هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۶:۰۳ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#21
کی؟
مدرسان شریف!
کِی؟
مدرسان شریف!
کجا؟
مدرسان شریف!
با کی؟
مدرسان شریف!
چیکار؟
مدرسان شریف!


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۴۵ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#22
فلش بک – 15 سال قبل – فلور دلاکور : 3 ساله

پدربزرگِ فلور دلاکور، واپسین دقایق عمرش را سپری می کند.بستگان دور و نزدیک بر گرداگرد او حلقه زده اند تا آخرین وصایای او را گوش کنند.سکوتی بر فضا حاکم است که گاهی با سرفه های خشک پدربزرگ، شکسته می شود.(اگر هِق هِق های مادر فلور را فاکتور بگیریم) یکی در ته تخت، کاغذ و قلم پری به دست دارد تا وصیت نامه ی او را یادداشت کند.با رعایت موازین اخلاقی، بر روی پدربزرگ خم شده است تا صدایش را بهتر بشنود.
-اوهو...اوهو...دیگه چیزی نمونده...
-(جیغ یکی از بستگان)
-تو این ثانیه ها، می خوام این خونه رو...اوهو...اوهو... واسه یه موسسه خیریه به ارث بذارم...
مادر فلور:
-شت!
-فقط یه حرف رو می زنم و ترکتون می کنم...
یکی از ممدهای دورِ خانوادگی ناگهان از راه رسید.از شدت اندوه به سمت تخت دوید و خود را پرت کرد.اما چون پرشش زیادی بود از بالای سر پدر بزرگ رد شد و به دیوار مقابل برخورد کرد و بیهوش شد.
-نمی دونستم که همچین جوونای بوقی رو هم توی خاندان پرورش دادیم...اوهو...اوهو...بله...یک سخن می گم و جمعتون رو ترک می کنم...عبادت به جز خدمت خلق نیست...اوهو...اوهو...دیدار به قیامت...

اوپس(افکت ترک روح از جسم!)

جیغ و شیون به هوا خاست!همه به سر و صورت خود می زدند.یکی پیراهن چرکی پدربزرگ را پاره می کرد.یکی خود را به دیوار می کوباند. :yoho:از آنجایی که همه وابستگان پریزاد بودند،از شدت ناراحتی و اندوه تبدیل به اژدها شدند.فلور با چشمانی گریان نظاره گر صحنه بود.این جمله در ناخودآگاهش به ثبت رسید.
پایان فلش بک

فلور جمله ی پانزده سال پیش را زیر لب زمزمه کرد.عبادت به جز خدمت خلق نیست.عزم خود را جزمید.دستانش را مشت کرد و با دلی آرام و قلبی مطمئن به سوی در ورودی یتیم خانه حرکت کرد.

فرشت ی سمت راست:


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#23
نور چشمی عزیز و گرانبهای من
عله پاتر
یاد آور می شوم که شباهت چشمان حضرتعالی به مادرتان و همچنین گولاخ بودنتان در درس معجون سازی و نیز نزدیکی شما به مدیریت محترم مدرسه، آلبوس دامبلدور، دلیل بر آن نمی شود که از موقعیت خود سو استفاده کرده و از خصوصی ترین خاطرات اینجانب، با خبر شوید.
قابل ذکر است در صورت مشاهده مجدد مورد فوق، دیگر مسئولیت ضمانت شما در برابر تنبیهات پروفسور اسنیپ بر عهده من نخواهد بود.

