هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
_همه ساکت!

با فریاد آرسینوس همهمه ی سالن فروکش کرد...سپس آرسینوس دو بار دستانش را به هم زد و با این کار چهار دیوانه ساز از غیب ظاهر شدند...آرسینوس نگاهی به جمعیت خوف کرده انداخت و گفت:
_اینجا همه در برابر قانون یکسانند...نمیدونم ربطش چیه ولی همه اینجورین!به هر حال...هیچ کی از این سالن بیرون نمیره...دزد بدون شک یکی از شماست...این دمنتورها هم مواظبن که کسی از جاش تکون نخوره...الان هم تک به تک میایین توی اون اتاق تا ازتون بازجویی بشه...هاگرید...اول تو...بیا توی اتاق!

در اتاق بازجویی!

هاگرید پشت میز نشسته و تک چراغ بالای سرش که به تنهایی وظیفه روشن نگه داشتن اتاق را داشت،تلو تلو میخورد...آرسینوس جیگر نیز که ایستاده بود،با انگشتانش بر روی میز ضرب گرفته و به هاگرید خیره شده بود...ده دقیقه ای میشد که وضع بر همین منوال بود...بلاخره آرسینوس سکوت را شکست و گفت:
_خب...نمیخوای اعتراف بکنی؟!
_من کاری نکردم...
_به چشمام نگاه کن و بگو کاری نکردم...نگاه کن دیگه...هوی!میگم به چشمام نگاه کن،کجا رو داری نگاه میکنی؟!
_دارم دنبال چشمات میگردم!راستی...من دقت نکرده بودم...چشمات کجاست تو؟!
_ای بابا...این دوتا سوراخ رو میبینی توی نقاب...این برای چشامه دیگه!
_یعنی چشمات دوتا سوراخه؟!
_نه:vay:...اصلا ولش کن...اعتراف میکنی یا مجبور بشم از روش های اعتراف گیری خودم استفاده کنم!
_نه...نه...باشه...اعتراف میکنم!من...چیزه...چه جوری بگم...من اون کیک رو انگولک کردم!
_چی؟!کیک؟!کیک چیه؟!داریم در مورد هورکراکس مسروقه لرد صحبت میکنم!
_توی کیک بود هورکراکسش؟!

آرسینوس با دست به پیشانی خود کوبید...یادش نمی آمد چرا اصلا به هاگرید شک کرده بود...اصلا هاگرید چه انگیزه ای داشت که هورکراکس لرد را بدزد؟!
آرسینوس کمی با خود فکر کرد...بعد از یک دقیقه ناگهان فریاد زد:
_فهمیدم!هاگرید رو ببرین بیرون...بگین دامبلدور بیاد تو!

از اول باید میفهمید...شناسه قبلی دامبلدور حاضر،ماندانگاس فلچر بود...در گذشته هم بارها قصد کرده بود که جانپیج های لرد از جمله گردنبند و انگشتر مربوط به سالازار را بدزدد...دامبلدور مظنون اصلی بود...آرسینوس با روش های خاص بازجویی خودش باید از دامبلدور اعتراف میگرفت...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۰ ۱۹:۰۸:۲۵



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
هشدار...این تاپیک به طور موقت به بیناموسی نویسان عزیز اجاره داده شده...اگر خوشتون نمیاد،هیچکس با آوادا بالا سرتون واینساده و مجبورتون نکرده که بخونید!

سوژه جدید

دهکده هاگزمید تنها دهکده تمام جادویی...تنها دهکده دارای اسکله تفریحی...اونم چه تفریحی؟!اوووووف...یه سری تفریح خفن!
پس عجیب نبود که جادوگران و ساحره هایی که به سن قانونی رسیده بودند هر شب به این دهکده می آمدند و برای ورود به مراسم های خاص موجود در این اسکله،سر و دست میشکاندند!

اما عجیب این بود که یک نفر را به زور وارد اسکله میکردند!
دو مرد سیاه پوش هر کدام یکی بازوان سیریوس بلک را گرفته بوند، او را با خشونت مجبور به وارد شدن میکردند...اما سیریوس بلک که مقاومت میکر،ب فریا گفت:
_نه...نه...من توبه کردم...من دیگه اینکاره نیستم...من اشتباه میکردم...من الان مدیرم...من الان خفنم...نمیشه برم توی این مجالس!
_مدیری؟!جون به جونت کنن ارزشی هستی...ما دستور داریم ببریمت داخل!
_نه...این کار رو نکنید...شما حق ندارین...من شیش ساله دارم فعالیت میکنم...من از همه شما آگاه ترم!
_دِ بیا برو تو...میگم باید بری تو!
_نه...اصلا من دیگه حرفی ندارم...بذارین ملت قضاوت کنن...

در همین حین مرلین کبیر از در ورودی اسکله خارج شد و رو به دو مرد سیاه پوش ایستاد و گفت:
_این همه سروصدا واسه چیه؟!
_اوه...خودت رو شکر که اومدی مرلین...این دوتا گنده بکِ سیاه پوش دارن من رو به زور وارد اسکله میکنن...بیا به من کمک کن!
_سیریوس...من خودم بهشون گفتم بیان دنبال تو!
_چی؟!چرا؟!اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟!اون تو چه خبره؟!

