هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
چند روزی بود که کشته کشتار های بسیاری در هاگزمید راه افتاده ، بطوریکه ساکنان هاگزمید از اینکه نواده گرگینه قاتل اومده اطمینان پیدا کرده بودند
بعد از چهارمین قتل پیاپی در هاگزمید ، با تماس های فراوان ساکنین هاگزمید ، منشی وزیر سحر و جادو ، پرسی ویزلی برای بازدید از هاگزمید به آن جا رهسپار شده بود .

روز اول اقامت پرسی ویزلی در هاگزمید

در حالیکه در جاده اصلی هاگزمید قدم میزد ، متوجه نون سنگک داغی ! روی سکوی یکی از خانه ها شد ؛ در واقع هنوز هوا تاریک روشن بود و او هنوز صبحانه نخورده بود ، چه چیزی بهتر از نون سنگک میتونست گرسنگی رو برطرف کنه ؟ پس با خوشحالی به سمت سکو رفت ، نون رو برداشت و با ولع گاز کوچکی از بالای نون زد !

صداهای مبهمی شنیده شد و ناگهان صدای نخراشیده ای فریاد زد : بگیریدش ! این همون نواده اون گرگینه هست ؛ حالم ازش بهم میخوره ! و فی البداهه اضافه کرد : توله بلاجر !!!
پرسی که هنوز متوجه اتفاقا پیرامونش نشده بود ، به حالت به ملتی که به سمتش هجوم آورده بودند خیره شد !
بعد از دقایق کوتاهی متوجه شد که از پا در خیابان اصلی هاگزمید آویزان شده ، کم کم داشت میفهمید ، البته فکر نکنید او نفهم بود ، ولی خوب دیگه ، نمیفهمید کم و بیش ! احتمالا تصور کرده بودند که او همان کسی است که برای کشتن مردم به هاگزمید می آید ؛ بعد از روشن شدن این موضوع در ذهنش ، فریاد زد :
احمق ها ، من منشی وزیر سحر و جادو ام ، اصلا قاتل صبح زود نون سنگک کوفت میکنه ؟

مرد مسنی از بین جمعیت بیرون پرید ، نون سنگکی که پرسی آن را گاز زده بود ، دست یکی از ساحره ها داد و فریاد زد : احمق ، دروغگو ، خوب به این نون نگاه کن ! چوبدستی اش را به سمت نون گرفت و زیر لب گفت : هيومن آرافيندور ركازاسكا

لحظه ای بعد به جای نون سنگک ، مرد مسنی در بغل زن جای گرفته بود و بدون توجه به ملت حاضر ، بصورت به ساحره نگاه کرد ، کم کم چهره اش به حالت تغییر کرد و رفته رفته در راستای لاو ترکوندن و لاو منفجر کردن گام برداشت ؛ ساحره که از رفتار او خوشش نیومده بود ، با عصبانیت خودش رو از جادوگر جدا کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردن ، البته در حدی عصبانی بود که آب دهانش به صورت مرد میپرید : مرتیکه ... و ... تو خجالت نمیکشی ؟ من مثل نوه تو میمونم ، نخخخخییییر مثل دختر تو میمونم ، نخخخیییییر مثل ...
مرد وسط حرف دختر پرید و گفت : زن من میمونی !

بالاخره بعد از چند ساعت جنگ و دعوا و کتک کاری ، مرد مسن در حالیکه بصورت در اومده بود ، متوجه پرسی شد ؛ جلو اومد و گفت : تو خجالت نمیکشی ؟ برای چی منو گاز زدی ؟ احمق من برای طعمه اون نواده بودم !

پرسی که به صورت در اومده بود گفت : مِدونی !
مرد فریاد زد : نخخخخخخخخخیییییییییر نمیدونم ، تو بوگو !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۲:۴۹:۴۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود هیشششششکی نبود و این سوال وجود داشت که آن یک نفر اول ،در کجا بود؟
در همان هنگام که خواننده به "آن که بود" فکر میکرد،دهکده ای دیده میشد.خانه های پیرش با نگاهی خسته چشم را به محوطه ی ساکت و تهی از تحرک دوخته و به یاد روزگاری که یکی در آن دهکده بود،نبودنشان را از آنکه همیشه بوده،طلب میکردند.
و باز هم چهره ی خوانندگان از فرط بود دار بودن،به برودریک بود مشبه شده و سیل نفرین و فحش های نوازش گر را به نویسنده نثار میکنند.
و نویسنده شرمسار.....
نه به دلیل بودن یا نبودن بود های بسیار...بلکه از برای به کار بردن کلمات عربی در نثر زیبای پارسی

