هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱
#11
زیر بالشت

- پیسسسس! جات امنه پسرخاله؟
- چی؟
- جات امنه؟ ( با صدای بلندتر)
- فکر کنم اره
- شماها دیگه کدوم شونه ای هستید و دقیقا زیر بالشتم چیکار میکنید؟
این گفتگو سه شانه در زیر بالشت سدریک بود.

شونه ها هم زمان گفتند:
_ خودت کی هستی؟
هنری فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد چون خروپف سدریک به هوا رفت و شانه ها احساس راحتی نداشتند.
- من یه شاهم نباید زیر یه بالشت درحال زلزله باشم. باید توی قصر مویی درحال شونه زدن موها باشم و چندتا شونه هم موهای من... یعنی خود منو شونه بزنن. همیشه ارزوی شونه زدن مو رو داشتم
- خب از این موها شروع کن پسرخاله!
و به موهای سدریک اشاره کرد.( درسته شونه ها دست ندارن ولی به هرحال)

هنری با انزجار گفت:
چطور..چطور جرعت کردید حتی فکر همچین کاری رو کنید؟ چی.. نه! این مو فقط مال شونه شه! نهههههههه!
ولی به هرحال شونه سعی در انجام این کار داشت که علی رغم موقعیت مناسب، خروپف های پی در پی اجازه این کار رو نمیدادن.
- اه! نمیشه که...
-نهههههههههههه!

در روبروی خونه گریمولد:

- کنار درخت ها رو گشتی؟
- این خونه بغلی بدجور مشکوک میزنه. بگردمش؟
- هی تو اینجا قرارگاه محفلی هاست نه مرگ خوارا!
- این افسونو امتحان کردین ارباب؟
- بچه ها اون جا رو نگاه کنید!

همه با این سخن آرتور ویزلی توجه شون به مشنگی جلب شد که داشت با سبد خریدش به سمت خونه اش میرفت. دوریابلک با بی حوصلگی گفت:
- میشه بگی دقیقا کجاش جالبه ویزلی؟
- م..م..مگه نمیبینید؟ یه سبد دستشه! یه جور..یه جور افسون جمع آوریه!

پروفسور که توجه اش به این موضوع جلب شده بود با علاقه گفت:
- آه که چه انگشت شمارند اون هایی که مشنگ ها رو درک میکنند.

سپس اشک هاش از راه پر پیچ و خم سبیلش عبور کرد و به سراشیبی ریش رسید. هنگام این ماجراجویی جذاب اشک دامبلدور ناگهان صدای فریادی از طرف سدریک اومد...





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱
#12
همانطور که مروپ گانت سعی در پیدا کردن لرد بود در یک لحظه کوتاه به پنجره نگاهی گذرا انداخت و با چهره ای با شکلک عصبانی، خسته و خجالت زده روبرو شد. تا دقایقی هردو به یکدیگر خیره شده بودند. مرگ خواران هم جرعت حرف زدن نداشتند. حتی ساعت هم به افتخار این لحظات تاریخی سکوت اختیار کرده بود. تا اینکه سکوت با من من هایی از کتی شکست.( اگرچه صداش نمیومد)مروپ با کمی لرزش گفت:
- میدونید مامانی ها؟ حس میکنم امروز خیلی خسته ام. وقتشه بر روی کاناپه دراز بکشم. هروقت دلتون آب کدوحلوایی خواست بگین.

و به نوعی فلنگ را بست و رفت. لرد چندثانیه بعد با صدایی اهسته گفت:
- رفتن؟

بین مرگ خواران همهمه ای راه افتاد اما وقتی متوجه شدند اصل مطلب ادا شده ساکت شدند.
لرد از کمد بیرون اومد و گفت:
-هوووممممم، کی لردش رو از این مخمصه نجات داد؟

کتی از پشت پنجره هرچقدر داد و فریاد میکرد فایده ای نداشت. یکی از مرگ خواران که تنها برای چاپلوسی اومده بود با ترس و لرز گفت:
- ارباب با توانایی های خیره کننده شون این کار رو انجام دادن.

