هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#81

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
جرررینگ...
بلیز: مامان کجایی که بل رو کشتن...
و همگی مانند عجل معلق بر روی سر استرجس خراب شدند...
ناگهان محفلی ها با طلسم های خود مرگ خوارانی را که در روی لوستر و برو روی استرجس بودند را دور میکردند ، توبیاس یکی ازاعضای محفل در حالی که سعی میکرد ریش سوخته شده اش را خاموش کند با فریاد به سدریک گفت: آفتابه پر داری؟
سدریک: یکی داشتیم دادیم به مرلین...
مرگ خواران در حالی که همچنان طلسم ها را دفع میکردند سعی داشتند استرجس را گروگان بگیرند ...
آرامینتا: بچه ها اوضاع خیته ، یکم براشون طلسم بفرستین...
ناگهان بچه ها خیکشان را بالا کشیدند
استرجس از اون زیر: ای خدا ، بابا بلند شید دیگه...
ولی متاسفانه گوش مرگ خواران بدهکار نبود....
چو: بچه ها ، حس میکنم استرجس در خطره
هدویگ: ها؟؟ خطر چیه؟؟
توبیاس : هیچی ... شما فعلا یکم طلسم بفرست...
ناگهان آرامینتا با یک طلسم استرجس را از زیر لوستر بیرون کشید و چوبش را بر روی مغز استر گذاشت و فریاد زد: همین الان برین عقب... ده یالا ، با شما هم هستم مرگ خوارای بی عرضه ، هوی استر ، اینجا میشه آپارات کرد؟
استرجس: خیر شما و مرگ خواران ممنوع الاپرات شدید که این کار توسط مقامات وزارت سحر و جادو انجام میشه...
مالدبر پارازیت داد: ما الان کجاییم؟
آرامینتا بی توجه به حرف مالدبر استر را حول داد و همراه با مرگ خواران به طرف در رفتند...
آرامینتا: اینجوری نمیشه ... باید بتونیم اجازه آپارا رو بگیریم، ی پودر آتش داره؟
ملت: :ydont:
آرامینتا در حالی که نور آفتاب چشمانش را میزد ناگهان از جا پرید و گفت: یافتم...
بلیز: باید چه کنیم؟
آرامینتا: بریم به طرف وارت سحر و جادو ، به اونجا حمله میکنیم.......
و اینگونه شد که تمام مرگ خواران راهی وزارت سحر و جادو شدند تا بتوانند اجازه آپارات گرفتنشان را بگیرند ولی نمی دانستند چه خطر بزرگی در کمین آنها نشسته است ....


نقد اسکاور: پست جالبی بود!
وقتی شروع به خوندش کردم احساس کردم که پست جالبی نیست ولی وقتی تا آخرش خوندم احساس کردم پست بدی هم نبود!(یعنی یه کم عجیب غریب بود پستت!)

دلیل اصلیش اینه که یه قالب خوب برای نمایشنامه هات انتخاب نکردی!
به طور مثال اول نمایشنامت رو اگر دقت بکنی میبینی که خوب شروع نشده...من چندتا پیشنهاد دارم برای شروع کردن نمایشنامه:

1-شروع کردن نمایشنامه با دیالوگ هایی که مشخص نیست برای کی هستن...یعنی قبل از دیالوگ به جای اسم از -(خط فاصله) استفاده میشه!
2-استفاده از فضاسازی خیلی خیلی کوتاه و جذاب که خواننده رو واقعا به خوندن بقیه ی پست واداره
3-استفاده از صداهای مهیب و عجیب و غریب(که الان تویه این پستت استفاده کردی ولی متاسفانه بعدش با دیالوگ بلیز خرابش کردی!)

خب مورد اول رو بیشتر پیشنهاد میکنم ولی چون یه کم سخته و همیشه نمیشه ازش استفاده کرد مورد دوم رو استفاده بکن حداقل!...مورد سوم هم به مهارت زیادی احتیاج داره!

خب همین طور که اول نمایشنامه برای قالب بندی خیلی مهمه آخر نمایشنامه هم مهمه که الان من در اون مورد زیاد صحبت نمیکنم چون آخر نمایشنامت زیاد مشکلی نداشت و خودت بهتره بیشتر روش فکر کنی

یه مسئله ی دیگه ای هم که دیدم تویه پستت دیالوگ های متوسط و استفاده از شکلک در جاهایی بود که به نظرم استفاده ازشون خیلی جالب نبود!
شاید فکر کنی مهم نیست ولی همین شکلک اونقدر مهمه که ممکنه یه پست رو خراب بکنه و ممکنه یه پست رو خیلی عالی بکنه!

و دیالوگ هات هم خوب نبودن و به خاطر داستان یه کم جذابیتشون رو از دست داده بودن...رویه دیالوگ هات هم حتما کار کن و پیشنهاد من اینه که رویه دیالوگ ها خیلی فکر کن موقع نوشتن یا لااقل آخر سر که نمایشنامت رو تموم کردی یه دور دیگه بخونش و هم مشکلات ویرایشی و پارگراف بندیش رو حل بکن هم اینکه دیالوگ هارو بازنویسی کن...صددرصد در این مدت نوشتن نمایشنامه جمله های بهتری برای دیالوگ ها به ذهنت خواهد اومد


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۲۳:۵۹:۱۴

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


کافه دوئل تا پای مرگ !
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۵
#82

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!




مرگخواران یکی پس از دیگری به سمت درب کافه می رفتند و پشت سر هم خارج می شدند، اکنون محفلیان مانده بودند و حوضشان !
همه آنها دور یک میز روی صندلی هایی نشسته بودند و به فکر فرو رفتند تا در صدی جهت حماقت مرگخواران معین سازند:
استر: میگم ملت، من رای خودم را میگم..معدل حماقتشون میشه نوزده و نیم...
چو: قبول میشن..ایول...
- اهم...اوهوم..اهیم...
همه برگشتند و پشت سر خود را درست در جایگاه دوئل را نگاه کردند، اینیگو ایماگو خسته و تنها با چهره مایوس در جایگاه ایستاده بود...
اینیگو: ما رو هم یه کم بازی بدید...
استر:
و با انگشتش را به سمت نوشته ای بزرگ روی در کافه دراز کرد...، اینیگو چند قدمی جلو آمد و خود را تا حدی به درب کافه نزدیک نمود، سپس با صدای بلند خواند:
- ورود اطفال زیر 6 ماه ممنوع !
ملت:
اینیگو:
همچنان صدای خنده های تمسخر آمیز محفلی ها به گوش می رسید، تا اینکه درب کافه با صدای بوم، باز شد، در میان نور کور کننده آفتاب، فردی قوی هیکل ظاهر شد، او کسی نبود جز سرژ که ریش هایش به طور تابلویی نمایان بود...
استر: سرژ جون من خودتی؟ تو غیبت کبری بودی که !
سرژ در حالیکه ریش های خود را با مدل دم اسبی بافته بود، شلوارک صورتی رنگی پوشیده بود، و یک جلیقه ضد گلوله بسته بود به داخل کافه قدم نهاد:
- سلام بروبچ بی ریخت زشت ارزشی ! شما در کافه ! ایول...
سدی: تیپ زدی ها..خبریه...
سرژ در حالیکه لیوان پر از شربت خون چو چانگ را از دستش می قاپید گفت:
- راستش این تیپ مده...بینم شما محفلی ها خونخوارید نه...ایول خون گلاسه...
سرژ ناگهان فریادی کشید و شکم خودشو گرفت و در حالیکه خود را روی زمین انداخته بود، به سختی به سمت دستشویی رفت...
استرجس خواست حرفی بزنید که دوباره درب کافه بازشد، اینبار چند تا شفا دهنده سنت مانگو داخل شدند...
- سلام بر شما...یه دیوونه ریشو ندیدید، از بخش روانی ها در رفته...
ملت: :no:
اینیگو: اتفاقا همین الان رفت تو دستشویی..
محفلی ها:
شفا دهندگان: مرسی...