دودی که از دودکش شومینه ها به آسمان عروج میکرد؛با ابر هایی که با حالتی مرموز پایین آمده بودند ،هم پیمان میشد و ابر ها کم کم همچون بدمستان فریاد کشیده و صدایشان سراسر دهکده را فرا میگرفت و سپس اشک هایشان باصدای تق تق خودش بر سقف و شیشه ها فرود می آمدند..

در فرسنگ ها دور تر از آن روستا،کوهی پا بر زمین محکم کرده و سر به آسمان کشیده بود.عده ای بر بالای قله اش ایستاده و با شکوهی زیبا،به زیر پاهایشان خیره گشته بودند.در انتهای افق فانوس های روشن دهکده نیز دیده میشد.

بر کوهپایه همان کوه، ماری میخزید.قله بسی دور مینمود ومار ،در سر فکر رسیدن به اوج را داشت.

ناگهان زمین لرزش را آغاز کرد.ابتدا خرده های ریز سنگ به همراه لایه های نازک خاک،مزه ی تلخ سقوط را چشیدند و سپس کل کوه به پایان آمد.تنها ،نقطه که مار بر آن ایستاده بود بر جای خودش ثابت ماند.

دقایقی بعد
بر زمینی به مساحت یک متر مربع که در هوا معلق مانده،ماری به زیر پاهایش مینگرد.قله سالم است اما خیلی پایین تر از آنکه افراد ایستاده بر روی آن، دیده شوند و او تنهاست.در سرای کرکس ها.در کنار جاده ی لاشخور ها و عقاب ها به دنبال همزبان میگردد.اما دریغ از فیش فیش اشنا که تارهای صوتیش را بلرزاند.دریغ.....



آرشام ناگهان درد شدیدی را در ناحیه ی مچ پایش احساس کرد.با صدای بلند فریاد زد و چشمانش را گشود. اما جز تاریکی و سایه های مبهم،چیزی دیده نمیشد.صدای قدم های بلند و پر سرعتی از انتهای اتاق شنیده و پس از آن قفل در با نغمه ی کوتاهی باز شد و دقایقی بعد ،با روشن شدن چراغ ،چهره ی زنی در چارچوب در، قابل تشخیص بود.اجسام موجود در اتاق نیز از این روشنایی استفاده کرده و فرصتی را برای نشان دادن خود،یافته بودند.روبروی میز مطالعه ای که در کنار یک کتابخانه ی بزرگ قرار داشت،تختی دیده میشد و سطلی فلزی و تا نیمه پر از آب،بر روی فرش قرمز رنگ که قسمتی از خود را به زیر تختخواب فرستاده بود؛نمایایان بود.پارچه ای نیز برلبه ی آن افتاده و تکه ای از پارچه با قطرات آب چسبیده به نیمه ی خالی ظرف آب،مرطوب گشته بود.آرشام کمی سر را بالا آورده و به پای باندپیچی شده اش نگاه میکرد.

زن به سرعت جلو آمده و پارچه را پس از فرو بردن در سطل،سه بار پیچ داده تا قطرات اضافی آب به داخل سطل بچکند. سپس پارچه را به روی پیشانی آرشام میگذارد.
-آرشام:من کجام؟....باید برم
زن:دهکده ی هاگزمید.....نمیتونی بری...پاهات بدجوری آسیب دیده.عفونت هم کل بدنت رو گرفته.متوجه میشی که تب داری؟

آرشام:اما من باید برم.....اینجا اصلا خوش نمیگذره
زن:متاسفانه مجبوری بمونی

آرشام سعی میکند تا برخیزد اما با این عمل بر میزان عرقی که روی صورتش نشسته؛می افزاید.


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۹ ۱۶:۳۹:۲۷

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
دالاهوف که نشانه های استرس در یکایک اعضای صورتش خود نمایی میکرد ، با حالتی عصبی ، در حالی که صدایش کشدار شده بود گفت : بورگین ، تو ایگور رو به مخفیگاه ببر !

