- در سمت راست زمین، تیم اساطیری ریونکلاو رو داریم که اولین تیم مشترک خدایان و انسانها بعد از جام کوییدیچ المپ در سه هزار سال قبله. و سمت چپ زمین هم... تیم نخالهها...
- جردن!
نگاه همه به سمت جایگاه گزارشگر چرخید.
- الکی مثلا من پروفسور مکگونگالم! هیچی... هیعک... ادامه بده بِلا!
هوریس قهقههای زد و بطری نوشیدنیاش را سر کشید. ظاهراً مدیر هاگوارتز دوباره در مصرف نوشیدنی زیادهروی کرده بود. بلاتریکس چشمغرهای به هوریس رفت و هوریس بلافاصله ترجیح داد بطریهایش را جمع کند و جایی غیر از جایگاه گزارشگر برای تماشای بازی پیدا کند. بلاتریکس که گزارشگر بود ادامه داد:
- بله! همونطور که داشتم میگفتم، سمت چپ زمین هم تیم گریفیندور رو داریم که یه دسته موجود عجیبن که دور هم جمع شدن! نمیدونم طرفدارای گریفیندور چی رو دارن تشویق میکنن! واقعا امیدوارید همچین نخالههایی مقابل خداهای تیم ریونکلاو برنده بشن؟!
گریفیندوریها هو کشیدند و هواداران ریونکلاو زدند زیر خنده. ورزشگاه کوییدیچ هاگوارتز برای لحظهای غرق در سر و صدا شد تا اینکه بلاتریکس در بلندگو سرفه کرد و ادامه داد:
- و جالبتر اینکه تنها بازیکن آدم حسابی گریفیندور، یعنی کاپیتانشون موتویاما سه روز قبل استعفا داده و همونطور که میبینید در بازی حضور نداره.
فلش بکسه روز تا بازی گریفیندور-ریونکلاو باقی مانده بود. اعضای گریفیندور در رختکن زمین بازی جمع شده بودند تا آخرین تمرین کوییدیچشان را شروع کنند. مسابقهی پیش رو حساس و تعیینکننده بود و همه مضطرب بودند. تاتسویا در حالی که کاتانایش را به طرز تهدیدآمیزی در هوا تکان میداد، مشغول توضیح دادن مجدد تاکتیکها و نکات ضروری قبل از شروع تمرین بود.
- شیک ایت شیک ایت! اند وی آر مووینگ اگین... شیک ایت شیک ایت!
با شنیدن این صدا، تاسویا سکوت کرد و سر همه به سمت گوشهی رختکن برگشت؛ یا به عبارت دقیقتر، به سمت یخچالی که گوشهی رختکن گذاشته بودند.
- بین عه لانگ تایم کامینگ فور عه ورکینگ من، شیک ایت شیک ایت!
صورت تاتسویا از عصبانیت سرخ شد. عرض رختکن را طی کرد و محکم در یخچال را باز کرد. کاتانایش را سمت سوجی گرفت و گفت:
- سوجی چان؟
سوجی که کل هیکلش بین دو گوشیِ هدفونش قرار گرفته بود، با تعجب و وحشت به نوکِ تیز کاتانای تاتسویا نگاه کرد.
- بـ... بـ... بله تاتسویا؟
- چند قاچ پرتقال میل دارید سوجی چان؟
سوجی با وحشت آب دهانش را قورت داد.
- غلط کردم! ولی... چی شده؟
اینجا بود که تاتسویا کنترلش را از دست داد. فریاد زد:
- فقط چند روز مونده به شروع مهمترین بازی امسالمون و اونوقت داری اینجا آهنگ گوش میدی؟ این آخرین تمرین ماست، با این حال یکی از مهاجمهامون دستاش قیچیه و حتی نمیتونه کوافل دستش بگیره، جستجوگرمون یه پیر چاق خرفته که نمیتونه درست جارو برونه و تو هم حتی عین خیالت نیست که مسابقه داریم و میگی چی شده؟!
همهی گریفیندوریها خشکشان زد. هیچوقت کسی تاتسویا را اینقدر عصبانی ندیده بود. تاتسویا دستش را به بازوبند کاپیتانیاش برد و آن را از پیشانیاش کند و گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری بهم نگاه میکنید؟ این رو اینجا بسته بودم که بیشتر شبیه ساموراییها شم... به هرحال! شونن شوجو، بذارین یه چیزی رو رک بهتون بگم... ما با این ترکیب هیچوقت برنده نمیشیم. من دیگه نمیتونم! استعفا میدم!
