هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین بلید!! آفرین!
آفرین شکارچی خون آشامان!
دقیقا همون چیزی بود که ازت می خواستم و انتظار داشتم!! آفرین!
اینقدر ذوق کردم که نمی دونم باید چی بگم!!!!!
1- سوژه ی همه رو ادامه داده بودی!
2- بهترین سوژه ی ممکنه رو ایجاد کرده بودی و برای من بهتر شد!
3- به شدت عالی فضاسازی کرده بودی!
4- دیالوگها محشر بودند!
5- غلط املایی رو داشتی دیگه!!
مرگخار: مرگخوار
داغون: داغان
آزرخش: آذرخش
6- یه کم بعضی جاها عمیانه نوشته بودی و بعضی جاها کتاب، اما عیبی نداره!
و نمره ی تو از این پست:
" ع" به عنوان عالی!! تو اولین کسی هستی که این رو میگیری. و از همین الان تسهیلاتی برای تو در نظر گرفته میشه!!
گل کاشتی بلید!

**********************************************************
همه ی اعضای ارتش موظف اند، در این سوژه شرکت داشته باشند تا من بفهمم که کی چی کارست!
پ. ن: بلید فهمیدم چرا این سوژه رو دادی!!
-----
نکته: از همین پست بلید، انتخاب " بهترین نویسنده" و "بهترین عضو" انجام میشه. پس عالی کار کنید.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
همه دلشوره ى عجيبى داشتند و از اينكه از هم جدا مى شدن ناراحت بودند.
آنیتا با حالتي هراسان و چشماني اشك آلود گفت:
هممون بايد قول بديم كه هيچوقت همديگه رو فراموش نكنيم و به ياد هم و ارتش دامبلدور باشيم.
زمزمه ي بچه ها بلند شد كه هركدام حرفهاي آنيتا رو تاييد مي كردند.
سرانجام همه از هم خداحافظي كردند و هركدام به سوي در هاي خود رفتند و براي آخرين بار نگاهي به يكديگر انداختند.
صداي جير جير باز شدن در ها به گوش مي رسيد و هركدام از بچه ها به درون ان اتاق هاي پرپيچ و خم رفتند.
دارن كه از جدايي دوستانش بسيار ناراحت بود با قدمهايي آهسته به سمت جلو حركت كرد.
در مقابلش در هاي متعددي ديده مي شد ولي او مصمم به سمت در روبه رويش حركت كرد دستش رابر روي دستگيره ي در گذاشت و آن را كشيد به محض باز شدن در با منظره ى وحشتناكي روبرو شد.
جنازه ي خونين تك تك افراد الف دال بر روي زمين افتاده بود. دارن به محض ديدن آن منظره پاهايش سست شد. به طرف جنازه ها دويد عرق سردي تمام بدنش را فراگرفته بود.باورش نمي شد.
در يك متري جنازه ي لوييس كه با دهان باز بر روي زمين افتاده بود ايستاد كمي فكر كرد:
نه او تازه از دوستانش جدا شده بود.آيا چنين چيزي امكان داشت؟
چوبدستيش را ارام بالا اورد در دل دعا مي كرد حدسش درست باشد چوبدستيش را محكمتر فشرد و جنازه ي لوييس را نشانه گرفت و به ارامي زمزمه كرد:
ريديكلوس
جنازه ي لوييس تبديل به بادكنكي شد و به هوا رفت بله حدسش درست بود آن جنازه هاچيزي جز لولوخورخوره هاي عوضي نبودند نفسي به راحتي كشيد و نور اميدي در دلش روشن شد.
دوستانش همه زنده بودند.اين بار با قدرت و اميد بيشترى فرياد زد:
ريديكلوس.
چند لولوخوخوره ديگر ازبين رفتند و پس از چند دقيقه اثري از آنها باقي نماند.
دارن خوشحال از اينكه توانسته بود از سد لولوخورخوره هاي عوضي بگذردبا اميد فراوان به سمت در بعدي حركت كرد تا هرچه زودتر بتواند دوباره دوستانش را ببيند و با آنها ماموريتش را ادامه دهد.
..........................................................................


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
افتضاح شده...افتضاح .
اگر قرار بود لرد شيني رو بكشه همون اول ميكشت...اون شيني رو دوست دارهه.
---------------------------------------------------------------------
در اتاق به شدت باز شد مردي لاغر اندام و بلند قد وارد شد موها ي بلند سياه داشت و چشمان بي روح قهوه اي اسم اين مرد د‍ٍد بود كه با ديدن ولدمور تعظيمي بلند بالا كرد و گفت : "لرد دو تن از مرگخارهاتون اينجا هستن تا شما رو ببينن "
"باشه باشه الان مي ام تو برو "
مرد نگاهي به شيني انداخت و بيرون رفت.لرد به طرف او برگشت چوبدستش را دوباره بالا برد قلب شيني به تندي ميزد حتي صدايش در نمي امد نگاهش به نگاه پدرش گره خورد لرد چشمانش را بست و گفت"اوا....."
شيني چند قدم عقب رفت.
"دا‍‍ك....."
احساس كرد گلويش به خس خس افتاد و به گلويش چنگ انداخت.
"داو...."
چشمانش را بست.
"را.............................." يك انفجار
ديگر تمام شده بود اتفاق افتاده بود شيني هنوز نميدونست مرده يا زندست ارام چشمانش را باز كرد ولدمور انجا بود روبهروي او چوبدست در دستش بود اما به طرف ديگه اي نشانه رفته بود و ديوار را داغون كرده بود و حفره ي بزرگي در ان ايجاد كرده بود وقتي شيني ارام سرش را به طرف او برگرداند چهره ي سفيد شده ي او را ديد كه نگاهش را به شيني دوخته و اين را شنيد كه پدرش گفت" نميتونم....نميتونم....."
