هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#21

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
در كافه
_هي..تو...اون جام سرخ رو برام بياد..زود..آهين
_چشم..امپراطور..چشم
جام سرخ رو براي امپراطور مياره
امپراطور جام رو ميگيره و بالا مياره...روي جام نوشته شده 55 سال عمر بيشتر با ضمانت پس از فروش0از اين جام ها اونجا زياد ديده ميشه)
ماده سرخ رنگ درون جام رو هورت ميكشه
امپراطور با حالتي خيلي خفن لبشو پاك ميكنه و ميگه:من ادعاي مرلين رو تو عمر زياد ميخوابونم.
غيب مشود...بالاي ساختمان كافه ظاهر ميشود و يك پرچم هم در دست او هست...
فرياد ميزند:اي ملت...همينك من پرچم را در اين سوراخ ميگزارم تا همگي بترسيد. .
مردم پايين پا به فرار ميگزارند
امپراطور پيش خود ميگويد :پرچم خوبيه..ولي حيف كه زياد بزرگ نيست
_هيچ پرچمي به اندازه كافي بزرگ نيست..امپراطور
سه نفر كنار امپراطور (بالاي ساختمان) ظاهر ميشوند...هر سه رداهاي بنفشي دارند كه كلاه آن صورت آن را پوشانده هست..رداي يكي از آنها كوتاه هست و كمي در ناحيه كمر و به پايين تنگ هست0به نظر ميرسد كه ساحره اي باشد كه برنامه هاي ماهواره زياد نگاه ميكند)
صداي زمزمه مانند اما تابلو از زير ردا:سرژ...پاتريشيا....تا سه شمردم رداهارو درمياريم...1...2...سه
دو نفر ردايشان را با يك حركت پرتاب ميكنند..ولي نفر سوم كه رداي كوتاه داشت چنين كاري نكرد
سرژ:پاتريشيا..چرا رداتو نميكني
پاتريشيا از زير ردا:نميدونستم ميخوايين ردا در بيارين..چيزي زيرش نپوشيدم
امپراطور:بازم شما شروع كردين به چرنديات گفتن...از اين مكان مقدس دور شين...
سرژ و زاخي گوشكوب هارو در مياورند و به طرف امپراطور ميگيرند
سرژ:يا پرچمو ور دار يا ميميري...
امپراطور خنده اي وحشتناك نيمد و فرياد ميزند:مردان كوچك ، اسلحه هاي بزرگ ، مارا نشانه رفته اندزاخي:تو نابود ميشي...ديگر چشم انداز تو از زندگي نابود شده...
امپراطور:واقعا به نظرت من چشم انداز ندارم؟...
دستش را از زير رداي سياه خود بيرون مياورد...كف دستش را به طرف پايين قرار ميدهد..با حركتي ناگهاني كف داستش را به طرف بالا مياورد...
امپراطور:اينها چشم انداز من هستند
عده اي با رداي سياه به ارامي در حال راه رفتن به سمت ساختمان زير پايشان هستند...وارد مشوند...
امپراطور:شايد با ديدن اينها به خاطر بياوري سرژ..كه زندگي تو يك جنگل حبابي بود
امپراطور جمله اخر را با فرياد ميگويد
زاخي:ما خودمون صد ساله تو كار حباب تركوندنيم...جدمون هم حباب ساز بود...براي همين پولدار شد
عده زيادي ناگهان روي سقف ظاهر شدند..به نظر ميرسيد همان رداپوشاني باشند كه در پايين بودند
زاخي:ريش مرلين..نه ريش سرژ...اينجا چين؟(هل شده بود)
پاتريشيا:من چيزي رو نميبينم
امپراطور با يك حركت چرخشي دوراني قوسي غيب شد
ولي با غيب شدنش انعكاس صدايي همه جارار پر كرد:جنگل حبابي...جنگل حبابي...حبابي..ابي..بي..ي..ير...يرز...رز..زز..زز..زز
رداپوشان سياه به طرف سه نفر در حركت بودند
زاخي:بچه ها غيب شيم
ااااااااا..امممممممم..تممممممممم...اوي.......(صداي زور زدن براي غيب شدن)
سرژ:چرا غيب نميشيم؟
_______________________________________
جمله هاي كيليدي:
1_هيچ پرچمي به اندازه كافي بزرگ نيست..امپراطور
2_مردان كوچك ، اسلحه هاي بزرگ ، مارا نشانه رفته اند
3_زندگي تو يك جنگل حبابي بود
4_ديگر چشم انداز تو از زندگي نابود شده...
برادر سیستم، لطفا کمی اسلامی تر بنویسید! شاهزادۀ دورگه


برادر...شاهزاده...كجاش غير اسلامي بود...؟بگو..چشم...ولي من چيزي نيديدم..


برادر سیستم نگفتم ضد اسلام نوشتی گفتم یکم قسمت اسلامیشو زیادتر کنی!


