هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
#61
یک ساعت بعد!

- خسته شدم!
- پس بهتره بری گمشی!
- وینسنت... ببین دهن یه ساحره ی محفلی رو باز نکنا!
- اونوقت چی میشه‌؟!
- اونوقت... اونوقت خودت می فهمی!

ماتیلدا و وینست ساعتی قبل دعوا را شروع کرده بودند و آرام نمی شدند! پنه لوپه و هکتور هم با هم جرو بحث می کردند. دود از گوش های پنه لوپه بیرون زده بود. معجون های هکتور هم جوش آمده بود. دیانا و اشلی که کمی عقب تر از آن چهار نفر بودند، نگاهی به هم انداختند! اشلی گفت:
- به نظرت بهتر نیست که از هم جداشون کنیم؟

دیانا سرش را به شدت تکان داد!
- چرا اشلی؟! فیلم سینمایی قشنگیه که!
- دیانا! مطمئن باش اگه یه خورده بحثشون طول بکشه، هم دیگه رو می خورن!
- بذار هکتور و وینسنت، اون دو تا رو بخورن! هر چند که خیلی بد مزه ان!
- بس کن دیانا! یه نگاه به پنه لوپه بکن! انقدر دود گوشاش داغه که اگه هکتور بره پیشش، جزغاله میشه! یا مثلا تهدید ماتیلدا رو نگاه کن!
- اون که واقعا تهدید نمی کنه! جرأت نداره! دلشم نداره!
- اگه دعوا شدت پیدا کنه، جرأت پیدا می کنه! می تونی از محفلی ها بپرسی که آملیا فیتلوورت حداقل یه هفته نصف بدنش سوسکی بود!
- پس فکر کنم بهتره بریم از همدیگه جداشون کنیم!

هر دو به سرعت خود را به محل دعوا رساندند! اشلی محفلی ها و دیانا مرگخوار ها را آرام کرد. ماتیلدا هنوز هم چوبدستیش را تهدید آمیز تکان می داد و هکتور هم در معجون هایش را نبسته بود! اما هر دو گروه، کمی آرام شدند! اشلی گفت:
- جدا شین! مرگخوارا به اندازه ی ده متر برن جلوتر صف، شما همینجا بمونین!

پنه لوپه اما به سرعت و عصبانیت گفت‌:
- زرنگی؟! شما برین جلوتر از ما؟! عمرا!

دوباره دعوا از سر گرفته شد! اما ناگهان صف سه متر به جلو حرکت کرد! محفلی ها و مرگخوار ها انقدر خوشحال شده بودند که دعوای خودشان را به طور موقت فراموش کردند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
#62
مکانی نامعلوم!

ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک بی هدف راه می رفتند! تا چشم کار می کرد، بیابان بود! هیچ چیز به غیر از شن و چند تا کاکتوس کوچک، پیدا نمیشد! خیلی خسته بودند و عرق قطره قطره از روی صورتشان بر روی زمین قهوه ای مانند می ریخت! چیز دیگری به صبح نمانده بود و آن چهار نفر‌، با فکر کردن به گرمای سوزان خورشید، تنشان به لرزه در می آمد!

ماتیلدا که تنها دختر میان آن جمع کوچک بود، نفس نفس زنان گفت:
- بچه ها!... یه دقیقه استراحت! نمی تونم تحمل کنم!

کریس به او گفت:
- پس صبحو ظهرو چیکار می کنی؟!
- از الان نمی خواد به فکر صبحو ظهر باشیم!

این را گفت و خود را بر روی زمین انداخت و دراز کشید! سه تا پسر هم نشستند و به بیابان خیره شدند! دو دقیقه گذشت! ماتیلدا چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید سپس چشمانش را باز کرد و آرام گفت:
- وقت رفتنه!

ماتیلدا نشست اما وقتی همه خواستند بلند شوند، صدای کریس آنها را متوقف کرد!
- می دونید دارید کجا می رید؟ ما فقط داریم بی جهت حرکت می کنیم!

گریک با طعنه گفت:
- کار دیگه ای هم می تونیم بکنیم؟
- مثلا نقشه ای یا...
- تو این بیابون هیچ غلطی نمیشه کرد!

گادفری گفت:
- شاید دیگه نتونن ما رو نجات بدن! شاید باید از الان خودمون رو مرده حساب کنیم‌!