شفا دهندگان سنت مانگو با تلاش بسیار موفق شدند سرژی را با خود ببرند:
استر: خب اینیگو...حالا رفیق ما رو لو میدی...
اینیگو:
چو: ملت بریزید سرش...
تا چند دقیقه بعد، جنازه خونین اینیگو ایماگو در جایگاه دوئل افتاده بود، چوچانگ در بالای سر او بود و اشک می ریخت، محفلی ها دورش حلقه زده بودند، صدای دلنواز پیانوی مرگ به گوش می رسد و دنبال آن صحبت های پدر استرجس:
- او اسوه مقاومت پایداری بود، او صابری صبور بود، او الافی بی مغز بود، او با تلاش خود در حمالی به انسان ها درس باربری آموخت...روحش شاد...
ملت:
و یکی یکی می آمدند و رویش گل پرت می کردند...
چو: خودمونیم ها..، عجب مرگخوارایی هستیم ها...




پایان نمایشنامه
دوستان یک نمایشنامه جدید شروع کنید


نقد اسکاور: خیلی خوبه خیلی خوبه...واقعا خوشم اومد که سطح رولت انقدر بالا اومده. فقط باید سعی کنی که برای نوشتن تویه تاپیک هایی که مهمترن و ادامه دادن داستان های مهم سایت در تاپیک های مهم بیشتر تجربه کسب بکنی تا اونجاها دیگه اشتباه نکنی.

دوتا چیز رو بهتر میبینم که بهت تذکر بدم و امیدوارم یادت نره:
1-آخر نمایشنامه هم مثل اول و وسطش مهمه، اینکه آخر نمایشنامه با یه جمله ی جالب تموم بشه خیلی مهمه...من پیشنهادم اینه که نمایشنامه هات رو با یه فضاسازی خیلی خیلی کوچیک یا یه جمله ی تاثیرگذار تموم بکن.(دقت بکن که نگفتم دیالوگ تاثیر گذار...اصلا از دیالوگ استفاده نکنی بهتره)
2-یه جوری فضاسازی ها و جملاتی که غیر از دیالوگ ها مینویسی با دیالوگ ها و داستان انگار تناسب ندارن!...یعنی به طور مثال بعضی جاها که دیالوگ های طنزی داریم فضاسازی های خیلی جدی ای داری...البته به نظر من اشکالی نداره که فضاسازی جدی باشه ولی باید با دیالوگ ها تناسب داشته باشه و قشنگش کنه...اینا همش مکمل هم هستن...به نظر من بهتره یه نوع فضاسازی و جملات غیر دیالوگ با جمله بندی مخصوصا خودت انتخاب کنی. حتما مجبور نیستی که مثل کتابها فضاسازی بکنی و جملات جدی به کار ببری...من خودم اگر فضاسازی ها و جملات غیر دیالوگ رو از نوشته هام بگیرن و جدیش کنن نوشته هام افتضاح میشه چون عموما طنز کامله!

راستی اون تیکه "غبیت کبری" برای سرژ جالب بود...این جور سوژه ها و آوردنشون تویه دیالوگ ها خیلی جالبن...بعضی مواقع هم آوردنشون تویه جملات غیر دیالوگ هم جالب میشن البته ولی تویه دیالوگ خیلی بهترن مخصوصا دیالوگ های بلند، چون نباید زیاد روشون تاکید بشه


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۵ ۲۱:۲۶:۴۷
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۵ ۲۱:۲۹:۲۵
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۵ ۲۱:۴۳:۵۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#83

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
شرمنده یه کم فصله زمانیش زیاد شد در حال نواختن بودم که یهو کارتم تموم شد
------------------------------------------

پیام امروز

در این روزهای اخیر جنگها و دوئل های میان گروهای و فرقه ها زیاد شده از طرفی آجاس و اداس با هم درگیرن و از طرف دیگه فرقه های دیگه کافه دوئل تا پای مرگ این روزا بحرانی ترین و خونالود ترن روزاشو میگذره برای اینکه مکانی شده برای نبرد سران گروه ها این خونریزی ها به قدری ادامه داشته که حتی سازمان حمایت از موجودات جادویی به علت له شدن یه مورچه در حال نبرد بین یه جادوگر و ساحره به وزارت سحرو جادو شکایت کرده طبق مصاحبه ای که با یکی از مسئولان داشتیم گفته که سعی در حفظ ارامش دوباره دارند

ریتا اسکیتر 4 ژوئن 1970

(مسائل حاشیه ای:ریتا اسکیتر:بوقی من سال 1970 اصلا به دنیا نیومده بودم چه برسه به اینکه روزنامه نگار باشم بزنم دوشقت کنم
)
ساعت 1:30 بامداد کافه دوئل تا پای مرگ

یه طرف سکو رو ساحره های اداسی و خفنز گرفتن و طرف دیگه رو جوات ها با پیژامه ها و پشتهای بلند

هم همه ای برپاست و و فضای بالای یالن پر شده از انواع اشیاع و نفرینهایی که بین دو گروه رد و بدل میشه در این بین جوانی با ریشهای انبو و سیاه در وسط سن وایساده شاید در اول به نظر بیاد که اون سرژه اما همه در اشتباهید اون جوونی های مرلین کبیره
(مسایل حاشیه ای:مرلین کبیر:ای بوقی شاید اون موقع از این کارا میکردم اما الان دیگه شغل ابرومند دارم..میخوای منو از کار برکنار کنی هان..میخوای این کارو بکنی..بوقی..بوقی )

جوونی مرلین:خانم ها اقایون لطفا ساکت

ناگهان همهمه جمعیت میخوابه و همه ساکت میشن رنگین کمونه نفرینها و وسایل هم هر لحظه کمرنگ تر میشه

جوونی مرلین:خب امروز شاهد یکی از بزرگترین دوئل های تاریخ هستیم در این طرف سن --->(دوربین میره رو جوانی خوش اندامی که بله کسی نیست جز نیک بی سر..نهنهنه..ببخشید سر داره هنوز کلش قطع نشده)---->کسی نیست جز نیک با کله
در این هنگام جواتو شروع به کشیدن سوت بلبلی میکنن و رقص جواتی برپا میکنن و ساحره ها شروع به گوجه پرت کردن میکنن

_و اون طرف سن--->(میره رو دختر نوجوان ارامی که بله فلور دلاکوره خودشه)--->فلور دلاکور

در این هنگام ساحره ها شروع به کشیدن جیغ بفش میکنن و جواتان شروع به پرت کردن جک و زاپاس گاراژبلر سگ کش

