هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲
#11
بندن به سیل عظیم جن هایی که هر کدام با شکل ها و اندازه های متفاوت جلوی کلاس ایستاده بودند نگاهی انداخت و دستگاه مکش روحش را که روح دیانا در مخزنش وول می خورد را به کناری گذاشت، شاید در تکلیف پروفسور گودریک گریفندور نکته ای نهفته بود و او باید به نظر سنجی تدریس گروهی، پاسخ منفی می داد. شاید...
افکار بندن با حرکت جادوآموزان به سمت جن های آماده به خدمت ساکت شدند. بندن هم جن بخت برگشته ای را که در گوشه ایستاده بود نشان داد و او را انتخاب کرد. در حالی که به سختی سعی داشت تا لباس لاتکسش را بپوشد، به گفتگوی بقیه جادوآموزان درمورد کار هایی که باید انجام می دادند، گوش می کرد.
-جنمون باید برامون مسلسل بسازه! مسلسل به چه دردمون میخوره؟
-باید به این بیچاره ها شلیک کنیم؟
-چجوری زیر 600 کلمه تمومش کنم؟!
-افعال سوم شخص گذشته ساده؟ اونا دیگه چین؟
-لئو چی چی؟ منظورش همون لئوناردو دیکاپریوعه یا لئوناردو داوینچی؟

بندن پروسه پوشیدن لباس لاتکس و کفش پاشنه بلند را بالاخره تمام کرد. قیافه اش با نجینی مو نمی زد! حتی از جهاتی به لرد سیاه شباهت پیدا کرده بود! در هر حال بدون لحظه ای تردید رو به جن بیچاره کرد و گفت:
-دستور میدم برام یه مسلس؟ یا مسلسلس بسازی؟
-مسلسل؟
- اره، اره! همون منظورمه سریعتر یه مسلسل بساز برام که قابلیت های ویژه و خوفناکی داشته باشه!

جن سرش را به نشانه پیروی از دستورات تکان داد و شروع به ساخت مسلسل دارای قابلیت قتل و کشش همزمان روح، مناسب برای استفاده توسط پیک مرگ و گونه های مشابه، کرد.
در همین حین که همهمه دانش آموزان بالا گرفته بود، در کلاس که به تازگی توسط پروفسور وینکی ساخته و نصب شده بود به آرامی باز شد و چهره ای آشنا وارد کلاس شد. ظاهر فرتوت و ریش های بلندش، بندن را به یاد دامبلدور می انداخت، اگرچه به اندازه دامبلدور از او نفرت نداشت ، و دیدار با او آنچنان هم بد نبود. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که بندن به وضوح یادش می آمد جان او را درست در یکی از روزهای پاییزی سال 1910 در ایستگاه قطاری در روسیه گرفته بود!
آیا در حال خواب دیدن بود؟ آیا تولستوی توانسته بود از چنگال مرگ فرار کند؟ و حتی اگرپاسخ این سوال ها مثبت بود او در هاگوارتز چکار میکرد؟ بندن به سختی بلند شد و با دو دست چنگی به شلوار لاتکسش که در حال پایین رفتن بود، زد و برای صحبت با او به جلوی کلاس رفت. قبل از اینکه موفق شود تا از میان جادوآموزان که حالا بیشتر شبیه کرم های بزرگ سیاه شده بودند عبور کند ، زینکی جن متوسط رو به خوب که کار ساخت مسلسل را تمام کرده بود، اورا صدا کرد و گفت:
-زینکی، جن متوسط رو به خوب مسلسل آماده شد. ترکاند.منفجر کرد.
- اصلا کسی بهتون زبان یاد میده؟ چرا همه تون انقدر نامفهموم صحبت می کنید؟
-زینکی، جن متوسط رو به خوب!

بندن مسلسلش را از زینکی گرفت و آن را دردستش سبک سنگین کرد. کیفیت مواد به کار رفته در مسلسل و به خصوص رنگ سیاه و لجنی آن مورد تایید بندن بود. همچنین مخزن نگه داری و مکش روح هم که نام بندن روی آن حکاکی شده بود به زیبایی مسلسل می افزود. بندن بدون لحظه ای تردید دستور دوم را اجرا کرد.

پاااااااااااااااااققققققق


زینکی که اصلا انتظار نداشت که به او شلیک شود، نتوانست جا خالی دهد و با شلیک مسلسل به انتهای کلاس پرتاب شد و مرد!
بندن که صحنه مرگ یک موجود زنده برایش اصلا دلخراش و ناراحت کننده نبود، خود را به انتهای کلاس رساند و دکمه دستگاه مکش روحش را زد. او باید هر چه سریعتر و قبل از فاسد شدن روح، آن را به درون مخزن می کشید! با این وجود به دلیل کیفیت داغونی که دستگاه مکش روح چینی بندن داشت، فقط قابلیت نگه داری یک روح را در مخزنش داشته و حالا بندن باید انتخاب می کرد! روح دیانا کارتر، یا روح زینکی، جن متوسط رو به خوب؟
بندن در فکر فرو رفته بود که لئو تولستوی برای بار دوم وارد کلاس شد و خطاب به بندن گفت:
-اوسو بودیته دوشو دیانی ای ورنیت دوشو زینکی وی یگو تلو!
-
-چی چی گفت؟
-روسی حرف زد فکر کنم! آخه اینجا نوشته جادوگر شهیر روسی!

بندن تصمیمش را گرفته بود، لئو تولستوی راست می گفت! او باید هم روح دیانا را آزاد می کرد و هم روح زینکی را به بدنش بر می گرداند! به هر حال چه معنی داشت جنی بمیرد و توانایی برآورده کردن دستور را نداشته باشد؟!بندن دستش را روی دکمه بازگشت گذاشت و دکمه را فشار داد. دستگاه با صدای بلندی شروع به کار کرد.

قققققققققغغغغغغغغپتپتپتپتپتپتپتپتپتپپتپت زارررررررررررررررت

روح دیانا از مخزن خارج شد و به بدنش برگشت. روح زینکی هم بعد از مدتی سردرگمی وارد بدنش شد. بندن پیروزمندانه سرش را تکان داد و به تولستوی که از کلاس خارج می شد نگاه کرد. پروفسور وینکی هم که جلوی در ایستاده بود به بندن نگاه کرد وگفت:
-وینکی، جن خوب؟
-
-وینکی،جن خوووووووب؟
-اهم بله، بله پروفسور وینکی جن خوب!
بندن شلوارش را برای بار هزارم بالا کشید و خوشحال از انجام ماموریتش، تا پایان زمان کلاس روی نیمکتی که همان نزدیکی ها بود لم داد.



پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲
#12
بلاتریکس مرگخواران را به صف کرده بود و داشت نقشه نجات لرد سیاه را مجددا برایشان توضیح میداد.
- ما باید تابوت ارباب رو با اون تابوت عوض کنیم. الان سه شماره می شمرم و یهویی همتون شروع کنین به جیغ و داد و گریه و این وسط رو شلوغ کنین که تابوت ها رو با هم عوض کنیم. نبینم باز مسخره بازی در بیارینا! روشنه؟... خب. آماده. یک... دو... سه... الان!
مرگخواران که گویی همه شان ناگهان مورد اصابت کروشیویی قرار گرفته بودند با صدای بلندی که از چهار قبرستان آنطرف تر هم شنیده می شد، شروع به داد و هوار کردند.هکتور روی زمین غلت می زد و ایوان برای شادی روح لرد سیاه فاتحه می خواند.
در همین حین بلاتریکس آرام آرام، خودش را به تابوت دیگر نزدیک می کرد.
ماموران هم که به دلیل سر و صداهای زیاد و آشفتگی که ایجاد شده بود سردرگم مانده بودند و از خود درباره چرایی انتخاب شغل سوال می پرسیدند، متوجه حرکت بلاتریکس به سمت تابوت و از آن بدتر، حضور پیک مرگی که با بیل در حال کندن حفره ای بزرگ برای تابوت بود نشدند.
بلاتریکس، حالا به وضوح می توانست تابوت جایگزین را ببیند. همه شرایط برای جایگزینی تابوت اربابش با این تابوت محیا بود. اما یک مشکل وجود داشت!
مرگخواران به شدت مشغول شیون و زاری بودند و هیچکدامشان برای کمک به بلاتریکس نیامده بود. بلاتریکس هم توانایی جابه جا کردن یک تابوت با جنازه درونش را به تنهایی نداشت.

-هی، هی خانم! عه شما کجا اینجا کجا بانو بلاتریکس؟ برای مراسم ختم محفلی ای چیزی اومدید؟ اومدید جمجمه ببرید جهت تغذیه بانو نجینی؟ قدم رنجه کردید به قبرستون ما صفا دادید...

بندن که دیگر مرز های پاچه خواری را جا به جا کرده بود، متوجه نگاه های بلاتریکس که آتش در آنها شعله می کشید، نشد و تنها با فریادی از سمت بلاتریکس بود که سیل عظیم تعریف های بندن از وجنات ارباب را متوقف کرد.
- ارباب.
-ارباب؟
-ارباب، فوت شدن!
-ارباب چی شدن؟ یا موسی بن مرلین یا خدا. ارباببببب.

بلاتریکس که از واکنش پیک مرگ شوکه شده بود و از طرفی وقتی برای تلف کردن نداشت رو به بندن کرد و با صدایی آرام گفت:
-واقعا که نمردن! ما میخوایم تابوت ها رو با هم عوض کنیم تا ارباب بتونن بیرون بیان و....

بندن نگاهی به تابوت روی زمین انداخت و نگاهی دیگر به سیل عظیم مرگخواران در حال سیون و زاری و مامورانی که آنها را می پایدند کرد و بعد از اندکی تفکر گفت:
-نیازی نیست تابوت ها رو عوض کنیم. من یه فکری دارم!
-ما نیازی به فکر تو نداریم....

اما جمله بلاتریکس با حرکت بندن به سوی جمعیت نا تمام ماند. او به سرعت خود را به ماموران رساند و با صدایی که برای همه قابل شنیدن باشد فریاد زد:
-ایسسسسست! مامور مخصوص ارباب بزرررررگ بندن. یعنی چیزه، مامور فرد خاصی نیستم اما سریعا از تابوت دور بشید.

ماموران وزارتخانه که گیج شده بودند و از طرفی به دلیل ظاهر و لباس های نه چندان مناسب بندن مشکوک بودند که او هم یکی از مرگخواران لرد سیاه باشد، با لحن مرموزی گفتند:
-چرا؟ اصلا تو کی هستی؟ مامور مخصوص چی؟
-مامور مخصوص قبرستون!
- هر کی که هستی،ما هر چه سریعتر باید تابوت رو ببریم. به دستور وزارت خانه!
-نخیییییر! نمیشه.
-
-اهم.... چون طبق اطلاعاتی که در لیست قبر های من نوشته شده، ارباب..یعنی چیزه! میت هنوز توسط مرده شور شسته نشده!
-
-به مرلین راست میگم و دقیقا به همین دلیله که بردن تابوت غیر قانونیه!
-

بلاتریکس از دور به سیل عظیم مرگخواران نگاه می کرد و مرگخواران به بندن و ماموران وزارتخانه خیره شده بودند یکی از آنها که به نظر می رسید رئیس بقیه باشد، رو به مرگخواران گفت:
-منطقی به نظر میرسه! هر چه سریعتر برید اربابتون رو بشورید و بعد از اون دیگه هیچ خبری از مراسمای مختلف و گریه و زاری نیست. مستقیم تابوت رو خاک می کنیم.

مرگخواران با لبخند پیروزمندانه سرشان را تکان داده و به دنبال بندن که به زور تابوت ارباب را به سمت محل شستشوی جنازه می کشید راه افتادند.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
#13
۱- توی یه رول چگونگی رفتارتون با کک و نحوه‌ی نگهداری و تربیتش و درنهایت، دوران بلوغ و شخصیتش رو شرح بدین. کک شما به چجور موجودی تبدیل شده؟ (۲۰ نمره)

بندِن ، سر و کار زیادی با خاک داشت گزیدگی توسط یک یا دو کک او را اذیت نمی کرد. اگرچه اینکه حسی هم نداشت بی تاثیر نبود!
امروز می بایست به مدت چند ساعت ککی را تربیت می کرد و به زندگی اش سر و سامان می داد. بسیار کسل کننده و فانی و منزجر کننده!
کک بخت برگشته که از زندگی در دنیا بی خبر بود و از زمانی که چشم گشوده بود، بندن را دیده بود، تصور میکرد پیک مرگی که با بی حوصلگی در حال جا به جا کردن گونی های بزرگ سیاه حاوی جنازه است، مادراوست!
-مامانننن!
-از کی تا حالا مامان شدم خودم خبر ندارم؟ بعدشم مگه من نباید یه جورایی بابات باشم؟!
-مااااااماااااااانننننن!