ویرایش شده توسط شاهزادۀ دورگه در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۳ ۱۵:۱۰:۵۵
ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۳ ۲۱:۲۰:۲۴
ویرایش شده توسط شاهزادۀ دورگه در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۲۰:۰۱:۳۶


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#22

Ali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۲ شنبه ۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۶ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۴
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
همه تو کافه هاگزهد نشسته بودن که در باز شد و سرمای گزنده ای همه رو گرفت.....اولش اصلا معلوم نبود کی اومد تو....
ولی یه هو ولدمورت شنلش رو زد کنار...
همه:
ولدمورت: سام با هم Face to Face شدیم...از بس با مکابیز و علیرضا Face to Face شدم حوصله م سر رفته بود....
سام:
آلبرفورث: کافه من نه!بیر (می خواست بگه بیرون ولی تو پرتوهای بنفش و سبز نتونست کامل بگه)......
سبز به میز سرژ خورد
سرژ: وای معجون تبدیل قیافم شیکست........
پاتریشیا:
در همین لحظه بود که از نوک انگشت سرژ چنگال هاش زد بیرون....دندوناش مثل ببر شده بود....لباس هاش پاره شد و ......
همه:
آلبرفورث:ریش خودم....بیرون جون مادرتون....
سام که گیج شده بود گفت:کومبالا جومبا.....
ولی ولدمورت بدون دفاع از خودش سالم بود....
سام: :
یه پوزخند از پشت سام شنیده شد.....
سام زیر لب:آلبی....
آلبرفورث با گوشکوب بالا اومده:1...2...3...
بچه ها:زومبا...
سام با صورت روی زمین:
خائنا........
ولدمورت به زاخی و آلبی:
زاخی: ما اینیم دیگه......
ولی آلبی گفت:
خاک تو سرتون من جاسوس دو طرفه بیدم.....

همه:
آلبی:پارانتوگیو.....
زاخی و برو بچ همه رفتن تو دیفال......
محفلیا از بیرون اومدن و ......


ویرایش شده توسط آلبرفورث در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۳ ۱۷:۰۷:۵۵

اونجا هم با آلبرفورث باشین...
ww


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ سه شنبه ۸ شهریور ۱۳۸۴
#23

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
توی کافه همه همه هستش طبق معمول! همه دارن می زنن سر و کله همدیگه... سرژ داره آخرین برنامه کنسرتش رو مطالعه می کنه! زاخی مشغول کشیدن طرح گوشکوب های جدیدش هستش و ولدمورت و سام هم دارن شطرنج بازی می کنند. تام مسئول کافه هم مشغول تولید نوشیدنی کره ای خانگی هستش!

ترق!

(در می شکنه)

تام: مودی تویی؟
سکوت..........
سرژ: ولدمورت؟
ولدمورت: بابا من اینجام! ا اا ااا! تو که من وزیرت رو زده بودم ای نامرد! یحتمل آلبرفورثه
آلبرفورث سرش رو از پشت بار میاره بالا : نه بابا من اینجا دارم کره می گیرم! برای نوشیدنی کره ای!
شخص مشکوک از در می خواد وارد بشه ولی در برای قدش کوتاهه و کلش می خوره به سقف و صدای برخورد فلز میده!
شاهزاده دورگه: ویدر تویی؟
لرد ویدر: آخ ملاجم! دورگه دودره تو اینجایی؟!
دورگه: آره! از وقتی امپراطور رفته منم جیم زدم اومدم اینجا یَک حالی میده!
ویدر: جان من؟!
دورگه: جان امپراطور راس میگم! حالا که نیستش بگم که چه حالی میده! دیگه نیستش هی بهمون دستور بده!
ویدر: دورگه بس کن بابا الان....
دورگه: ولمون کن بابا! مردک دودره!
ویدر: همگی گوش کنید! امپراطور کبیر وارد می شود!
دورگه: ماااااااااااااااااااااااااااااااااا من چی کاره بیدم؟!
امپراطور: ویدر!
ویدر: بله قربان!
امپراطور :ویدرررررررررررر!
ویدر: بله عالیجناب!
امپراطور: از چهار چوب در برو کنار بذا بیام تو!
ویدر: آهان بله ببخشید عالی جناب! (دنگ!) آخ سرم!
امپراطور: سلام تام چطوری؟
تام: سلام سیدی جون خوبی؟!
امپراطور: صد بار گفتم منو به اسم کوچیک صدا نکن چه خبر؟
تام: یه ماچ بده ببینم! (ماچ!) کجا بودی ؟
امپراطور: تام تو هم ؟!
ولدمورت: ای سام نامرد! فک کردی ندیدم با جادو وزیر رو دو تا کردی؟! آواداکداورا! (بووووووووم!)
سام: خیلی بی جنبه ای ریدل! این 435345 صفحه شطرنجی بود که ترکوندی!
امپراطور: تام؟!
ولدمورت: سیدیوس؟!
یه لحظه سکوت میشه! امپراطور و ولدمورت بد جوری همدیگه رو نگا می کنن! یدونه بوته خار عین توپ فوتبال از جلوی پای امپراطور رد میشه! یدونه هواپیمای آتیش گرفته پشت ولدمورت سقوط می کنه !
سرژ: همیشه توی جلوه های ویژه افراط می کنن!
سکوت قطع میشه و ولدمورت و امپراطور می دوند سمت هم و همدیگه رو بقل می کنن!
ولدمورت: سیدیوس! دوست قدیمی کجا بودی!
امپراطور: تام! دس رو دلم نذار! اهو اهو اهو!
(آهنگ فیلم هندی: کیا ترجی ها هی! بابوجی جانواله! جانواله!)
ملت:
امپراطور: خوب بسه دیگه! نا سلامتی من و تو باید شخصیت منفی باشیم!
ولدمورت: آهان درسته!(لباسش رو مرتب می کنه: یک قدرت جدید در حال به وجود آمدن است! پیروزی نزدیک است....)
امپراطور: تام اینکه دیالوگ سارومان بود!
ولدمورت: بابا من چی کار کنم! هر هفته یه بار ارباب حلقه ها پخش می کنه! خیله خوب! جمع کنین بساطو! (ولدمورت کف می زنه!) بدو بدو جمعش کن! کافه تعطیله!
ملت: اه ولمون کنین.... خسیسا.... بازم اینا اومدن... (ملت در حال غر زدن میرن بیرون)
ولدمورت: چطور بود؟
امپراطور: حرف نداشت! جدا خیلی خشن و سیاه بود! جادوی سیاه کامل بود!

