قدرت:صدای بارش باران که همچون تازیانهای بر سقف کلبه برخورد میکرد، تنها صدایی بود که بعد از ساعتها سکوت، گوشش را نوازش میکرد. باران شدید و غرش آسمان با رعدهای گاه و بیگاهش، در آن موقعیت برای هرکسی بیشتر تشدید کنندهی احساس غم و وحشت میتوانست باشد.
اما برای گابریلا اینچنین نبود. دستهی زیادی از احساسات به سختی قادر بودند راهی به درون او پیدا کنند. زیرا احساسات با برچسبگذاری بوجود میآیند. انتخاب این که چه چیز خوب تلقی میشود و چه چیز بد. به دنبال آن احساسات مثبت با خوبیها و احساسات بد با بدیها همراه میشوند. اما گابریلا درکی از خوبی و بدی نداشت. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت همیشه یک چیز بود.
لذت بردن در لحظه!
بنابراین فکری که در آن موقعیت ذهنش را مشغول کرده بود، این بود که حداقل کَر نشده است! چرا که علاوه بر دست و پایش که به صندلی بسته شده بود، دهانش را نیز بسته بودند و ساعتها بود هیچ صدایی حتی از دوردستها نیز شنیده نشده بود. در تاریکی مطلق تقریبا هیچچیز نمیدید و بنابراین کوچکترین ایدهای نداشت که کجا ممکن است باشد.
برداشتی که از این سکوت طولانی داشت این بود که در جنگل، شهر یا حتی نزدیکی یکی از این دو قرار ندارد و حالا باران نشانهای دیگر برای او به همراه داشت: کلبهی چوبی. روشنایی کوتاهمدتِ حاصل از رعد و برق نیز نشان میداد که دقیقا وسط کلبه و رو به در قرار گرفته است.
هرکس او را در آنجا به بند آویخته بود، احتمالا شناخت خوبی از شخصیتش داشت. صبر کردن جایی در ویژگیهای شخصیتی گابریلا نداشت و این دقیقا چیزی بود که اسیرکنندهاش حسابی از آن استفاده کرده بود. صبر گابریلا لبریز شده بود و با بیتابی میخواست بداند چه در انتظارش است.
براستی چه کسی جرات کرده است شاگرد سالازار که خونش در رگهایش جاری است و برایش همچون فرزند است را به بند بکشد؟
با آرام شدن بارانی که پیش از این برخوردش با کلبه همچون شلیک گلوله میماند، بالاخره در کلبه با صدای قیژی شروع به باز شدن میکند. مرد مطمئن میشود حتی در باز کردن در نیز به اندازه کافی تعلل داشته باشد تا گابریلا را بیش از پیش کلافه کند. بالاخره با باز شدن در و برقی که درست در زمان مناسب فضا را روشن میکند، پیکر قویهیکل مردی در آستانهی در نمایان میشود.
با ورود به کلبه و بسته شدن در با صدای مهیبی که از قصد محکم کوبیده شده بود، مرد طلسمی اجرا میکند که تمام رطوبت حاصل از بارش باران بر ردا و پیکرش در چشم بر هم زدنی خشک میشوند. گابریلا اگر توان سخن گفتن داشت، حتما در آن لحظه مرد را با آن طلسم کوچکش تحسین میکرد.
لذت!
شاید این تنها حسی بود که به سرعت در رگهای گابریلا جریان پیدا میکرد و مشوقی برای هر کاری که انجام میداد بود. علت تحسینش در آن موقعیت نیز همان حس بود. از نحوهی بلند شدن قطرات آب از لباس و بدن مرد و سپس بخار شدنش در آسمان لذت برده بود.
مرد تکان دیگری به چوبدستیاش میدهد تا روشنایی اندکی بوجود آورد که به سختی محوطهی میانی کلبه را روشن میکرد. حالا که به نظر میآمد کاملا آماده است تا تمام حواسش را به گروگانش اختصاص دهد، با قدمهایی آرام اما محکم به سمت گابریلا میرود و با رسیدن به یک قدمیاش از حرکت میایستد. گابریلا در حالی که یکی از ابروهایش را بالا داده بود، به هیکل تنومند و قد بلند مرد نگاه میکند. انگار که مرد گروگان گابریلا باشد و گابریلا در حال برانداز کردن قربانیاش.
مرد پوزخندی میزند و به جلو خم میشود تا چشمهایش در یک راستا با صورت دختر قرار گیرند.
- باورم نمیشه هنوزم با چشمات جوری بهم زل زدی انگار تویی که در راس قدرت قرار داری!