بندن که با توجه به اندازه کک و به تبع آن اندازه مغزش در او نمی دید که توانایی تشخیص مامان و بابا را داشته باشد، دستی بر پیشانی نداشته اش کشید و به عصایش تکیه کرد!
-هی کک! هی! با تو ام. انقدر نپر اینور اونور. هی!
-مااااماااااان!
-خف..اهم لطفا سکوت کن فرزندم! مگر نشنیدی،زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
-یعنی...چی؟
-یعنی سکوووووووت! تو به عنوان ککی که از خانواده بزرگ بندِنیان هستی باید بیشتر از اینها تلاش کنی! من هم مادرت نیستم از این لحظه باباتم!
-تلاش برای چ..چی؟

بندن که در خودش نمی دید تاریخچه بلند و سیاه و لجنی خانواده بندنیان را برای ککش توضیح دهد، و حتی اگر در خودش هم می دید، کل داستان بیشتر از سه ساعت طول می کشید، روی تپه ای از خاک نشست و گفت:
-ککچه، جان! از حالا به بعد اسمت همینه. تو باید به عنوان فرزند ککیِ من به دانشگاه بری و موفق ترین کک جامعه بشی. اینطوری هم به نفع خودته هم من نمره درسم رو کامل میگیرم و هم خانواده بندنیان به تو افتخار می کنند!

ککچه که ناگهان حالا خود را عضو بر حق خانواده بندِنیان و نماینده و ادامه دهنده راه جدش بندن بزرگ می دید، به فکر فرو رفت و پس از حدود پنج دقیقه که در دنیای کک ها چندین سالی محسوب می شود، تصمیم گرفت که از این چالش پیروز بیرون آید و خانواده اش را سر افراز کند.

-خب. من آماددددددههههه ام!
-اولین نکته، انقدرررررر حرف نزن پیک های مرگ عاشق سکوتن! اون دهنتو ببند!
-ب...بله پدر.
-دومین نکته، هرگز نگز! کک خانواده بندنیان نباید بگزد!
-
-سومین نکته، بیا این عصا رو بگیر و حرکاتی که انجام میدم رو تکرار کن و به مغز کوچیکت بسپار.
-چشم،اما مغز من اونقدرا....
-شششششش! چهارمین و آخرین نکته، بیا این کتاب های کنکورستان هاگزمید رو بگیر دو ساعت دیگه با نامه قبولی دانشگاه خواجه مرلین سبز، همینجا دم همین قبر می بینمت!
-
-حالا برو ومستقل شووووووو!

بندن پس از مستقل کردن ککچه و بدون کوچکترین حسی جهت ایجاد حس نا کافی بودن در او، بیلی برداشت و مشغول خاک کردن اجساد باقی مانده در کیسه پلاستیکی اش شد. حدود یک ساعت و نیم بعد صدای ویژژژی که بسیار به صدای ویژزژژژژزژ خودش شنیده می شد، توجهش را جلب کرد!

ویژژژژژژژزژژژژژ


ککچه با سرعت خوفناک چرخشی، ظاهر شد و نامه پذیرش را به دست پدرش داد و با چشمان ریزی که هرچقدر کوچک بودند نمی توانستند ذوق و شوقی که در خود جای داده بودند را پنهان کنند، به او خیره شد!
بندن پس از بررسی رشته ککچه که دکتری تخصصی قبض روح بود، و بررسی تک به تک نمرات او سرش را بالا آورد و با خشنودی به او نگاه کرد.
-ککچه جان! پسرم.... منو سر بلند کردی! نگاش کن چه زود بزرگ شده! چقدر دماغت به خودم رفته!
-پدر جان تازه، عصامم تیزه!
-آره. نگاش کن مایه افتخار خانواده بندنیان شدی!
-پدررررررررر.
-ککچههههههههههه.

اگرچه هر کس از دور بندن و پسرش ککچه را می دید یا بهتر است بگوییم نمی دید، تصور میکرد بندن عقلش را از دست داده است، اما حس و حالی که بندن و پسرِ موفق ککش که نه تنها کسی را نمی گزید بلکه به عنوان پیک مرگ کسب و کار خانوادگیشان را ادامه می داد را نمی شد توصیف کرد.

۲- ککتون رو از کجا و چطوری پیدا کردین؟ یه توضیح کوتاه و غیررول بدین. (۵ نمره)

درحالی که جهت آوردن لقمه نانی حلال بر سر سفره اسلیترین، در حال خاک کردن چندین جنازه که متعلق به قشر بزهکار که بسیار اتفاقی، مسئول پخش چیژزژ در جامعه جادوگری بودند، بودم گویا یکی از آنها که به بهداشت شخصی خودش اهمیت کافی نمی داد، حامل کک های زیادی بوده پس از ریختن اولین بیل خاک، توسط اینجانب، ککی رویم پرید و به اشتباه متصور شد مادرش هستم. قابل ذکر است پس از آن تمامی کار های اداری جهت سرپرستی قانونی کک را انجام داده و نام اورا به عنوان ککچه بندنیان، در سامانه ثبت احوال وزارت ثبت کردم.

۳- یه توصیف مختصر از ظاهر ککتون بعد از بلوغ بدین. یا اگه دوست داشتین نقاشیشو بکشین. هرطور راحتین. (۵ نمره)

ککچه مانند پدرش بندنِ چهره ای بسیار خفن و ساحره کش داشت. بر طبق روایات بسیار معتبر، نیمی از ساحره های هاگزمید به دنبال به دست آوردن قلب لجنی بندن بودند، و نیمی دیگر در حال دعوا بر سر گرفتن یکی از شش دست ککچه!
اگرچه او علاقه زیادی به پوشیدن لباس های رنگ روشن و شاد داشت پس از بحث های طولانی و بدون خشنونت، با بندن بر سر گرایشات مشکوک او به جبهه روشنایی ،( ) وی کاملا به صورت خودجوش و درونی متوجه شد طرز فکر او تاثیر گرفته از جهان جادوگری غرب است و تصمیم گرفت تا لباس فرم خانواده بندنیان که به رنگ سیاه و گاها سبز اسلیترینی بود را بپوشد.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۲
#14
دامبلدور با لبخندی که هر لحظه گشاد تر و گشادتر می شد، به گرینگوت خیره مانده بود و سعی می کرد جنگی که در پس ذهنش توسط سلول های خاکستری مایل به سفیدش راه افتاده بود را بروز ندهد.
-مشکل؟ نه ما اینجا هیچ مشکلی نداریم! اصلا مشکل کجا بود بابا جان؟ شما مشکلی میبینید؟

گرینگوت در حالی که نیم نگاهی به لیستی که در دست لری بود و حالا طولش به حدود سه متر می رسید، لبخندی به دامبلدور زد و گفت:
-خب بهتره هر چه سریع تر از دستشویی های قلعه هم بازدیدمون رو انجام بدیم و کار رو تمومش کنیم!