مرلین به دو مرد سیاه پوش اشاره کرد که بازوی بلک رو رها کنند...سپس خودش به بلک نزدیک شد،دستش را دور گردن او انداخت و گفت:
_سیریوس...سیریوس...هه...من اینجام تا حلالیت ببخشم به اعمالی که اینجا صورت میگیره!
_مگه دست تویه؟!
_معلومه که دست منه...یه آیه میدم بیرون خلاص...ام پرسیدی که چرا فرستادم دنبال تو...چون میشناسمت...نگران چی هستی؟!فعالیت که از نظر من یعنی از نظر شرعی جایزه...ناظر دهکده هم مجوز رو صادر کرده و این یعنی از نظر قانونی هم مشکلی نیست...پس تو نگران چی هستی؟!
_آخه...چیزه...میدونی...
_آخه و اما و اگر نداره...ببین...من خودم واسه مراسم اینجا سفارش دادم حوری هایی در انواع سایزها،رنگ ها،شکل ها و سن ها رو بیارن...تازه زنگ زدم به جولی و لوپز و اونی که گفتی اسمش رو نیار که بیان...الان هم اومدن...نکنه تمایلات دامبلی داری؟!که اگه داری هم مشکلی نیست...یه غرفه رو هم برای این اشخاص ترتیب دادیم که...
_نه اقا...تمابلاتی دامبلی؟!این حرفا چیه؟!من دیگه محفلی نیستم!
_خب باشه...حالا بیا بریم تو...
_چیزه...ام...باشه...فقط اونجا چه خبره؟!
_چه خبره؟!توی اسکله تفریحی چه میکنن؟!تفریح میکنن دیگه...

سیریوس بلک نگاهی به در ورودی اسکله کرد...ساحره و جادوگر بود که پشت سر هم وارد اسکله میشدند...سیریوس در همین ده ثانیه دید که ریتا اسکیتر،لیلی پاتر،پانسی پارکینسون و سه ساحره ی ناشناس دیگر و دو حوری وارد اسکله شدند..سیریوس نفس عمیقی کشید و وارد اسکله شد...غافل از نقشه ای که برای او کشیده بودند...

_________________


آی ملت...جنبه داشته باشین...از الان بگم تا بعدا دلخوری پیش نیاد...اگه تشخیص داده شد که توی رولتون بیش از حد زیاده روی شده،پست ویرایش و یا حتی حذف میشه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۱ ۱:۰۴:۰۷



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۴
خلاصه:لرد بر اثر خوردن یه معجون اشتباه دچار توهم میشه و فکر میکنه توی یک سلول انفردای در آزکبان هست.لودو هم به عنوان تهنا کسی که از این موضوع خبر داره،از موقعیت سواستفاده رو میکنه و خودش رو لرد جا میزنه...بعد از مدتی لرد بهوش میاد و لودو لو میره...اما لودو سریعا به طور مخفی بر روی لرد سیاه طلسم فرمان اجرا میکنه و لرد رو وادار میکنه که به مرگخوارها بگه از لودو فرمان ببرن...بعد لرد که دستش هم از 10 جا شکسته، داخل یک کمد میشه و لودو هم به مرگخوارها دستور میده تا براش ساحره ها رو عقد کنن...اثر طلسم فرمان هم کم کم از روی لرد برداشته شد ولی لرد یادش نمی آید چرا داخل کمد است!

-----------------


آرسینوس که هنوز مردد بود که چه کار کند،با تردید گفت:
_اما...چیزه...یه کار مهمتر دارم!
_چی؟!یادت رفته که ارباب دستور داد که از دستورات لرد_لودو پیروی کنیم؟!
_خب...آخه...باشه...اومدم!

آرسینوس ابتدا نگاهی به کمدی که لرد داخل آن رفته بود انداخت و بعد با عجله پشت لینی حرکت کرد تا خودش را به لرد_لودو برساند.
هنگامی که آرسینوس و لینی به آشپزخانه،جایی که لرد_لودو انجا بود رسیدند،با صحنه ی عجیبی رو به رو شدند...هکتور در حالی که به شدت اشک میریخت،بر روی زمین افتاده و خودش را میزد!

آرسینوس به سیوروس نزدیک شد و گفت:
_سیو...این چرا اینجوری میکنه؟!
_خب...اولش که لرد_لودو بهش گفت نیازی نداره که کسی چتر براش بگیره...بعد هم که از من خواست براش معجون تشخیص زیبایی درست کنم،هکتور مثل همیشه ویبره زنان به لرد_لودو گفت که خودش براش معجون رو میاره ولی لرد_لودو جواب داد که به معجوناش لب نمیزنه و اینکه هکتور اصلا معجون سازی بلد نیست و همه ی معجوناش اشتباهی کار میکنن...هکتور هم شروع کرد به زدن خودش و کولی بازی!

آرسینوس به لرد_لودو نگاهی انداخت...به نظر میرسید لرد_لودو سنگدل تر از لرد اصلی باشد!
لرد_لودو در حالی که کوچکترین اهمیتی به هکتور نمیداد به سمت سیوروس و آرسینوس آمد و گفت:
_خب...از شما میخوام برام یک معجون تشخیص زیبایی درست کنید!
_هوووم...این معجون یکم پیچیده هستش...شاید اونجوری که باید و شاید کار نکنه!
_اشکال نداره...شما درست کنید فعلا ببینیم چی میشه...نگران هم نباشین...من یه پلن بی هم دارم...و اون اینه که میتونیم از رودولف به عنوان ساحره سنج استفاده کنیم!