بورگین که از این انتخاب راضی نبود ، با طعنه گفت : این ماموریت بر عهده ما هست ، فکر میکردم ارباب شما رو برای همین کارها اینجا فرستاده بود !

تئودور که به هیچ وجه نمیخواست ماموریت برای جابجایی یکی از مرگخواران با مشکل روبرو شه ، در حالیکه دستش را برای حکمفرما شدن سکوت بالا میبرد ، با لحن تلخی گفت : نیازی به بگو مگو نیست ، من این کار رو میکنم . و بدون آنکه منتظر پاسخ دیگری بایستد ، برانکاردی احضار کرد و شروع به بستن ایگور بروی آن کرد ؛ گویا دهانه زخم پیشانی ایگور به کمک لخته شدن خون روی آن بسته شده بود ، چرا که دیگر از جاری شدن خون گرم و دربر گرفتن فضای اتاق توسط بوی زننده آن خبری نبود .

بورگین ، دالاهوف و سامانتا با نگاه های مبهوت و خیره شاهد فعالیت تئودور برای جابجایی ایگور بودند ، اثری از رغبت برای یاری رساندن به تئودور در چهره هیچ یک در پایی بر جای نگذاشته بود .
پرسی بی توجه به مرگخواران به سمت هوریس رفت ، به سرعت بدن بیهوش او را جادو کرد ، چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که هیکل چاق و فربه هوریس توسط طناب های ذخیمی احاطه شده بود .

سکوت خشکی فضای اتاق را در آغوش نیمه باز خود جای داده بود ، رگه هایی چون آتش بر آسمان شلیک شده بودند و نوید این را میدادند که خورشید طلوع کرده است ، دقایقی قبل تئودور در حالیکه با شنل نامرئی خود و ایگور را میپوشانید از چهارچوب در خارج شده بود ، ولی مرگخواران هنوز مبهوت مانده بودند و در افکار خود غوطه میخوردند تا اینکه وزش نسیم ملایمی از پنجره مجاور ، آنها را متوجه موقعیت خود کرد .

پرسی دیگر آماده بود ، همانطور که اسلاگهورن بیهوش طناب پیچ شده را مهار میکرد ، در صدد بود تا غبار روی ردایش را بتکاند ؛ لحظه ای ایستاد و سپس با صدای نسبتا بلندی گفت : سامانتا ، دالاهوف ، بورگین !

به خوبی منظورش را به آنها القا کرده بود ، چرا که بدون پرسش و پاسخی دست به کار شدند ، بله ! فضای اتاق باید همانند اولش عادی میشد تا اثری از کشمکش به چشم نخورد ، البته احتمال کمی میرفت که بعد از اینکه اسلاگهورن در خانه نباشد ، کسی وارد اتاقش شود .

بالاخره بعد از دقایقی ، هر سه به فعالیت خود پایان دادند و بدون اینکه به خود مجال استراحت بدهند به دنبال پرسی از درب خارج شدند ؛ پرسی که نگران بود مبادا اشتباهی از مرگخواران رخ داده باشد ، به سامانتا اشاره کرد تا هوای هوریس را داشته باشد و بازگشت و فضای اتاق را از زیر نظر گذراند .

تخت خواب چوبی ساده که روی آن چندین ملافه ژنده انباشته شده بود ، صندلی پایه دار زهوار در رفته ای در کنار تخت جای گرفته بود ، قاب چهار چوبی فکسنی ای که در بالای تخت از درون دیوار سربرآورده بود ، خود را پنجره معرفی میکرد ! تنها تفاوتی که در اتاق با هنگامی که ایگور و تئودور هنوز بودند بوجود آمده بود ، این بود که دیگر رگه خونی بروی کف چوبی اتاق جاری نبود .

بازگشت و با دقت دستگیره درب را چرخاند ، شنل های نامرئی را از درون ردایش بیرون آورد ؛ ده دقیقه بعد هر چهار مرگخوار به همراه هوریس اسلاگهورن از کافه هاگزهد خارج میشدند و در کوچه سرد آن به سمت مخفیگاه راه افتادند .

یک ساعت بعد ، مخفیگاه ...