-چ...چی؟ نه فرزندم نه به...بهتره اول برید حیاط رو چک کنید! مگه نه فیلچ؟

دامبلدور با سردرگمی به مکان خالی که لحظاتی پیش سرایدار مدرسه در آنجا ایستاده بود نگاهی انداخت.
گرینگوت که به نظر می رسید از پیشنهاد دامبلدور بدش هم نیامده بود دستی به سیبیل مصنوعی اش کشید ، سری تکان داد و همراه با لری به سمت حیاط به راه افتاد.
دامبلدور در حالی که ریش هایش را دودستی گرفته بود و تلاش میکرد تا روی زمین بسیار لیز هاگوارتز،سر نخورد و تصادف نکند دوان دوان به طبقه سوم یعنی محل فاجعه رفت!
-هییییییح هیییییح.... سلول های سفیدم دارند به کبودی می گرایند! چرا اینجا یه آسانسور ماگلی نصب نکردیم؟

در همین حین تعداد زیادی از دانش آموزان معترض در حال ترکیدن، رو به روی دستشویی تجمع کرده بودند با دیدن دامبلدور که نفس نفس زنان به سمتشان می آمد شرع به غر زدن کردند و از وضعیت مدرسه شکایت کردند. در واقع مشکلات مدرسه شاید همان اندازه که مغز خوش بین دامبلدور آنها را نادیده می گرفت، کم نبودند!
اما الان وقت فکر کردن به مشکلات دیگر نبود! آنها باید هر چه سریعتر فکری برای درست کردن این وضعیت می کردند.
-فرزندانم! فرزندااااانم!
-
-آیا می توانید کمی بیشتر خود را نگه دارید؟
- نخیییییییر!
-غلط...اهم چیزه فرزندان هاگوارتز نگران نباشید! با قدرت عشق می توان بر هر چیزی غلبه کرد!
-پ....پروفسور ما داریم منفجر میشیم!

دامبلدور به چشمان مظلوم سال اولی که رنگ پوستش به زرد تغیر رنگ داده بود نگاهی انداخت، دستی بر ریش هایش کشید و گفت:
-نگران نباش فرزند هافلپافی ام، به زودی مشکلات با همکاری و دوستی حل می شوند!
-پروفسور من ریونکلاویی ام!
-پس چرا زردی؟
-
- اهم... خب فرزندان به چند گروه تقسیم شوید! گروه 1 برید دستشویی طبقه اول! گروه دو برید دستشویی طبقه دوم! و گروه سه برید به صحرا یعنی چیزه....پشت حیاط! فقط خیلی آروم حرکت کنید.

یکی از گریفندوری ها پرسید:
-چرا آروم حرکت کنیم پروفسور؟
-چون نیروی تاریکی و شرارت هر لحظه در کمین شماست و ...
-
-و....بهتره ساکت باشید تا توجه شر و بدی را به خود جلب نکنید!

پس از حدود نیم ساعت، دانش آموزان متفرق شدند. و حالا دامبلدور و تعدادی از پروفسور های بخت برگشته هاگوارتز رداهایشان را تا زانو بالا زده بودند و با چاه باز کنی مشنگی در دستشویی به فعالیت های بشر دوستانه می پرداختند.

- ما حقوقمون برای این کار کمه پروفسور دامبلدور!
-فرزندم روشنایی رو به یاد بیار!
-آخه بوش...
-فرزندمممم؟!
- میگم که پروفسور،نظرتون چیه لوله کش استخدام کنیم؟

پروفسورهای خسته، با خوشحالی سر هایشان را به نشانه تایید تکان دادند و با امیدواری به چهره دامبلدور که سعی داشت ریش هایش که به دلیل کشیدن روی زمین، خیس شده بودند را خشک کند خیره شدند.
-ادامه بده باباجان منظورت چیست؟
-لوله کش پروفسور! مرگخواران هم پارسال، برای گرفتگی چاه عمارت اربا....اهم... منظورم اسمشو نبره. لوله کش استخدام کرده بودند.
-
-به ریش هاتون قسم، فقط از یه نفر شنیدم!
- پروفسورقابل ذکره بنده هم، در چندین مستند ماگلی با این شغل شریف آشنا شدم!
-کدام مستند ها؟
-اهم...مهم نیست. ولش کنیم اصلا! نظرتون چیه هرچه سریعتر لوله کش رو استخدام کنیم و خودمون رو از این وضعیت اسف بار نجات بدیم؟

پروفسور دامبلدور که گویا این بار نیروی عشق و دوستی و سفیدی بیش از حد کمکی به پیشبرد کارهایش نمیکردند ، به فکر فرو رفت و بعد از چندین دقیقه تفکر هوشمندانه، گفت:
-بهتره هر چه سریعتر با مرگخواران ارتباط بگیریم اگرچه هیچ مقصود شری نداریم و فقط در راه پیروزی حق بر باطل و...
-هر چی شما بگید پروفسور. زودتر شماره لوله کشه رو گیر بیار!
- حله!



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲
#15
استرس نیمه سفت بودن ارباب یک طرف بود و حالا می بایست خاکی درخور صفحات وجنات لرد سیاه پیدامی کردند.

-نظرتون چیه بریم دامبلدور رو بلرزونیم و از خاکی از ریش هاش میریزه برای ارباب بیاریم؟
-
-شوخی بود، به مرلین شوخی کردم!

