هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۰
#11
- میگم آخه یا لرد،شما همیشه عادت دارین گولاخ بازی در بیارین.خوب نمیتونستین از در برین تو بجای این که بخواین از دیوار ردشینو بینش گیر کنین؟تازه اونم با این ریشو؟ عج...
کلام ایوان با کروشیوی ای از سوی بلا ناتمام ماند.لوسیوس نگاهی به مرگخواران و گروه محفل انداخت و با لحن همیشگی اش گفت:ما باید برای نجات دادنشون باهم کار کنیم.بجز این کار دیگه ای نمیشه کرد. جفتشون تو یک دیوار گیر کردن.
جیمز چینی به دماغ خود داد و گفت:کار کردن باشما؟با مرگخوارا؟مگه میشه.
-چاره ای نداریم،لوسیوس راست میگه.
صدای گرم و شیرین لیلی از پشت جیمز شنیده شد.لیلی به سوی لوسیوس رفت و گفت:برنامه تون چیه؟
لوسیوس آهی کشید و گفت: این دیوار، دیوار آشتیِ.یعنی کسایی که باهم قهر هستن و باهم جنگ دارن، وقتی تو این اتاق باهم جنگ کنن، میرن داخل دیوار و تا وقتی که باهم آشتی نکنن بیرون نمیتونن بیان.
ریموس به دیوار خیره شد و با نگرانی گفت:یعنی تا لرد و آلبوس باهم آشتی نکنن بیرون نمیتونن بیان؟

-چیییی؟ آشتی کنم؟با این کله کچل؟بعد از این همه بلائی که به سرم آورد؟این ریش منو نگاه کن؟همش بخاطر این سفید شده. وگرنه من روحیم مثل یک جوان 18سالست.اصلا!
لرد پوزخندی زد و خطاب به دامبلدور گفت:جناب دامبلیوس،خودتو تو آینه دیدی؟معلوم نیست با چه دوز و کلکی عزرائیل رو پیچوندی.این منم که نباید با تو آشتی کنم!امکان نداره،سوروووس،یک معجونی چیزی پیدا کن این دیوارو از بین ببری.منو بیارین بیرون!
مرگخواران و محفل نگاهی به یک دیگر نمودند.بلا سرفه کوتاهی کرد و گفت: یا لرد، ما میریم با این اوباش سوسول یک گپی بزنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم...شما خونسرد باشین.
لرد فریاد کشان گفت:نههه....تنها نذارین منو.چه نقشه ای دارین؟؟برگردین...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۴ ۲۰:۱۷:۴۰


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۰
#12
لیلی با شادی بسوی نجینی دوید و اورا محکم به آغوش کشید. نجینی که از درد نفسش بالا نمیامد، آرام رو به اسنیپ گفت:منو نجات بده...دارم خفه میشم.
اسنیپ لبخند شرورانه ای زد و رو به لیلی گفت: تازه، میتونی گره بزنیش،پرتش کنی، باهاش طناب بازی کنی...خیلی مفیده. ولی برای این کار باید بریم خونه عمو تامی...این شلنگ فقط اونجا میتونه تخم طلا بذاره.
لیلی نجینی را کمی چرخواند و بعد،پابه پای مرگخواران به سوی خانه ریدل به راه افتاد.


محفل ققنوس

-به به...یک سانت دیگه هم رشد کرد...رکورد ریش درازی خودمو هم شکستم.مالییی....مالییی. ریشم شد دو متر.مژده بده.
- آلبوس...آلبوس. ریشو ول کن،بیا ببین اینجا چخبره!
دامبلدور ربش خود را داخل زیرشلواری خود گذاشت و فس فس کنان از پله ها به طبقه پایین رفت.

جینی،همان طور که با آستینهای هری اشکهای خود را پاک مینمود، ناله کنان گفت: میبینی آلبوس؟میبینی چطور خونه خراب شدم؟بچمو بردن...خونشو خوردن،سرشو شکستن...واااای حالا من چکار کنم؟ دخترمو از کجا پیدا کنم؟همش زیر سر تو هست،هری...تووو....
دامبلدور دستی به ریش خود کشید و گفت:کار فقط کار تام میتونه باشه.باید جلسه تشکیل بدیم.