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۵ ۲۰:۰۳:۱۱
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۵ ۲۰:۱۵:۵۸

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۳:۵۸ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ماه انوار نقره فام و زیبایش را بیدریغ نثار زمین میکرد...همه جا را سکوت فرا گرفته بود و شب ظلمانی پرده سیاهش را بر زمین گسترانده بود.
در این میان سه تن فارغ از همه آرامش و سکوتی که در پناه شب بر ساکنین زمین مستولی بود به شدت عجله داشتند...
آنها در کوچه ای کوچک و همینطور سرسبز و زیبا ظاهر شدند...بوی خوب درختان و گلها عطر سرمست کننده ای متبادر میکرد...دریغا که آنها ذره ای به چیزی غیر از ماموریتشان توجه نداشتند/آنجا نه به مناطق اعیان نشین شباهت داشت نه رنگ و بوئی از مناطق پائین دست برده بود...خانه هائی نقلی/شیک و البته تا اندازه ای کوچک کوچه را سرتاسر پر کرده بودند ولی در این میان یک خانه برای آن سه نفر از همه قابل توجه تر بود...با قدمهائی که احتیاط و البته عجله در آن مشخص بود به سوی آن خانه روان شدند...روبرویش کمین کردند و وقتی مطمئن شدند تنابنده ای از وجود شان مطلع نشده با طلسمی در را گشودند و پاورچین پاورچین وارد شدند.
داخل خانه پر بود از اشیای زینتی و مدالها و تقدیرنامه های رنگارنگ که تمیزی خیره کننده شان نشان میداد که برای صاحبخانه بسیار مهم هستند.
همینطور تابلوهای زیادی که بر روی هر یک امضای یکی از جادوگران سرشناس بود محیط زیبائی در آنجا بوجود آورده بود.
رنگ زرد دیوارها و مبلها که شکل عجیب و همینطور زیبائی غیر قابل انکاری ایجاد کرده بود هر چشمی را خیره میکرد...ولی آن سه نفر فقط و فقط بدنبال ردی از صدا یا زمزمه ای در جائی بودند. طولی نکشید که به هدفشان رسیدند صداهای زیر و آهسته ای از طبقه بالا به گوش میرسید/پله ها را دو تا یکی طی کردند و در مقابل اتاقی که صداها از آنجا بگوش میرسید قرار گرفتند...تئودور دست برد و دستگیره در را چرخاند...
************************************
ناگهان فریادی سکوت را شکست:
_نه!نزن!
_ایگور سراسیمه اطرافش را نگریست تا ببیند چه کسی بود که به او اخطار داد که از زدن کروشیو به هوریس خودداری کند؟!
در همین حین هوریس از خواب پرید و با توجه به این پیش زمینه ذهنی که میدانست فرد بدردبخوری از نظر لرد هست و همیشه انتظار داشت که برای دزدیدنش اقدام کنند سریع موقعیت را درک کرد ودر یک آن چوبدستیش را بالا آورد و زمزمه کرد:
_پتریفیکوس توتالوس!
ایگور مانند مجسمه ای سنگی بر زمین سقوط کرد...هوریس که بسیار سریع بودچوبدستیش را به سوی سامانتا نشانه رفته بود:
_پتریفیکوس توتا...
ولی تئودور مجال کامل کردن وردش را به او نداد و با طلسمی بیهوشش کرد.
سه مرد در حالی که رگهای شقیقه شان از شدت خشم ورم کرده بود از زیر شنلهای نامرئیشان خارج شدند...عرق از سر و صورتشان میچکید و جدیت نگاهشان مانند خنجری دل هر فردی را خالی میکرد...
دالاهوف بی امان فریاد کشید:
_سامانتا!تو به چه جراتی به ایگور گفتی که هوریس را با کروشیو طلسم کند...آخه حتی برای یک لحظه بذهنت خطور نکرد که ما باید این ماموریت را در کمال آرامش و سکوت انجام بدیم و هر حرکت اضافه ای جز بودار شدن قضیه و لو رفتن و برهم خوردن ماموریت و خشم لرد عایدی دیگر برای ما نخواهد داشت؟تو نیندیشیدی که صدای فریاد ناشی از شکنجه هوریس میتونه همه را از خواب بیدار کنه؟!کروشیو آن هم در نصفه شب و در حین انجام یک ماموریت سری؟!!!
سامانتا مغموم و ناراحت سر به زیر افکنده بود و به چهره بی حالت و خشک شده ایگور مینگریست که مانند مجسمه ای بیجان بر زمین سقوط کرده بود...خون اطراف بدن ایگور را فراگرفته بود/ احتمالا در موقع سقوطش به زمین سرش به شدت مجروح شده بود.چشمها و دهانش در اثر تعجب باز مانده بود!
سامانتا:فکر میکنید چه قدر طول میکشه تا حالش خوب شود؟
بورگین:معلوم نیست ولی هر چی زودتر به مخفیگاهمون برسونیمش تا تحت مداوا قرار بگیره زودتر خوب خواهد شد و صدمه کمتری میبینه.
پرسی که حیران قضیه را مینگریست رو به سه مرگخوار تازه وارد کرد و گفت شما اینجا چه میکنید؟
_ما گروه پشتیبانی هستیم لرد نگران بود که ممکنه ماموریت خوب پیش نره به خاطر همین ما دقایقی قبل تلپاتی کردیم تا به شما ملحق شیم که با این افتضاح مواجه شدیم!
دالاهوف که حالا کمی آرامتر شده بود گفت:حالا کاریست که شده!باید سریع عمل کنیم چون وقت زیادی نداریم!در حال حاضر 2 اولویت داریم:
1_یکی داوطلبانه از جمع ما جدا شود و ایگور را به پناهگاه منتقل کند
2_مهترین چیز در حال حاضر از نظر لرد انجام ادامه ماموریت هست ایشون گفته اند حتی اگر کسی در حین ماموریت جراحتی پیدا کرد و یا حتی کشته شد ماموریت را متوقف نکنید که ادامه آن برای من از هر چیزی مهمترست!پس بقیه ما منهای اون کسی که ایگور را به پناهگاه میرساند هوریس را به محلی که ارباب از قبل پیش بینی کرده اند منتقل میکنیم/فقط امیدوارم مشکل حاد دیگری پیش نیاد!
هوا گرگ و میش بود و رنگ نارنجی آسمان نشان از این داشت که خورشید تا دقایقی دیگر طلوع خواهد کرد/هر آن ممکن بود کسی برای ملاقات هوریس یا کار دیگری به خانه او بیاید و قضیه نشت کند و گسترش یابد!مرگخواران باید هر چه سریعتر ماموریت را یک سره میکردند...



