همان موقع- درون کوچه دیاگونهکتور تلاش میکرد ذوقش را از اینکه سوروس او را برای گشت زنی در کوچه انتخاب کرده بود پنهان کند. دستش را پشتش گذاشته بود و قدم میزد. سر راه به هر چیزی گیر میداد و مغازه دار ها را جریمه میکرد:
-چرا سردر مغازه ات کجه؟ میذارمت تو نوبت. یک جلسه باید معجون هام رو روت امتحان کنم.
-وسایلت یه سر چوبدستی زیادی تو کوچه است. تو هم یک جلسه میای.
-تو... هوممم... از چی ایراد بگیرم؟! آها... از اسم مغازه ات خوشم نیومد. تو دو جلسه میای.
هکتور با همین روش پیش رفت تا بلاخره جلو در مغازه ویزلی ها متوقف شد:
-برم یه سر هم به سوروس بزنم. قرار بود بیاد اینجا رو سر و سامون بده ولی خبری ازش نشده.
هکتور که کلا اعتقادی به در نداشت، در را منفجر کرد و داخل شد. ولی با وجود چیزی که دید سر جایش متوقف شد. سوروس دست و پا بسته گوشه مغازه افتاده بود و فرد و جرج بالای سرش در حال خنده شیطانی بودند و از قرار معلوم متوجه ورود هکتور نشده بودند که....
-اینجا چه خبره؟
فرد که گویا هنوز متوجه وخامت اوضاعشان نبود با همان خنده شیطانی گفت:
-زدیم ناظرو ترکوندیم. دیگه هیچکس جلودارمون نیست.
هکتور که هر لحظه بیشتر داغ میکرد با خشم مشغول داد و بیداد شد:
-کی به شما اجازه داده این کارو بکنید؟ مگه اینجا صاحب نداره؟ مگه نمیدونید من کارآموز جدیدم و به سوروس کمک میکنم؟ فکر کردید اینجا بی در و پیکره؟
فرد و جرج که گویا تازه متوجه شده بودند چه کسی وارد شده و اوضاع از چه قرار است کمی خودشان را جمع و جور کردند و جرج با لحنی نامطمئن گفت:
-اممم... چیزه... یه بار دیگه میگی کی بودی؟
-من نماینده ارباب بزرگم احترام بگذارید... اممم... نه این نبود... من ناظر کوچه دیاگونم.
-چی؟
-کوچه دیاگون.
-کجا؟
-کوچه دیاگون. تلفو.... شماها منو به مسخره گرفتید؟ خجالت نمیکشید؟
فرد و جرج:
-
هکتور:
-فهمیدم!
هکتور شیشه ای حاوی مایعی سبز رنگ از جیب ردایش بیرون کشید و با لحنی که به طرز خطرناکی مهربان شده بود گفت:
-میخوام به صرف دو لیوان نوشیدنی مخصوص مهمونتون کنم. میل که دارید؟
فرد و جرج از لحن هکتور به این نتیجه رسیدند که چاره ای جز نوشیدن ندارند، بنابراین تسلیم شدند و معجون را از دست هکتور گرفتند و مشغول نوشیدن شدند. لحظاتی بعد از نوشیدن چهره فرد و جرج مثل رنگین کمانی از رنگ های سبز مختلف شده بود و صحنه با سرعت سرسام آوری به عقب برگشت.
دقایقی بعد-مغازه ویزلی هاسوروس، که تازه از شر طناب ها خلاص شده بود و به لطف معجون هکتور حالش خوب بود، گفت:
-کارت خوب بود هکتور.
-قابلتو نداشت همکار عزیز. اتفاقا فرصت خوبی شد تا معجون جدیدم رو امتحان کنم.
-معجون جدید؟ کدوم معجون؟
-همونی که به خورد فرد و جرج دادم. معجون زمان برگردان بود.
-راستی گفتی فرد و جرج، نمیدونی کجان؟ ندیدمشون.
-همونطوری که گفتم این معجون جدید بود و من هنوز امتحانش نکرده بودم. آخرین باری که دیدمشون فکر میکردن داکسی هستن. رفتن بالای ساختمون بلنده ته کوچه بعدشم...
سوروس، که چهره اش نشان میداد چندان هم از این موضوع ناراحت نیست، گفت:
-خب در عوضش سوژه رو از شهادت نجات دادیم.