صداي ارامش تبديل به فرياد بلندي شد"چرا نميتونم؟"
----------------------------------------------------------------------
زخم ازرخش شكل هري به سوزش شديدي افتاد چشمانش از سوزش ان قرمز شد و به سرعت دستش را به پيشاني چسبان آنيتا به طرف هري هجوم برد "چي شده هري حالت خوبه؟"
سارا با ترس گفت"نه نگيد كه لرد اين نزديكي هاست كه زخم هري درد گرفته"
فرد به اطراف نگاه كرد شاييد به خاطر اون اژدها باشه"
الكسا به تندي گفت"زخم هري وقتي درد ميگيره كه اوني كه نبايد اسمش رو برد اينجا باشه نه......."
هي اونجارو"
هري كه سوزش زخمش به بهبودي ميرفت به بالا نگاه كرد انجا بالا ي پله ها نوري سوسو ميزد همه با هم گفتن بدوييد و به طرف نور دويدن و پله ها را دو تا و سه تا يكي بالا رفتن وقتي به نور رسيدن انقدر شديد بود كه چشمانشان را زد.
همه چشمهاشون رو بستن و وقتي كه ارام ارام چشمانشان به نور عادت كرد تازه سالن بزرگي را ديدن با سنگهاي مرمر سفيد كه دور تا دور ان پر بود از تابلو هاي ترسناك و چندش اور از زامبي ها(انسانها ي مرده كه گوشت انسان ميخورند) قبرستان ها و....
ان بالا بر روي سقف گنبدي شكل سالن تصوير بزرگ نقاشي شده اي از يك زن زيبا باكودكي در اغوشش بود كه كودك شبه به انسان نبود دو مار مانند داشت چشمانش سرخ بود و دندانهاي نيشش بلند بود .
همان موقع حاله ي سرخ رنگي اطراف را گرفت تابلو ها تعغيير شكل دادند و شبه به در هاي چوبي شدن كه روي انها اسم اعضاي ارتش كنده شده بود همان موقع اكتاويوس هم نفس نفس زنان رسيدن "كارش تموم شد"
همان موقع در ديگري ظاهر شد كه روي ان نوشته بود اكتاويوس.
"اينا ديگه چيه؟"
آنيتا به طرف دري كه اسم سارا روي ان بود رفت و گفت" الان معلوم ميشه "
دستگيره را كشيد اما در باز نشد چوبدستش را در اورد"الهمورا"
در باز هم باز نشد.
هري با ترديد گفت "هر كس بايد وارد در خودش بشه "
بعد به طرف تابلويي رفت كه بر خلاف تابلوهاي ديگر به در تبديل نشده بود و نقشه اي بود كه ان سالن را با در ها نشان ميداد پشت هر در راهرويي با در هاي مختلف ديگر بود و در انتها همه ي در ها به سالن ديگري راه داشت آنيتا بعد از ديدن نقشه گفت
" بايد همه از در خودمون بريم معلوم نيست پشت اين در ها چي در انتظارمونه ولي همه در اخر بايد وارد سالني بشيم و اونجا همديگه رو ملاقات كنيم بايد پيمان ببنديم و از هم خدا حافظي كنيم ممكنه هر كدوم از ما اخرين باري باشه كه بقيه رو ميبينه"
-----------------------------------------------------------------
الان وقت مناسبي كه هر فرد داستان خودش رو (داستان خودش نه ديگري) را وقتي كه وارد در ميشود تعريف كند و زمان مناسبي براي نشان دادن خودتون (شجاعت ها .علايقها.جنگها.قدرتهاو....)
خودش رو به نمايش بزاره.(بليد شكارچي خون اشامان)


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
لوییس لاوگود عزیز:
آفرین!
خیلی خوب بود! اما باز هم جای پیشرفت داری!
*فضا سازی، عالی بود!
*دیالوگها زیاد مناسب نبودند و میشه گفت که قابل قبول بودند.
*سوژه خیلی خوب بود.
*اندازه ی پست عالی بود!
*غلط املایی فکر نمی کنم داشته باشی.
* در نتیجه نمره ی تو از این پست:
** " ف و نیم" : یعنی اگر دیالوگهات هم خوب و تو پر بود، ع میگرفتی!


فرد ویزلی عزیز:
میتونم بگم یکی از بهترین پستهای تو بود!
*شروعت! باز هم شروع رو از انتهای پست طرف قبلی گذاشته بودی! بهتون گفته بودم اینجوری نکنین!
*فضا سازی که واقعا عالی بود.
*دیالوگها خوب و مناسب و پر از معنا بودند.
*اندازه ی پستت کمی زیاد بود.
*غلط املایی نداشتی.
*یک بار دیگه هم بهتون گفتم، از بهترین کلمات در هر مکان و هر زمانی استفاده کنید. مثلا، استفاده از لغت گودال، برای پله ها مناسب نیست و باید مینوشتی، شکاف.
*سوژه خیلی خوب بود ولی باید اوتو رو هم همراه گروه اکتاویوس میکردی!
*غلط املایی نداشتی.
*نمره: " ف"


الکسا بردلی عزیز:
آفرین! متن خوبی بود!
اصلا به دو پست قبلی ضرری نرسونده بود! خیلی هم خوب بود!
اما یه ذره موضوعش تکراری نبود؟؟! میشه گفت پست بلید بود! اما خوب..
* فضاسازی، خوب بود.
*دیالوگها، محشر بودند.
