هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۲:۵۳ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#91
و اما میرسیم به مهمترین رنک سال(بعد از جادوگر سال).

رای من: فلورانسو


دوستانی که فعال بودن رو قبلا اسم بردن. هری همیشه خوب بوده چه با شناسه قبلیش چه با این شناسه ولی من بهش یه نقد دارم اونم اینکه هری پاتر مهمترین شخصیت کتابه. وقتی این شخصیت رو داری میتونی باهاش هر کاری بکنی. کلا سوژه داره. اصلا داستان برای تو بوجود اومده و با تو هم به نوزده سال بعد رفته و ادامه پیدا کرده پس میتونی بینهایت بیشتر از اینکه دیده شده روش مانور بدی ولی من فعالیت خاصی از هری ندیدم و دلیل اینکه بهش رای ندادم همین بود.
در ضمن، بنظر من لازم نیست هری همیشه بچگانه رفتار کنه. اتفاقا هری کتاب در عین بچگی بزرگ شده بود و خیلی شجاعانه و خوب برخورد میکرد. اگه میدونست چیزی درسته حتی اگه همه عالم هم مسخره ش میکردن بازم میگفت که مثلا ولدمورت برگشته یا مثلا با وزارتخونه قاطی نمیشد حتی وقتی خود وزیر اومد دیدنش. خلاصه که این شخصیت کلی جای کار داره. شاید تنها شخصیتیه که کسی که داره ایفاش میکنه میتونه از زبون خودش کتاب هشتم هم ادامه بده. اینکه چه اتفاقاتی بعد از نوزده سال بعد افتاد یا اصلا اینکه بین اتمام جنگ هاگوارتز تا نوزده سال بعد چه اتفاقاتی افتاد. ایفای نقش بچگانه این شخصیت بنظر من اصلا بهش نمیاد.

اینا نقد ایفای نقشی بود وگرنه من آدم پشت شخصیت هری رو واقعا دوست دارم خودشم میدونه.

در مورد هاگرید. چند تا برخورد و یکی دو تا پست یادمه ازش خوندم ولی نمیدونم چرا اولاش احساس میکردم بر خلاف هاگرید یه جورایی به سیاهی متمایله ولی الان انگار عضو محفله و روی روال نرمال خودشه. اووووم... هاگریدم خوبه و کلا دوست داشتنیه ولی من در جریان فعالیت هاش درست نیستم و ذهنیتی دقیقی ندارم که بهش رای بدم.

رودولف هم قبلا همگروهی بودیم و همو میشناسیم. بقیه، نقاط قوتشو گفتن و حتما همینطوریه ولی بعضی چیزا سلیقه ایه. نمیدونم چرا من در هر صورت با این ایفای نقش رودولف لسترنج نمیتونم ارتباط برقرار کنم. یه جورایی کلافه میشم. اینکه همه ش یه سری حرف ها تکرار بشه و یه سری آواتارا گذاشته بشه و خلاصه سلیقه ایه دیگه.

و در آخر فلورانسو. فلو خیلی خوبه. با اینکه سن زیادی نداره ساحره شجاعی بنظر میاد. همیشه در جهت جریان آب شنا نمیکنه و اگه ببینه همه دارن یه سمتی میرن که اشتباهه راحت خلاف جریان آب شنا میکنه و این یکی از بزرگترین خصوصیات های آدم های بزرگه بر خلاف آدم های مکار که در هر صورت نشون میدن که در جهت جریان آب هستن و همراه بقیه هر چند که میدونن اشتباهه ولی برای سوء استفاده حتما اینکارو میکنن.

فلورانسو آرزوهای بزرگی تو ذهنش داره و اگه ببینه جایی کاری مونده و نیاز هست که مثلا حتی کاپیتان کوییدیچی بشه که توش سابقه نداره حتی کاپیتانم میشه و سعی میکنه اعضایی که از لحاظ سابقه جای پدرش هستند مثل من رو هم حتی سامان بده توی کوییدیچ.

فلو کارش درسته. بنظرم ساحره صد در صد موفقی میشه. چون خودشه و ادا در نمیاره و نیت پاکی داره. حداقل تا الان که اینجوری بوده.



پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۲:۲۳ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#92
اِهِم

رای من: آلبوس دامبلدور


یه چیزی بگم:
سه نفر هستند که بینشون شک داشتم. یکی یوآن آبرکومبی که رو سرکشش حساسه و کلا جادوگر تیزیه. یعنی از این لحاظ به روباه ها شباهت داره و البته خوشتیپ هم هست و از این لحاظ هم به روباه ها شباهت داره و صد البته دلیل برجسته شدن یوآن تو ذهن من فقط دو مورد بالا نیست، کلا از نوع فعالیتش و صحبتش و دقتش و ایفاش و حضورش در سایت خوشم میاد و از نظر من یکی از کسانیه که میتونه جادوگر سال باشه.

دومی دورا تانکس سابق یا لاکرتیا بلک که ساحره بسیار خوش زبان و دوست داشتنی ای هست و شاید خیلیا درست نشناسنش ولی من چون یه قسمت زیاد از امسال رو توی هافلپاف فعال بودم کاملا میشناسمش و ایفای نقشش و انگیزه شو ستایش میکنم و اگه میشد به سه نفر رای داد به لاکی هم رای میدادم والبته همه ذهنیت من مربوط به شناسه قبلیشه یعنی دورا تانکس چون هیچ ذهنیتی از شناسه جدیدش ندارم و شایدم نمیتونم درست باهاش ارتباط برقرار کنم.

و اما سومین نفر که میخوام رایم رو بهش تقدیم کنم، آلبوس دامبلدور هست. بنظرم واقعا ایفای نقش دامبلدور بهش میاد. آدم با حوصله ایه معمولا. سعی میکنه جانب انصاف رو رعایت کنه و از کسی کینه به دل نگیره. خوش برخورده. مثبته و کلا وجودش برای سایت کاملا مفیده.

توی شخصیت قبلیش که یه کمی دستش کج بود هم میشناختمش و ندیدم هیچکدام از این خصوصیاتش تغییری پیدا کنه. یه روحیه ای داره که میتونه کلی آدم رو دور و بر خودش جمع کنه و البته ایفای نقش خیلی خوبی هم داره و سوژه های قشنگی به ذهنش میرسه و البته این آخری رو بیشتر از اون شخصیت قبلیش یادم میاد. اگه بخواد بینهایت خوش سلیقه هم هست. هیچوقت یادم نمیره کارنامه های ترم قبلی هاگوارتز رو با چه سلیقه و دقتی آماده کرده بود.

در کل آلبوس، شایسته این رنکه و چون قبلا سیریوس بلک به آلبوس رای داده و اگه من هم رای بدم میشه دو رای و بهتر از اینه که به لاکی یا یوآن رای بدم که میشن یه رای، پس رایم رو به آلبوس دامبلدور میدم.

