هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
1.شکل ظاهری ابراکسانی که در حیاط هاگوارتز دیدین رو وصف کنین!(خلاقانه)(10 نمره)

او بسی بسیار بزرگ بود به طوری که قدش دو برابر من و عرضش 5 برابر من بود. اولش با دیدن یال بلندش که از دو طرف گردنش اویزون شده بود و پای های بلند سیاه رنگش که چند تا رگه سفید توش بود ترسیدم. اما با دیدن دم لطیف ابریشم مانندش که مخلوطی از مو های سیاه و سفید و خاکستری بود ترسم ریخت.

2.جادوگران با چه افسونی اسب های بالدارشان را از دیده ها محو می کنند؟(5 نمره)
آنها باید در فواصل معینی از افسون دلسردی استفاده کنند.

3.اتونان به جز بریتانیا در کدام کشور محبوب است؟(5 نمره)
ایرلند.

4. رولی طنزی بنویسید که در آن جادوگری سوار گرانیان شده است و آن جادوگر از سرعت وحشت دارد!(10 نمره)
جرج آلن بدون فکر کردن به چیز خاصی در باغ قدم میزد. او هدفونی در گوش داشت و پاهایش را به زمین میکشید و میرفت. در اصل فقط از روی بیکاری و یکم کنجکاوی به آنجا آمده بود. او سوت میزد و میرفت. کنجکاوی اش برای این بود که شنیده بود اینجا اسب های بالداری هستن که خیلی جالب سواری میدن و دوستاش سوار اونا شدن.همین طور چرخ میزد که یک دفعه گرانیانی جلوی او سبز شد .
گرانیان:

جرج:

گرانیان:

جرج:

جرج همان طور بدون تو جه به زبون درآوردن های گرانیان راه خودش را ادامه میداد و زیر لب آهنگ "بگذر ز من ای آشنا" رو زمزمه میکرد.
ناگهان جرج بدون اطلاع با دماغ به گرانیان برخورد کرد و در حالی که گرانیا از خنده روده بر شده بود هدفون را در آورد و مات به اسب نگاه کردو باورش نمیشد بالاخره یکی از اسب ها را پیدا کرده.

جرج:
گرانیان:

جرج در یک لحظه تصمیمش را گرفت سریع دوربینش را در آورد و روی پایه ی چرخانش گذاشت تا دنبال اون بچرخه و فیلم بگیره. با یه جست بلند روی پشت گرانیان پرید ، با پا به کنار گرانیان زد و گفت:
- برو حیوون!

گرانیان از خدا خواسته راه افتاد.هنوز چند لحظه ای پرواز نکرده بودند که گرانیان اوج گرفت و با سرعت بیش 260 شروع به پرواز کرد.جرج که صورتش از ترس سفید شده بود وهمچنین حالت تهوع داشت از گرانیان پرسید:

-ببخشید.. .صفر تا صد شما چقدره؟

گرانیان پاسخ داد:
0.000000000000001 ثانیه!

صورت جرج رنگ به رنگ شد.به سختی دهانش رو باز کرد و با صدای لرزون گفت:
- من قبلا از ارتفاع و سرعت میترسیدم تا این که...نه صبر کن من هنوزم از سرعت و ارتفاع میترسم!

و در خاطرات خود فرو رفت.پدرش با سرعت دوچرخه ی او را هل داد و جرج غش کرد...سوار هواپیما شده بود و موقع راه افتادن آنقدر محکم دست هایش را به صندلی فشار میداد که انگشت هایش سفید شدند...ناگهان به زمان حال اومد.از هوش رفت و پایین افتاد. اما بر خلاف انتظار گرانیان او دوباره بالا اومد و شروع به پرواز و دنبال کردن گرانیان کرد..گرانیان به سرعت خودش اضافه کرد.جرج یه لحظه از گرانیان عقب افتاده بود اما لحظه ای بعد با سرعت برق از کنار گرانیان رد شد.
گرانیان:
پوز گرانیان کش اومده بود.این بوقی از او - یعنی گرانیان پر سرعت جهان- رد شده؟ به سرعت خودش اضافه کرد و اونو به 300 رسوند و از جرج رد شد اما یه لحظه بعد جرج با سرعت بیشتری از کنارش رد شد. گرانیان یک بار دیگر سرعت را بالا برد و به 330 رسوند اما باز هم جرج از او پیشی گرفت. گرانیان کم اورد. سریع از حرکت واستاد و به سمت زمین رفت. لحظه ای بعد هم جرج روی زمین بود. گرانیان گفت:
-بابا ایول! تو که بدون وسیله ی نقلیه روی منو کم کردی!چه جوری؟

