و شد!
ایوا که در حال داغ شدن توسط فندک پیرمرد خرفت بود، تصمیم گرفت به نحوی از خودش دفاع کند.
سعی کرد مغز انسانیاش را به کار بندازد.
-خب... من قاشقم... فلزیام... دارم داغ و سرخ میشم... ازم برای مقاصد شومی هم قراره استفاده بشه...
در کسری از ثانیه راه حل را یافت.
از خاصیت فلز بودنش استفاده کرد و گرمای آتش را با نهایت قدرت به سمت دسته خودش هدایت کرد.
-مامــــان! سوووختم!
پیرمرد خرفت قاشق-ایوا را به کناری پرتاب کرد و مشغول فوت کردن انگشتان سوختهاش شد.
-تمومه! دیگه تمومه! طاقتم رو میگم! بسه! گشنمه... باید غذا بخورم... دارم نحیف و شکننده میشم!
در همین حین، پیرمرد خرفت که از سوختن دستش حسابی ناراضی بود، ایوا از روی زمین برداشت و راهی خانه ریدلها شد.
-هی! بیاین ببینم! قاتلها... قصد جونم رو کرده بودید؟
صدایش را روی سرش انداخته و مشتش را به در میکوبید.
پلاکس بی خبر از همه جا در را گشود.
-تو... تو! قاشق خراب برای من میاری؟... میخواستی من رو خراب کنی؟ قاشقت دستم رو سوزوند!
پلاکس که دقایقی قبل شاهد اعمال شنیع پیرمرد خرفت بود، قاشق را از دست پیرمرد قاپید و در را روی صورتش بست.
-خرفت غرغرو معتاد!
پیرمرد بیخیال کوبیدن در نمیشد و نیت کرده بود تا دیه دست سوختهاش را از حلقوم پلاکس بیرون بکشد.
پلاکس قاشق-ایوا را به گوشهای پرتاب کرد و رفت تا حساب پیرمرد را کف دستش بگذارد.
-همینه! همینه! هیچکس نیست... هرکس هم بیاد حواسش پرت داد و هوار خرفت میشه...وقتشه برم به داد شکم گرسنهام برسم!