جوونی مرلین:1.2.3 حرکت

نیک با کله یه عو عویی میکنه و شروع میکنه طی یه عملیات انتحاری فرستادن نفرین از نفریت لوموس گرفته اواداکداروا از نفرین نوکس گرفته تا کروشیو از نفرین اکیو گرفته تا سکتوم سمپرا

و بعد از حدو یه ربع دست از نفرین زدن بر میداره و با نیخندی بر لب صبر میکنه گرو و خاک حاصل از نفرین ها بشینه و جسد فلورو ببینه

اما وقتی گرد و خاک میشینه با دیوارد تخریب شده و جسد عابران در حال عبور پشت دیوار روبرو میشه و فلور این دختر ارام رو میبینه که هم ونطور ارام وایساده

چند دقیقه ای میگذره ناگهان فلور جیغی بنفش میکشه و فریاد میزنه:کله کندنیوس اداسیوس

نفرین به گردن نیک با کله میخوره و تقریبا شاهرگشو قطع میکنه در همین هنگام فلور یه جیغی میکشه و به طرف نیک حمله میکنه و باچنگ و دندون شورع میکنه به کندن کلش ماموران کافه قبل از اینکه کله رو کامل بکنه جداش میکنن

چند دقیقه بعد فلور نارارم رو داریم که داره با مامران کلنجار میره و نیک که کله کنده شده اون وسط افتاده ناگهان جسد تکونی میخوره و روح نیک حالا دیگه بیکله ازش خارج میشه و داد میزنه:من کلمو میخوام

مسائل حاشیه ای:نیک بی سر:بوقی من همه جا افه گذاشته بودم کلم تو جنگ با اژدر خان کنده شده اون وقع تو منو لو دادی بگیر که اومد)

در انتها یکی از بچه های خفنز تالار متوجه باز شدن ناگهانی درب کافه میشه و ماموران وزارتو میبینه که دارن میریزن تو به همین سبب داد میزنه داش سیروس فروختنمون

______________________________________

در کل من این پپستو به خاطر حاشیبه زیاد در سنت مانگو تموم کردم



نقد اسکاور: من اول نقدم چندتا پیشنهاد دارم برات:
اول اینکه سعی نکن هیچ وقت روزنامه نگار یا خبرنگار بشی!
دوم اینکه سعی کن یه کم تو خونه دیکته کار کنی!
سوم اینکه یه کم فکر کن ببین علائم نگارشی و شکلک چیه و کجا باید استفاده بشه!

البته این سه تا پینشهاد رو این شکلی گفتم که عصبانی بشی و به شوخی نگیریشون!

خب باید بگم که پست عجیبی بود!...یعنی من یکی به فکرم نمیرسید اینجور تویه یه چنین تاپیکی پست بزنم!...نمیتونم بگم که این پست به درد یه چنین تاپیکی نمیخورد(البته اگر ازم سوال کنی میگم که هیچ وقت این شکلی پست نزنی!) ولی کمی تا قسمتی با نوع تاپیک و اینکه این تاپیک یه تاپیک ادامه داره، مشکل داشت.


من الان میخوام یه چیز مهم بهت بگم که به نظرم اگر اینو رعایت بکنی و این کار رو به نوع نوشتت اضافه بکنی خودت برای خودت یه سبک خاص نوشتن خواهی داشت و میتونی شاخ و برگ هم بهش بدی و کلا یه قالب برای خودت خواهی داشت.
من بهت پیشنهاد میدم که تویه نمایشنامه هات رویه دیالوگ ها بیشتر دقت بکن و البته نوع فضاسازیت رو هم تغییر نده چون به نظر من اگر رویه دیالوگ هات دقت بکنی فضاسازیت باهاش سازگاری داره.
خب بهتر میبینم یه کم بیشتر راهنمایی کنم!
برای پست های طنز تو باید دیالوگ هارو طوری بنویسی که خودت واقعا خندت بگیره و برای پست های جدی هم باید دیالوگ هارو طوری بنویسی که خودت به فکر فرو بری یا محو داستان بشی. دقت کن که میگم خودت!...نه هیچ کس دیگه ای!

یه مشکلی که باید برطرفش کنی اینه که پستت رو با سرعت میزنی و باعث میشه هم غلط املایی داشته باشی هم اینکه دیگه نتونی رویه دیالوگ ها فکر کنی، در حالی که دوباره خوندن و دادن تغییرات در نمایشنامه باعث میشه نمایشنامه حداقل 7-8 درصد بهتر از قبل به نظر بیاد. دوباره خوندن باعث میشه که تو درصد نویسندگیت کمتر بشه و به نوعی یه دید خیلی جزئی به عنوان خواننده هم به دست بیاری و این خیلی مهمه!
مخصوصا اینکه به نظر من دیالوگ هات مشکل داره و این دوباره خونی مشکلات دیالوگ رو کمی تا قسمتی حل میکنه...تو ممکنه تا آخر نمایشنامه یه دیالوگ های بهتری به ذهنت بیاد(یعنی دیالوگ هایی که با داستان ارتباط بیشتر و عمیق تری دارن(برای پست های جدی و طنز) و برای پست های طنز هم دیالوگ های خنده دار تری به ذهنت بیاد.

ته مایه طنز به درد همون تاپیک پیام امروز و تاپیک های تک پستی میخوره و بهتره اگر در یک تاپیکی که ادامه داره میخوای طنز بنویسی طنز کامل بنویسی(خیلیا به من میگن که ما آدم های شوخ طبعی نیستیم ولی باید بگم که شوخ طبع بودن هیچ ربطی به طنز نوشتن نداره و خود من هم اصلا شوخ طبع نیستم!)

دقیقا دیالوگ های تو نقطه ی ماقبل دیالوگ کساییه که سعی میکنن با دیالوگ نمایشنامشونو زیبا بکنن ولی تو خیلی کم رویه دیالوگ هات فکر میکنی و چیزی که اول به ذهنت میرسه رو یه کم روش فکر میکنی و مینویسی...در حالی که این برای تو سمه و باید سعی کنی رویه دیالوگ ها بیشتر فکر کنی و حتی وقتی که دیالوگ رو مینویسی دوباره برگردی نمایشنامه رو بخونی و تویه دیالوگ ها تغییر ایجاد کنی.
نمایشنامه ننوشتن هم بهتر از اینه که نمایشنامه ی آدم خراب بشه...

راستی خوب شد یادم نرفت که بگم!...بهتره تویه یه پست طنز از پرانتزهایی استفاده کنی که جنبه ی طنز نمایشنامه رو بالا میبرن نه اینکه توش دیالوگ به کار ببری!...توضیحاتی طنزگونه از زبان خود کسی که نمایشنامه رو به نوعی نقل میکنه یا نویسنده نمایشنامه(خودت) میتونه خیلی جذاب تر از بیان نکات حاشیه ای باشه. گرچه اینم خودش نوعی نوشتنه که میتونی جذابترش بکنی و روش بیشتر کار بکنی و به کارش ببری...