هنوز؟
آیا این بدان معنا بود که پیشتر ملاقاتی با یکدیگر داشتهاند؟ پس چرا گابریلا او را به یاد نمیآورد؟
هرچه که بود مرد قطعا اشتباه میکرد. زیرا گابریلا هیچگاه توجهی به جاه و مقام نداشت تا قدرت را همانند او تعریف کند. برای او قدرت، در اختیارش از انجام هر آنچه که در آن لحظه از آن لذت میبرد خلاصه شده بود و نه تسلط بر جهان یا حداقل کنترل کردن دستهای از انسانها. با این حساب معنای نگاهش چیزی نمیتوانست باشد جز آن که حوصلهش سر رفته است و منتظر است با چیزی سرگرم شود.
مرد با حرکت تندی، برچسبی که بر دهان گابریلا زده بود را میکند که باعث میشود گابریلا برای لحظهای چهرهاش را در هم بکشد.
- اوه! خوبه. پس دردو حس میکنی!
گابریلا نمیدانست مرد از چه سخن میگوید. همه درد را احساس میکردند. حتی خونآشامهایی که زخمهایشان به سرعت التیام مییافت. اما گویا واکنش گابریلا باعث شده بود تا مرد انرژی تازهای پیدا کند.
- این تمام چیزی بود که میخواستی بفهمی؟ خب فهمیدی. حالا میشه بازم کنی برم؟
مرد برای چند لحظه به چشمان گابریلا خیره میشود. انگار میخواست بداند او این سوال را به طور جدی مطرح کرده است یا تنها قصد دست انداختنش را داشته است. به نظر میآمد جدی باشد.
- آه واقعا بچهای. معلومه که قرار نیست بذارم جایی بری! تو تا ابد با من گیر افتادی.
این واقعا چیزی نبود که مرد خیال آن را داشته باشد: حبس ابد! اما دوست داشت بداند گابریلا با شنیدن این حرف چه واکنشی نشان میدهد. گابریلا که از شنیدن "تا ابد" به فکر فرو رفته بود، متفکرانه میپرسد:
- تا ابد؟ من هفت سال تو جهنم زندگی کردم و شبیه به ابدیتی بود که پایانی براش نیست. ولی میبینی که، برگشتم زمین! پس به گمونم تموم شد نه؟
مرد که از گفتگو با گابریلا چیزی جز سردرگمی عایدش نشده بود، تصمیم میگیرد سر اصل مطلب برود بلکه گابریلا جدیت ماجرایی که در آن گیر افتاده بود را درک کند.
- بهت یه فرصت میدم. بهم خدمت کنی تا روزی لرد رو کنار بزنم و سلطهی مرگخواران رو به دست بگیرم یا...
گابریلا فرصتی برای این که مرد "یا" را بیان کند نمیدهد و بلافاصله در حالی که چشمهایش را در حدقه میچرخاند میگوید:
- همون "یا" رو انجام بده.
دستان مرد به صورت ناخودآگاه در هم مشت میشود. باورش نمیشد این دختر اینقدر زباننفهم باشد.
- اوه دختر کوچولو، مشخصه به خاطر این که سالازار همیشه تو جهنم محافظت بود، باور نداری که جادوگران قدرتمند دیگهای هم وجود دارن که به سالازار خدمت نمیکنن و میتونن قدرتشونو روت پیاده کنن نه؟ و حالا دیگه تو جهنم نیستی تا کمکت کنه.
برقی حاصل از اطمینان در چشمان مرد ظاهر میشود.
- Meh. تا الان که فقط ضعف دیدم. به قول خودت یه بچه رو به بند کشیدی و داری گوشاشو با سخنرانیات آزار میدی. تا خونریزی نکرده بهتر نیست قدرتتو با یه دوئل نشون بدی؟ اگه ادعا داری؟
مرد شروع میکند به بلند خندیدن.
- همیشه این حرفا جوابه نه؟ ولی نه، برای من نه. قرار نیست حرفای کلیشهای احساساتیم کنه و مانع استفاده از قدرتم بشه. اشتباه خیلی از کسایی که از اوج قدرت به فرش افتادن توجه به همین تفکرات مسخره بود. من میتونم هرکاری که میخوام باهات بکنم و تو هیچکاری برای دفاع ازت بر نمیاد. این یعنی قدرت! قدرت یعنی کنترل همه چیو در دست داشته باشی و بدونی فردا و فرداهات چطور قراره رقم بخوره.
گابریلا که حوصلهی سخنرانی دیگری از جانب مرد را نداشت، سعی میکند تا جایی که دست و پای در بندش اجازه میدهد، به جلو خم شود.
- به نظر میاد یه چیزی رو در مورد من نمیدونی. بیا جلو تا بهت بگم.
گابریلا هرگز پیش از این از
قدرتهای پریزادیاش استفاده نکرده بود. در واقع اصلا موقعیتی پیش نیامده بود که حتی بخواهد به آن فکر کند. اما بالاخره او پریزاد بود و این یعنی همیشه میتوانست برگ برندهای برای هیپنوتیزم کردن مردها و وادار کردن آنها به انجام کارهای احمقانه برای تحت تاثیر قرار دادنشان داشته باشد. چیزی که در آن لحظه شاید میتوانست به کمکش بیاید. امتحانش ضرری نداشت.
