نقاب دار خندان ملقب به گیبنشتاین بسیار مذکر VS جسیکا ترینگ
به نام او
آفتاب هنوز کاملا بالا نیامده بود اما دانش اموزان ترم آخری همه سر کلاس حاضر بودند و کلاس جای خالی نداشت. گیبن هم طبق معمول همیشه روی یکی از نیمکت های جلویی نشسته بود و با دوستش تام صحبت میکرد.
-تام. میدونستی اگه توی درس هات نمره ی بالا بگیری بعد هاگ میتونی یه کار دولتی خوب پیدا کنی.
-آه. تو همیشه خیلی با انرژی و الهام بخش حرف میزنی، این اعصابمو خرد میکنه.
گیبن خیلی ریز خندید و به عمق افکارش رفت تا اینکه چند دقیقه بعد صدای باز شدن در و ورود استاد اورا به خودش اورد.
-سلام بچه ها. استاد همیشگی تون نتونست این هفته سر کلاس حاضر بشه. برای همین من بهتون درس میدم. بهتره درس تغییر شکل رو شروع کنیم. خب. بلدین صفر تا صد یه چهره رو تغییر بدین؟
دانش اموزان صورت هایشان در هم رفت و سری تکان دادند. استاد ادامه داد.
-جدا؟ هیچکس؟ ینی تا الان فقط تئوری بهتون درس دادن؟ اما اینجوری که اصلا خوب نیست. بعدا هیچ جا کار گیرتون نمیاد. شما باید به صورت عملی هم یاد بگیرید؛ میخوام بهتون یه تمرین عملی بگم، برای جلسه بعد دو به دو با هم تیم بشید و چهره ی همدیگه رو تغییر بدین. ولی یادتون باشه از افسون های تغییر پذیر استفاده کنید تا با گذشت زمان تغییرات به حالت عادی برگردن. خب دیگه کاری ندارم. تکلیف های جلسه ی قبل رو روی میزم بذارید و برید.
سکوت کلاس از بین رفت و همهمه ی دانش اموزان بالاگرفت. گیبن و تام از کلاس خارج شدند و روی اولین صندلی خالی حیاط نشستند. مثل همیشه گیبن سر صحبت را باز کرد.
-خب...تام؟ نظرت چیه؟ کجا تکلیفو انجام بدیم؟
-زیاد تند نرو. حاضرم یه سال دیگه این درسو بخونم اما نذارم تو صورتمو دستکاری کنی.
-...بیخیــــال. تو هیچ وقت خوش نمیگذرونی، این یه جورایی تفریح هم هست، اصلا میذارم اول تو قیافه مو ویرایش کنی.
تام به نظر راضی نمی امد اما ته دلش بدش هم نمی امد. بعد از اینکه گذاشت گیبن برای حدود دوساعت خواهش و التماس کند حرف اول را اخر زد و گفت:
-باشه. به نظرم یه بار ایرادی نداره.
گیبن با خوشحالی تمام اورا بغل کرد اما تام اصلا از اینکار خوشش نیامد و گیبن را به عقب هول داد.
-چیکار داری میکنی لعنتی؟ مگه نمیدونی از این کارا متنفرم. از عشق متنفرم. از نور متنفرم. از بغل متنفرم. از تو هم متنفرم حتی. یه بار دیگه بغلم کن تا خودم بکشمت.
گیبن با ترس از تام فاصله گرفت. اخلاقیات اورا میشناخت اما اینبار واقعا عصبانی اش کرده بود. پس از همان عقب دستی تکان داد و عقب عقب رفت.
-باشه. متاسفم. برای انجام تکلیف، امشب بیا کنار دریاچه.
شبگیبن ارام در تالار را باز کرد و فاصله ی تالار تا دریاچه را یک نفس دوید. با خودش فکر کرد اگر تام نیامد چه، اما خودش هم زیاد به این فکر اطمینان نداشت. تام شاید سنگدل بود اما بدقول نبود. قامت ایستاده ی تام را کنار دریاچه دید و پیشش رفت.
-میدونستم میایی. خب اول نوبت توعه شروع کن.
تام چوبدستی اش را به سمت صورت گیبن گرفت.
- الپاچ والماچ واقاچ من داغان .
طلسم بد رنگی از چوبدستی تام به سمت گیبن پرتاب شد. صورت گیبن در هم رفت و آخ بلندی گفت.
-آییییی صورتممم. اخ چیکار کردی باهام؟
اعضای صورت گیبن عجیب و غریب شدند. یکی از چشمهایش درست وسط پیشانی اش قرار گرفت و جای گوش و دماغش با هم عوض شد. گیبن که تا ان موقع حتی لبخند تام را هم ندیده بود اورا دید که شکمش را گرفته و بی صدا میخندد.