و بدین ترتیب امپراطور بازگشت!


!ASLAMIOUS Baby!


کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۸ شهریور ۱۳۸۴
#24

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
همه در حال ترک کافه بودن که یه دفعه زاخی مثل توپ میپره تو کافه:
زاخی:کمک!کمک!یکی کمک کنه!
امپراطور:چه خبره شلوغش کردی؟؟؟
زاخی:امپر دستم به دامنت کمک کن!
و میفته و دامن امپراطور رو میچسبه
امپراطور:یه بار دیگه به من بگی امپر با پشت دستی میزنم تو دهنت همچینی که دهنت پر خون بشه(چقدر خشن )
لرد سیاه:وایستا بینم!تند نرو بزار ما هم بیایم.از کی ما شدیم مددکار اجتماعی؟؟
امپراطور:ولدی دهنتو ببند از من کمک خواست.من کمکش میکنم بوگو جانم بوگو مشکلتو.(و یک چشمک بخ ولدمورت میزنه )
زاخی:امپر....آخخخخ دهنم....ببخشید امپراطور دستم به دامنت یه کمکی به ما بکن.
امپراطور:بیا این یه سیکل رو بگیر برو هر چی خواستی از بقالی سر کوچه بخر!به سلامت!
و میره که بره...
زاخی: تو هنوز نفهمیدی من نوه پولدارترین مرد جها.....آخخخخخ...
امپراطور:یه بار دیگه این جمله رو تکرار کنی من میدونم با تو.اسم اون مرتیکه عوضی رو نیار که حالم به هم میخوره
لرد سیاه:شما در مورد چی صحبت میکنید.بابا فارسی کنید منم بفهمم.(کن یو اسپیک فارسی؟؟ )
امپراطور با چندش میگه:بابا این زاخی رو که میبینی نوه ی اسکاوره.همون موتیکه عوضی که بیست سال پیش مرد.یادته؟؟
لرد سیاه:اسکاور؟؟ولی این چطور ممکنه؟؟خدای من!راست میگی این چقدر شبیهشه.دقیقا مثل شباهت هری به جیمز.
امپراطور: مارو باش داریم با کی میگردیم.مثلا داره از دشمنش حرف میزنه ها
زاخی:بابا نمیخواین به من کمک بکنین من برم. امپراطور:کجا پسرم؟؟مگه من میزارم بری.بیا اینجا بشین کارت دارم
زاخی که ترسیده بود:نه ممنون من کار دارم.
لرد سیاه:نه زاخی جان بیا میخوایم با هم بریم سر قبر اون مرتیکه عوضی.
امپراطور:میدونی که اون همکلاسی و دوست صمیمی من بوده؟؟
زاخی:واقعا؟؟پس چطور شد که شما ازش متنفر شدین؟؟
امپراطور:جریان برمگرده به 38 سال پیش.اره دقیقا 38 سال پیش.یه همچین روزی بود که....



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۷:۵۷ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴
#25

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
من گفتم اينجارو هم ويليام ادوارد به گند كشيده با يه نمايشنامه جديد شروع كنم.


=========================

صداي خنده هاي گوشخراشي از داخل كافه به گوش مي رسيد.
لرد برگشته بود و همه به افتخار او در حال شادي بودند.

اما در بين اين جمع بلاتريكس به چيز ديگري فكرمي كرد.چرا لرد اينقدر مهربان شده بود ؟چرا لرد همان لرد قبلي و ترسناك نبود؟
در همين لحظه آمدن لوسيوس باعث شد افكار بلاتريكس از بين برود.لوسيوس كه يك دستش در دستان نارسيسا بود و در دست ديگرش جامي شيشه اي قرار داشت با صداي بيحالي گفت:
" - راحت باش بلا
و جام را به سمت او گرفت.