آرسینوس و سیوروس زیر چشمی به رودولف نگاه کردند...رودولف به شدت شکسته شده بود...شاید به جز هکتور،بزرگترین ضربه را از این قضایا رودولف خورده بود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۹ ۱۶:۱۴:۵۷



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴
خلاصه:محفل ققنوس دامبلدور رو به موزه فروخته و دامبلدور به موزه رفته.مرلین هم دستور لرد به موزه رفته تا کار دامبلدور رو تموم کنه! اما مرلین چوبدستیش رو جا گذاشته.لرد دستور میده به مرگخواراش تا چوبدستی رو به مرلین برسونن.اما دابی که یه جن سختگیره مدیر شده و محافظت شدیدی از موزه به عمل میاره طوری که به سختی میشه وارد موزه شد...با این حال مرگخوار ها به موزه رفته و در فکر این هستند که چگونه خود را به طبقه دهم(طبقه ای که مرلین و دامبلدور اونجان) برسانند!

---------------------


محفلی ها همانطور که عینهو تسترال میدویدند تا دامبلدور را پس بگیریدند،یکهو به خود آمدند...گلرت که راونکلاویی بود فریاد زد:
_صبر کنید...صبر کنید!
_چی شده؟!
_صبر کنید...دقیقا ما چرا داریم میریم دنبال دامبلدور؟!
_هوووووم...نریم؟!
_خب نه...ما خودمون اون رو به موزه فروختیم...بعد واسه چی پسش بگیریم؟!
_راست میگی ها...ولی تو مطمئنی گرلتی؟!
_گلرتم...ولی خب...دامبل نشد یکی دیگه...چیزی که تو محفل پره...
_باشه...باشه...این حرفا رو در ملا عام نزن حالا...برمیگردیم خونه شماره 12 اونجا بحثمون رو ادامه میدیم!

محفلی ها از این طرف که به خودشان آمدند،بیخیال دامبلدور شدند...در جهت مخالف هم تیم مورفین،بیخیال فاوکس شدند...چون مورفین دیگر وزیر نبود و قدرتی نداشت...چرا باید دستوراتش را اجرا بکنند؟!

بیرون موزه طرف مرگخوارها!

_خب...وینگاردیوم له ویوسا کنیم؟!
_آره دیگه!
_چه جوری؟!
_چه جوری نداره که...چوبدستی رو در میاری و خلاص...ناسلامی ما جادوگریم ها!
_و مرگخواریم...میتونیم هویجوری پرواز کنیم!
_فرقی نمیکنه...یه جوری میریم تو دیگه!

و مرگخوارها هر کدوم به روشی وارد ساختمان،طبقه دهم شدند...
_خب این از این...کاری نداشت!

مرگخواری اما دو ضربه به شانه وندلین زد و در حالی که با انگشت به راهروی موزه اشاره میکرد،گفت:
_ام...وندلین...فکر کنم از این به بعد کار داشته باشه ولی!


مرگخوار مذکور به چه اشاره میکرد؟!چه چیزی خوفناکی در انتظار مرگخواران بود؟!آیا دابی موانع سخت دیگری را پیش روی مرگخواران گذاشته بود؟!آیا مرلین میتوانست خود را از شبیه بودن به گلرت برای دامبلدور مبرا کند یا کار از کار گذشته بود؟!آیا دوباره یکی زارت می اید و گره های سوژه رو باز میکند؟!جواب همه سوالات را در رول های آینده خواهیم دید...




پاسخ به: ققنوس میوزیک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
خانه ریدل ها

مرگخواران ترسان و لرزان به اربابِ عصبانیشان نزدیک شدند...بلاتریکس که نمیتوانست ناراحتی لرد را ببیند،با بغض گفت:
_ارباب...از کدوم یک از یارانتون خطایی سرزده؟!بگین تا یه کروشیو نثارش کنم!
_ارباب...معجون ضد عصبانیت بدم خدمتتون؟!
_ارباب...اونی که عبانیتون کرده رو نشون بدین تا بندازمش آزکابان!
_ارباب...میخوایین برای اینکه آروم بشین کسی رو بلاک کنم یا از گریفندور امتیاز کم کنم؟
_ارباب...اسم بده جنازه تحویل بگیر مشتی!حاجی وار میکنمش تو گونی میام!
_ارباب...تیرک چوبی قیر مالی شده حاضره...یه فندک میخواد فقط!
_ارباب...این عصبانیت رو توی مرگخوار نامه ثبت کنم یا نه؟!
_ارباب...روی قمه همیشه میتونید حساب ویژه باز کنید!
_ارباب...کتاب"راه هایی برای کنترل خشم"رو بهتون پیشنهاد میدم مطالعه کنید!
_ارباب...میخوایین آینده کسی رو سفید و پر نور تشخیص بدم؟!آخه سفیدی اوج زشتی هست!:sibyll:
_ارباب...یه آیه دریافت کنم در این مورد؟!
_ارباب...میخوایین که...
_بسه دیگه!

با این فریاد لرد،سکوت خانه ریدل ها را فرا گرفت...لرد چند ثانیه ای با خشم به مرگخوارانش نگاه کرد و بعد ادامه داد:
__محفل ققنوس داره با فروش آلبوم های موسیقی پولدار میشه...و این فاجعه است...اگه محفل پولدار بشه کلی سوژه خنده در مورد فقر و نداری و بدبختی و سوپ پیاز مالی ویزلی رو از دست میدیم...باید جلوی پولدار شدن محفل رو بگیریم!
_من یه راه حل دارم ارباب...مثل همیشه!

