wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 22:55
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 15:24
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 292
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
شرح امتیازات جلسه دوم



گلرت گریندلوالد از اسلیترین:

امتیاز : 17
همی از خواندن پستت لذت‌ها بردیم و خندیدیم. ما در روندی نقدی می‌نماییم و نظر خویش به بانگ می‌نهیم که به گوش دوست و یار گرمابه و گلستان و مبل ما برسد.
خب... با نقاط قوت شروع کنیم. پست دو عنصر بسیار مهم و یک نیم عنصر داشت. اولین مورداستفاده از عنصر آشنا سازیه. یعنی یک موردی که برای همه مشخص و آشنا است رو در نوشته هامو استفاده کنیم. این‌جوری خواننده جذب میشه و چون فکر میکنه موضوع آشنا است، خوندن متن براش راحت‌تر میشه. این تو نوشته شما نقطه قوت اول بود.
مورد دوم که خیلی خیلی در نوشتن و به‌خصوص دارک نویسی مهمه، خلاقیته. این مورد به دو حالت بروز میکنه. یا ما یک عنصر آشنا رو می‌گیریم و تغییرش میدیم که به عنصر ما تبدیل شه یعنی کاری که شما عالی انجام دادی و مورد دوم اینکه ما عنصر نوشته مون رو خودمون از عدم به وجود میاریم. نباید فکر کنیم که مورد اول؛ یعنی استفاده از عناصر آشنا، ساده‌اند. این کار خیلی ریسکیه. نباید ویژگی‌های کلیدی عنصر رو تغییر بدیم. این‌جوری توی ذوق میزنه. فقط باید یک لباس خوشگل جدید تنش کنیم. البته یک استثناهایی هم وجود داره که بعداً میگم. این کار در این نوشته خوب انجام شده بود. این شخصیت خودش بود و خودش نبود.
اون نیم عنصر که اتفاقاً خیلی چیز جادوییه در دارک نویسیه، عنصر لایه نویسیه. این مثل یه ادویه مخصوص به غذاست که فقط خودمون میدونیم چیه و یه جورای دستپختمون رو خاص میکنه. هرچه لایه نویسی قشنگ‌تر انجام بشه متنمون قشنگتره. معانی پنهان داشتن برای دارک نویسی چیز قشنگیه.
نقاط ضعف نوشته‌ات دو مورد بود. یکی اینکه با موضوعات ما پست نزدی و دومین مورد به نظرم کوتاه‌بودن مکالمه دو شخص عیسی و بودا بود. دوست داشتم بیشتر حرف بزنن و مثلاً به ویژگی‌های بودا یه سری بزنیم.
در کل خیلی خوب بود. خسته نباشی.


بلاتریکس لسترنج از اسلیترین:

امتیاز : 20
شاید این نمونه عالی از یک دارک نویسی باشه. این پست پر از نکته‌های خوب و مهمه.
بیایید باز هم از نقاط قوت شروع کنیم.
در این پست هم از عنصر آشناسازی استفاده شده بود (مراجعه به نقد پست گلرت گریندلوالد). البته این اشاره خیلی مستقیم نبود و خیلی قشنگ و به جا ازش استفاده شده بود. به اسم خاص فرد یا حتی اسم نماد خاص اشاره نشده بود که این خیلی برای استفاده از عنصر آشناسازی سخته. باید منظور متن رو نشون بدیم بدون اینکه دقیقاً بهش اشاره کنیم.
عنصر خلاقیت هم در این پست خیلی معصومانه استفاده شده بود. گزارشگر انگار هیچ خبری از ماجرا نداشت و بدون اینکه مستقیم اشاره کنه یا خیلی کنجکاوی کنه، به حقایق اشاره میکنه و ما رو با خودش همراه میکنه.
نکته بسیار جالبی که در این پست رعایت شده بود، استفاده از دارک نویسی برای یک واقعه تاریخی مهم بود. این پست‌های هدف‌دار که لایه نویسی خوبی هم دارند به ما کمک می‌کنند، کمی عمیق‌تر فکر می‌کنیم. یعنی مدتی از خواندن پست میگذره با خودمون میگیم " واقعاً وحشتناک بودن نه؟"
این هدفیه که میتونیم راحت‌تر از طریق دارک نویسی بهش برسیم.
عالی بود منزل. خسته نباشی. لباسامم بشور تا بیام خونه.


مروپ گانت از اسلیترین:

امتیاز :20
کاش بودی و این جملات را برای شناسه بسته‌شده‌ات نمی‌نوشتیم...
در یک‌کلام مامانمان... عالی و خنده‌دار!
طنز خوبی رعایت شده بود و کاملاً به موضوع پلنگ وفادار بودی. استفاده از تام خیلی خلاقانه بود. در حقیقت پست کاملاً در مورد مروپه ولی تام قسمت بزرگی از این پست رو به زیبایی بازی میکنه. نوشتن با موضوع پلنگ واقعاً میتونه سخت باشه و خیلی خوب از پسش بر اومدی.
لایه‌سازی یکی از عناصر کلیدی و مهم در طنزهای دارکه که خیلی خوب در اینجا رعایتش کرده بودی و کاملاً لبخند رو به جا و در زمان درست به لب می‌آورد که نشون میده چقدر روی موضوع مسلط بودی مادر.
خیلی لذت بریم. به‌خصوص از استیکر پلنگ!
نقصی هم نداشت و همه چیز به جا بود.


سیبل تریلانی از ریونکلا:

امتیاز : 18.5
پست زیبایی بود و از خوندنش حس غریب قدرت به ما دست داد.
بریم سراغ نقاط قوت پستت: نمیشه از ذکر این نکته رد شد که توصیف‌های پستت چقدر قشنگ بود به نوشته‌ات عمق داد.
شما از عنصر دوم خلاقیت استفاده کرده بودی. به نظر ما عنصر خلاقیت به دو شکل استفاده میشه که یکی به این صورت که یک عنصر که برای همه آشناست رو عوض می‌کنیم و به شکل عنصر خودمون می‌آفرینیم و دوم اینکه یک عنصر جدید رو از عدم خلق می‌کنیم که شما این مورد رو انجام دادی که مسلماً به‌خوبی هم انجام شده.
شما داستان خودت (پیشگو بودن سیبل) رو گرفتی و به موضوع (قدرت) اضافه کردی و علاوه بر این که جریان داستان خلاقانه بود به ویژگی‌های خاص شخصیتت اشاره می‌کرد و اونو برام بولد و شخص می‌کرد. این یه کار پیچیده است و هنر نویسندگی‌ات رو نشون میده. قدرت از آن پیشگوهای بزرگه!
فضاسازی خیلی خوبه. سرعت اتفاق‌افتادن وقایع خیلی خوبه و آدم باهاش همراه میشه که خود رعایت سرعت به‌خصوص تو پست‌های طولانی سخته و ممکنه نویسنده در انتها خسته بشه و سرعت رو زیاد کنه.
نکته‌ای دوست داشتم در پستت ببینم ولی نبود فروپاشی آلن بود. نفهمیدیم جریانش با پدرش چی بود. البته به ذهنمون رسید که خواستی همین‌جوری مرموز تموم شه ولی شخصاً دوست داشتم جریان آلن تموم بشه و سیبل در پشت همه جریانات لبخند ویلن بزنه. (از اون لبخندها که شخصیت‌های بد پشت پرده دارن)


گابریلا پرنتیس از ریونکلا:

امتیاز : 18
پست جالب و قشنگی ازت خوندیم! بریم بررسی اش کنیم!
اول نکات قوتش رو بگیم. اولین نکته که خیلی به نظرم قشنگ و به جا ازش استفاده شده بود، قدرت‌های پری‌زادی گابریلا بود که خیلی به‌موقع و دقیق بهش اشاره شده بود. البته که دوست داشتیم استفاده ازش رو هم ببینیم!
نکته مهم بعدی درست نشون دادن شخصیت گابریلا بود که خیلی هم به آواتارت میاد. دختری قوی اما به دور از احساسات و درک انسانی که در جهنم هم دووام آورده! مکالمه‌اش با گروگان‌گیر هم جالب و مطابق همین شخصیتش بود! همچنین سالازار ورود خوبی داشت و آخر متن هم خیلی خوب جمع شده بود.
اما نکته‌ای دوست داشتیم باشه یکم پرداختن به دارک نویسی بیشتر بود. یعنی یکم شخصیت گروگان‌گیر رو دوست داشتم توصیف کنی و بیشتر تو فضاسازی کار کنی که یکم بیشتر تو فضا فروبریم و همونطور که گفتم قدرت‌های پری‌زادی‌ات هم نشون بده که لذت ببریم.
خسته نباشی مرگخوار قوی ما! امیدواریم بیشتر ازت دارک بخونیم!


هلن داولیش از ریونکلا:

امتیاز : 14
پستت خیلی قشنگ شروع شد و اوج گرفت؛ ولی پایانش خیلی زود بود!
بریم سراغ نکات مهم پستت. همونطور که گفتم شروع پستت عالی و درست بود. یه ویژگی‌های شخصیتت خوب اشاره کرده بودی و خیلی خوب فضاسازی کردی بودی که نشون می‌داد شغل شخصیتت چیه و چقدر براش مهمه. مکالمه‌ها خیلی درست بودن و داشتم با پستت خیلی ارتباط خوبی برقرار می‌کردم!
اما...
نکته اول اینکه موضوعاتی که داده بودم توی پستت نبود و اینکه پستت با اختلاف دارک نویسی نبود. این به این معنی نیست که پستت خوب نبود یا قشنگ ننوشته بودی، بلکه به این معنیه که در گروه‌بندی دارک نویسی صرفاً نمی گنجه.
دوم اینکه خیلی پستت زود تموم شد. یعنی دوست داشتم یکم اتفاقات رو بیشتر پیش می‌بردی و به یه پایان منسجم می‌رسیدی. اگر این پست برای یک موضوع ادامه‌دار بود و قرار بود در پست بعدی‌ات ادامه‌اش بدی خیلی عالی می‌شد. ولی برای پست‌های تکی ما باید یه پایانی داشته باشیم. میتونیم یکم پایان رو باز بذاریم که به این معنیه چند گزینه به خواننده بدیم که تصورش کنه. مثلاً خواننده با خودش بگه " یعنی آخرش دنبال پسرش رفت؟ یا نرفت؟" ولی نباید این گزینه‌ها خیلی زیاد باشن چون خواننده گیج میشه و فکر میکنه در میانه داستان رها شده. مثلاً نباید از خودش بپرسه " پسرش کی بود؟ اصلاً کجا رفته؟ چرا میخواد بره دنبال پسرش؟"
تو استعدادشو داری! متن‌های قوی برام بنویس و کمکی خواستی بگو!


