لیلی با شادی بسوی نجینی دوید و اورا محکم به آغوش کشید. نجینی که از درد نفسش بالا نمیامد، آرام رو به اسنیپ گفت:منو نجات بده...دارم خفه میشم.
اسنیپ لبخند شرورانه ای زد و رو به لیلی گفت: تازه، میتونی گره بزنیش،پرتش کنی، باهاش طناب بازی کنی...خیلی مفیده. ولی برای این کار باید بریم خونه عمو تامی...این شلنگ فقط اونجا میتونه تخم طلا بذاره.
لیلی نجینی را کمی چرخواند و بعد،پابه پای مرگخواران به سوی خانه ریدل به راه افتاد.
محفل ققنوس-به به...یک سانت دیگه هم رشد کرد...رکورد ریش درازی خودمو هم شکستم.مالییی....مالییی. ریشم شد دو متر.مژده بده.
- آلبوس...آلبوس. ریشو ول کن،بیا ببین اینجا چخبره!
دامبلدور ربش خود را داخل زیرشلواری خود گذاشت و فس فس کنان از پله ها به طبقه پایین رفت.
جینی،همان طور که با آستینهای هری اشکهای خود را پاک مینمود، ناله کنان گفت: میبینی آلبوس؟میبینی چطور خونه خراب شدم؟بچمو بردن...خونشو خوردن،سرشو شکستن...واااای
حالا من چکار کنم؟ دخترمو از کجا پیدا کنم؟همش زیر سر تو هست،هری...تووو....
دامبلدور دستی به ریش خود کشید و گفت:کار فقط کار تام میتونه باشه.باید جلسه تشکیل بدیم.
خانه ریدل ها:صدای زنگ در، در خانه ریدل طنین انداخت.بلاتریکس با قدمهای کوتاه اما تند بسوی در رفت. چهره سیاه و بلند اسنیپ در چهار چوب در پدیدار شد. بلا نگاهی به اسنیپ و لیلی انداخت و با لبخندی شرورانه، فریاد کشید:پس میتونیم شروع کنیم