در بيرون كافه اوضاع فرق ميكرد.
تانكس در حالي كه از ناراحتي و دلهره رنگ از صورتش رفته بود پشت سر آلبوس حركت ميكرد.
به عقيده دامبلدور امشب براي ضربه زدن به مرگخواران بسيار مناسب بود.چون آنها در يك مكان جمع شده بودند.ممكن بود بسياري از اعضاي محفل كشته شوند اما دامبلدور مصمم بود امشب كار را تمام كند.زخمي كه دامبلدور از جنگ قبلي با لرد داشت هنوز باقي بود و او واقعا فهميده بود كه از لرد ضعيفتر است.

همه به سمت كافه حركت ميكردند.اما انگار بلا متوجه شده بود.......
بلا ميخواست اينبار كار را خودش تمام كند.طمع كسب افتخاربيشتر نزد لرد باعث شد تا او تنهايي و بدون كمك ژا به بيرون كافه بگذارد.
بلا با عجله از كافه بيرون آمد...
" - ريپارو
چوبدستي لوپين از دستش خارج شد و همچنين بيحال به روي زمين افتاد.
صداي خنده هاي داخل كافه بنظرش گوشخراشتر شده بود.
دامبلدور بدون معطلي گفت:
" استراتيوس آويس
بلا جاخالي داد و نور قرمز رنگ طلسم در هوا ناپديد شد.
دامبلدور بار ديگر فريادزد:
سيمپليولوس تروس
اينبار طلسم به بلا برخورد كرد و پس از برخورد طنابي به دور دستان او پيچيد در حاليكه از درد به خود ميپيچيد.
لوسيوس با شنيدن اين صداها مهماني را ترك كرد..اما با آمدن او به دستور دامبلدور همه غيب شدند
درست بود آنها پيروز نشده بودند ولي يكي از مرگخواران دستگير شده بود و آنها حالا يك مهره دست نخورده داشتند.


=================

به نظر من كه دستگيري بلا خيلي جالبه


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۸۴
#26

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
همه در کافه جمع شده بودن قرار بود امشب برای تقویت روحیه مرگ خواران برنامه ای جالب در کافه اجرا بشه :

خواهش میکنم ساکت ساکت لطفا... همان طوری که میدونید امشب اینجا جمع شدیم تا برای فردایی که تاریکی را در زمین حکم فرما کنیم جمع شدیم....

لارا: هی رودلف این تلویزیون بزرگه برای چیه نکنه می خوان برامون فیلم پخش کنند؟
رودلف: ها....هوم.....شاید خدا کنه اژده ها وارد می شود را بذارن من فکر کنم خیلی عالی باشه برای فردا هم خیلی مناسب است.
لارا: چی جی وارد می شود؟

ای بابا لارا همون فیلم بروس عله....

خوب دوستان قرار بود امشب در حضور کسی باشیم که با گفتن نامش همه شما تعظیم بزرگی خواهید کردولی به علت ها که نخواستن دلیلش فاش بشه...این افتخار را کسب نکردیم...

لارا: راستی چرا لرد نیومده؟
رودلف: هوم رفته برای مشخص کردن هورکراکس هاش ببینه چند تایش سالم هست. دیگه هم اینقدر حرف نزن ببنیم این لوسیوس چی میگه....


اما ارتباط مستقیمی با با زیرآبی بینامیوس بر قرار کردیم تا برای تجدید آرمان های خود با رهبر کبیر تاریکی و تجدید قوا در شبی به یاد ماندنی ارتباطی با امپراطور کبیر تاریکی داریم....

همه حضار:

تصویر داخل تلویزیون نصب شده در کافه :
مردی که ردای سیاه بر تن داشت وکلاه چادور مانندی که رنگ سیاه بود بر روی سر داشت.

امپراطور: بوووووق....تصویر قطع وصل میشه...سلام به فرزندان تاریکی شما فرزندان تاریکی را به جهاد بر علیه سفید و عله و پله دعوت می کنم شما فرزندان تاریکی هستید که تاریکی مدرن را خواهید ساخت امیدوارم این دوری که بین من و شما افتاده از آرمان های این جهاد کم نکنه لعنت بر کسانی که این جدای را بر جادوی سیاه وارد کردن اما شما جوانان این جادوی سیاه را دوباره فروزان می کنید. خوب دیگه وقت برنامه واجاره ماهواره اجازه نمیده که من بیشتر در خدمت شما باشم به امید پیروزی برای شما دلاوران این مرز بوم فقط در حمله قعط کردن سیم سرور سایت یادتون نره....

همه حضار: ما همه پیرو خط توهیم امپرور ما اهل.....نیستیم امپراطور تنها بماند.....

امپراطور بلند شده بود و دست چپ خود را به نشانه احترام بالا آورد ....پیششششششششش . تصویر قطع شده...
همه مرگ خواران از کافه خارج شدن و شروع به تظاهراتی بی سابقه کردن همه تحت تاثر سخنرانی تاریخی امپراطور قرار گرفته بودن وقسط داشتن هر جور شده به منوی مدریت دسرسی پیدا کنند.