مرگخواران به فکر فرو رفتند، اما بلاتریکس که گویی فکرش جای دیگری بود با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:

-ارباب باید میذاشتند فوتشون میکردم! اگر صورتشون شُره کنه چی؟ اگر دماغ دربیارن چی؟

تصور لرد سیاه با دماغ، برای مرگخواران همانقدر ترسناک بود که تصور خورده شدن لرد-آش توسط محفلی ها وحشتناک بود.
اما اکنون زمان فکر کردن به احتمالات و خطراتی که پیکر نیمه شل لردسیاه را تهدید می کرد، نبود! آنها باید برای ارباب خاک پیدا می کردند. و در حوزه خاک ها متخصصی متبحر تر و حرفه ای تر از بندِن که سال ها در حوزه مراسم های ختم فعالیت داشت نبود. مرگخواران تصمیم گرفتند تا با سرعت هر چه تمام تر به قبرستان رفته خاک را بگیرند و برگردند.

تق تق تق!
تق تق تق تق!

-یا زودتر در این قبرستونو باز میکنی یا فوتت... اهم چیزه، کروشیو میزنم بهت!

بندن همراه با بیلی که احتمالا برای خاک کردن جنازه ای استفاده شده بود ، در قبرستان را برای مرگخواران باز کرد و با نگاهی متعجب که به سختی از زیر کلاهش دیده می شد به آنها خیره ماند!

-هر چه سریعتر خاکی درخور وجنات صفحات ارباب با کیفیت مرغوب بده تا ارباب رو خاک کنیم.
-چ...چی؟ ارباب فوت کردن؟ غیر..غیر ممکنه من خودم...
-فوت چیه ملعون! ایشان قصد دارند تا به فرای حالت روحانی شان ارتقا یابند، برای همین نیاز به خاک دارند.

بندِن که خودش هم بنده ارباب تاریکی بود، در وصف وجنات ارباب گفت:

-بهترین دوست، ارباب است، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید
دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که
اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد . . .
- این چی میگه؟
-از همین قبرستون جنس میگیری؟

بندِن بدون اینکه پاسخی دهد، به سمت مکان نامعلومی حرکت کرد و دسته ای از مرگخواران جویای خاک به دنبالش رفتند.

-بیاید، اینم کلکسیون خاک هام! هرکدومو میخواید برای ارباب قدر قدرت والا شوکت بردارید، رایگانه! هوی بچه جون به اون دست نزن اون خاکیه که مرلینو باهاش خاک کردم!

مرگخواران که حالا به کوهی از خاک با ویژگی و رنگ های مختلف خبره شده بودند، جهت انتخاب خاک مناسب ارباب، مجددا وارد بحث شدند.



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲
#16
-اربابو اذیت می کنی؟ میکشمت!
حشره بخت برگشته، که هنوز در چشم لرد سیاه گیر کرده بود، با فریاد بلاتریکس به خودش آمد و متوجه شد قصد او جهت کشتن اش جدی است. او به درگاه مرلین توبه کرد و آماده مرگ شد.
بلاتریکس چوب دستی کج و کوله اش را به سمت چشم لرد سیاه گرفت و با نهایت توان حنجره اش که کم هم نبود، فریاد زد:

-کروشیوووووووو! بمیر حشره مزاحم!

لحظات بعد مانند کابوسی که به واقعیت تبدیل شده باشد، اتفاق افتاد. لرد ولدمورت کبیر، روی زمین افتاده بود و از شدت درد، غلت می زد! شاید ایده شکنجه حشره ای که در چشم ارباب گیر کرده بود، آنچنان هم هوشمندانه نبود!

-وای ارباب! ارباب!!! ارباب از دست رفتن! کمک... کمک کنید!

بلاتریکس، مانند سرخپوست ها که به دور آتش می گردند، دور لرد سیاه که اکنون پخش زمین شده بود و مانند مارش، نجینی به دور خودش می پیچید، می چرخید و فریاد می زد و کمک میخواست.

چند متر آنطرف تر ورودی خانه ریدل ها


-ویزززز، ویزززز عه اینجا کجاست؟

ویزو که گویا به صورت کاملا اتفاقی، مسیر درست را انتخاب کرده بود اکنون مقابل ورودی خانه ریدل ها بال می زد.محیط عمارت سرد و خاکستری و بی روح بود.
دقیقا همانطور که از خانه لرد ولدمورت انتظار می رفت باشد!
مقابل درب ورودی، نگهبانی که در خواب و بیداری سیر میکرد، روی صندلی پلاستیکی شل و وارفته ای افتاده بود.
دقیقا همانطور که از نگهبان عمارت لرد ولدمورت انتظار می رفت! یا شاید هم نمی رفت! مگر مرگخواران بی رحم و خشن نبودند؟
ویزو دچار شک شده بود. اما با شنیدن فریاد هایی که از دور شنیده می شد، شک و تردید را کنار گذاشت، او با ویز ویزی آرام بدون اینکه آرامش نگهبان را بر هم بزند، از سوراخ در اصلی وارد شد و با سرعت مگسی، خودش را به منبع صدا رساند.

-اربابببب! اربابو از دست دادیم!

لیزو نگاهی به ساحره مقابلش انداخت و نگاهی دیگر به برگه ای که در دستش بود. روی عکس به وضوح نام بلاتریکس نوشته شده بود.او بلااخره به هدفش رسیده بود!

-ویزززز ویزززز عه این خیلی شبیه بلاتریکسه! ویزززززز، اون کیه افتاده اون وسط؟

گویا چشمان ویزو با وجود اینکه درصد بالایی از هیکل کوچکش را تشکیل میدادند، به خوبی سابق کار نمی کردند، چون حالا ویزو فکر می کرد لرد، قربانی بدبختی همچون دوستش است که دارد توسط یکی از نزدیک ترین افراد لرد ولدمورت،به بدترین نحو شکنجه می شود!
ویزو باید کاری می کرد. نباید می ترسید.شاید دل او برای این فرد مظلوم که روی زمین افتاده بود، سوخته بود! شاید این تقدیرش بود! هدفی که در زندگی داشت. نجات فرد بی گناهی از چنگال ظلم و ستم!
ویزو تمام نیرو اش را در بالهایش جمع کرد و خطاب به لرد سیاه فریاد زد:

-ویززززززز نترس! الان نجاتت میدممممم!



پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲
#17
هکتور که تصور درمان کردن ارباب و ثابت کردن جای خود در قلب لرد سیاه، نزدیک بود مغزش را منفجر کند، بدون لحظه ای تردید، ماده زرد رنگ لزجی را که احتمال می داد آب دهان خرمگس باشد را در گلدان ریخت.
و با لبخندی پیروزمندانه که به دلیل ویبره های زیاد قابل تشخیص نبود کنار گلدان ایستاد.
مرگخواران دیگر که رفتار مشکوک هکتور توجهشان را جلب کرده بود به دور گلدان حلقه زدند.