*غلط املایی نداشتی.
*اندازه پست زیاد بود.
*شروعت خوب بود.
*پایانت هم خوب بود، اما بهتر بود یه کم نخ رو بدست نفر بعدی می دادی.
*سوژه... سوژه ی خوبی داشت! و اینکه تام بخواد بچش رو بکشه، ایده ی خیلی خیلی خوبی بود. آفرین.
** نمره ی تو از این پست، " ف" به عنوان فراتر از حد انتظار هست!
************
آفرین بچه ها!! پست هاتون حسابی عالی شده! آفرین!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
قبل از هر چیز باید بگم که من واقعا متاسفم واقعا قصد نداشتم به کسی توهین کنم یا نوشتشو در نظر نگیرم,اما این رولو من چن روز براش وقت گذاشتم و روش کار کردم!از ادامه ی پست بلیده!دیگه نمی تونم درستش کنم از لوئیس لاو گود و جرج معذرت می خوام!شرمنده!


ناگهان چهره ي ولدمورت در هم رفت "خوب(سپس یکی دو دقیقه سکوت کرد)شینی عزیزم,داستان از یه روز ابری شروع میشه,روزی که عملیات انتحاری من با شکست روبرو شد و تعداد زیادی از مرگخواران کشته شدن.من واقعا عصبانی شده بودم و توی یه کافه ی مشنگی رفتم به امید اینکه بتونم با طرح ریزی یه نقشه خودمو تسکین بدم,که یهو دیدم یه مشنگ به نام ویولت,مادرت همش به من زل زده!دست و پاشو گم می کرد و همش به من لبخند می زد.متوجه شدم که عاشق من شده!عشق...چیزی که من ازش نفرت دارم. تصمیم گرفتم به اون دختر درسی بدم تا دیگه این هوسها به سرش نیفته! سالها گذشت و من در تمام اون سالها فکر می کردم ویولت به همراه تو مرده, حداقل این چیزی بود که خبر چین ها به من گفته بودن...تا اینکه,تا اینکه متوجه شدم هری معشوقه ی جدیدی پیدا کرده, من همیشه از نقطه ضعف این جور آدما استفاده می کنم,آدمای احمقی که عشق می ورزن, و با وجود این که بارها نتیجه ی این کار عبث رو دیدن هنوزم با لجاجت تمام به کارشون ادامه می دن! خبرچین های من متوجه خصوصیات ظریفی تو وجود اون شدن,صحبت کردن به زبان مارها,کنترل کردن افراد و حیوانات و خوندن ذهن دیگران و توانایی های شگفت انگیز دیگه ای که فقط و فقط از من و یه پسر گندزاده ی دیگه انتظار می رفت(خون شینی به جوش آمد) .شگفت آور بود,از طرفی ما مطمئن بودیم که تو مردی, و از طرف دیگه من تنها نواده ی اسلایترین بودم, چون دایی احمقم انقدر عرضه نداشت که بتونه یک نواده ی دیگه از سالازار بزرگ به جا بذاره."

چشمانش را لحظه ای روی هم گذاشت, سپس با لبخندی پت و پهن و مار مانند به سمت پنجره رفت و به طلوع طلایی خورشید خیره شد. باز به سمت شینی برگشت و گفت:"بله شینی عزیزم, ناچار شدم به گذشته سفر کنم,کار آسونی نبود, در واقع می تونم بگم که سخت بود, خیلی سخت... اما من باید متوجه می شدم که چه اتفاقی داره می افته. باید اعتراف کنم که نگران بودم که نکنه برای من رقیبی بوجود بیاد. ما گشتیم و گشتیم و گشتیم, تا اینکه به یه یتیم خونه رسیدیم,جالبه که تو همون جایی بزرگ شدی که پدرت بزرگ شده بود!"
زبان شینی به لکنت افتاده بود:"آخه, آخه چه طور ممکنه که...چه طور ممکنه که تو هم...تو هم یه مشنگ زاده باشی؟"
ناگهان حفره های خط مانند بینی ولدمورت گشاد شدند و چشمان سرخش شعله ور گشتند. با خشم گفت:"خفه شو دختره ی ابله!نمی خوام دیگه یک کلمه ی دیگه در باره ی این موضوع بشنوم!"
سپس دوباره به حالت قبل باز گشت,همان حالت خطرناک و ملایم قبل, مثل گربه ای که دارد با شکارش بازی می کند. او ادامه داد:"متوجه شدیم که اون دختر قبل از اینکه از بین بره به همون جا اومده و تو رو به دنیا آورده, پدر و دختر مثل هم!هر دو یک رگه ی مشنگی دارن و هر دوشون توی یه نوانخانه بزرگ شدن و هر دوشون یک رگه از خون پاک سالازار اسلایترین توی رگهاشونه!"
شینی با نفرت گفت:"من مثه تو نیستم!هیچ وقت هم نخواهم بود!تو کثیفی!ازت متنفرم!!"
ولدمورت با ملایمت خطرناکی گفت:" اوه! دختر قشنگم! اینکه تو دختر منی دلیل نمیشه که برات استثنا قائل بشم! حالا ساکت شو و به من گوش کن!! اما مسئله این بود که چطور؟ با وجود دامبلدور خرفت و احمق و حفاظت هایی که از قلعه می شد و دانش آموزانی که داشتن آموزش می دیدن که چطور با من و مرگخوارهای من مقابله کنن و کار آگاه هایی که بیش از پیش از قلعه محافظت می کردن من چه طور می تونستم به تو دستیابی پیدا کنم؟"و باز سکوت کرد.