خانه ریدل ها:
صدای زنگ در، در خانه ریدل طنین انداخت.بلاتریکس با قدمهای کوتاه اما تند بسوی در رفت. چهره سیاه و بلند اسنیپ در چهار چوب در پدیدار شد. بلا نگاهی به اسنیپ و لیلی انداخت و با لبخندی شرورانه، فریاد کشید:پس میتونیم شروع کنیم


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۸ ۱۵:۲۸:۴۰


Re: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹
#13
تک پست

صدای هم همه مردم تمام اتاق را فرا گرفته بود.دور تا دور دخمه نیمکتهای فراوانی بچشم میخوردند که در ردیف های پلکانی از بالا تا پایین چیده شده بودند. در وسط اتاق، صندلی بزرگی قرار داشت. بر روی صندلی، فرد بلند قامتی،با موهای سیاه که تا پشت گردنش ادامه داشتند، نشسته بود. زنجیرهای بزرگی از دستان وی به پایین آویزان بودند. ناگهان، صدای خشک و خشن فردی توجه همه را بخود جلب نمود:
سوروس اسنیپ! متهم شماره اول! شما از زندان آزکابان به این اتاق منتقل شدید تا در این دادگاه، به سزای اعمال خویش برسید.در صورت شهادت و دادن اطلاعات مهم،شاید تخفیفی بر شما اعمال گردد.
سوروس، همان طور که محکم به صندلی بسته شده بود، در جایش صاف نشست و با صدای سرد و بیروحش گفت: من به تمامی خدماتی که به لرد کبیر کردم افتخار میکنم!
صدای همهمه جمعیت در اتاق بلند شد.برخی با داد و بیداد وی را محکوم به مرگ کردند و برخی دیگر با ترس به چهره وی خیره شدند.
صدای خشک قاضی دوباره شنیده شد:
این آخرین فرصت تو میباشه اسنیپ!
اسنیپ نگاهی به وی انداخت و با متانت گفت: تو در جایگاهی نیستی که به من فرصت بدی، تمامی فرصتهای من در راه خدمت به لرد کبیر استفاده شده.
باری دیگر صدای جمعیت در اتاق پیچید. صدای ضعیف قاضی شنیده شد:
بسیار خوب!بوسه دیوانه ساز!
فضای دخمه آرام آرام تا حدودی شاد شد. جمعیت با شور وشوق اسنیپ را هو میکردند و برای تصمیم قاضی کف و دست میزدند. در انتهای سالن،چند دیوانه ساز با قامت ی بلند و کلاه هایی که صورتشان را میپوشاند وارد شدند. دیوانه ساز اول راه خود را بسوی سوروس باز نمود و پس از چند دقیقه،روح از تن اسنیپ به بیرون کشیده شد.

سایه لرد مستدام!



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۱۱ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹
#14
سوژه جدید

قطرات بیگناه اشک از چشمانش بر روی گونهایش سرازیر شد. با انگشتان درازش به آرامی اشک را از گونهایش پاک کرد. صدای هق هقش کم کم در تمامی اتاق طنین انداخت. انعکاس نور تلویزیون، تمام اتاق را روشن کرده بود.لرد کبیر آخرین اشک را نیز از صورت خود کنار زد و گفت:وایی...چه فیلمایی میسازن این هندیا.قلبم آتیش گرفت.زود پاک کنم اشکارو تا کسی ندیدیه.
لرد این را گفت و بعد از جای خود بلند شد. چند شبی از کریسمس گذشته بود. جز نجینی، تمامی اسلیترینیها به دیدار فامیل و دوستان خود رفته بودند و لرد تنها ساکن تالار اسلیترین شده بود. لرد به فضای خالی تالار نگاهی انداخت و با اندوه گفت:عجب خالیه...ماهم که کسی رو نداریم بریم دست کم یک کروشیوش کنیم بهش مری کریسمس بگیم.
لرد کتری آب جوش را گرفت و همان طور که با چوبش شعله ای روشن مینمود،رو به نجینی گفت:البته،من یک خاله پیر دارم.نمیدونم زندست یا نه،ولی بد نمیشه برم پیشش.شاید هم مرده و من خونشو به ارث میبرم!چیزی رو از دست نمیدم.