لرد با افتخار گفت:
-بله معلومه خودم بودم. کس دیگه ای توانایی هاش در مقابل من به چشم نمیاد. هوم آره خودم بودم...

پس از این وقایع کتی طاقت نیاورد و پنجره رو با افسونی شکوند. لرد از خیالاتش بیرون اومد و سرش به طرف پنجره چرخید اما....



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱
#13
هکتور با چندتا ورد بالاخره تونست اون کیسه رو بترکونه. در همون حین کراب سخت به فکر فرو رفته بود و بعد از چند دقیقه بالاخره از خودش صدایی در آورد. یه چیزی مثل:
_ اوهووووم!
هکتور با متانت پرسید:
_به چی فکر میکنی؟
کراب جواب داد:
_ میدونی به چی فکر میکنم؟
هکتور با کمی بی حوصلگی گفت:
_ که این مسخره بازی ها رو جمعش کنیم و بریم پیش لرد سیاه؟
کراب گفت:
_ آر.. نه! منظورم اینه که از این چیزمیز های این زیر استفاده کنیم.
بعد از این حرفش لگدی بهشون زد و با امیدواری منتظر یه اتفاق خاص بود و وقتی فهمید انتظارش بیهوده هست گفت:
_ فک کنم بهتره همون کارو کنیم!
هکتور هیجان زده گفت:
_ میدونی چیه کراب؟ یادمه تو اون صفه یه چیزی درباره یه کلید شنیدم!
کراب به هکتور زل زد. هکتور هم به او زل زد. کراب نفس عمیقی کشید و گفت:
_هکتور، تو احمق ترین غول غارنشینی هستی که از بخت بدم باهات آشنا شدم. همینطور به نظر میرسه نابینا هم شدی. نکنه میخوای بگی اون جای قفل روی در هارو ندیدی؟
هکتور با گیجی گفت:
_ها؟ یعنی چیز..آره ولی پس این چیه؟
و به جای کلید کنار فرمون اشاره کرد.
کراب دستی به ریش های نداشته اش( ته ریش هاش) کشید و گفت:
_ هوووم، فرضیه خوبیه ولی این کلیدی که میگی رو از کجا باید بیاریم؟
و البته که هکتور در این مورد نظری داشت...



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱
#14
صدای قدم هایشان در کتابخانه میپیچید. جلو، چپ،چلو، دوباره چپ و..
_صبر کن ببینم باباجان!
کمی به عقب برگشتند. در سمت راست اتاقکی وجود داشت که صداهای مرموزی از آن می آمد. به طرف اتاق رفتند. دامببلدور چوبدستی اش را روشن کرده بود پس رز نیز زمزمه کرد:
_ لوموس!
فضای اطراف کمی روشن تر شده بود اما همچنان نمیتوانستند چند متر جلوترشان را ببیند. همینطور صداهایی از نوعی پاتیل می آمد که حس جالبی را ایجاد نمیکرد و انگار این کافی نبود چون موجودی لزج و دراز در گوشه اتاق قرار داشت که شبیه مار بود! صبرکن.. او درون یک آب بود!
_ هومممم.. البته.. یه مارماهی.. موجودی ماگل با رگه هایی جادویی..
این را دامبلدور در حالی که دست به ریشش میکشید گفت.
رز زمزمه کرد:
_ فکر میکنید کسی در این اتا...
رز حتی فرصت کامل کردن سوالش را نداشت زیرا در همان حین در پشت سرشان در با صدای محکمی بسته شد. و با جادویی نیز قفل شد!
رز با تمام توان فریاد زد و از محفل کمک خواست. دامبلدور گفت:
- باباجان اگر کارتون تموم شده اجازه بدید با عشق و محبت این در را باز کنم. الوهومورا!
به نظر زمان برای چندثانیه متوقف شده بود چون صدایی از کسی نمی آمد. شاید چون جادوی دامبلدور جواب نداده بود یا شاید هم شوک اتفاقی که بعدش افتاد...
ترق!