-هکتور....نگو که ریختیش تو گلدون!
-ریختمش! و با احتمال 99/9- درصد میدونم که قطعا کار میکنه!
-

دیگر کار از کار گذشته بود. ماده زرد و لزج هکتور هرچه که بود الان در گلدان ریخته شده بود و خوشبختانه یا بدبختانه دیگر راهی برای خارج کردن آن نداشتند. بنابراین مرگخواران جان بر کف، در گروه های چند نفری تصمیم گرفتند تا پخش شوند و در مکان های مختلف به دنبال خوشبو ترین گل جهان، برای کامل کردن درمان لرد سیاه بگردند.

-نظرتون چیه، که مستقیم به خود انبار بزنیم و خوشبو ترین گل رو از همونجا برداریم؟
-کدوم انبار هکتور؟ کدوم انبار؟
-انبارِ گل های خوشبوی جهان! بیاید نگاه کنید همینجا روی نقشه ام نوشته!

مرگخواران سردرگم، به برگه ی مچاله شده ای که ترکیبی از معجون های مختلف روی آن ریخت8ه شده بود و در دستان هکتور بود نگاهی انداختند، و بله او راست می گفت! روی نقشه با خط درشت و واضح نوشته شده بود، انبار خوشبو ترین گلهای جهان!

-دیدید دیدید هکتور همیشه درست میگه!
-ایده خیلی بدی به نظر نمیرسه! حتی اگر گل اونجا هم نباشه باز هم گزینه ی خوبی برای گشتنه!
-حالا آدرسش کجا هست؟
-
-
-هکتووووور!

هکتور که از تبعات اعتراف به مکان قرار گرفتن ، انبار می ترسید تصمیم گرفت تا خودش رهبری گروه را به عهده بگیرد و بدون کوچکترین اشاره ای به مکان، مرگخواران را به محل انبار راهنمایی کند.
هکتور دفترچه یادداشتی که هر از گاهی، از آن برای نوشتن فرمول معجون هایش و یادداشت های روزانه استفاده می کرد را در آورد و به دنبال صفحه ای خالی برای رسم کردن مسیرشان گشت. اگر چه خوشحالی هکتور دوامی نداشت چون روی یکی از برگه ها، با خط خرچنگ غورباقه ای نوشته شده بود:

صفحه 23: معجون خرمگسیان! توجه شود آب دهان خرمگس سبز رنگ است !

سبز؟ مگر زرد نبود؟! هکتور با لرزه ای با سرعت نور تمام خاطراتش را مرور می کرد، و به تمام اشتباهات زندگیش می نگریست.

-تو گلدون زرد رو ریختم؟ نه...! سبز بود؟
-چی داری میگی هکتور؟
-اهم....هیچی، هیچی مهم نیست. بهتره سریعتر حرکت کنیم تا ارباب تلف نشدن!

هکتور این جمله را گفت، و جلوی صف عظیم مرگخواران به سمت محل انبار، به راه افتاد. حالا دو نگرانی برای هکتور وجود داشت! آب دهان مگس چه تاثیری روی ارباب خواهد گذاشت، و چجوری قراره خودشونو به انبار خوشبوترین گلها، که در نزدیکی یکی از محل های تجمع محفل ققنوس بود برسانند!



پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#18
1. یه رول بنویسید و توی اون از یه طلسم نابخشوده یا حتی ترکیبشون استفاده کنید، روی هر چیزی، یا هر کسی، اثری که طلسم میذاره رو بگید، و بلایی که سرتون از نظر روانی میاره رو هم بگید قطعا. 20 نمره

بندِن با سرعت در جنگلی تاریک،حرکت می کرد.او مدت ها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود. دفعه قبل در دره گودریک، به سراغش رفته بود اما به دلایل نامعلومی نتوانسته بود جان او را بگیرد. شاید این بار باید از روش های به روز استفاده می کرد. در همین حین پیکری از دور توجه پیک مرگ خفن ، بندِن را جلب کرد. پیکری خمیده و ضعیف که روی تک شاخ نیمه جانی خم شده بود. بالاخره لحظه موعود فرا رسیده بود!

-اهم اهم اهم...اهم؟!
-
-اهم اهم اهم!!! زمان مرگ تو فرا رسیده! جملات آخرت را بگو و به درگاه مرلین توبه کن تا بخشیده شوی!

بندن این جمله را در حالی که صدایش از ترس می لرزید بیان کرد.

-چطور جرئت میکنی به ما بی احترامی کنی! ما ارباب جهانیم!
-
-بدهیم مرگخوارانمان پاره پاره ات کنند؟ بدهیم ریز ریز شوی؟
-اِم... چی؟
-بدهیم به عنوان میان وعده نجینی مان میلت کند؟

بندن که سیستم مغزی اش، فیوز پرانده بود و مدام ارور404 می داد، به چشمان عصبانی لرد ولدمورت که مانند سوزنی در روح نداشته اش نفوذ می کرد خیره ماند.

-ویژژزژزژژزژژژژژژزژژژژژ
-این صدا های احمقانه چیست از خودت در می آوری؟ گوش های مبارکمان درد گرفت.

بندِن با سردرگمی دوباره سیستم مکش روح را روشن کرد.

-ویزژژژژژژززژژزژژژژژژژژ، لامصب چرا نمیمیری؟
-دیگرصبرمان تمام شده...
-ایمپریوشیوووووو!
-چه گفتی؟

بندن که تلفظ هیچ وردی را به خاطر نداشت دوباره تلاش کرد:

-آواداایمپریوشیوووووووو
-صبر کن ببینم چه میکنی ای ملعون تلاش داری ما را بترکانی؟این خیال ها را از سرت بیرون کن ما هورکراکس های فراوان داریم.
بندن که ناگهان گویی در های علم و معرفت به رویش باز شده بودند با خودش گفت:

-آهااااااااا پس مشکل اینهههههههههه که نمیتونم...
در همین حین که با خود فکرمیکرد ولدمورت دوباره سخن گفت:

-به نظر می رسد بسیار گم شده و سرگردان باشی! و به شدت نیاز به یک ارباب و رهبر داشته باشی! میخواهی در زمره بی شمار یاران ما واردشوی و در درگاه ما خدمت کنی؟

بندِن سالهای سال همین کار را کرده بود قبض رو و انتقال به دنیای مردگان و حالا کسی پیدا شده بود که بر خلاف تمام موارد دیگر نه تنها روح غیر قابل مکشی داشت بلکه دارای دید وسیعی هم بود و گروهی با اسم خفن مرگخواران تشکیل داده بود! بندن ایمان آورده بود. هدف زندگی اش را پیداکرده بود. او میدانست برنامه اش برای دوران بازنشستگی اش چیست!