آلبوس عزیز در آخر یه توضیح کوچیک هم بدم. چند وقته با هم صحبت نکردیم و منم حقیقتش سرم شلوغه و وقت نکردم خصوصی بهت بگم و شاید اصلا بهتر باشه تو جمع بگم چون یادم میاد چند باری توی جمع توی شات باکس باهات شوخی کردم. من کلا از هر کس خوشم بیاد زیاد باهاش شوخی میکنم. شاید حتی به قدری که بعضی وقتا سوء تفاهم میشه ولی معمولا با هر کس راحت نباشم، رسمی برخورد میکنم. خواستم اینو بگم که گفته باشم اگه یه موقع تو شات باکس یا جاهای دیگه باهات شوخی کردم و مثلا به جای دامبلدور گفتم "دانگلدور" فقط هدف ابراز دوستی از نوع پسرانه بوده. خودت که میدونی شوخیای پسرانه چطوریه.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۴۲ سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳
#93
جیمز بعد از آنکه به هوش آمد سرگردان و وحشتزده در میان جنگل ممنوع در جستجوی راه خلاص به کند و کاو پرداخت و البته بعد از آن دیگر هیچگاه، هیچکس او را ندید.
پــــایــــان داســـتان قبـــــل


داســـــتان جدیـــــــد

هری پاتر در پنت هاوس برج وزارت سحر و جادو در اتاق کارش روی صندلی وِلو شده بود و با چوبدستیش اشیاء داخل اتاقش را به موجودات زنده تبدیل میکرد و البته گاهی مجله ای که در جلویش باز بود و مشخص بود که مخصوص افراد بزرگسال است را ورق میزد که...

_تــق تـــق تـــق
_ کیه که مزاحم شده؟
_ هری، عزیـــــزم، منم، جینی!

هری که کاملا هول شده بود از روی صندلی پرید و به همین علت پایش روی دم گربه ای که چند ثانیه پیش خودش او را از یک فنجان بوجود آورده بود رفت، گربه معــــوی بلندی کرد، پای هری را چنگ زد و هری تعادلش را از دست داد و با سر به زمین سقوط کرد...

در همین حال مرد موقرمزی وارد اتاق شد و در حالی که شرارت از چشمانش میبارید با خنده گفت:
_ نترس بابا! منم!

هری خودش را جمع و جور کرد و با ترس سرش را از زیر صندلی بیرون آورد و گفت:
_ رون! هویج بی محل!
_ خخخخخ... میدونستم تو هم مثل من که برای هرمیون خالی میبندم که سر کار خیلی سرم شلوغه برای جینی از این خالیا میبندی!
_ پارازیت!
_ بسه حالا دیگه. بیا ببین برات چی آوردم!

جسمی دایره شکل در دستان رون بود که روی آن یک پارچه سفید کشیده بودند. رون کمی به قضیه آب و تاب داد و سپس پارچه را از روی آن جسم کشید. هری که متجه شده بود آن جسم چیست دهانش از تعجب باز ماند و به سمت رون حمله کرد...
_ یالا بدش به من!
_ صبر کن! صبر کن! خودم تازه گرفتمش! میدونی چقدر وقت به بچه های سازمان اسرار سفارش کردم و چقدر وقت دنبالش بودم تا بالاخره تونستن پیداش کنن و بهم بدنش؟!


هری که مات و مبهوت مانده بود با خواهش به رون نگاه کرد و گفت:
_ حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
_ نمیدونم، نظر تو چیه؟
_ من فکرام خطرناکه! فکر کنم بترسی!
_ من؟ ترس؟ انگار یادت رفته نوزده سال قبل ترس مسلم را از بین بردیم!
_ نمیدونم...
_ بگو دیگه... خودتو لوس نکن! میدونم که تو بیشتر از من مشتاق پیدا کردن این بودی! باور نمیکردی که هنوز یه دونه از اینا وجود داشته باشه.
_ آره خب. حقیقتش خسته شدم از این زندگی کسالت بار. دوست دارم با این زمان برگردان برگردیم به نوزده سال قبل و لحظه ای که میخواستم آخرین دوئل رو با ولدمورت انجام بدم ولی ایندفعه یه کار دیگه انجام بدم

هری راست میگفت، رون ترسیده بود. رون آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ مثلا چه کاری؟
_ مثلا اینکه با شنل مخفیم به همراه تو غیب بشیم و بذاریم ببینیم اگه ولدمورت از بین نره چی میشه. شاید دوباره جنگ ادامه پیدا کنه و مجبور نشیم بیایم بشینیم گوشه اداره مگس بپرونیم. اونجوری هیجانش بیشتره!

_ تو دیوونه شدی پسر! میدونی اگه ولدمورت از بین نمیرفت چی میشد؟ جنگ جهانی میشد. اونوقت هاگوارتز که هیچی شاید کل لندن و انگلیس و اروپا و بقیه قاره ها هم درگیر میشدن. اگه ولدمورت پیروز بشه چی؟ اونوقت میخوای چیکار کنی؟ خوشی زده زیر دلت!

_ نه نمیذاریم به اونجا بکشه. فقط برای تفریح کمی میذاریم بیشتر زنده بمونه. هر چی هم نیاز باشه با خودمون میبریم و همه چی رو پیش بینی میکنیم تا اگه لازم شد دخلشو بیاریم. هر معجون تغییر شکل و شانس و هر چیزی که لازمه با همه سلاح های عجیب و غریب سازمان اسرار...

_ ولی بنظر من هر چی هم تو بگی بازم اینکار ریسک محضه. نود درصد خطرناکه! تازه ما خیلی وقت نداریم با زمان برگردان تو گذشته بمونیم! من مطمئنم یه جا مشکل پیدا میکنیم!
_ بیخیال پسر! بیا زندگی کنیم! بیا ریسک کنیم!
_ اووووم حقیقتش من میترسم هری!
_ میدونستم! تو مردونگی نداری! خودم تنها میرم!
_ چی چیو تنها میری؟ چرا اینقدر دیوونه ای آخه؟ من نمیذارم تنها بری!
_ پس باهام بیا!

رون درمانده و عاجز شده بود و جلوی هری ایستاده بود. چاره ای نداشت جز اینکه همراه او برود...



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۳
#94
هکتور در حالی که بال درآورده بود، از داخل پاتیل معجون سوروس بیرون آمد و پرواز کنان به سمت لرد ولدمورت بال گشود و جیک جیک کنان گفت: ارباب...ارباب... ارباب

ولدمورت: این چرا بال درآورده؟! چرا عین ققنوس حرف میزنه؟ سوروس، توضیح بده!
سوروس: ارباب، به سر همایونی قسم، خودش پرید تو معجون! از حول معجون افتاد تو دیگ!

در همین حال، سیبل که بشکل ققنوس درآمده بود گوشه ای نشسته بود و آرام آرام اشک میریخت و لاکرتیا هم سیبل رو نوازش میکرد و سر ققنوس شکل سیبل را روش شانه اش گذاشته بود. در همین حین ولدمورت به سیبل نزدیک شد که متوجه شخصی در زیر پای لاکرتیا شد!

شخص زیر پای لاکرتیا: ارباب
ولدمورت: مـــــــرگ! داری چیکار میکنی؟! داری اشکای ققنوس این سیبل بدبخت رو جمع میکنی؟!
شخص زیر پای لاکرتیا: ارباب به سر همایونی قسم، کار و کاسبی قاچاق مواد کساده! میخواستم اشک ققنوس قاچاق کنم! وضعم خرابه! بچه م مریضه! زنم حامله س! شصت پام پیچیده!
ولدمورت: الان من باید بهت ترحم کنم؟!
مورفین: اِهیم!
ولدمورت: باشه... کروشیو!

مورفین روی زمین افتاد و همینجوری به خودش میپیچید که تراورز افتاد رو مورفین!