کریس گفت:
- همچین فکری نکن گاد...
- الان باید به همه چیز فکر کرد!

ناگهان فریاد کریس بلند شد!
- چرا سر من داد می زنین؟! من میگم اشتباهه که انقدر فاز منفی بدیم! این بیابون روی همه ی ما اثر گذاشته!
- نه! این تویی که واقع بین نیستی! تویی که اشتباه می کنی! بگو ببینم ماتیلدا، تو چرا تو بحث ما شرکت نمی کنی؟ می دونی که همه داریم می میریم. یا شاید هم فکرای احمقانه ی کریس به سرت زده؟

ماتیلدا چیزی نگفت! فقط به زمین چشم دوخت. اما بقیه دیدند که اشکی از روی گونه هایش بر روی زمین غلتید! زیر لبی گفت:
- کاشکی فقط پنه اینجا بود!

سرش را بلند کرد و به بقیه نگاه کرد. هنوز کمی اشک می ریخت اما گفت:
- چرا داریم شکست نفسی می کنیم‌؟ روزای بعدو می خوایم چیکار کنیم‌؟ هیچوقت فکر نمی کردم به همچین سرنوشتی دچار شم!

گریک با تشر گفت:
- شاید اصلا فردایی نباشه!

کریس بلند شد و گفت‌:
- بسه! پاشین بریم! بلن...

ناگهان سر جایش خشک شد. محفلی ها به سایه های تاریکی که دیوانه وار دورشان می پیچید چشم دوختند و ترس در چشم هایشان موج زد. آخر سر، سایه ها سرعتشان را کم کردند تا ناگهان ایستادند و همانطور که انتظار داشتند... چهره های مرگخوار ها نمایان شد!



ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۹ ۱۴:۴۲:۰۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷
#63
خلاصه تا پست لودو بگمن: پروف غیبش زده. محفلی ها نمی دونن چرا! آدر اخلاقش عوض شده بود و محفلی ها فکر می کردن جزء مرگخوار ها شده. آدر پنه رو زخمی می کنه. ماتیلدا چوبدستی آدرو لمس می کنه و همه ی محفلی ها به غیر از ادوارد، لودو، هرمیون و آدر میرن به یه دنیای دیگه. توی اون دنیا، محفلی ها همشون توی یه کویرن. همشون هستن اما مهم ترین شخصیت محفل، پنی نیست. قبلش، توی اون کویر پروفسور به طور ناگهانی پیش گادفری ظاهر میشه و معمایی رو با دو گرگ روی دستاش نشون میده. محفلی ها فهمیدن که معنیش اینه که محفل داره نابود میشه. به دو دسته تقسیم میشن. بیشتر محفل همون جایی که ظاهر شدن، می مونن که شاید هرمیون و بقیه نجاتشون بدن. بقیه، یعنی ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک الیواندر میرن دنبال پنه. حالا توی دنیای اصلی، قرار شد که برن خونه ی ریدل که بفهمن که قضیه چیه. لودو اومد توی کوچه و آدر داشت ورد طلسم امر مطلق میزد به اون که لودو خلع سلاحش کرد. حالا ادوارد و لودو اصرار دارن که آدر باید به خاطر اینکه می خواست اون طلسمو اجرا کنه‌، بره آزکابان!

پ.ن: این سوژه، به صورت جدی نویسیه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۹:۴۱ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷
#64
هرمیون و ادوارد به یکدیگر نگاهی انداختند. در سکوت با هم حرف زدند و لحظه ای بعد، سرشان را تکان دادند. هر دو به دنبال آدر شتافتند. از خانه ی گریمولد به بیرون قدم گذاشتند و اطراف را نگاه کردند. نبود! هرمیون گفت:
- پروفسور به همه یاد داده که وقت طلاست! ولی مثل اینکه آدر اونموقع خواب بوده!

و به سرعت به سمت چپ رفت! ادوارد هم بقیه ی حرف او را فهمید. پس راهش را به سمت راست کج کرد! و هر دو دنبال آدر گشتند. هرمیون در کوچه ای تاریک پیچید و اطراف را نگاه کرد. سریع برگشت که برود اما ناگهان صدای گریه ی خفیف پسرانه او را از حرکت وا داشت. آرام گفت:
- لوموس!

