هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
من درخواست عضویت در محفل ققنوس را دارم و اماده ام تا هر ماموریتی را انجام دهم.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۱۶:۰۹:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۸:۱۰ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
هنگامی که پروفسور دامبلدور داشت یکمی از غذایی که مینروا مک گوناگال درست کرده بود را برمیداشت،صدای زنگ در امد.
جینی گفت:
-من باز میکنم.

جینی رفت در را باز کند و کسی پشت در نبود به جز دافنه!

جینی گفت:
-سلام دافنه،اینجا چیکار میکنی؟

دافنه گفت:
-شنیدم که محفلی ها به آشپز خوب نیاز دارند،من آماده ام که آشپزی کنم و برای اینکه بتوانم عضو محفل بشوم بابد اینکار را بکنم.

جینی گفت:
-باشه،بیا تو.

دافنه به سر میز آمد،به همه سللم کرد و نشست.او فهمیده بود که پروفسور مک گوناگال غذایی اسکاتلندی درست کرده ولی نمیدانست مزه اش چطوری است.
پروفسور دامبلدور یکمی از غذای اسکاتلندی را برداشت و چشید وقتی خورد،گفت:
-مینروا ،درون این غذا چه چیزی ریختی؟

مینروا گفت:
- جگر سفید گوسفند،جگر سیاه گوسفند،دل گوسفند،قلوه گوسفند،پیاز متوسط،روغن ،رب گوجه فرنگی ،نمک و فلفل.

پروفسور دامبلدور گفت:
-خوب است آفرین،غذای خوش مزه ای بود ولی بازم پیاز،کاشکی توش پیاز نداشت ولی حالا مهم نیست.

همه شروع کردند به خوردن غذا بعد از گفتن این حرف پروفسور دامبلدور و همه هم از غذایی که پروفسور مک گوناگال درست کرده بود،تعریف میکردند و میگفتند که خوش مزه است.
در همین زمان پروفسور گفت :
-خوب حالا شب کی میخواهد غذا درست کند؟

من دستم را تا حد که میتونستم بردم بالا،پروفسور مک گوناگال هم دستش را برده بود بالا ولی پروفسور دامبلدور گفت:
-بزارید یک شخص دیگر اینکار را بکند شما قبلا کردید.............دافنه!تو امشب غذا درست کن،جینی هم به تو کمک میکند تا بتوانی جای وسایل را پیدا کنی.
دافنه گفت:
-چشم.

دافنه به همراه جینی به آشپزخانه رفت تا جای وسایل را یاد بگیرد،جینی هم خوب به او همه چیز را به اونشان داد و دافنه همه چیز را به خوبی یاد گرفت.

جینی رفت، دافنه در آشپزخانه تنها ماند،داشت فکر میکرد که چه چیزی درست کند و با خودش گفت:
-اها،فهمیدم،والک پلو با ماهی شکم پر درست میکنم به همراه کباب ترش.

غذای اول:

دافنه دست به کار شد. او رو و داخل شکم ماهی را با آب لیموی تازه آغشته کرد و آن را نیم ساعت در یخچال قرار داد.پیاز را در تابه ای که یک قاشق غذاخوری در آن روغن کانولا ریخت و تفت داد.
پس از نرم شدن پیازها، سیر خردشده و گردوی کوبیده و پس از کمی تفت دادن، رب انار را اضافه کرد.حالا گشنیز خرد شده را نیز اضافه کرد و این مخلوط را از روی حرارت برداشت.
ماهی را از یخچال بیرون آورد و داخل شکم آن را با مایه تهیه شده پر کرد.ته تابه ای نچسب را با 2 قاشق غذاخوری روغن کانولا چرب کرد و ماهی را در آن قرار داد و تابه را در فر (با دمای 180 درجه سانتی گراد) گذاشت.
پس از گذشت 40 دقیقه، ماهی آماده سرو کردن بود البته 10 دقیقه قبل از بیرون آوردن غذا برای سرو کردن، روی ماهی کمی زعفران آب شده ریخت و آن را با یک قاشق غذاخوری کره آب شده آغشته کرد و گذاشت در فر برشته شود.
حالا این غذا اماده بود ،رفت سراغ غذای دوم.برنج والک پلو هم اول والک را درست کرد ، برنج هم در پلوپز درست شد و بعد والک را با برنج قاطی کرد.