به هر حال با این همه انتقادی که از نمایشنامت داشتم نمره ی پایینی به تعلق نمیگیره و این انتقادها به دلیل این بود که من استعداد نمایشنامه نویسی خیلی خوبی در تو دیدم و امیدوارم که خیلی بهتر بشی


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۷ ۱۷:۲۹:۳۰

دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#84

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
پیام امروز
ممد میکروب،پدر تسلیحات میکروبی جادوگری،وزیر سحر و جادو شد.
او که از قدمای منکرات جادوییست قول داد، با بیناموسی مبارزه و پرچم با ناموسی را، بر قله پر افتخار خوابگاه مدیران نصب کند.
وی همچنین در یک اقدام سمبلیک،تیم 50 نفره ای از ورژن های ممد(کور،یول،یار،مش،حاج،کل،...)و نسخه های مختلف فاطی تشکیل داد تا در جهت کاهش بیناموسی از طریق گفت گو ،تلاش کنند!
بادراد .3 ژوئن 1370*

(شفاف سازی نا محسوس:بادراد:شایعاتی درست کردند که بنده با ممد ها رابطه داشته ام.تکذیب میکنم.اون فیلم هم که اومده بیرون ساختگیه!....................من رشوه دریافت نکردم)


فلش بک:
سولاخی بر روی دیوار ،دوری گلیدی را زار میزند و سعی بر آن دارد که درجه ی بیناموسی یار ممد را ،تشخیص دهد.
یار ممد با قدی حدود 180 سانتی متر، خم شده و از سوراخی که در ارتفاع 50 سانتیمتری قرار داره؛به درون کافه ی دوئل نگاه میکنه.

(شفاف سازی نامحسوس:یار ممد:اون زمونا،امادگی جسمانی خفنگی داشتیم...جوونی کجایی که یادت بخیر..)
یار ممد:استغفرال....ممد .ممد .ممد.

گیژژژ کیشششش قیژژژژژژژژ(صدای بی سیم)

مش ممد:یار ممد! به گوشم
یار ممد:پارتیه اقا....پارتیه.....
مش ممد:اومدیم......
پایان فلش بک

ادامه ی متن:
-داش سیریوس فروختنمون
صدا در کافه میپیچه و چندین بار تکرار میشه.

در همان حال،ادوارد فریاد میزنه:داش ارشام،کجایی که نیکلاست رو کشتند؟

صدا هنوز داره تکرار میشه.

گویند که با اتمام جمله ی ادوارد،نغمه ای در کافه پیچیده و نوای چنگ،عود و نای، مو را بر تن ملت سیخ نموده است.
(شفاف سازی نیمه متمرکز:بادراد:دقیقا یادمه که آهنگی نیز خونده میشد.
متن اهنگ تا اونجایی که یادم میاد اینه:
-«گفتم: جک! بگو جواتا زودتر بیان.
اونایی که پیکان رو میشناسند کیان؟
صدای ضبطت رو بلند کن چون دوست دارم یساری رو تموم دنیا بشنوه.
بذار با فریاد اون،نه تنها شیشه ها،بلکه آسمون آبی هم بشکنه.»)

صدا هنوز داره تکرار میشه .

پس از مدتی کوتاه،ورژن های مختلف فاطی و ممد از درب کافه به داخل میریزند.....

-----------------------------------
*یعنی یک روز قبل از خبر ریتا،ممد میکروب وزیر شده.


نقد اسکاور: امممممم....اگر واقعا میتونی به همین خوبی نمایشنامه هارو ادامه بدی پس واقعا ساخته شدی برای تاپیک های ادامه دار!
با این حال که نمایشنامت حاشیه ای بود ولی در عین حال کاملا بر روی داستان تاثیر گذار بود و داستان رو از اون حالت معمولی و طنز یکنواخت خودش درآورد و این هنر بزرگیه...

ولی چندتا ایراد بزرگ میخوام ازت بگیرم که اگر هر کدوم از اینارو رعایت میکردی پستت چندین درصد بهتر از قبل میشد!

نمیخوام زیاد وارد داستان بشم و ایرادات داستان نمایشنامت رو بگیرم و به نظرم بهتره اول از همه ظاهر نمایشنامه رو درست بکنی(البته اینجا برخلاف واقعیت و زندگی آدم ها ظاهر و باطن خیلی به هم نزدیکن و باطن رو داستان نمایشنامه تشکیل میده مگرنه منظور خاصی از ظاهر ندارم!)
چون میخوام فقط این پستت رو نقد کنم پس از اول پستت شروع میکنم به آخر و بیشتر از این نمیگم تا پست های بعدیتو در این تاپیک ببینم و اگر این مشکلات رو برطرف کرده بودی اون وقت بیشتر بهت کمک میکنم!

اول از همه اینکه هیچ وقت فکر نکن که فونت و رنگ و اندازه در خواننده تاثیری نداره و فقط مهم اینه که فونت نوشتم رو بزرگ کنم و اون شکلیش کنم و اندازشو اینقدر بکنم!...صددرصد در اول نمایشنامت استفاده از اون فونت و اون اندازه و اون شکل اشتباه بود. نمیدونم سلیقت برای انتخاب تیتر و فونت چجوریه و بهتره که این سلیقه رو یه کم بهترش بکنی و روش کار کنی...در مورد این مسئله حتما به بقیه فکر کن و ببین که کدوم فونت با کدوم اندازه برای خوندن بهتر و جذاب تره(رنگ هم همین طور)

بعدش من همیشه گفتم که نمایشنامه طنز بدون شکلک مثل جوراب سوراخ میمونه!!...اینو آویزه ی گوشت کن و این پنبه رو از گوشت در بیار که شکلک زدن کلاس نمیشانامه رو میاره پایین و به نمایشنامه لطمه میزنه!...بله زیادش لطمه میزنه ولی به اندازش صددرصد تاثیر خیلی خوبی داره!(البته ممکنه تو جزو اون کسایی نباشی که شکلک زدن رو پایین اومدن کلاس میدونن!...کلی گفتم چون شاید یکی دیگه هم این نقدو یه روزی بخونه!)

یه تعریف هم این وسط بکنم که برخلاف پست قبلی که توسط اوریک عجیب و غریب شده بود از پرانتز خوب استفاده کرده بودی(در عین حال که مثل اوریک بود!) و نمایشنامه رو قشنگ تر کرده بود ولی من پیشنهاد میکنم که این پرانتزهایی که توشون دیالوگ دارن رو اصلا قرار ندین و از پرانتزهایی استفاده بکنین که به قالب نمایشنامه لطمه نمیزنه و رویه قالب تاثیر نمیگذاره.
قالب نمایشنامه دقیقا مثل یه مربع میمونه که بالای مربع اول نمایشنامست و پایین مربع آخر نمایشنامه...بقل های مربع هم تشکیل شده از پارگراف بندی و شکلک و ظاهر نمایشنامه و داخل مربع هم از داستان و دیالوگ و فضاسازی و ... تشکیل شده!

نمیدونم تونستم منظورمو از قالب بهت برسونم یا نه...سعی کن یه قالب خوب برای خودت پیدا کنی...خیلی راحته...فقط باید سعی بکنی اولا مثل کس دیگه ای ننویسی دوما سوژه سازی کنی سوما به کیفیت فکر کنی تا کمیت(که البته مطمئنا به کیفیت فکر میکنی)...به هر حال اولش یه کم سخته ولی وقتی بیشتر بنویسی دستت بیشتر راه میفته...خوشبختانه هم وقتش رو داری هم توانش رو...پس حتما تلاش کن!