کاتانایش را غلاف کرد و در حالی که رد قرمزی که به خاطر تنگی بازوبند روی پیشانیاش مانده بود را میخاراند از رختکن بیرون رفت. بقیهی اعضای تیم بهتزده به هم زل زدند... ناگهان برتیباتز از جایش بلند شد، گلویش را صاف کرد، بستهای از جیبش بیرون آورد و گفت:
- کسی دونههای همه مزه میل داره؟
همه یکصدا فریاد زدند:
- من!
شاید تاتسویا حق داشت استعفا بدهد، تیم گریفیندور به وضوح دستهای از عجیب و غریبها بود.
پایان فلش بک- داور جعبهی توپها رو آورده اما نمیدونم چرا سوت شروع بازی رو نمیزنه. به جاش داره یه چیزایی به تیم ریونکلاو میگه...
دورا ویلیامز در ردای ارغوانی-بنفشش شبیه هرکسی بود به غیر از داور مسابقه. روی جاروی براقی که در جلویش یک گورکن طلایی رنگ نصب شده بود، در مقابل تیم ریونکلاو قرار گرفته بود و با فریاد میگفت:
- قدرتها ماوراءالطبیعهی بعضی از شماها خلاف قوانینه! باید توازن بین دو تیم برقرار باشه!
کاپیتان ریونکلاو، آندرومدا بلک جلوتر آمد تا جواب بدهد اما زئوس پیشدستی کرد و گفت:
- این بیهمهچیزان هرگز با من در توازن نخواهند بود ای داور! من قدرتمندترین هستم. طنابی از طلا به آسمان ببندید، تمامی خدایان و الههها، شما نمیتوانید زئوس را فرو آورید. اما من اگر بخواهم شما را به زیر بکشم...
تور به پیشانیاش زد و گفت:
- بازم شروع کرد... از دست این پیرمردای المپ. انگار باید خودم با داور حرف بزنم.
آندومدا که از خودبینی خداهای همتیمیاش خوشش نمیآمد فوراً گفت:
- لازم نکرده، خودم زبون دارم! خب، دورا... راستش ما هم به همین قضیه فکر کرده بودیم... به خاطر همین اینا قبول کردن که در طی بازی از قدرتهاشون استفاده نکنن یا اصلا به تیم گریفیندور هم قدرتهای ماورایی بدن!
دورا جا خورد، انگار انتظار همچین چیزی را نداشت.
- چی؟ نه، نمیخواد. چه معنی داره؟ همون اولی، بگو قدرتهاشون رو بذارن کنار.
زئوس دوباره جلو آمد و گفت:
- زئوس منبع قدرت است، هرگز نمیتواند این خفت را بپذیرد که خودش را در سطح این بیهمهچیزان پایین بیاورد! این منم که برای برقراری توازن به این فرومایگان قدرت میبخشم... ای هاگرید! زین پس تو خدای شکمچرانی هستی و هرچیزی را که بخواهی، میتوانی ببلعی! برتیباتز! از اینک تو خدای تنوع هستی. و سوجی...
زئوس به سوجی خیره ماند. ظاهرا چیز خاصی در یک پرتقال نمیدید تا براساس آن به او قدرتی بدهد.
- تو... تو را ربالنوعِ «شناسههای قبلی» مینامم!
تمام ورزشگاه، شامل تماشاچیها، گزارشگر، داور و حتی بقیهی بازیکنها باناباوری به صحنه چشم دوخته بودند. کسانی که زئوس نام برده بود بدنشان نورانی شده بود و بدنشان روحمانند به نظر میرسید. بالاخره دورا راضی شد و در سوت دمید.
وقتی زئوس به سه نفر از اعضای تیم مقابل قدرتهای خداگونه داد، لحظهای به نظر همه رسید که شاید این بتواند بین دو تیم توازن ایجاد کند و بازی عادلانه شود، اما خیلی زود مشخص شد صرفاً داشتن قدرت مهم نیست... چرا که سوجی، برتیباتز و هاگرید نه بلد بودند از تواناییهای جدیدشان استفاده کنند و نه عقل درست و حسابی داشتند تا طرز استفادهی آنها را کمکم یاد بگیرند.
هاگرید که جاروسواریاش خوب نبود، همان اول کنترل جارویش را از دست داد و به سمت جایگاه تماشاگران پرتاب شد. در حین پرت شدن، وقتی که دهانش را باز کرد تا نعره بزند، مثل یک جاروبرقی غول پیکر هرچیزی در اطرافش بود را به دهانش کشید. چند ده دانشآموز و تعدادی از نیمکتها را به علاوهی جارویش، به معدهاش کشیده شدند.