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هورس همچنان در تخت خوابش بود. نمی دانست خوابست یا بیدار ، جلو چشمانش سیاه بود و ستارگان زرد رنگی جلوی چشمش چشمک می زدند و مگس های سفید رنگی دور سرش می چرخیدند.
هورس آنقدر در هپروت بود که صدا باز شدن در را نشنید ؛ البته صدای در بسیار خفیف بود.
گروه سیاه پوشی با نقاب های اسکلت شکل وارد شدند. خانه خلوت بود. هورس آنقدر خورده بود که یادش رفته بود چراغ ها را خاموش کند. مرگخواران به سرعت وارد شدند. پیوز به سراغ چراغ ها رفت و مشعل ها و چراغ ها و شمع ها را یک به یک خاموش کرد. خانه در تاریکی ژرفی فرو رفته بود.
پرسی ویزلی کنار در ایستاده بود و از پنجره کنار در به بیرون چشم دوخته بود. پیوز بعد از خاموش کردن چراغ ها کنار در پشتی رفت و شروع به کشیک دادن کرد.
ایگور کارکاروف و سامانتا ولدمورت آرام آرام شروع به بالا رفتن از پله ها کردند. با هر قدم صدای قژقژ ضعیفی از کف پوش های چوبی پله ها بلند می شد.
ایگور دستی برای سامانتا تکان داد و جلو تر رفت و سه-چهار پله از سامانتا جلو افتاد. سر انجام وقتی به طبقه دوم رسیدند ایگور بلافاصله از چراغی که روشن مانده بود اتاق هورس اسلاگهورن را تشخیص داد. ایگور پشت در اتاق در سمت راست ایستاد و سامانتا به سمت چپ در رفت.
ایگور در را به آرامی باز کرد و وقتی از شکاف در هورس را در حالت خواب دید در را تا آخر باز کرد. ایگور در اتاقی کوچک بود که کمدی در سمت چپش بود. کفش کف پوش های چوبی قرار داشت و دیوار هایش را با کاغذ دیواری های قهوه ای پوشانده بودند. تختی دو نفره در سمت راست اتاق بود که هیکل چاغ هورس کل آن را پوشانده بود. ایگور با چوبش یک پاترونوس نقره ای رنگ بسیار بزرگ ایجاد کرد.
بلافاصله پیوز از پله ها بالا آمد و در جلو در ایستاد و شروع به کشیک دادن در راهرو طبقه دوم داد.
ایگور بالا سر هورس رفت و چوبش را به سمت مغز سر او نشانه رفت و به سامانتا گفت : " بیدارش کن : یک کراشیو کوچک کافیه !"