در ضمن نفر بعدی یه کم نوع نمایشنامه رو عوض بکنه تا بچه ها بیشتر مشکلاتشون رو بفهمن


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۲۳:۳۵:۵۲
ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۲۳:۴۴:۲۶
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۷ ۱۷:۵۰:۲۴
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۷ ۱۷:۵۸:۲۱

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
#85

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
جماعت فاطی و ممد همه به درون کافه ریختند

یار ممد نگاهی به اطراف میکنه .یه نیم نگاه به طرف اول سکو (یعنی جایی که ساحره ها وایسادن) یه نیم نگاه به طرف دوم سکو (یعنی جایی که جواتان وایسادن)

یارممد:خب یار فاطی شما و گروهت برین جواتا بگیرین منو کورممدم جماعت ساحره رو جمع میکنیم
فاطی:

جماعت ساحره و جوات هر دو در حال کوفتن خودش به دیوارا و ممد ها هستن که همچون دیواری گوشتی راه خروجی رو مسدود کردن

در همین هنگاه ساحره ای فریاد میزنه:کمک

در همین هنگامه که نور همه جا رو میگیره و دست رهایی بخش گلیدوری همه ی جماعت ممد و فاطی رو به کناری هول میده و جمعیت اداس رو کلا اجمعین بلند میکنه و از دیوار تخریب شده عبور میده

جواتان فریاد میزنند:اوهوی بوقی پس ما چی؟!

گیلیدوری بر میگرده نگاهی میکنه و میگه:باشد تا آسلام شما را هدایت کند

و هر چی جوات اونجا هست رو میذاره و میره

و جماعت ممد شروع به گرفتن جواتان میکنند(توجه به علت اینکه جواتان با ان پشت موها و ریشاشون خیلی زشتن فاطی ها برای گرفتنشو تلاشی نکردن)

پیام امروز

کافه دوئل یا کافه خون؟!

دیشب جماعتی از ممدها و فاطی ها با ورژنهای مختلف به کافه دوئل تا پای مرگ رفته و جماعتی را که در انجا ائتلاف کرده بودند به خاک و خون کشاندند البته گزارش شده که به طرز مشکوکی چندی از ساحره ها فرار کردند لرد بلر ویچ ملقب به بلر سگ کش فتوا داد:من حکومت نظامی اعلام میکنم (البته محققان هنوز در پی پی بردن به مفهوم و ربط این فتوا هستند) بلرویچ در قسمت دیگری از خطبه هایش گفت:من وزارت را با خاک و خون یکی میکنم و انتقام جواتان را خواهم گرفت(در قسمت سمت چپ و راست عکس دو تا خفنز به نام های ادوارد جک ارشام رو انداخته که گویی پتکی بیست تونی رو سرشون خراب شده)

ریتا اسکیتر 5 ژوئن 1370


در این هنگام بلر سگ کش با بستن یه پیشبند اهنگری به کمر(تریپ کاوه اهنگر) دم در کافه وایساده همراه با تنها جواتی که مونده .روح نیک بی کله. و داره داد میزنه:ممد


نقد اسکاور: خب خیلی خوبه که اشکالاتت رو واقعا برطرف میکنی و اینجوری منم انرژی بیشتری برای نقد کردن میگیرم!
باید بگم که تمام اون چندتا موردی که ازت ایراد کرده بودم رو تویه این پست رعایت کردی که البته کامل کامل نبودن ولی خیلی خوب شده بود و باید سعی کنی همین شکلی بهتر بشی در این موارد(مخصوصا دیالوگ ها(این خیلی مهمه...خیلی!!) و شکلک زدن به موقع!)

خب قصد ندارم تویه این نقد ایراد فنی بگیرم بلکه میخواد از لحاظ ذهنی روشنت کنم تا بفهمی که چی باید بنویسی و تویه رول پلیینگ سایت جادوگران چی کار باید بکنی!(چون به نظرم مشکل اصلی این پستت این بود که نمیدونستی چی باید بنویسی و فقط میخواستی بنویسی...من در این مورد گفته بودم که کیفیت خیلی خیلی مهمتر از کمیت...البته میدونم که تو رعایت میکنی و این پستت رو برای این زدی که اینجا من نقد کنم تا مشکلاتت رو بفهمی.

به هر حال میخوام یه کم بشینی فکر کنی و ببینی که چه کسایی تویه رول پلیینگ سایت هستن که نمایشنامه های تورو میخونن...یعنی قشر طنز نویس سایت هستن یا قشر جدی نویس...عضو گروه خاصی هستن یا نه...سن خاصی هستن یا نه...

من میخوام بشینی و فکر کنی که داری برای کی این نمایشنامه رو مینویسی و باید چجور جملاتی تویه نمایشنامت به کار ببری(چه جور دیالوگ هایی باید به کار ببری) و بفهمی که چجور دیالوگ هایی (مخصوصا تویه طنز) به خواننده بیشتر میچسبه و اونو بیشتر میخندونه!
میخوام بفهمی که تو باید سوژت رو چه شکلی انتخاب کنیکه واقعا خنده دار باشه...

مثلا فرض کن تو این پست رو زدی...ممکنه برای من طنز نویس جذاب باشه چون یه پست طنزه و ریزه کاری های زیادی داره ولی برای یه کسی که به سمت طنز نویسی تمایل داره ولی طنز نویس نیست زیاد جذاب نباشه...باید یه چیزی رو انتخاب کنی که اول از همه خودتو راضی کنه و بعدش همه رو!

الان برگرد دوباره این پستتو بخون...خیلی چیزای قشنگی توش میبینی ولی مطمئنم که از خنده روده بر نمیشی!
خب یه پست طنز باید پستی باشه که خواننده رو حداقل با یکی از جملاتش از خنده روده بر کنه(البته زیاد انتظار نداریم...چون از پشت کامپیوتر داریم اینارو میخونیم فقط کافیه که یه لبخند رو لب طرف بیاره!)...یه پست طنز پستی نیست که فقط طعنه و کنایه و تیکه های جالب قدیمی رو داشته باشه...یه پست طنز نوآوری میخواد...یه پست طنز باید هر جاش یه چیز جدید باشه...حتی راه رفتن یه شخصیت تویه نمایشنامه هم نباید برای خواننده تکراری به نظر بیاد!
من نمیدونم تو برای قوی تر شدن نمایشنامه هات تویه سایت نمایشنامه های کیو میخونی(البته شاید اصلا این کارو نمیکنی که پیشنهاد میکنم حتما این کارو بکنی و پست های یک طنز نویس رو حتما بخونی و روش فکر کنی و ازش یاد بگیری!) یا دقیقا چی کار میکنی فقط میدونم که تلاش زیادی نمیکنی و فقط به این نقد ها بسنده میکنی(مثل 90 درصد اعضای فعلی ایفای نقش!)...ولی بگم که من و خیلیای دیگه که شدیم طنزنویس خوب تلاش کردیم و رفتیم گشتیم و خوندیم و نوشتیم و یاد گرفتیم و تمرین کردیم تا به اینجا رسیدیم. تو سعی کن مثل این 90 درصد اعضا نباشی چون استعداد زیادی داری و این از قبل هم کاملا معلوم بود.