غذای دوم:

دافنه، درون کاسه ای روغن ، پیاز و سیر رنده شده ، سبزیجات ریز خرد شده ، گردوی چرخ شده ، فلفل و رب انار را مخلوط کرد .سپس گوشتی را که به شکل درشت و یک اندازه خرد کرده به این مخلوط اضافه کرد.

روی ظرف را پوشاند و به مدت 2 – 3 ساعت درون یخچال قرار داد تا طعم تمام مواد جذب گوشت شود. پس از این مدت زمان گوشت ها را با فاصله یک بند انگشت به سیخ کشید.

سیخ ها را روی کباب پز یا اتش قرار داد و وقتی کباب کمی خود را گرفت رویش نمک پاشید تا ترد بماند.

کباب ترش دارای طعمی عالی و خوشمزه است و بهمراه برنج زعفرانی یا نان سرو میشود.
پایان حالا وقت این بود تا میز را تزیین کند،او با چند تا گلدون پر از گل به سمت میز رفت،گلدون ها را روی میز گذاشت جلو ی هر صندلی یک بشقاب به همراه چنگال و قاشق و چاقو میگذاشت.او غذا هارا هم اورد.آنها را هم روی میز گذاشت.
ساعت 7 بود،خیلی خسته شده بود.5 ساعت داشته غذا درست میکرده و بالاخره همه امدند تا غذایی که دافنه درست کرده بود را بخورند.
دافنه هم خودش امد رو ی یکی از صندلی ها نشست،پروفسور دامبلدور گفت:
-خوب حالا وقت خوردن است به نظرمن که این غذا ها خوشمزه هستند از بوشان میتوان فهمید حالا باید ببینیم چه مزه ای دارند.

پروتی که خیلی گشنه اش بود شروع کرد به خوردن والک پلو با ماهی شکم پر،وقتی خورد جینی از او پرسید:
-مزه اش چه طور بود؟

پروتی هم گفت:
-عالی بود.

جینی چون از ماهی زیاد خوشش نمیامد ترجیح داد که کباب بخورد و به نظر او که خوش مزه بود،به نظر من یکم نکمش را کم ریخته بودم،امشب هم تمام شد و همه غذایشان را خوردند و راضی بودند،فقط کنجکاو بودم تا بدانم که کی فردا آشپزی میکند.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۸:۱۳:۲۳
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۸:۱۸:۰۵
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۹:۰۶:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.

داشتم در سالن عمومی گریفیندور قدم میزدم و به تکلیفی که برای درس ماگل شناسی گفته بودند انجام بدهیم،فکر میکردم.
گفتم:
-اخر چه اختراعی نیاز است برای شخصیت من.مثلا خوب میشود که اگر دستگاه فضول کم کن داشتیم ولی نداریم.

همان لحظه فکری به سرم زد،خیلی یواشکی و آرام به دفتر پروفسور دامبلدور رفتم و زمان برگردانی که هرمیون از روی ناچار به پروفسور داده بود را برداشتم.
برای این هرمیون زمان برگردان را داده بود چون سال پیش مشکلات زیادی بوجود امده بود به خاطر همین زمان برگردان.مثال:سال پیش هرمیون با استفاده از زمان برگردان به یک ساعت قبل برگشت و خواست بفهمد که اون شخص(لوسیوس مالفوی)دارد به هری چه چیزی میگوید و چه کسی است،او میدانست که یکی تو هاگوارتز دارد معجون خطرناکی میسازد،لوسیوس گفت:
-پاتر!؟ اینجا چیکار میکنی؟اومدی تا معجون جدیدی که من ساختم را ببینی؟ اگر میخواهی میتوانی یکمی از ان را بخوری.

هری گفت:
-باشد.
خیلی عجیب بود که قبول کرد.