ولدمورت: تراورز تو چی میگی این وسط؟!
تراورز در همان حال که روی مورفین افتاده بود: ارباب، مشتی، با مروت، قربون اون گردن کلفتت بشم! گناه داره! زن داره! بچه داره! اصن خودم گناهشو گردن میگیرم! اصن آب بیارم؟ نون بیگیرم؟!

در همین حال رودولف هم روی تراورز افتاد...
ولدمورت: رودولف؟!!
رودولف در حالی که روی تراورز افتاده بود و تراورز روی مورفین افتاده بود: ارباب، قربون اون شاخ سیبیلات بشم، تیزیم به فدای تخم چشمات، راس میگه این لامصب! مورفین گناه داره! عیالواره! فقط من میفهمم عیالواری یعنی چی!

و بعد از رودولف، لوسیوس و جاگسن هم روی تراورز و رودولف و مورفین افتادن!

در همین حال مورگانا و جیگر و فلور و روونا و دلوروس در حالی که چشم هایشان را عروسکی کرده بودند به لرد ولدمورت خیره شدند و گفتند:
_ اربـــــــــــــاب! گناه دارن!

ولدمورت مانده بود چه کاری انجام دهد. اگر مورفین را میبخشید که ابهتش از بین میرفت و اگر او را نمیبخشید با این لشکر ملتمس مواجه بود که ناگهان بلاتریکس دستان لرد ولدمورت را در دستانش گرفت و گفت:
_ ارباب، عزیزم، گور باباشون! همه شونو شکنجه کن کیف کنیم!

ولدمورت: همه تون خفه! اول یه چیزی رو برای من توضیح بدید! مگه مورفین آتیش گرفته که پریدید روش؟! یا مگه نارنجکه؟! شماها آی کیوتون چنده؟ باید فرم عضویت مرگخوارا رو عوض کنم و یه تست هوش هم توش بذارم! ای بی مایه ها!

قبل از اینکه صحبت ولدمورت تمام شود، عظیم الجثه ترین مرگخوار یعنی کراب هم دورخیز کرد و پرید روی بقیه که پس از پریدن او، تراورز که در زیرین ترین لایه پریدندگان روی مورفین قرار گرفته بود، گفت:
_ همه ساکت! مورفین دیگه نفس نمیکشه! فکر کنم مُرد!



پاسخ به: نظر شما درباره ی کتاب نویسنده ی ایرانی چیست؟(هری پاتر و خطر دیابولیک)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۳
#95
ای تهاجم فرهنگی زده ها، ای بوق بر بوق رفته های بوقکی، ای هموطن ضایع کن ها

چرا مسخره میکنید نویسنده بیچاره را؟ شاید یک پیشگو بوده. شاید "دیابولیک" به "ابولا" مربوط میشود. چرا چشم هایتان را باز نمیکنید و نمیبینید که که در دیابولیک یک "الف" داریم و در ابولا دو "الف". چرا نمینگرید که در دیابولیک یک "ب" داریم و در ابولا نیز. چرا مشاهده نمیکنید که در دیابولیک "و" داریم و در ابولا هم و از همه مهمتر، آن "لام" گنده را در هر دو ندیده اید؟!



پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#96
چکیده:
هری پاتر همچنان در پریوت درایو ساکن است و ولدمورت هم که طبیعتا میخواهد او را بکشد به آنجا نقل مکان میکند. دامبلدور هم مثل همیشه به آنجا می آید تا مراقب هری باشد و در این حین یک مسابقه بفرمایید شام در پریوت درایو برگزار میشود که ولدمورت تصمیم میگیرد در این مسابقه هری را افقی کند. البته ماندانگاس فلچر هم برای دامبلدور نامه میفرستد و یادآوری میکند که دلوروس آمبریج قرار است برای نظارت بر مسابقه به پریوت درایو بیاید. از آن سو، فکری به ذهن هری خطور میکند، آن هم اینکه در شام زهرمار بریزند تا ولدمورت کشته شود ولی دامبلدور مخالف است. شایان ذکر است فلورانسو، موراک مک دوگال، جیمز پاتر و دالاهوف هم برای کمک به هری و دامبلدور به آن جا رفته اند.


دامبلدور که همچنان در شوک خواندن نامه ماندانگاس فلچر است برای بار سوم مجددا آن را میخواند تا متوجه شود افعال نوشته شده در نامه را درست خوانده و ماندانگاس شوخی کرده است یا واقعا ققنوس را فروخته است! البته دامبلدور مطمئن بود که ققنوسش هر جا باشد به پیش او باز خواهد گشت.

در فاصله کمی از دامبلدور، دادلی روی کاناپه لم داده بود، مشغول خوردن پف فیل بود و سریال محبوب مشنگیش یعنی بازی تاج و تخت را میدید که ناگهان یخ کرد، از تعجب موهایش سیخ شد، حدقه چشمانش بیرون زد و به سمت دامبلدور دوید، به روی او پرید و در حالی که از ریش های دامبلدور آویزان شده بود، فریاد زد:
_ پرفسور بالتازار، رووووووووووووح! روووووووووووح!

دامبلدور که به خودآمده بود و متوجه شده بود دادلی به وزن 120 کیلوگرم از ریش هایش آویزان شده و نیم تنه پایینی او در بغلش است، سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و با لحن پدرانه مخصوص خودش گفت:
_ دادلی، فرزندم، برای بار دهم یادآوری میکنم که من اون پرفسور بالتازاری که توی کارتونای مشنگی دیدی نیستم. من پرفسور دامبلدورم. گذشته از اون، عزیزم، لطفا نیم تنه پایینی ات روی زمین بذار و ریش های منو ول کن چون عنقریبه که از ریشه در بیاد!

اما دادلی که خیلی گرخیده بود ریش های دامبلدور را ول نمیکرد و مدام فریاد میزد:
_ روووووووح! کمــــــــــک! روووووووح!

دامبلدور که دید گوش دادلی بدهکار نیست یک ضربه محکم در گوش او زد که دادلی با 120 کیلوگرم وزن شترق به زمین خورد و ریش های دامبلدور را رها کرد. بعد از آن نگاه دامبلدور به جیمز پاتر افتاد که در گوشه اتاق در حال کِرکِر خندیدن بود و دامبلدور خطاب به جیمز گفت:
_ جیمز عزیزم، یه کم جنبه داشته باش! آدم روحم میشه باید یه کم جنبه داشته باشه! یه بار دیگه این بچه مشنگو بترسونی و آویزون من بشه، امشب که ولدمورت میخواد بیاد اینجا میگم دقیقا روی صندلی کنار تو بشینه! فکر کنم یادآوری خوبی از خاطرات اون شبی باشه که اومد خونتون و خواست هری رو بکشه!
جیمز پاتر:

در همین لحظه هری پاتر جفت پا پرید تو اتاق و گفت:
_ پرفسور؟
_ بله هری؟ چرا توی آشپزخونه نیستی مگه نمیخوای شام امشب رو آماده کنی؟
_ بابا این فلورانسو همه ش میزنه زیر آواز که برو برو نیگام نکن عاشقونه صدام نکن!
_ آهان خب پس حق داری!
_ نظر آخرت چیه پرفسور؟
_ اووووم...
_ اوووووم نداره. یادت بیفته شصت سال پیش چیکار کردی! خودت ولدمورت رو آوردی به هاگوارتز!
_ چی بگم. باشه دیگه. فقط یه چیزی. مطمئنی اگه توی شام ولدمورت زهر مار بریزی اون میمیره؟!
_ راست میگی. حواسم به این نبود. اون خودش شبیه مارهاست!
_ بنظر من توی شامش معجون عشق بریز! بدنش بدجوری آلرژی داره به این قضیه!
_ پرفسور؟!
_ جانم؟!
_ چرا شیطانی خندیدی؟
_ یاد جوونیم و ماجراهایی که با گلرت گریندلوالد داشتم افتادم.
_ باشه پس من دوباره برم تو آشپزخونه فقط کاش بتونم یه هندزفری پیدا کنم! فلورانسو هنوز داره میخونه! راستی، این موراک مک دوگال و دالاهوف رو چرا فرستادی به ما کمک کنن؟ بابا این دالاهوف مرگخوار بوده قبلا. خطرناکه!
_ نه من بهش اطمینان دارم!
_ آره! تو که به همه اطمینان داری، بخصوص عمه دادلی.
_ جان؟!
_ هیچی پرفسور! من برم!