لارا: من بدون امپراطور نمی جنگم اگه نیروه امپراطوری نباشن ما نمیتونیم بچنگیم .........
لوسیوس مالفوی: من یعنی می خواستم یه تجدید روحیه بشه ولی مثل اینکه...........

--------------------------------
خوب من از ناظر محترم انجمن می خوام برای آغاز فعالیت جدید در این تاپیک که به علت نبود امپراطور دیگه ماله امپراطوری نیست به خانه ریدل انتقال داده بشه....


جادوگران


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۴
#27

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
هیس..........
چوبدستی جادویی روی کمر مالفوی بود.....

مرد شنل پوشی مشتی محکمی بر صورت لارا وارد کرد تا جایی که بیهوش شد و روی زمین افتاد...

مالفوی: یعنی چه؟؟؟تو کی هستی.....؟؟؟چیکار می کنی؟؟؟!!!

مرد شنل پوش: خفه شو...دهن رو ببند...راه بیفت...

سپس مالفوی به سمت جلو راه افتاد و قاطی جمع تظاهر کنندگان شد....و مرد هم چوبدستی را همچنان روی کمر مالفوی گرفته بود......

بوم...............

همه عقب رفتند و چوبدستی هایشان را در آوردند....و دایره ای به دور مالفوی و مرد تشکیل دادند....

مرد: اهوی...اگه می خواین این عضو افتخاریتون زنده بمونه...کلا چوبدستی ها رو بندازید....زود باشید....

برید کنار ببینم این کیه جرات کرده تو حریم من آشفتگی ایجاد کنه....
کنار رفتند و امپراطور نزدیک شد.....

امپراطور: اگه جرات داری بیا مبارزه کنم...یه دوئل توپ.....

مرد مشتی بر سر مالفوی زد و او را بیهوش کرد....

چوبدستی اش را به طرف آسمان گرفت....
جرقه ای پدیدار شد....و تمام افراد حاضر چشمشان داشت کور می شد....عقب عقب می رفتند و تلو..تلو..می خوردند.

امپراطور: می کشمت....

و چوبدستی اش را در آورد
و دوئل آغاز شد...............


این داستان ادامه دارد.................
===============================================


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#28

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
یا لطیف...


فردی در روشنایی اندک نوری سبز رنگ، در اتاق بسیار بزرگی نشسته بود.. هوای بیرون بسیار سرد بود ... صدایی جیغ مانند به گوش رسید:
ارباب... ارباب... استادیوم حاضره...
فرد که شنل سیاهی پوشیده بود و قیافه‌اش معلوم نبود گفت: خوبه... خیلی خوبه... بریم...
و بلند شد و به آرامی به سوی فرد کوچک اندامی رفت که گزارش کارشان را داده بود... و گفت: بریم اون جا... امید وارم امن باشه و مخفی... وگرنه من می دونم و تو... هوکی...
جن خونگی کوچک اندام گفت:ب...ب...بله ... ارباب....
و شروع کرد به راه رفتن به سمت در و منتظر موند تو لرد ولدمورت از در رد بشه....

»»»در قبرستان ریدل ها«««
هوکی در جلو راه می رفت و ولدمورت پشتش بود... ولدمورت: توی جنگله... نه؟
هوکی: بله قربان... جای امنیه... اطراف جنگل رو با طلسمی جادو کردیم که هرکی قصد دیدن اون جا رو نداشته باشه، نمی تونه ازش بگذره...
و لبخندی شیطانی زد و ناخودآگاه گفت: هوهاهاهاها!!!
ولدمورت یه پسگردنی چسبناک اومد تو گردن هوکی، طوری که با صورت می ره تو زمین!
وقتی بلند می شه ، لرد با صدایی بی روح می گه: خیلی پررویی... خجالت نمی کشی جلوی من هوهاهاهاها می کنی؟ جلوی سلطان موهاهاهاها... سلطان ژوهاهاهاها؟

هوکی من و من کنان می گه: م...م... مال من هوهاهاهاها ست ارباب!
لرد: فرقی ندارن!! خوب... داشتی می گفتی... ولی جاسوسای محفل هم می تونن جاشو از یکی از جاسوسای بین ما بدونن... نه؟
هوکی با لبخندی شیطانی گفت: ارباب... اون جاسوسایی که بین ما هستن، به زودی تو همین استادیوم مجازات می شن... هوهاهاهاها!!!
لرد یهو می ایسته... چوبدستی کنده کای شده ش رو به سمت هوکی هدف می گیره و میگه: کروشیو!!
هوکی جیغ می کشه و می افته رو زمین و به خودش می پیچه... بعد از چند ثانیه، لرد چوبدستی رو پایین می آره و می گه:دیگه یادت نره ها...
...چند قدم دیگه راه رفتند و... اونو دیدن...