و نوک چوبدستی هرمیون روشن شد. نزدیکتر رفت و به اعماق تاریکی هجوم برد. کسی را دید که در گوشه ای زانو هایش را بغل کرده بود و بی اختیار اشک می ریخت. هرمیون آهی از آسودگی کشیدـ او آدر بود! به او نزدیک شد. روی زمین نشست و به آدر خیره شد. صدایش را صاف کرد که آدر را متوجه خود کند اما مثل اینکه او قبلا متوجه شده بود. هرمیون گفت:
- آدر! ازت خواهش می کنم. الان همه ی محفل به تو نیاز داره. اون حرفی که من زدم... در واقع عذر نمی خوام. خودت می دونی که از قصد اون کارارو نکردی. منو ادوارد هم اینو از ته قلب باور داریم. اما مگه بعضی وقتا‌، لازم نیست که برای رسیدن به هدفمون، خودمونو به جای یکی دیگه جا بزنیم؟ کسی که اخلاقاش مثل ما نیست؟!

آدر با صدایی گرفته گفت:
- من نیاز به دلداری های تو ندارم. الان من یه آدم پلیدم و به غیر از تو و ادوارد، همه اینو باور دارن. در صورتی که من اصلا اون کارا دست خودم نبود. نمی دونم! بی اختیار بود... کنترل نداشتم!
- درک می کنم. اما وقت طلاست! لطفا آدر! اگه می خوای که محفلی ها تو رو آدم پلید حساب نکنن‌،باید الان کمکم کنی! اگه می خوای مرگخوارا تو رو یکی از خودشون حساب نکنن، بیا و بهشون نشون بده تو اون آدمی نیستی که اونا فکر می کنن. تو آدمی هستی که از پلیدی متنفری اما مجبوری که جا بزنی. که بشی یکی از فداکارترین و بهترین نفر محفل. اما الان وقت جا زدنه! آدر! یالا!

آدر سرش را بلند کرد و به او خیره شد. اشک هایش را پاک کرد و با صدای همیشگیش گفت:
- این... نقشه کار می کنه؟!
- ما امیدواریم. باید هر کاری که بتونیم بکنیم. اگه تو با ما بیای، بریم گریمولدو منتظر ادوارد بمونیم که بعدش آپارات کنیم. هستی؟
- اگه این تنها چارمونه، هستم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۷
#65
- اینجا چقدر تاریکه!
- ماتیلدا! عینک آفتابیتو از رو چشمات بردار!

حالا نوبت ماتیلدا بود که در افق محو شود. اما انقدر آدم بی مصرف و بی مغزی بود که حتی افق هم او را با اردنگی بیرون کرد. ماتیلدا به ناچار عینکش را در آورد. اما هنوز هم نمی توانست به صورت پنه لوپه و کریس نگاه کند. پس پشت پسری قایم شد و خودش را از نظر ناپدید کرد.

کریس و پنه لوپه از اول هم حواسشان به ماتیلدا نبود. پس بدون توجه، به راه افتادند. وقتی دور شدند. ماتیلدا از پشت پسر بیرون آمد. اما ناگهان پسر او را نگه داشت و رو به او گفت:
- ببخشید خانوم! میشه ازتون یه خواهشی بکنم؟

ماتیلدا به او نگاه کرد و در نگاه اول عاشقش شد. او چشم هایی دلربا و مشکی ای داشت و کلاه گادفری مانند بر سر داشت! ماتیلدا مدهوش او شد و همانطور به او خیره ماند! بعد لحظه ای، پسر به او گفت:
- خوبید؟

ماتیلدا متوجه لبخند ملیحش بر روی لبش شد. او با دستپاچگی موهایش را درست کرد و گفت:
- میچی خواستیکار؟!
- جان؟!
- ببخشید! یه لحظه حرف تو دهنم نچرخید! منظورم این بود که، چیکار می خواستی؟
- آهان! میشه لطفا توی جعبه ی من بخوابید و من شما رو از وسط نصف کنم؟
- حتما!

بعد کمی مکث ادامه داد:
- شما جادوگرید و برای اینجا کار می کنین؟! یعنی در واقع یه بدل هستین؟
- خیر! من اینجا کار نمی کنم! برای تفریح اینکارو می کنم که کمی مردمو به وحشت بندازم!
- میشه یه لحظه صبر کنین؟ من الان بر می گردم!