دانشآموزها همینطور که به سمت معدهی الهی هاگرید کشیده میشدند، سعی میکردند تا به دندانها و زبان و گلوی هاگرید چنگ بزنند و خودشان را نجات بدهند، اما حریف قدرت بلعیدنش نمیشدند و دست آخر سر از معدهی لایتناهیاش درمیآوردند و روی هم تلنبار میشدند.
هاگرید که جارویش را هم بلعیده بود و از چنگزدنهای دانشآموزان به گلویش و لگدزدنهایشان در شکمش دردش میآمد، از جایش بلند شد و فریادزنان در امتداد جایگاه تماشاچیها دوید. بقیهی تماشاچیها با دیدن هیکل بلعندهی هاگرید که به سمتشان میآمد، شلوارهایشان نوتلاییرنگ شد و سعی کردند تا از طریق بالا رفتن از سر و کل هم، پا به فرار بگذارند.
اما فقط در جایگاه تماشاگرها نبود که بلبشو به پا شده بود. برتیباتز که خدای تنوع شده بود هم نمیتوانست خودش را کنترل کند. همین که جارویش را لمس کرد، جارویش تبدیل شد به یک گریفین-تسترال-کفتر. موجودی با سر شیر، بدن تسترال و رفتار کفتر.
در حالی که گریفین-تسترال-کفتر برتیباتز پرواز میکرد تا روی سر بازیکنان و تماشاچیها دانههای همهمزهی برتیباتز با مزهی معلومالحالی را دفع کند، خود برتیباتز چماقش را در هوا چرخاند تا ضربهی یک بلاجر را دفع کند. اما چماقش تبدیل شد به عصای حضرت موسی و بلاجر را به دو بلاجر مجزا تقسیم کرد. برتیباتز عصا را انداخت، اما ظاهراً «بلاجرهای همهضربهی برتیباتز» نمیخواستند دست از تقسیم شدن بردارند و مدام به دو بلاجر مجزا تبدیل میشدند. داور از بین بلاجرها عبور کرد، به برتیباتز نزدیک شد و عصای وی را بوسید، سپس با آرامش در گوش وی گفت که همه هزینه ها از این به بعد برای «آنها» میشود و آنها اصلا نباید نگران باشند.
بلاتریکس با دیدن اوضاع قمر در عقرب زمین بازی، در میکروفون فریاد زد:
- دانشآموزا دارن توسط هاگرید بلعیده میشن و اساتید هم هنوز نتونستن کاری بکنن. از طرفی توی زمین هم برتیباتز یه کاری کرده بلاجرهای تقسیمشونده ایجاد بشن که هی دارن زیاد و زیادتر میشن و به بازیکنها صدمه میزنن... بازی فوقالعادهایه... کمی خشونت همیشه قضایا رو جذابتر میکنه! و داور هم داره با تمام سرعت میره به سمت دهان هاگرید تا... اوه... داور چندتا کیک شکلاتی روی هوا ظاهر کرد و با آرامش و مهربانی عجیبی توی دهان هاگرید خالی کرد.
بلاتریکس یک ظرف پر از پاپکورنهای سیاهرنگ روی میزش گذاشت و بیتوجه به اینکه «خرچ خرچ»های جویدنش از بلندگو پخش میشود، مشغول لذت بردن از صحنهی درگیری شد.
در داخل زمین بازی، آندرومدا به لادیسلاو و شما ایچیکاوا نگاه کرد که بر اثر بلاجرهای همهضربهی برتیباتز از جاروهایشان افتادهاند و بقیهی بازیکنان هر دو تیم را دید که از ادامهی بازی ناتوان شدهاند و فقط درحال جاخالی دادن از دست بلاجرهای تقسیمشونده هستند. از دست یک بلاجر جاخالی داد، سرش را پایین گرفت تا چکش ثور که داشت چند بلاجر را خرد میکرد به او نخورد و خودش را به زئوس رساند.
- میبینی چیکار کردی؟ قدرتهاشون رو پس بگیر!
زئوس بادی به غبغب انداخت و گفت:
- به من دستور میدی بشر ناچیز؟ شما به درگاهم التماس کردید تا به تیمتون ملحق شم، حالا چطور جرئت میکنی سرم فریاد بزنی؟
آندرومدا سعی کرد از در دیگری وارد گفتوگو شود.