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
#97
پســــت اول

در اثر مرور زمان، هاگزمید هم مانند مکان های دیگر جامعه جادوگری تغییر پیدا کرده بود و البته زیباتر شده بود. قالب اصلی آن شبیه دهکده های فرانسوی شده بود و کافه های پر تعداد آن اغلبا چوبی بودند. همینطور درختان زیادی از جمله چند درخت بید کتک زن، آن جا را طبیعی تر نیز کرده بودند. البته در هاگزمید کوهستان نیز وجود داشت و کلا از لحاظ منابع طبیعی کاملا غنی و بینظیر بود. این حس یکنواخت بودن بناهای دست ساز جادوگری با طبیعت خالص و بدون دستکاری، هر شخصی را مجذوب خودش میکرد و بر تعداد گردشگران این دهکده رویایی جادوگری افزوده بود.

اعضای تیم داستان ما، بدون هیچ فکری به محل همیشگی و دوست داشتنی خودشان رفتند، کافه نوشیدنی آتشین. کافه ای که هنوز هم گرداننده اصلی آن مادام رزمرتا بود. رزمرتا در اثر مرور زمان پیر شده بود ولی عکس هایی که از جوانی او در کافه وجود داشت نشان میداد که در جوانی از لحاظ ظاهری بی شباهت به پریزاد ها نبوده است. موهای طلایی و پوست سفید او زبانزد خاص و عام بود.

هری پاتر اول از همه وارد کافه شد، با غرور راهش را باز کرد و در حالی که چوبدستیش را مانند گنگسترها در دستش میچرخاند روی یک صندلی ولو شد و گفت:
_ رزمرتا، چهارتا از همون همیشگی!

سیسرون هارکیس، آنتونین دالاهوف و فلورانسو نیز روی صندلی های کناری هری نشستند.
بعد از سه دقیقه مادام رزمرتا با سینی ای با چهار نوشیدنی آتشین به پیش آن ها آمد، جلوی هر کدام یک نوشیدنی آتشین گذاشت و با خنده گونه هری پاتر را کشید و گفت:
_ چطوغی هغی؟

هری که به اِهم و اوهوم افتاده بود سعی کرد خودش را جمع و جور کند و با صدای آهسته گفت:
_ رزمرتا، من دیگه بزرگ شدم! من الان رییس اداره کارآگاهان هستم! یه کم رعایت کن!

رزمرتا دندان های سفید و زیبایش را با خنده ای به بقیه نشان داد و گفت:
_ بغای من هنوز همون هغی پاتغ کوچولویی!

رزمرتا، بعد از اینکه با هری کمی شوخی کرد توجهش به فلورانسو جلب شد و آن دو که هر دو فرانسوی بودند، چند کلمه ای با هم فرانسوی صحبت کردند و سپس رزمرتا به فلورانسو چشمکی زد و از آن ها دور شد.

سیسرون که اغلبا جدی بود و یک خلال دندان لای دندان هایش داشت و آن را میجوید، آرام گفت:
_ فلو، اون چی میگفت؟

فلورانسو کمی سرخ و سفید شد و جواب داد:
_ اووووم...میدونست که من دفعه اولمه که از این نوشیدنی ها میخورم برای همین ازم خواست افراط نکنم.

آنتونین با بیخیالی نوشیدنی اش را بالا برد و گفت:
_ بیخیال دنیا! به سلامتی همه جادوگرا! بخورید برید بالا!

و همگی با خوشحالی نوشیدنی هایشان را نوشیدند به جز فلورانسو که با تردید و ترس این کار را میکرد.
دو ساعت گذشته بود، آن ها همچنان در کافه بودند و نوشیدنی سومشان را میخوردند به جز فلورانسو که حالا داشت با شور و شعف نوشیدنی پنجمش را میداد بالا.

آنتونین که گرم صحبت با سیسرون و کَل کَل با هری بود، ناگهان متوجه فلورانسو شد و گفت:
_ آروم دختر! چه خبره! یه کاری بکن بتونیم خودمونو تا خونه برسونیم!

ولی فلورانسو گوشش بدهکار این حرف ها نبود و نوشیدنی بعدی را خورد(:pint:) که همان لحظه دهنش کف کرد و با کله روی میز خورد!

در همین لحظه آنتونین محکم با مشت زیر چانه هری پاتر کوبید.

هری پاتر که چانه اش جا به جا شده بود و کاملا متعجب شده بود گفت:
_ چِرا مَرا میزَنی؟
_ چون حواست به فلو نبود گلابی!
_ چِرا مَرا فحش میدی؟ پاتر مظلوم گیر آورده ای؟ حال یَک اَکسپَلیارموس به تو خواهم نواخت که روی گُل های قالی پَرپَر بَزَنی بی پَدَر!

و هری پاتر لیوان بسیار بزرگ نوشیدنی اش را جا در جا در سر دالاهوف کوفت!
بعد از چند ثانیه که چرخش دور سر دالاهوف متوقف شد و او دوباره توانست تمرکز کند، دست برد تا چوبدستیش را در بیاورد که سیسرون فریاد زد:
_ دوتاتون خفه! نمیبینید فلو حالش بده؟ باید کمک بیاریم! راستی قبلش، دالاهوف تو چرا به هری گیر دادی؟
دالاهوف: _ حقشه! هر چی میشه تقصیر اینه!
هری: _ دروغ میگه بی وجود! من که میدونم هنوز تمایلات مرگخوارانه داره!
سیسرون: و تو هری! تو چرا اینجوری حرف زدی؟ این چه لهجه ای بود؟ بی پَدَر؟!
هری: من وقتی عصبانی میشم اینجوری میشم! دست خودم نیست!

در همین لحظه، شخصی که در کافه بود و متوجه کف کردن دهان فلو شده بود با عجله به آن ها نزدیک شد و گفت:
_ من توی سنت مانگو دوره کمک های اولیه رو گذروندم. بیاین همراهتونو با هم برسونیم خونه!

و اینطور شد که آن ها با شخصی که ناشناس بود دست و پای فلو را گرفتند و به خانه گریمولد بردند. در آن جا بعد از آن که فلو را روی یک تخت خواباندند و فرد ناشناس او را معاینه کرد، دالاهوف خواست از آن شخص تشکر کند و با او دست بدهد که هنگام دست دادن روی آرنج دست چپ او نشان مرگخواران را دید و با داد و فریاد، هری و سیسرون هم فرد ناشناس را محاصره کردند، او را طناب پیچ کردند، روی صندلی نشاندند و شروع کردند به بازجویی او!