مهمترین پیشنهاد من در حال حاضر اینه که در تاپیک هایی پست بزن که سوژشون طنز محضه و بس!...یعنی یه کمم جدی نویسی توش نداشته باشه...اون شکلی بیشتر معلوم میشه چند مرده حلاجی و بیشتر میفهمی که واقعا میتونی سوژه سازی بکنی و بقیه رو بخندونی یا نه!(حداقل باید از پستت خوششون بیاد...دقت کن که این حداقلشه!)


از ایرادات فنی ای هم که میتونم از این پستت بگیرم اینه که کلا آوردن یه تیکه یا خبر از روزنامه وسط رول و با فونت کج، کاملا از مد افتاده و این قدیم استفاده میشد که خیلیا خوششون نمیاد و کلا از یه دست شدن نمایشنامه میکاهه!(دومبولیسم!)

بهتره بین دو تا خط بزاریش و در ضمن من پیشنهاد میکنم از علامت تعجب بیشتر تویه نوشته های طنزت استفاده بکنی و بعد از کارهای محیر العقول و عجیب و غریب ازش استفاده بکنی...حتی کارهایی که جالبه!

اگر بخوام به این پستت نمره بدم از 50 بهش 40 یا یه کم پایین تر میدم که دلایل زیادی داشت و البته مهمترین دلیل نداشتن جذابیت بود.(جذابیت...جذابیت...جذابیت!)


ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۰۴:۵۹
ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۱۱:۲۷
ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۱۷:۱۰
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۰:۰۷:۲۲

دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#86

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
اتاق بزرگ و دایره ای بود که اسمش را کافه گذاشه بودند . کف ان چوبی و خاک زیادی رویش نشسته بود . صدای غیژ غیژ ازار دهنده ای از ان هنگام راه رفتن بلند میشد . گرمای خوشایندی همراه با بوی نوشیدنی کره ای فضا را پر کرده بود . میز ها با فاصله ی نه چندان زیادی از هم چیده شده بودند . سقف انجا شیروانی بود و فقط یک مهتابی کم نور انجا را روشن میکرد . همه سرگرم گفتگو بودند و صدای ازار دهنده ی هورت کشیدن نوشیدنی به گوش میرسید .
_ هی , شما ! اونجا نمیشینی !
مردی با ظاهری اشفته به ساحره ی جوانی توپیده بود که میخواست روی نزدیک ترین میز به رادیو ی روی پیشخوان بنشیند . مرد موهای بور و بلندی داشت که به صورت شلخته ای پشتش بسته شده بود و یک بلیز سفید با شلوار قهوه ای به تن داشت . ساحره گفت :
_ ببخشید چی فرمودید ؟!
مرد دستش را به کمرش زد و گفت :
_ گفتم اونجا نشین ! مشکلی داری بیا دوئل !
_ ولی باشگاه دوئل اونور است !
مردی از میز کناری به ان طرف پیشخوان اشاره کرد که نیمه ی دیگر اتاق بود و یک انباری را تداعی میکرد چون تنها یک مبل پاره در گوشه ی دیوار قرار داشت .
ساحره که جا خورده بود روی صندلی نشست ولی مرد چوبدستی اش را بالا اورد . کمی به جلو خم شد و چون مطمئن بود که برادر حمید ان اطراف نیست لبهایش را غنچه کرد و ضرب تندی به چوبدستی اش داد . ساحره لحظه ای به پرتوی شلیک شده خیره ماند و سپس ....
او روی هوا رفت و چپه شد . جمعیت شروع به تشویق مرد کردند ولی ساحره نیز در همان حالت بعد از اطمینان یافتن از عدم حضور برادر حمید , وردی را روانه ی مرد کرد .
بومب !
صدای بمی از نزدیکی مرد به گوش رسید و بعد از از بین رفتن دود مشکی در هوا مرد نمایان شد . صورتش مثل گل افتابگردان شده بود . ( تام و جری ) جزغاله شده بود و پوستش برگشته بود . مرد با عصبانیت پشتش را به جمعیتی کرد که او را هو میکردند. ساحره که دلش خنک شده بود قهقهه زد و بعد اثر طلسم مرد از بین رفت و او روی صندلی افتاد . مرد دیوانه اخرین نگاهش را به او انداخت و از کافه خارج شد و جمعیت دوباره سرگرم گفتگو با یکدیگر شدند .


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#87

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
کافه ی دوئل تا پای مرگ خلوت بود و مردی دیوانه وار فریاد می کشید و می گفت :
- کسی نیس با من دوئل کنه ؟
که پس از چندبار تکرار این جمله و مشتقات آن نیوت اسکمندر از پشت میزی طویل بلند شدو گفت :
- هوووووووووووووووووووووووی !!! ببند اون گاله رو ! من باهات دوئل می کنم . آمده شو . قبوله ؟
مرد خندید و گفت :
- باشه . قبوله !!! هرکی باخت باید بمیره ...


× 5 دقیقه بعد روی سکوی دوئل ×

... هر دو نفر به هم تعظیم کردند و 5 قدم به عقب رفتند و شگارد گرفتند و شخصی گفت :
- 1 ... 2 ... 3 ....
و مرد دیوانه وار فریاد کشید :
- تارانتالگرا !!!
و نیوت ضد طلسمش را اجرا کرد و شروع کرد به لب غنچه کردن که چند نفر اینگونه : خندیدند و نیوت سرش را خم کرد و حریف نیز اینگونه : خندید و نیوت چوبدستی را تکان داد و پرتویی کلفت از نور سبز رنگ فضای بین او و حریف را طی کرد و از لای پای مرد عبور کرد و نیوت زیر لبی گفت :
- ای بابا !!! نشد که ...
که پرتویی به سمتش آمد و او سپر مدافع را اجرا کرد ولی پرتو از آن عبور کرد و نیوت خود را بر روی زمین انداخت و پرتو از بالای سرش با فاصله ای میکرونی عبور کرد و او با سرع بلند شد و لبهایش را غنچه , سرش را خم و چوبدستی را تکان داد و به طرف مرد حرکت داد که پرتویی سبز رنگ از آن خارج شد و مرد از مچ پا آویزان شد و نیوت گفت :
- خب من بردم . ولی تو رو نمی کشم . خداحافظ ...
و از کافه خارج شد .


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۴ ۱۱:۲۷:۳۵


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#88

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
یه هو در از جا کنده شد و چهره سه نفر جلوی در ظاهر شد !
اینیگو : دارکو !! مثل آدم نمیتونی مگه وارد بشی ؟؟
دراکو : والا من خواستم در بزنم که یه هو از جا کنده شد ! چی کار کنم خوب؟
کوييرل : خوب اینجا چی کار میکنید ؟
ایگور که در کنار دراکو وایستاده بود نگاهی به دور و بر انداخت .
- فکر میکردیم اینجا راه افتاده ، ولی مثل اینکه اشتباه کردیم !
اینیگو : البته راه افتاده اما کلی کار داره هنوز!
دراکو : داشتیم الان تو دهکده قدم میزدیم و دیدیم درش بازه ، خواستیم یه دوئلی به طور تفريحی بکنیم !