- یعنی میگی در توانت نیست قدرتهاشون رو پس بگیری؟ اینقدر ضعیفی؟!
زئوس از خشم سرخ شد. دستهایش را به هم زد و در یک لحظه تمام بلاجرها توسط صاعقههایی که معلوم نبود از کجا سر درآوردند، تبدیل به خاکستر شدند.
- حالا میبینی کی ضعیفه، فرومایه!
با از بین رفتن بلاجرهای مزاحم، آندومدا به سمت کوافل خیز برداشت و بقیهی کار را به زئوس سپرد. زئوس هم به سمت سوجی رفت... کسی که کمتر از بقیه هیاهو به پا کرده بود و هنوز با خودش درگیر بود.
سوجی از وقتی که به ربالنوع شناسههای قبلی تبدیل شد، در گوشهی زمین فرود آمده بود و مدام به اشکال مختلفی تبدیل میشد.
- چم شده؟ هیک! بابای عزیزم، حالا که این نامه را برایتان مینویسم... کاپ! هشیاری مداوم! هیک! اهلی کردن یعنی چی؟ کاپ! معجون عشق پختم، چه معجون عشقی... هیک! ارادتمند شما؛ دخترتان، جودی!
وقتی زئوس بالای سر سوجی رسید، خندید و گفت:
- این نتیجهی قدرت دادن به افرادیست که شایستگی داشتن آن را ندارند! برخیز که دیگر دورانت به پایان رسیده!
سوجی با وحشت به زئوس خیره شد. سکسکهها و تغییر شکل دادنها قدرت واکنش دادن را از او گرفته بودند. دید که زئوس دستش را به جیب ردای ابریشمیاش برد و یک صاعقه از آن بیرون کشید تا به سمت او پرتاب کند. چشمانش گرد شد و در یک لحظهی حساس، با تبدیل شدن به
«نوربرتاold»، از جایش پرواز کرد و جاخالی داد.
با تبدیل شدن به اژدها و جاخالی دادن از صاعقهی زئوس، سوجی حس کرد قدرتش را تحت کنترل گرفته. پس بال زد و اوج گرفت تا از صاعقههای بعدی هم در امان باشد. اما خیلی زود با سکسکهی بعدی، دوباره تبدیل به یک پرتقال شد و از ارتفاع سقوط کرد.
زئوس خندید و خودش را بالای سر پرتقال لهیدهای که سوجی بود رساند. صاعقهی بعدی را در دست گرفت و گفت:
- خب... دیگه وقتشه.
وقتی صاعقه به سوجی خورد، در یک لحظه به نظر رسید که قدرتش را از دست داده. اما ناگهان فریاد زد:
- نهههععوووهااااو!
سپس بدنش شروع به بزرگ شدن و تغییر شکل کرد. دستها، پاها و سرهای اضافی درمیآورد و مدام بزرگتر میشد. به نظر داشت تبدیل به تمام شناسههای قبلی سایت میشد.
زئوس دستش را به جیب ردایش برد و با خودش گفت:
«اوه... مثل اینکه صاعقه اشتباهی زدم، برعکس داره عمل میکنه.» اما قبل از آنکه بتواند کاری بکند، جسم غولپیکر سوجی فریاد «نــــههه!» سر داد و به ترکیبی از
irmtfan، «
مرلین(پیر دانا)»، «
استرجس پادمور» و «
آمبریجold» تبدیل شد.
برای چند لحظه به نظر رسید سوجی با چهار صدای مختلف با خودش صحبت میکند:
- من شماره عله رو دارم، بخوان صاعقه بزنن بهم زنگ میزنم بیاد ببنده کوییدیچو.
- اینقدر هر مشکلی پیش میاد به من زنگ نزنید، من در جریان مسائل سایت نیستم، فقط کارای فنی و آپدیت سایت و اینا با منه.
- چی میگی؟ تو که سه چهار ساله آن نشدی اصلا، همه کارای فنی رو خودم دست تنها انجام دادم. من اصلا قهرم، خیلی وقته قهر نکردم جایی رو نبستم.
- فراموش نکنید که نصف انجمنا و تاپیکای اصلی رو خودم ایجاد کردم ولی هیچ جا تقدیری نشده ازم.
اما زئوس سر درنمیآورد سوجی چه میگوید، برای همین صاعقهی بعدی را با قدرت بیشتری به سمت سوجی پرتاب کرد.