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۴ ۲۱:۱۹:۱۲
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۴ ۲۱:۲۶:۲۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
هوری اسلاگهورن از پله های مهمانخانه بالا میرفت....مثل همیشه بیش از حد خورده بود...به ارامی در را باز کرد و وارد اتاق شد....به سوی لباس های خوابش رفت و لباس های خودش را در اورد و انها را پوشید.....به سوی رخت خواب رفت ...دیگر خوب به او مجال نمیداد ....بر روی تخت دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت....غافل از اینکه امشب قرار است چه حوادثی اتفاق بیافتد....اگر میدانست هرگز به خواب نمی رفت.
هاگزمید در سکوتی عظیم قرار داشت...ساعت از دوازده گذشته بود ....خیابانها دیگر خلوت شده بودند....و خاموش و تاریک.....دیگر حتی مهمانخانه ها هم چراغ هایشان را خاموش کرده بودند....تا چند ساعت پیش هاگزمید پر از رفت امد بود اما اکنون سکوت بر فضا حکمرانی میکرد..... همه به خوا عمیقی فرو رفته بودند.....اما تا چند ساعت دیگر این سکوت جایش را همهمه و جیغ میگرفت و دیگر هیچ کس خواب نخواهد بود.
در یکی از کوچه های خلوت و دور افتاده هاگزمید صداهایی شنده شد و بعد از آن چند نفر در داخل کوچه ظاهر شد.غریبه ها لباس هایی عجیب پوشیده بودند.تمام انها ردایهای مشکی بر تن داشتند و نقاب هایی عجیب به صورت زده بودند.و این نشانگر این بود که آنها برای کار مهم و سری به هاگزمید امده بودند.....


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۴ ۲۰:۳۳:۳۶

گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
از این به بعد پست های این تاپیک در تاپیک بررسی پست های دهکده هاگزمید مورد نقد و بررسی قرار می گیرند


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
خانه اسکاور!
اسکاور در حالی که سر میز غذا نشسته بود ، با کلافگی خطاب به همسرش که در آشپزخانه در حال آماده کردن غذا بود گفت : ای بابا زن! پس کو این غذا؟ردن از گشنگی!
_ الان آمادست مرد!یک دو دقیقه دندون رو جیگر بزار!
_

کمی بعد
ماهی دودی بزرگی که از آن بخار بلند می شد جلوی اسکاور قرار داشت.
اسکاور ابتدا به این شکل در اومد و سپس گفت : ای کاش به جای این ماهی کسانی که منو از مدیریت بر کنار میکردند سرخ میشدند
و قاشقی را که کنار ظرفش قرار داشت برداشت و مشغول خوردن شد که ناگهان چهره اش به طرز فجیعی تغییر کرد و درهم برهم شد و بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به سرفه کردن!

_ ز... زن... یک ... اوهو اوهو!(تیریپ سرفه!) ... آ ...
_ چی میگی حاج آقا؟ چی شده؟آجر میخوای؟
_آ...
_اوا خاک به سرم! آبستن چیه
_آب!
ولی دیگر دیر شده بود اسکاور دمر بر روی بشقاب پر از ماهی اش افتاد!
_ اوا حاجی!چت شد یهو؟

فردای آنروز . سرد خانه!
پیکر بی جان اسکاور بر روی ویلچیر به داخل یک قسمت از سرد خانه رفت و مرده شور هم در را قفل کرد و هیئت مدیران را که برای تماشای پیکره بیجان اسکاور آمده بودند را تنها گذاشت.

کوئیریل در حالی که تبمسی میکرد گفت : خوب خدا رو شکر!بالاخره تموم شد!ولی عجب پوست کلفت بودا!دو تا شیشه سیناور تو ماهیش مخلوط کرده بودم اما بعد از بیست دقیقه تموم کرد. همینجوری میشه که به زور از مدیریت کندیمش دیگه خوب حالا بهتره بریم!فردا همگی برای مراسم خاک گذاری آماده بشین.

