تکلیف
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)
روز اول:
-من یک افعی باریک خاکستری با چشم های سرخ و درخشان که از آتش های جادویی بیرون آمدم،همین چند دقیقه پیش.
انگار یک سری افراد بی ملاحضه اتش جادویی را بیهوده روشن گذاشتند و حتی خاموشش هم نکردند.
-خوب همانجوری که گفتم من از آتش جادویی که بیهوده روشن مونده بود متولد شده ام.احساس میکنم زندگی سختی در پیش دارم.
روز دوم:
-مردم و زنده شدم،الان هم خیلی گشنمه،هیچی پیدا نمیشه.داد زدم:
-کممممکککککک.
-ناگهان در کمال خوشبختی چشم من به یک موش افتاد از قیافش معلوم بود که خیلی خوشمزه .است.
-خیلی خوب هدف گیری کردم و با سرعت دویدم به سمتش و داد زدم:
- آخخخخخخ.
-نگو که اون چیزی که من دیدم موش نبوده بلکه یک سنگ بود.
ولی من هنوز گرسنه هستم.
-به راهم ادامه دادم تا به یک غاری تاریک و ترسناک رسیدم.با خودم گفتم:
-بهتر است اینجا بمانم حداقل میتونم یکم استراحت کنم.
گرفتم خوابیدم.
یک ساعت بعد:
با داد و بیداد گفتم:
-وااااایییی،اینا دیگه چی هستند،ووواااااایییی،کممممکککک.
-چند دقیقه بعد انگار همه ی اون چیز هایی که دیدم غیب شدند،خیلی عجیب بود،یک چیزهایی شبیه ادم فضایی عجیب غریب اینجا بود با سوسک های درشت،مثلا از دهان بعضی از ادم فضایی ها مایعی سبز رنگ بیرون میامد.عجیب است من مار هستم ولی ترسیدم چون خیلی قیافشون وحشتناک بود ولی انگار همه ی این ها فقط یک توهم بود.
-به سرعت از غار زدم بیرون تا یک چیزی پیدا کنم تا بخورم.اها بالاخره پیدا شد.کلی موش خوشمزه!
باخودم گفتم:
-نکنه این ها همه دوباره خیالات باشد.مهم نیست ولی این دفعه حواسم جمع هست دیگه.
-ارام ارام به سمتشان رفتم و همشان را لقمه ی چپ کردم .خوب الان میگم چطوری این کار را کردم.به موش ها نزدیک شدم ویک بوته انجا بود،رفتم توش قایم شدم،یکی دوتا از موش ها به داخل بوته امدند و نمیدانستند انگاری من آنجا هستم،خیلی راحت خوردمشان.
-بقیه را هم خیلی عادی خوردم،پریدم وسط و چند تاشان را گرفتم و خوردم،دیگر جا نداشتم واگرنه بقیه را هم میخوردم.
روز سوم:
-به همان غار برگشتم چون تاریک بود و جای مناسبی بود برای تخم گذاشتن. یک سری از تخم ها را هم یک جای دیگر گذاشتم،دقیق دقیق بخواهم بگویم زیر یک ساختمان بلند کمی آن طرف تر.
روز چهارم:
-من الان مرده ام و روح من دارد با شما حرف میزدند.قبل از اینکه بمیرم تخم هایی که درون غار گذاشته بودم را منجمد کردم.
روز پنجم:
بووووووومممبببب.
گفتم:
-وای،این دیگر صدای چی بود.اها به خاطر همان تخم هایم بود.
پایان
به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)
لیسا که زندانی شده بود،تازه توسط پیوز ،به شدت عصبانی بود همچنین به خاطر اینکه پاشنه های نازنینش شکسته بود،داد زد:
-پیوززززززز،آزادددممم کننننن،پاشنه های کفشهایم را که شکستی دیگر چرا منو زندانی میکنی؟
پیوز پاسخ داد:
-میخواهم بروم و به جای تو تدریس کنم،اگر آزادت بکنم جلوی منرا میگیری و همچنین به سرعت میروی کفش پاشنه بلند میخری،هر وقت که تدریس کردم ،میایم وآزادت میکنم.
پیوز رفت ولی لیسا دست بردار نبود وقتی دید که پیوز رفت کلی به در زندان لگد زد ،حس پاندای کونفوکار به او دست داد بود و بالاخره در باز شد ولی برای لیسا عجیب بود که چرا اینقدر راحت باز شد.
خلاصه لیسا به راه ادامه داد ناگهان یک صدایی ترسناک امد که میگفت:
-مرحله ی اول.
لیسا:
در همین لحظه چند تا خنجر به سمت لیسا پرتاب شد،او جاخالی داد ولی خنجر ها به سرعت پرتاب میشدند و یکی از این خنجر ها به قسمتی از موی او برخورد کرد و موی اورا برید.وقتی از این مرحله جون ساام به دربرد،احساس کرد یک اتفاقی افتاده،خیلی به طور ناگهانی یک آینه اونجا بود،یعنی در راه رو های زندان.او خودش را درآینه دید و به خصوص موی بریده شده اش .
لیسا:
او به راهش ادامه داد و دوباره همان صدا آمد که میگفت:
-مرحله ی دوم.
او ادامه رفت و مواظب بود که دوباره خنجر به او پرتاب نشود که ناگهان داد زد:
-واییی،سوختم.
وقتی داشت،سوختم ،سوختم میکرد دوباره یکی از آجر هایی که او رویش وایستاده بود ازش آتش بیرون آمد و بیچاره دوباره سوخت.
او به سرعت به راه روی بعدی رفت
ودوباره همان صدا گفت:
-مرحله ی آخر
لیسا دیگر کاملا حواسش جمع جمع بود ولی با کمال تعجب به راه روی بعدی رسید،ناگهان که آمد اخرین قدمش به سوی ازادی را بگذارد رنگ و اب روی او و لباسش ریخته شد،این برایش از همه ی رنج هایی که کشیده بود بدتر بود.
او بالاخره بیرون امد و آزاد شد،با خودش گفت:
-اصلا این همه خطر ارزش داشت،اصلا چرا من هم چین کاری کردم وقتی پیوز میومد بالاخره من را آزاد میکرد.
خوب راست میگفت ولی دیگر نمیشد کاری کرد او به خانه اش برگشت تا به حمام برود ،بعد لباسش را عوض کند و در اخر برود کفش پاشنه بلند بخرد این دفعه میخواست یک کفشی بخرد که بیشتر اعصاب خورد کند.
پایان