لاکرتیا بلک از ریونکلا:

امتیاز : 18.75
خیلی پست خوبی بود! واقعاً قوی نوشته بودی!
بریم سراغ نکات قوت پستت رو ببینیم!
اولین نکته که میخوام بهش اشاره کنم خلاقیت خوب شما در استفاده از موضوعه. همون طور که در مورد پست گلرت گفتم، خلاقیت "معمولاً" به دو دسته کلی تقسیم می‌شوند. یکی استفاده از عنصر آشناسازی که ما بیاییم از عناصری که برای همه آشناست استفاده کنیم و کمی تغییرش بدیم. مورد دوم به‌وجودآوردن عنصری که میخواییم از عدم و خلقش به شیوه مخصوص خودمه.
خب گفتم "معمولاً"، چون یک روش جانبی هم هست که حتی میشه استثنا هم‌حسابش کرد. اینکه که ما از یک عنصر خیلی دور یا حتی متضاد به موضوع استفاده کنیم و اونو در قالب نوشتمون جا بدیم. این روش معمولاً استفاده نمیشه چون سخته و ریسک خراب‌شدن نوشته بالا میره. ممکنه عنصر متضاد ما جا نیوفته و اصلاً نتونیم ازش استفاده کنیم و یا حتی نتونیم خیلی خوب به موضوع ربطش بدیم. اینجا یه جور سکته در نوشته رخ میده که یا خواننده خیلی ازش لذت میبره یا آن‌قدر منزجرش میکنه که نوشته رو کنار میذاره.
شما اینجا از این استثنا استفاده کردی و استفاده‌ات هم خیلی عالی بود! معمولاً "پیرهن صورتی" برای ما یادآور طنزه و واقعاً جدی نویسی در موردش سخته و اینکه بیای این عنصر رو یک‌جوری پیک مرگ هم بکنی واقعاً خلاقانه است. این متن خیلی خوب این هدف روبه‌اتمام رسونده و کاملاً خواننده رو درگیر میکنه و تصویرت و عنوان نوشته‌ات هم اینو کامل میکنه!
تنها نکته ضعف قضیه به نظرم توصیفات طولانی متنه. توصیفاتت خیلی قشنگ و عمیق بودن ولی خیلی طولانی‌شدن. من دوست داشتم یک اتفاقی حتی یک اتفاق کوچک هم شده در متن بیوفته که توصیفاتت اینجوری بولدتر میشه و اتفاقاً بیشتر میدرخشه!
خسته نباشی! قشنگ بود!

دابی از ریونکلا:

امتیاز : 20
هنگام خوندن پستت یک لبخند کج روی لب هام بود و یک نگاه با مضمون "she knows… she knows…"!
خب بریم سراغ نکات قوت پستت. اول‌ازهمه اینکه خلاقیتت خیلی خوب بود و از عنصر آشناسازی به‌خوبی استفاده کرده بودی. کله کچل ما رو به خوب به صابون ربط دادی و خلاقیتت در ربط به موضوع خیلی خوب بود!
در مورد لایه‌سازی پست دارکت هم خیلی خوب عمل کرده بودی. پست معانی دیگه ای هم داشت که در ماورای طنز سطحی‌اش قابل‌درک بود که به جا بودن و در استفاده ازشون تعادل رو به‌خوبی رعایت کرده بودی.
سرعت پستت هم خوب و مناسب بود و اتفاقات قابل‌درک بودن. خیلی خندیدم. خسته نباشی!


کوین کارتر از گریفیندور:

امتیاز : 20
در مورد پستت یک جمله میتونم بگم: یه متن کامل جدی و دارک که به زیبایی نوشته شده!
بریم سراغ پستت که نکاتی که نظرمو جلب کرده بهت بگم. اولین مورد که به نظرم در پستت قشنگ رعایت شده بود، انسجام و درست بودن روند وقایع بود. این مورد در پستهای تکی خیلی مهمه و ما باید به یه پایانی برسیم یا حداقل یک نکته رو در روند وقایع نشون بدیم که به اتمام می رسه یا روشن و مشخص بیان می شه. این مورد در پستت خیلی خود نشون داده شده بود. ما تغییر شیطانی شخصیت اصلی رو دیدیم، علتش رو متوجه شد و فهمیدیم چه بهایی برای این تغییر داده.
مورد دوم دارک نویسی خوبیه که داشتی. پستت خیلی خشن نشد و بدون توضیحات اضافه یا خیلی ترسناک منظورتو رسوندی و احساساتی که باید رو به خواننده انتقال دادی.
توصیفاتت خوب و مکالمه‌ها به جا بود. نکته شیطان درون هم به نظرم زیبا بود کاملاً به دارک نویسی لایه‌ای می‌خورد و خواننده به این فکر می‌کرد که " شیطان وجود داشت؟" یا " خودش دیوانه شده بود؟" که این سؤالات در دارک نویسی لایه‌ای خوب و لازمه.
واقعاً لذت برم! خسته نباشی!

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 8 آبان 1404 21:18
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:13
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 79
آفلاین
تکلیف مفهمومی:

لرد ولدمورت بزرگ‌ترین جادوگر زمانه. جادوگری که هیچکس توان رویارویی باهاش رو نداره.
از اون‌جایی که اون خیلی روی حضور جادو‌آموزانش حساسه، براشون شرط "حتی اگر بمیرید هم باید در کلاس ما حاضر باشید" رو گذاشته و این باعث شده با وجود اینکه اتوبوس جادوآموزها شب گذشته توی راه هاگزمید تصادف کرد و همشون دار فانی رو وداع گفتن، کاری کنن که حتی مرده‌شون هم سر ‌کلاس باشه، چون همه‌ی افراد دنیای جادوگری، اعم از زنده و مرده ازش می‌ترسن.

تکلیف رولی:

خیلی وقت است که حساب روزها را ندارم و تنها چیزی که می‌دانم گذر سهمگینانه‌ی زمان است. وقتی نور خورشید لجوجانه از میان پرده‌های تیره‌رنگ خانه به داخل می‌تابد، و چند ساعت بعد که کم‌کم خانه تاریک می‌شود و می‌فهمم شب شده است.

آخرین باری که از خانه بیرون رفتم را به یاد نمی‌آورم؛ زمانی که جوان‌تر بودم و هنوز بوی خون تازه به مشامم نخورده بود. حالا از آن روزها یک خاطره‌ی دور و دراز باقی مانده و فکر به "چه می شد اگر"ها. بعضی وقت‌ها به ترک این خانه‌ی بزرگ فکر می‌کنم و بعضی وقت‌ها تا جلوی در پیش می‌روم. می‌دانم چطور باید آن را باز کنم... به سمتش خیز برمی‌دارم، و ناگهان فکر می‌کنم چه اتفاقی می‌افتد اگر برگردد و من را پیدا نکند؟ یا بدتر، اگر تمام آن خاطرات رنگارنگ دنیای بیرون فریبی از سمت ذهن فریبکارم باشد و پشت این در چیزی جز تنهایی، بدبختی و گرسنگی نیابم؟ نمی‌دانم. شاید یک روز به تمام این ترس‌ها غلبه کنم و شاید روز به روز ترسوتر، پیرتر و زمین‌گیرتر شوم.

سعی می‌کنم از اینکه مدت‌هاست تنهایم گذاشته ناراحت نشوم و به نقطه‌ی امن موردعلاقه‌ام پناه می‌برم. زیر میز بزرگ وسط خانه خودم را مچاله می‌کنم و منتظر می‌مانم‌... آن‌قدر منتظر می‌مانم و به در خیره می‌شوم که بالاخره تکان می‌خورد. هیجان‌زده می‌شوم و سعی می‌کنم از زیر میز بیرون بیایم و به او سلام کنم.

تا اینکه همراهش را می‌بینم.
از غریبه‌ها خوشم نمی‌آید‌؛ همیشه عطرهای شیرین می‌زنند و نسبت به من نامطمئن‌اند. انگار نمی‌توانند بین وانمود کردن به دوست داشتن من و انزجارشان از دیدنم به نتیجه‌ای برسند. نه اینکه به آن‌ها حق ندهم، نه؛ صرفا از این‌که با خودشان و احساسشان روراست نیستند متنفرم. تنها کسی که تا الان از دایره‌ی نفرتم خارج مانده، "او" بوده. خاطره‌ی اولین باری که او را دیدم و سعی کردم با خوشامدگوییِ زمختم به او بفهمانم از ظاهرم دوست‌داشتنی‌ترم، هنوز توی ذهنم هست:

- میو.
- خدای بزرگ! چه گربه‌ی زشتی!

من از ظاهر خودم ناآگاه نبودم. بیماری باعث شده بود حجم زیادی از موهای مشکی و سفیدم در جای جای بدنم بریزند و یکی از چشم‌های سبز رنگم را هم در اثر عفونت از دست داده بودم. این حقیقت، که ظاهرم مورد علاقه‌ی آدم‌هایی که برای به سرپرستی گرفتن حیوان خانگی می‌آیند نیست، از نگاه سرسری‌شان و بلافاصله سر پایین انداختن پر از عذاب وجدانشان مشخص بود؛ اما هیچ‌کدامشان به این وضوح من را "زشت" خطاب نکرده بود.

- آره، دقیقا همین گربه رو می‌خوام.

و هیچ‌کدامشان من را نخواسته بود.

- گربه‌های زشت رو هم باید یکی دوست داشته باشه دیگه، نه؟
- میو!

کم‌کم فهمیدم او شگفت‌انگیزترین اتفاق زندگی من است؛ اتفاقی که نمی‌توانستم روزهایم را بدون او تصور کنم و در هر گوشه‌ی خانه به دنبالش می‌دویدم. روی پاهایش می‌خوابیدم و به نشانه‌ی قدردانی برایش خرخر می‌کردم. اما اوضاع از زمانی که دیگر تنها نبود عوض شد.

اولین باری که بوی خون را حس کردم، خوشحال بودم. غریزه‌ام هیجان‌زده بود. آدمیزادی که چند ساعت پیش همراه با "او" به خانه آمد، حالا با یک شئ تیز بین دو شانه‌اش روی زمین افتاده و اطرافش را خون پوشانده بود. چشم‌هایش هنوز باز بودند و نگاه ناباورانه‌اش را از گوشه‌ای به گوشه‌‌ی دیگر می‌چرخاند. وقتی به سمتش دویدم و مشغول خوردن خونش شدم، هنوز زنده بود.

کم‌کم به این اتفاق عادت کردم. برعکس اوایل، که وقتی "او" با مهمان جدیدش درگیر می‌شد و با ضربات چاقو از سر و صدایشان جلوگیری می‌کرد، می‌ترسیدم و تا لحظه‌ی آخر گوشه‌ای پنهان می‌شدم و با چشم گرد شده‌ام آدمی را نظاره می‌کردم که هرگز انقدر حریص و تشنه ندیده بودمش. اما با گذشت زمان، باور کردم این شکل عادی زندگی‌ست و همان‌جا که بودم می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا نوبت من برسد.

امشب هم شبیه همان شب‌هاست. هما‌ن‌طور که تربیتم کرده گوشه‌ای می‌نشینم تا زیاد توی چشم نباشم. چون او می‌داند که آدم‌های ماده چندان از موهای ریخته و چشم خالی شده‌ام خوششان نمی‌آید. اما این بار اتفاق عجیبی می‌افتد: شکار امشبش از جا بلند می‌شود و سمتم می‌آید. گوش‌های کوچک سیاه رنگم تیز می‌شوند و به صدای قدم‌هایش که در حال نزدیک شدن‌اند گوش می‌دهم.