فردای آن روز.قبرستان هاگزمید
صف طویلی از زنان و مردان سیاه پوش با قیافه هایی محزون در حالی که قبری سیاه که بر دوش چند تا از اعضا بود ، نگاه می کردند و آهی از سر حسرت می کشیدند به طرف قبرستان حرکت می کردند.
بارانی گرم از آسمان می بارید و باعث میشد که این صحنه غم انگیز تر بشه.

سرانجام بعد از مدتی ، به قبرستان هازگمید رسیدند و شروع به قبر کردن اسکاور شدند.
در این بین کوییریل : شب چهارشنبست ! برای غافل گیری اسکاور عزیز تو جهنم صلوات
_

بعد از مراسم خاکسپاری
چهره ی همگان خیس از اشک و باران بود که این بار کریچر با زحمت فراوان به بالای منبر رفت و شروع به سخنرانی کرد.

_ خوب همون طور که استحضار دارید ، یکی از عزیزانمون از این دنیا رفته و ما در فقدان جای خالی وی محزون و ناراحت هستیم.
از آنجا که در کتاب آسمانی عله الکریم در سوره مدیران گفته شده :

" المدیرانة و المدیران لا اذیته . به هیچة وجة و ابداً و اصلاً "
بنا برا این ما نیز به حرف عله گوش داده و به خودمان اجازه ندادیم که ناراحت بشیم ، زیرا که ناراحت شدن هم یک نوع اذیت برای ما به حساب می آید پس بنا براین ما زیاد به خود ناراحتی نداده و اش ویندر عزیز را به جای اسکاور عزیز قرار داده . به امید بهتر شدن کارها!

_ در ضمن ما مدیران عزیز و دوست داشتنی شما ، از قبل برنامه ریزی کرده تا دقیقا سه ماه دیگر اش ویندر توسط سرنگ یادگاری که از مالدبر به جای مانده مبتلا به ویروس ارزشیوس پترانیوس میشه و بیش از دو روز دوام نمیاره
و السلام علیکم.


هوووم...این پست شما هیچ ارتباطی با موضوع این تاپیک نداشت و تنها ارتباطش قبرستان هاگزمید بود!!!اینبار تذکر می دم ولی دفعه ی بعد هر پست بی ربطی ببینم حتی اگر صد خط هم باشه پاک می کنم!!!


ویرایش شده توسط كورن اسميت در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۸:۱۷:۵۳
ویرایش شده توسط كورن اسميت در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۸:۲۸:۲۳


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۳۰ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
دهکده ی هاگزمید در سکوت و تاریکی خود فرو رفته بود...غرق شده بود و دیگر هیچ کس نبود که نجاتش دهد. شب بود و سرد ، سردتر از همیشه .
چراغهای خانه های هاگزمید خاموش و روشن میشدند ،چشمک میزدند ولی هنوز همه چیز همان گونه بود که نباید می بود!
صدای جر جر و باز شدن در چوبی ای در فضای شب پیچید.خیلی آهسته باز شد ،طوری که کسی متوجه نشد و آرام بسته شد!
آسمان چنان غرشی کرد که لرزه بر تن همه انداخت. سیاهی شب با نور رعد و برق و غرش آن شکسته شد. صدای به زمین خوردن قطرات باران در دهکده پیچید.
نور...یا شاید جادو...آهسته به سمت اولین خانه رفت ، در را باز کرد توی خانه راه رفت. جدوگر خواب بود و با این خواب بودنش یک خواب خوش نمیدید. ساحره ای هم در گوشه ی خانه آدم کشی با چاقو را یاد می گرفت!
سر به زیر انداخت و از خانه ی اول بیرون آمد!
نوبت خانه ی بعدی بود..در فلزی آن را کنار زد و رفت توی خانه! ساحره در کنار بچه ی کوچکش خواب بود و بچه ی کوچک چهر ه ی عجیبی داشت. سری به کوچکی یک نوزاد و بدنی تقریبا ماهی شکل. چشمانش هیچ حرفی نمیزدند. بچه خواسته ای نداشت ،پس برگشت!
به خانه ی سوم که رسید لحظه ای در مقابل در ایستاد نگاهی به اطراف انداخت و وارد شد. دختر بچه ی کوچکی روی تخت خوابیده بود و مادر و پدر او طلسم های مرگبار را روی فرزندشان تمرین می کردند. دخترک نخوابیده بود شاید...
از خانه خارج شد. دیگر هیچ قدمی به طرف خانه های بعدی برنداشت. نمی خواست سکوت را بشکند. شاید این گونه بهتر بود. برگشت در میان قطرات باران با سرعت پیش رفت و با تمام وجود خود را به خاک سپرد!!!
صدای بسته شدن در چوبی در فضا پیچید.
همه جا تاریک شد!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
نسیمی ملایم اما سرد،سراسر دهکده را زیر پا میگذاشت و سعی میکرد تا اجازه ی فرار کردن را به هیچ بشری ندهد.آرشام در برابر کلیسای تازه تاسیس،نشسته و چشمانش بر روی قسمتی از پیام امروز ثابت مانده بود.لرزشی کوچکی در بدنش وجود داشت زیرا باد به سختی خودش را از میان الیاف پلیورش به داخل میکشید و بدنش را هدف قرار میداد.موهایش نیز دائما در نوسان بود.
چشمانش بر روی آگهی شرکت دستمال های همه کاره ثابت بود...