شینی داشت از کنجکاوی می سوخت . اگر می فهمید...بعد از اینکه از آنجا فرار می کرد(یا حداقل امید وار بود که بتواند این کار را بکند)می توانست اطلاعاتش را در اختیار هری و سایر اعضای الف دال بگذارد. با عجله و اشتیاق پرسید:"خوب چه طوری؟چه طور تونستی؟"
ولدمورت گفت:"نه نه نه نه نه!دختر ساده دل من! قرار نیست اینو برات فاش کنم, هر چند که زیاد هم به دردت نمی خوره!چون قرار نیست زیاد اینجا بمونی!"
شینی با وجود این که می دانست چه جوابی قرار است بشنود با احتیاط پرسید:" منظورت چیه...پدر عزیزم؟!"
ولدمورت به خود پیچید, از هر واکنشی که محبت و عشق را,هر چند تظاهر, نشان می داد نفرت داشت. کنترل افکارش را بدست گرفت وادامه داد:"چون که تو دیگه قرار نیست تو این دنیا بمونی! من به ندرت اشتباه می کنم و یه اشتباهو دو بار تکرار نمی کنم. قصد ندارم یه هری پاتر دیگه رو بوجود بیارم,پس با زندگیت خدافظی کن!"
شینی با وحشت فریاد زد:"نهههههههههههه"
که ناگهان در های اتاق به شدت کوبیده شدند...


[b][siz


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
بچه ها در حالیکه با حرف های پراکنده خود را از مایوس شدن در برابر خطر های پیش رویشان باز میداشتند به پای پلکان رسیدند
لرزشی در دلهایشان احساس کردند اما آن لحظات ساختگی و به ظاهر شادی بخششان را با ان لرزش کوچک بر هم نزدند لحظه ای در کنار پلکان ها مکث کردند و نگاهی با هم رد و بدل کردند و با ان نگاه های حاکی از استقامت اولین قدم خود را بر داشنتد سکوتی سخت مابینشان حکم فرما شده بودو تنها چیزی که شنیده میشد صدای قدم هایشان بود که در غار طنین می افکند همگی احساس به خصوصی داشتند دیگر نمی خندیدند بلکه در فکر فرو رفته بودند هر چه قدر که بالاتر میرفتند دلهایشان اکنده از احساس خطر میشد صداهای عجیبی به گوش میرسید و در داخل غار طنین می افکند رفته رفته روشنایی غار نیز رو به اتمام میرفت و داخل غار تاریک تر میشد تا جایی که بچه ها مجبور شدند با استفاده از چوب دستیهایشان راه را برای خودشان روشن سازند حدود 15 دقیقه ای بود که در حال بالا رفتن از پله ها بودند که ناگها ن با شنیدن صدایی خوفناک بر سر جایشان میخکوب شدند و نگاهی حاکی از ترس با یکدیگر رد و بدل کردند به سرعت سرهایشان را برگرداندند و به مسیری نگاه کردند که 15 دقیقه ی قبل ان را پیموده بودند این بدترین پیشامدی بود که در طول این سفر برایشان در حال اتفاق بودحال دیگر قلبهایشان به شدت می تپید و چشمانشان از حدقه بیرون زده بود پلکان ها در حال تخریب بودند به طوری که از وسط در حال دو نیم شدن بودند
آنیتا:از هم جدا نشین و با سرعت هر چه تمام از پله ها بالا برین خیلی زود
اما زمان خیلی زود می گذشت و برای انجام اینکار فرصتی نبود خیلی دیر شده بود دیگر کاری نمیشد کرد گویی سر نوشت ان ها از قبل رغم خورده بود پلکان ها ان دوستان صمیمی را به دو گروه تقسیم کرده بود بچه ها هریک به گوشه ای پرتاب شده بودند و در بین ان دو پلکان گودالی به عمق 500 متر و طول50 متر به وجود امده بود صدایی به گوش میرسید که ناگهان تبدیل به غرشی وحشتناک شد
- چه اتفاقی افتاده بود این سوالی بود که تک تک اعضا از خود میپرسیدند که با دیدن یک صحنه ی خوفناک به پاسخ سوال خود رسیدند اژدهایی 3 سر حال در مابین ان ها بود و نعره های وحشتناکی می کشید و اتش خود را به هر سو پرتاب می کرد پله ها عریض و باریک شده بود لوبیس خود را به دیوار چسبانده بود تا از خطر سقو ط در امان بماند قلب های همگی به دو دو افتاده بود ایا سر نو شتی شوم در انتظار شان بود
ایا دیگر بچه ها نمی توانستند به مسیر خود ادامه دهند و هزاران سوال دیگر در سرشان می پیچیدو ان ها را گیج و منگ می ساخت
اکتاویوس:بچه ها ارامش خودتون رو حفظ کنین اگه ترس زیادی از خودتون نشون بدین ممکنه اژدها از این بدتر به ما حمله کنه و...
آنیتا:اکتاویوس چرا؟اخه چرا ما دو دسته شدیم ؟!
اکتاویوس:برای اینکه دسته ای از ما باید با این آژدها بجنگه و دسته ی دیگه ی ما باید به ماموریت خودش ادامه بده بنابراین آنیتا تو با هم گروهی هات از اینجا می ری و می ذاری تا من و یکی از دوستات این اژدها رو از بین ببریم
آنیتا:نه!ممکن نیست ما شما ها رو تنها بذاریم
اکتاویوس:هیچ بحثی جایز نیست لطف کن و قت رو از این بیشتر تلف نکن و با دوستات به ماموریتون ادامه بده
فرد:ولی اکتاویوس...