فردای آن روز


برف زیادی بر کمر درختان سنگینی مینمود. صدای برخورد ردای لرد سکوت جنگل قدیمی را شکست. لرد،همان طور که نقشه پاره ای را در دست داشت،آرام آرام به خانه قدیمی نزدیک شد. خانه،کلبه متروکی در دل بیشه بود. دور تا دور خانه را درختان بلند فرا گرفته بودند.لرد به درب خانه نزدیک شد و چوب خود را بیرون کشید.ناگهان،بعد از کمی تامل،چوب خود را داخل ردایش گذاشت و زمزمه کنان به نجینی گفت:بهتره در بزنیم و خودسر وارد نشیم.
لرد به آرامی چند مشت به در زد.بعد از کمی وقت،پیرزن نحیفی در چهارچوب در پدیدار شد.پیرزن با دیدن لرد شکه شد،اما بعد از دیدن لرد،که لبخند زورکی بر لب داشت، وی را بداخل راه داد.لرد نگاهی به نجینی کرد و آرام رو به وی گفت:نباید اینجا زیاد لرد بازی و بد بازی در بیاریم.وگرنه همین یک فامیل رو هم از دست میدیم...فکر کنم خیلی سخت باشه.



Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۴ دی ۱۳۸۹
#15
سوژه جدید

هیچ صدایی به جز زمزمه سرد و وهم آلود آب رودخانه بگوش نمیرسید.در خیابان باریک، که از سوسوی نور ماه روشنی خود را میگرفت، صدای ترق کوچکی شنیده شد. سپس، شبحی لاغر با شنلی سیاه و بلند در خیابان پدیدار شد. حاشیه خیابان را بوته های کوتاه و نامرتب تمشک فرا گرفته بود.در سمت راست،خانه کوچک و چوبینی به چشم میرسید.مرد شنل پوش آهسته به سوی خانه رفت. لبخند بیروحی بر لبانش نشسته بود. مرد دستان سفید خود را به سوی درب خانه گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. درب خانه به آرامی باز شد و چهره  خندان زنی در مقابلش پدیدار شد.ناگهان،خنده زن بر صورتش وا رفت. زن فریادی کشید و همان طور که اشک در چشمانش جمع شده بود،من من کنان کلماتی را به زبانی زمزمه کرد.مرد به آرامی وارد خانه شد و با صدای بیروحی گفت:من گرگورویچو میخوام!
زن به نشانه منفی سر خود را تکان داد و شروع به فریاد کشیدن کرد.صدای زن که حوصله ارباب لرد ولدمورت را سر برده بود،با ورد آواداکداورا خفه شد. لرد کبیر نگاهی به بدن بیجان زن و دو بچه او نمود و بهمان طور که چوبش را در ردای خود جا میداد، از خانه خارج شد.

چند روز بعد

تنها منشاء نور اتاق، شعلهای رقصان شومینه بودند. تنها مبلمان اتاق، صندلی قدیمی و رنگ و رو رفته ای بود که میان اتاق رها شده بود. در انتهای اتاق، انسانی وارونه در هوا معلق بود. لرد ولدمورت چوبش را تکان داد و صدای جیغ مرد،اتاق را فرا گرفت.لرد با صدای بیروحی گفت:
اونو به من بده گرگورویچ.

_____________________________________________
سوژه جدید در مورد قسمتی از کتاب هقتمه که لرد کبیر دنبال ابرچوبدستی هست.الان میخواد از گرگروبیچ بپرسه که چوب کجاست.



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۹
#16
سوژه جدید:

امواج خروشان دریا همچون شلاق به صخره ها میخورد.صدای آب دریا،همچون موجود عظیمی که در حال نفس کشیدن بود، آرامش جزیره سوت و کور را در هم میشکست. جزیره، تنها ترین خاک خدا در آن حوالی بود. با درختان بلند و بیشه های فراوان، جزیره همچون عقیق سبزی بر انگشتر دریا بنظر میرسید. ناگهان، بر امواج خروشان دریا، کنده درختی نمایان شد. بر روی کنده، بدن بیجان فردی خوابیده بود.کنده با سرعت بر خاک نرم جزیره به گل نشست و بدن بیجان مرد را بر زمین پرت کرد. مرد تکانی به خود داد و همان طور که به تمام دنیا بد و بیراه میگفت، دستی به سر بی موی خود کشید. چشمان قرمز و وحشتناک مرد، همچون چشمان مار بر صورتش حک شده بود. لرد ولدمورت فریاد بلندی کشید و همان طور که به صخرهای جزیره کروشیو می فرستاد،گفت: اینجا همون جزیره متروکیه که منو بهش تبعید کردن؟فکر کردن من از اینجا نمیتونم در برم؟واقعا وزارت خونه فکر کرده اگه منو به جزیره متروک تبعید کنه از دستم راحت میشه؟کروشیووو.