همه نگاه ها به سمت گوینده این دیالوگ،یعنی روونا راونکلاو برگشت...
_خب...راه حلت چیه روونا؟!
_الان عرض میکنم ارباب...ببینین...ما تو انگلیس هستیم...تو ایران نیستیم که قانون کپی رایت داشته باشیم...اینجا میتونیم این البوم ها رو دانلود کنیم و بعد آلبوم رو بزنیم رو سی دی...سی دی ها رو هم با قیمت کمتر میفرستیم تو بازار...اینجوری مردم میان سی دی هایی که ما زدیم رو میخرن...اینجوری هم ما کسب درآمد میکنیم و هم محفل ورشکست میشه!

به نظر لرد این راه حل روونا هوشمندانه به نظر میرسید...پس چانه اش را خاراند گفت:
_خب...راه حل بدی نیست...شروع کنید به دانلود کردن...

لرد این جمله را گفت ولی هیچ کدام از مرگخوارها از سر جایشان تکان نخوردند...
_چیه عینهو تسترال من رو نیگاه میکنید؟!گفتم برید دانلود کنید...نکنه بلد نیستین چه جوری؟!
_خب...اِم...راستش ارباب...به دستور شما ما از وسایل و تکنولوژی مشنگی دوری کردیم...واقعیتش اینه که بلد نیستیم!
_به ما مربوط نیست...من میرم استراحت کنم...شما باید یه جوری این البوم رو دانلود کنید...حالا میخواین برین یاد بگیرید،میخواین برین یه محفلی رو بدزدین و بیارین بهتون یاد بده یا دانلود کنه خودش،میخواین هر کاری کنید،بکنید...من این آلبوم رو دانلود شده میخوام!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۳۱ ۱۲:۴۴:۵۶



پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
خب...این متینگ هم برگزار شد و رفت پی کارش...ولی...

ولی قبل هر چیز من از طرف خودم و ریتا باید از دوستانی که اومدن میتینگ عذرخواهی کنم به شدت!
واقعا تو همون دقیقه اول میتینگ،میتینگ پوکید!
یه پلک زدیم دیدیم نصف ملت آب شدن!
واقعا آب شدن...و ما هنوز شروع نکرده بودیم!

به هر حال من از همه دوستانی که زحمت کشیدن و اومدن معذرت میخوام به خاطر رفتار های بچه گانه و مسخره ای که میتنگ رو به بوق کشید...مثل اینکه واقعا بعضی از دوستان ایده ای از میتینگ نداشتن و نمیدونستن میتینگ چیه که اونجور برخورد کردن و باعث آزرده خاطر شدن بقیه شدن!
قرار بر این بود که اول بریم سراغ چندتا غرفه و بعد بیاییم یه جا بشینم و صحبت کنیم و اینا...اما با آب رفتن جمعیت برنامه به هم ریخت!

ولی خب...به هر حال باز دمتون گرم که اومدین....واقعا هدف میتینگ ها به طور کلی معمولا چیزی جز آشنا شدن و گفتن و خندیدن و اینا نبوده و نیست...البته نه به این صورتی که "سلام...من فلانی هستم ...خدا حافظ!"

اما با این حال بازم آخر میتینگ جبران شد این موضوع یه جورایی...گفتیم و خندیدم و صحبت کردیم و کباب ترکی که نه،ولی هات داگ و همبرگر خوردیم!

باز هم ممنون از همه و معذرت از همه!
ممنون از مورپ،وندلین،مورگانا،آرسینوس،هاگرید،روونا،لودو،فلور،ابرفورث،ادموند،جیم و الباقی همراهان این عزیزان که اومدن...هرچند که نشد آنچه که باید میشد و کمی دوستان ناراحت شدن...باز هم معذرت!

همین دیگه...عکس های میتنگ هم بعدا طبق صلاحدید مدیریت و اینا،یه جایی که معلوم نیست فعلا کجاست(!)گذاشته میشه!

با تشکر و ببخشید بازم!

ویرایش:عکسها اگه قرار بود جایی گذاشته بشه،حتما از دوستانی که تو عکس هستن اجازه گرفته خواهد شد...پس نگران نباشین!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۳ ۲۲:۱۶:۱۵



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
ایرما که بالا و پایین میپرید و متانت کتابداری اَش را از دست داده بود،با هیجان گفت:
_ارباب...ارباب...من این صحنه رو دیدم...میدونم باید چیکار کرد ارباب...من قبلا این رو خوندم!
_خب بگو چی کار باید بکنیم؟!
_ارباب...اول این خرس دریایی دهنه غار رو با یه تخته سنگ گنده که فقط خودش میتونه جا به جا کنه،میبنده...بعد چندتا از یاراتون رو میخوره...بعد هر روز فقط به اندازه ای که تسترال هاش بتونن از دهانه غار بیرون بیان،دهانه غار رو باز میکنه...بعد دوباره چندتا از یارتون رو میخوره...ولی ما باید چیکار کنیم؟! الان بهتون میگم...ما باید اول به این خرس دریایی نوشیدنی کره ای بدیم...بعد با چوبدستیامون بزنم تک چشمش رو کور کنیم...بعد اون عصبی میشه...ولی خب نمیبینه...روز بعد ما پوست تسترال ها رو رو دوشمون میذاریم و از غار بیرون میاییم!
_ایرما...دقیقا از کجات در اوردی این حرفا رو!
_خب معلومه...از کتاب...کتاب "اُدیسه" اثر هومر!