استادیوم...استادیومی بسیار بزرگ که از چهار گوشه‌ی آن مشعل هایی آویزان بود، که دود هایی که تولید می کرد، تبدیل یه علامت شوم سبز رنگی می شد... بر روی دیوار های آن، مارهای بزرگی از طلا حک شده بودند و استادیوم دایره شکل، در برابر نور خورشید می درخشید... بر روی درب ورودی اون، تابلویی بود که روش نوشته بود: رزمشگاه مرگخواران!

لرد به در ورودی که رسید ایستاد... روبان قرمز رنگی از جلوی آن بسته شده بود!!! قیچی خود را در آورد و روبان را قطع کرد!! از همه طرف، صدای کف زدن صدها مرگخوار به گوش رسید!

»»»چند دقیقه بعد«««
20 نفر با سبیل چنگیزی، هیکل همچی ورزشکاری، تبر به دست ایستاده بودند... آن ها جادوگر بودند و چوبدستی هاشون توی کمربندشان بود...
لرد به روی جایگاهی بزرگ رفته بود که بالای بالا بود و نشسته بود... دور تا دور نیمکت هایی برای مرگخوارانی بود که آن جا را با شنل های سیاهشان، سیاه کرده بودند...

ولد مورت به یه نفر پیرمرد که جلو نشسته بود اشاره کرد... پیرمرد بلند شد و با صدایی بلند خوند: اوری... به جرم لو دادن محل دژ مرگ...
بلافاصله همهمه هایی برپا شد و و دو تا سیبیل چنگیزی اوری رو کشون کشون آوردند....
پیرمرد ادامه داد: «ویلیام ادوارد»... به جرم وعده های اینترنت پرسرعت به مرگخواران و فرستادن آن ها به خونه هاشون!!
همهمه ها بسیار بلند تر شد... همه سرشان را تکان می دادن و با هم حرف می زدند...

از در اون سمت استادیوم، ویلیام ادوارد رو آوردن و رو زمین انداختن...
پیرمرد: این دو نفر، با هم دوئل خواهند کرد، و هر آن که دیگری را به قتل رساند، همانا جرمش بخشیده خواهد شد ولی به میزان زیادی شکنجه خواهیم داد وی را...!!!!
همه شروع به کف زدن کردند... بعد از تمام شدن دست زدن ها، ولدمورت به یه نفر علامت داد و اون خیلی خیلی محکم زد تو یه صفحه‌ی بزرگ و پیرمرد داد زد:
جنگ شروع شد... ویلی و اوری هر دو چوبدستی هاشون رو کشیدن.. اوری یه سکتوم سمپرا فرستاد و ویلی جاخالی داد... بعد از این که 10 20 تا پرتوی رنگی تو هوا به دوطرف پرواز می کنن، ناگهان صدای فریادی می شنون...

سرژ تانکیان، جلوی جلو نشسته بود و در اثر هیجانات عصبی وارده بسیار جو گیزر شده، شروع به خوندن یکی از آهنگای سیستم «آو ا داون» کرده بود و صداش هر لحظه بلند تر می شد، تا جایی که دیگه همهمه های مردم، قطع شد و همه با حیرت اونو نگاه می کردن...
لرد به نگهبان بغلیش اشاره کرد و گفت: مثل این که یکی از جنگجوهای دفعه بعد مشخص شد... ببرینش...
و دو نگهبان سرژ رو در حالی که هنوز فریاد می زد می برن بیرون و همهمه ها دوباره شروع می شن...

اتّفاق عجیبی افتاد... اوری با دیدن سرژ و شنیدن آهنگش، احساساتش جریحه دار شده،به یاد حرفای اون افتاد و فریاد زد: زندگی شوخی لوس طبیعت بود!!
چوبدستی رو رو سرش گذاشت و داد زد: آواداکداورا... لحظه‌ی دیگر او به زمین افتاد...
ویلیام با خودش گفت: یا شگفتا!!!!! این چرا این جوری کرد؟! دیــوونه است! حالا که چی؟ من رو باز می خوان شکنجه بدن؟
و به اطراف نگاه می کنه و بعد تعجب می کنه!! همه با حیرت به در ورودی نگاه می کردن.. حتی سبیل چنگیزی ها و لرد... چوبدستی های مرگخواران و تبرهای نگهبان ها آماده بود... صداهایی از پله ها می آمد.... صدای قدم هایی سریع...
ویلیام ادوارد با خودش گفت: مثل این که... بهترین فرصته برای فرار...
_______________________________
خوب... حتما موضوع تاپیک کاملا مشخصه... چند تا نکته باید بگم:
1* این شروع تاپیک بود... شما دیگه به این بلندی ننویسین!! کسی حوصله نمی کنه بخونه...
2* اگه تو هر نمایشنامه ای دقت کنین، می تونین ببینین سوالایی به وجود اومده که می تونین تو نمایشنامه خودتون بهشون جواب بدین... مثلا این جا: آیا ویلیام ادوارد فرار خواهد کرد؟ اگر بله ،چه طور؟ ایا در دور بعد دوئل، چه بر سر سرژ خواهد آمد؟ آن افراد که بودند؟
3* سعی نکنین داستان رو بیخود کش بدین... سوژه خلق کنین... سوژه های جدید...
4* چون کاربری به اسم اوری نداریم من کشتمش... اگه شما کاربرای حاضر مثل سرژ رو بکشین، جرم محسوب می شه و منمسئولیتی در این قبال ندارم!...
5* طنز یادتون نره... این تاپیک طنزه...
6*اگه می خواین شروع کنین... بسم اللّه...!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#29