اون معجونی بود که افکار ادم را برهم میزد و باعث میشود که ادم دیوانه شود ولی مثل اینکه رون جای این معجون را با معجون فیلیکس فیلیسیس عوض کرده بود .
هرمیون هم یک معجون دیگر از معجون هایی که ان طرف بود برداشت و برد به پیش هری و گفت :
-هری ان را نخور این را بخور.

هری گفت:
-چه فرقی دارد؟

هرمیون گفت:
-این بهتر است.
چون خودش ان را انجا گذاشته بود و میدانست که باعث دیوانه شدن او نمیشود چون همان فیلیکس فیلیسیس بود.

ولی دقیقا اونی که هرمیون داده بود همان معجون خطرناک بود و دیگر بقیه اش را خودتان میدانید که چی شد. هری برای یک ساعت دیوانه شده بود.به همین دلیل پروفسور زمان برگردان را از هرمیون گرفت.
خوب برویم به اصل مطلب،من به پیشبین (اسم یک سانتور است)رفتم و ماجرای تکلیف را به او گفتم و پرسیدم:
-به نظر شما،من باید چه وسیله ای را انتخاب کنم؟

بین گفت:
-تو میتوانی لامپ را انتخاب کنی؟

گفتم:
-لامپ؟!

بین گفت:
-بعدا خودت میفهمی که چرا این را گفتم.

من هم به زمان 1879رفتم که اولین لامپ ساخته شد وشاهد صحنه هایی بودم که توماس برای نجات مادرش لاپم را چنین شرایط سختی اختراع کرد.
بعدش به 100 سال بعد رفتم،شاهد صحنه هایی دیگر بودم که مردم خیلی با خوشحالی زیر لامپ درحال درسخواندن و یا در حال انجام کاری دیگر هستند.تازه فهمیدم که چرا بین به من لامپ را پیشنهاد چون من همیشه درحال درسخواندن هستم و یا پیانو زدن و به لامپ خیلی نیاز دارم و همین درس خواندن است که شخصیت منرا میسازد و من به لامپ و روشنایی احتیاج دارم.
من شاهد همه ی این صحنه ها بودم ولی دلم میخواست که خودم درساخت این لامپ ها به یکی کمک کنم به خاطر همین به سال 1872 رفتم تا در ساختن لامپ رشته ای یا حبابی به لودگین کمک کنم.اما مگر این دانشمند ما پیدا میشد.
کلی بین مردم فریاد زدم که لودگین کجا زندگی میکند تا بالاخره یکی جوابم را داد و یافتمش .به لودگین گفتم:
-سلام.من میخواهم در ساخت لامپ رشته ای به شما کمک کنم.

او هم گفت:
-مشکلی نیست.

ما داخل اتاقی شدیم که لودگین میخواست لامپ را انجا بسازد ما کلی فکر کردیم،کلی آزمایش و خطا کردیم ،کلی کار های احمقانه انجام دادیم تا بالاخره یکی از این ها جواب داد . مثال:
کار احمقانه ی شماره ی یک:
لودگین گفت:
-دافنه چوب درخت بامبو را آوردی؟

گفتم :
-اره اوردم.

ما این چوب را فرو کردیم داخل لامپ نمیدونم چرا اصلا همچین کاری کردیم.
جواب نداد.
کار احمقانه ی شماره ی دو:
گفتم:لودگین میخواهم این دو سیم را بهم وصل کنم.الان وصل میکنم

لودگین گفت:کدام سیم ها ؟ اهای نکند داری اون قرمز ها را بهم وصل میکنی،آن هارا بهم وصل نکن.
ولی من اصلا نشنیدم که چی گفت و کار خودم را انجام دادم و
بومممممممببببب
میدونم،میدونم کار احمقانه ای کردم ،این هم رد شد.
کار های احمقانه ی بعدی هم مثل همین ها است اخرش یک چیزی میترکد و یا اصلا الکی کار یرا انجام دادیم ولی بالاخره ما توانستیم.
کار عاقلانه:
ما جریان الکتیریکی را از یک رشته نازک عبور دادیم تا حدی که نوردهی شود.یک حباب شیشه ای بسته هم هم ساختیم تا از رسیدن اکسیژن به رشته جلوگیری کند .
جواب داد.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۷:۵۶:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
تکلیف

خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

روز اول:

-من یک افعی باریک خاکستری با چشم های سرخ و درخشان که از آتش های جادویی بیرون آمدم،همین چند دقیقه پیش.
انگار یک سری افراد بی ملاحضه اتش جادویی را بیهوده روشن گذاشتند و حتی خاموشش هم نکردند.
-خوب همانجوری که گفتم من از آتش جادویی که بیهوده روشن مونده بود متولد شده ام.احساس میکنم زندگی سختی در پیش دارم.

روز دوم:

-مردم و زنده شدم،الان هم خیلی گشنمه،هیچی پیدا نمیشه.داد زدم:

-کممممکککککک.

-ناگهان در کمال خوشبختی چشم من به یک موش افتاد از قیافش معلوم بود که خیلی خوشمزه .است.
-خیلی خوب هدف گیری کردم و با سرعت دویدم به سمتش و داد زدم:
- آخخخخخخ.

-نگو که اون چیزی که من دیدم موش نبوده بلکه یک سنگ بود.ولی من هنوز گرسنه هستم.
-به راهم ادامه دادم تا به یک غاری تاریک و ترسناک رسیدم.با خودم گفتم:
-بهتر است اینجا بمانم حداقل میتونم یکم استراحت کنم.

گرفتم خوابیدم.

یک ساعت بعد:

با داد و بیداد گفتم:
-وااااایییی،اینا دیگه چی هستند،ووواااااایییی،کممممکککک.

-چند دقیقه بعد انگار همه ی اون چیز هایی که دیدم غیب شدند،خیلی عجیب بود،یک چیزهایی شبیه ادم فضایی عجیب غریب اینجا بود با سوسک های درشت،مثلا از دهان بعضی از ادم فضایی ها مایعی سبز رنگ بیرون میامد.عجیب است من مار هستم ولی ترسیدم چون خیلی قیافشون وحشتناک بود ولی انگار همه ی این ها فقط یک توهم بود.
-به سرعت از غار زدم بیرون تا یک چیزی پیدا کنم تا بخورم.اها بالاخره پیدا شد.کلی موش خوشمزه!
باخودم گفتم:
-نکنه این ها همه دوباره خیالات باشد.مهم نیست ولی این دفعه حواسم جمع هست دیگه.

-ارام ارام به سمتشان رفتم و همشان را لقمه ی چپ کردم .خوب الان میگم چطوری این کار را کردم.به موش ها نزدیک شدم ویک بوته انجا بود،رفتم توش قایم شدم،یکی دوتا از موش ها به داخل بوته امدند و نمیدانستند انگاری من آنجا هستم،خیلی راحت خوردمشان.
-بقیه را هم خیلی عادی خوردم،پریدم وسط و چند تاشان را گرفتم و خوردم،دیگر جا نداشتم واگرنه بقیه را هم میخوردم.

روز سوم:

-به همان غار برگشتم چون تاریک بود و جای مناسبی بود برای تخم گذاشتن. یک سری از تخم ها را هم یک جای دیگر گذاشتم،دقیق دقیق بخواهم بگویم زیر یک ساختمان بلند کمی آن طرف تر.

روز چهارم:

-من الان مرده ام و روح من دارد با شما حرف میزدند.قبل از اینکه بمیرم تخم هایی که درون غار گذاشته بودم را منجمد کردم.

روز پنجم:

بووووووومممبببب.
گفتم:
-وای،این دیگر صدای چی بود.اها به خاطر همان تخم هایم بود.

پایان

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا که زندانی شده بود،تازه توسط پیوز ،به شدت عصبانی بود همچنین به خاطر اینکه پاشنه های نازنینش شکسته بود،داد زد:
-پیوززززززز،آزادددممم کننننن،پاشنه های کفشهایم را که شکستی دیگر چرا منو زندانی میکنی؟

پیوز پاسخ داد:
-میخواهم بروم و به جای تو تدریس کنم،اگر آزادت بکنم جلوی منرا میگیری و همچنین به سرعت میروی کفش پاشنه بلند میخری،هر وقت که تدریس کردم ،میایم وآزادت میکنم.