ماتیلدا دوان دوان خود را به پنه و کریس رساند که هنوز با سردرگمی دنبال رییس آنجا می گشتند! ماتیلدا نفس نفس زنان گفت:
- بچه ها! من... یه شعبده باز پیدا کردم. خیلی خیلی خوشمله! شبیه گادفری هست اما توی اینجا کار نمی کنه!

پنه لوپه گفت:
- خب... مشکلی نیست. اونو بذازین به عهده ی من! اما اول باید کارشو ببینیم!
- می خواد منو تیکه پاره کنه! خوبه!

پنه لوپه و کریس نگاه متعجبی به او انداختند. اما بعد لحظه ای، دو بال از بخت خوبشان از پشتشان در آمد. بالاخره می توانستند از شر ماتیلدا خلاص شوند. اما ماتیلدا، رشته ی افکارشان را پاره کرد!
- بچه ها! به نفع من تموم میشه! چون اگه از وسط نصف شدم، دیگه لازم نیست که امتحان بدم!

پنه لوپه بر سر او کوبید و کریس گفت:
- اگه قرار باشه که اینکارو بکنی، باید با ما انجام بدی. با همه ی محفل که نمیشه. چون ضایع ست! اما ما می تونیم بهونه برای وزارت گیر بیاریم. من میرم که یه نفر از محفلو بیارم که اون نظاره گر باشه که ما سه تا رو خوب نصف می کنه یا نه!

ماتیلدا و پنه، سرشان را به علامت تایید تکان دادند. و منتظر بودند که از وسط نصف شوند!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۹:۲۸ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۹۷
#66
بیرون قدح!

کسی در اتاق دامبلدور را میزد. انگار کسی دوباره می خواست خاطره ای برای پروفسور تعریف کند که شاید دامبلدور کمی یادش آید. محفلی منتظر ماند. صدایی نشنید! دوباره در زد اما سکوت محض! محفلی نگران شد. او هیچوقت بدون اجازه به اتاق پروفسورش نرفته بود. اما پروفسور جواب نمی داد. ممکن بود که اتفاقی افتاده باشد. پس بی هوا در را باز کرد و داخل شد. چوبدستیش را در دستش گرفت و به تاریکی خیره شد!

قدحی که در وسط میز بود، خودنمایی می کرد و بخاطر پرتوی کم نورش، قسمت کمی از میز هم نمایان بود. محفلی گفت:
- پروفسور؟

جوابی نشنید!
- پروفسور! شما کجایین؟

او با خود فکر کرد که:
- سنش اندازه ی یه ستون پارتنونه*! بعد میاد قایم موشک بازی می کنه!

بعد با صدای بلندتری گفت:
- لوموس!

و نوک چوبدستیش روشن شد و چهره ی او هم به وضوح، آشکار شد. او چشم های آبیش را در همه طرف چرخاند تا شاید پروفسور را دید. اما هیچ خبری از او نبود! موهای هایلایتیش را از روی پیشانیش کنار زد و محکم بر سر خود کوبید! که این کار باعث شد که تلوتلو بخورد و بالاخره بعد کلی صحنه ی هندی، بر روی زمین افتاد!

در اثر این ضربه، صدای مهیبی درست شد که باعث شد دیگر محفلی ها با کنجکاوی به اتاق پروفسورشان هجوم بیاورند. آنها هم بخاطر هجوم ناگهانی و نور نداشتن، روی هم مثل کاه انباشته شدند. البته هر کدام از آنها، یک میلیون برابر یک کاه بودند.

در آن میان، صدای خرد شدن استخوان ها هم شنیده شد. اما مثل اینکه محفلی ها نمی توانستند از روی همدیگر بلند شوند. اما با هر بدبختی ای که بود، از جای خود برخاستند. همه شان نوک چوبدستی خودشان را روشن کردند و به افرادی که هنوز آنجا ولو شده بودند، خیره شدند!

اولین نفر گریک الیواندر بود که بخاطر از دست دادن غضروف و مفاصل خود، آنجا خوابیده بود. نفر بعدی هم ادوارد بونز بود که یک ورمی اندازه ی کوه روی سرش روییده بود و تعادل نداشت که بلند شود. بعدی ماتیلدا بود که لگنش بدجور شکسته بود. پس محفلی ها نور چوبدستیشان را به طرف دیگر بردند که بقیه را شناسایی کنند که ناگهان از حرکت ایستادند. دوباره نور را روی ماتیلدا گرفتند!