دراکو همچنان داشت به ظاهر کافه نگاه میکرد .
دو دری که نبش در ورودی بودن از جا در اومده بودن اما هنوز کامل نیوفتاده بودن ! پنجره ها به شدت خاکی بود و نمیشد حتی نوری رو از اون دید . پله ها لایه ی ضخیمی از گرد و خاک گرفته بود .

کافه در تاريکی بود و هنوز هیچ صدایی غیر از صحبت اونجا سکوت مرگبار کافه رو نمیشکست و حالا که تنها شده بودن و به تاريکی هم نزدیک میشدن میشد ترس و نگرانی رو کم کم در اونجا دید .

ایگور و اینیگو برای بار اول بر روی میز دوئل رفتند و خود را برای دوئل آماده کردند..قیافه هر دو نفر به رنگ گچ شده بود و با نگرانی با یکدیگر زل زده بودند..

-1..2..3!
دو جادوگر به یک دیگر زل زده بودند و هیچکس عمل دیگری انجام نمیداد.اینیگو لبانش را غنچه کرد که ناگهان دیوانه سازی که از آنجا رد میشد او را دید و به سراغش رفت تو بوسه ای بر لبانش بگذارد و در واقع روحش رو بخورد..اینیگو سریع متوجه شد و وردی به طرف دیوانه ساز فرستاد و از شر او خلاص شد..حالا مرحله بعدی را باید اجرا میکرد..او باید خم میشد..به پشتش نگاهی انداخت و کسی رو ندید پس با خیال راحت خم شد و بعد از 20 ثانیه بالاخره وردی به طرف ایگور پرتاب کرد..ایگور که مات و مبهوت به او خیره شده بود،ناگهان به خود آمد و با سرعتی عجیب ورد را خنثی کرد و در عوض مراحل را بار دیگر اجرا کرد و اینبار ورد آواداکداورا را به طرف اینیگو پرتاب کرد..ورد با سینه او فاصله ای نداشت ... .
پیامهای بازرگانی!

منو مدیریت،منو مدیریت..بهترین منو برای بلاک و بالاک و حذف شناسه!هر کسی یک منو بخرد،3 منو دیگر جایزه میگرد..طرح تابستانی مدیریت!

پایان پیام بازرگانی!
ورد به سینه اینیگو برخورد کرد و او بر روی زمین افتاد..ایگور به سمتش رفت که ناگهان دید اینیگو حرفی میخواهد بزند..پس سرش را به دهن او نزدیک کرد..اینیگو به زحمت شروع به صحبت کرد:
-آااه،ایگور تا برادر من بودی..آه!!روزگار خوبی داشتیم کنار هم..منو ببخش که بهت زودتر نگفتم!
-داداااش...چرا نگفتی بهم؟یعنی من داداشم را کشتم؟نهههههه!

و به این صورت بود که ایگور و اینیگو بهم رسیدند و دو داداش در کنار یکدیگر تا مدتها زندگی کردند..البته وردی که ایگور به طرف اینیگو فرستاد آواداکداورا بود ولی به طلف قدرت عشق که همیشه راه حلی برای نجات جان هری در کتاب است،اینیگو هم زنده ماند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



کافه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#89

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کسی از توی محوطه کافه دوئل تا پای مرگ او را صدا میزد : پرسی ... آهای ... پرسی

پرسی چشمانش را باز کرد ، از رختخواب خارج شد و به سمت پنجره رفت . پرده را به کناری زد و از پشت شیشه غبار گرفته به بیرون نگاه کرد. همه جا را تاریکی و ظلمت فرا گرفته بود و چیزی دیده نمی شد . با گوشه آستین پیراهنش غبار را از شیشه زدود و نگاه کنجکاوش را در عمق تاریکی ها دواند ، اما باز هم جز سیاهی ، چیزی به نگاهش نیامد ، کسی آنجا دیده نمیشد . با خود اندیشید : یعنی چه کسی منو صدا کرد ؟

تاریکی بیرون از کافه ، ذهنش را روشن کرد ؛ بله ! او امروز قرار داشت ... قرار دوئل ... چطور فراموش کرده بود ؟ ... جادوگر پیر و سالخورده ای به خاطر زور آزمایی با او قرار دوئل گذاشته بود ، هر چند چهره و رفتارش دیوانه مینمود ، ولی نباید این زمان زور آزمایی را از دست میداد ... ساعت 9 شب قرار داشت !

او که بیش از پیش مشوش شده بود از تاریکی رخ گرداند ، به سمت چوبدستی اش رفت و آن را روشن کرد ؛ آن را مقابل ساعت گرفت ... امکان نداشت ، ده دقیقه از زمان مقرر گذشته بود ، با عجله به سمت آینه رفت . در برابر آن ایستاد و خودش را در آن وارسی کرد ، بنظر میرسید رنگش پریده و و گودی زیر چشمانش عمیق تر شده است .

او اکنون در کافه و مقابل جادوگر سالخورده ایستاده بود ، جادوگر دیوانه زیر لب زمزمه میکرد و با خودش صحبت میکرد ، ناگهان رعدی مهیب غرید و برقی بلند دل سیاه آسمان را دوپاره کرد .
هر دو نفر بی اختیار چند قدم از یکدیگر فاصله گرفتند و چوبدستی هایشان را بلند کردند ؛ پرسی که لحظه به لحظه عصبی تر میشد چوبدستی اش را بلند کرد ، لبهایش را غنچه کرد و پوف !

برادر حمید را فراموش کرده بود ! ، بعد از آن روی داد ، برای اطمینان از عدم وجود برادر حمید نگاهی به پشت و اطرافش انداخت ، چوبدستی اش را بلند کرد و باز هم پووووووووف ! با عصبانیت فریاد زد : حمممممممممممییییید ! و با لبهای غنچه شده ادامه داد : اکسپلیار موس !

جادوگر سالخورده ، بدون توجه به برادر حمید و کارهای او با صدای بلندی گفت : فرنانچیو ! با این که پرسی تا به حال با چنین طلسمی روبرو نشده بود و تصور میکرد از ساخته های خود پیرمرد دیوانه باشد ، خودش را به سویی پرتاب کرد !

بعد از گذشت دقایقی که گویا به ساعت ها می انجامید ، پرسی از فرط طلسم های عجیب و غریب جادوگردیوانه و جادوگر دیوانه از فرط برنامه های مفرح برادر حمید از پای در آمدند !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۴ ۱۳:۴۰:۳۲