- حیوونکی. چه بلایی سرش اومده؟

"او" کمی مضطرب شد. تا حالا و بعد از این‌همه سال، این اولین باری است که این اتفاق افتاده است و نمی‌داند چطور باید به آن پاسخ بدهد.
- آم... دقیق نمی‌دونم، ولی بخاطر یه بیماری بوده. ولش کن، بیا بشینیم و حرف بزنیم.
- آخی... دختر کوچولوی ناز. حالت چطوره؟

و دستش را دراز کرد و مشغول نوازش سرم شد.
چیزی در موردش متفاوت بود؛ پر از هیجان و شور زندگی به نظر می‌رسید. طوری که با من حرف می‌زد، باعث می‌شد دلم بخواهد دماغم را به دستش بکشم و با بند آویزان از لباسش بازی کنم.

اخم ریز "او" که کنارمان روی مبل نشسته بود، نشان می‌داد از شرايط راضی نیست. اما پیش از آن‌که بتوانم کاری در موردش بکنم غریبه در آغوشم گرفت، نشست و مشغول صحبت شد. اما دست گرمش که هنوز مشغول نوازشم بود باعث می‌شد نتوانم به حرف‌هایشان گوش بدهم و صرفا از لحظه‌ام لذت می‌بردم.
تا این‌که "او" دست‌هایش را دور گردن غریبه حلقه کرد و مشغول فشار دادن شد. دوباره همان نگاه حریص، همان نگاهی که از من هم تشنه به خون‌تر بود و من را از هر غریبه‌ای بیشتر می‌ترساند. از جا پریدم و به گوشه‌ی امنی پناه بردم، منتظر ماندم، منتظر ماندم تا مثل بقیه تسلیم شود، سرنوشتش را بپذیرد، و بی‌حرکت روی مبل بیفتد و تا لحظاتی به نظر می‌رسید دارد اتفاق میفتد؛ اما در یک لحظه‌ی شگفت‌انگیز، با دست‌های لرزان و بی‌جانش چاقوی براقی را از گوشه‌ی جیب درآورد و در شکم "او" فرو کرد.

به سمتش ندویدم. سعی نکردم از کسی دفاع کنم. ترسوتر از این حرف‌ها بودم. همان‌جا ایستادم و تنها چشمم را به زن دوختم که مثل صحنه‌ای که بارها دیده بودم، چاقو را در شکم "او" فرو برد و بعد بدن بی‌حرکتش را از روی خودش به پایین انداخت. بلند شد، با قدم‌های لرزان و سرفه‌کنان نگاه کوتاهی به من که در مسیرش بودم انداخت و از خانه بیرون رفت.

دوباره سکوت کل خانه را در بر گرفت. سعی کردم "او" را صدا بزنم:
- میو؟

اما در جواب چیزی جز سکوت مرگبار دریافت نکردم.
دورش چرخیدم. بو کردم. بوی خون وسوسه‌ام می‌کرد اما نوشیدنش کار خطایی به نظر می‌رسید. به بدن بی‌جان صاحبم زل زدم. به کسی که در عین هم‌خانه بودن، انگار هیچ‌چیز در موردش نمی‌دانستم... حتی اسمش را.

نمی‌دانم چقدر گذشت و چند بار تلاش کردم صدایش بزنم. چند بار نور از لابلای پرده به داخل تابید و دوباره شب شد. مثل همیشه از گوشه‌ی میزی که رویش نشسته بودم به صحنه‌ای که هنوز روبرویم بود نگاه می‌کردم. گرسنه‌ام بود و از بویی که در خانه پیچیده بود خوشم نمی‌آمد. از روی میز به پایین پریدم، کمی بدنم را روی فرش خاکستری رنگی که پر از لکه‌های قرمز رنگ بود کش و قوس دادم.

و مشغول خوردنش شدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 1 آبان 1404 18:19
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 15:24
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 292
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
ما یک توضیحات تکمیلی را بابت تکلیفمان بگوییم.

منظور از ما از گربه دارک، دارک نویسی در قالب وجودی یک گربه بود. چون تاکید درس بر این است که جادو در همه چیز جاری است و همه چیز میتواند در اتفاقات دارک جادویی نقش داشته باشد، یک گربه را انتخاب کردیم که شما در قالب آن برایمان بنویسید.
پس... گربه ای را توصیف کنید که در اتفاقات دارکی حضور دارد یا حتی شاهد یا مسبب این اتفاقات است!

به عنوان یک مثال دارک گوگولی، ما به گربه قهوه ای با چشمان سبز درخشان فکر میکنیم که همیشه در ورودی یک شکلات فروشی چنبره زده و افرادی که او را ناز میکنند و حتی به او نگاه میکنند، طلسم میشوند و دیگر شیرینی هیچ شکلاتی را حس نمیکنند!

شما میتوانید بسیار خلاق تر باشید و اتفاقات بسیار دارکتر و عجیبتری را رقم بزنید!

در صورتی که با تکلیف مشکل داشتید یا میخواستید در موردش صحبت کنیم؛ به ما جغد بفرستید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 مهر 1404 15:39
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 15:24
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 292
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه سوم


لرد ولدمورت برای سومین جلسه وارد کلاس شد. همه صندلی‌ها خالی بود؛ اما همه جادو آموزان در کلاس حاضر بودند.
لرد ولدمورت به‌جای خالی جادو آموزان نگاهی انداخت و گفت:
- خب در دو جلسه گذشته در مورد اینکه ذات جادو سیاه یا سفید نیست صحبت کردیم و گفتیم که تعادل مهمه و نباید استفاده نادرست از جادو رو با بد بودن ذات خود جادو اشتباه بگیریم... خب امروز می‌خواهیم در مورد این صحبت کنیم که آیا جادوی قدرتمند در بعضی از افراد بیشتر وجود داره؟ آیا همون موقع که یک جادوگر به دنیا می‌آید ماهیت جادوش هم مشخص میشه؟

در کلاس شروع به راه‌رفتن کرد و ادامه داد:
- همونطور که گفتم جادوی سیاه یا سفید نداریم و متأسفانه استفاده‌های نادرست از جادوهای قدرتمند و اساسی اونها رو به جادوی سیاه تبدیل کردند. اگر منطق رو قبول کنیم، جواب سوالمون بسیار ساده میشه و دقیقاً به این صورت میشه بهش فکر کرد که این قانون در مورد جادوگران هم صادقه. وقتی که یک جادوگر به دنیا می‌آید جادو صرفاً یک نیرویی که روحش در اختیار داره و لزوماً دارک یا نورانی نیست. برای این مورد مثال‌های زیادی وجود داره که افرادی که در خانواده‌های خاص متولد شدن؛ مسیر متفاوتی از اجدادشان رو درپیش‌گرفتن و موفق هم شدن. همه چیز به توانایی روح و پرورش جادو برمی گرده. گاهی اوقات توانایی روح محدوده و فرد نمیتونه با اثری که جادوهای قدرتمند بر وجودش می‌گذارند کنار بیاد و برای همینم هست که هر کسی نمیتونه این جادوها رو انجام بده. ولی باید دقت کنیم که پرورش هم مهمه. اگر یک روح بزرگ و قدرتمند به حال خودش رها بشه و هیچ آموزشی نبینه هرگز نمیتونه بدرخشه و این قانون در مورد روح‌های ضعیف‌تر هم درسته که میتونن با تلاش بسیار و تمرین‌های طولانی قدرت بسیار بیشتری پیدا کنن. زندگی یک کتاب کمیک قهرمانی نیست و برای قهرمان شدن باید تا مرز ناتوانی تلاش کنید!

پچ‌پچ‌ها در سراسر کلاس خالی پیچید. صدای رسای لرد همه را ساکت کرد.

- امروز می‌خواهیم کمی هم فراتر بریم... همون طور که ذات انسان‌ها لزوماً تاریک نیست و این خودشون هستند که در این راه قدم می‌گذراند... اشیا، حیوانات و گیاهان تاریک هم وجود ندارند! دقت کنید من نگفتم خطرناک یا کشنده نیستن! گفتم ذاتاً دارک و اهریمنی نیستند!... همین بیدی که در حیاط هاگوارتزه نمونه خیلی خوبیه! هم میتونه شما رو بکشه و هم یک گیاه بسیار قدرتمند و جادوییه! ولی دقیقاً گیاهیه که از هاگوارتز مراقبت میکنه و حتی بعضی جادو آموزان هم تونستن استفاده‌های مفید جالبی ازش بکنن... پس فکر نکنین یک شیء قدرتمند صرفاً چیز بدیه و یا مورد سوءاستفاده قرار میگیره... به شنل نامرئی فکر کنین... میتونین باهاش از دشمناتون فرار کنید یا در مقابل دشمنی رو بکشید!... بی‌مرز فکر کنید و این فکر سیاه رو در مورد همه چیز از بین ببرید!

همه جادو آموزان سرهایشان را تکان دادند با اینکه سری در کلاس نبود.

تکالیف:
1- تکلیف مفهمومی (غیر رولی): با فرض اینکه لرد ولدمورت منبع هوش بشری است و هرگز دچار توهم و اشتباه نمی‌شود، با دلیل توضیح دهید که چگونه جادو آموزان در کلاس بودند ولی در کلاس نبودند؟ (3 نمره)

2 – تکلیف رولی: فرض کنید یک گربه هستید و با قوانین زیر رولی بنویسید.(17 نمره)
- گربه را کاملاً توصیف کنید. می‌توانید از عکس هم استفاده کنید. گربه شما می‌تواند اخلاق و روح شخصیتتان را داشته باشد و یا کاملاً یک گربه متفاوت باشد.
- گربه شما باید یک گربه دارک باشد و یک اتفاق دارک در پستتان رخ بدهد. دقت کنید که مجدداً در صورت نوشتن رولی مستهجن، بسیار خشن و شامل صحنه‌های حیوان آزاری، امتیازی نمی‌گیرید.
- باید سه بار برای ما در پستتان "میو" کنید. اما این "میو" نباید فقط دیالوگ صرف باشد و باید معنی و مفهوم داشته باشد. نه به این معنی که خود "میو" را ترجمه کنید، بلکه این "میو" در متن باید معنی داشته باشد.
- منظور ما از گربه دارک، گربه به رنگ سیاه نیست. زیر آبی نروید. خلاق باشید و خفن بنویسید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 23:15
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 17:52
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1503
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
روزی روزگاری بودبا در منزل خود همی آرمیده بودندی که به‌ناگاه بادی وزید و دری تپید و قدبلند عیسبایی وارد گشت.

بودبا که به حال خویشتن نبود و باد در میان پارچه‌های به‌ظاهر لباسش گشته بود و چندین چین و واچین بیرون انداخته بود به ناخودآگاهش، خود را جمع و جور همی کردندی و با صدای بلند باد وزنده‌ی دیگری در هوا درنوردید و بجست و به استقبال آن یکی رفت.

عیسبا سلام سلام گویان داخل شد و عصا بجنباند و زودتر از میزبان به زمین همی نشست.

- بفرمایید بنشینید عیسبا کرایست‌زاده. به کلبه‌ی محقر ما خوش همی آوردی.
- ما که بنشستیم بودبا جان شما نشیمن بر زمین نه که آن به.

چنین شد که بودبا و عیسبا به پای هم نشستند و چانه به حرف گرم نمودند و گفتند و گفتند و گفتند.

- ای بودبای بزرگوار، تو را پندی خواهم به من دهی از قارچ.