زندگی به کامتان و ایام به شانستان
هوریس اسلاگهورن
پنجم شوّال


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۳:۳۲ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#24
این جا بود که ذهن خرگوشی دانگ بار دیگر به کار افتاد.دانگ ارتش را ناهار نخورده به میدان نبرد آورده بود.پوزخندی زد و به 4 تا ممد گفت:
-ممدا گشنه این درسته؟
-آره رئیس گشنمونه! drool:
-خوب معطل چی هستین!برین از درخت میوه بچینین بخورین...
هنوز جمله ی دانگ تمام نشده بود که چار ممد، از سر و کول بید کتک زن بالا رفتند.دانگ به سوی لشکر خود بازگشت و گفت:
-ممدا!پیش به سوی شیون کده!حمله!
یکی از ممدا از روی درخت:
-رئیس!فکر کنم اشتباه کردی.این درخته بیده میوه نمی ده...
همان جا بود که یکی از شاخه های بید، ضربه محکمی به گردن ممد زد و باعث شد،سرش قطع شود.خون از برگ های درخت چکه می کرد.ولی مهم نبود.برای فتح الفتوح، باید خون داد.چار ممد که ارزش این حرف ها را نداشت.ارتشِ دانگ به زیر بید کتک زن رفتند.تونلی به غایت طویل و تاریک پیش رویشان خودنمایی می کرد.
هلگا جلو دار صف بود و دانگ از عقب، لشکر را همراهی می کرد.در تاریکی مطلق، ناگهان...
تق!
دانگ:
-کی بود! کدوم ممدی به خودش اجازه داد بزنه پس کله من!کدوم ممد!خودش بیاد بیرون!
هلگا:
دانگ اینا که همه جلوی تو هستن! فکر کنم اینجا جن داره!
ممدها با شنیدن گل واژه ی جن جیغ کشیدند.صدایی کلفت، در تونل طنین انداز شد:
-یوهاهاها! ما جن های گولاخی هستیم و تا رسیدن به مقصدتون روتون کرم می ریزیم...


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۸ ۳:۵۱:۱۶

خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
#25
ارنی با توکل به خدا و یاری جستن از مرلین کبیر،سوئیچ رو برای آخرین بار چرخوند و فی اللحظه اتوبوس روشن شد.دود غلیظ و مشکی رنگی از تهش بلند شد.اون وقت پدال گاز رو تا دسته فشار داد و دروغ نبود اگر که بگم اتوبوس از جاش پرید.
ماشین ها از سر راه اتوبوس به کناری می رفتن.دو تا صندوق صدقه جیغ کشیدن و خودشونو توی یه مغازه پرت کردن.استنلی بدون توجه به پیچ و تاب های اتوبوس که باعث می شد کتاب ها از این ور به اون ور پرت بشن، داشت اطلاعات عمومیشو از کتابی که تو دستش بود بالا می برد.
-هی استن!
استن بدون این که سرش را از روی کتاب بلند کند گفت:
-چیه پروفسور؟
-سطل داری؟
-سطل؟سطل واسه چی؟
-واسه استفراغ
-فکر نمی کردم این قدر بد ماشین باشی؟
به محض گفتن این جمله،ارنی با چرخشی 90 درجه باعث شد یک ساختمان تجاری روی دو پایش بایسته تا اتوبوس از زیرش رد بشه.
-نه!خودم بد ماشین نیستم.ولی تضمینی واسه این کتابا نیست!هر لحظه امکانش هست بالا بیارن!
-شوخی نکن با من!کتابا هم مگه بالا میارن؟

ناگهان از بین کتابی که در دست استن بود،مایعی خاکستری رنگ به صورتش پاشید.
استن:
-هوووم!خوب بله مثل این که می شه همچین حالتی!
با تکانی به چوبدستی خود سطلی را در هوا ظاهر کرد.کتاب ها به محض مشاهده ی سطل یکی یکی به نوبت خود را در سطل خالی می کردند!
ارنی نگاهی از آینه به عقب انداخت و گفت:
-پروفسور داری کجا می ری؟
-هاگوارتز!پروفسور دامبلدور درخواست کرده این کتابا رو به کتابخونه ی هاگوارتز اهدا کنم.
-باشه.پس با این حساب...

ارنی بر روی فرمان خم شد و تا جایی که می توانست به سمت چپ چرخاند.
-یه کم مسیرمون بارونی هست.شاید لیز بخوریم.
ارنی از این شوخی بی مزه اش خنده ی صداداری کرد و سرش را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد:
-از سر رام برو کنار چراغ برق بوقی!می خوایم لیز بخوریم امشب...
کیلومترها دورتر، راهزن هایی مسیر را سد کرده بودند...