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هیچکس حواسش به ویلیام نبود همه حواسشون به منبع صدا رفته بود ظاهرا سرژ داشت مقاومت میکرد . او همون طور که با آخرین توانش آواز میخوند نگهبانان رو یکی پس از دیگری به گوشه ای پرت میکرد
ویلیام نگاهی به اطرافش کرد چطور میتونست فرار کند ؟ ظاهرا هیچ راهی برای فرار نداشت اما ناگهان حواسش رفت به قسمتی از دیوار که در اثر مبارزه تخریب شده بود و راهی درست شده بود .
ویلیام نگاهی به جایگاه لرد انداخت و دید جایگاه خالیه . دیگه فرصت فکر کردن نبود سرو صداها داشت میخوابید و او باید هر چی سریعتر تصمیم میگرفت . او به سمت دیوار دوید و با یک جهش پاش رو به دیوار زد و با دستاش بالای دیوار رو گرفت .
ویلیام با موفقیت فاصله ای نداشت . او داشت موفق میشد اما ناگهان احساس کرد یک چیزی از پشت شلوارش رو گرفته
ویلام وحشت زده برگشت و چشمش به هوکی افتاد که از پشت شلوارش رو گرفته !!!
هوکی با عصبانیت فریاد زد : بیا پایین ببینم !! داری فرار میکنی
ویلیام فریاد زد : ولم کن من یک عضو ارزشی معمولیم ؟ ولم کن!
اما هوکی همچنان بر شلوار ویلیام چنگ انداخته بود . حال سر و صداها خوابیده بود و همه تماشاچیان متوجه تقلای ویلیام ادوارد شدن . ویلیام در حالی که با پاش به سر و صورت هوکی لگد میزد یکبار دیگر فریاد زد : ولم کن !!!
ناگهان شلوار ویلیام از پایش در آمد و هوکی محکم از پشت خورد زمین ویلیام با یک جهش به بالای دیوار پرید و در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود فریاد زد : من موفق شدم
اما چشمش به جمعیت افتاد که با شور هیجان دارند در گوش هم پچ پچ میکنن و او رو نشون میدهند ویلیام در همن حالتی که دستاش رو بالا گرفته بود نگاهی به پایین بدنش انداخت که لخت بود بلافاصله صورتش سرخ شد ( با خودش گفت : خوبه اینجا قزوین نیست ) . در همون لحظه طلسمی از سوی لرد به سویش روانه شد و باعث شد که ویلیام تعادلش به هم بخورد و از بالای دیوار به پایین بی افتد .
ویلیام با مخ روی زمین فرود آمد . هوکی که سرش رو گرفته بود جلو اومد و شلوار ویلیام رو پرت کرد تو صورتش و سپس رفت سمت جایگاه . ویلیام بدون توجه به تماشاچیان که در حال مسخره کردن او بودند شلوارش رو پوشید . سپس به جایگاه لرد نگاه کرد .
لرد از سر جاش بلند شد و بلافاصله همه ساکت شدند . لرد در حالی که لبخند چندش آوری بر لب داشت گفت : خب دوستان ما امروز یک دلقک و یک خواننده رو کشف کردیم میگم چطوره چون امروز روز افتتاحیه هست یک مبارزه دیگه هم بزارییم!
همه مرگخواران شروع به شعار دادن و تشویق لرد کردند . لرد اشاره ای به پیر مرد کرد و بلافاصله پیر مرد از جاش بلند شد و گفت : بخاطر فرمان جناب لرد ما قصد داریم جنگی رو بین سرژ و ویلیام ادوارد را بندازیم اما استثنا در این مبارزه هیچ کدوم نباید دیگری رو بکشد چون جناب لرد شخصا میل به شکنجه هر دو شون دارد
لرد دستش رو بالا گرفت و آروم پایین آورد بلافاصله سه سبیل چنگیزی وارد زمین شدند و سرژ رو پرت کردند وسط زمین . سرژ درست چهار پنج متر جلوتر از ویلیام فرود آمد . او آروم از روی زمین بلند شد و هر دو مبارز روبه روی هم قرار گرفتند.......