-بله. اولش راضی نبودی. اما مث اینکه خوشت اومده.
تام به گیبن گفت:
-لوس نشو. فقط یه باره تازه بعد از اینکه صورتتو به استاد نشون دادیم. مث اولش میشه.
و دوباره پقی زد زیر خنده. گیبن که دماغش خارش گرفته بود. دستش را بالا برد تا دماغش را بخاراند ولی در کمال تعجب دید گوشش دارد خارانده میشود. خارش دماغ را فراموش و رو به تام کرد.
-خیلی خوب. حالا نوبت منه. میخوام موهاتو و دماغتو بلند کنم. اماده باش. قسپنگولیچیدیریگوری.
در کمال تعجب و جلوی چهار چشمی که منتظر پرتاب افسون بودند از سر چوبدستی گیبن آبی شروع به پایچیدن روی صورت تام کرد.
-عه! این چیه دیگه؟
-آِییییییی دارم. میسوزم. آییییی چیکار کردی؟
مایع اسیدی مانند از روی کله ی تام پایین امد وروی صورتش را هم پوشاند. تام سریع با دستانش جلوش چشمانش را گرفت. در ان لحظه ارزو میکرد که کاش دست های بیشتری داشت هم برای محافظت بیشتر از صورتش هم برای خفه کردن گیبن.
-آییییی گیبن یه کاری کن دارم میسوزم.
گیبن ترسید! چه بلایی سر دوستش اورده بود؟ سریع تام را روی دوش خویش گذاشت و بدو بدو به سمت مطب دکتر هاگوارتز حرکت کرد.
چند ساعت بعدتمام چراغ های مطب روشن بود. تام روی تخت خوابیده بود و خانم پرستاری با چوبدستی و فشار سنج جادویی بالای سرش بود. دو تا از استادان و مدیر هم انجا بودند و به سمت گیبن که روی صندلی کز کرده بود و کم مانده بود بغضش بترکد رفتند. مدیر شروع کرد:
-داشتین اون موقع شب اونجا چیکار میکردین؟
-ب...ب...برای تکلیف درس تغییر چهره بود.
-مگه روزو ازتون گرفتن؟ اینقدر توی روز میرید نوشیدنی کره ای میخورید و وقتتون و هدر میدین که دیگه وقتی برای تکالیفتون نمیمونه.
گیبن به تام فکر میکرد. او هیچوقت نوشیدنی کره ای نخورده بود. خوشش هم نمیامد. بیشتر در خودش بود و کتاب میخواند و از همه مهم تر اینکه با او دوست شده بود. در دل دعا دعا میکرد که اتفاقی نیوفتاده باشد. صدای پرستار به گوش رسید.
-پروفسور دامبلدور چند لحظه تشریف بیارید.
دامبلدور و پرستار کمی پچ پچ کردند. چهره ی دامبلدور در هم رفت و عرق سردی صورتش را پوشاند. به صورت تام نگاه کرد. تام خواب بود شاید هم بیهوش شده بود. گیبن به سمت پرستار رفت.
-چی شده؟ بهم بگین هر اتفاقی که افتاده تقصیر منه.
-باشه بهت میگم. به خاطر کار ابلهانه ی تو اون دیگه هیچوقت مو روی سرش در نمیاره. ولی این همش نیست برو جلو و شاهکارتو ببین.
گیبن با لرز بالای سر تام رفت. باورش نمیشد. تام...دماغ تام... به کلی نیست شده بود. هیچ اثری از دماغش نبود. حتما ان مایع اسیدی دماغش را به کلی در خود حل کرده بود. گیبن همانجا زانو زد و زد زیر گریه. نمیدانست فردا صبح که تام به هوش می اید. موضوع را چطور به او بگوید.
چند سال بعدگیبن با سبدی پر وارد خانه ی ریدل شد و چهره ی سفید و بی مویی را دید که به صندلی تکیه زده بود.
-تام...اوه یعنی سرورم. امروز از همیشه زیباترین. براتون کرم ضد افتاب گرفتم که پوست سرتون نسوزه.
-گیبن؟
-بله ارباب؟
-از جلوی چشممون دور شو. هر بار که میبینیمت خاطره ی اون شب برامون تداعی میشه.
-چشم سرورم. از این به بعد روی صورتم نقاب میذارم تا دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت اون خاطره به ذهنتون نیاد. مرسی که در ازای وفاداریم منو بخشیدین.