بارتی به همراه دو مدیر کله گنده خود به دیاگون آپارت کرد.
تق- هوی یارو... برو پایین!
به دلیل جمعیت بسیار زیادی که در کوچه دیاگون جمع شده بودند، آنها درست روی سر یک بنده خدا فرود آمدند. بارتی از او معذرت خواهی کرد و به همراه آنتونین و ایوان به گوشه ای رفتند و نظاره گر جمعیت شدند. درست در کنار بانک گرینگوتز، مکانی ایجاد شده بود و در کنار آن دکه ای قرار داشت که بلیط می فروخت.
بارتی:
- آنتونین برو سه تا بلیط بگیر بیار بریم.
او به سمت جمعیت رفت و بعد از ده دقیقه با سه بلیط و سه کاسه لوبیای داغ (
) بازگشت. آنتونین لوبیا ها را به ایوان و بارتی داد و گفت:
- بخورین تا از دهن نیفتاده. کنسرت تا بیست دقیقه دیگه شروع میشه. گفتم اینا رو بزنیم تو رگ بیکار نباشیم.
بارتی:
- دمت جیز!
- آخه من چه گناهی در حق تو کردم؟ پنجاه بار بهت نگفتم؟ تو نمی دونی معده من به لوبیا حساسه نفخ می کنم؟ من اصلا" لوبیا می بینم معدم شروع می کنه به تولید گاز! امشبم نوبت منه برم نجینی رو ماساژ بدم. می دونی که از بوی بد خوشش نمیاد. اربابم که با کوچکترین صدایی عصبی میشه. من از دست تو چیکار کنم؟
این ایوان بود که با عصبانیت این حرف ها را زد. آنتونین که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیر گفت:
- حالا خودشو ناراحت نکن. یه شب که هزار شب نمیشه. تو بخور امشب من میرم جات.
بعد از خوردن لوبیا ها به سمت جمعیت رفتند تا وارد سالن شوند.
قسمت ورودی که به سالن اصلی راه داشت با عکس های مختلفی از ققنوس و عبارت های ققنوس میوزیک تزیین شده بود. دیوار ها سرخ جگری بوده و از سقف بلند آن چلچراغی عظیم و سرخ رنگ آویزان شده بود که نور قرمز و سفید می تاباند. میان هر چراغ، مجسمه های کوچک کریستالی از ققنوس قرار داشت.
وسط سالن باحه هایی به صورت خطی کنار هم قرار گرفته بودند و مسئولان داخل آن با گرفتن بلیط اجازه عبور می دادند. میان باجه ها توسط میله و زنجیر جدا شده بود. در طرف دیگر سالن (پشت با جه ها) در دو لنگه عظیم و طلایی رنگی قرارداشت که به سالن اصلی باز می شد.
بارتی، ایوان و آنتونین در صف یکی از باجه ها قرار گرفتند تا بلیط خود را بدهند و وارد سالن شوند...
----------------
پوستم کنده شد واسه همین چهار خط