مرگخواران نگاهی به ایرما و سپس به خرس دریایی کردند...به نظر نمیرسید خرس دریایی تسترالی داشته باشد و یا حتی تسترالی در این اطراف وجود داشته باشد!
همینطور خرس دریایی تک چشم نبود...بلکه دو چشم داشت و البته به نظر نمیرسید خرس دریایی بخواهد تخته سنگ بزرگی را جلوی دهانه غار بگذارد!
حتی اگر ایرما درست میگفت،مرگخواران از کجا نوشیدنی کره ای باید می آوردند؟!

_من که گفتم همه چی امن و امانه!

با این جمله رودولف،رشته افکار مرگخواران پاره شد و همه ی آنها به او چشم غره رفتند...
_اِم چیزه...امن و امان نیست!
_معلومه که نیست رودولف...ما رو اوردی پیش خرس دریایی که ما رو بخوره،اون وقت میگی اینجا امن و امانه؟!
_ای آقا...از کجا معلوم که این خرس دریایی همونجوری باشه که ایرما گفته؟! اصلا به این موجود بی آزار نگاه کنید...این میتونه به ما آسیبی برسونه؟!

و سپس به خرس دریایی اشاره کرد...ولی در همین حین هم خرس دریایی لبخند ملیحی را تحویل رودولف داد که در آن دندان های تیز و بزرگش معلوم شد!
رودولف آب دهانش را قورت داد...
_خب...شاید هم آسیب بزنه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۱ ۱۸:۱۰:۱۰
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۱ ۱۸:۵۴:۵۴
دلیل ویرایش: شکلک اشتباهی زده بودم خو!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
_ارباب مگه نگفتن سعی کنین قانعشون کنین که اینجا هاگوارتزه؟!

کراب که به همراه دیگر مرگخوارها در ایستگاه ریدل ها منتظر رسیدن قطار بود،این سوال را از مرگخواران کنار دستش پرسید...
_خب چرا!چه طور مگه؟!
_خب آخه وقتی ما وارد هاگوارتز شدیم،هاگرید واستاده بود و داد میزد "سال اولیا از این طرف...سال اولیا از این طرف!" خب اینا هم الان شنیدن از بقیه و منتظرن که هاگرید رو ببینن!
_هوووم...راست میگی ها...هی بچه ها...این کراب با این النگوها و گوشواره هاش و با عقل ناقصش درست میگه!

کراب شکست عاطفی خورد!حداقل حالا اصلا نیازی نبود که از گوشواره ها و النگوهاش یاد بشه و شخصیتش رو خورد کنند آخه چرا اصلا باید همیشه احساست پاک و ظاهر به زعم خودش زیباش رو به سخره بگیرن؟!کراب واقعا جادوگر_ساحره ی بدبختی بود!
اما هیچکدام از مرگخوارها اهمیتی به شکست عاطفی کراب نداده و به بحث خود ادامه دادن...
_خب؟!یعنی چی؟!ما الان از کجا هاگرید گیر بیاریم!
_میتونه یکی از ما خودش رو شبیه هاگرید کنه!
_راست میگه...ولی کی؟!
_من ایوان رو پیشنهاد میکنم!
_من؟! آخه من دقیقا چیم شبیه هاگریده؟!خیلی چاق و گوشتالو و خپلم یا موها و ریشام مثل اونه؟! آخه هاگرید هم قد منه؟!هم وزن منه؟!
_راست میگه خب...یکی که حداقل یکم از ویژگی های ظاهری و فیزیکی هاگرید رو داشته باشه باید خودش رو هاگرید جا بزنه!
_مثلا رودولف!
_من؟!شاید هاگرید مثل من عظله ای و پر زور و گنده باشه...ولی مطمئنا لو میریم!آخه هاگرید به جذابیت من نیست!
_کی به این گفته آخه جذابه که من یه آوادا حرومش کنم؟!
_بافتم! اگه یه تار موی هاگرید رو داشتیم،من یه معجون مرکب واستون درست میکردم!
_نهههههههههه!نه هکتور...اصلا معجون اینا رو بیخیال!
_چه طور مگه؟!میخوای بگی معجون های من درست کار نمیکنن!
_هوووم...خب...نه...ولی آخه میدونی!
_بسه دیگه!

همه به طرف روونا که این جمله رو با عصبایت فریاد زد برگشتن...روونا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بسه دیگه...چقدر پشت سر هم دیالوگ میگین حرف میزنید...همین الاناس که قطار برسه...من یه نقشه هوشمندانه ای دارم برای این مشکل...

همه به روونا خیره شده بودند...مثل همیشه روونا نقشه ای داشت...اما مرگخواران شک داشتند که نقشه های او همیشه "هوشمندانه"باشد...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۹ ۱۴:۰۰:۳۴



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
ارباب!

ارباب...میشه برسی کنید که چی شد که من با این پست غذای گرگا شدم؟!
البته به غیر از اینکه جوگیر شدم و بعد از ارسال پست تدی،منم سریع پستم رو فرستادم،بدون ویرایش!
به غیر نمره منفی هایی که به خاطر غلط املایی گرفتم یعنی!