جرج در حالی که رنگ به چهره نداشت گفت:
- قربونت که وایسادی!آخه کش شلوارم به سمت گیر کرده بود!!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۲:۴۳
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۴:۴۲
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۸:۳۹


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
من بازم مزاحم شدم تا بگم دو تا پست منو توی گورستان ریدل هارو نقد کنین.
زنده باد لرد سیاه.درود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
نیو سوژه ه ه ه
نگاه اسکورپیوس به بدن بی جان رز در کف اتاق دوخته شده بود. گویی فلج شده بود. امکان نداشت. نه. امکان نداشت. به آرامی سرش را تکان داد. یک دفعه توانست عظمت فاجعه را درک کند. روی زمین نشست و گفت:
- نه.. رز نه....همچین اتفاقی نیفتاده.. نه رز....نه...

و به شدت رز را تکان داد. دستش را بالا آورد و دید که دستش پر از خونه. رز را برگرداند. پشت او زخم عمیقی به چشم میخورد. ناگهان کاغذی دید. آن را برداشت و باز کرد. یک نامه بود. در نامه نوشته شده بود:
نقل قول:
هر کسی که این نامه را میخوانی، بدان که من تنها برای این جون این دخترکو گرفتم چون در مقابل من ایستاد و نخواست من جون پسری به نام اسکورپیوس را بگیرم. او اسکورپیوس را بهترین دوست خود خواند و از او دفاع کرد. من فقط به دنبال اسکورپیوسم. همون کسی که پدر و پدر بزرگش تموم خوانواده ی منو در غالب مرگخوار از بین بردند. من به دنبال انتقام بودم اما نمیخواستم این وسط کسی قربونی شه. و حالا از این کار دست برداشتم. چون این دخترک منو متوجه اشتباهم کرد.من این نامه رو فقط به این منظور مینویسم که شما، هر کسی که هستید، به اسکورپیوس خبر دهید که تا وقتی زنده اس مدیون این دخترباقی میمونه.من..ب..هستم.لطفا از قول من به اسکورپیوس بگید :اسکورپیوس از تو معذرت میخوام و میخوام که برای انتقام سراغ من بیای. چون من از پشیمونی قادر به اجرای جادو و خودکشی نیستم.


اسکور پیوس مات و مبهوت مانده بود. رز برای او خودش را به کشتن داده بود. چندبار دیگر نامه را خواند.از او معذرت خواهی شده بود.... آن هم بعد از قتل بهترین دوستش.... آن شخص از اسکورپیوس درخواست کرده بود که برای انتقام نزد او رود...درخواست.... اسکور پیوس به اسم شخص خیره شد. این قسمت از نامه خونی شده بود. قابل خواندن نبود. اسکورپیوس سریع جغدی برای رزرو قبر فرستاد. بالای سر رز برگشت. دستی به صورت او کشید و نتوانست از ریزش اشک های داغش جلوگیری کند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
آستوریا دوید. اسکورپیوس فریاد میزد. ایوان با تعجب به آستوریا خیره شده بود. قصد او را از دنبال کردن اسکورپیوس نمیفهمید. ایوان بدون توجه برگشت که بره اما یه صدایی شنید. صدایی که تا مغز استخوان هایش را لرزاند.به اطراف نگاه کرد. هیچ کس را نمیدید جز اسکورپیوس و آستوریا. ناگهان سرمای عجیبی حکم فرما شد. گویی هوا غلیظ شد. به سختی نفس میکشید و دیگر استوریا و اسکورپیوس را نمیدید .یک دفعه صدایی شنید:

- معذرت میخوام اما نمیتونم تحمل کنم..آواداکداورا!