لرد ردای خیس خود را تکاند و سعی کرد پرواز کند،اما هیچ اتفاقی نیفتاد. صورت وی از خشم قرمز شده بود.جزیره ای متروک که هیچ راه فراری از آن وجود نداشت. چگونه میتوانست اینجا بماند؟ لرد بر روی صخره ای نشست و همان طور که خرچنگی را شکنجه میداد به فکر فرو رفت:البته، اینجا دیگر از مونتگومری خبری نیست.مرگخوار پررو و بی تربیتی که همش مایه عذاب است.یا ایوان، این جزیره هیچ ایوانی در خود نداشت...شامپوی بی مصرف!دستپخت بد آنی مونی را نیز دیگر هیچ وقت نمیخورد. از جیغهای بلا و بارتی هم خبری نبود. لرد با این افکار از جای خود بلند شد و همان طور که به جزیره خیره شده بود،گفت:این جا سرزمین جدید من خواهد بود...خرچنگ،زود باش دنبالم بیا!تو اولین موجود زیر دست منی.



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ یکشنبه ۲ آبان ۱۳۸۹
#17
سوژه جدید:

اشکالی سیاه رنگ از میان هوای مه آلود کنار وی ظاهر شدند و راهش را سد کردند.چشمان براقشان از میان هوای تاریک برق میزد. صدای کش دار اسنیپ شنیده شد:برو و دیگه برنگرد!از دست پرخوریت و پرروییت خسته شدیم.
-ولی....ولی خانواده من اینجاست!
چندنفر از مرگخواران خندیدند.صدای گوش خراش و زنانه ای از میان اشکال سیاه رنگ شنیده شد:لوسیوس،از این خونه دور شو.لرد تورو اخراج کرده.دیگه هیچ کس تورو اینجا نمیخواد.
-و الان باید از بین بری!
صدای اسنیپ به آرامی در فضا ظنین انداخت.نقاب داران به آرامی به سوی وی آمدند و چوبشان به سوی قلب وی نشانه گرفتند که...
لوسیوس با ترس و وحشت از خواب پرید. اکنون دو روز بود که وی را از خانه ریدل و خانه اربابی مالفویها بیرون کرده بودند.لوسیوس آهی کشید و عکسی را که چهره های خندان وی،نارسیسا و دراکو را نشان میداد،در دست گرفت. دلش برای خانواده خویش تنگ شده بود،اما نمیتوانست نزدیکشان شود. لوسیوس به پریشانی دستی به موهای خویش کشید و روزنامه نزدیک تختش را گرفت و از روی بیکار شروع به خواندن آن کرد.ناگهان،در بین هزاران کلمه درون روزنامه،یک جمله توجه وی را به خود جلب کرد:
آگهی برای کار،به یک خدمتکار زن برای انجام امور روزانه در خانه مالفویها نیاز مندیم.
لوسیوس چندبار جمله را خواند و بعد لبخند شرورانه ای بر لبانش نشست.

دو روز بعد
صدای گامهای نارسیسا که از این سو به آنسوی خانه میدوید، در تمامی خانه طنین می انداخت. چند روزی بود که خانه اربابی مالفوی میزبان لرد و مرگخوارانش بود. ناگهان، صدای زنگ در، در تمای خانه پیچید.نارسیسا در را باز نمود. چهره فردی پیر، با دامن گشاد و پیرهن صورتی رنگ در چهارچوب در نمایان شد. پیر زن لبخند ساختگی زد و با صدایی که نارسیسا را بیاد شخصی می انداخت گفت: سلام خانم جوان، برای آگهی کاری که داده بودین اومدم.


داخل خانه
لوسیس بزور خود را،با کفشهای پاشنه بلندی که پوشیده بود،در خانه حرکت داد و بر روی نزدیکترین مبلی که بود،نشست. دامن گشادی که تنش کرده بود بسیار راحت بود،اما پیراهن زنانه ای که تنش کرده بود برایش تنگ بود.بود کرم و رژ لبی که بر روی صورت و لبان خود زده بود مشامش را آزار میداد. نارسیسا سرفه کوتاهی کرد و گفت:خب خانم...اسمتون چی بود؟
لوسیوس صدای خود را نازک کرد و گفت:من لوسیوسا هستم.خانم لوسیوسا.
نارسیسا آهی کشید و گفت:عجب.خوب همینطور که میدونی،ما کلی مهمون داریم. از امروز میتونی کارتو شروع کنی.تمام وقت.



