عادت خودت جملات را طولانی تر و مکلف تر میکرد. سوالهای و جوابهای بسیاری رد و بدل می‌شد و هیچ کدام ارزش خاصی داشت، هر خواننده ای می‌تاسنت حدس بزند که اکنون و در پاسخ سوالهایی این چنین "که هستی، از کجایی، نظرت راجع به این موضوع چیست و یا قصدت از این کار چه بوده" چه چیز ارسال میشود، زیرا همه کارهای مری قابل درک و از پیش تعیین شده بود.

آخرین سوال نیز مطرح شده بود " و اگر جمله ای و یا حرفی برای خواننده ها داری بگو " و مری نیز مصاحبه را اینگونه به پایان رسانده بود .


مری: من آخرین حرفم رو به یکنفر هدیه میکنمو آن، این جملات است که...

لازم نیست خودت رو زیاد اذیت کنی،چون من ناراحت میشم اما لازم نیست انقدر هم ازم متنفر باشی، چون من احساست رو درک میکنم. فقط بدون نیت همه کارهای ما دست خود ماست و قرار نیست کسی از آنها اطلاع پیدا کنه.

من از کارایی که کردم راضی هستم، شاید بعضی جاها اشتباه بود که موجب برداشت بدی شد و یا کسی در لحظه ناراحت شد، اما هم جلوی ناراحتی های مستمر رو گرفتم و هم از نتیجه‌ی کار که الان میبینم راضی هستم چون چیزایی هست که بعضی مواقع دیده میشه.


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۹
#64

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
عنوان: زير سايه ی شوم ارباب


روشنایی سپيده دم دزدانه راهش را از ميان شكاف های پرده اتاق باز می كرد و آرام آرام به فرد خفته در بستر نزديك و نزديك تر می شد.

_ ديــــــــــــــــــنگ... ديـــــــــــــــــــــــنگ... ساعت 6 صبح، صدای ما را از راديو جادوگر جوان می شنويد....

آواز جيغ مانندی در اتاق طنين انداخت.

_ دوباره نغمه صبح اميد رسيد به گوش... كه.... بامپ تق...شيــشششش...

دستی كه از زير ملحفه بيرون امده بود از تخت اويزان ماند و چوب جادويی كم كم از دستش لغزيد و روی زمين افتاد. نيم ساعت بعد سر ژوليده ای از زير ملحفه بيرون امد و به بقايای ساعت راديویی كه هنوز از ان دود بر می خاست نگاه كرد.

_ ريپارو... مگه من به تو نگفتم روی موج اخبار روشن شی!

آگوستوس خميازه كشان از تختش بيرون خزيد و به سمت دستشویی رفت در عين حال با تكانی كه به عصايش داد صدای كتری و روشن شدن اجاق از آشپزخانه به گوش رسيد. چند بار صورتش را شست تا توانست چشمان پف آلودش را از هم باز كند. شب قبل از فرط هيجان نتوانسته بود درست بخوابد. امروز روز مهمی بود بايد در يك جلسه توجهی كه لرد برای او تشكيل داده بود شركت می كرد.

نگاهی به سرو وضع آواتاريش انداخت.

_ نه، من بايد پر ابهت تر به نظر برسم. به سمت قفسه ای از معجون ها كه خودش انها را درست كرده بود، رفت. به برچسب های روی شيشه ها نگاهی انداخت.

_ اها، خودشه اين مناسبه!

بلافاصله معجون را سر كشيد و دوباره خود را در اينه برانداز كرد.
_ خوبه اينم از اواتار جديدم.

صبحانه اش را به عجله خورد و به سرعت تعويض لباس كرد. هنوز يك ساعتی وقت داشت. به سمت در خروجی به راه افتاد. نامه لرد را باز كرد و نگاهی به ادرسی كه بايد می رفت انداخت.



_ اِ ... چقدر عجيبه! اين... اين ادرسی نبود كه ديشب توی نامه ديدم!

آگوستوس مكثی كرد

_ ولی خوب شايد... شايد از شدت هيجان ادرسو اشتباهی خوندم اره همينه.

و با اين فكر از در خارج شد.


يك ساعت بعد


آگوستوس متحير به اطرافش نگاه می كرد. اين امكان نداشت لرد سياه با او در اين مكان قرار بگذاره! به ادرس نگاه كرد درست اومده بود اما...

دوباره به تاب و سرسره ها نگاه كرد به بچه ماگل های خندان كه جست و خيز می كردند و به والدين مشنگشان!

با نا اميدی نگاه ديگری‌ به اطراف انداخت. هنوز از لرد خبری نبود!
چشمش به گوشه ای از پارك افتاد. تعداد زيادی كودك در جلوی صحنه ی نمايشی، ايستاده بودند و با خنده به نمايش نگاه می كردند.

