به نام او ...
قصر خانواده مالفویاز زمانی که نارسیسا توسط خواهرش بلاتریکس از ورود مرگخواران به هاگوارتز مطلع شده بود، مضطرب و نگران در سرسرای بزرگ قصر قدم می زد و در همان حال که قطرات اشک آهسته بر گونه های یخ زده اش می غلتید، دستان لرزانش را به هم فشرده و زیر لب نام دراکو را زمزمه می کرد.
ساعتی بعد، با شنیده شدن صدای تق بلندی، نارسیسا از عالم دلهره و اضطراب کشنده بیرون آمده و سراسیمه به سوی در بزرگ دوید، او به محض گشودن در چهره غضبناک سوروس اسنیپ را در برابر خود دید ولی قبل از آنکه بتواند سخنی به زبان آورد اسنیپ گفت:
- نارسیسا !
- آه سو ... سوروس !
نارسیسا با ناباری به اسنیپ چشم دوخت و منتظر شنیدن خبر ناگوار مرگ پسرش ماند، اما ناگهان با شنیدن کلمه مبهم " مادر " که از پشت سر اسنیپ به گوش رسید، گویی گذر زمان برایش متوقف شد.
نارسیسا با دیدن دراکو که همچون ارواح رنگ پریده بود و سر و وضعی آشفته داشت، گیج و سردرگم تنها توانست بگوید " دراکو " و سپس بیهوش شد، ولی قبل از آنکه بر زمین بیافتد اسنیپ او را گرفت ...
دقایقی بعد نارسیسا با احساس طعم تلخی که گلویش را می سوزاند چشمانش را باز کرد. سرش بر روی شانه های اسنیپ قرار داشت و او به آرامی معجونی را به او میخوراند.
- مادر ... مادر حالت خوبه ؟!
نارسیسا با به یاد آوردن همه آنچه که اتفاق افتاده بود، سراسیمه به سوی دراکو برگشت و صورت او را میان دستانش گرفت و پس از چند لحظه که او را با چشمانی اشکبار نگریست، محکم در آغوش فشرد. اسنیپ که گویی صحنه ی زشتی را دیده با به تندی از روی کاناپه بر خاست و با قدم های سریع چنان که شنل سیاهش پشت سرش تاب میخورد به سوی شومینه مرمرین سبز رفت.
- سوروس تو ... تو به قولی که دادی ... به عهدی که بستی ...
نارسیسا چشم به تصویر ضد نور اسنیپ دوخته بود و او بی آنکه سرش برگرداند، به آرامی پاسخ داد: درسته نارسیسا ... وفادار بودم
- آه من ... من واقعا ... ولی ...
نارسیسا ناگهان ساکت شد. چهره هراسانش نشان از به یادآوردن واقعیتی تلخ داشت، او با صدای لرزانی ادامه داد: یعنی آه ... پس دامبلدور ...
اسنیپ که به نظر می رسید به وضوح آنچه رو که در ذهن نارسیسا بود فهمیده، آهسته گفت ...