دامبلدور با لبخندی که هر لحظه گشاد تر و گشادتر می شد، به گرینگوت خیره مانده بود و سعی می کرد جنگی که در پس ذهنش توسط سلول های خاکستری مایل به سفیدش راه افتاده بود را بروز ندهد.
-مشکل؟ نه ما اینجا هیچ مشکلی نداریم! اصلا مشکل کجا بود بابا جان؟ شما مشکلی میبینید؟
گرینگوت در حالی که نیم نگاهی به لیستی که در دست لری بود و حالا طولش به حدود سه متر می رسید، لبخندی به دامبلدور زد و گفت:
-خب بهتره هر چه سریع تر از دستشویی های قلعه هم بازدیدمون رو انجام بدیم و کار رو تمومش کنیم!
-چ...چی؟ نه فرزندم نه به...بهتره اول برید حیاط رو چک کنید! مگه نه فیلچ؟
دامبلدور با سردرگمی به مکان خالی که لحظاتی پیش سرایدار مدرسه در آنجا ایستاده بود نگاهی انداخت.
گرینگوت که به نظر می رسید از پیشنهاد دامبلدور بدش هم نیامده بود دستی به سیبیل مصنوعی اش کشید ، سری تکان داد و همراه با لری به سمت حیاط به راه افتاد.
دامبلدور در حالی که ریش هایش را دودستی گرفته بود و تلاش میکرد تا روی زمین بسیار لیز هاگوارتز،سر نخورد و تصادف نکند دوان دوان به طبقه سوم یعنی محل فاجعه رفت!
-هییییییح هیییییح.... سلول های سفیدم دارند به کبودی می گرایند! چرا اینجا یه آسانسور ماگلی نصب نکردیم؟
در همین حین تعداد زیادی از دانش آموزان معترض در حال ترکیدن، رو به روی دستشویی تجمع کرده بودند با دیدن دامبلدور که نفس نفس زنان به سمتشان می آمد شرع به غر زدن کردند و از وضعیت مدرسه شکایت کردند. در واقع مشکلات مدرسه شاید همان اندازه که مغز خوش بین دامبلدور آنها را نادیده می گرفت، کم نبودند!
اما الان وقت فکر کردن به مشکلات دیگر نبود! آنها باید هر چه سریعتر فکری برای درست کردن این وضعیت می کردند.
-فرزندانم! فرزندااااانم!
-
-آیا می توانید کمی بیشتر خود را نگه دارید؟
- نخیییییییر!
-غلط...اهم چیزه فرزندان هاگوارتز نگران نباشید! با قدرت عشق می توان بر هر چیزی غلبه کرد!
-پ....پروفسور ما داریم منفجر میشیم!
دامبلدور به چشمان مظلوم سال اولی که رنگ پوستش به زرد تغیر رنگ داده بود نگاهی انداخت، دستی بر ریش هایش کشید و گفت:
-نگران نباش فرزند هافلپافی ام، به زودی مشکلات با همکاری و دوستی حل می شوند!
-پروفسور من ریونکلاویی ام!
-پس چرا زردی؟
-
- اهم... خب فرزندان به چند گروه تقسیم شوید! گروه 1 برید دستشویی طبقه اول! گروه دو برید دستشویی طبقه دوم! و گروه سه برید به صحرا یعنی چیزه....پشت حیاط! فقط خیلی آروم حرکت کنید.
یکی از گریفندوری ها پرسید:
-چرا آروم حرکت کنیم پروفسور؟
-چون نیروی تاریکی و شرارت هر لحظه در کمین شماست و ...
-
-و....بهتره ساکت باشید تا توجه شر و بدی را به خود جلب نکنید!
پس از حدود نیم ساعت، دانش آموزان متفرق شدند. و حالا دامبلدور و تعدادی از پروفسور های بخت برگشته هاگوارتز رداهایشان را تا زانو بالا زده بودند و با چاه باز کنی مشنگی در دستشویی به فعالیت های بشر دوستانه می پرداختند.
- ما حقوقمون برای این کار کمه پروفسور دامبلدور!
-فرزندم روشنایی رو به یاد بیار!
-آخه بوش...
-فرزندمممم؟!
- میگم که پروفسور،نظرتون چیه لوله کش استخدام کنیم؟
پروفسورهای خسته، با خوشحالی سر هایشان را به نشانه تایید تکان دادند و با امیدواری به چهره دامبلدور که سعی داشت ریش هایش که به دلیل کشیدن روی زمین، خیس شده بودند را خشک کند خیره شدند.
-ادامه بده باباجان منظورت چیست؟
-لوله کش پروفسور! مرگخواران هم پارسال، برای گرفتگی چاه عمارت اربا....اهم... منظورم اسمشو نبره. لوله کش استخدام کرده بودند.
-
-به ریش هاتون قسم، فقط از یه نفر شنیدم!
- پروفسورقابل ذکره بنده هم، در چندین مستند ماگلی با این شغل شریف آشنا شدم!
-کدام مستند ها؟
-اهم...مهم نیست. ولش کنیم اصلا! نظرتون چیه هرچه سریعتر لوله کش رو استخدام کنیم و خودمون رو از این وضعیت اسف بار نجات بدیم؟
پروفسور دامبلدور که گویا این بار نیروی عشق و دوستی و سفیدی بیش از حد کمکی به پیشبرد کارهایش نمیکردند ، به فکر فرو رفت و بعد از چندین دقیقه تفکر هوشمندانه، گفت:
-بهتره هر چه سریعتر با مرگخواران ارتباط بگیریم اگرچه هیچ مقصود شری نداریم و فقط در راه پیروزی حق بر باطل و...
-هر چی شما بگید پروفسور. زودتر شماره لوله کشه رو گیر بیار!
- حله!