ارباب...یه سوال دیگه! اگه کسی حال و هوای طنز نداشته باشه یا تو اون موقع طنزش نمیاد،یه رول طنز بنویسه اشتباهه؟!آیا طنزش بی مزه میشه؟!

ارباب...من خیلی سوال دارم!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
_نه...نه...نه...این کار رو نکن...نه...امکان نداره...نه!
_رودولف...رودولف...رودولف...بیدار شو...داری خواب میبینی رودولف...بیدار شو...رودولف...کروشیو!
_آخ!چی شده؟!
_حتما باید اینجوری از خواب بیدارت کنم؟!بازم داشتی کابوس میدیدی!
_اها...آره...خوب شد بیدارم کردی...ممنون...شب به خیر!:-"
_چی چی و شب به خیر؟!من حوصله ندارم دوباره با صدای داد زدنت تو خواب،بیدار شم!
_یعنی نخوابم؟!
_نه...میتونی بخوابی...ولی بالشتت رو برمیداری،میری رو کاناپه ی تو سالن میخوابی!
_ولی بلا...
_ولی بی ولی رودولف!زود باش...تا سه میشمرم...یک...دو...
_باشه باشه...رفتم...شب به خیر!
_شب به شر و بدبختی!

رودولف در حالی که بالشت و ملحفه اش را زیر بغل خود گذاشته بود،از اتاق خواب خارج شد و به سالن رفت...اول بالشت و ملحفه و سپس خودش را روی کاناپه پرت کرد...
از دست خودش عصبی بود...او سال ها بود که شبها کابوس میدید...از دوران مدرسه! از دوران هاگوارتز...و کابوسش این بود...رودولف نوجوان خودش را از دعوای کوچکی کنار میکشد و طرف دیگر دعوا او را ترسو خطاب میکنند!
و این اتفاق تقریبا به همین صورت،در واقعیت افتاده بود...رودولف یکبار از یک دعوای مدرسه ای خودش را کنار کشید...اما هیچکس به او در ملا عام به ترسو نگفت...ولی رودولف در کابوس میدید که به او ترسو میگفتند!
اگر آن روز دعوا میکرد دیگر شاهد چنین کابوسی نبود!
او خودش را میشناخت...او همیشه حسرت کارهایی که انجام نداده را میخورد!

بر روی کاناپه دراز کشید و بالشت را زیر سرش گذاشت...به سقف خانه اش خیره شد و به فکر فرو رفت...این بار او با مشکل بزرگتری نسبت به یک دعوای مدرسه ای طرف بود!

تد ریموس لوپین باعث شده بود که رودولف چند روزی از داشتن چوبدستی محروم شود...تد به چوب دستی رودولف آسیب رسانده بود و باعث شده بود که رودولف چوب دستیش را برای تعمیر چند روزی در اختیار نداشته باشد...و این ننگ بزرگی بود! اینکه جادوگری بدون چوب دستی باشد،ننگ بزرگی بود.

رودولف باید انتقام میگرفت...اگر رودولف دست روی دست میگذاشت و کاری انجام نمیداد،بدون شک بعدها باعث حسرتش میشد...اگر به خاطر یک دعوای مدرسه ای رودولف هنوز بعد از سالها بعضی شبها کابوس میدید،بدون شک به خاطر از دست دادن چوبدستی،رودولف تا آخر عمر روزها و شبها کابوس تد را میدید!
او باید از تد انتقام بگیرد...اما چوبدستی نداشت...پس چگونه از عهده این کار میبایست بر می آمد؟!رودولف تا صبح به فکر چگونگی انتقام گرفتن از تد بیدار ماند...و فکرش به نتیجه رسید!

یک روز بعد!

صدای برخورد امواج بر روی صخره های کنار ساحل در آن هوای تقریبا طوفانی،گوش های رودولف را اذیت میکرد...رودولف هیچوقت دریا را دوست نداشت...اما او به دلیل هدفش میتوانست این صدا ها را تحمل کند...حدود دو ساعت میشد که رودولف از دور نظاره گر ویلای صدفی بود...انگار که منتظر شخصی بود.
و این شخص خیلی زود از خانه بیرون زد.دختر مو طلایی نگاهی به اطراف کرد.بعد از آنکه مطمئن شد کسی آن اطراف نیست،سوار جارویش شد و پرواز کرد.
رودولف هم سوار جارو شد و آن دخترک مو طلایی را تعقیب کرد!

بعد از چند ساعت پرواز بلاخره دخترک در کوچه دیاگون فرود امد...پشت سر او هم رودولف فرود آمد.دختر موطلایی جارو را در دستش گرفت به به سمت کوچه تنگ و تاریکی که فقط در آن یک مغازه زیرشلواری فروشی بود حرکت کرد و رو به روی ویترین همان مغازه،انواع زیر شلواری های مد روز را نگاه میکرد!
رودولف هم پشت دیواری مخفی شد تا دختر موطلایی او را نبیند...رودولف همینطور که پشت دیوار مخفی شده بود و هر چند لحظه یک بار دزدکی به دختر موطلایی نگاه میکرد،با خود اندیشید که این بهترین فرصت است...حتما باید کاری انجام میداد!