بودبا کمی سر طاس خویش بخارانید و پس از دم و بازدمی تأمل چنین بفرمود:

- تو می‌دانستی که آدمیزاد قارچ مُرده خورد و قارچ زنده همی آدمیزاد مُرده؟

عیسبا نفهمید چه شد اما کمی فکر کرد و گفت:

- حتماً استوری خواهد شد عجب چیز حقی گفتی.
- بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید.

بودبا پذیرایی ویژه‌ی عیسبا جلوی وی نهاد و با ناز و ادای بسیار و اصرار بی‌شمار از وی خواست که بخورد.

عیسبا به ظرف پیش روی خویش نگریست و گفت:

- ما را دست انداخته‌ای آیا؟ این که یک تکه سنگ است و بطری آب معدنی؟
- مگر تو نبودی که گفتی سنگ را نان می‌کنی و آب را شراب؟ بفرما از خود پذیرایی کن!

عیسبا که قاعدتاً باید همی کم می‌آوردی، زرنگ‌تر بودندی و چوبدستی ز جوراب خود بیرون کشیدندی و وِردی به زبان راندندی. سنگ دراز شد و ویبره سر داد و آب غلیظ شد و بر زمین ریخت.

بودبا که وضع را چنین یافت خنده سر داد و گفت:

- حقا که حقه‌بازی تو! برایت جوکی بخوانم بخندی و سنگ و آب یادت برود؟

عیسبا لبخندی زورکی زد و گفت:

- بگو که شاید گرسنگی از دلم برود.

بودبا بفرمود:

- آیا می‌دانی خوناشام به همسر ماگلش چه گفت؟

عیسبا کمی اندیشه کرد و پرسید:

- چه گفت؟

بودبا پاسخ داد:

- ماه دیگر می‌بینمت!

هر دو ریسه نمودند و خنده کردند و وضعیت به خیر ختم شد.

بودبا گفت:

- اما تو هنوز مرا نبخشیده‌ای عیسبا. تا اینجا بیامدی و سنگ من را دستگاه ماساژ و آب من را نشاسته‌ی کم‌کالری نمودی. شکمت از خالی بودن سفره‌ام گرسنه ماند. می‌توانم جبرانش کنم؟

عیسبا گفت:

- این بطری آب پلاستیکی را بگیر و مچاله کن. حالا از او معذرت بخواه، درست شد؟

بودبا گفت:

- خیر مثل روز اولش نشد.

عیسبا تکرار کرد:

- عذرخواهی بیش کن شاید توفیر کرد.

بودبا مجدد گفت:

- تفاوتی نکرد.

عیسبا فریاد زد:

- حالا از دم خود در آن بدم! بدم آنطور که اسرافیل می‌دمد!

بودبا نیز چنین کرد و بطری همچو روز اول که حتی بهتر از روز اول شد.

پس این چنین بود آن شبی که عیسبا بی‌خبر قبلی به خانه‌ی بودبا رفت و عبرتی به او داد و گرسنه‌تر از قبل راهی منزل شد.

اما دیدار برگشت هفته‌ی بعدش بود و این بار همه‌چیز مو به مو همی تکرار شد و در صورها دمیدند و شادی به فراوانی به پایان داستانمان چسباندند و تمام.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/28 23:52:48
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 21:02
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 16:14
پست‌ها: 59
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
صابون

- همانطور که در پشت نظاره‌گر هستید، من جلوی یکی از معروف‌ترین کارخونه‌های صابون‌سازی جهان قرار دارم. ورود به این کارخونه کار آسونی نبود ولی با پیگیری‌های مستمر ممکن شد.

مستندساز روبه‌روی دوربین ایستاده بود و سخن می‌گفت. کارخانه‌ای که از آن سخن می‌گفت، "نازی سوپ" نام داشت. کارخانه‌ای توسط آلمانی‌ها ساخته شده بود و در عرض چند ماه صابون‌هایش معروف شده بود. یکی از دلایل این معروفیت جعبه‌ی این صابون‌ها بود. مانند دیگر جعبه‌ها نبود که نوشته‌ای مربوط به صابونِ داخل آن بنویسد. فقط روی آن اسم کارخانه زده شده بود و برای همین برای مردم سوال شده بود که محتویات این صابون‌ها چه چیزی می‌تواند باشد.

- بالاخره قراره از راز تولید این صابون پرده برداری بشه. صابونی که در عرض یک ماه تمام چین و چروک‌های پوست رو از بین می‌بره. چربی پوست رو متعادل می‌کنه و در عین حال خوراکی هم هست!

مستندساز همراه با فیلمبردار از وروردی رد شدند. افسری برای بازجویی بدنی آن‌ها آمد و وقتی از بی خطر بودن آن‌ها مطمئن شد، اجازه‌ی ورود به لابی کارخانه را صادر کرد. در لابی، اشنایدر، مدیر روابط عمومی کارخانه منتظرشان بود. وقتی نزدیک شدند، دست راست را بالا آورد و درود گفت. سپس با همان دست راست، راه را نشان داد.

- فعلا که به چیز عجیبی برنخوردیم. تا الآن مثل بقیه‌ی کارخانه‌ها بوده ولی خب لابی هیچوقت چیزی رو نشون نمی‌ده. اجازه بدین از اشنایدر بپرسم که داریم کجا می‌ریم... اشنایدر اولین مقصدمون ‌‌کجاست؟

اشنایدر به سمت دوربین دست راستش را بالا برد. درود گفت و ادامه داد:
- اولین قسمتی که قرار هست از اون دیدن کنیم، یکی از مهم‌ترین قسمت‌های این کارخونه‌س. بخش استخدام.

اشنایدر توضیح داد که دلیل اهمیت این بخش، جذب افراد دلسوز برای خدمت به مردم است.

چند راهرو را رد کردند تا به محل مورد نظر رسیدند.

- اوه! در بسته‌ است. این داخل مصاحبه‌ی کاری در حال انجامه. بنظرم زمان خوبیه و می‌تونین ازش تو مستندتون استفاده کنین.

در زدند و وارد شدند. اشنایدر دست راستش را بالا برد و افراد داخل هم این کار را تکرار کردند و به هم درود فرستادند. اشنایدر وضعیت را توضیح داد و مصاحبه کننده با خنده استقبال کرد.

- همونطور که شاهد هستین ما توی بخش استخدام کارخونه‌ی نازی سوپ هستیم. از شانس خوبمون یک نفر برای مصاحبه‌ی نهایی اینجاست و ما می‌تونیم نحوه‌ی گزینش کارکنان اینجا رو از نزدیک ببینیم. من ساکت می‌شم تا صدای مصاحبه به وضوح بهتون برسه.

دوربین چرخید و دو آدم بلوند و چشم آبی را که دو طرف یک میز نشسته بودند، نشان داد.

- خب پسرم، شما می‌خواین توی کدوم بخش استخدام بشین؟ جمع آوری مواد اولیه، بخش پخت و پز و یا توزیع؟
- علاقه‌ای به توزیع ندارم اما جمع آوری مواد اولیه رو خیلی دوست دارم. برای پخش پخت و پزم باید بگم سابقه‌ی کار با کوره رو دارم.
- عالی! حق می‌دم بهت. آلمانی‌ها زیاد با قسمت توزیع حال نمی‌کنن. بحث علاقه‌س دیگه. ما آلمانیا دوتا مورد اول رو بیشتر دوست داریم.

باهم خندیدند. خنده‌ای از ته دل.

- خب ببین پسرم! مسئله‌ی جمع‌آوری مسئله‌ی خیلی حساسیه. چون می‌دونی دیگه. مواد اولیه‌ی خوب فرار می‌کنن. مشکلی با این قضیه نداری؟
- نه! من بینی قوی‌ای دارم. بوی کثافتشون رو راحت تشخیص می‌دم.

خنده‌‌ی هردو بلندتر شد.

- خوبه! حس شوخ طبعی خیلی برای کار ما لازمه. روحیه همیشه باید بالا باشه. خب، دلیلی نمی‌بینم که استخدامت نکنم. فقط تا یک ماه اول باید به طور آزمایشی توی محیط کارخونه کار کنی. یک محوطه‌ای برای آموزش درست کردیم و توشون مواد اولیه رها می‌کنیم که بتونی جمع آوری کنی.
- خیلی عالیه! واقعا خوشحالم که من رو انتخاب کردین. ناامید نمی‌شین!

بلند شدند و دست راستشان را دراز کردند و درود فرستادند.

- پروسه‌ی عجیب و سریعی بود. من زیاد سر در نیاوردم ولی از استعداد مصاحبه کننده برای پیدا کردن آدم بدرد بخور، حیرت کردم.

اشنایدر آن‌ها را به قسمت بعدی و قسمت اصلی ماجرا راهنمایی کرد.

- اشنایدر به من گفت که داریم می‌ریم سراغ مواد اولیه، جایی که همه منتظرش بودیم. بنظر شما مواد اولیه‌ی این صابونا چی‌ان؟ منم مثل شما خیلی کنجکاوم که بدونم.

به دری دو لتی و فلزی رسیدند. رویش به آلمانی نوشته بود "ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع". اشنایدر با دست اشاره کرد که صبر کنند و خودش داخل رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بازگردد.
- خب! اجازه‌ی ورودتون صادر شده. می‌تونین وارد بشین. فقط گفتن که دوربین باید خاموش باشه. ولی می‌تونین صدا ضبط کنین.
- آخه این مستنده. نمی‌تونه تصویر نداشته باشه.
- وضعیت اینجوریه.

به ناچار دوربین را خاموش کردند. لباس سفید و تمیز پوشیدند. سربند برای اینکه مویشان نریزد زدند و وارد شدند.

مستند ساز ضبطش را بیرون آورد و شروع به ثبت وقایع کرد.
- در سمت راستم یک اتاق می‌بینم. روی درش علامت ورود ممنوع داره. از داخلش سر و صدای عجیبی میاد ولی خب پنجره‌ای نداره که ببینم داخلش چه خبره. از اون اتاق یه لوله اومده بیرون و سر اون لوله یه چیزی شبیه چرخ گوشت هست. احتمالا ماده‌ی سری رو توی اون اتاق درست می‌کنن و وارد خط تولید می‌کنن. از سر اون چرخ گوشت خمیری کرمی رنگ بیرون میاد و توی یک دیگ بزرگ می‌ریزه. توی دیگ یک همزن برقی بزرگ وجود داره که دائم داره کار می‌کنه. کارکنای اینجا به اون خمیر کرمی افزودنی‌هایی اضافه می‌کنن. یک سری گلبرگ، چند مدل گیاه و مواد شیمیایی می‌بینم. بنظر چیز عجیبی نیست. احتمالا همه چیز توی اون خمیر خلاصه می‌شه... بعد از دیگ، لوله‌ای خمیر همزده شده را به قالب های صابون می‌رسونه و اونا رو توی قالب‌های مخصوص صابون می‌ریزه. قالب مخصوص نازی سوپ. شکلش رو همه می‌شناسن. انگار حرف L در چهار جهت به هم وصل کنی... بعد از سفت شدن صابون رو توی کارتنشون می‌ذارن و تموم.

از آنجا خارج شدند.

- اشنایدر نمی‌شد توی اون اتاق ممنوعه رفت؟
- اون قسمت، بخش کوره و پخت و پزه. امضای این کارخونه اونجاست... نمی‌تونم اجازه‌ی ورودتون به اونجا بگیرم.