اکتاویوس:نگران نباشین شما ها با این جانور نمی جنگین و در حالی چوب دستیش را به شدت در دستانش فشار میداد گفت یکی از شما ها به اختیار با من میاین و بقیتون میرین پیش فرمانده ی خودتون آنیتا
برای لحظه ای همه ی نگاه ها به سوی اکتاویو س و از اکتاویوس به اژدها و از اژدها به 50 متر ان طرف تر دوخته شد که ناگهان همه ی این نگاه ها با صدای قدم های فرد به جای اول خودشان بازگشت
فرد:من با تو میمونم
اکتاویوس:مطمئنی؟!ما راه سختی در پیش داریم!
فرد:البته!
جسیکا:موفق باشی
فرد:ممنونم
سایر بچه ها نیز نگاهی سرشار از تاسف و نگرانی به او انداختند و سپس هر کدام دستی بر شانه ی او کشیدند اما اکتاویوس فرصت زیادی به انان نداد و با وردی ان ها را به ان طرف پلکان پرتاب کرد
-------------------------------------------------------------------
امیدوارم بد نشده باشه


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۰۳:۲۱

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
بچه ها به نوبت و تقریبا با فاصله ی زمانی پنج ثانیه از یکدیگر به درون سوراخی که در مرکز گیاه ایجاد شده بود می پریدند و هرکدام نیز به مجرد رسیدن پایشان به سطح خاکی آنجا فورا خود را برای پریدن نفر بعد کنار می کشیدند. هنگامی که لوییس نیز که آخرین فرد باقیمانده بود پرید، به محض رسیدن پایش به زمین تلو تلو خورد و در حالیکه به سمت چپ تعادلش را از دست داده بود به استرجس خورد و او را تا مرز افتادن پیش برد. استرجس با عصبانیت لوییس را هل داد و پرخاش جویانه گفت :
- این همه آدم پریدن مشکلی پیش نیومد... یه متر هم نمیتونه بپره!
لوییس در حالیکه خود را می تکاند رو به استرجس گفت:
- این به خاطر ترس از ارتفاعمه...
آنیتا که به لوییس می نگریست و لبخندی بر لب داشت، چشمانش را از او برگرفت و نگاهی اجمالی به بچه ها انداخت تا از حضور همه آن ها اطمینان حاصل کند. سپس با لحنی آرام گفت:
- بچه ها مجبوریم این مسیر رو دنبال کنیم...
و در حالیکه پیشاپیش سایرین به راه افتاده بود و با حرکت دستش آنان را به پیمودن ادامه مسیر فرا می خواند گفت:
- از همدیگه جدا نشین...
و بدین ترتیب بچه ها در تونلی عریض که در اثر کندن سنگ های آنجا ایجاد شده و هم اینک با گذز سال ها تلی از خاک بر سراسر سطح آن به ارتفاع حداقل چهار سانت نشسته بود راه افتادند و به مدت یک ساعت که ده ها پیچ را پشت یر گذاشتند، نهایتا به مسیری بسیار باز تر رسیدند و برای لحظاتی به منظور بررسی مکانی که در آن قرار دارند توقف کردند. بعد از لحظاتی جسیکا با صدای بلند گفت: " اونجا " و پلکانی کم عرض و منتهی بی نهایت طویل را که حدود دویست متر جلوتر از آن ها شروع می شد و درحالیکه مسیری دایره ای شکل را از سمت راست به چپ و رو به بالا طی میکرد، تا پنهان شدن در سیاهی پیش می رفت، نشان داد . بچه ها با دهان باز به پلکان خیره شدند و لوییس از همان پایین سرش گیج رفت. استرجس دست راستش را به نشانه صلیب بر سینه اش کشید و با لحنی که گویی در عالمی دیگر سیر می کند گفت:
- ظاهرا چاره ی دیگه ای نداریم... به نظرم این پلکان به یه جایی از شهر ختم میشه...
آنیتا سرش را به علامت تایید حرف استرجس تکان داد و در حالیکه مجددا با تکان دستش بچه ها را به ادامه دادن راه تشویق می کرد گفت:
- ببینم کی ترس از ارتفاع داشت؟...آها، لوییس...
لوییس که به همراه سایرین پشت سر آنیتا راه افتاده بود در جواب گفت:
- اوهوم...یه ارث خانوادگیه... پدرم همیشه میگه بزرگ ترین ترسش توی زندگی اینه که در اثر پرت شدن از ارتفاع بمیره... البته اینم گفته که قبل از رسیدن به زمین میمیره یا اگر هم نمیره یه جوری خودشو میکوشه...
بچه ها خندیدند و استرجس که در کنار لوییس گام بر میداشت با شانه ی راست خود به شانه ی چپ او و در حالیکه چشمکی می زد صمیمانه گفت:
- حالا پیش ما باش و از اون بالا پایین نیفت... دلمون برات تنگ میشه.
لوییس لبخندی زد و هر دو دستانشان را دور شانه ی یکدیگر انداختند. توماس با صدایی بلند گفت:
- بچه ها میگم دوست داشتید الان تو هاگوارتز بودین؟
هری جواب داد:
- خیلی... دوست داشتم حسابی بخوابم...
جسیکا که شانه به شانه ی آنیتا راه می رفت سرش را برگرداند و رو به هری گفت:
- ولی من دوست داشتم که الان تو کتابخونه باشم...ولی نه برای کتابی که ما رو گرفتار کرد...
هری لبخندی تحویل جسی داد و در حالیکه شعری را زیر لب با خود زمزمه می کرد همگام با سایرین به راهش به سمت پلکان ادامه داد و اینگونه بود که بچه ها در حالیکه با حرف های پراکنده خود را از مایوس شدن در برابر خطر های پیش رویشان باز می داشتند به پای پلکان رسیدند.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۶:۰۰ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب... عالیه.... داستان خیلی جذاب و قشنگ شده! آفرین به شماها... آفرین! واقعا قلقلکم میده پست بزنم!