«ای کاش میتونستم از فیلم ساختن دست بکشم....ولی چه شکلی؟....باب ملت فیلم دوست دارند.....با کمپانی هم قرارداد دارم.....اگر بکشم کنار، جریمه میشم.اگر من فیلم نسازم چه فردی میخواد به کار مسئولین گیر بده؟....نه نمیتونم فیلم نسازم.....ولی بدون روح دیگه حسش نیست.....این جن رفت زیرآب منو زد.....باید حالش رو بکنم توی قوطی....یه چند تا تبرزین دار باید بفرستم تا کله اش رو تور بزنند....حلا بر فرض این ادوارد، بیکله شد....بعدش چیکار کنم؟»

دیری دیرینگ...دیری دیرینگ
آرشام:الو.....بفرمائید
ماندی:آرشی جون پاشو بیا .....

آرشام بدون هیچ حرفی گوشی رو فطع میکنه و به سمت محل قرار میره.بر شدت باد افزوده گشته و آرشام سرش را به سمت زمین آورده تا از وزش باد در گوش ها و بینی اش جلوگیری کند.

پنج دقیقه بعد
دستشویی عمومی دهکده هاگزمید
بوی خوش......صدا های زیبا(یه پرنده نشسته کنار پنجره و دار آواز میخونه)......منظره های جالب.....
از پله ها پایین میره....ماندی در گوشه ای ایستاده و در حال نوشتن فحش های بوقدار، بر روی دیواره.

آرشام:خوب...سریع سوژه های این هفته رو بگو.....باید فیلم نامه بنویسم....مهم هاش رو بگو....از کریچر ،بارون،کوییرل،حذبیا و کلا شاخ های میدون، چی داری؟
ماندانگاس:باب. همه ساکت شدند.....از اونا هیچی ندارم.....فقط یه صحبت هایی هست که میگن: با پارتی بازی داری رنک میگیری....میگن: مشخصه که رفاقتی بهت رای دادند....یا اینکه میگن:آدم دور خودت جمع کردی.....این رو میتونی فیلمش کنی.

آرشام:بوقی! من چیه اینو فیلم کنم؟....این که بر علیهم میشه
مانداگاس:یکی به خودت بزن....شش تا به اطرافیانت.....راستی میخوای این هدویگ رو ترور کنیم؟
آرشام:نه...بذارید نفس بکشه....سریع آرم کمپانی رو آماده کنید....."روح .جن.مار.دانگ. سال.پرس" رو میگم.

ماندانگاس:اهان یادم اومد....ناظر شدن پارتی بازی شده....میخوای این رو فیلمش کن.
آرشام:ارزش کمپانی بالاتر از این حدوده.....ما وقت خودمون رو سر این جفنگیات تلف نمیکنیم.
ماندانگاس:یعنی میکشی کنار؟نامرد!......یعنی در رفتی؟
آرشام:گاهی اوقات ممکنه به موارد کم ارزش هم ،اهمیت بدیم
------------------------------------------------------------
این رول در کمتر از ده دقیقه نوشته شد....به بزرگی خودتون ببخشید اگر بد شده


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ ۲۲:۰۴:۱۱

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.