هری پاتر:
_ خب خب خب! بازم یه مرگخوار دیگه! بگو ببینم، تو میدونی من روی پیشونیم نشان صاعقه دارم؟!
_ اممممم...
_ نه وایسا ببینم، تو میدونی من در نوزادگی، لرد ولدمورت را مغلوب کرده ام؟!
_ اوووم...
_ تو میدونی من مخترع اسکپلیارموس بوده ام؟!
_ مممممم....
_ حتی تو میدونی من پسری هستم که زنده مانده ام؟!

در همین لحظه دالاهوف که خسته شده بود گفت:
_ هری جان، عزیزم، شما داری از ایشون بازرسی میکنی الان؟
هری: _ بلی!
_ پس لطفا شما برو بشین یک لیوان آب گلابی میل کن و این کارها را به بزرگترها واگذار کن! ممنونم!

سیسرون که متوجه شد الان است که دوباره هری و دالاهوف مثل سگ و گربه به جون هم بیفتن پا در میانی کرد و گفت:
_ بچه ها، بنظرتون بهتر نیست بذاریم متهم صحبت کنه؟!
دالاهوف و پاتر: چرا
سیسرون: پس خفه لطفا! ... متهم، سخن بگو!

فرد ناشناس که شنل سیاهی پوشیده بود گفت:
_ حقیقتش من ساعت دوازده روز سیزدهم ماه به دنیا آمدم!

هری: یعنی شبیه دیوید کاپرفیلد؟!

فرد ناشناس: دقیقا! و از همون بچگیم کلی بدشانسی آوردم. کلی برادر بزرگتر از خودم داشتم که توی خانواده هیچکس به من توجه نمیکرد و به همه کارهام در همه جا دیر میرسیدم. یادمه بعد از یک عمر فلاکت و کار در مغازه های سیاه و قدیمی و پر از گرد و خاک و کثیف کوچه ناکترن، یک موقعیت شغلی خوب در وزارتخانه برام جور شد که همون روز کل سیستم پودر جادویی وزارتخونه از کار افتاد و نتونستم با پودر جادو خودمو به وزارتخونه برسونم. بعدش خواستم با چوب جارو پرواز کنم که یک اژدها در حین پرواز بهم آتش شلیک کرد و با کله درون جنگل های آزکابان سقوط کردم و بعد که خواستم به وزارتخانه آپارات کنم چون یادم نبود جزیره آزکابان آپارات ممنوعه، نصف بدنم توی جزیره موند و نصف دیگه ش رفت تو وزارتخونه که اونا فکر کردن من توی آزکابان زندانی بودم و خواستم فرار کنم که گرفتنم و انداختنم توی آزکابان. تازه اونجا هم یه دیوانه سازه ازم خوشش اومده بود و هر روز میومد گیر میاد که:
_ یو ها ها ها! بیا بوست کنم!

فرد ناشناس که سرش را پایین انداخته بود، سرش را بلند کرد و متوجه شد هری و دالاهوف و سیسرون مثل بچه ها بغض کردند() و در حال گوش دادن به داستان تراژدیک او هستند...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ۲۲:۳۶:۲۳


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۵:۵۱ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
#98
افســـانه جدیـــد

نوزده ســـال بعـــد

اسکورپیوس مالفوی طرد شده در حال قدم زدن در حیاط هاگوارتز بود که باز هم نگاهش روی آلبوس سوروس پاتر محبوب قفل شد. درست روبرویش بود. همان پسر لوس و محبوب و خوش تیپ که همیشه چند تا پسر و دو برابرش دختر دور و برش بودند و او برای صدمین بار با آب و تاب داستان نبرد پدرش هری پاتر با باسیلیسک را برای آن ها تعریف میکرد.

اسکورپیوس از شدت عصبانیت لگدی به چمن ها زد و تکه ای از چمن چند متر آن طرف تر روی لباس دختری مو سیاه افتاد. دختر لباسش را تکاند و با قیافه ای حق به جانب به اسکورپیوس نگاه کرد. اسکورپیوس هم کاملا جدی و خیره به او نگاه کرد! پس از مدتی دختر کوله پشتیش را روی دوشش انداخت و در حالی که میرفت با صدای بلند گفت:
_ تعجبی نداره! بابات ادب یادت نداده!

نوزده سال از نبرد هاگوارتز گذشته بود و هری پاتر از همیشه محبوب تر بود. او در مقام ریاست اداره کارآگاهان جامعه جادوگری را بیشتر از همیشه امن و امان نگه داشته بود و به تبع او خانواده اش نیز محبوب و برای همه قابل احترام بودند. از همسرش، جینی ویزلی مو قرمز و جذاب گرفته تا آلبوس سوروس پاتر که دانش آموز سال اول بود و همه میگفتند شباهت بینظیری به پدرش دارد.

اما از آن سو وضع خانواده مالفوی ها از همیشه بدتر بود. لوسیوس مالفوی در بستر بیماری بود و نارسیسا در اثر فقدان خواهرش بلاتریکس از همیشه افسرده تر بود و اما دراکو مالفوی. اگر نظرسنجی ای در جامعه در مورد منفورترین جادوگر انجام میشد، بدون شک دراکو مقام اول را کسب میکرد. با این حال و روز وضعیت پسرش اسکورپیوس مالفوی نیز مشخص است که به چه صورت بود.

اسکورپیوس با عصبانیت به داخل قلعه هاگوارتز برگشت در حالی که نمیدانست وقت باقیمانده تا کلاس بعدیش را باید چطور پر کند. بدون هدف به این طرف و آن طرف سرک میکشید تا اینکه چشم باز کرد و متوجه شد بدون آنکه بخواهد برای اولین بار در عمرش وارد کتابخانه بسیار بزرگ هاگوارتز شده است.

علاقه زیادی به کتاب خواندن نداشت ولی برای وقت گذرانی در میان قفسه ها، بدون هدف میچرخید، گاهی کتابی در میاورد، نگاهی به آن می انداخت و دوباره آن را سر جایش میگذاشت. آخرین کتابی که دید، باز هم مانند کتاب های قبلی اشاره ای به هری پاتر کرده بود. عنوان کتاب این بود "پسری که زنده ماند".

اسکورپیوس با عصبانیت کتاب را در قفسه پرت کرد ولی کتاب در جایش قرار نگرفت و به شدت به زمین خورد. در همین لحظه سایه مردی روی اسکورپیوس افتاد و او که متوجه شده بود حتما کتابدار مدرسه است با عجله کتاب را از زمین برداشت، آماده عذرخواهی شد و رویش را برگرداند که با تعجب دید کتابدار که جای زخمی زیر چشمش بود و صورتش کاملا تکیده شده بود و روی پیشانیش چین و چروک های فراوانی داشت، به او میخندد.

اسکورپیوس کمی تامل کرد و در حالی که مِن مِن میکرد با صدای زیری گفت:
_ اووووم... میدونم اشتباه کردم قربان! لطفا منو از مدرسه اخراج نکنید!

مرد با تعجب جواب داد:
_ بخاطر انداختن یه کتاب از مدرسه اخراج بشی؟!

اسکورپیوس:
_ معمولا همه مدرسه منو به اخراج، تهدید میکنند!