اشنایدر یک پک صابون هم به مستندساز و هم به فیلم بردار داد.
- این شامپو با رایحه‌ی جدیدمونه. اسمش رو گذاشتیم استخون سوخته. واقعا بوی خوبی داره!

بعد تشکرهای زیاد، اشنایدر آن‌ها را سمت درب خروجی کارخانه راهنمایی کرد.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/7/28 21:39:07
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 02:17
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:45
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 213
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
قدرت


مه صبحگاهی، مثل نفسی نیمه‌جان، از پنجره‌های بلند تالار ریونکلاو بالا می‌خزید و در هوای سنگین پیش از طلوع می‌رقصید. نور خاکستری، انگار از میان لایه‌ای از شیشه‌ی بخارگرفته عبور می‌کرد و همه‌چیز را بی‌جان و خنثی نشان می‌داد؛ میزهای چوبی با رد لکه‌های جوهر خشک، پرهای کلاغ روی زمین، و فنجان‌های چای ناتمام که از نیمه‌شب جا مانده بودند.

بوی جوهر خشک‌شده و عود سوزانده‌شده در هوا پخش بود، و صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، مانند نبض یک موجود قدیمی در تاریکی می‌تپید. پنجره‌ها با لایه‌ای از شبنم و مه پوشیده بودند، طوری که نور بیرون شبیه سایه‌ای لرزان از سپیده می‌نمود. حتی شعله‌های شمع‌ها، در برخورد با مه، حالت شیشه‌ای پیدا کرده بودند؛ انگار نور هم در حضور سیبل از حرکت بازمی‌ایستاد.

سیبل تریلانی، تنها موجود بیدار اتاق، روی یکی از صندلی‌های نزدیک به پنجره نشسته بود. پتو به دور شانه‌هایش پیچیده بود، اما نه برای گرما؛ برای سکوت. با چشمان نیمه‌باز به بیرون نگاه می‌کرد؛ جایی که برج‌های هاگوارتز در میان مه مثل سایه‌های کج و لرزان بالا می‌رفتند.

چهره‌اش در نور مبهم صبح، رنگ مرمر گرفته بود. موهای فرفری و نامرتبش از زیر پارچه‌ای که روی شانه‌اش انداخته بود بیرون زده بودند، و روی گونه‌هایش رگه‌هایی از خستگی دیده می‌شد، نه خستگی جسم، بلکه از جنسی دیگر. او همانند کسی می‌نمود که سال‌ها در سکوت به زمزمه‌هایی گوش داده که دیگران هرگز نشنیده‌اند.

چهره‌اش آرام بود، اما نگاهش نه. نگاه او چیزی را نمی‌دید؛ بلکه می‌سنجید، می‌کاوید، و می‌فهمید. چیزی در او تغییر کرده بود. دیگر پیش‌گویی اتفاقات آینده او را هیجان‌زده نمی‌کرد. دیگر از شنیدن صدای آن زمزمه‌های خاموش در ذهنش نمی‌ترسید. حالا، او از آن‌ها استفاده می‌کرد. با وسواس و دقت.

او آموخته بود که قدرت، فریاد نمی‌زند. قدرت در زمزمه‌های بی‌صدا شکل می‌گیرد، در لحظه‌ای که سکوت، از گفتن خطرناک‌تر می‌شود. هر کلمه برایش ابزاری بود، و هر نگاه، آزمایشی. حتی خواب‌هایش دیگر شخصی نبودند؛ به‌جای رویا، در آن‌ها آموزش می‌دید. ذهنش نه پناهگاه بود، نه شکنجه‌گاه؛ آزمایشگاهی بود که در آن، روح انسان‌ها را کالبدشکافی می‌کرد.

چای مقابلش هنوز داغ بود، اما بخارش به آرامی بالا می‌رفت، و در هر موج آن، سایه‌ای از چهره‌ی کسی دیده می‌شد. او می‌دانست هر بخار، هر خط، هر لرزش نور معنایی دارد. و امروز، چیزی درون آن تصویرها متفاوت بود. لب‌هایش به آرامی تکان خوردند. زمزمه‌ای، نه بلندتر از صدای نفس کشیدن، در فضا پیچید:
- امروز او خواهد فهمید.

در سکوت پس از آن جمله، حتی مه هم ایستاد. هوای اتاق، برای لحظه‌ای، به سنگینی یک قبر پر از راز شد. سیبل احساس کرد چیزی درون چای موج می‌زند؛ نه مایع، بلکه زمان. گویی آینده در بخار می‌جوشید.

او؛ یعنی «آلن ریوز»، پسر مغروری که همیشه به صداقت و منطق می‌بالید. کسی که با کلماتش ذهن‌ها را می‌بست، و حالا قرار بود خودش گرفتار ذهن باز سیبل شود. در نگاه سیبل، آلن نماد نوعی نظم بود، نظمی شکننده که پشت آن شک و ترس پنهان شده بود. او می‌دانست هر ذهنی، هرچقدر محکم، یک ترک کوچک دارد؛ کافی‌ست بدانی کجا باید انگشتت را بگذاری. و امروز، آلن قرار بود ترک خودش را پیدا کند.

در طول ماه‌های اخیر، سیبل تمرین کرده بود. نه با وردها، نه با چوب‌دستی. بلکه با فکر. با ریتم کلمات، با فاصله‌ی بین جملات، با مکث‌هایی که ذهن شنونده را در خلا نگه می‌داشت تا او در آن خلا، بذر یک فکر را بکارد. قدرت او در گفتن نبود؛ در سکوت میان گفتن‌ها بود.

اگر کسی از بیرون او را می‌دید، فقط دختری ساکت و آرام می‌دید که به نظر می‌آمد همیشه در حال فکر کردن است. اما در زیر آن سکوت، طوفانی از محاسبه و درک جریان داشت. او نفس‌های دیگران را می‌شمرد، لرزش پلک‌ها را می‌دید، و از تردیدهای کوچک، راه به درون می‌گشود. قدرتش مثل زهری لطیف بود؛ بی‌طعم، بی‌بو، اما ماندگار.

امروز روز امتحان بود. نه درسی از هاگوارتز، بلکه آزمونی برای خودش. او از جا برخاست، ردایش را صاف کرد و آرام از تالار خارج شد. پله‌های مارپیچ، با هر قدمش نفس می‌کشیدند. نور مشعل‌ها بر سنگ‌ها می‌لرزید و صدای گام‌هایش درون دیوارها طنین داشت، مثل قلبی که در قفسه‌ای سنگی می‌تپد.

در پایین برج، صدای پرهای کلاغی که از پنجره گذشت، سکوت را برید. بوی سنگ نم‌خورده و مشعل سوخته در فضا بود. او حس می‌کرد هاگوارتز، با تمام دیوارهایش، به تماشایش نشسته است. قلعه‌ای زنده، مشتاق و بی‌چهره. حتی سنگ‌ها هم به‌نوعی از او آگاه بودند.

در راهرو، صدای گروهی از شاگردان دیگر به گوش رسید. می‌خندیدند، با لحن‌هایی زنده و معمولی. سیبل بدون آن‌که نگاهشان کند، از کنارشان گذشت. یکی از آن‌ها لحظه‌ای در سکوت ایستاد، انگار چیزی نامرئی او را در جا میخکوب کرده باشد. بعد، بی‌دلیل لرزید. سیبل حتی لبخند هم نزد. چون فقط او می‌دانست.

ذهنش مثل آینه‌ای بود که در آن، انعکاس کوچک هر روحی را می‌دید. صدای فکرها مثل پچ‌پچ‌هایی در پس‌زمینه‌ی ذهنش می‌چرخیدند؛ اما او دیگر یاد گرفته بود چگونه آن‌ها را فیـلتر کند. هر صدای ضعیفی که از کنار گوشش می‌گذشت، نشانی از کنترل بود. او استاد سکوت شده بود، و سکوت، وفادارترین خدمتکار قدرت است.

وقتی به کلاس رسید، آلن ریوز پشت یکی از میزهای جلو نشسته بود. نگاهشان برای لحظه‌ای تلاقی کرد. آلن لبخند زد. لبخندی از نوع کسانی که فکر می‌کنند ذهن‌شان قلعه‌ای غیرقابل نفوذ است. اما قلعه‌ها همیشه دروازه دارند. فقط برای کسی که بداند باید از کجا وارد شود.

سیبل نشست، دفترش را باز کرد، و طوری که کسی متوجه نشود، چای گرمش را کنار دستش گذاشت. بخار آن به آرامی بالا رفت و با خطوط نامنظمی در هوا رقصید. او درون بخار، صحنه‌ای دید؛ نه واضح، نه کامل، اما کافی. آلن با دستان لرزان، میان جمع، حرفی می‌زد که نباید می‌زد. و سکوتی سنگین پس از آن.

بخار مثل موجود زنده‌ای در هوا می‌پیچید. لحظه‌ای، شکل دهان گشوده‌ی آلن را گرفت، لحظه‌ای بعد، محو شد. سیبل چشم‌هایش را نیمه بسته کرد، و در تاریکی پشت پلک‌ها، تصویر واضح‌تر شد؛ آلن در میان جمع، شکسته و تنها، محاصره‌شده توسط نگاه‌هایی که قضاوت می‌کردند. قدرت، همین بود؛ توان دیدن سقوط، پیش از آن‌که آغاز شود.

چشم‌های سیبل به نرمی بسته شدند. زمزمه‌ای کوتاه از لب‌هایش گذشت. نه ورد بود، نه طلسم. فقط کلمه بود. و قدرت، از همان‌جا آغاز شد.

کلمه مثل نخی نامرئی از دهانش بیرون خزید، از میان هوا گذشت، و درون ذهن آلن فرورفت. هیچ‌کس چیزی ندید، حتی خودش. اما جایی در ناخودآگاه او، فکری کاشته شد؛ بذر کوچکی از تردید. و تردید، همیشه از درون رشد می‌کند.

آلن در طول کلاس احساس عجیبی داشت. هر بار که استاد حرف می‌زد، تمرکزش از بین می‌رفت. ذهنش سمت چیزهایی که نمی‌خواست بهشان فکر کند، می‌رفت؛ ترس‌های قدیمی، خاطراتی که فراموششان کرده بود، صدای پدرش وقتی فریاد می‌زد.

عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست. قلمش لرزید و جوهر روی دفترش لکه انداخت. حرف‌های استاد در گوشش پیچ می‌خوردند، ولی معنا نداشتند؛ مثل واژه‌هایی از زبانی بیگانه. او حتی حس می‌کرد کسی در ذهنش زمزمه می‌کند، همان‌گونه که در کابوس‌ها صداها از فاصله‌ای بی‌زمان می‌آیند.

سیبل با چشمان نیمه‌باز او را نگاه می‌کرد. هیچ کاری نمی‌کرد. فقط می‌دید. و هرچه آلن بیشتر مقاومت می‌کرد، ذهنش بیشتر می‌لرزید.

در پایان کلاس، وقتی جمعیت پراکنده شد، او مانده بود و صدای نفس‌های کوتاهش. سیبل به آرامی به او نزدیک شد.
– خسته‌ای، نه؟

آلن با تردید نگاهش کرد.
- نه... فقط خوابم میاد.
– می‌دونی جالبه، بعضی خواب‌ها بیدارتر از واقعیتن.