خب، سعی میکنم به نکات اصلی بپردازم! چون نوشته هاتون اونقدر خوب شده که نخوام خط به خط نقدشون کنم.
دارن الیور فلامل عزیز:
اتفاقا خیلی هم عالی و زیبا بود!
*فضاسازی عالی بود! واقعا انتظار یه همچین فضاسازی رو ازت نداشتم! گل کاشتی!
*دیالوگها تقریبا مناسب بودند. اما وقتی که در نوشته گفتی که " یه دیوار نامرئی"، دیگه لازم نیست که در دیالوگ هم بگی که " فکر کنم یه دیوار نامرئی بود". اگر در نوشته ات آن قسمت رو حذف کرده بودی و به صورت یک معما برای خواننده باقی گذاشته بودی، و اونوقت در دیالوگ ماهیت اونو روشن کرده بودی، خیلی جذاب تر میشد.
*اندازه ی پستت خوب بود، اما چون داریم سیاست کوتاه نویسی رو پیشه می کنیم، بهتره که کوتاه تر از اینا بنویسی.
*غلط املایی هم پیدا نکردم. امیدوارم همینجوری پیش بری!
*سوژه! سوژت خیلی خوب بود! آفرین به تو!
نمره: "ف " = فراتر از حد انتظار!
** اما گوش کن! خیلی بهتر از اینا می تونی بنویسی. حواست باشه!
.
سارا اوانز عزیز!
عالی بود! من همیشه منتظر همین پستای خوبتم!
البته یه چیزی بگم. اینکه جان هر کی دوست داری، ننویس" روز خوش... سارا اوانز!" به جان اوتو(!) آلرژی گرفتم! اینجا اینو ننویس. باشه؟! ممنون میشم! اینو به خاطر اینکه با هم دوست هستیم، ننویس!
* چند بار دیگه هم گفتم. بین جملاتت، سه نقطه نذار. باشه؟!
* شروعت زیاد خوب نبود. شماها نقدای منو نمی خونید! من که می دونم! گفتم که باید شروعتون به سه نوع باشه! من دیگه نمیگم و خودت باید بری نقدای قبلی رو بخونی و بفهمی که چی گفتم!
*باز هم مثل همیشه، فضاسازی رو عالی کار کرده بودی!! اما باز هم می تونستی بهتر کار کنی. مثلا در شروع کار، میتونستی دلهره ای رو که در دل بچه هاست رو بیشتر نشون بدی.
*اوایل نوشتت، بیشتر بر مبنای دیالوگها بود. اما خب، باز هم خوب کار کرده بودی. اما بهتره بدونی که یه مدیر، خیلی قویتر عمل میکنه. اما باز هم خوب نوشته بودی.
*فکر نمی کنم غلط املایی داشته باشی. و این یه پوئن مثبته.
*سوژه هم حرف نداشت! به شدت عالی و مناسب بود و مسلما با تفکر قبلی، سوژه داده شده بود.
* اندازه ی پست بد نبود، اما همون طور که به دارن گفتم، بهتره اندازه ی پستها کوتاه تر بشه.
نمره: " ف" = فراتر از حد انتظار!
.
لوییس لاوگود عزیز!
آفرین! آفرین، و باز هم آفرین! واقعا بهت تبریک میگم! عالی بود!
* شروع! فکر کنم نقدای منو خونده باشی. چون دقیقا همون جور که گفته بودم عمل کرده بودی و این عالی بود
*فضاسازی هم عالی بود و حرف نداشت. همه چیز رو با حوصله و دقت زیاد، توصیف کرده بودی. آفرین.
*دیالوگها کمی ضعیف بودند. مثلا، آنیتا در اون بهبوهه، نمیگه که" چوبهایتان را برای ظاهر کردن آب درآورید"! با اینکه مدیر ارتشه، اما این دلیلی نمیشه که کتابی حرف بزنه! درسته؟! و در ضمن، با تمام قواعد دستوری هم صحبت نمیکنه! می تونستی به راحتی، با یه اشاره، دیالوگت رو بگی:" بچه ها... چوبهاتون!" و مسلما اعضای ارتش، به راحتی می تونند منظور آنیتا رو از حرفش در یابند.
یه اشکال دیگه هم در دیالوگ هات داشتی، اینکه اول گفتی که از شدت خستگی نای حرف زدن و فکر نداشتند و صحبت کردنشون به اون صورت رقت بار بود، بعد میشینن با هم کل کل می کنند! یه ضعف بزرگ بود!
*سوژه خوب بود. آره... خوب بود!
*اندازه عالی بود! اما کوتاه تر هم میشد!
نمره:" ف" = فراتر از حد انتظار.
.
گتافیکس عزیز!
این پست رو باید در ثبت نام الف دال میزدی. نه اینجا! من قبول شدن یا نشدنتو اونجا میگم.
.
بلید عزیز:
مثل همیشه عالی کار کرده بودی و نکاتی رو رعایت نکرده بودی!
*میتونستی به راحتی، بگی که" آنها به سرعت در حال فرار کردن از گردباد بودند که ناگها احساس کردند زیر پای آنها خالی شد."! اینجوری هم سوژه ی لوییس رو ادامه داده بودی، و هم سوژه ی خودت رو اضافه کرده بودی. همیشه سعی کن داستان خودت رو با داستان کسی که پست زده، تطابق بدی.