ماتیلدا لگنش را گرفته بود و ادعا می کرد که شکسته بود. اما پنه لوپه با عصبانیت گفت:
- ماتیلدا! فکر کردی ما نمی فهمیم وقتی اومدیم توی اتاق، تو با ما نبودی؟
- آخه فکر کردم که شیر تو شیر بود، شما هم تشخیص نمی دادین!
- تا ملاقه رو نزدم به سرت، بگو برای چی اینکارا رو کردی!

اما بعد زیر لب گفت:
- حیفه که ملاقم رو برای زدن ماتیلدا مصرف کنم. از اون مگس کشی استفاده می کنم که تموم سوسکا رو می کشیم. لیاقتشم همینه!

ماتیلدا گفت:
- به مرلین نمی خواستم این شکلی بشه! اومدم توی اتاق، دیدم پروفسور نیست. بعد با دست...

همه ی محفلی ها یکصدا گفتند:
- پروف نیست؟!
- نه! بدبخت شدیم!

..........................
پارتنون: معبد و مقبره ی الهه ی دانا و خرد یونانی، آتنا! قدمت بسیار زیادی دارد. و در آکروپولیس ( بلند ترین منطقه ی یونان) ساخته شده! این معبد در پایتخت یونان( آتن) واقع است!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۸:۳۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#67
خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

آدر سرش را با ناباوری تکان داد و به زمین خیره شد! اشکانش دیدش را تار و گونه اش را تر کرده بود. اما نخواست که هرمیون و ادوارد از این موضوع با خبر شوند. پس همانطور به زمین چشم دوخت. هرمیون نگاهی به ادوارد کرد. او هم سرش را تکان داد. هرمیون به آدر گفت:
- آدر... ببین... نمی دونم که واقعا کارت عمدی بوده یا نه...

اما نعره ی آدر، حرف او را نیمه تمام گذاشت!
- من این همه برای شما توضیح دادم. اونوقت شما بازم حرف خودتون رو تکرار می کنین؟! از قصد نبود. من اصلا نمی دونم که چرا به همچین آدمی تبدیل شدم و از تمام کار هایی که کردم متاسفم. چرا شما درک نمی کنین؟!

هرمیون سرش را با تاسف تکان داد. اما ادوارد بر خلاف صدای آدر، آرام صحبت کرد!
- آدر! خودتم خوب می دونی که مرگخوارا دشمنای اصلی محفلی ها هستن. ما دیدیم که اونا با وعده های الکی، محفلی ها هم به سمت خودشون می کشن. اما الان وقت بحث نیست آدر! چه تو محفلی باشی چه مرگخوار، ما باید با هم دست به کار بشیم و فکری برای بیرون آوردن محفلی ها از جای نامعلوم بکنیم!

آدر از حرف " مرگخوار" در جمله ی ادوارد رنجید. اما او راست می گفت. باید فکری برای محفلی ها کنند!

همان موقع، مکانی نامعلوم!

گادفری گفت:
- ما باید پنه رو پیدا کنیم. هر چی سریعتر‌، بهتر! معلوم نیست بهترین دوست ما کجا غیبش زده!

اما ماتیلدا گفت:
- ببین‌، اما همه ی ما نباید بریم اونجا. چون ممکنه تله باشه و ...
- به درک! دیگه هیچی برام مهم نیست!

اما ماتیلدا با فریاد گفت:
- گادفری! همه ی ما پنی رو دوست داریم. اما آیا این درسته که نجات دادن پنه، باعث از دست دادن بقیمون بشه؟!

محفلی ها تا حالا او را انقدر خشمناک و جدی ندیده بودند!
- منم خیلی پنه رو دوست دارم. خیلی خیلی! و عاشق اینم که سریعتر پیداش کنیم! اما نمی خوام به قیمت از دست دادن جون بقیه ی محفلی ها باشه. گادفری، واقع بین باش! ما هر جا ممکنه باشیم. شاید قلمروی مرگخوارا! اما ما نباید هممون دست جمعی به سوی مرگ حرکت کنیم.