نكه ارباب داره منو امتحان ميكنه ببينه من چه عكس العملی از خودم نشون می دم... اره حتما همينه!

تصميم گرفت دست به يك عمل خرابكارانه ی تر و تميز بزند. با اين فكر كمی خودش را جم و جور كرد و با حالـتی كه انگار كنجكاو است بداند علت خنده كودكان چيست به سمت انها رفت .



_ اوه... اوه نه... نــــــــه! پناه بر ريش مرلين، سالازار اين روز رو نياره... امكان نداره!

لرد سياه را ديد كه لباس نقاد ها را پوشيده بود و سنچی هم در دست داشت، با هيجان در صحنه نمايش جلو عقب می رفت و با شادی قصه خنده داری را برای كودكان نقل می كرد.

_ بله عزيزان دلبندم، بچه مرشد ما رفت و رفت تا رسيد به هاگوارتز... بچه مرشد بيا وسط و نقشتو بازی كن!

دهان اگوستوس خشك شده بود.
انتونين را ديد كه در لباسی به رنگ قرمز و طلایی، در حاليكه كه افسار اسبی چوبی _ لودو و اسنيپ آن را جابجا می كردند_ را می كشيد وارد صحنه شد...

نيم ساعت بعد

آگوستوس مات و متحير به لرد نگاه می كرد كه شخصا بسته شكلاتی را جلوی بچه ها می گرفت. اسنيپ و ايوان را ديد كه بچه ها را پدرانه در آغوش گرفته و نوازش می كنند.

اول گمان كرد كه شايد اين حركات حقه ای باشد (هرچند اين اعمال لرد و مرگخوارها را حتی در قالب نيرنگ انتظار نداشت) ولی پس از اينكه در اخر نمايش بچه ها شكلات های لرد را هم خوردند و باز هم اتفاقی برايشان نيفتاد، بهت زده و منقلب شد.

_ ببينيد كی اينجاست. نيروی جديدمونم از راه رسيد! خوشومدی پای!

آگوستوس لرد را ديد كه با آغوش باز به طرفش امد و او را محكم در بغل گرفت و پدرانه از احوالش پرسيد.
وحشتزده از اين اتفاقات خود را به زحمت از دست لرد خلاص كرد و گفت:

_ سرورم... ارباب شما حالتون خوبه؟

_ از اين بهتر نمیشه! در ضمن به من نگو ارباب، احساس بدی بهم دست می ده. به منم بگو تام.

_

ايوان به سمت لرد سياه و آگوستوس امد و گفت به نظرت نمايش ما چطور بود. ما قصد داريم يه تور نمايشی در سراسر كشور راه بندازيم تا پياممون رو به گوش همه ماگل ها و جادوگرا برسونيم.

_ ب...ببخشيد كدوم پيام؟

_ لرد با نگرانی دستی به پيشانی آگوستوس كشيد ولی پای كه انتظار هميچين عملی را از سوی لرد نداشت به عقب پريد به طوری كه تعادلش را از دست داد و بر زمين افتاد.

_ آگو جان حالت خوبه... چت شده!؟ مگه يادت رفته واسه چی تو رو تو گروهمون پذيرفتيم!

_ البته كه می دونم ارباب برای نابودی و به برده كشيدن ماگل ها و خون لجنی ها و ....

_ ساكت... بی ادب!

ايوان كه به آگوستوس كمك می كرد تا بلند شود در ادمه حرف لرد سياه گفت

_ مگه خل شدی! هدف ما گسترش صلح و دوستی بين جادوگران و ماگلاست و مبارزه با پليدی های دامبلدور كه اجازه نمی ده تا ماگل زاده در هاگوارتز درس بخونن!

_ ديگه نبينم از اين افكار دامبلدوری داشته باشی ها!

در اون لحظه تنها كاری كه آگوستوس از دستش بر می امد اين بود كه سرش را محكم در بين دستانش بگيرد و با تمام وجود فرياد بزند:

_ زير شلواری مرلـــــــــــــــــــــــــــين....

ديــــــــــــــــــنگ... ديـــــــــــــــــــــــنگ... ساعت 6 صبح، صدای ما را از راديو جادوگر جوان می شنويد....

و آواز جيغ مانندی در اتاق طنين انداخت.

_ دوباره نغمه صبح اميد رسيد به گوش....

آگوستوس اشك ريزان از تخت پايين پريد و وسيله را در بغل گرفت و با او هم آواز شد.

پايان


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۲ ۱۲:۰۴:۰۹

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.