پیوز رفت ولی لیسا دست بردار نبود وقتی دید که پیوز رفت کلی به در زندان لگد زد ،حس پاندای کونفوکار به او دست داد بود و بالاخره در باز شد ولی برای لیسا عجیب بود که چرا اینقدر راحت باز شد.
خلاصه لیسا به راه ادامه داد ناگهان یک صدایی ترسناک امد که میگفت:
-مرحله ی اول.

لیسا:

در همین لحظه چند تا خنجر به سمت لیسا پرتاب شد،او جاخالی داد ولی خنجر ها به سرعت پرتاب میشدند و یکی از این خنجر ها به قسمتی از موی او برخورد کرد و موی اورا برید.وقتی از این مرحله جون ساام به دربرد،احساس کرد یک اتفاقی افتاده،خیلی به طور ناگهانی یک آینه اونجا بود،یعنی در راه رو های زندان.او خودش را درآینه دید و به خصوص موی بریده شده اش .
لیسا:

او به راهش ادامه داد و دوباره همان صدا آمد که میگفت:
-مرحله ی دوم.

او ادامه رفت و مواظب بود که دوباره خنجر به او پرتاب نشود که ناگهان داد زد:
-واییی،سوختم.

وقتی داشت،سوختم ،سوختم میکرد دوباره یکی از آجر هایی که او رویش وایستاده بود ازش آتش بیرون آمد و بیچاره دوباره سوخت.

او به سرعت به راه روی بعدی رفت
ودوباره همان صدا گفت:
-مرحله ی آخر

لیسا دیگر کاملا حواسش جمع جمع بود ولی با کمال تعجب به راه روی بعدی رسید،ناگهان که آمد اخرین قدمش به سوی ازادی را بگذارد رنگ و اب روی او و لباسش ریخته شد،این برایش از همه ی رنج هایی که کشیده بود بدتر بود.
او بالاخره بیرون امد و آزاد شد،با خودش گفت:
-اصلا این همه خطر ارزش داشت،اصلا چرا من هم چین کاری کردم وقتی پیوز میومد بالاخره من را آزاد میکرد.

خوب راست میگفت ولی دیگر نمیشد کاری کرد او به خانه اش برگشت تا به حمام برود ،بعد لباسش را عوض کند و در اخر برود کفش پاشنه بلند بخرد این دفعه میخواست یک کفشی بخرد که بیشتر اعصاب خورد کند.


پایان





ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۴:۵۹
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۶:۵۹:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
کمی ان طرف تر
تابستان بود و افتاب غروب میکرد،دافنه تصمیم گرفت به همرا دیانا به ساحل برود و از دنیا لذت ببرد.بعد از گذشتن بیست و پنج دقیقه،آنها به ساحل رسیدند و زیراندازی پهن کردند رو شن تا بتوانند بشینند و به دریا نگاه کنند،دافنه دل تو دلش نداشت که بپره تو آب و بالاخره کار خودش رو کرد،پرید تو دریا دیانا هم همینطور او هم پرید تو دریا،کلی باهم بازی کردند،کلی شنا کردند، وقتی از دریا بیرون امدند تا کمی استراحت کنند،ناگهان دافنه داد زد و گفت:
-دیااااااااااننننناااا،میشه لطفا این شوخی را تمام کنی.

دیانا گفت:
-کدام شوخی؟!

دافنه گفت:
-همین ژله های آبی رنگ دیگه،مگه اینا کار تو نیست؟!

دیانا گفت:
-حالت خوبه دافنه؟ اصلا نمیدونم درمورد چی حرف میزنی!هه ژله های آبی رنگ.

دافنه گفت:
-پس اینا چی هستند،شبیه ژله هستند که یهو سرد میشود مثل یخ بعد سنگین میشود که باعث میشود من مثلا الان نتونم دستم را بلند کنم و حرکتش بدهم.

دیانا گفت:
-چییییی! من که چیزیم نشده.