ولی او نمیدانست که سوجی تبدیل به ترکیبی از چندنفر از بزرگترین زوپسنشینان شده و قدرت علهای-زوپسی پیدا کرده. سوجی صاعقه را با به راحتی با اشارهای دفع کرد و بعد مثل گوریل انگوری مشتهایش را به سینهاش کوبید. بعد به سمت زئوس پرید، او را بلند کرد و درسته قورت داد.
کل ورزشگاه برای چند ثانیه در سکوت فرو رفت. از شدت خفن بودن صحنه، موهای همه فر خورد و ریخت، حتی موهای بلاتریکس هم که در منتها الیه محور فر خوردگی بود.
اولین کسی که حرکتی کرد و چیزی گفت داور بود که فریاد زد:
- و ناک آوت! چه میکنه این بازیکن! برندهی قطعی این بازی تیم گریفیندوره!
و قبل از اینکه کسی بخواهد بفهمد چه شده و چرا، ادامه داد:
- نگاه کنید، گوی زرین رو هم هاگرید بلعیده. خب، بازی تمومه!
و در سوت پایان دمید.
فلش بک
- خب چرا خودت توی تیم...
- دورا سان! من که به شما گفتم؛ استعفا دادم و دیگه عضو تیم نیستم. ولی به هرحال یه گریفیندوریام... دلم برای دوستام میسوزه. این که یه خورده هواشون رو داشته باشید خواستهی زیادیه؟
تاتسویا یک روز پس از استعفا دادنش از تیم در یکی از کریدورهای خلوت هاگوارتز، دورا ویلیامز را گیر آورده بود و سعی داشت هرجور شده از او بخواهد در بازی طرفِ گریفیندور را بگیرد. با اینکه استعفا داده بود و یک سامورایی هرگز از تصمیمش برنمیگشت، اما به هرحال یک گریفیندوری هم هرگز دوستانش را تنها نمیگذاشت.
- آره تاتسویا. من نمیتونم جانبداری کنم، به هر حال داوری یه ضوابطی... اوه...
تاتسویا با اشارهی چوبدستیاش یه صندوقچه ظاهر کرده بود که داخلش ردای ارغوانی-بنفش زیبایی به چشم میخورد. رگههای طلایی زیبایی هم در بافتش به چشم میخورد که آن را پر زرق و برق و سحرآمیز جلوه میداد.
دورا به سختی از لباس چشم برداشت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- ولی... آخه... رشوه... نمیتونم...
تاتسویا لبخند مرموزی زد و گفت:
- رشوه چیه دورا سان؟ اینها فقط هدیه هستن. این لباس و البته این جارو.
با اشارهی چوبدستی تاتسویا، لباس از صندوق به بیرون پرواز کرد و زیرش یک جاروی براق که جلویش یک گورکن طلایی نصب شده بود خودنمایی میکرد. دورا دیگر کاملا مجذوب جارو و لباس شده بود:
- این هدایا تاتسویا... این هدایا خیلی برام ارزشمندن. ولی من فقط میتونم برای اینکه کمکی کرده باشم، از اعضای تیم ریونکلا یه جوری بخوام که قدرتهای ماورایی خداهاشون رو بذارن کنار. این حتما ضعیفشون میکنه، ولی بقیهش با خود گریفیهاست.
تاتسویا به فکر فرو رفت، مطمئن نبود تیم فعلی گریفیندور حتی بتواند یک دسته کرم فلوبر جاروسوار را شکست دهد، اما به هرحال همینقدر هم از هیچ بهتر بود. به هرحال کوییدیچ همیشه غیرقابل پیشبینی بود.
- ممنونم دورا سان، کاتانای من هیچوقت لطفتون رو فراموش نمیکنه.
پایان فلش بکبعد از اینکه در بهت و حیرت تماشاچیان، زئوس بلعیده شد و داور گریفیندور را برنده اعلام کرد، ناگهان بدن سوجی شروع کرد به لرزیدن و رنگ عوض کردن. لرزش شدید و شدیدتر شد تا اینکه بدنِ ترکیبی سوجی از بین رفت و در میان گرد و خاک، بدن بیهوش زئوس و جسم کوچک و گرد و نارنجی رنگی که بدون شک سوجی بود، دیده میشد.
هاگرید و برتیباتز هم قدرتهایشان را از دست دادند و هاگرید کوهی از دانشآموزان و اجسامی که بلعیده بود را بالا آورد. گریفیندوریها کمکم از شوک خارج شدند و با نوشیدنیهایی که از هوریس کش رفته بودند، به سمت تالارشان رفتند تا عجیبترین پیروزی تاریخ گروهشان را جشن بگیرند.