سکوتی میان‌شان افتاد، سنگین و مرطوب. آلن احساس کرد کلماتش در گلو می‌خشکند. چشمان سیبل آرام بودند، اما عمقی داشتند که گویی هیچ بازتابی از نور را نمی‌پذیرفتند. انگار اگر زیاد به آن نگاه می‌کردی، خودت را درونش گم می‌کردی.

او این را گفت و از کنارش گذشت. در همان لحظه، چیزی در ذهن آلن فرو رفت. نه جمله، بلکه احساس دانستن. احساسی که تا شب دست از سرش برنداشت.

ساعت دوازده شب، وقتی تنها در تالار نشست، فهمید نمی‌تواند چیزی را از ذهنش بیرون بیندازد. چهره‌ی سیبل، صدایش، و جمله‌اش مثل حلقه‌ای بسته در ذهنش تکرار می‌شد. او دیگر نمی‌دانست کدام فکر از خودش است و کدام از اوست.

آتش در شومینه‌ی تالار می‌سوخت، اما گرمایش به او نمی‌رسید. شعله‌ها گاه به رنگ سبز درمی‌آمدند، گاه خاموش می‌شدند، و صدای چوب سوخته شبیه خنده‌های کوتاه می‌پیچید. آلن به آینه‌ی روبه‌رو نگاه کرد و دید سایه‌ای از پشت سرش گذشت؛ اما وقتی برگشت، هیچ‌کس نبود. فقط صدای خودش که زیر لب، همان جمله‌ی سیبل را تکرار می‌کرد: "بعضی خواب‌ها بیدارتر از واقعیتن..."

آن شب، سیبل در برج ریونکلاو روی تختش دراز کشیده بود. شمعی در کنار تخت می‌سوخت. شعله‌اش کوتاه اما پایدار بود. او دفترش را باز کرد و چیزی نوشت:

قدرت یعنی خاموش کردن صدای دیگران، بی‌آن‌که حتی یک کلمه گفته باشی.

جوهر سیاه از نوک قلم چکید و لکه‌ای گرد روی کاغذ ساخت، شبیه چشمی که در تاریکی باز شده باشد. سیبل نگاهش را از نوشته برنداشت؛ می‌دانست که فردا صبح، آلن دیگر همان آلن نخواهد بود. شاید فراموش کند چرا، اما اثر باقی می‌ماند؛ مثل رد سوختگی بر چوب.

سپس قلم را کنار گذاشت. در آینه‌ی روبه‌رو، تصویر خودش را دید؛ آرام، منظم، اما در چشمانش چیزی بود که دیگران هرگز نمی‌دیدند؛ سایه‌ای از آینده، که هنوز رخ نداده، اما منتظر است.

سیبل تریلانی لبخند زد. لبخندی که نه از رضایت بود و نه از غرور. فقط نشانه‌ای بود از آگاهی... و قدرت! او می‌دانست که از امروز، هیچ ذهنی در هاگوارتز دیگر کاملاا از آن خودش نخواهد بود.

و شعله‌ی شمع، بی‌صدا خاموش شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: شنبه 26 مهر 1404 00:27
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 7 آبان 1404 00:00
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تکلیف جلسه دوم کلاس آموزش تاریکی:

- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!

این انعکاس صدای تام و عروسکای کاکتوسش بود که از داخل گلخونه‌ شیشه‌ای هاگوارتز به گوش می‌رسید. پدر لردسیاه که فیلش یاد دوران خوش مجردی کرده بود، یدونه چوب‌شور بین انگشتاش گرفته بود و در حالی که گلدونای کاکتوسش براش موقع تکرار آهنگ قر می‌دادن، لیوان لیوان عرق خارمریم هورت می‌کشید. وقتی حسابی عرقارو هورت کشید، به خودش اومد و دید که ساعت از ۱۲ شب گذشته؛ پس مثل یه شوهر وظیفه‌شناس راه برگشت به تالار اسلیترین پیش زنش رو پیش گرفت.

از اونجایی که تام آدم بی‌جنبه‌ای هم بود و حسابی توی نوشیدن عرق خارمریم افراط کرده بود حین برگشت به تالار مدام تلوتلو می‌خورد و چشماش وا نمی‌شد. بالاخره با کلی بدبختی خودشو رسوند به قلعه و وقتی خواست به سمت سیاه‌چال و جایی که تالار اسلی توش مخفی بود بره به سرش زد قبلش گلاب به روتون یه دست به آبی بره. به هر حال این همه خارمریمی که خورده بودو که نمی‌تونست تا صبح با خودش نگه داره! تازه مرلینگاه‌های هاگوارتزم که با هر تالار خصوصی چند طبقه فاصله دارن پس پیش‌بینی بهتر از گرفتار بارندگی شدید شدن بود.

با کلی بدبختی پله‌هارو رفت بالا و خودشو رسوند به مرلینگاه میرتل گریان که یهو به خودش اومد دید ای‌بابا نامحرم توی مرلینگاهه که! خواست بره یه مرلینگاه دیگه که دید نامحرمی که باسیلیسک باشه داره براش چشمک می‌زنه و زبونشو هی بیرون و تو می‌بره.

خب شما جای تام بودین چیکار می‌کردین؟ البته اگر شما جای تام بودین احتمالا دیدن چشمک‌زدن باسیلیسک، آخرین کاری بود که توی زندگی‌تون انجام می‌دادین اما خب تام با وجود اینکه یه ماگل بود ولی بعد از این همه سال زندگی با اسلیترینی‌ها، انگار پادتن باسیلیسک توی بدنش ترشح شده بود؛ پس بدون اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره رفت توی بغل باسیلیسک و کمکش کرد پوستاشو دربیاره!
- دیگه وقتش بودا... نگفته بودی زیر اون پوست ماریت چه فلسایی قایم کردی شیطون!
- هیس هیس!
- هیس؟ نه بابا نگران نباش مروپ خبردار نمی‌شه. همه چی توی همین مرلینگاه بین ما دو نفر دفن می‌شه عزیزم. چشمای قرمزشو ببین! همیشه دلم بجای مروپ یه داف چشم رنگی مثل تورو می‌خواست!

خلاصه اون شب تام نه تنها کمک کرد باسیلیسک پوست‌شو بندازه بلکه با بخار مرلینگاه میرتل، منافذ پوست جدید مار رو باز کرد و بعد با کلی ماسک و ژل، منافذو پاکسازی و نرم‌کرد و تهشم با آب‌رسان منافذشو بست. خلاصه چنان فیشیال حق آخر هفته‌ای برای هیولای تالار اسرار انجام داد که باسیلیسک تا عمر داشت مشتری ثابتش شد. طبیعتاً هم فقط چون معتقد بود النظافت من‌ السالازار، تمام این خدماتو برای دختر سالازار انجام داد. تازه اونم به طور کاملاً رایگان!

روز بعد سالازار اسلیترین کبیر با آسانسور تالار اسرار اومد بالا بره صبحونه بخوره که دید باسیلیسک اونقدر از روتین پوستیش راضی بوده که تبدیل به چندتا باسیلیسک شده! طبیعتاً خیلی خوشحال نشد چون جا توی تالار اسرار برای چندتا مار غول پیکر یکم زیادی تنگ بود؛ پس رفت سراغ مروپ و گفت:
- دخترم، جمع کن این شوهرتو تا ما جمعش نکردیم!

از اونجایی که مروپ اصلا دلش نمی‌خواست مسئولیت جمع کردن شوهرش روی دوش جدبزرگوارش قرار بگیره، با ساطور رفت سراغ تام و اونو از گوشش گرفت و کشون‌کشون برد یه جای خلوت تا مثل یه زن و شوهر فرهیخته، مشکلات‌شونو با گفتگوی تمدن‌ها حل کنن.
- پس می‌ری برا باسیلیسک فیشیال انجام می‌دی!
- ببین ملکه قلبم، می‌دونی که من فقط قصدم کمک به پوستش بود. دیدم مثل پوست تو بلوری و هلویی نیست گفتم یه صفایی بهش بدم.

مروپ ساطورشو برد بالا که خودشم یه صفایی به تام بده و جبران زحماتش در حق باسیلیسک رو کنه که یهو در حالی که ساطور با مغز شوهرش چند سانتی‌متر بیشتر فاصله نداشت زد زیر گریه!
- اول سیسیلیا حالام باسیلیسک! مامان چیش از اینا کمتره که بجا دختر مردم برای زن خودت فیشیال انجام نمی‌دی؟
- دوتا سین!
- کوفت... جدی گفتم!
- خب منم جدی گفتم. یعنی غیر از اینکه واقعا اسمت دوتا "س" کم داره و من تایپم اسمای دوتا سین داره باید بگم پلنگم نیستی. یعنی اینکه تو تیپت مامانه و بوی پیازداغ می‌دی در حالی که من پلنگی‌تو دوست داشتم!

مروپ که کنجکاو شده بود و واقعا دلش می‌خواست مشکلات‌ خونوادگی‌شو حل کنه و کانون خونواده رو حسابی داغ و صمیمی نگه داره، نشست به توضیحات شوهرش خوب گوش داد و حتی تا جایی که تونست بادقت یادداشت‌برداری کرد.

روز بعد:

یک عدد لب گنده شبیه ماتحت مرغ که با صدای بلند، آدامس بادکنکی می‌جوید وارد تالار اسلیترین شد. دماغ زن اونقدر عمل شده بود که زیر لبش ناپدید شده بود. وقتی یکم جلوتر اومد از پشت لبا دوتا چشم با لنز یخی مثل اونایی که نایت‌کینگ توی چشمش داشت توسط اعضای وحشت‌زده تالار اسلیترین شناسایی شد. اسلیترینی‌ها که تا همین حدم به اندازه کافی وحشت کرده بودن، وقتی بقیه بدن زن رو دیدن جیغ‌زنان خودشونو کتک‌زدن تا بلکه از این کابوس وحشتناک بیدار بشن.

بدن زن مثل کوهان شتری بود که از وسط قاچ‌زده و یه تیکه رو نیم‌تنه بالایی و یه تیکه‌ رو نیم‌تنه پایینی قرار داده باشن؛ اون هر قدمی که برمی‌داشت صدای بادکنک هر آن در شرف ترکیدن می‌داد. وقتی به وسط تالار رسید پلکاشو بهم زد که باعث شد یه لحظه با مژه‌هاش یه متر پرواز کنه و دوباره به دلیل بادکنکاش با ملایمت روی زمین فرود بیاد. یه لباس پلنگی خیلی تنگ هم تنش بود با یه دم پلنگی دراز و از همه بدتر یه تل موی گوش پلنگی که حسابی به روح اسلیترینی‌ها سوهان می‌زد.
- دمیون گررررررررر! 🐆

بعد ادای این دیالوگ، زن که روزی مروپ نام داشت اما حالا اسمشو به سوسن تغییر داده بود، زوزه‌کشان دنبال‌ اسلیترینی‌ها کرد و اولین نفری که جلوتر از همه پا به فرار گذاشت، تام ریدل سینیور بود.