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#26
خادم عزیز و متعهد
لوسیوس مالفوی
سلام
چندیست که به نظر می رسد از این که خانه ی شما قرارگاه دوستان مرگخوارتان شده است، دل خوشی نداشته و با اخم به دوستانتان نظاره می کنید. برادرانه به شما توصیه می کنم که به جای چشم و رونحسی با هم مسلکانتان، کمی به فکر ماموریت توله ی عزیزتان باشید که اگر ناکام ماند، هم شما و هم آقا زاده تان با طلسمی سبز رنگ پذیرایی خواهید شد.
در پایان توفیق روز افزون را از درگاه خودم برای شما آرزومندم
همواره سبز باشید
لرد ولدمورت


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#27
با اجازه حضرات، سوژه جدید
= = = = = =
-پسرم.قربون شکلت برم.نکن
بوپ بوپ(افکت برخورد یو یو به کله ی هری)
-قربونت برم.شیطنت نکن.بیا این جا بشین.
بوپ بوپ
-پسر گلم بیا اینجا کنارم بشین.تو واسه خودت مردی شدی نا سلامتی.بیا اینجا گلم.
بوپ بوپ
-پسره ی بوقی!بتمرگ سر جات!خدایا! این چه نهنگی بود نصیب ما کردی! :vay:
-نهنگ خوبه ددی جون!
-ددی و مرض!
نیمه های شب بود و هنوز چراغ آپارتمان پاترها روشن بود.اتفاقی افتاده بود که نه هری دل و دماغ شوخی داشت و نه جینی حوصله ی آرام کردن جیمز.قرار بود که آلبوس امشب کشیک وزارتخانه باشد و لیلی...آه لیلی! همه چیز به او ختم می شد!
دو سال از فارغ التحصیل شدن جیمز می گذشت و او همچنان بیکار و بی عار، در حال جمع کردن کلکسیون یویوهای کمیاب بود.به هر حال اگر قرار بود این پسرک، خودی نشان بدهد خیلی زودتر از این ها در مدرسه باید نشان می داد.اما خوب حقیقت این بود که جیمز فقط به ولگردی و لش بازی علاقه داشت.آلبوس به محض فارغ التحصیل شدن،جذب وزارتخانه شد و حتی کمتر به خانه سر می زد.و اما لیلی! پدر و مادرش می دانستند که او از سال ششم وارد یک رابطه عاشقانه شده بود.اما نمی دانستند که چه کسی میتوانست دل دختر آن ها را به دست بیاورد.تا این که عصر امروز،لیلی حقیقتی را افشا کرد، که باعث شد مادرش غش کند و پدرش بسیار بی قرار به مدت سه ساعت مسیر هال خانه را رفت و برگشتی طی کند!خبر خیلی ساده بود!
= = =
-بابا جون!قراره فردا برام خواستگار بیاد.
-چه خوب دخترم!بیا به کنارم بنشین ببینم چه خبر است؟
لیلی با صورتی سرخ ناشی از حجب و حیا به کنار پدر نشست.
-خوب!اون آدم خوشبخت کیه که قراره دخترمو ببره خونه بخت؟
-اسکورپیوس بابا جون
-چی؟
-اسکورپیوس!
سکوتی کشنده در حلق هری فرو رفت!
-اس..اسکور...اسکورپیوس مالفوی؟
-آره بابا جون.اون منو دوست داره.منم همین طور.خیلی.فردا شب میان خواستگاری.
= = =
دیگر بین لی لی و پدرش بحثی صورت نگرفته بود.باید خود را قانع می کرد که فردا مالفوی ها مهمان آپارتمانشان هستند.
-بیا بتمرگ این جا پسره بوقی!حرف مهمی می خوام بهت بزنم
-آخ جون!حرف مهم!
-فردا قراره برای خواهرت خواستگار بیاد؟
-خوب؟
-خوب؟خوب؟تو در قبال خبر به این مهمی فقط می گی خوب؟
-خوب چیکار کنم!
-هیچی!فردا شب می تمرگی توی اتاقت!انگار نه انگار که وجود داری!نمی خوام تو دست و پا باشی!
بوپ!بوپ!
هری:
-باشه بابا جون!خواستگار کیه؟
-اسکورپیوس مالفوی
-مبارکه
-صبر کن!به چشام نگاه کن!احساس می کنم یه جوری نگام کردی بعد شنیدن این اسم!
-نه چه جوری نگاه کردم؟فردا توی اتاق می شینم!انگار نه انگار که وجود دارم!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۲۲:۱۶:۰۷

خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.