در همین حین مردی نسبتا جوانی از کنار رودولف به سمت همان کوچه گذشت...رودولف هم فرصت را غنیمت شمرد و آن مرد رو صدا کرد...
_پیس...پیس!
_ها؟!کیه؟!کی اونجاس؟!
_هی آقا...یه لحظه بیا!
_چی شده؟!چرا آروم صحبت میکنی؟!
_یه لطفی میخواستم در حقم بکنی برادر...اون ساحره رو میبینی اونجاست به ویترین زل زده؟!
_آره...خب؟!
_برو مزاحمش شو!
_چی؟!واسه چی؟!نه...من این کار رو نمیکنم!
_نه اقا...امر خیره...میخوام مزاحمش بشی مثلا...بعد من بیام ازش دفاع کنم...اینجوری از من خوشش میاد!
_آخی...قضیه عشق و عاشقیه؟!خب...من خیلی دوست دارم دست اون جوجه تسترال های عاشق رو تو دست هم بذارم...فقط یه ذره شما واسه جوجه تسترال بودن بزرگ نیستی؟!
_تسترال بودن مگه سن و سال داره آقا؟!یعنی چیزه...عاشق بودن مگه سن وسال میشناسه آقا؟!
_به هر حال من نمیتونم این کار رو بکنم...یه خورده میدونی پول لازمم!
_میخوای از من بکنی؟!من خودم از همه میکنم...اصلا نمیخواد اقا...بیا برو مرلین خیرت بده!
باشه میرم...ولی به اون دختره لو میدم که تو اینجا پشت دیوار مخفی شدی و میخوای چیکار کنی!
_نه آقا!چی چی میرم بهش میگم!بیا...چقدر میخوای؟!
_10 گالیون!
_چی؟! 10 گالیون!
_این فقط واسه اینه که لو ندم تو رو...5گالیون هم میشه هزینه مزاحمت ایجاد کردن برای این خانوم!
_باشه...بیا این 15 گالیون...بیا برو مزاحمش شو!

مرد نسبتا جوان سکه ها را از رودولف گرفت و آن را در جیب ردایش گذاشت...سپس از رودولف پرسید:
_حالا من چیکار کنم؟!
_یعنی چی؟!خب برو مزاحمش شو!
_آخه من بلد نیستم...یعنی دقیقا باید چیکار کنم!
_فقط برو بهش بگو...بگو...آها...بگو به به...چه ساحره باکمالتی...آره همین رو بگو!
_بعدش چی؟!
_بعدش؟!بعدش من میام بهت میگم مزاحم نشو،تو هم خودت رو ترسیده نشون میدی و میگی ببخشید...بعد راهت رو میکشی میری!

مرد نسبتا جوان سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت دختر موطلایی رفت...هنگامی که نزدیک دختر موطلایی شد،گلویش را ابتدا صاف کرد و سپس گفت:
_اِهم!به به...چه ساحره باکمالتی!

رودولف پس از اینکه آن مرد جوان این جمله را گفت،سریعا از پشت دیوار بیرون پرید و گفت:
_هوی!مزاحم ساحره ی یه باکمالت شدی؟!

مرد نسبتا جوان هم طبق توافق قبلی قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ببخشید!

اما ناگهان رودولف قمه ای از زیر ردایش در آورد و به سمت مرد جوان حمله ور شد!
_ببخشید هم شد حرف؟!
_اما قرا...

مرد نسبتا جوان نتوانست جمله اش را کامل کند...چونکه رودولف سرش را قبل از اینکه جمله را کامل کند از تنش جدا کرده بود!
دختر موطلایی که بهت زده به این صحنه را دیده بود با لکنت گفت:
_ک...ک....ک...کوش....کشتیش؟!
_آره...سزای کسایی که مزاحم ساحره های باکمالتی مثل شما بشن همینه!
_اما...اما...نیازی نبود!
_چرا...بود...من از اون جادوگرهای خوش غیرتم!
_نمیدونم چی بگم...واقعا ممنون!
_نیازی به تشکر نیست...قفقط بهم بگو من رو میشناسی؟!
_هووووم...جرج کلونی؟!
_کی؟!اون دلقک مشنگ؟!نه...اون اینقدر ها هم جذاب نیست...بیشتر فکر کن!
_اِم...اِم...خیلی شبیه دنی ترخو هستي!
_خب...آره..اون شبیه من هست البته...ولی اون مشنگه...من جادوگرم!
_خب...کی هستی؟!
_رودولف ...رودولف لسترنج!

دختر مو طلایی جیغ کوچکی کشد و یک قدم به عقب برداشت...سپس سعی کردچوبدستیش اش را دربیاورد...اما رودولف سریعا گفت:
_نگران نباش...من آسیبی بهت نمیزنم! اگه میخواستم تا الان این کار رو کرده بودم...دیدی که...همین الان به خاطر تو آدم کشتم!میتونم اسمت رو بپرسم؟!

دختر مو طلایی که کمی آرامتر شده بود با شک بسیار جواب داد:
_ویکتوریا...ویکتوریا ویزلی!
_از آشناییت خوشبختم ویکتوریا...راستش من تو همین چند ثانیه ای که دیدمت علاقه خاصی بهت پیدا کردم!