توی قیافه تام، غلط کردم خاصی دیده ‌می‌شد.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: جمعه 25 مهر 1404 20:08
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 17:11
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 467
مدیر کل جادوگران، ارشد ریونکلاو، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
قدرت:
صدای بارش باران که هم‌چون تازیانه‌ای بر سقف کلبه برخورد می‌کرد، تنها صدایی بود که بعد از ساعت‌ها سکوت، گوشش را نوازش می‌کرد. باران شدید و غرش آسمان با رعدهای گاه و بی‌گاهش، در آن موقعیت برای هرکسی بیشتر تشدید کننده‌ی احساس غم و وحشت می‌توانست باشد.

اما برای گابریلا این‌چنین نبود. دسته‌ی زیادی از احساسات به سختی قادر بودند راهی به درون او پیدا کنند. زیرا احساسات با برچسب‌گذاری بوجود می‌آیند. انتخاب این که چه چیز خوب تلقی می‌شود و چه چیز بد. به دنبال آن احساسات مثبت با خوبی‌ها و احساسات بد با بدی‌ها همراه می‌شوند. اما گابریلا درکی از خوبی و بدی نداشت. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت همیشه یک چیز بود.

لذت بردن در لحظه!

بنابراین فکری که در آن موقعیت ذهنش را مشغول کرده بود، این بود که حداقل کَر نشده است! چرا که علاوه بر دست و پایش که به صندلی بسته شده بود، دهانش را نیز بسته بودند و ساعت‌ها بود هیچ صدایی حتی از دوردست‌ها نیز شنیده نشده بود. در تاریکی مطلق تقریبا هیچ‌چیز نمی‌دید و بنابراین کوچک‌ترین ایده‌ای نداشت که کجا ممکن است باشد.

برداشتی که از این سکوت طولانی داشت این بود که در جنگل، شهر یا حتی نزدیکی یکی از این دو قرار ندارد و حالا باران نشانه‌ای دیگر برای او به همراه داشت: کلبه‌ی چوبی. روشنایی کوتاه‌مدتِ حاصل از رعد و برق نیز نشان می‌داد که دقیقا وسط کلبه و رو به در قرار گرفته است.

هرکس او را در آن‌جا به بند آویخته بود، احتمالا شناخت خوبی از شخصیتش داشت. صبر کردن جایی در ویژگی‌های شخصیتی گابریلا نداشت و این دقیقا چیزی بود که اسیرکننده‌اش حسابی از آن استفاده کرده بود. صبر گابریلا لبریز شده بود و با بی‌تابی می‌خواست بداند چه در انتظارش است.

براستی چه کسی جرات کرده است شاگرد سالازار که خونش در رگ‌هایش جاری است و برایش هم‌چون فرزند است را به بند بکشد؟

با آرام شدن بارانی که پیش از این برخوردش با کلبه هم‌چون شلیک گلوله می‌ماند، بالاخره در کلبه با صدای قیژی شروع به باز شدن می‌کند. مرد مطمئن می‌شود حتی در باز کردن در نیز به اندازه کافی تعلل داشته باشد تا گابریلا را بیش از پیش کلافه کند. بالاخره با باز شدن در و برقی که درست در زمان مناسب فضا را روشن می‌کند، پیکر قوی‌هیکل مردی در آستانه‌ی در نمایان می‌شود.

با ورود به کلبه و بسته شدن در با صدای مهیبی که از قصد محکم کوبیده شده بود، مرد طلسمی اجرا می‌کند که تمام رطوبت حاصل از بارش باران بر ردا و پیکرش در چشم بر هم زدنی خشک می‌شوند. گابریلا اگر توان سخن گفتن داشت، حتما در آن لحظه مرد را با آن طلسم کوچکش تحسین می‌کرد.

لذت!

شاید این تنها حسی بود که به سرعت در رگ‌های گابریلا جریان پیدا می‌کرد و مشوقی برای هر کاری که انجام می‌داد بود. علت تحسینش در آن موقعیت نیز همان حس بود. از نحوه‌ی بلند شدن قطرات آب از لباس و بدن مرد و سپس بخار شدنش در آسمان لذت برده بود.

مرد تکان دیگری به چوبدستی‌اش می‌دهد تا روشنایی اندکی بوجود آورد که به سختی محوطه‌ی میانی کلبه را روشن می‌کرد. حالا که به نظر می‌آمد کاملا آماده است تا تمام حواسش را به گروگانش اختصاص دهد، با قدم‌هایی آرام اما محکم به سمت گابریلا می‌رود و با رسیدن به یک قدمی‌اش از حرکت می‌ایستد. گابریلا در حالی که یکی از ابروهایش را بالا داده بود، به هیکل تنومند و قد بلند مرد نگاه می‌کند. انگار که مرد گروگان گابریلا باشد و گابریلا در حال برانداز کردن قربانی‌اش.

مرد پوزخندی می‌زند و به جلو خم می‌شود تا چشم‌هایش در یک راستا با صورت دختر قرار گیرند.
- باورم نمیشه هنوزم با چشمات جوری بهم زل زدی انگار تویی که در راس قدرت قرار داری!

هنوز؟

آیا این بدان معنا بود که پیش‌تر ملاقاتی با یکدیگر داشته‌اند؟ پس چرا گابریلا او را به یاد نمی‌آورد؟

هرچه که بود مرد قطعا اشتباه می‌کرد. زیرا گابریلا هیچ‌گاه توجهی به جاه و مقام نداشت تا قدرت را همانند او تعریف کند. برای او قدرت، در اختیارش از انجام هر آن‌چه که در آن لحظه از آن لذت می‌برد خلاصه شده بود و نه تسلط بر جهان یا حداقل کنترل کردن دسته‌ای از انسان‌ها. با این حساب معنای نگاهش چیزی نمی‌توانست باشد جز آن که حوصله‌ش سر رفته است و منتظر است با چیزی سرگرم شود.

مرد با حرکت تندی، برچسبی که بر دهان گابریلا زده بود را می‌کند که باعث می‌شود گابریلا برای لحظه‌ای چهره‌اش را در هم بکشد.

- اوه! خوبه. پس دردو حس می‌کنی!

گابریلا نمی‌دانست مرد از چه سخن می‌گوید. همه درد را احساس می‌کردند. حتی خون‌آشام‌هایی که زخم‌هایشان به سرعت التیام می‌یافت. اما گویا واکنش گابریلا باعث شده بود تا مرد انرژی تازه‌ای پیدا کند.

- این تمام چیزی بود که می‌خواستی بفهمی؟ خب فهمیدی. حالا می‌شه بازم کنی برم؟

مرد برای چند لحظه به چشمان گابریلا خیره می‌شود. انگار می‌خواست بداند او این سوال را به طور جدی مطرح کرده است یا تنها قصد دست انداختنش را داشته است. به نظر می‌آمد جدی باشد.
- آه واقعا بچه‌ای. معلومه که قرار نیست بذارم جایی بری! تو تا ابد با من گیر افتادی.

این واقعا چیزی نبود که مرد خیال آن را داشته باشد: حبس ابد! اما دوست داشت بداند گابریلا با شنیدن این حرف چه واکنشی نشان می‌دهد. گابریلا که از شنیدن "تا ابد" به فکر فرو رفته بود، متفکرانه می‌پرسد:
- تا ابد؟ من هفت سال تو جهنم زندگی کردم و شبیه به ابدیتی بود که پایانی براش نیست. ولی می‌بینی که، برگشتم زمین! پس به گمونم تموم شد نه؟

مرد که از گفتگو با گابریلا چیزی جز سردرگمی عایدش نشده بود، تصمیم می‌گیرد سر اصل مطلب برود بلکه گابریلا جدیت ماجرایی که در آن گیر افتاده بود را درک کند.
- بهت یه فرصت می‌دم. بهم خدمت کنی تا روزی لرد رو کنار بزنم و سلطه‌ی مرگخواران رو به دست بگیرم یا...

گابریلا فرصتی برای این که مرد "یا" را بیان کند نمی‌دهد و بلافاصله در حالی که چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند می‌گوید:
- همون "یا" رو انجام بده.

دستان مرد به صورت ناخودآگاه در هم مشت می‌شود. باورش نمی‌شد این دختر این‌قدر زبان‌نفهم باشد.
- اوه دختر کوچولو، مشخصه به خاطر این که سالازار همیشه تو جهنم محافظت بود، باور نداری که جادوگران قدرتمند دیگه‌ای هم وجود دارن که به سالازار خدمت نمی‌کنن و می‌تونن قدرتشونو روت پیاده کنن نه؟ و حالا دیگه تو جهنم نیستی تا کمکت کنه.

برقی حاصل از اطمینان در چشمان مرد ظاهر می‌شود.

- Meh. تا الان که فقط ضعف دیدم. به قول خودت یه بچه رو به بند کشیدی و داری گوشاشو با سخنرانیات آزار می‌دی. تا خونریزی نکرده بهتر نیست قدرتتو با یه دوئل نشون بدی؟ اگه ادعا داری؟

مرد شروع می‌کند به بلند خندیدن.
- همیشه این حرفا جوابه نه؟ ولی نه، برای من نه. قرار نیست حرفای کلیشه‌ای احساساتیم کنه و مانع استفاده از قدرتم بشه. اشتباه خیلی از کسایی که از اوج قدرت به فرش افتادن توجه به همین تفکرات مسخره بود. من می‌تونم هرکاری که می‌خوام باهات بکنم و تو هیچ‌کاری برای دفاع ازت بر نمیاد. این یعنی قدرت! قدرت یعنی کنترل همه چیو در دست داشته باشی و بدونی فردا و فرداهات چطور قراره رقم بخوره.

گابریلا که حوصله‌ی سخنرانی دیگری از جانب مرد را نداشت، سعی می‌کند تا جایی که دست و پای در بندش اجازه می‌دهد، به جلو خم شود.
- به نظر میاد یه چیزی رو در مورد من نمی‌دونی. بیا جلو تا بهت بگم.

گابریلا هرگز پیش از این از قدرت‌های پریزادی‌اش استفاده نکرده بود. در واقع اصلا موقعیتی پیش نیامده بود که حتی بخواهد به آن فکر کند. اما بالاخره او پریزاد بود و این یعنی همیشه می‌توانست برگ برنده‌ای برای هیپنوتیزم کردن مردها و وادار کردن آن‌ها به انجام کارهای احمقانه برای تحت تاثیر قرار دادنشان داشته باشد. چیزی که در آن لحظه شاید می‌توانست به کمکش بیاید. امتحانش ضرری نداشت.

اما مرد همان‌گونه که پیش‌تر نیز گفته بود، با شنیدن این حرف بیشتر محتاط می‌شود. او حاضر نبود هیچ‌کاری انجام دهد تا موضع برترش را از دست دهد و این حرف گابریلا، بیشتر شبیه زنگ خطری برایش می‌شود که بیشتر بخواهد فاصله‌اش را حفظ کند و سخن دیگری از گابریلا نشنود. پس تنها با تردید از همان نقطه‌ای که ایستاده بود پاسخ می‌دهد:
- تا الان مشکلی نداشتی همینطوری حرف بزنی. حالا چه چیزی تغییر کرده؟

پیش از این که گابریلا بخواهد پاسخی دهد، مرد تکه‌ای دیگر چسب را می‌کند و به دهان گابریلا می‌چسباند. گابریلا اگر می‌توانست، قطعا به مرد می‌گفت چقدر ضعیف است که هیچ ریسکی نمی‌پذیرد و اگر به این شکل ادامه دهد، قدرتش بدست نیامده هم‌چون شن در حالی که در تلاش است تا آن را حفظ کند، از میان دستانش می‌لغزد و بیرون می‌ریزد.