دافنه با خودش فکرکرد که شاید چیز خاصی نباشه،دوباره پریدند به دریا ولی دافنه نمیتوانست دست راستش رو حرکت بدهد.به خاطر همین ژله های ابی رنگ،سی دقیقهربعد که انها از اب اومدند بیرون و دیگه قصد رفتن را داشتند دافنه دیگر حتی نمیتوانست پای راستش را هم تکان دهد،دیانا امد تا به ان کمک کند ناگهان ژله ها به روی دست چپ و پای راست اوهم امدند و او هم دچار این مشکل شد.

دیانا گفت:
-چیی!؟ اینجا چه خبره ؟ انگاری فقط ما این مشکل را داریم.اخه به بقیه نگاه کن،هیچ کدومشون هیچ ژله ای ابی رنک به پاشون یا قسمتی دیگری از بدنشون نچسبیده.اخههههههه چرررراااا!چرا ما فقط این مشکل را داریم؟

دافنه گفت:
-بسته دیگه دیانا،چقدر غر میزنی!تقصیر من است مگه برو غر هایت را سر یکی دیگر خالی کن، فعلا باید فکر واسه این اتفاقات بکنیم.
دیانا گفت:
-نکنه اینا ویزلی ها هستند؟!

دافنه گفت:
-ویزلی ها!اهههه راست میگی! اره،پس اللن باید چیکار کنیم؟

دیانا گفت:
-خوب کاری نداره زنگ میزنیم به ویزلی جمع کن.

دافنه گفت:
-اخه نمیدونم چی بگم بهت.

دیانا گفت:
-چی شده میخوای بگی که من چقدر باهوش هستم و چقدر فکر خوبی کردم؟ ها؟

دافنه گفت"
-نه نابغه میخواستم بگم اخه ما با این دسته های سنگین شدمون و پاهامون چه جوری میخوایم بریم تلفن بیاریم اصلا از کجا تلفن گیر بیاریم!

دیانا گفت:
-کاری ندارد که داد میزنیم یکی بهمون کمک کنه ببین الان این کار را انجام میدم.ککککککککککممممممممککککککک یییییکککککککییییی ککککممممککککممممموووونننن ککککننننه کسسسییی صداااام رو ممممیییشششنوه.

دافنه گفت:
-اهای کر شدم،چرا حالا اینقدر بلند داد میزنی،اگر سمت راستت رو نگاه میکردی میتونستی اون خانم رو ببینی که خیلی بهمون نزدیک بود.

دیانا گفت:
-اه راست میگی،میخواستم اخه جواب تو را بدم.

خوب بالاخره یکی اومد کمکشون کرد و تا دیر نشده بود انها را نجات دادند چون ژله ها هر لحظه بزرگ تر میشدند و حرکت هم میکردند.اگر کسی نمیامد انها به باد رق0فته بودند.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۲۱:۴۰:۳۶


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
درون نامه نوشته بود:
سلام،آقای ویزلی من از طرف خانم ام،جی،کی این نامه را نوشتم ایشون از من خواستند که به شما بگم که خوشبختانه
مورد پسند ایشون قرار گرفتید.
ایشون گفتند شما هر وقت بخواهید میتوانید بیاید به فرانسه و شروع به کار کنید ولی گفتند اگر هر چه زودتر بیاید بهتر است .
شما هر کاری را که بخواهید میتوانید انتخاب کنید.خوش حال میشیم که شما را هر چه زودتر ببینیمو مخصوصا موفقیتتون را.
با تشکر ام جی کی

رز که دهانش باز مونده بود،جیمز گفت:
-ام،جی،کی دیگه کیه؟!

رز جواب داد:
-نمیدونم!

جیمز گفت:
-مگه اون بابایه تو نیست.

رز جواب داد:
-تاحالا درر مورد این ماجرا ها صحبت نکرده بود.باید هرچه زودتر به مامانم خبر بدم.

جیمز هم گفت:
-منم کمکت میکنم.