در روبروی کتابخانه، محفلی ها

حدود 10 دقیقه از رفتن دامبلدور و رز میگذشت.
نارلک با حالتی بی حوصله گفت:
خب فکر کنم هردو فداکارانه مردن، نه؟ با اجازه تون من برم که خیلی کار دا... هی اون کیه!
تمام سرهای محفلی ها چرخید به سمت فردی دست در دست بچه ای که سوت زنان به سمتشان می آمد و چند لحظه بعد خشکش زد.



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱
#15
تمام سرها به سوی بلاتریکس برگشت. حتی میمون ها، شانپانزه ها، گوریل ها و موزپیماران ها نیز با دهانی باز به اندازه یک متر به بلاتریکس خیره شده بودند. چند دقیقه با تنها سکوت محض گدشت تا اینکه:
_ چرا اینطوری به من خیره شدید؟ فقط یه تغییرشکل کوچیکه..
اسکورپیوس با بهت و تعجب گفت:
_ فقط یه تغییر کوچیک بلا؟ تغییر کوچیک؟ تو..تو.. تو میمون شدی!
شاید حرف های اسکورپیوس در وهله اول مسخره به نظر می آمد اما بلاتریکس چندان تفاوت خاصی با یک میمون نداشت! شاید یک چوبدستی، موهای سیاه و قد بلندش تنها تفاوت هایش بوده باشند.
_ میشه به حق شل و ول ترین پیژامه مرلین لطف کنی و بگی.. دقیقا چه بلایی سرت اومده؟
بلاتریکس گفت: با من درست صحبت کن مالفوی! حتی اگر شبیه یک..یک..یک میمون باشم هنوز اربابتم! و همینطور اینو بدون که بعضی وقتا اینجور فداکاری ها برای شکست دادن این.. این خل و چلا نیازه!
میمون ها که حرف بلاتریکس چندان به مذاقشان خوش نیامده بود جیغ و داد کردند. یکی از آنها که به نظر می رسید فرمانده ای چیزی باشد در کمال آرامش گفت:
_ بر اساس بند 55 یا 56.. نه..شاید هم 76 قوانین دنیای جنگلی هرگونه بی احترامی به جانورانی با هوش بالاتر از انسان جرم محسوب میشود!
بیشتر مرگ خواران زدند زیرخنده! بعضی نیز از شدت خنده جیغ میکشیدند و نپرسید از کدام یک جملاتش!
تمام این هیاهو کافی بود تا سدریک از جا بپرد:
_ بقیه کجاااان؟ ها؟ بقیه کجان؟
سپس به ارتش میمون گونه ها نگاه کرد، بعد به مرگ خوارها نگاه کرد، بعد به بلاتریکس میمون شده و میمون گنده زشت و سپس دوباره به خواب رفت( شاید هم بیهوش شد!) و دوباره پس از وقفه ای چندثانیه ای همه با جیغ و فریاد در حال بحث کردن سر این بودند که آیا این قانون وجود دارد یا خیر تا اینکه فردی با شنل سیاه پروازکنان از ناکجاآباد آمد و فریاد زد:
_ کاااافییییههههههههه( بله دقیقا همین قدر فریاد ) مگر اینجا جنگله؟
تا اینکه بقیه به او یادآوری کردند که بله اینجا دقیقا یک جنگله. لرد هم برای پوشوندن اشتباهش گفت:
- حتی اگه جنگل باشه مگه شما جنگلی هستید!
تا اینکه دوباره مرگ خواران به او یادآوری کردند میمون ها و شرکا همه جنگلی هستند! میمون ها که داشتند در آن لحظات بادقت به گفت و گو گوش میدادند ناگهان در یک حرکت گروهی فریاد زدند:



پاسخ به: چوب دستی های جادوگری!بهترین ایده چیست؟
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۱
#16
هوممممممممممممممممممم به نظرم چوبدستی ای با چوب درخت خاس و مغزش هم ریسه قلب اژدها ، 32 سانتی متر و انعطاف پذیر