جلوی چشمش سیاه شد. دیگر هیچ چیز نمیدید.

30 دقیقه بعد



ایوان از جا بلند شد. دیگر هوا عجیب نبود و به حالت عادی برگشته بود. یعنی او در بهشت بود؟ مگه مرگخوار نبود؟ پس چگونه وارد بهشت شده بود؟ نه اینجا بهشت نبود. بوی جادو را در هوا حس میکرد. فهمید که آن هوا و تنگی نفس یک جادو بوده. چوبدستی آستوریا را روی زمین پیدا کرد. سریع افسون جادوی قبلی پیش را اجرا کرد و فهمید که آن افسون کار آستوریا بوده. اما چرا؟زنی میدید که شبیه آستوریا بود. او جیغ میزد و التماس میکرد.به اطراف نگاه کرد. کمی آن طرف تر کپه ی سیاهی می دید. به طرف آن رفت و با دیدن موی طلایی آن شخص نفس را در سینه حبس کرد. آستوریا برای از بین رفتن رنج پسرش او را کشته بود و رنج را به خود واگذار کرده بود. اسکورپیوس مرده بود.
پایان سوژه



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹
- ببینم جیمز دوست داری یه کم بریم بیرون چرخ بزنیم؟

جیمز سرخ شد. انتظار هر چیزی به جز اینو داشت. با خجالت گفت:

- باشه بریم.
رز دست جیمز رو گرفت و نزد لرد اپارات کرد. او گفت:
- ببین جیمز... اینجا خونه ی ارباب جدیده منه. تو باید اینو بدونی و بفهمی. من مث شما نیستم.من نمیخوام با اون احمق ریش دراز کار کنم.من....

بغض رز بار دیگر ترکید.جیمز با دستپاچگی سر او را نوازش کرد. همان طور که رز برای اربابش هر کاری میکرد جیمز هم برای رز هر کاری میکرد. جیمز رز را به کناری برد و به او آب داد. از او خواست که نقشه ی لرد را به او توضیح دهد. اما رز این کار را نمیکرد. ارباب به او اعتماد کرده بود و او این فرصت را بر باد نمیداد. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- جیمز.. من یه وظیفه ای دارم که به تو مربوط میشه. میدونی .خب...تو حاضری خودتو فدا کنی؟ نه درواقع تو واسه من کاری میکنی که پدرت بیاد اینجا و لرد اونو بکشه؟ خوشبختی خودتو به خوشبختی من میفروشی؟ شاید خودت هم بتونی مرگخوار شی!! این فداکاریو میکنی؟

جیمز چیزی نگفت. سرش را زیر انداخت. نمیدونست چیکار کنه.میدونست با وجود علاقه ی زیاد اون رز بیشتر از یه پسر عمه به اون نگاه نمیکنه. باید چی کار میکرد؟ در ته دل به خود گفت:
ای پدر عاشقی بسوزه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹
درود بر لرد بزرگ .
میخواستم که دوباره مزاحم شم و بگم اینو

با ایننقد کنین. قبلش میخواستم دوباره یه چیزی بگم. اسکور میخوای یه دوره ی خصوصی طرز استفاده از ورد قتل برات بذارم؟
نقل قول:
یه آواداکدورا بخونین من برم پی کارم!


چی؟ آوداکدورا؟ آواداکداورا! البته من که عددی نیستم لرد باید یادت بدنند... ایشون در این کار قهارن...


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۹ ۱۷:۵۲:۱۸


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹
- یعنی چی شده؟ نکنه اونم مث جد جد جد جد جدش بعد از به قدرت و ثروت رسیدن دیوونه شده؟
- اگه خود کشی کنه؟
سکوت در گورستان به یک باره شکسته شده بود و همه اسکورپیوس را با انگشت نشان میدادند و پچ پچ میکردند. هیچ کس حتی لحظه ای فکر نمیکرد که اسکورپیوس جون بلیز و آنتونین رو گرفته باشه. آستوریا با نگرانی نگاه کرد. او میدانست درد پسرش چیست. به همه گفت:

- خب حال رئیس جدید زیاد خوب نیست.... آنتونین دوست صمیمی اش بود.... مراسم تمومه .