او نگاهی به کریس کرد و به او فهماند که بقیه ی حرفش را او ادامه دهد. کریس هم گلویش را صاف کرد و گفت:
- حق با ماتیلدائه. ما نباید همه با هم باشیم. باید دسته بندی شیم! من، گادفری، گریک و ماتیلدا می ریم دنبال پنه! شما هم اینجا بمونید. ممکنه هرمیون و ادوارد و آدر اینجا پیداشون بشه. ما سریع می ریم و بر می گردیم. بعد یک ساعت، یکیمون سریعتر از بقیه میاد که بهتون خبر زنده بودن همه ی ما رو بده و اگه اون شخص نیومد...

محفلی ها نگاه نا امیدی به همدیگر انداختند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۷
#68
- یعنی چی که نیست؟! توضیح بده!

اما گادفری نفسش به سختی بالا می آمد و نمی توانست که به تندی به سوال او پاسخ دهد. پس به داخل آمد و در را با تمام زورش فشار داد. اما در فقط دو و یا سه سانتی متر به جلو رفت. فشار عصبی قوایش را از او گرفته بود. رون برخاست و به کمک گادفری شتافت. به او کمک کرد که بر روی صندلیِ کنار در بنشیند. او در کنار گادفری زانو زد و گفت:
- نفسی تازه کن مرد! و بعد ماجرا رو تعریف کن!

گادفری کلاهش را از روی سرش برداشت و در دستان خود گرفت. عرق هایش را با پشت دستش پاک کرد. دوباره نفس عمیقی کشید و ماجرا را شرح داد:
- ما... طبق نقشه پیش رفتیم. یعنی من شدم طعمه و اون رفت زیر شنل! من تمام کتابخونه رو دیدم و آثار وحشیگری... به خوبی در اونجا پیدا بود.

هری زیر لب گفت:
- لعنت به اونا!

همه به او چشم دوختند. اما او بدون اینکه به آنها نگاهی بکند، گفت:
- ادامه بده گادفری!
- اوه... درسته! من فکر نمی کردم که اونجا اون شکلی باشه. اما از تصورات ما هم خارج بود. به هر حال... من خیلی اونجا ها پرسه زدم. حدود یک ساعت. من فکر می کردم که الاناست که منو بگیرن. پس بخاطر این نباید می فهمیدن که کسی همراه من اومده و قایم شده. پس باهاش حرف نزدم. یک ساعتو که رد کردیم... دیگه فکر کردم باید تا اونموقع اسیر می شدم. پس به در اصلی کتابخونه برگشتم. و بعد هر چی صداش کردم که بیا بریم، جواب نداد!
- یعنی تو نفهمیدی که از کی گم شده بود؟!
- نه! چون باهاش حرف نمی زدم. همش تقصیر منه! ر...رز زل... زلر بخاطر من... گم شد!

وقتی اسم رز را بر زبان آورد، تَنَش به طور عجیبی لرزید.
- من لیاقت هیچیو ندارم! من عضو مهمی تو محفل نیستم. من حتی از ارشد گروهمون، بهترین آدم دنیا حمایت نکردم! من احمقم. من...

ناگهان صدای مهیب و سوزش صورتش، حرفش را قطع کرد. رون سیلی ای به صورت او زده بود. گادفری به زمین خیره شد. اما رون گفت:
- روحیتو نباز مَرد! تو این وضعیت ما آرامشو صبرو بیشتر از همه چی احتیاج داریم. دوست داری که روحیتو ببازی؟ می دونی اگه روحیتو ببازی، چه لطمه ای به محفل زدی؟! می دونستی که این حالت، پنه، ماتیلدا و رز رو نجات نمیده؟ بلکه باعث مردن اونا میشه؟!

هری سرزنش آمیز گفت:
- رون! حرفاتو ادامه نده!
- چرا؟! چرا ما باید بهشون امید واهی بدیم؟! باید حقیقتو بگیم! خودتون می دونین که سال های خیلی دور کی این کارا رو می کرد! پس خوب می دونین که به احتمال نود و نه درصد، مرگخوارا پشت این قضیه هستن! ما نباید امیدمون رو از دست بدیم. وگرنه همدیگرو از دست می دیم!