*فضاسازیت حرف نداشت و عالی بود. اما باز هم جا داشت تا بیشتر وصف کنی.
*دیالوگ ها عالی و مطابق روند داستانت بود. بهت تبریک می دم.
* اوتو احیانا توی سنت مانگو نبود؟! مشکوک می زنی!!
*یه بار دیگه هم گفتم، دیالوگها رو بهتره که در یک سط جداگانه بنویسی تا نوشتت رو راحت تر بخونیم!
*اندازه ی پست خوب بود. اما باز هم کوتاه تر میشه!
* سوژه رو هم که عالی کار کرده بودی!! آفرین به تو ای برادر ناتنی!
نمره:" ف" = فراتر از حد انتظار
( نمره سمج بیشتری اگه یاد داری، بهم بگو!!)
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
************************************************************************
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نکته ی اول: اگر دارن الیور و بلید، همین طور پیش بروند، به عنوان عضو افتخاری، به محفل ققنوس معرفی میشوند.
نکته ی دوم: هر کسی که اولین "ع" رو به عنوان نمره ی سمج از من بگیره، حتی اگر اولین پستش باشه، به عنوان عضو افتخاری به محفل معرفی میشه. شاید هم ... ! ( نمیگم بهتون!)
بنابراین:
تمام نقدای من و پستای دوستاتون رو با دقت بخونید تا اشتباهات اونا رو تکرار نکنید!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۵:۱۷ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
باد شديد به ناگهان قطع شد .
لوييس داد زد" من نميخوام اينجا باشم"
و قبل از اين كه حرف ديگه اي زده بشه همگي احساس كردن زير پايشان خالي شد و ...................
با شتاب زيادي از ان بالا پرتاب شدن همه جا تاريك بود و با سرعتي كه داشتن مطمئن بودن به پايين برسند زنده نميمونن .
در ان ميان صداي بلند اكتاويوس را شنيدن"ارستو مومنتم"
به طور ناگهاني سرعت همه كم شد براي مدتي كه به نظر 10 دقيقه اومد به زمين رسيدن بر روي گياهاني گوشتي و نرم و از روي ان به طرف پايين سر خوردن.
انجا يك دالان بود باسنگهاي بزرگ و كثيف و گمره بسته سقف گنبدي شكلي داشت و كف سنگي ان را اين گياهان لزج و چندش اور پر كرده بود.
سارا با صدايي لرزان گفت"اينجا....كجاست؟"
ابروهاي آنيتا در هم رفت و گفت" ما هم مثل تو الان افتاديم اينجا چه ميدونم"
هري اخم كرد جلو رفت و گفت "نه دري نه پنجره اي نه دريچه ي خروجي اينجا ديگخ كجاست"
دارن گفت" من توي كتاب در مورد اين گياه خوندم به هيچ دردي نميخوره بي خاصيته فقط يك وقت باد ميكنه مياد بالا و همه جايي رو كه داره اشغال ميكنه"
اوتو به مسخره خنديد و گفت"چه بي خود"
ناگهان صداي فرياد ترس آنيتا بلند"چي گفتي دارن؟؟؟؟؟؟"
صداي حباب مانندي امد ودر پي ان ديدن كه گياه تكان ميخورد همه سعي كردن تا جاي ممكن از مركز ان دور بشن.
اكتاويوس با صدايي لرزان گفت"اونقدر باد ميكنه تا هممون رو خفه كنه"
هري داد زد "بايد يه فكري بكنيم زود باشيد اين همه ادم توي كتابهاي جادويي چيزي در موردش نخوندين؟"
.....سكوت
......باز هم سكوت.
گياه مرتب تكان مي خورد و باد ميكرد و باد ميكرد ناگهان چيزي به ذهن هري رسيد اين در حالي بود كه آنيتا هم به ان فكر ميكرد هر دو با هم فرياد زدن" سكتو سمپرا"
دو شيار عميق در بدن گوشتي گياه ايجا شد و صداي پيس خالي شدن داد ولي اين كافي نبود حالا صداي همه بلند شد"سكتوسمپرا"
"سكتو سمپرا"
"سكتوسمپرا"
باد گياه خالي شد حتي از حالت عادي خارج شد و پودر شد انجا مركز رشد گياه در وسط دالان سوراخي بو د كه از ان نوري سوسو ميزد جلو رفتن اوتو گفت"فكر كنم بريم داخل بهتر باشه به هر حال از اينجا بهتره من كه رفتم و داخل سوراخ پريد.
---------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------------
شيني چشمانش را باز كرد.
صداي قدمهاي لرد را ميشنيد و ميديد كه با ناراحتي داخل اتلق بسيار بزرگي قدم ميزند و شنلش اين طرف و اون طرف ميرود اتاق نا اشنا بود با فرشي بسيار بزرگ با طرح يك مار چندين پنجره ي قدي بزرگ با پرده هاي ذخيم سبز رنگ مخمل لوسر بزرگي از سقف اويزان بود و تختي كه شيني روي ان خوابيده بود زيبا بود با پايه هاي بلند و تاج تخت به شكل كله ي مار بود.
با صداي ارامي گفت"ما كجاييم؟"
ولدمور كه متوجه ي بيدار شدن او نشده بود به طرفش رفت كنارش روي تخت نشست و با لبخندي گفت"دوستانت اومدن دنبالت به نظرم زرنگ هستن"
شيني از جا پريد"حا...حالشون خوبه؟ تو كه بلايي سرشون ني اوردي؟"
"هنوز نه"
ما الان كجاييم ؟"
"زيرزمين قلعه ي سياه بيلبوت توي شهر مردگان"
"شيني لرزيد"مردگان"
ولدمور با مهرباني شيني را به اغوش كشيد و گفت "نگران نباش عزيزم تا پدرت اينجا هست نبايد از هيچي بترسي"
شيني جا خورد "چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پدرت؟"
ناگهان چهره ي ولدمور در هم رفت "خوب...................