ابروهای مرد در هم رفت، با دستش آرام روی شانه پسر زد و گفت:
_ مطمئن باش من جزو اونا نیستم. بیا بریم یه جا بشینیم و قهوه بخوریم.

اسکورپیوس که تعجب کرده بود همراه مرد به انتهای کتابخانه رفت، روی صندلی نشست و پس از اینکه کمی آرام شد و قهوه دلچسبی خورد، گفت:
_ ببخشید اسم شما چیه؟
_ آنتونین دالاهوف. همون آنتو هم بگی کافیه.
_ یادمه پدرم یه چیزهایی سربسته در مورد شما میگفت!
_ شما نه! بگو تو. اووووم...حق داشته، ما بازماندگان به اندازه کافی منفور هستیم و آخرین چیزی که احتیاج داریم اینه که خاطرات قدیم رو زنده کنیم!
_ بازماندگان؟!
_ فکر کنم دراکو به خاطر اینکه تو دردسر نیفتی خیلی چیزهارو بهت نگفته. منظورم از بازماندگان، مرگخواران قدیمه. ولی بیخیالش تو سعی کن وارد این قضایا نشی. برات بهتره که با بقیه بچه ها جور شی و هری پاتر رو دوست داشته باشی.
_ چرا وقتی میگی هری پاتر نیشخند میزنی؟!
_ بیخیال پسر!
_ نمیتونم بیخیال بشم. تو خونمه. دست خودم نیست. از این جنگولک بازیای بقیه بچه ها خوشم نمیاد. من دوست دارم کتاب های جادوی سیاه بخونم.
_ هیــــــــــــس! یواش! اینجا دیواراشم گوش داره! درسته دامبلدور مرده ولی بازم باید توی هاگوارتز مواظب بود.
_ اصلا چی شد که تو از کتابخونه هاگوارتز سر درآوردی؟
_ داستانش مفصله. همینقدر بهت بگم که بعد از جنگ هاگوارتز افتادم تو آزکابان و بعد از نوزده سال بهم عفو مشروط دادن و چون وقتی توی آزکابان بودم دیدن که به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم و برای اونجا یه کتابخانه درست کردم، یه معرفی نامه دادن تا مدیر هاگوارتز اجازه بده برای یه ترم امتحانی اینجا کار کنم تا اگه کارم خوب بود بذارن ادامه بدم!
_ تو مگه خانواده ای چیزی نداری که بری پیششون؟
_ من بیشتر عمرمو توی آزکابان بودم! خانواده م همون دیوانه سازها هستن.
_ اینقدر سوال میپرسم خسته نمیشی؟
_ نه! از تو خوشم میاد!
_ چرا؟
_ چون یه زمانی بیشتر از هر کسی به خواهر مادربزرگت یعنی بلاتریکس نزدیک بودم!
_ اوه! دیرم شد! باید به کلاسم برسم! میشه یه وقتایی بیام اینجا با هم حرف بزنیم؟
_ معلومه! خوشحال میشم.

اسکورپیوس میخواست با عجله به سمت خروجی کتابخانه بدود که دالاهوف گفت:
_ صبر کن پسر! میخوام یه چیزی بهت بدم که وقتایی که بیکار بودی حوصله ت سر نره!

دالاهوف یک دقیقه رفت و وقتی برگشت، کتابی با جلد سیاه رنگ و بدون اسم را در دستان اسکورپیوس گذاشت.
تصویر کوچک شده


اسکورپیوس با تعجب کتاب زمخت را در دستانش چرخاند و لمس کرد و گفت:
_ این چیه؟!
_ یه کتاب فوق محرمانه. اگه کوچکترین بویی ببرن که این کتاب دست توئه دوتامون با هم میریم آزکابان و البته برای من اونجا بودن عادیه ولی تو حتما خیلی اذیت میشی چون کلی دیوانه ساز داره که عاشق بوسیدن نوجوون های سرحال هستن. پس خیلی مواظب باش!
_ خب چرا همچین کتابی رو میدی دست من؟! اصلا اسمش چیه؟!
_ اسم این کتاب رو با خط و خش از روش پاک کردم. اسمش اینه "افسانه لرد ولدمورت". و برای این به تو دادمش که گفتی توی خونت چیزی هست که باعث میشه با بقیه فرق کنی! گفتی خوندن کتاب های سیاه رو دوس داری!
_ لرد ولدمورت؟ پدرم تو این نوزده سال فقط یه بار اسمشو آورده و ممنوع کرده کسی تو خونه و بیرون اسمشو بیاره. من فقط میدونم که همه میگن که سیاه ترین جادوگر دوران بوده. همون که هری پاتر شکستش داده!
_ همه خیلی چیزها میگن. دفعه قبلشم میگفتن که لرد سیاه رفته ولی دوباره برگشت. ایندفعه رو هم کی میدونه؟! .... اوووووم...راستش بچه جون بنظر من هر کتابی یه سرنوشتی داره. احتمالا سرنوشت این کتاب هم این بوده که من دستم به اینجا برسه و یه روزی که از روی کنجکاوی داشتم قفسه های کتاب های جادوی سیاه و ممنوعه رو تمیز میکردم چشمم به این بخوره و امروزم تو رو ببینم و بدمش به تو. خیلی سعی کرده بودن یه جایی بذارنش که کسی توجهش جلب نشه ولی انگار خودش، خودشو بهش نشون داد.
_ اصلا این کتاب رو کی نوشته؟ چه فایده ای داره که من بخونمش؟
_ فایده ش اینه که سیاه ترین جادوگر دوران اینو نوشته!
_ نکنه میخوای بگی....میخوای بگی...خود لرد ولدمورت اینو نوشته؟!
_ اوهوم! زدی تو خال! تنها کتابی که تو عمرش نوشته و بعد از جنگ هاگوارتز توی عمارت مالفوی پیدا کردن همین بود و البته به هیچکس اجازه ندادن اونو بخونه. فکر کنم فکر کردن که توی هاگوارتز جاش از همه جا امن تره ولی خب اشتباه کرده بودن ...حقیقتش این یه کتاب معمولی نیست. من خودمم دقیق نمیدونم چیه قضیه ش. این چند وقت که میخوندمش فقط زندگینامه لرد سیاه بود و چیز خاصی توجهمو جلب نکرد ولی یه افسانه هایی هست یه افسانه هایی که میگه ممکنه این کتاب باعث بشه لرد سیاه برگرده. ممکنه خواننده شو بِکِشه تو خودش و به گذشته یا آینده ببره. خلاصه هیچکس دقیق نمیدونه چون هیچکس توانایی و جرات مکاشفه در جادوی سیاه رو به اندازه خود لرد سیاه نداره.
_ یعنی ممکنه ما بتونیم برگردونیمش؟! مگه نگفتن هفت تا هورکراکسش از بین رفته و جسدش رو سوزوندن و خاکسترشو تو هوا پخش کردن؟!
_ کی حقه های جادوی سیاه رو بلده؟ کی میدونه لرد سیاه تا کجا پیش رفته؟! من فقط یادمه یه زمانی همه میگفتن که مرده ولی بلاتریکس میگفت که زنده س و حرفشم درست دراومد! از اون به بعد هیچی رو با قطعیت رد نمیکنم!
_ اووووم... من جادوی سیاه رو دوس دارم ولی حقیقتش با چیزایی که گفتی ترسیدم! نمیدونم جرات میکنم کتاب رو بخونم یا نه!
_ نترس! مثل یه کتاب معمولی تو اوقات بیکاریت بخونش! خیلی هم سعی نکن رمزاشو کشف کنی. ممکنه کل حدسیات و افسانه ها الکی باشه و ممکن هم هست چیزی تو کتاب باشه که نیاز به تلاش تو نیست. همونطور که گفتم هر کتابی یه سرنوشتی داره. به موقعش خودش، رازاشو بهت نشون میده. ... اوووم از اینا گذشته فکر کنم کلاست کلا تموم شد دیگه!
_ اوووووووپس! یادم رفته بود! تقصیر تو شد!
_

اسکورپیوس در حالی که دلخور شده بود و عجله داشت، کتاب را در زیر لباسش پنهان کرد و با عجله به سمت خروجی کتابخانه و کلاس درسش دوید.