گابریلا که فرصتش را برای نقشه‌ی فراری که در ذهن ترسیم کرده بود از دست داده بود، چشم‌هایش را می‌بندد. او هنوز برگ برنده‌ی دیگری داشت.

درخواست کمک از سالازار.

سالازار بخشی از وجودش را برای همیشه درون گابریلا گذاشته بود تا بتوانند ارتباط لازم را با هم برقرار کنند و دلیل این که گابریلا زودتر به سالازار رو نیاورده بود این بود که کنجکاوی‌اش بر او غلبه کرده بود و می‌خواست بداند چه خبر است.

ولی حالا که فهمیده بود مرد دیوانه‌تر از آن است که از روش‌های معمول و مورد انتظار وارد عمل شود، احساس می‌کرد به سالازار نیاز دارد تا رهایی یابد. در چشم بر هم زدنی، صدایی که نه متعلق به مرد بود و نه گابریلا، توجه هر دو را به خود جلب می‌کند. طلسم ساده‌ای بود. اکسپلیارموس.

حالا مرد شاهد پرواز چوبدستی‌اش به نقطه‌ای تاریک بود. سالازار از تاریکی گوشه‌ی کلبه قدم به بیرون می‌گذارد در حالی که دو چوبدستی در دست داشت. چوبدستی مرد را با تکانی می‌شکند و سپس نگاهش مستقیما به سمت او برمی‌گردد که حالا به دیوار پشت سرش چسبیده بود. می‌دانست بدون چوبدستی‌اش قدرتی ندارد و دویدن به سوی در کلبه و فرار نیز، راهی با شکست حتمی است.

- این چیزی بود که ازش حرف می‌زدی نه؟ داشتن قدرت وقتی حتی فرصت مقابله به شخص نمی‌دی؟ الان چه احساسی داری؟ هنوزم فکر می‌کنی خیلی قدرتمندی؟ فکر می‌کنی اگه فرصتشو داشتی می‌تونستی منو شکست بدی و تو یه موقعیت ناعادلانه به زمین خوردی؟ این باور تو بود. و باور احمقانه‌ت باعث شکست زودهنگام‌ترت شد. زودهنگام، چون در هر صورت شانسی برای پیروزی مقابل من نداشتی. ولی حداقل تلاشتو کرده بودی نه؟ تا این که الان مثل یه موش کثیف کشته بشی.

سالازار بدون لحظه‌ای تردید، اشعه‌ی سبز رنگ چوبدستی‌اش را به سمت مرد هدایت می‌کند. همزمان نیز گابریلا را از بند آزاد می‌کند.

- از کجا می‌دونستی چی گفته بود؟
- امروز قرار بود بریم هاگزمید بستنی‌های مخصوص بخریم. وقتی خبریت نشد، زودتر جاتو بررسی کردم. مدت‌هاست تو سایه به دیوار تکیه دادم بودم و این مرد اینقد تو توهم قدرتش غرق شده بود که حتی متوجه حضورم نشد.

سالازار حتی لحظه‌ای زمان خرج نمی‌کند تا به حال او تاسف بخورد و بلافاصله اضافه می‌کند:
- دیگه بهتره بریم، مطمئنم اگه ما بخوایم شب هم بهمون بستنی می‌دن!

سالازار این حرف را به گونه‌ای نزده بود که فروشنده از روی لطف و مهربانی‌ کمکشان کند، بلکه می‌دانست تنها حضور قدرتمند خودش کافی است تا مخالفتی در این قضیه نبیند. سالازار قبل از آپارات نگاهی به گابریلا می‌اندازد.
- استفاده از قدرتای پریزادیت راهکار خوبی بود! شاید بتونیم یکم روش کار کنیم!

گابریلا لبخندی می‌زند و هر دو با صدای حاصل از انجام جادوی آپارات، ناپدید می‌شوند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 15:24
تاریخ عضویت: 1404/04/03
تولد نقش: 1404/04/04
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:21
پست‌ها: 10
آفلاین
همیشه بیشتر میخواست؛ توجه بیشتر، نمره‌ی بیشتر، فروش بیشتر و حتی قدرت بیشتر...
تمام تلاشش را می‌کرد اما هیچ‌گاه کافی نبود. می‌دانید که؟ دست بالای دست بسیار است. او به چندتا بالاتر آمدن راضی نبود؛ هلن میخواست بالاترین دست باشد. درست است که سخت بود ولی غیرممکن نبود. هیچ چیز غیر ممکن نیست.

آن روز هم یکی دیگر از روزهای طولانی زمستان بود. لباس سفید برف زمین را گرم کرده و سرما را به زمینیان می بخشید. هر جا را که نگاه میکردی کودکی در حال جنگ بود؛ هر چه گلوله های برفی ات بیشتر می‌بود قوی تر می‌شدی، بعضی ها از سرباز های کمکی برفی نیز استفاده کرده بودند و ارتش خود را تقویت کرده بودند. صدای فریاد همه‌ی شهر را پر کرده بود، در حالی که سکوت حاکم عمارت بزرگ داولیش شده بود.
اما هیچ حکومتی پایدار نیست؛ چرا که شورش او سکوت را در هم میشکند.

- کافی نیست! باید بهتر شه! اخه واقعا که!

هلن همراه با دوتن از کارمندان مغازه وارد عمارت می‌شوند. هلن یاقوتی با رگه های تیره در دست دارد؛ با تحقیر به آن نگاه میکند و پس از چند ثانیه از در همچنان باز پشت سرش به بیرون پرتاب می‌کند.
- برو پیداش کن و تصحیحش کن! گفتمش رگه هاش حلزونی شکل و مشکی باشه نه همون قرمز تیره!
- معذرت می‌خوام بانو، معذرت می‌خوام.

هلن رویش را به سمت کارمند بیچاره برمی‌گرداند.
- هی، اگه یه بار دیگه این کلمه رو شنیدم درجا اخراجت می‌کنم. معذرت خواهی؟ مسخرس! نه چیزیو درست می‌کنه نه جبران فرد مقابلو تضمین میکنه. فقط یه بهونه‌ست برای از زیر کار در رفتن. پس برای بخشیده شدن معذرت خواهی نکن، نشون بده لیاقت بخشیده شدنو داری، گرفتی؟
-چشم خانم.

هلن دوباره می‌چرخد به سوی کاناپه‌ی سبز گوشه سالن می‌رود. خطاب به کارمند دیگر می‌گوید:
- و تو، یه ماموریت برات دارم. میخوام برام یه جواهر خیلی کمیاب که نزدیک های کوه آتشفشانی پیدا می‌شه پیدا کنی و این طلسم رو روش آزمایش کنی.


برگه ای کوچک را به دستش می‌دهد.
- نتیجه این آزمایش خیلی برام مهمه؛ در حد مسئله مرگ و زندگی بدونش. اگه موفق بشیم میتونیم صنعت جادو و جواهرات و به مرحله اوج خودش برسونیم. پس اگه یک درصد هم شک داری که نمی‌تونی انجامش بدی همین الان بهم بگو، باشه؟

لرزه بر تن کارمند افتاد، رگه ای از عدم اطمینان در چشمانش دیده می‌شد؛ نشانه ای که هلن در کسری از ثانیه متوجه آن شد.
- اشکال نداره، می‌سپرمش به یکی دیگه...
- نه نه! انجامش می‌دم خانم. بهتون قول میدم.

هلن دوباره او را به دنبال نشانه‌ای برای اثبات عدم صلاحیت او گشت. کارمند زیرک هم که موضوع را فهمید به سرعت رویش را بازگردادند.
- خیلی کلکی، و این دقیقا همون چیزیه که میخوام. باشه، کار رو می‌دم دست خودت. ولی در صورتی که موفق نشدی...
- نگران نباشین، خودم عواقبشو می‌پذیرم.
- دیگه می‌تونین برین.

هلن حدود دو ساعت بعد را روی همان کاناپه و به تفکر برای راهکاری برای تبدیل سنگ به جواهرات گذراند. این که چگونه کارش را بهبود ببخشد، قدرمندتر باشد، اما چگونه باید این کار را می‌کرد؟
به سمت کتابخانه‌ی عمارت رفت؛ تمامی قفسه ها را گشت اما باز هم چیزی پیدا نکرد. سرش را بالا برد و چیزی عجیب دید. یک دریچه که بندی طلایی از آن آویزان بود. بالا رفت و نخ را کشید، دریچه پایین افتاد و راهی مخفی به سمت کتابخانه‌ای خاک خورده و تاریک باز شد.
- پس کتابای ممنوعه‌اتو اینجا قایم میکردی مادربزرگ؟! گفتم که، امکان نداره کنجکاو نشده باشی بخونیشون.

همه جای کتابخانه را تار های عنکبوت و گرد و خاک فراگرفته بود. بوی مرگ می آمد، هر کتاب آغشته بر جواهر تاریکی بود، جواهری که به قلبت نفوذ می‌کرد. سیاهی بر فضا حاکم شده بود؛ سیاه همچون قلبی که به آنجا پناه برده بود. قدرت می‌خواست، جلا می‌خواست، می‌خواست بهترین باشد. این امیدش بود، نوری در تاریکی قلبش.
در میان قفسه هایی پر از کتاب ساده‌ی خاکستری، کتابی جواهر نشان می‌درخشید. حس ششم قدرتمندش به او اطمینان می‌داد که این همین چیزیست که دنبالش می‌کشت. پس دستش را به سوی قفسه برد تا کتاب را بردارد که ناگهان...

- هوی! اینجا داری چیکار می‌کنی؟!

مادربزرگش امیلی بود. کسی که باعث شد از ترس تمرکزش را از دست داده، سرش گیج رفته و از ارتفاع بر زمین بیفتد. اما خب، امیلی زرنگ بود و توانست با طلسمی او را در هوا نگه دارد.
- چی‌کار میکنی دختر!؟ اخر کار دست خودت می‌دی...
- باشه، باشه فهمیدم... ولی تو چرا اینقدر زود بیدار شدی. یکشنبه‌ی برفی، شومینه‌ی روشن و سکوت...
- سکوت؟! وجود تو خودش مخالفه سکوته! حتی افکارتم بلند بلند میگی! تازشم ساعت دو‌ی بعد از ظهره.

چشمان هلن از وحشت گرد شد.
- دو؟! چطور ممکنه... وای، از همه کارام عقبم که!

سریع بلند شد و تعادلش را بدست آورد.
- بعدا صحبت میکنیم. الان باید برم سرکار، مواظب خودت باش!

سچس با عجله از کتابخانه و بعد عمارت خارج شد. درهمین هنگام امیلی در کتابخانه تنها گذاشته شده آهی کشید. در ذهنش سوالات و آشفتگی های زیادی بود: هلن چطور کتابخانه مخفی را پیدا کرد؟ چه چیزی برداشت؟ نکنه که....
اما جمله ای که بر زبان نوه اش هنگام خروج جاری شد را به یاد آورد :«بعدا صحبت میکنیم»
- بزار همین یه بار رو بهش اعتماد کنم و ببینم خودش میاد چیزی بگه، اگر هم نیومد...

ادامه جمله را بر زبان نیاورد و دوباره راهی اتاق خوابش شد.

افرادی که لایک کردند

Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