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
گروه به سوی شهر راه افتاد. شهری که به رنگ طلایی در افق دیـــــــد آن ها با جلوه ای خــاص ــ به دلیل پیکره ی زیبایش ــ خود نمایی می کرد. با وجود فاصله ی بسیار زیاد بچه ها از شهر، زیبایی های آن به راحتی قابل رویت بود، به طوریکه نگاه هر بیننده ای را خیره به خود نگه می داشت. بچه ها محو تماشای شهر با گذشت زمان به آن نزدیک تر می شدند، تا اینکه در فاصله ی دو کیلومتری شهر از حرکت باز ایستادند و بر فراز تپه ای شنی نظاره گر عظمت آن شدند. دیواری محکم، مرتفع، ساخته شده از سنگ و به ارتفاع سی متر شهر را احــــاطه کرده بود و دروازه ای باز و عظیم در مرکز دیوار ضلع شمالی شهر ــ روبه بچه ها ــ به چشم می خورد. ساختمانی عظیم و زیبا نیز به شکل ذوزنقه با پلکان هایی در چهار سوی خود که آن را به طبقات زیرین شهر مرتبط می ساخت، شکوهی خاص به شهر بخشیده بود. در مجموع آن شهر طلایی به قلعه ای بس عظیم می مانست. قلعه ای به مساحت تقریبی دو میلیون متر مربع. لوییس در حالیکه با دهان باز به منظره ی جلوی دیدگانش خیره می نگریست، با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- این شهر مال چند هزار سال پیشه؟
آنیتا بی آنکه نگاهش را از شهر بردارد در پاسخ گفت:
- هیچ کدوم از ما نمی دونیم....فعلا هم بهتره که راهمون رو ادامه بدیم.
لحظاتی بعد بچه ها به حرکت خود به سوی شهر ناشناخته ادامه دادند. خستگی و تشنگی به تدریج بر آن ها غلبه کرد، تا جایی که ذهن آن ها نیز خسته شد، آن چنان که یادشان رفت از مهارت های جادویی خود کمک بگیرند. اما سر دسته ی گروه، آنیتا، به مدد هوش سرشار خود افکارش را متمرکز کرد و پس از لحظاتی در حالیکه چوبش را در می آورد تا آن جایی که توان داشت با صدایی بلند گفت:
- بچه ها... چو..چوب هاتون رو بر..برای ظاهر کر...کردن آب در آورید.
بچه ها با زمزمه ای از تایید چوب هایشان را در آوردند، اما نه تلاش آنیتا و نه تلاش سایر بچه ها برای ظاهر کردن آب سودی نداشت. استرجس فریادی از ته گلوی خشک شده اش کشید و در حالیکه با زانو هایش روی زمین سراسر شن می نشست گفت:
- شاید بهتر باشه که برگردیم...
پیش از آنکه کسی پاسخ استرجس را بدهد نعره ای مهیب از داخل شهر ترس را بر دل های آنان حاکم کرد. گویی هیولایی خوفناک به قد و قامت بیست اژدهای بالغ نر در ان شهر ساکن بود. جسیکا جیغی کشید و سارا دستانش را بر روی گوش هایش فشرد. بچه ها نگاه هایی گذرا به یکدیگر می انداختند و منتظر نخستین اظهار نظر در مورد این صدای رعب انگیز بودند. در نهایت اوکتاویوس صرفه ای مقطع کرد و گفت:
- خب...خیلی خوب می دونیم که باید این راه رو ادامه بدیم و وارد شهر بشیم... به هرحال ما خودمون خواستیم که دردسر نجات شینی رو به جون بخریم...
دارن با حالتی عصبی و صدایی نسبتا بلند گفت:
- کی گفته که قراره به جون بخریم؟!...ما داریم برای نجات یه نفر تلاش می کنیم یا کشتن خودمون؟
زمزمه از بچه ها برخاست که نشان از شک و عدم تردید آن ها می داد. آنیتا با صدای بلند گفت:
- ولی ما هنوز نمی دونیم که توی شهر چه خبره...پس بهتره تا زمانی که مطمئن نشدیم خودمون رو دودل نکنیم... حالا هم به نظر من بهتره که به راهمون ادامه بدیم...
ظاهرا همگی با این حرف آنیتا موافق بودند، زیرا با تمام خستگی به دنبال او به سمت شهر طلایی راه افتادند. با گذشت دقایق شهر به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه بالاخره بچه ها به فاصله ی پنجاه متری دروازه ی عظیم شهر رسیدند. لوییس در حالیکه با دهان باز به دروازه می نگریست گفت:
- این دروازه اندازه ی تالار اصلی هاگوارتزه...
درآن لحظه بادی نه چندان تند شروع به وزیدن کرد که در ابتدا کسی را متوجه خود نساخت.اما با گذشت کم تر از یک دقیقه تبدیل به بادی بسیار تند و خطرناک شد، به طوریکه بچه ها تعادل خود را از دست دادند. در این هنگام لوییس فریادی کشید ــ که بیشتر آن در زوزه ی باد گم شد ــ و گردبادی عظیم را در افق پشت سرشان نشان داد که با سرعت سرسام آور و وحشیانه به سمت آن ها می آمد. بچه ها نظم خود را ازدست دادند، ولی با اشاره ی آنیتا، جیغ کشان و فریاد کنان به سمت شهر، با تمامی توانشان دویدند...


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.