جیمز و رز مثل دوتا کاراگاه از خانه زدند بیرون تا برن به وزارت خانه،جالبه هیچ کس هم متوجه ی خارج شدنشون از خانه نشد.البته بگم که ترفندشون پریدن از پنجره ی خانه به بیرون بود.
بیست دقیقه ی بعد آنها رسیدند به وزارت خونه و مستقیم رفتند به پیش هرمیون،او الان دیگه وزیر وزارت خونه بود،پس ملاقات با او کار سختی بود.
جیمز و رز رفتند درخواست ملاقات کردند،منشی هرمیون هم گفت:
-یک ربع دیگر وقتشون آزاد میشود میتوانید ببینیدشون.

رز به جیمز گفت:
-یک ربع ولی ممکنه پدرم ما را پیدا کند.

جیمز جواب داد:
-محاله مارا پیدا کند یه جوری قایم میشیم دیگه.

از شامس بدشون هم رون و جینی هم آمادند به وزارت خونه و با رز و جیمز چشم تو چشم شدند و.....دنبال بازی دوباره شروع شد.
رون گفت:
-وایسا جینی.....اینجوری نمیشه،باید یک نقشه بکشیم تا بتونیم گیرشون بندازیم.

جینی گفت:
-حق باتو ولی چه نقشه ای....

در همین لحظه که رون و جینی داشتند نقشه میکشیدند ،رز و جیمز به شدت با هرمیون برخورد کردند،هرمیون داشت با دراکو و هری درمورد مسله ای مهم حرف میزد.رون و جینی هم نقششون رو کشیده بودند ولی انگاری دیر شده بود.

هرمیون گفت:
-جیمز،رز،شما اینجا چیکابوار میکنید.

رون هم رسیده بود اونجا گفت:
-اااام......هرمیون....راستش.....



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
دافنه داشت قدم میزد و کتاب جانوران شگفت انگیز را میخواند که چشمش به ورقه ای افتاد که لایه صفحات کتاب بود که قبلا اورلا به او داده بود،تازه یادش آمد که باید این ورقه را برای اینکه بتواند کاراگاه شود پر کند،رفت به سمت سالن عمومی گریفیندور و پر ومرکب را دراورد ،شروع کرد به پر کردن ورقه:
1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین. (برای طراحی نشان!)
Dafne_Maldon

2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید. شخصیت پردازی ایفایی‌تون و ویژگی های شخصیتی‌تون. (مثلا اورلا یه دختر فراموش‌کاره یا وینکی یه جن مسلسل کشه و از این خصوصیاتا.)
دافنه دختری مهربان،شجاع ،باهوش،خجالتی و کنجکاو است.او عاشق درس های دفاع در برابر جادوی سیاه و ریاضیات جادویی است.رنگ ابی را خیلی دوست دارد ولی وقتی عصبانی بشود رنگ های چشمش به رنگ بنفش تغییر رنگ میدهد.رنگ موهای او قهوه ای روشن است.او آزمایش کردن رو هم خیلی دوست دارد.او دوست دارد عضو محفل ققنوس ها بشود.

3-کاراگاه بودن رو در یک جمله تشریح کنید.
مبارزه با افراد خلافکار ،دست یافتن به مدارک و ماموریت هایی که جلوی افراد گناه کار را میگیرد و باعث دستگیری انها میشود.

4- هدف عضویت‌تون در اداره کاراگاهان چیست؟
پیشرفت در نوشتن رول،برای اینکه دنیا به جایی بهتر تبدیل شود،آرامش و امنیت بیشتری داشته باشد با دستگیر کردن افراد گناه کار و خلافکار.

اینجانب دافنه مالدون قوانین را قبول دارم.

بعد از پر کردن ورقه،دافنه به پیش اورلا رفت و ورقه را به او داد و مثل جت از آن مکان دور شد و فقط منتظر ماند تا ببیند ایا میتواتد کاراگاه شود یا نه.