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#90

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
کافه ی دوئل تا پای مرگ شلوغ بود . بیشتر مشتریان این کافه برای برتده شدن در شرط بندی یا قصد و غرضی متفاوت با این یکدیگر را به دوئل دعوت میکردند . آن ها طلسم هایشان را به سوی حریفشان میفرستادند و گاهی طلسم ها به حریف نمیرسید و در عوض به قفسه های داخل کافه و یا شیشه ها و میز و صندلی و کلا هرچه آن اطراف بود برخورد میکرد . هیچ تضمینی هم وجود نداشت که رقیبان از ورد های کم خطر و بخشودنی استفاده کنند . شاید پا گذاشتند به آن کافه مساوی بود با مرگ یا زجر کشیدن تا ابد ! به هر حال آن جا اصلا جای مناسبی برای یک دانش اموز سال ششمی کنجکاو نبود . پسری که سراپا سیاه پوشیده بود . او قدی بلند و موهای بور داشت . چشمانی نافذ و نگاهی جنگ طلبانه را دارا بود . او راهی کافه دوئل تا پای مرگ شده بود . وقتی به آنجا رسید تا پایش را یک قدم آن ور تر چارچوب داخل کافه گذاشت همه ی سر ها به طرف او چرخید . تا کنون هیچ یک از مشتریان کافه جوانی به این کم سن و سالی ندیده بود که حتی نگاهی به آن کافه بیندازد . پسر سیاه پوش که استیو نام داشت به طرف پیشخوان کافه رفت . کافه پر بود از دود سیگار و.. و چشمان هرکس را میسوزاند . چه رسد چشمان یک جوان را که تا کنون حتی بوی دود به مشامش نرسیده بود . به هر زحمتی که بود خود را به پیشخوان رساند . میخواست از صاحب کافه تقاضای یک نوشیدنی کره ای کند اما تا دهانش را باز کرد مجبور شد با سرفه آن را ببندد . تصمیم گرفت جایی بنشیند تا به کمی به آن محیط عادت کند . پس همان نزدیکی پیشخوان صندلی ای انتخاب کرد . صندلی روی زمین افتاده بود . استیو آن را بلند کرد و رویش نشست . به فضای داخل کافه نگریست . اتاقی تقریبا بزرگ و ...
استیو : آه ! به گند کشیده شده ، ویرانه و متعفن !
اما این درست همان مکانی بود که استیو مدت ها دنبال آن میگشت . این با روحیات استقلال طلبانه و ستیزه جویانه اش سازگاری میکرد .
بعد از کمی تفکر و تامل درباره ی سرنوشتی که به آن دچار خواهد شد بلند شد . کمی از سوزش و تاری دیدش کم شده بود .
_ : ها ها ها !!! باشه ..........الان !
این صدای دورگه ی مردی بود که به استیو نزدیک میشد . صندلی ای از روی زمین برداشت و روبه رویش نشست .
_ : پسر جوون ! فکر نمیکنی که سن تو برای اینکه بیای اینجا ..
استیو حرف مرد را قطع کرد و خودش جواب داد : اصلا . فکر نمیکنم محدودیت سنی ای برای ورود به اینجا وجود داشته باشه ! نه ؟
_ : هه هه ! نه پسرم !!! وجود نداره ! من از اینکه با فردی به جسوری تو آشنا شدم خوشحالم . من جک هستم . اونی هم که کمی دور تز ار ما مشغول مبارزه است دوستم نیکولاسه .
استیو : خوشوقتم ! من هم استیوم .
جک : پس تو استیوی .
و در همین حال بطری ای از داخل جیب گشاد و جادار ردایش در آورد و با چوبدستی دو جام کثیف ظاهر کرد . از داخل بطری مایعی را درون جام ها ریخت . تشخیص رنگ آن مایع برای استیو در آن موقعیت کاری دشوار و شاید محال بود .
جک : استیییییییییییییو؟!!!
و با دستش از او دعوت کرد تا یکی از جام ها را بردارد .
استیو : نه ممنون . میل ندارم .
جک : بچه بازی در نیار ! اگه میخوای اینجا دوستانی داشته باشی باید شجاع باشی !
استیو : هوم ... خوب باشه ..و ولی میتونم بپرسم این چیه ؟
جک : ای بابا ! استیو ، ایینجا زیاد سوال نپرسی بهتره .
استیو با سرش حرف جک را تایید کرد و با اکراه و تردید جامش را برداشت و جرعه ای از آن را نوشید . نیکولاس دوست جک که از دوئل با یک مرد نحیف دست برداشته بود با قدم های تند به طرف استیو آمد .
نیکولاس : افتخار میدی ؟
و بعد به چوبدستی اش اشاره کرد .
جک : تویی نیک ؟ این استیوه .
نیک سری خم کرد .
جک وقتی با نگاه پرسشگرانه ی استیو روبه رو شد برایش توضیح داد : از تو برای مبارزه دعوت کرده !
استیو لبخند مغرورانه ای زد و گفت : با کمال میل دعوتت رو قبول میکنم نیک !
او خواست بایستد اما نتوانست تعادلش را حفظ کند . تلو تلو میخورد . حدس میزد این بخاطر آن نوشیدنی باشد که جک به او داده بود .
تقلا میکرد . زانو هایش میلرزید . بالاخره ایستاد و کمی صبر کرد و بعد هم لبخند ساختگی ای تحویل جک و نیک داد .
نیک : بریم ؟
استیو : بریم !
جوان ساده لوح راه میرفت و پایش را به زمین میکشید . اصلا کنترل خودش را نداشت .
نیک فریاد زد : حاظر باش .
و بعد چوبش را تکانی داد و طلسم زرد رنگی با شتاب به طرف استیو رفت .
استیو به طور غریزی خود را کنار کشید . جک بدون اینکه ورد را بر زبان بیاورد جادو میکرد . او (استیو) نمیتوانست ضد طلسمی برای او بفرستد .
استیو : کروشیو !
جک انتظار شنیدن یک همچین طلسمی را از زبان یک جوان نداشت . به همین خاطر جا خورد و هیچ عملی نشان نداد . طلسم به نیک برخورد ولی آنطور که باید عمل نکرد . برای اجرای یک طلسم نا بخشودنی به تنفر و قلبی سیاه تر ار قلب استیو احتیاج میرود !
نیک با نور سبز رنگی که از چوب استیو بلند شد به طرفی پرت شد و محکم به قفسه ی کتابی برخورد . البته قفسه پر پر نبود دیگران هم هنگام دوئل به دلیل استفاده ی نادرست از وردها قفسه را گاهی خراب و گاهی هم خالی میکردند .
اما نیک آنقدر ها هم خوش شانس نبود . چون یک گلدان سفالی بزرگ از روی قفسه روی سرش افتاد !
نیک همانجا بیحرکت افتاد .
جک که شاهد این مبازه بود جلو آمد و فریاد زد : نیکولاس !
و بعد چوبش را به سمت استیو حرکت داد . نور قرمز خیره کننده ای از چوبش خارج شد و بدن استیو را احاطه کرد . کمی بعد از تمام دروز سر استیو خون جاری شد . استیو که تا حالا روی پا ایستاده بود دچار سرگیجه ها یپی در پی و شدید شد . روی زمین نشست با دستانش زمین را چنگ میزد . از شدت درد فریاد میزد . همه ی حظار کافه به این صحنه چشم دوخته بودند و حرفی نمیزدند . استیو همانطور نشسته بود خون همچو چشمه ای از سرش میجوشید . میخواست کسی پیدا شود تا سرش را از تنش جدا کند و او را راحت کند . آرزو میکرد که ای کاش هیچگاه از خانهی گرم و راحتش فرار نمیکرد . در حسرت نگاه های مهربان صمیمی مادرش بود که خون بالا آورد . همه جایش پر شده بود از خون و خون . هیچکس هم به کمکش نمیرفت . این آخر کارش بود . او اینطور فکر میکرد . جزای قلب سیاه مرگی وحشیانه تر و بد تر از این بود . آنقدر ازاستیو آن پسر سیاه خون رفت که ....مرد .


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.