......................................................
خب بليز جان بايد بگم آفرين!!!
نوشتت خيلي خوب بود!توصيف خوب و بجا ، طنز مناسب و ديالوگ هاي خوب.
نسبت به نوشته هاي ديگه اي كه ازت ديدم خيلي خوب نوشته بودي.موضوع رو قشنگ ادامه دادي و سوژه نوشته ي بعدي رو تعيين كردي.
اميدوارم همين طور پيش بري و هر دفعه بهتر بنويسي


پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۴:۰۰:۵۱
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۴:۰۲:۰۵



Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#30

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
كمي به همديگه خيره شده‌ن... رفته‌رفته شور و شوق مرگ‌خوارا به ديدن جنگ اونا بيشتر مي‌شد...رفته‌رفته، داد و هوارهاي مردم،‌بالا مي‌گرفت...
سرژ و ويلي، با حالت‌هايي جدي، داشتند دور استاديوم مي‌گشتند و چشم از همديگه برنمي‌داشتن...هردوشون دستشون رو كنار جيب رداشون گرفته بودن، تا اگه اون يكي دست از پا خطا كنه، حسابش رو برسن...
ويلي، زيرلب و با صدايي كه فقط سرژ مي‌تونست توي اون هياهو بشنوه، مي‌گه:خب...با يه كم زيرميزي قضيه حله ديگه...درسته؟!!!
سرژ، يه ابروش رو مي‌بره بالا، و با صدايي به همون اندازه آرام، مي‌گه:خب...بستگي داره كه چي باشه...!!!
ويليام، با نگراني به جايگاه مخصوص لرد يه نيگاهي مي‌اندازه، و وقتي مي‌بينه اون در دعواكردن هوكيه، با خيال راحت جواب مي‌ده:خب عزيز من...تابلوئه كه...!
سرژ كه باورش نمي‌شد،با تعجب گفت: منظورت كه فيبر نوري نيست...؟!!!
ويلي، با حركت سرش، حرف اون رو تاييد مي‌كنه، و مي‌گه:دقيقا...!زودباش ...تصميمت رو بگير...يا فيبره رو مي‌بري و من شكنجه‌ت مي‌كنم، يا...!
سرژ، لب‌هاش رو گزيد، و گفت:ببين داري وسوسه‌م م_
صداي لرد، فضا رو پرمي‌كنه:بسه ديگه...فكر مي‌كنين من نمي‌دونم توي اون كله‌تون چي مي‌گذره؟! اگه يه كم فكر كنين، مي‌بينين كه چفت نكردين فكرهاتون رو...!!!
ويلي و سرژ، هردوشون محكم مي‌زنن تو پيشوني‌شون، و نااميد مي‌شن...!
لرد:خب ديگه...رشوه مشوه نداريم...جنگ رو آغاز كنين...!
سرژ، چوب‌دستيش رو با يه حركت خيلي سريع درمياره، و فرياد مي‌زنه:آكسيو گيتار عزيز و ناز و خوشگل من...!!!
گيتار معروف سرژ، با يه حركت چابكانه، از وسط سيبيل چنگيزيا مي‌گذره و مي‌رسه دست سرژ...سرژ، اونو مي‌گيره، و محكم مي‌زنه توي فرق سر ويلي كه ديگه تاحالا چوب‌دستيش حاضر كرده بود...
ويلي روي زمين ولو مي‌شه، و سرژ يه نيگاهي به گيتار شكسته‌ش مي‌كنه، بعد نمي‌تونه جلوي خودش رو بگيره، و شروع مي‌كنه به گريه كردن...!
همه داشتن هاج و واج نيگا مي‌كردن...حتي ويلي هم كه سرش رو گرفته بود، دهانش باز مونده بود...!
در همين حين، بلاتريكس مي‌پره هوا، و با صدايي لرزون، داد مي‌زنه: زنده باد سيستم آف ا داون...!!!
2 تا ديگه از سيبيل چنگيزيا، با آرامش ميان بالا، و اون ور دستگير مي‌كنن، تا براي دفعه‌ي بعدي ازش استفاده كنن...!
ويليام، چوب‌دستيش رو طرف سرژ كه داشت از گريه كردن كور مي‌شد،مي‌گيره، و مي‌گه: كروشيو...!
سرژ ، روي زمين ولو مي‌شه، و شروع مي‌كنه به جيغ و داد...
ويلي، با خوشحالي مي‌ايسته و مي‌ره بالا سرش، ولي وقتي مي‌بينه كه سرژ با وجود درد كشيدن، هنوز داره گريه مي‌كنه، ناراحت مي‌شه و طلسمش رو مي‌شكنه...! بعد، اون رو مي‌گيره بغلش، و مي‌كه:گريه نكن سرژ عزيز...! خودم مي‌برمت واست فيبر نوري وصل مي‌كنم...!
ولي وقتي گريه‌ي سرژ قطع مي‌شه، ويلي با دستپاچگي مي‌گه: ا...يعني چيز...من كي گفتم واست فيبر نوري وصل م_
يهو، احساس ضربه‌ي محكمي از ناحيه‌ي گردن مي‌كنه...در حاليكه كه گردن سوزانش رو گرفته بود و از چشاش اشك ميومد، برمي‌گرده و لرد رو مي‌بينه كه داره با برافروختگي نيگاش مي‌كنه...ويليام: ا...لرد عزيز...چرا زحمت كشيدي...مشكلي پيش اومده...؟ اگه اومده خب مي‌گفتي خودم مي‌زدم ديگه...!!!
لرد، يه طلسم كروشيو آبدار و خوشگل دوطرفه نصيب اون و سرژ كه بازم گريه رو شروع كرده بود، مي‌كنه، و ........................


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.