عنوان: زير سايه ی شوم اربابروشنایی سپيده دم دزدانه راهش را از ميان شكاف های پرده اتاق باز می كرد و آرام آرام به فرد خفته در بستر نزديك و نزديك تر می شد.
_ ديــــــــــــــــــنگ... ديـــــــــــــــــــــــنگ... ساعت 6 صبح، صدای ما را از راديو جادوگر جوان می شنويد....
آواز جيغ مانندی در اتاق طنين انداخت.
_ دوباره نغمه صبح اميد رسيد به گوش... كه.... بامپ تق...شيــشششش...
دستی كه از زير ملحفه بيرون امده بود از تخت اويزان ماند و چوب جادويی كم كم از دستش لغزيد و روی زمين افتاد. نيم ساعت بعد سر ژوليده ای از زير ملحفه بيرون امد و به بقايای ساعت راديویی كه هنوز از ان دود بر می خاست نگاه كرد.
_ ريپارو... مگه من به تو نگفتم روی موج اخبار روشن شی!
آگوستوس خميازه كشان از تختش بيرون خزيد و به سمت دستشویی رفت در عين حال با تكانی كه به عصايش داد صدای كتری و روشن شدن اجاق از آشپزخانه به گوش رسيد. چند بار صورتش را شست تا توانست چشمان پف آلودش را از هم باز كند. شب قبل از فرط هيجان نتوانسته بود درست بخوابد. امروز روز مهمی بود بايد در يك جلسه توجهی كه لرد برای او تشكيل داده بود شركت می كرد.
نگاهی به سرو وضع آواتاريش انداخت.
_ نه، من بايد پر ابهت تر به نظر برسم. به سمت قفسه ای از معجون ها كه خودش انها را درست كرده بود، رفت. به برچسب های روی شيشه ها نگاهی انداخت.
_ اها، خودشه اين مناسبه!
بلافاصله معجون را سر كشيد و دوباره خود را در اينه برانداز كرد.
_ خوبه اينم از اواتار جديدم.
صبحانه اش را به عجله خورد و به سرعت تعويض لباس كرد. هنوز يك ساعتی وقت داشت. به سمت در خروجی به راه افتاد. نامه لرد را باز كرد و نگاهی به ادرسی كه بايد می رفت انداخت.
_ اِ ... چقدر عجيبه! اين... اين ادرسی نبود كه ديشب توی نامه ديدم!
آگوستوس مكثی كرد
_ ولی خوب شايد... شايد از شدت هيجان ادرسو اشتباهی خوندم اره همينه.
و با اين فكر از در خارج شد.
يك ساعت بعد آگوستوس متحير به اطرافش نگاه می كرد. اين امكان نداشت لرد سياه با او در اين مكان قرار بگذاره! به ادرس نگاه كرد درست اومده بود اما...
دوباره به تاب و سرسره ها نگاه كرد به بچه ماگل های خندان كه جست و خيز می كردند و به والدين مشنگشان!
با نا اميدی نگاه ديگری به اطراف انداخت. هنوز از لرد خبری نبود!
چشمش به گوشه ای از پارك افتاد. تعداد زيادی كودك در جلوی صحنه ی نمايشی، ايستاده بودند و با خنده به نمايش نگاه می كردند.
نكه ارباب داره منو امتحان ميكنه ببينه من چه عكس العملی از خودم نشون می دم... اره حتما همينه!
تصميم گرفت دست به يك عمل خرابكارانه ی تر و تميز بزند. با اين فكر كمی خودش را جم و جور كرد و با حالـتی كه انگار كنجكاو است بداند علت خنده كودكان چيست به سمت انها رفت .
_ اوه... اوه نه... نــــــــه! پناه بر ريش مرلين، سالازار اين روز رو نياره... امكان نداره!
لرد سياه را ديد كه لباس نقاد ها را پوشيده بود و سنچی هم در دست داشت، با هيجان در صحنه نمايش جلو عقب می رفت و با شادی قصه خنده داری را برای كودكان نقل می كرد.
_ بله عزيزان دلبندم، بچه مرشد ما رفت و رفت تا رسيد به هاگوارتز... بچه مرشد بيا وسط و نقشتو بازی كن!
دهان اگوستوس خشك شده بود.
انتونين را ديد كه در لباسی به رنگ قرمز و طلایی، در حاليكه كه افسار اسبی چوبی _ لودو و اسنيپ آن را جابجا می كردند_ را می كشيد وارد صحنه شد...
نيم ساعت بعدآگوستوس مات و متحير به لرد نگاه می كرد كه شخصا بسته شكلاتی را جلوی بچه ها می گرفت. اسنيپ و ايوان را ديد كه بچه ها را پدرانه در آغوش گرفته و نوازش می كنند.
اول گمان كرد كه شايد اين حركات حقه ای باشد (هرچند اين اعمال لرد و مرگخوارها را حتی در قالب نيرنگ انتظار نداشت) ولی پس از اينكه در اخر نمايش بچه ها شكلات های لرد را هم خوردند و باز هم اتفاقی برايشان نيفتاد، بهت زده و منقلب شد.
_ ببينيد كی اينجاست. نيروی جديدمونم از راه رسيد! خوشومدی پای!
آگوستوس لرد را ديد كه با آغوش باز به طرفش امد و او را محكم در بغل گرفت و پدرانه از احوالش پرسيد.
وحشتزده از اين اتفاقات خود را به زحمت از دست لرد خلاص كرد و گفت:
_ سرورم... ارباب شما حالتون خوبه؟
_ از اين بهتر نمیشه! در ضمن به من نگو ارباب، احساس بدی بهم دست می ده. به منم بگو تام.
_
ايوان به سمت لرد سياه و آگوستوس امد و گفت به نظرت نمايش ما چطور بود. ما قصد داريم يه تور نمايشی در سراسر كشور راه بندازيم تا پياممون رو به گوش همه ماگل ها و جادوگرا برسونيم.
_ ب...ببخشيد كدوم پيام؟
_ لرد با نگرانی دستی به پيشانی آگوستوس كشيد ولی پای كه انتظار هميچين عملی را از سوی لرد نداشت به عقب پريد به طوری كه تعادلش را از دست داد و بر زمين افتاد.
_ آگو جان حالت خوبه... چت شده!؟ مگه يادت رفته واسه چی تو رو تو گروهمون پذيرفتيم!
_ البته كه می دونم ارباب برای نابودی و به برده كشيدن ماگل ها و خون لجنی ها و ....
_ ساكت... بی ادب!
ايوان كه به آگوستوس كمك می كرد تا بلند شود در ادمه حرف لرد سياه گفت
_ مگه خل شدی! هدف ما گسترش صلح و دوستی بين جادوگران و ماگلاست و مبارزه با پليدی های دامبلدور كه اجازه نمی ده تا ماگل زاده در هاگوارتز درس بخونن!
_ ديگه نبينم از اين افكار دامبلدوری داشته باشی ها!
در اون لحظه تنها كاری كه آگوستوس از دستش بر می امد اين بود كه سرش را محكم در بين دستانش بگيرد و با تمام وجود فرياد بزند:
_ زير شلواری مرلـــــــــــــــــــــــــــين....
ديــــــــــــــــــنگ... ديـــــــــــــــــــــــنگ... ساعت 6 صبح، صدای ما را از راديو جادوگر جوان می شنويد....
و آواز جيغ مانندی در اتاق طنين انداخت.
_ دوباره نغمه صبح اميد رسيد به گوش....
آگوستوس اشك ريزان از تخت پايين پريد و وسيله را در بغل گرفت و با او هم آواز شد.
پايان