پاسخ به: شباهت کتاب های هری پاتر و ارباب حلقه ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#99
بنظر من یه اصل کلی وجود داره اونم اینکه هر کس هر کتاب هر اختراع هر فرقه هر گروه هر شرکت و یا هر چیز جدیدی خلق میکنه ناخوداگاه تحت تاثیر ابداعات و کشفیات قبلی قرار داره. این اصل، ناگزیزه. اگر بخوام مثال بزنم، یکی از اثرهای منحصربفرد این چند وقت اخیر سینما یعنی فیلم "آواتار" را مثال میزنم. کارگردان بزرگ این فیلم با آخرین تکنولوژی های شرکت های سازنده دوربین های تصویربرداری و آخرین تکنولوژی های جلوه های ویژه، فیلمی سه بعدی خلق کرد که چندین میلیارد فروش کرد و خیلی ها از اون خوششون اومد.
حتی کارگردان، فیلم را در سیاره دیگری غیر از زمین به تصویر کشید و حتی از آخرین دستاوردهای علمی بشر که هنوز هم که هنوزه ممکنه برای ما قابل هضم نباشه یعنی کنترل موجود دیگری توسط مغز یک انسان استفاده کرد ولی با همه این تفاصیل و پیچیدگی ها و تلاشی که در جهت متفاوت بودن شد و به مذاق خیلی ها خوش آمد، در نهایت ریشه اصلی داستان از کجا به وجود آمده بود؟

ریشه و بن اصلی داستان همان داستان قدیمی و صد در صد درست بود که طبیعت مترادف ذات پاک و نیمه سپید جهانه و مدرنیته افراطی که تمایل به تخریب طبیعت داره نیمه سیاه و خونخوار جهانه. همان چیزی که سال ها پیش در داستان های ارباب حلقه ها هم وجود داشت یعنی جادوگرها، انسان ها، اِلف ها و موجودات طرفدار سپیدی از جهان و طبیعت خودشان در برابر سیاهی و زره ها و شمشیرها و منجنیق های فولادی ارتش تاریکی که سعی میکردند طبیعت را از بین ببرند، دفاع میکردند. حتی در معارف دینی هم همچین معانی بینظیر و درستی وجود دارد مانند آن جا که میگویند خداوند از زبان یک درخت با موسی صحبت کرد.

در کل منظورم اینه که کارگردان آواتار یا نویسنده کتاب های هری پاتر یعنی رولینگ یا هر کدام از ما از بچگی معانی، داستان ها و مفاهیمی در ذهنمان شکل گرفته و هر چیز جدیدی بخواهیم به وجود بیاریم گوشه ای از ذهنمان به آن مفاهیم رجوع میکند. هر چند رولینگ خیلی هنرمند بود که توانست در یک کتاب، دنیای مدرنیته را با جادو تلفیق کند و اینقدر طرفدار پیدا کند.
البته من یک فیلم قدیمی و قبل از نوشته شدن کتاب های هری پاتر هم دیدم که شباهت های غیرقابل انکاری با کتاب های هری داشت و برام خیلی جالب بود ولی در کل منظورم اینه رولینگ هم مثل همه ما در جوامع انسانی رشد و نمو پیدا کرده و طبیعیه که ذهنش ناخوداگاه به بعضی اثرهای قبلی مانند ارباب حلقه ها رجوع کنه و در داستان هاش نمود پیدا کنه ولی هنرش تلفیق مدرنیته و جادو بود که بازخورد خوانندگان نشان داد به بهترین وجه اینکار را انجام داده.



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۵۳ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
بعضی از قسمت های کتاب سرنوشت ساز بودند و تصور برعکس شدن آن ها خیلی جالبه. یکی از آن قسمت ها این جا بود:


نوزده ســـــال قبل
جنگل ممــــــــنوعه


هری پاتر و ولدمورت، طلسم های قرمز و سبزرنگشان را به سوی هم پرتاب کردند و...

مرز دنیای جادوگری و مشنگی- ایستگاه کینگزکراس

هری پاتر با تعجب به اطراف مینگریست و صدای گریه موجودی شبیه بچه ها به گوشش میرسید. به خاطر نمی آورد که بعد از شلیک طلسمش چه اتفاقی افتاده است. آرام شروع به قدم زدن به سوی جلو کرد که ناگهان اضطرابش از بین رفت. ابتدا صدای سوت قطار به گوش رسید و سپس لباس ها، صورت و ریش های سپیدرنگ دامبلدور را دید.

مانند همیشه لبخندی اطمینان بخش روی لب های آلبوس دامبلدور بود. به سوی هری آمد، نیمکتی ظاهر شد و هر دو روی آن نشستند. همچنان صدای گریه آن موجود به گوش میرسید. دامبلدور صحبت هایی با هری کرد و توضیحات لازم را به او داد. اینکه چطور آن جا ظاهر شده و آن موجود چیست و البته مهمتر از همه آنکه هدف چیست. دامبلدور صحبت هایش را به این صورت تمام کرد:

نقل قول:

شاید با برگشتنت بتونی کاری کنی که روح های کمتری ناقص و علیل بشن و خانواده های کمتری از هم بپاشند. اگر این بنظرت هدف ارزشمندیه، فعلا با هم خدافظی میکنیم...


با پایان جملات دامبلدور صدای سوت قطار و گریه آن موجود کریه، خاموش شد. کینگزکراس شروع به پیچیدن به دور خود کرد، لبخند دامبلدور گشاده تر شد و هری حس کرد پاهایش از روی زمین بلند میشود...

اما...

ناگهان کینگزکراس ثابت شد، صدای سوت قطار به حدی بلند شد که شبیه موقعی بود که قطار شروع به حرکت میکند و آن موجود به جای گریه اینبار میخندید. دامبلدور اما با بهت و حیرت به هری مینگریست.

هری پاتر لحظه ای تامل کرد و گفت:
_ نه من نمیرم. همینجا میمونم و با قطار به راهم در این دنیا، ادامه میدم. حقیقتش علاقه ای به برگشت به اون دنیا ندارم.

دامبلدور از شدت تعجب از روی نیمکت بلند شد و با احساسات گفت:
_ اما دوستات اونجا هستن... مردم بیچاره اونجا هستند...

هری پاتر:
_ تا جایی که در توانم بود برای دوستام مایه گذاشتم. در مورد مردم هم، هر جایی همونجوریه که مردمش هستن. اگه مردم درست بشن، اونجا هم خوب میشه.

دامبلدور:
_ اما اونا زورشون به ولدمورت نمیرسه...