او رو به همه کرد و گفت:
- پس نباید الان یه فکر جدید بکنیم؟ نباید دوستارو نجات بدیم؟ اگه این کارو نکنیم، خودمون هم می میریم!

هری چیزی به او نگفت. اما نگاه خشمگینانه ی گذرایی به رون انداخت. هری خوب می دانست که حرف مُردن چقدر بر روی محفلی ها تاثیر می گذاشت. اما او می دانست که حرف رون درست بود. پس گلویش را صاف کرد و گفت:
- اگه بخوایم دوستامون و مَردمو نجات بدیم، باید دست به کار بشیم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷
#69
فلش بک!

- رودولف! ای تسترال...

بلاتریکس با تمام توانش رودولف را دنبال می کرد و با اینکه نفس کم آورده بود، اما به دویدن ادامه می داد. چرا که مجازات خیانت، چیزی جز دو ماه شستن لباس ها و ظرف ها‌، یک سال گردگیری کردن خانه ی ریدل و ... نبود! او در آن فکر بود که چوبدستی رودولف هم بشکند که همه ی کار ها را بدون جادو انجام دهد.

اما رودولف اگر پاهایش تاول میزد، حتی اگر از جایش هم کنده میشد، از حرکت نمی ایستاد و ادامه می داد. در همین لحظه، انگار همه چیزش سنگین شده بود! قمه هایش سنگینی می کردند. سبیل هایش هم دست کمی از آن نداشتند. انگار به سبیل های سیاه و کلفتش وزنه هایی وصل شده بود. رودولف به خود مرلین و جد و آبادش دشنام گفت و به راه ادامه داد.

او نفهمید که چه بود. اما هر چه که بود، مانند دست اندازی راه او را سد کرده بود. اما بدون اینکه حتی آن را در نظر بگیرد، پرش بلندی از روی آن انجام داد و دوید! بلاتریکس هم در ده متر عقب تر او، رودولف را دید که پرید اما او هم مثل رودولف به دلیل آن دقت نکرده بود. بلاتریکس فکر کرده بود که شاید این پریدن های بی دلیل و مسخره هم لیلی به رودولف یاد داده بود!

اما او نمی دانست که پریدن رودولف الکی نبوده است! بلکه از روی جسمی "پتریفیکوس توتالوس" شده، پریده بود! خون جلوی چشمهای بلاتریکس را گرفته بود. و هیچ چیز غیر از رودولف و نقشه ی کشتنش را جلوی چشمانش نمی دید! پس او از روی "جسم" نپرید و با مخ به زمین افتاد! هر چند که موهای او مانع از ضربه دیدن به جمجمه اش میشد. اما او به مرلین و جد و آبادش همانند رودولف فحش داد.

حالا او دیگر از رودولف خیلی دور بود و امکان هم نداشت به او برسد. تازه این فرصتی بود که نفسی تازه کند و دوباره دنبال او برود. حتی اگر هم به او نرسد، به دویدن ادامه می داد که بالاخره گیرش بیاورد‌! نفسی عمیق کشید. بلند شد اما ناگهان یادش آمد چیزی باعث افتادن او شده بود. پس توجهش را به جسم معطوف کرد.

آن یک شئ نبود، بلکه شخصی مسن بود که همه او را می شناختند. او کسی غیر از گریک الیواندر نبود! بلاتریکس قرمز شد و فریاد زد:
- پس این بود که منو انداخت زمین! پتریفیکوس توتالوس!

اما او نفهمیده بود که قبلا خود گریک در طلسم پتریفیکوس به سر می برد. اما دو طلسم شبیه به هم‌، همدیگر را خنثی کردند. و باعث شد که گریک به هوش بیاد! به اطراف نگاه کرد. چشمانش تار می دید اما متوجه یک کپه ی سیاه رنگ شد! اما نتوانست تشخیص دهد که او کیست و یا چیست! گریک گفت:
- پس لیلی کو؟؟

بلاتریکس اعصابش بیشتر خرد شد.
- تو لیلیو این طرفا دیدی؟!
- بله! داشتم می رسوندمش به پسرش! اما به راستی... شما چی هستین که دارین حرف می زنین؟!