ویکتوریا سرخ شد...رودولف مرد جذابی نبود...اما او به خاطرش آدم کشته بود !
_ببین رودولف...من میترسم کسی ما رو با هم ببینه...جدا از اینکه مرگخواری و اینا،راستش من با تدی هستم الان!
_تدی؟!تد ریموس لوپین؟!خب...باهاش باش...من مشکلی ندارم!
_منظورت چیه؟!
_ببین...اگه تو نگرانی کسی ما رو ببینه خب ما میتونیم یه جایی قرار بذاریم...نظرت در مورد میخونه کله ی گراز تو هاگزمید چیه؟!میتونیم اونجا همدیگه رو ببینیم...هیچکی اونجا با هیچکی کاری نداره!
_هوووووم...نمیدونم...فکر نکنم میخونه کله گراز جای مناسبی باشه!یکم ناجوره اونجا آدماش!
_ویکتوریا...چشمم را ببین...سیبیلم رو ببین...خالکوبیا رو ببین...هیکلم رو ببین...اصلا فقط این قمه هام رو ببین...من بهت اطمینان میدم من از هر جادوگری اونجا ناجورترم! اونا باید از من بترسن...تو فقط بگو چه ساعتی و چه زمانی اونجا باشم!

ویکتوریا که چند لحظه پیش مفتون هیکل و سبیل و جذابیت مردانه رودولف شده بود،با تردید بسیار گفت:
_راستش...نمیدونم...فردا ساعت پنج بعد از ظهر چه طوره؟!
_عالیه!پس میبینمت!

رودولف این جمله را گفت و چشمکی به ویکتوریا زد...سپس به سمت جیبِ ردای آن جادوگر که سر از تنش جدا کرده بود رفت و چیزی که ویکتوریا به خوبی نتوانست ببیند که چیست را از جیب ردا برداشت و در جیب خود گذاشت...بعد سوار جارویش شد و با عجله به سمت پست خانه هاگزمید پرواز کرد...او باید سریعا جغدی برای کسی میفرستاد!

فردای آن روز،میخانه کله ی گراز!

صدای تق تق صندلی یک از مشتریان میخانه باعث شده بود که رودولف استرس بگیرد...اگر رودولف چوبدستی همراه خودش داشت،بدون شک تا حالا طلسم کشنده ای را روانه آن شخص کرده بود!
ساعت از پنج گذشته و هنوز خبری ویکتوریا نشده بود...رودولف سرش را روی میز گذاشت...اما چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنگ بالای در میخانه،خبر از ورود تازه واردی به میخانه را داد و رودولف سرش را از روی میز برداشت تا تازه وارد را ببیند...
تازه وارد که همان ویکتوریا ویزلی بود،در حالی که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد وارد میخانه شد...همین که رودولف را پشت میزی در گوشه میخانه دید که برای او دست تکان میداد دید،شتابان و با قدم های بلند به سمت میزی که رودولف پشت آن نشته بود حرکت کرد و بر روی صندلی رو به روی رودولف نشست...
_سلام!
_سلام...دیر کردی!
_ببخشید...بابا بیلم گیر داده بود،نیم ساعت داشت پرس و جو میکرد ازم!
_بابا بیلت یا بابا کلنگت!یاه یاه یاه یاه یاه!
_چیز خنده داری تو اسم بابام میبینی؟!
_نه...نه...ببخشید...خب...چی میخوری؟!
_نوشیدنی کره ای!
_چند درصد؟!
_درصد داره مگه؟!
_نداره؟!هوممم...منظورم درصد کره اش هست...پر چرب باشه،نیم چرب باشه،کم چرب باشه؟!
_فرقی نداره!

دقایق میگذشتند و رودولف گرم صحبت کردن و خاطرات تعریف کردن با ویکتوریا بود...اگر تنها یک کار بود که رودولف میتوانست به خوبی از عهده آن بر بیاید،دل بردن از ساحره ها بود!
در همین حین صدای زنگ بالای در میخانه به صدا در آمد و شخصی وارد شد!
ویکتوریا که پشتش به ورودی میخانه بود،تازه وارد را ندید...اما رودولف آن شخص را دید!
رودولف سریعا دست ویکتوریا را که رو میز بود گرفت و به ویکتوریایی که به دلیل زیاده روی در نوشیدنی کره ای کمی از خود بیخود شده بود و مدام سکسکه میکرد،گفت:
_ویکتوریا...یه بار دیگه با صدای بلند بگو تدی توله گرگ زشت!
_هههه...هک!تدی...هک!تدی توله گرگ زشت!ههههه...هک!
_اینجا چه خبره؟!

ویکتوریا بعد از شنیدن صدای تد،سریعا از جایش پرید و هنگامی که تد لوپین متعجب رو پشت سرش دید،در حالی که به وضوح شوکه شده بود گفت:
_تدی...عزیزم...تو اینجا چیکار میکنی؟!
_من چیکار میکنم؟!تو چی کار میکنی؟!من یه جغد بهم رسید که تو اینجا با یه مرد جذاب قرار گذاشتی...من باور نکردم...اومدم با چشمای خودم ببینم...و دیدم...تازه این کجاش جذابه اخه؟!
_اینطوری نیست که تو فکر میکنی؟!
_پس چه طوریه...من همه چی رو دیدم ویکتوریا...و شندیدم در باره من چی گفتی...و دیدم دست هم رو گرفته بودین...مطمئنم از قبل از اینکه من بیام هم از گوشاتون نفس میکشیدید!

رودولف اما هنوز روی صندلی خودش نشسته بود و جروبحث ویکتوریا با تد را میدید!
او میخندید...به تد خیره شده بود و میخندید...نه فقط دهانش بلکه تمامی اعضای صورتش میخندید...حتی چشمانش نیز میخندیدند!
بدون شک رودولف جادوگر خبیثی بود...انتقام واقعا لذت بخش بود!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.