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#18
سوژه جدید

قرص کامل ماه نور خود را بر زمین میتاباند. برف سفید و مخمل گون، زمین را پوشانده بود. در انتهای جنگل بیکران، خانه اربابی و قدیمی بچشم میخورد. در میان پنجرهای خانه،تنها یک پنجره-بخاطر نوری که پدیدار بود- خودنمائیی میکرد. نوری که از آتش شومینه سرچشمه داشت،تنها منشاء نور در اتاق بود.مردی بلند قامت روبروی شومینه ایستاده بود. بازتاب نور آتش در چشمان گرد و مارمانندش دیده میشد. لرد تکانی به ردای خود داد و با صدای سرد و بیروحش، خطاب به تنها مرگخوار داخل اتاق گفت: باید امشب تموم بشه.وقتش رسیده که تنها خونه من به من برگرده.اون پسره اون داخلِ. پاتر و محفلیها تو هاگوارتز جا خوردن.
آنتونیون کمرش را به نشانه احترام خم نمود و گفت: ارباب، تمامی مرگخواران آمادن تا هاگوارتز رو به شما برگردونن.

لرد بر روی صندلی قدیمی اما باشکوه خود نشست و در فکر فرو رفت.

فلش بک

صدای تازیانه موجها بر بدن لخت صخره ها شنیده میشد.وی در میان هوای سرد و باد، همچون پرنده ای در حال پرواز بود. غار کوچکی از میان کوها دهان باز کرده بود. مرد پرنده به آرامی بر کف سنگین غار نشست. لرد چوب خود را بیرون کشید و وارد غار شد. داخل غار، دریاچه کوچکی جاری بود. لرد تکانی به چوب خود داد و قایقی از سطح آب پدیدار شد. لرد بداخل قایق رفت. در میان دریاچه، سخره ای خودنمائیی میکرد. بر روی سخره، کاسه ای طلائی رنگ بچشم میخورد. لرد خود را به کاسه رساند و با دیدن شی داخ آن، فریادی از خشم سر داد. آخرین هوراکراس وی نیز دزدیده شده بود.

پایان فلش بک


لرد از جای خود بلند شد. باید از سر پاتر برای همشه خلاص میشد.

______________________________________________________
یکی از آخرین بخشهای کتاب، مربوط به نبرد هاگواتزه. من تصمیم دارم -با اجازه لرد- اون بخش رو از دید مرگخواران و لرد بنویسم.



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
#19
سوسوی نور خورشید بر صورت بیجان ایوان میتابید. ایوان دوان دوان، همان طور که کیسه سنگینی را بر دوش داشت بر روی سنگفرشهای داغ خیابان راه میرفت. ایوان عرق خود را از پیشانیش پاک کرد و آهی کشید. نجینی در کیسه میپیچید.

___

سوروس فریادکشان دور تا دور اتاق درحال دویدن بود. اشعهای پرقدرتی که از چوب لرد خارج میشدند،هر از چندگاهی سوروس را مورد عنایت خویش قرار میدادند. لرد، با صدایی بلند گفت: حالا نجینی من رو هم به باد دادی! تا آخرین سکه مهریشو ازت میگیرم.صبر کن!
__

ایوان کیسه را بر زمین گذاشت. لبخند شیطانی بر لبانش نقش بسته بود. ایوان دستان خود را به یک دیگر مالید و رو به ماری که در کیسه بود گفت: گروگان منی تا لرد خودشو بازنشسته کنه!



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
#20
تالار عمومی اسلیترین
ایوان، ناظر مخوف تالار، بخاطر برخوردجسمی بر سرش تبدیل به دیکتاتور بزرگی شده و میخواد اسلیترینیها رو به بردهای خودش تبدیل کنه. لرد که از این حرکت بشدت عصبانیه، اسنیپ رو مامور میکنه تا ایوانو بدزده و پیش لرد ببره.اسنیپ ایوان رو میدزده  و در اتاق لرد میذاره. از اونجا که لرد در اتاق نبود، اسنیپ ایوان رو با نجینی در یک اتاق تنها میذاره...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.