اما مرد همانگونه که پیشتر نیز گفته بود، با شنیدن این حرف بیشتر محتاط میشود. او حاضر نبود هیچکاری انجام دهد تا موضع برترش را از دست دهد و این حرف گابریلا، بیشتر شبیه زنگ خطری برایش میشود که بیشتر بخواهد فاصلهاش را حفظ کند و سخن دیگری از گابریلا نشنود. پس تنها با تردید از همان نقطهای که ایستاده بود پاسخ میدهد:
- تا الان مشکلی نداشتی همینطوری حرف بزنی. حالا چه چیزی تغییر کرده؟
پیش از این که گابریلا بخواهد پاسخی دهد، مرد تکهای دیگر چسب را میکند و به دهان گابریلا میچسباند. گابریلا اگر میتوانست، قطعا به مرد میگفت چقدر ضعیف است که هیچ ریسکی نمیپذیرد و اگر به این شکل ادامه دهد، قدرتش بدست نیامده همچون شن در حالی که در تلاش است تا آن را حفظ کند، از میان دستانش میلغزد و بیرون میریزد.
گابریلا که فرصتش را برای نقشهی فراری که در ذهن ترسیم کرده بود از دست داده بود، چشمهایش را میبندد. او هنوز برگ برندهی دیگری داشت.
درخواست کمک از سالازار.
سالازار بخشی از وجودش را برای همیشه درون گابریلا گذاشته بود تا بتوانند ارتباط لازم را با هم برقرار کنند و دلیل این که گابریلا زودتر به سالازار رو نیاورده بود این بود که کنجکاویاش بر او غلبه کرده بود و میخواست بداند چه خبر است.
ولی حالا که فهمیده بود مرد دیوانهتر از آن است که از روشهای معمول و مورد انتظار وارد عمل شود، احساس میکرد به سالازار نیاز دارد تا رهایی یابد. در چشم بر هم زدنی، صدایی که نه متعلق به مرد بود و نه گابریلا، توجه هر دو را به خود جلب میکند. طلسم سادهای بود. اکسپلیارموس.
حالا مرد شاهد پرواز چوبدستیاش به نقطهای تاریک بود. سالازار از تاریکی گوشهی کلبه قدم به بیرون میگذارد در حالی که دو چوبدستی در دست داشت. چوبدستی مرد را با تکانی میشکند و سپس نگاهش مستقیما به سمت او برمیگردد که حالا به دیوار پشت سرش چسبیده بود. میدانست بدون چوبدستیاش قدرتی ندارد و دویدن به سوی در کلبه و فرار نیز، راهی با شکست حتمی است.
- این چیزی بود که ازش حرف میزدی نه؟ داشتن قدرت وقتی حتی فرصت مقابله به شخص نمیدی؟ الان چه احساسی داری؟ هنوزم فکر میکنی خیلی قدرتمندی؟ فکر میکنی اگه فرصتشو داشتی میتونستی منو شکست بدی و تو یه موقعیت ناعادلانه به زمین خوردی؟ این باور تو بود. و باور احمقانهت باعث شکست زودهنگامترت شد. زودهنگام، چون در هر صورت شانسی برای پیروزی مقابل من نداشتی. ولی حداقل تلاشتو کرده بودی نه؟ تا این که الان مثل یه موش کثیف کشته بشی.
سالازار بدون لحظهای تردید، اشعهی سبز رنگ چوبدستیاش را به سمت مرد هدایت میکند. همزمان نیز گابریلا را از بند آزاد میکند.
- از کجا میدونستی چی گفته بود؟
- امروز قرار بود بریم هاگزمید بستنیهای مخصوص بخریم. وقتی خبریت نشد، زودتر جاتو بررسی کردم. مدتهاست تو سایه به دیوار تکیه دادم بودم و این مرد اینقد تو توهم قدرتش غرق شده بود که حتی متوجه حضورم نشد.
سالازار حتی لحظهای زمان خرج نمیکند تا به حال او تاسف بخورد و بلافاصله اضافه میکند:
- دیگه بهتره بریم، مطمئنم اگه ما بخوایم شب هم بهمون بستنی میدن!
سالازار این حرف را به گونهای نزده بود که فروشنده از روی لطف و مهربانی کمکشان کند، بلکه میدانست تنها حضور قدرتمند خودش کافی است تا مخالفتی در این قضیه نبیند. سالازار قبل از آپارات نگاهی به گابریلا میاندازد.
- استفاده از قدرتای پریزادیت راهکار خوبی بود! شاید بتونیم یکم روش کار کنیم!
گابریلا لبخندی میزند و هر دو با صدای حاصل از انجام جادوی آپارات، ناپدید میشوند.