هری پاتر:
_ دامبلدور، یادت نره که به وجود آمدن ولدمورت ها در نتیجه رفتار همون مردمه. بعد از اینهمه سختی از بچگیم تا الان، نمیتونی بیشتر از این ازم توقع داشته باشی. تصمیمم اینه که برنگردم. این حق منه که تصمیم بگیرم یا نه؟

دامبلدور مانند کوه یخی که آب شود روی نیمکت نشست. از شدت هیجانش کاسته شد و برای چند دقیقه ساکت شد... سپس با صورتی جدی و غمگین به هری گفت:
_ مشخصه که این حقته.

هری پاتر چمدانش را برداشت، سوار قطار شد و به راهش ادامه داد...

اما آن موجود کریه که لحظه به لحظه بیشتر از شکل کودکانه اش فاصله میگرفت و بزرگ میشد همانجا ماند. چند ثانیه بعد آن موجود به شکل واقعیش یعنی لرد سیاه درآمد.

دامبلدور آهی از نهاد کشید و گفت:
_ تام، تو میخوای به اون دنیا برگردی؟

ولدمورت:
_ جوابش مشخص نیست؟ اون دنیا حق منه!

دامبلدور که از خود بیخود شده بود با حالتی وحشیانه به سمت ولدمورت حمله ور شد و گفت:
_ اما تو اونجارو نابود میکنی. اونجارو پر از سیاهی میکنی...

دامبلدور که به سمت ولدمورت حمله ور شده بود از میان بدن او رد شد و روی زمین افتاد. آخر، یادش رفته بود که ولدمورت هم مانند خودش در کینگزکراس یک روح است. دامبلدور با حالتی عاجزانه گفت:
_ تام، خواهش میکنم!

ولدمورت با بیخیالی خندید و گفت:
_ خواهش میکنی؟! بیخودی خواهش نکن! نه اینجا بالای برج هاگوارتزه نه من سوروسم! فقط قدرت وجود داره! تف به من اگه نتونم اونو به دست بیارم!...سپس کینگزکراس با دامبلدور تنها، شروع به چرخیدن به دور خودش کرد و لحظاتی بعد...

جنگل ممــــــــنوعه
بلاتریکس بالای سر ولدمورت بود و برای اولین بار در عمرش گریه میکرد. بلاتریکس صورتش را روی صورت ولدمورت گذاشت که ناگهان ولدمورت چشمانش را باز کرد. بلاتریکس تا چشمان ولدمورت را دید از ترس و تعجب به عقب پرید. ولدمورت شنل سیاهش را تکاند و به مرگخواران اطرافش نگریست. سپس بدون آنکه به کسی دستور بدهد، خودش به بالای سر هری پاتر رفت، دستش را روی نبض گردن هری گذاشت و پس از آنکه مطمئن شد او مرده به همراه مرگخوارانش به سمت قلعه هاگوارتز حرکت کرد. نعش بی جان هری در آغوش هاگرید بود که هر لحظه بیشتر گریه میکرد...


نوزده ســـــال بعد
صدای سوت قطار سبزرنگ هاگوارتز به صدا درآمد و دود سبزرنگ آن فضا را پر کرد. دراکو مالفوی به همراه جینی ویزلی و بچه هایشان روبروی قطار ایستاده بودند. جینی پیشانی پسرش یعنی سالازار مالفوی را بوسید و گفت:
_ عزیزم..توی هاگوارتز...

دراکو جوری بازوی جینی را فشار داد که اشک در چشمان جینی حلقه زد و از سالازار مالفوی دور شد. دراکو روبروی پسرش نشست و گفت:
_ پسر! یادت نره اسمت چیه! تو اسم جد همه ما یعنی سالازار اسلایترین بزرگ رو روی خودت داری. مسئولیت سنگینی داری. میخوام توی اسلایترین سیاه ترین جادوهارو یاد بگیری و قویترین جادوگر بشی. یادت نره که به خون لجنی ها نزدیک نشی و هر جا مشنگی دیدی دخلشو بیاری!

قطار سریع السیر هاگوارتز حرکت کرد و ساعاتی بعد به نزدیکی مدرسه جادوگری هاگوارتز رسید. سال اولی ها که از قطار پیاده شدند، آرگوس فیلچ به پیشواز آن ها آمد و با بدخلقی گفت:
_ یالا راه بیفتین! یادتون نره اگه قوانین رو زیرپا بذارین خودم با چوب سیاهتون میکنم!

سپس نگاه آرگوس فیلچ روی سالازار مالفوی ثابت شد و کمرش را خم کرد و گفت:
_ قربان خیلی خوش آمدید...هی بی خاصیت ها! راه رو باز کنید تا عالیجناب رد بشن!

در اولین پیچی که در طی حرکت به سوی هاگوارتز دانش آموزان سال اولی مدرسه شکوهمند را دیدند، پرچم های سیاه و سبز بزرگ مدرسه توجهشان را جلب کرد و عده زیادی از ترس به خودشان پیچیدند. هاگوارتز کلی تغییر کرده بود. در آن جا دیگر کلاه گروهبندی ای وجود نداشت چون فقط یک گروه باقی مانده بود و آن اسلایترین بود. در بالای هاگوارتز جمجمه ای که از دهان آن ماری بزرگ بیرون آمده بود میدرخشید و جلوه ای بی نهایت ترسناک و زمخت به مدرسه داده بود بطوریکه حتی بعضی دانش آموزانی که امتحان سمج را هم داده بودند و فارغ التحصیل شده بودند هنوز از یادآوری محیط آنجا و کابوس های شبانه اش در امان نبودند.

گذشته از هاگوارتز، وزارت سحر و جادو به وزارت جنگ و جادو تبدیل شده بود و دیگر وزیری بر آن حکمفرمایی نمیکرد بلکه لرد ولدمورت حاکم آن جا بود و همه به او ارباب میگفتند.

در سرتاسر لندن اردوگاه های کار اجباری جن ها، مشنگ ها و خون لجنی ها برپا شده بود و مملکت جادوگری درگیر جنگ با سایر ملل جادوگری شده بود. البته ولدمورت برای خودش متحدانی مانند دورمشترانگ نیز پیدا کرده بود و ممکلت های زیادی را تصرف کرده بود ولی هنوز ممالک آزادی مانند بوباتون و قاره های دیگر بودند که با ولدمورت و متحدانش میجنگیدند.

لندن به سرزمین سیاه معروف شده بود زیرا پرچم آن پرچم کاملا سیاه رنگی بود که در وسط آن یک چوب جادو وجود داشت. رنگ غالب شهر سیاه و در بعضی مناطق خاص سبزرنگ بود و گویی خورشید از آنجا قهر کرده بود.

ولدمورت رویای تسلط بر کل جهان و بوجود آوردن حکومتی شبیه حکومتی که در لندن به وجود آورده بود را در سر میپروراند و بی نهایت بیرحمانه میحنگید. او در جادوی سیاه باز هم بیشتر پیشرفت کرده بود و با اعتماد به نفسی که از شکست دشمنان اصلیش یعنی دامبلدور و هری به دست آورده بود، هر روز بیشتر هم پیشرفت میکرد. او توانسته بود غول ها، دیوانه سازها، جن ها، خون آشام ها، گرگینه ها و سانتورها را متحد خود کند و به راحتی ممالک مشنگی را تصرف و پاکسازی نژادی کند.

حتی... مردم دریایی نیز به او پیوسته بودند و در نتیجه او ارتش سیاه دریایی نیز داشت.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.