-ب...بله!

پس از آن بندِن تصمیم خودش را گرفت و با یک لاک غلط گیر که از یکی از فروشگاه های مشنگی خریده بودنام لرد ولدمورت را برای همیشه از لیستش خط زد.


2. چرا من قبول کردم تدریس کنم واقعا؟ 5 نمره


شاید احساس پوچی و بی ارزشی یا بحران میانسالی گودریک گریفندور کبیر را به تدریس کشانده بود. شاید او با وجود چندین دست احساس بیکاری میکرد و احساس میکرد دستش خیلی خلوت است برای همین پیشنهاد مدیر جهت تدریس را قبول کرده بود.
شاید در رودروایسی مانده بود و چاره ای جز قبول کردن نداشت. در هر حال اگرچه دلیل مشخصی برای تقبل تدریس جادوی سیاه پیشرفته توسط او وجود ندشت تنها چیزی که مشخص بود این بود که از تدریس لذت می برد و دانش آموزان هم از وجود همچین پروفسوری خوشحال و هیجان زده بودند(مثلا! ) و من المرلین توفیق

3. جلسه بعد تدریس مشترک با یه عضو قدیمی داشته باشیم؟ (جواب منفی اهمیت خاصی نخواهد داشت، ولی قطعا نمره کم میکنه ) 5 نمره

با توجه به نکات پنهانی که در صورت سوال با هوش فراطبیعی و ماورایی ام میبینم، پاسخ مثبت راانتخاب میکنم!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#19
تکلیف جلسه اول

1- توی یک رول برام " نحوه درست کردن معجون اکسیر خودتون" رو بنویسید.(25 نمره)
میتونید خلاقیت به خرج بدید و روش های جدید ابداع کنید و یا می تونید از همون روشی که توی رول تدریس گفتم استفاده کنید.


بندِن سخت به فکرفرو رفت. آیا او اصلا ویژگی بارزی داشت؟آیا او اصلا ویژگی داشت؟ دیگران او را با چه چیزی یاد می کردند؟احتمالا هیچی! چون هر کس تا به حال او را دیده بود، مرده بود!
حالا او وسط کلاس معجون سازی سردرگم ایستاده بود! بندِن تنها بویی که به خاطر داشت، بوی جنازه بود!
با نگاهی به اطرافیانش که حالا سخت مشغول به درست کردن معجون هایشان بودند، پاتیل بزرگی را انتخاب کرد (چون پاتیل های کوچکتر قابلیت تحمل جذابیت و خفنیت بندِن را نداشتند.) و آن را روی شعله گذاشت و با حرکت کوچکی به عصایش به گورستان هاگزمید، طی الارض کرد!
ویزژزززژزززژزززژژزز
-یا مرلییییین. فکر کنم دیگه برای این کار خیلی پیر شدم!
بندن بعد از مدتی که توانست از شر تهوعی که دچارش شده بود خلاص شود، بیلی برداشت و سخت مشغول کندن یکی از قبر ها شد.

-هی! هی ! هی آقا چیکار داری میکنی؟
بندن سرش را به نشانه تاسف تکان داد!
-حالا که متاسفانه منو دیدی، باید بمیری!

پیرمرد که بهت زده به چهره پیک مرگی که رو به رویش ایستاده بود نگاه می کرد، دهانش راتکان داد:

-ابوقنانلبتبتسلنت!
-چی؟
-
-چی داری میگی؟ واضح تر حرف بزن!
-ابوسیلنتملتنیتل!

پیرمرد که توانایی حرف زدن نداشت نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.نور سفیدی دیده شد و روح او توسط جارو برقی روح، کشیده شده و ازبدنش خارج شد!
بندن که دیگر حال بیل زدن نداشت، جنازه پیر مرد را گرفت و با نوک عصایش گوشه جمجمه اش را شکافت!

-لامصب عجب بویی میده!پیفففففففف یه حموم رفتن انقدرسخته؟!

با حرکت بعدی نیزه اش جمجمه جدا شده و خودش را به کلاس معجون سازی برگرداند!

-بندن تا الان کجا بودی؟

بندن جمجمه را پشت ردایش قایم کرد و با لحنی که تلاش می کرد مضطرب به نظر نرسد گفت:

-پ...پروفسور داشتم با خفنیتم، مواد اکسیرمو پیدا می کردم. و بهتون اطمینان میدم کسی در طول این پروسه آسیبی ندیده!
-باشه زودتر دست به کار شو!

بندِن با یک حرکت سریع جمجمه و یکی از عصاهای یدکش را درون پاتیل انداخت و شروع به هم زدن شد.
انتظار داشت تا اکسیرش به سیاه یا سبز تغییر رنگ بدهد اما گاهی خودمان هم خود واقعی امان را نمی شناسینم، چون پس از حدود20 دقیقه هم زدن، معجون بندِن پیک مرگ خفن، به رنگ صورتی دیده می شد و برخلاف تصورش علاوه بربوی جنازه بوی وانیل هم می داد!

-اهم...عالیییی شد. دقیقا همون چیزیکه میخواستم! مطمئنم یه مشکلی داره! شخصیت لجنی و سیاه منو چه به این کارا و رنگا؟ این بوی چیه؟

درهمین هنگام پروفسور کران به بالای پاتیل او رسید. و با نگاهی پرسشگرانه ابتدا به اکسیر و سپس به چهره بندن که ازخودش هم سردرگم تر بود نگاه کرد.

-اهم! پروفسور شرمنده فکر نمیکردم انقدرخراب از آب دربیاد.
-مشکلی نیست بندِن! اکسیرت خوب و درست به نظر میرسه میتونی وسایلت رو جمع کنی و بری!

بندن که زبانش بند آمده بود و نمی توانست کلمه ای را شکل دهد، سرش راتکان داد، عصای تیزش را ازکنار قفسه ها برداشت و قبل از اینکه کسی محتویات پاتیل و یا چهره بهت زده اش را ببیند، با سرعت ازکلاس خارج شد.