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۵:۱۴:۳۵
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۰ ۱۹:۱۱:۰۷


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.
نیلا به راهش ادامه داد ولی قصدش این نبود که برای امتیاط تحقیق کند میخواست از گطالبی سر در بیاورد.
او وارد کتابتخونه شد.رفت به سمت قسمت ممنوعه،کتاب زمان در یه لحظه نوشته ی ارسینوس جیگر را برداشت و با خود به سالن عمومی گریفیندور برد.
شب موقعی که خمه خواب بودند او داشت کتاب را زیر و رو میکرد،به مطلب جالبی برخورد کرد،این گونه بود مطلبش:
زمان،واقعا چیز عجیبی دقیقا همین ۵۰ سال پیش پسری به نام البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی فقط برای اینکه پسری را از مرگ گماد بدهد به زمان گذشته رفت و کلا گند زدند به همه چیز ولی خوب همه چی به حالت اصلی خودش برگشت.
هی کسی که داری این کتابو میخونی اصلا چیزی درمورد طلسم ها ی نابخشودنی شنیدی؟ یا وردها ی سیاه ؟
ههه معلومه که از همه گذشته ی تاریخ جادوگری بیخبری.طلسم های نابخشودنی 3 تا هستند؛اولیش کروشیو که باعث درد و رنگ و شنگجه ی فرد مقابل میشود و دومی ایمپریو ،که طلسم فرمان است و سومی،طلسم اوداکاداورا است که طلسم مرگ است و انجام هر کدوم از این ها باعث رفتن شما به ازکابان میشود.
نیلا گفت:
-چه عجیب.
او دوباره شروع به خوندن کتاب کرد،ادامه داد:
خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.ببینم در مورد مرگخواران که دیگه میدونی! خوب میدونی.
به خودنت ادامه بده.
نیلا گفت:
-این کتاب چطور این همه چیز رو میدونه.
درون کتاب نوشته شده بود:
در مورد یادگاران مرگ چی؟ها؟وارثان تاریکی ؟ هیچی نمیدونی پس معلومه زندگی بدونه دردسری داشتی.
نیلا کتاب را پیش خودش برداشت و رفت تا تحقیق کند ببیند این چیزا چیه او کاملا شگفت زده بود و براش این چیزایی که درون کتاب بود خیلی عجیب به نظر میرسید
او رفت و کتاب های زیادی رو بررسی کرد و بالاخره کتابی پیدا کرد که درمورد البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی درونش نوشته شده بود.
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐
بعد سعی میکنند برگردند به زمان قبل و سدریک را ضایع کنند و این باعث میشه سدریک مرگخوار شه و نویل رو بکشه و چون نویل مرده اون نجینی را نمیکشد و هری پاترم میمیره و دینا به دنیایی تبدیل میشودکه ولده مورد برا اون حکمرانی میکند ولی بعد همه چیز را درست میکنند و همه چیز درست میشود اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود
او در مورد یادگاران مرگ تحقیق کرد و همه چیز را فهمید به جز جادوی سیاه سعی کرد اون کتابی که ارسینوس جیگر نوشته بود را چند هفته ی دیگر پیش خودش نگه دارد تا بیشتر چیزمیز یاد بگیردپ
دختری که از درس تاریخ بدش میومد الان دیگه عاشق درس تاریخ شده بود.



پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
خوب من همه ی وسایل هری پاتر رو دوست دارم ولی بیشتر چوبش رو و شنل نامریی رو دوست دارم.چون بتونن با کمک شنل سربهسر مردم بزارم و یکم دوستام رو اذیت کنم.
مثلا برم به صورت نانریی یکی رو دنیال کنم یا اگر کلاه داشت بکشم پایین تر وزمان برگردان رو تم دوست دارم ولی به خاطر اینکه بتونم تو همه ی کلاسام شرکت کنم.و زمان زیادی واسه درس خوندن و کتاب خوندن داسته باشم.



پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
وقتی نانه را دیدم اول خودمو میزنم که ببینم بیدار هستم یا نه.وگر بیدار بودم و واقعا نامه اومده بود،سکته میکنم و وقتی دیدم واقعی واقعی دیگه با خوشحالی تمام میرم به هاگوارتز
ولی نمیاد نمیاد توب چیکار کنم هر کاری میکنم نمیاد ازم فسیل درست شده(الان فسیل من داره اینو مینویسه)







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.