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۱
#17
کجا؟ تو زمین کوییدیچ
چیکار؟ داشت گرگم به هوا بازی میکرد..خب داشت کوییدیچ بازی میکرد دیگه



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۱
#18
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر شخصیت برنگذرد

نام شخصیت: گابریل ترومن

گروه: هافلپاف

سن: 14( احتمالا)

جنسیت: مذکر

چوب دستی: چوب دستی خاس با مغز ریسه اژدها و نسبتا انعطاف پذیر

نژاد: از یه رگه اصیل زاده و از یه رگه مشنگ زاده( مادرم مشنگ زاده بوده)

جارو: نیمبوس 2002

ظاهر: قدبلند با موهای مدل بچه مـثبتی، دماغ عقابی خاندانی، خال های زیبا و خاندانی، قدبلند و دست های بلند، کمممممیییییییی خمیده، چشمانی عسلی و گرم، انگشتانی کشیده و مناسب برای چوبدستی، نه لاغراندام و نه هیکلی( میانه کلا)

علاقه ها: تیله سنگی جادویی، کوییدیچ اگرچه استعداد خاصی ندارم ، کتاب خوندن و کتاب خوندن و بازم کتاب خوندن، شیفته دفاع در برابر جادو سیاه و ریاضیات جادویی، ارشد بودن، کمک به بقیه حتی اگه از وقتم بزنم، به طور عجیبی به بیرون آوردن خاطره از سرم اعتیاد دارم و اونا رو نگه میدارم و گاهی به قدح اندیشه دفتر مدیر میرم، سعی میکنم با آدما گرم بگیرم

توانایی ها: تیله سنگیم یه چیز ماورایی هستش، تو دوئل کردن بدکی نیستم خوبم مخصوصا با جادوی پتریفیکوس توتالوس، سرعت خوندنم خیلی خوبه، خوشتیپی ای که چشم ها رو به سوختگی درجه 3 تا 1 دچار میکنه و همینطور مهارت های آوازخوانی جادویی ام هم خوبه( نگو از کجا درآوردم)

تنفرها: گیاهان جادویی، پیشگویی و تاااحدودی علوم مشنگی، افرادی که میگن میدونن ولی درواقع هیچی نمیدونن!، با ورزش های مشنگی کلا خیلی حال نمیکنم، درس خوندن تو روزهای تعطیل:(

بیو جادویی: از بچگی تو محله های جادویی یه جایی تو انگلیس زندگی میکردم و همونجا وقتی اشتباها بازدارنده پسر عموم رو پرت کردم به استعدادم تو تیله سنگی پی بردم! به دلیل کتابخانه غول اسای سخنگومون به کتاب خوانی معتاد شدم متاسفانه. دوستا و همسایه هامون همیشه به خاطر سرعت کمم مسخره ام میکردن. برادرم در کوییدیچ استعداد ذاتی داشت مثل همه خاندانمون و من حسودی میکردم
واسه همین یه روز که داشتیم بازی میکردیم تصادفا! چماق کوبوندم تو صورتش!


تایید شد.
خوش اومدی!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۸/۲۲ ۲۰:۱۳:۲۸
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۸/۲۲ ۲۰:۱۴:۰۳


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۲۰ آبان ۱۴۰۱
#19
سلام بر تو ای کلاه گروه بندی
بذار از خودم بگم. باهوشم و واسه همین بیشتر جاها انگشت نما میشم. اگه کسی درخواست کمکی کرد میخوام تا هرجایی که بشه بهش کمک کنم و حتی از خودم بگذرم. عاشق تیله سنگی های جادویی و پست مدافع هستم.شلخته و بی نظم هستم. از یاد گرفتن مهارت های جدید هم خیلی خوشم میاد هم متنفرم:(
ای کلاهک، اینم بگم که ورزشی خوب نیستم ولی حفظیات خوبم. و در اخر اگه تو گروه خوبی ننداختی خودمو از اخرین طبقه برج پرت میکنم
خودت دیگه دودوتا چهارتا کن :)))))))))))

•~•~•~•~•~•~•

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۸/۲۰ ۲۲:۰۴:۵۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.