همه ی مرگخوار ها در حالی که همچنان پچ پچ میکردند ، دور شدند. اسکورپیوس همچنان می لرزید. به سمت لرد رفت و گفت:
- ارباب... ارباب..... من در مرگ بقیه مقصرم اما شما چرا؟ لطفا..لطفا.....

کار های دیگران برایش مهم نبود. او عاشق اربابش بود. برای او هر کاری میکرد. اما توی رفتارش نشون نمیداد.لرد ولدمورت به اسکوپیوس نگاه کرد. در یک لحظه ی گذرا دلش برای او سوخت.

- ارباب...شما با دشمنتون هری پاتر بر علیه مرگخوار محبوبتون کار میکنین؟

لرد رویش را از او برگرداند. اسکورپیوس با ناراحتی گفت:
- آنتونین.. آنتونین... تو دیگه چرا؟

آنتونین هم بی محلی کرد. اشک در چشمان آستوریا حلقه زد. فکر نمیکرد قدرت ، ارزش این گونه دیوانه شدن را داشته باشد. هر چه باشد اسکور پیوس تنها پسرش بود و او حاضر به دیدن این زجر و عجز او نبود.راه افتاد. راه افتاد تا این زجر پسرش را تمام کند .او به مرگخوار ها میگفت و ریاست و به کس دیگری می سپرد. قبل از اینکه به مرگخوار ها برسد برگشت و به پسرش نگاه کرد. او فریاد میزد و در جهت مخالف مرگخوار ها میدوید. آستوریا در تصمیمش بیش از پیش مصمم شد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
من با مراجعه به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها پست خودمو اصلاح میکنم!!نام دیگر نشانک:
ققنوس ایرلندی ه!!!!!

لطفا قبول کن!!! نکردی هم طوری نیست البته! اما سعی کن قبول کنی!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
درود بر لرد قدر.

لطفا این رو نقد کن.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹
لوسیوس فکر کرد. اما هر چه فکر کرد به جایی نرسید جز یک جا. او باید پیش پسرش میرفت و خودش را لو میداد. از یکسلی پرسید:

- اتاق اون جوونک که فامیلش مالفویه کجاست؟

-دراکو رو میگی؟ اینجاست. مستقیم برو.

لوسیوس حرکت کرد. باد سردی می وزید اما سرمایش لوسیوس را تسکین میداد. به اتاق رسید. رنگ در پوسته پوسته شده بود . اما هنوز رنگ سبز و نقره ای آن دیده میشد. بدون در زدن وارد شد و گفت:

- دراکو باید باهات حرف بزنم.

دراکو با لحن کشدار و آشنای همیشگی اش گفت:
-فکر کنم فهمیده باشی که اصلا از تو خوشم نیومده. آخه مرگخوار اینقدر احساساتی؟

لوسیوس به خودش لرزید. با خودش فکر کرد که بهتر است قبل از به وجود آمدن دعوا کار را تمام کند پس گفت:

-دراکو پسرم... منم لوسیوس! باید باهات حرف بزنم.

آن دو روی تخت نشستند و حرف زدند. لوسیوس تمام نقشه ها و دستور های لرد را برای دراکو تعریف کرد. و در نهایت این دراکو بود که راه نجات را یافت.

- پدر.. ما نمیتونیم از مرگخواریت دوری کنیم. این تو ذات ماست. معنای مالفوی بودن همینه. اما من یه راه سراغ دارم. امیدوارم خوب باشه. تنها قسمت سختش پیدا کردن یه مشنگ و کشتنش و خالکوبی کردن علامت شوم روی دستشه. بعد اونو به جای لیام جا میزنیم..... من جسدشو تو اتاقم پیدا میکنم.. چطوره؟

لوسیوس چیزی نگفت. با تمام وجود از پسرش قدر دان بود. به او نگاه کرد و دراکو با دیدن چشم او تشکر و جواب را دریافت کرد.
- ولی گول زدن ارباب به این راحتی نیست.

این صدای لردولدمورت بود که از ورای در به گوش میرسید و به لوسیوس نگاه میکرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.