او چشم های خود را مالید و چند بار پلک زد. دوباره به کپه ی سیاه که دقت کرد، دید که او کسی جز بلاتریکس نبود! خطر را حس کرد. پس سریع حرفش را پس گرفت!
- عه... چیزه... لیلی اصلا چیه؟ من منظورم با لینی بود!
- با لینی چیکار داری؟
- هیچی! منظورم نیلی بود! رنگ نیلی!
- مزخرف نگو!

و چوبدستیش را روی گلوی گریک گذاشت. الیواندر هم می خواست چوبدستیش هم جلوی بلاتریکس بگیرد که با به یاد آوردن وضع چوبدستیش، از آنکار منصرف شد. او خودش هم نمی دانست که لیلی کجاست. اما او نمی خواست که بمیرد. پس بلاتریکس را به جای دیگری هدایت کرد و گفت:
- دنبالم بیا!

پایان فلش بک!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#70
کریس زیر لب به ماتیلدا گفت:
- مطمئنی که مرلینگاه تمیزه؟

ماتیلدا هم از لای دندان هایش گفت:
- مطمئنم!

بیشتر وقت ها، از بخت بد ماتیلدا، تمیز کردن مرلینگاه به او می افتاد و انقدر این کار ادامه یافته بود که او دیگر به آن عادت کرده بود. در این فکر بود که بعدا به پنه بگوید که مدالی به مناسبت رکورد شکنی در تمیز کردن مرلینگاه و بیهوش نشدن در آن به او اهدا کند. اما در همه ی این مدت، یک چیز را درک نمی کرد! چرا ماگل، دورگه و اصیل زاده هایی پیدا می شوند که توالت را بدون کشیدن سیفون رها می کنند!

ماتیلدا سریع آن افکار های حال به هم زن را به فراموشی سپرد و به رو به رو خیره شد! همین یک ساعت پیش آنجا را شسته بود و امیدوار بود که در طی یک ساعت، اتفاقی برایش نیفتاده باشد. از بیرون که بویی حس نمی کرد. نگاهی به ماموران کنترل کیفی انداخت. آنها هم نگاه منتظرانه ای به ماتیلدا و کریس انداختند. ماتیلدا در گوش کریس زمزمه کرد:
- من اول میرم! اگه دوباره توش گند کاری شده بود، درستش می کنم. فقط اگه نقشه ای داشتم، همکاری کن!
- حتما!

ماتیلدا بلند گفت:
- اول بذارین من برم تو و براتون دمپایی بذارم! بعد شما داخل شین!

ماتیلدا لای در مرلینگاه را باز کرد و متوجه فاجعه شد! ناله ای کرد و به همه ی دست اندرکاران آنکار لعنت گفت! برای اینکه ماموران متوجه وضعیت مرلینگاه نشوند، از لای در، خود را به زور به داخل مرلینگاه راند! و اولین چیزی که به او هجوم آورد، بوی بد بود! باور نمی کرد که در این مدت کم، انقدر کثیف شده بود! اما سریع دست به کار شد!

از لای در، نگاهی به بیرون انداخت و دید که ماموران، پشتشان به مرلینگاه و رویشان به کریس بود. پس ماتیلدا آرام در را بست. اسپری خوشبو کننده را از جیبش در آورد و به هوا زد! او همیشه یک اسپری برای مواقع مرلینگاهی داشت! در توالت را باز کرد و با بدترین تجربه ی زندگی و مرلینگاهیش مواجه شد! آنجا کیپ تا کیپ پر بود!

ماتیلدا چند بار سیفون را کشید. ولی کار ساز نبود! پس آستین هایش را بالا زد و کار را شروع کرد.

نیم ساعت بعد!

ماتیلدا صدای اعتراض ها و فریاد های ماموران را می شنید و اگر کریس نبود، آنها بدبخت می شدند و تنها منبع در آمدشان را هم از دست می دادند! اما او نمی توانست از آن زودتر کار را تمام کند! تنها نصف توالت تمیز شده بود و ماتیلدا می دانست که کریس نمی تواند برای همیشه ماموران کنترل کیفی را دست به سر نگه دارد!

ناگهان ماتیلدا صدای جدیدی شنید و فهمید که او کسی غیر از گریک الیواندر نبود! او گفت:
- آقایون! مامور ها! چرا داد می کشید؟! از این طرف! بیاین و به آشپزخونه یه نگاهی بندازین!

ماتیلدا لبخند بزرگی بر روی لبانش شکل گرفت!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.