۲- یه نقاشی یا تصویر از معجون آماده شدتون.(5 نمره)
پروفسور کران که انتظار واکنش بندِن به محتوایات پاتیلش را نداشت، باری دیگر نگاهی به اکسیربندِن انداخت و شروع به بررسی معجون دیگر دانش آموزان کرد.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#20

بندِن پیک مرگ خسته، ازهمان ابتدا میدانست که شرکت در کلاس سلامت و تغذیه جادویی‌ایده خوبی برای گذراندن اوقات فراغت تابستانه‌اش، نیست اما با این وجود و با توجه به اصرار هم گروهی‌هایش، تصمیم گرفت در کلاس شرکت کند. البته او هرگز انتظار نداشت پروفسوری که درس را تدریس می‌کرد، یکی از جان سخت‌ترین و کَنه‌ترین افرادی باشد که پیک‌های مرگ به عمرشان دیده‌اند. حتی خود بندِن چند باری برای گرفتن جان ایوان روزیه مامور شده بود که البته هرگز موفق نشد!
زمان کلاس به دلیل شوکی که به دلیل رویارویی با پروفسور روزیه به بندِن وارد شده بود، بسیار سریع‌تر ازچیزی که تصور می‌کرد، سپری شد. او حتی به درستی متوجه تکلیفی که می‌بایست تحویل می دادند نشد.
بندِن با سرعت خودش را به یکی از دانش‌آموزان گریفندوری رساند و نفس نفس زنان پرسید:

-هی! بچه جون می‌گم که... نترسیا با تو کاری ندارم. فقط می‌دونی تکلیفمون برای جلسه آینده چیه؟
پسرک گریفندوری، که از رویارویی با پیک مرگ در جایش میخکوب شده بود با لکنت پاسخ داد:
-اِم... تغذ... تغذیه جادویی در زمان بنیا... بنیانگذاران....‌ها... هاگوارتز!

بندِن در حالی که خیالش کمی راحت شده بود، و صدای بادکنک در حال خالی شدن می‌داد برای
تشکر ازپسرک گریفندوری سرش را تکان داد و با سرعت نور در راهرو کناری کلاس محو شد.

در همین حین در مغز فوق پیشرفته بندن!

-اهم اهم بندِن بالاخره وقت ترکوندنه.... تمام زندگیت منتظر این لحظه بودی!
-منظورت چیه منتظر بوده؟ هیچم منتظر نبودی همین که افتخار دادی و به مدرسه شون اومدی خودش کُلیه!
-چی داری می‌گی؟! این بهترین فرصته که خودتو به بقیه ثابت کنی!
-اما پروفسور درس، همون ایوان روزیه معروفه! می‌دونی چندبار برای کشتنش تلاش شده؟
-مهم نیست ما که نمی‌خوایم بکشیمش فقط قراره‌یه تحقیق درباره تغذیه دردوران بنیا...

بندن که گویی از صدا‌های درون مغزش به ستوه آمده بود، با خودش گفت:

-بسه دیگه! بهتره سریع‌تر برم و با خفنیت تمومش کنم! اگر موضوع تغذیه در زمان بنیانگذارانه هاگوارتزه منم میرم به زمان بنیانگذاران هاگوارتز!
با این حرف بندن تکانی به عصای تیزش داد و ناپدید شد.


هاگوارتز- قرن دهم-جشن پایان سال


بندن به آرامی و بدون اینکه کسی متوجه‌اش شود وارد سرسرای اصلی شد جایی که می‌شد چهار تن از مشهور‌ترین افراد تاریخ جادوگری را در یک مکان یافت!
بندن آن‌ها را به خوبی می‌شناخت حتی جان تعدادی از آن‌ها را خودش گرفته بود.
بندِن به آرامی نزدیک میزشد و در میان جمعیت عظیم اسلیترینی‌ها که گویی هیچ اهمیتی به حضور پیک مرگی خطرناک با عصایش، در میانشان نمی‌دادند نشست و منتظر شد تا زمان غذا فرا برسد.
سالازار اسلیترین از سر میز اساتید بلند شد و به جلوی سکو آمد!

-دوستان و همراهان، دانش‌آموزان عزیز سالی دیگر گذشت و در این سال ما با سیاهی و تاری... منظورم روشنایی وسفیدی زیاده احاطه شدیم و من هم موفق شدم تا باسیلیسک خود را در یکی از اهم چیزه... اکنون در این جشن پایان سال از غذا‌ها لذت ببرییییید، و به هیچ چیزی مشکوک نباشید!

ناگهان روی میز‌ها پر از غذا‌های رنگین و جور واجور شد و بندن فرصت را غنیمت شمرده و در حرکتی ناگهانی به سمت میزاساتید خیز برداشت! هلگا هافلپاف، مؤسس گروه هافلپاف با تصور اینکه زمان مرگش به دلیل چربی خون بالا که ناشی از خوردن گوشت زیاد تسترال بود، فرا رسیده است دستش را روی سرش گذاشت و غش کرد.
بندن که بسیار جا خورده بود، سعی کرد تا قبل از اینکه افراد بیشتری از حضورش خبر دار شوند دست به کار شود. او چهار گوشه‌ی سفره غذای میز اساتید را گرفته و با حرکتی خفن، سفره و تمام غذا‌ها را که اکنون شبیه بُقچه بزرگی شده بود را ناپدید کرده و با صدای ویژژژژی خودش هم مانند شبحی تاریک، ناپدید شد!
چهار ساعت بعد بندن که حالا بیشتر از خستگی گویا افسرده شده بود در تالار خصوصی اسلیترین نشسته بود و گزارش خفنش، از غذا‌هایی که با خود آورده بود را کامل می‌کرد.

- در دوران بنیانگذاران هاگوارتز سلامت و تغذیه جادویی بسیار متفاوت‌تر از حال حاضر بود. غذا‌هایی که در زیر نامبرده شده تنها گوشه‌ای از سفره عظیم بنیانگذاران و دانش‌آموزان هاگوارتز است. ‌امید است با این گزارش کمک بزرگی در پیشبرد تحقیقات در حوزه سلامت و تغذیه جادوگری کرده باشم.

لیستی از نوشیدنی‌ها محبوب: خون مار بو آی آفریقایی – عصاره فیرنزی - آویشن کوهی دم کرده.
تعدادی از غذا‌های محبوب: دنده تسترال - نیفلر خرد شده - سنتور کبابی با عصاره حلزون غول‌آسا.
گوشه‌ای دسر‌های محبوب: پای لولوخورخوره - هایدبیهایند به همراه کدو هلوایی سرخ شده.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.